Telegram Web Link
🔹«می‌پرسد تو دختری یا پسر؟»

نویسنده: ترانه

عاتکه رجبی نوشته است که «می‌پرسد تو دختری یا پسر؟» و نگفته چه کسی می‌پرسد. آن‌که این سوال را می‌شناسد به‌خوبی می‌داند که تکرار آن، صدای گوینده را محو می‌کند و هربار شنیدن آن سوال‌های پیشین را فرا می‌خواند. هربار که کسی می‌پرسد، همان صداست که تکرار می‌شود. نوشتن از تجربه‌های فردی مواجهه با این سوال، تنها گفتن از خاطره‌ها نیست. بلکه به آگاهی جمعی کشاندن رنج بدن‌هایی است که سال‌ها در سکوت یا با صدایی که بازتابی نمی‌یافت با رنج و رهاییِ خطابِ این سوال بودن، مواجه شده‌اند: «دختری یا پسر؟»

 اولین‌بار توی همان سال‌های اولِ گریختن از لباس‌های نشان‌دار مدرسه و خانواده بود. بعد از گذشتن از سال‌های «دختر‌بودن»، بی‌آن‌که حتی پرسشی. بازی می‌کردیم. بطری می‌چرخید و هرکس قرار بود چیزی بپرسد که لذتی بین آشکارشدن آن‌چه اغلب نمی‌گوییم و شیطنت گذاشتن دیگری در جایی میان خنده و شرم را بیدار کند. سر بطری که به سمت من آمد، آن‌که قرار بود پرسید: «نمی‌ترسی که برای هیچ مردی جذاب نباشی؟» من با پیرهن دکمه‌دار بی‌نشان و شلوار لی نسبتا کوتاهی نشسته بودم. پاچه‌های شلوار بالا رفته و موهای پایم معلوم بود. نگاهش را دیدم که آخر سوال روی موها افتاد و بعد روی سینه‌هایم که آن‌قدر که چندان از پشت پیراهن برجسته نبودند. سکوت کردم چون جواب سوالش را نمی‌دانستم. چون بهت‌زده بودم و می‌لرزیدم. لازم دید توضیح دهد: «آخه آدم گاهی شک می‌کنه دختری یا پسر.» این اولین‌بار، همه آن‌چه تجربه کردم رنج بود. ترسی که پیش از آن هم بود، اما با این خطاب، با این (ن)نامیده شدن یک‌باره واقعی‌ترین احساسی شد که مرا به بدنم وصل می‌کرد. بدنی که از آن می‌پرسند: «دختری یا پسر؟»

آخرین‌بار همین چند ماه پیش بود. در راه دانشگاه، با موهایی که با ماشین کوتاه کرده بودم و لباسی تقریبا بی‌نشان. پسربچه نوجوانی جلوی راهم را گرفت: «ببخشید اما واقعا باید بپرسم تو دختری یا پسر؟» این‌بار خندیدم. گفتم «این سوال را دیگر از کسی نپرس» و رد شدم. باز هم ردی از همان رنج جایی از بدنم چنگ انداخت؛ اما این‌بار حس رهایی از رنج پرتوان‌تر بود.

بین این دو بار سال‌ها گذشته و بارها این خطاب تکرار شده است. صدای پژواک‌واری که در همه سال‌های بزرگسالی، سال‌های «زن‌بودن»، دنبالم کرده است. دنبال‌مان می‌کند. خطابی آشنا، به همه کسانی که با نامی که با آن (ن)نامیده می‌شوند، تنشی روزمره دارند.

https://harasswatch.com/news/2331/

@harasswatch
🔹«آزادی جمعی‌اش می‌چسبد»

نویسنده: مهسا غلامعلی‌زاده

انگار همیشه صدایی هست که دست بگذارد روی دهانِ ما و بگوید «هیس» و بعد خودش بلندگو بچسباند به لبانش و فریاد بزند «زمزمه‌های شما اهمیتی ندارند» و «در خانه اگر کس هست، یک حرف بس است.» ظاهرا همیشه رنجی هست که نیازمند توجه بیشتری است. گویی همیشه مرزی هست که «دیگری» بسازد و دستانی که «دیوار» بکشند بین صداهای بلندشده. اما او که «نوبت» را می‌خواند، از ما نیست. همان صدای بلندگو‌به‌دست است. مردسالاری در خانه و خیابان، برای ما مرز می‌کشد و ما را با مرزهایمان سرگرم می‌کند و هم اوست که می‌گوید کجا و چگونه علیه خودش بجنگیم؛ «اول حجاب سر»، «نه! لخت شدن زیادی است»، «حق طلاق را بگیرید، حق سقط پیش‌کش»، «همین تجاوز غریبه را سفت بچسبید، تجاوز در ازدواج مالِ خارجی‌هاست» و…
این فرمانده‌ نه فقط «عقل کل» ماجراست، که اسلحه‌ای همیشه آماده‌ شلیک هم میان پاهایش دارد. به محض آنکه تشخیص دهد هدف، از دستوراتش اطاعت نمی‌کند، ماشه را می‌کشد و تیر است که حواله‌‌ عالم و آدم می‌شود

در این فرمان‌دادن‌ها همیشه این خیال را هم در سر دارند که اندیشه‌های ما، احساسات ما و حالا نگاه ما (چشمان لرزان و پراشک ما) با منطق آن‌ها کار می‌کند. با منطق خط‌‌کشی‌ و «یا این و یا آن»ها. و بدتر از آن با منطق دیدن دولت‌ها، نام‌های معروف بزرگ و پایکوبی سیاست‌مداران به جای دیدن آدم‌هایی که هر صبح بیدار می‌شوند و می‌خواهند با رنج کم‌تری به شب برسند. آن‌ها در خیال‌شان ما را هم از همین قماش تصور می‌کنند. و به همین خاطر است که گفتگو میان‌مان مدت‌هاست ناممکن شده است. آن‌چه ما می‌گوییم، «فریاد نه این و نه آن»، در منطق آن‌ها بی‌معنا و ناممکن است. ما می‌گوییم و آن‌ها چیز دیگری می‌شنوند. اما این چیز دیگری شنیدن، و حرف خود را تکرار کردن، این جمله‌های آشنای این روزها «اگر طرفدار فلسطینی پس حتما طرفدار جمهوری‌اسلامی هم هستی»، «اگر نگاهت به رفح است، پس حتما ایران را نمی‌بینی»، این صدای بلند باز می‌خواهد ما را در این «دوگانه‌ ساختگی» گیر بیندازد که مجبور شویم تن بدهیم به امتدادِ «یا این و یا آن»شان، که باز دور بیفتیم از هم و هریک جداجدا با این هیولای چندسر بجنگیم. آخر این صدا، ما را منزوی می‌خواهد. به ما می‌گوید در کدام چارچوب فعالیت کنیم و حواسمان شش‌دانگ، جمعِ خواسته‌های خاصِ خودمان باشد. اگر زنِ استریت هستیم، دیگر دغدغه‌ کوئیر را نداشته باشیم، اگر ایرانی هستیم، رنجِ فلسطین به ما ربطی ندارد، اگر خواسته‌ صنفی داریم، دیگر نباید از آزادی اجتماعی بگوییم.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2333/

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
🔹بیانیه جمعی از کنشگران مدنی و فعالان فمینیست در اعتراض به محاکمه نرگس محمدی

🔹روایتگری مقاومت است


سرکوب زنان در خانه، خیابان، بازداشتگاه، زندان و ... همواره با تعرض و آزار جنسی به هم آمیخته بوده است؛ ابزاری برای ترساندن، سرکوب مضاعف و حذف زنان از عرصه‌‌های فعالیت اجتماعی و سیاسی. در برابر این هجوم، روایت کردن و شهادت دادن به آزار و خشونتی که رخ داده، همواره راهی برای مقاومت بوده است. راهی که‌ نه تنها هویت خشونت‌بار آزارگر را آشکار می‌کند، بلکه موجب به‌هم رسیدن و پیوند‌خوردن روایات زنان و  ساختن شبکه‌های مقاومت میان آن‌ها نیز می‌شود. این روایات ممکن است برآمده از تجربه‌های فردی باشد یا جمعی، از تجربه‌ دیگری یا از کنار هم قرار‌دادن تکه‌های زندگی افراد مختلف. از‌این‌رو، شاهد آزار جنسی بودن و البته با رضایت و میل خود فرد، روایت این آزار را برای دیگران، در رسانه‌ها یا به هر شیوه‌ای منتشر و بازگوکردن یکی از مقاومت‌های فمینیستی لازم و تاثیرگذار در جامعه‌ای است که خشونت جنسی در عمیق‌ترین لایه‌های سرکوب و حفظ قدرت آن حضور دارد. در زندان و یا در جریان بازداشت، این مسئله حیاتی‌تر هم می‌شود؛ چراکه در بسیاری از مواقع آنکه خشونت‌ دیده، امکان فردی بازگویی تجربه‌اش را ندارد. بنابراین زندانیان تبدیل به حافظه و روایتگر یکدیگر می‌شوند و این پیوند برای زندان‌بان‌‌ها، خشونت‌گران و عاملان سرکوب، وحشت‌آور است.
روایات نرگس محمدی از خشونت‌های جنسی علیه زنان بازداشت‌شده و محبوس، از جمله گواهی‌های فمینیستی است در برابر سرکوب. او بارها خشونت‌های رفته بر تن زنان زندانی را علنی کرده است؛ از تعرض جنسی و ضرب‌وشتم گرفته تا تهدید به تجاوز. حالا او قرار است به دلیل انتشار همین روایات به اتهام «نشر اکاذیب» محاکمه شود و خواستار  برگزاری دادگاه به‌صورت علنی است تا دیگر شاهدان خشونت‌های جنسی نیز امکان حضور و شهادت‌دادن را داشته باشند. طرح عناوین اتهامی بی‌اساس چون «نشر اکاذیب» و «تبلیغ علیه نظام» علیه نرگس محمدی، در پی بی‌اعتبارسازی سنت مقاومت از طریق روایت کردن و شهادت دادن و انکار خشونت‌های رخ‌داده است.
بسیاری از از ما، امضاکنندگان این متن، خود به‌عنوان روزنامه‌نگار، فعال حقوق بشر، فعال فمینیست و ... در جریان جنبش «زن، زندگی، آزادی»، روایات افرادی که توسط نیروهای حکومتی مورد خشونت جنسی قرار گرفته‌اند را شنیده، ثبت و منتشر کرده‌‌ و برخی این خشونت‌ها را در زندان و بازداشتگاه و بازجویی‌ها زیسته‌ایم؛ خشونت‌هایی که باور داریم نباید از خاطرات‌ جمعی ما حذف شوند. ما هم‌صدا با دیگر زندانیان بند زنان زندان اوین، محاکمه‌ مجدد نرگس محمدی را محکوم می‌کنیم و معتقدیم خشونت جنسی به‌طور سیستماتیک و به‌عنوان ابزار حذف و سرکوب علیه معترضان بازداشت‌شده استفاده شده است. ما همگام با بند زنان زندان اوین، کنارِ راویان حقیقت ایستاده‌ایم و همچنان به ثبت و بازگویی روایات آزار جنسی بازداشت‌شدگان این سال‌ها، از دهه ۶۰ تاکنون ادامه می‌دهیم. ما حافظ و حافظه‌ روایات این خشونت‌ها می‌مانیم. 


مشاهده اسامی امضاکنندگان:

https://forms.gle/E23xhYyKe1rvVq2V7

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
🔹نامش «شکست عشقی» نیست

نویسنده: ف

افراد با مقاصد متفاوت وارد رابطه می‌شوند. برخی برای تجربه‌ جنسی، برخی برای رابطه بلندمدت، عده‌ای برای روابط کوتاه و غیرجدی و وقت‌گذرانی و تفریح. بنابراین شایسته است که دلایل و انگیزه‌های خود و طرف مقابل را برای آشنایی و ورود به رابطه به‌درستی بشناسیم و درباره آنها صادق باشیم، یا دست‌کم صحبت کنیم. فردی که برای برقراری رابطه جنسی، با اهرم دروغ رابطه را آغاز می‌کند یا ادامه می‌دهد، فریبکار جنسی است. برای مثال اگر فردی به‌دروغ ابراز احساسات می‌کند، درظاهر اعلام می‌کند که تمایل به ساختن رابطه‌ای عمیق و بلندمدت دارد درحالیکه به‌خوبی واقف است که هیچ حسی در میان نیست و این برایش مواجهه‌ای زودگذر است، شما را فریب داده است. 

فریبکاری جنسی مصادیق دیگری را هم دربر می‌گیرد؛ از جمله عدم استفاده از لوازم پیشگیری از بارداری به‌صورت غیرتوافقی گرفته و دروغ ‌گفتن درباره هویت خود. البته در اینجا دروغ‌هایی مدنظر است که در تصمیم‌گیری طرف مقابل برای ورود به رابطه جنسی تاثیر می‌گذارد. به عبارت دیگر، دروغ‌گفتن درباره فاکتورهایی که اهمیتی کلیدی در رضایت دادن یا ندادن به رابطه جنسی دارند. برای من مهم است که با کسی رابطه جنسی برقرار کنم که مطمئن باشم میانمان عشق و عاطفه‌ و رابطه‌ای عمیق برقرار است. در غیر این‌ صورت هرگز به رابطه جنسی رضایت نداده‌ام و نمی‌دهم. 

مسئله من تمام‌شدن رابطه، دل‌بستن به دیگری و هیچ‌چیز دیگری نیست جز صداقت درباره موضوعاتی که از همان ابتدای آشنایی اعلام کرده بودم برایم مهم است. به همین دلیل این متن را نوشتم، نه برای کینه‌توزی و انتقام، که برای فریاد‌زدن اینکه هرکسی حق دارد معیارها و حدوحدود و شروطی برای برقراری رابطه جنسی داشته باشد. بسیاری از ما در چنین موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم، اما حس‌های بدی را که نصیبمان می‌شود نمی‌توانیم تعریف کنیم و توضیح دهیم. خود من نیز برای جمع‌کردن ذهنم و نامیدن حس‌هایم، به متن‌های فمینیستی منتشرشده در این حوزه رجوع کردم. و این متن را برای تمامی کسانی می‌نویسم که تجربه مشابه دارند و احساسات آزاردهنده‌شان به «شکست عشقی»، تقلیل پیدا می‌کند.  

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2336/

@harasswatch
یکشنبه ۲۰ خرداد ساعت ۲۱
همصدا با فعالان جنبش زنان در ایران
همپیمان با جنبش زن، زندگی، آزادی

طوفان توییتری در اعتراض به «احکام سنگین» علیه فعالان حوزه‌ی زنان در سراسر ایران، از کردستان تا گیلان:

#ژینا_مدرس_گرجی
#زهره_دادرس
#زهرا_دادرس
#سارا_جهانی
#فروغ_سمیع_نیا
#آزاده_چاوشیان
#یاسمین_حشدری
#نگین_رضایی
#شیوا_شاه_سیاه
#متین_یزدانی
#هومن_طاهری
#جلوه_جواهری

#ژن_ژیان_ئازادی
#زن_زندگی_آزادی

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
🔹از کردستان تا گیلان، سرکوب علیه زنان

نویسنده: فروغ سمیع‌نیا

فمنیست بودن و فعالیت در حوزه‌ی زنان، بدین‌لحاظ با دردسرهای فراوان همراه است، چون قرار است تابوهایی را بشکنی که در اذهان مردم و حتی زنان جامعه به عنوان امری مقدس شکل گرفته است.

صحبت از این امور و تلاش برای تغییر دادن اذهان جامعه و فعالیت در مقابل حکومتی که تمام عزمش را جزم کرده تا مقابل زنان بایستد، طبیعتا کاری مشکل است. اما این مبارزه برای فمینیست‌هایی که در کردستان مشغول به فعالیت هستند به مراتب از ما که‌ در گیلان یا تهران زندگی می‌کنیم سخت‌تر است.

همیشه تلاش‌های فعالین زنان کردستان، خصوصا مقابل قتل‌های ناموسی و ناقص‌سازی جنسیتی برایم قابل احترام بوده است: یعنی فعالیت در استانی که جواب کوچکترین کنش‌ها در آن با حداکثر خشونت داده میشود و البته استانی که به همراهی و همبستگی مردمانش شهره است.

«ژینا مدرس گرجی» را از نزدیک ملاقات نکرده‌ام، اما همیشه فعالیت‌هایش در ژیوانو و دیگر جمع‌ها برایم قابل تحسین بود. وقتی برای مسافرت به کردستان هم رفتم، ژینا در زندان بود. با این وجود همیشه و خصوصا چند سال اخیر که در گیلان فعالیت می‌کردم، فعالیت‌های ما فمینیست‌های گیلان و کردستان از جمله ژینا را قطعاتی از پازلی می‌دانستم که نتیجه نهایی‌اش، آزادی زنان کل کشور است.

بازداشت‌های گسترده فعالین زنان در کردستان در سال ۱۴۰۱ و تکرار آن یکسال بعد در گیلان، نشان از عزم دستگاه قضایی برای از بین بردن این پازل است. احکام سنگین به ما فعالان گیلان و حکم حبس ناعادلانه ۲۱ سال برای ژینا، مهر تاییدی بر این دیدگاه است. اما طبیعتا قطعات این پازل را افراد، تکمیل نمی‌کنند که با زندانی کردنشان، این فعالیت متوقف شود.

تفکری که برای رهایی زنان در جامعه شکل گرفته است با این احکام پایان نمی‌یابد. روزی ما زنان گیلان و کردستان مانند دیگر زنان سرزمین‌مان، آزادی را جشن خواهیم گرفت و کوهستان‌های زاگرس و البرز، شاهد جشن و پایکوبی ما خواهند بود.

#ژینا_مدرس_گرجی
#زنان_گیلان
@harasswatch
ديد‌بان آزار
Video
🔹با یاد مدام شوق تماشای بنیتا

 🔹چشمِ استخوانیِ باز، بازِ بازِ باز

نویسنده: نشیبا

کدامِ شما تصویری از یک پیکر خونین را، خوابیده بر دست‌های بالارفتۀ جمعیتی انسانی، در حرکت دیده‌اید؟ کدامِ شما در آن ثانیه‌های پایانی تا به شما برسد و از کنارتان عبور کند، نفس کم آورده‌اید از تخیل دهشت‌بار اینکه: «اگر بشناسمش... اگر همین چند دقیقه قبل، زیر همین آسمان و نور مشترک، دیده باشمش... اگر خون سرد شده باشد و قلبش از تپیدن بازایستاده...» بگویید، کدام شما گویِ چشمی متلاشی‌شده، چون گوشت تنی که زنده‌زنده چرخ شده باشد و هنوز از آن خون بچکد را بر صورتی سفید و مهتابی، بر بالای اندامی جوان اما خوابیده، در حرکت، به ارادۀ دست‌هایی مستاصل و خشمگین و گو بی‌اراده، ناهشیار، دیده‌اید؟... دیده‌اید؟ حافظۀ کدام شما بی‌لکنت، بدون خوردگی، به‌اطمینان، آن لحظه را به یاد می‌آورد که چه در بدنش گذشته؟...

از بالکن به تماشای چه می‌رود کودکی که شاید نخستین تجربه‌اش را از به ‌هم‌ رسیدن ذرات، از هم پاشیدن ذرات، پناه جستنشان، دویدن و تپیدنشان در میان کوچه‌های شب، از سر می‌گذراند؟ ادراک او از قراردهای زبانیِ «قیام»، «اعتراض» و «آزادی» چیست یک کودک پنج‌ساله، درست وقتی که از بالکن قیام را و اعتراض را و تکاپو برای آزادی را «تماشا» می‌کند؟ بنیتا، پنج‌ساله از ملک‌شهر، به وقت ۲۴ آبان‌ماه سالِ یکم، پیش از این کلمات، در جایی قبل از آگاهی، قبل از انتخاب، توی بالکن خانۀ پدربزرگش، در یک مهمانیِ این شب‌ها بالذات پرشور لابد، که تمام ایران را شور در خود جا داده، چیست جز دو چشم، دو چشم حریص برای تماشا، دو چشمِ بی‌انتخاب‌ شاهد، دو چشم بازیگوش که اگر نبینند، صاحبشان، تن کودک، از فشار هیجانِ «بازی»‌ای چنین زنده، زندگی‌ای چنین سرخوش، به کوچه می‌زند و بی‌امان می‌دود؟ چیست ادراک یک کودک پنج‌ساله از «گلوله»، از هدفمندیِ شلیک به قصد چشم، از جایی در کوچه رو به بالایی «دور و جدا از کوچه»؟ کنار نرده‌های بالکن اگر ایستاده بوده، قدش تا کجا می‌رسیده که تک‌تیرانداز توانسته چشم او را، حرص تماشایش را، نشانه بگیرد؟ درک بنیتا از «خون» چیست، از «درد»، از «سوزش»، و این کلمه، این قرارداد سرد و ‌بی‌روح با تمام سوزندگی‌اش حتی، چه سهمی در نمایش ادراک او از این همه دارد؟ «سوختم... سوختم...»

ویدئو از متین منانی است که شهریور سال ۱۴۰۱، در خیابان‌های ساری، با شلیک مستقیم نیروهای سرکوب، هر دو چشم خود را از دست داد.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2337/

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Video
🔹از متن «تاریخ ما را کسی می‌نویسد در روزگار تیغ؟» منتشرشده در دیدبان آزار:

روی دیواری نوشته «زن، زندگی، آزادی» با ی آخری که کش آمده. این دیوار در تمام شهرها تکرار می‌شود. از همه‌شان با ذکر محل، عکس می‌گیرم. محل کارم را تغییر می‌دهم، فکر می‌کنم حالا برای همه بهتر شده است. یک شب تنها در خیابانم، دیگر به آن سایه‌ای که دنبالم می‌کند فکر نمی‌کنم، آن‌طور که دلم می‌خواهد قدم برمی‌دارم، رها و با پوششی که دلم می‌خواهد. موتورسیکلتی از کنارم رد می‌شود، زشت و پچل حرف می‌زند. نادیده‌اش می‌گیرم. او بی‌تفاوتی‌ام را نادیده نمی‌گیرد، دور می‌زند و به قصد تصادف به سمتم می‌آید، خودم را به سمت دیگری پرتاب می‌کنم، می‌بینم حالا شده‌اند دو موتورسوار و یک پیادهٔ پرونده به‌دست با کت‌وشلوار هم کنارشان است. بلند می‌شوم و سرعتم را زیاد می‌کنم موتورها از پشت سر که می‌آیند صدای ویراژ دادنشان قلبم را از جایش جدا می‌کند و جایی که نمی‌شناسم رها می‌کند. باز سمت دیگری خودم را پرت می‌کنم و می‌دوم. نور کافه‌ای را می‌بینم، در را که باز می‌کنم همه از قیافه‌ام ماجرا را می‌فهمند، موتورسوار و پیاده مدتی منتظرم می‌مانند، کافه‌چی پنهانم می‌کند تا آنها بروند.

فردا باز از خانه بیرون می‌آیم. به محل کار می‌روم. گاهی همین کار ساده می‌تواند نفسم را بند بیاورد. گاهی تمام می‌شوم، در این جنگ هرروزه و هرساعته گاهی می‌بینم که نابود می‌شوم. امید دایره‌اش تنگ و تنگ‌تر شده اما برای همان‌ امیدهای اندک دوباره و دوباره به شیوۀ خودم زندگی می‌کنم. در خیابان به غریبه‌ها لبخند می‌زنم و گوش می‌شوم برای دوستانم. حالا دیگر شناختن آنهایی که همراه ما می‌جنگند که هرروز شبیه به خودشان و آن‌طور که می‌خواهند از خانه بیرون می‌آیند و عصر به خانه برمی‌گردند، کار سختی نیست. هر کداممان با دیدن دیگری دلگرم می‌شویم، در خیابان مدام چشممان دنبال یکدیگر می‌گردد و فردا را کمی برایمان آسان‌تر می‌کند.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2323/

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
🔹حافظه‌هایی لبریز از آزار خیابانی

🔹حصار نامرئی

غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانه‌به‌شانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون می‌آمدیم. روی ابرها قدم می‌زدیم آن روزها، در گرگ‌ومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک می‌شدند که بدنم منقبض شد، و شاید رفیقم را کمی به سمت خود کشیدم... صورت پسرها تا نیم‌متری‌مان وضوح نداشت و وقتی چهره‌های به‌غایت جوانشان را دیدم، با لبخندی همدلانه و مشتی بسته و رو به‌ ما گرفته‌شده، دست‌هایم از بالاتنه‌ام فاصله گرفت و مشت شد و پشت‌ انگشت‌های بسته‌‌ام پشت انگشت‌های بستۀ یکی‌شان را لمس کرد. همو مشتش را گشود و همان‌طور که شکلات پیام‌نوشت را رو به من می‌گرفت، گفت: «ممنون که شهرو قشنگ می‌کنید» و من هنوز حسرت بغل‌زدن آن پسر به‌غایت جوان را، با چشم‌های پشت عینکش و دست همراه و رفیقش به دل دارم و هنوز از خودم می‌پرسم چه چیز مانع شد که در آغوش بگیرم و بگویمش: «چقدر زیبایی تو هم؟...»

با گذر تمام این سال‌ها و این تجربیات کوچک و بزرگ، تجربیاتی که ممکن است اصلاً به یاد نیاورمشان، اما بر روان و بدنم کار کرده باشند، با پیداییِ آشتیِ بدنم با فضای شهری در قیام ژینا، چه به اتکای برداشتن حجاب سر (دست‌کم در شهرهای بزرگ)، و چه به اتکای تحول نگاهی که بر این بدن بود (یا دست‌کم فرض گرفتن این تحول)، با وجود تلاشم برای وسعت‌دادن فضایی از آنِ بدنم در محیط‌های عمومی به‌واسطۀ شکستن یخ شنا و رفتن به استخر (آیا توسیع فضا در یک استخر زنانه بر کاستن از انقباض بدن در محیط‌های عمومیِ مختلط تاثیری دارد به‌راستی؟)، با وجود آموختن رانندگی با اتومبیل و احتمالاً تلاش ناخودآگاهم برای «راحتی» در شهر به‌اتکای وجود آن حصار فلزی، من اما حالا که سه سال از زندگی‌ام در شهری کوچک می‌گذرد، حالا که تصمیم گرفته‌ام علاقه و تجربۀ کودکی‌ام را پی بگیرم و رفت‌وآمدهایم با دوچرخه باشد، با تجسم بدنم در شهر سوار بر دوچرخه، خود را شناکنان در فضایی با مایعی بسیار چگال و اما بی‌رنگ حس می‌کنم، مایعی که تنم را، تمام تنم را به درون هل می‌دهد...

منبع: صفحه اینستاگرام شیما نعمت‌اللهی

متن کامل:

https://harasswatch.com/news/2326/

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
🔹در همبستگی با روایتگری نیلوفر و آیدا

هوا دارد روشن می‌شود و من بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم، بعد از چند ساعت نوشتن همه‌ی این‌ها در سکوت و در سرم، بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به تایپ کردن. نمی‌خواهم از او بنویسم، حتی نمی‌خواهم آن واقعه را بنویسم. می‌خواهم از اکنون و از انقباض شدید شانه‌ی چپم و انقباض ملایم شانه‌ی راستم بنویسم، از انقباض انگشتانم و تلاشم برای اخم نکردن و لبخند زدن، از ناتوانی‌ام در فراموش کردن، یا «خوب» شدن یا گذر کردن، از میل-احتیاجم به در آغوش کشیده شدن و از بالش‌هایی که پف می‌دهم و ازشان آغوشی رقت‌انگیز می‌سازم، از اشک‌ نریختن و چیزی نگفتن. 

این‌ها که می‌نویسم احتمالا روایت مرسومی نیست. نمی‌خواهم جزئیات هیچ‌چیز را بنویسم یا به خاطر بیاورم. اصلا نمی‌دانم این قرار است روایتی از چه باشد. شاید روایت تنی در گذر سال‌ها، تنی از دست رفته که کم کم در انقباض‌هایش به کیفیت یک تکه چوب خشک در می‌آید. شاید این روایتی در گذر زمان است – روایتی از سرنوشت آن لحظه‌ی «نه» گفتن و شنیده نشدن، دیده نشدن، و حس نشدن. لحظه‌ی گوشت شدن. روایتی از ناتوانی در گفتن، نوشتن، و اندیشیدن.

منجمدم. کند و وا رفته با جهان اطرافم ارتباط برقرار می‌کنم. نمی‌توانم وقایع را به موقع و در لحظه هضم کنم. خیلی کم پیش آمده که توانسته باشم، وقت‌هایی که خیلی امن بوده‌ام، یا وقت‌هایی که خشم شعله کشیده و ذوبم کرده. آن زمان‌ها توانسته‌ام «واکنش» نشان دهم، باقی اوقات در خودم فرو می‌روم و وقایع انبار می‌شوند و من از پس هضمشان بر نمی‌آیم. حالا کوهی از «واقعه» بر آن لحظه سوار شده و آن را دفن کرده. کوهی از ناامنی خورشید را سد کرده و نمی‌گذارد وقت‌هایی که باید، وقت‌هایی که می‌شود و ممکن است، آب شوم، رود شوم و جاری شوم.

همین چند خط را هم ماه‌هاست نوشته‌ام، ماه‌هاست که این خطوط همین‌طور توی فایلی نشسته‌اند که باز و بعد بسته می‌شود، ماه‌هاست، سال‌هاست که هوا روشن می‌شود و من بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم، بعد از فکر کردن مدام به این‌که آن "مردِ اندیشه" اکنون چه می‌کند و چه در خواب می‌بیند، بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به تایپ کردن.

@harasswatch
2024/06/26 02:49:22
Back to Top
HTML Embed Code: