ديدبان آزار
Photo
🔹برای جانهای آزاده گیلان
نویسنده: طه رادمنش
زمانه، زمانۀ فراموشی و روزمرگی است. انسانها، حوادث، رخدادها و رویدادها میآیند و میروند، و فقط مدتی کوتاه در یاد و خاطرِ ما میمانند. جوامع مدرن از اساس از «نسیان» رنج میبرند و این نسیان پهلو به پهلوی بیتفاوتی میزند. در عین همین نسیان، ماوقع را همگان میدانند: جمع شریفی از جانهای آزاده در گیلان، رهسپار زندان شدند و حق رهایی از آنان سلب گردیده. در باب چراییِ اسیرشدنِ این جانهای زیبا نوشته شده و سخن رفته؛ ولی قصدِ این یادداشت، فارغ از تلاش جهت مبارزه با فراموشی، درسگیری از کنشی است که این فعالان از خود بروز دادند و به جای گذاشتند. اولین چیزی که با دنبالکردنِ اخبار این فعالان به چشم میآمد و میآید، همین «جمعبودگیِ» آنهاست؛ جمعبودگیای که فراتر از نام و عنوان و مرتبه رفته، و یادِ فعالیتِ گروهی، بهمثابۀ کلکتیو سیاسی را یادِ همه داد. حدفاصلِ بازداشت موقت و ربودن مجدد این مبارزان، تکتک این جمع، بهشکل انفرادی دست به ثبت و ضبط خاطره زدند و روایت کردند و نوشتند از زندان، بازداشت، تجاوز، مقاومت، و البته زندگی. خُردهیادداشتهایی که از این عزیزان در فضای مجازی در دسترس است، فارغ از ترسیم چهرۀ کریه و قبیح ظلم، بهشکل عجیبی بوی زندگی میداد و میدهد.
آرزوی رهایی از بند را برای تمام فعالان سیاسی با هر گرایشی دارم، و امید را در دل و جان زنده نگه میدارم، که فعالان گیلان زودتر از موعد از زندان رها گردند و آزاد. ولی خب! کیست که نداند آنان که مقاومت را زندگی کردهاند، نه زندان، و نه دیوار، جلوی «زندگی و زیست روزمرهشان» که همان مقاومت و ایستادگی است را نمیتواند بگیرد. «خواهران میرابال»، خواهرانی بودند که در زمانۀ جبارِ دومینیکن، رافائل تروخیو در برابر جباریت و دیکتاتوری و خفقان و ظلم و جور و تجاوز ایستادگی کردند، که در تاریخ به «پروانهها» معروف گشتند و ماندگار. در خاتمۀ رمانِ خواندنیِ «در زمانۀ پروانهها» میخوانیم: «در خاطرهام همۀ آنها را میبینم، بیحرکت چون مجسمه، مامان و بابا، و مینروا و ماته و پاتریا، و فکر میکنم که کسی کم است. و دوباره آنها را میشمرم تا متوجه میشوم ... این منم، دِدِه، کسی که زنده ماند تا این داستان را بگوید.». امید که تار مویی از سرِ زلف این «جانهای زیبا» کم نشود و سرزندهتر از قبل بازگردند، تا هم مبارزه را مجددا آغاز کنند، هم خودْ روایت کنند. در زمانهای سخت و سیاه و تلخ زندگی میکنیم، ولی ولی بیشک دورانی «تاریخی» را از سر میگذرانیم. از معدود شیرینیهای این روزگار تلخ، زندگی در زمانه پروانههاست.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2356/
@harasswatch
نویسنده: طه رادمنش
زمانه، زمانۀ فراموشی و روزمرگی است. انسانها، حوادث، رخدادها و رویدادها میآیند و میروند، و فقط مدتی کوتاه در یاد و خاطرِ ما میمانند. جوامع مدرن از اساس از «نسیان» رنج میبرند و این نسیان پهلو به پهلوی بیتفاوتی میزند. در عین همین نسیان، ماوقع را همگان میدانند: جمع شریفی از جانهای آزاده در گیلان، رهسپار زندان شدند و حق رهایی از آنان سلب گردیده. در باب چراییِ اسیرشدنِ این جانهای زیبا نوشته شده و سخن رفته؛ ولی قصدِ این یادداشت، فارغ از تلاش جهت مبارزه با فراموشی، درسگیری از کنشی است که این فعالان از خود بروز دادند و به جای گذاشتند. اولین چیزی که با دنبالکردنِ اخبار این فعالان به چشم میآمد و میآید، همین «جمعبودگیِ» آنهاست؛ جمعبودگیای که فراتر از نام و عنوان و مرتبه رفته، و یادِ فعالیتِ گروهی، بهمثابۀ کلکتیو سیاسی را یادِ همه داد. حدفاصلِ بازداشت موقت و ربودن مجدد این مبارزان، تکتک این جمع، بهشکل انفرادی دست به ثبت و ضبط خاطره زدند و روایت کردند و نوشتند از زندان، بازداشت، تجاوز، مقاومت، و البته زندگی. خُردهیادداشتهایی که از این عزیزان در فضای مجازی در دسترس است، فارغ از ترسیم چهرۀ کریه و قبیح ظلم، بهشکل عجیبی بوی زندگی میداد و میدهد.
آرزوی رهایی از بند را برای تمام فعالان سیاسی با هر گرایشی دارم، و امید را در دل و جان زنده نگه میدارم، که فعالان گیلان زودتر از موعد از زندان رها گردند و آزاد. ولی خب! کیست که نداند آنان که مقاومت را زندگی کردهاند، نه زندان، و نه دیوار، جلوی «زندگی و زیست روزمرهشان» که همان مقاومت و ایستادگی است را نمیتواند بگیرد. «خواهران میرابال»، خواهرانی بودند که در زمانۀ جبارِ دومینیکن، رافائل تروخیو در برابر جباریت و دیکتاتوری و خفقان و ظلم و جور و تجاوز ایستادگی کردند، که در تاریخ به «پروانهها» معروف گشتند و ماندگار. در خاتمۀ رمانِ خواندنیِ «در زمانۀ پروانهها» میخوانیم: «در خاطرهام همۀ آنها را میبینم، بیحرکت چون مجسمه، مامان و بابا، و مینروا و ماته و پاتریا، و فکر میکنم که کسی کم است. و دوباره آنها را میشمرم تا متوجه میشوم ... این منم، دِدِه، کسی که زنده ماند تا این داستان را بگوید.». امید که تار مویی از سرِ زلف این «جانهای زیبا» کم نشود و سرزندهتر از قبل بازگردند، تا هم مبارزه را مجددا آغاز کنند، هم خودْ روایت کنند. در زمانهای سخت و سیاه و تلخ زندگی میکنیم، ولی ولی بیشک دورانی «تاریخی» را از سر میگذرانیم. از معدود شیرینیهای این روزگار تلخ، زندگی در زمانه پروانههاست.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2356/
@harasswatch
دیدبان آزار
در زمانۀ پروانهها
جمع شریفی از جانهای آزاده در گیلان، رهسپار زندان شدند و حق رهایی از آنان سلب گردیده. در باب چراییِ اسیرشدنِ این جانهای زیبا نوشته شده و سخن رفته؛ ولی قصدِ این یادداشت، فارغ از تلاش جهت مبارزه با فراموشی، درسگیری از کنشی است که این فعالان از خود بر
Forwarded from نقد
🔹نوشتههای دریافتی 🔹
▫️ همونیها
▫️ روایت تجربهای از بازداشت توسط گشت ارشاد
14 اوت 2024
نوشتهی: نسا گمنام
📝 توضیح راوی: گزارش این تجربه را یکی دو ماه پیش نوشته بودم. نه برای انتشار. برای ثبت در آرشیو شخصی و مصون نگهداشتن جزییاتاش در برابر سنبادهی زمان و فراموشی. اما دیدن فیلم دستگیری دو دختر نوجوان توسط گشت ارشاد در هفتهی گذشته، و خشم و بغض و غرور توأمانی که از تماشای آن صحنهها در گلویم نشست، باعث شد به پیشنهاد رفیق عزیزی برای انتشار عمومی و به اشتراک گذاشتن تجربهی خودم فکر کنم. به دلایلی که بر همه روشن است، برخی مکانها، لباسها، شغلها یا خصوصیات چهرهها را تغییر داده یا حذف کردهام. اما رویدادها را نه. نام واقعی «همونی»هایم را هم به نام شهدای قیام ژینا تغییر دادهام. مگر نه اینکه هر کدام از ما میتوانست (میتواند) جای آنها باشد؟ و یادی کوتاه هم کردهام از بابا ماشالله و منیژه خانم به نیابت از همهی خانوادههای دادخواه این سالها… برای تک تک زنانی که در این تجربه همراهم بودند و برای همهی آن یاران دیگر نادیده، زندگی، امید، و شادی روز پیروزی و دادخواهی آرزو میکنم. و چه میماند برای گفتن جز مقاومت که زندگی است.
🔸 خسته از کار، گرم صحبت با غزاله از خیابان اصلی عبور میکنیم که ون گشت ارشاد و موتورهایشان را میبینیم. در حال پیچیدن داخل خیابان فرعی بودند و با دیدن ما توقف کردند. کاری نمیشود کرد، وسط خیابان هستیم. ترافیک است. وقتی از میان قاب پنجرهی آمبولانسی که جلوی پایمان توقف کرده است با جوان راننده چهره به چهره میشویم، سریع میگوید: «زود برو، الان میان میگیرنت!» چارهای جز تحویل دادن لبخندی احمقانه به او ندارم. چرا از گفتن این بدیهیات بیهوده خسته نمیشوند؟ گویی همه چیز روی دور تند اتفاق میافتد. از همان وسط خیابان از لابهلای ماشینها خیابان را به سمت پایین میرویم به این امید که مامورها در ترافیک بیخیال بشوند و بروند. صدای یکیشان را میشنوم: «خانم وایستا… وایستا میگم… حجابت کو…» نمیایستیم. غزاله شالی را که دور گردناش است میکشد روی سرش و من همانطور که به راهم ادامه میدهم دستم را میکنم داخل کیفم تا شال کذایی را پیدا کنم! وقتی دو مامور زن و یک مامور مرد درشتهیکل و چند موتور سوار که دو ترکه نشستهاند دورهمان میکنند، من تازه شال را وسط خرت و پرتهای ته کیف پیدا کردهام. آخر این کیف گنده را چرا با خودت خرکش میکنی زن؟ هیچ کدام چهره ندارند. نمیدانم ماسکی که زدهاند بیچهرهشان کرده یا عادت عجیب من که از دیدن چهرهی غریبهها پرهیز میکنم. چه فرقی میکند؟ چشم داریم اما کوریم ما. همه کوریم. مامور چادری با لحنی که سعی میکند ملایم باشد میگوید: «خانم مگه نمیگیم وایسا؟! مامور نیروی انتظامی رو دنبال خودت راه انداختی توی خیابون؟» میخواستید دنبالم راه نیافتید! «شال نداری؟» دارم، توی کیفم است. کارت شناسایی خواست. ندارم. همراهم نیست. «خانم، این رو که گفتی، من دیگه خیلی مشکوک شدم!» بلاهت است که موج میزند. یک لحظه از ذهنم میگذرد که اگر فقط اندکی ذکاوت داشته باشد قهقههی پشت این اخم تصنعیام را میبیند. این لباسشخصی کی از ترک موتور پرید پایین و شروع کرد به فیلم گرفتن؟ (کمی بعد میفهمم به او میگویند «مستندساز»! جمهوری اسلامی وهن کلمات است. وهن مفاهیم. استاد تهی کردن واژهها از هرچه انسان، از هرآنچه بویی از انسانیت داده باشد.)...
🔹 متن کامل این تجربه را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-4eP
#گزارش #حجاب_اجباری
#گشت_ارشاد
#زن_زندگی_آزادی
#نسا_گمنام
👇🏽
🖋@naghd_com
▫️ همونیها
▫️ روایت تجربهای از بازداشت توسط گشت ارشاد
14 اوت 2024
نوشتهی: نسا گمنام
📝 توضیح راوی: گزارش این تجربه را یکی دو ماه پیش نوشته بودم. نه برای انتشار. برای ثبت در آرشیو شخصی و مصون نگهداشتن جزییاتاش در برابر سنبادهی زمان و فراموشی. اما دیدن فیلم دستگیری دو دختر نوجوان توسط گشت ارشاد در هفتهی گذشته، و خشم و بغض و غرور توأمانی که از تماشای آن صحنهها در گلویم نشست، باعث شد به پیشنهاد رفیق عزیزی برای انتشار عمومی و به اشتراک گذاشتن تجربهی خودم فکر کنم. به دلایلی که بر همه روشن است، برخی مکانها، لباسها، شغلها یا خصوصیات چهرهها را تغییر داده یا حذف کردهام. اما رویدادها را نه. نام واقعی «همونی»هایم را هم به نام شهدای قیام ژینا تغییر دادهام. مگر نه اینکه هر کدام از ما میتوانست (میتواند) جای آنها باشد؟ و یادی کوتاه هم کردهام از بابا ماشالله و منیژه خانم به نیابت از همهی خانوادههای دادخواه این سالها… برای تک تک زنانی که در این تجربه همراهم بودند و برای همهی آن یاران دیگر نادیده، زندگی، امید، و شادی روز پیروزی و دادخواهی آرزو میکنم. و چه میماند برای گفتن جز مقاومت که زندگی است.
🔸 خسته از کار، گرم صحبت با غزاله از خیابان اصلی عبور میکنیم که ون گشت ارشاد و موتورهایشان را میبینیم. در حال پیچیدن داخل خیابان فرعی بودند و با دیدن ما توقف کردند. کاری نمیشود کرد، وسط خیابان هستیم. ترافیک است. وقتی از میان قاب پنجرهی آمبولانسی که جلوی پایمان توقف کرده است با جوان راننده چهره به چهره میشویم، سریع میگوید: «زود برو، الان میان میگیرنت!» چارهای جز تحویل دادن لبخندی احمقانه به او ندارم. چرا از گفتن این بدیهیات بیهوده خسته نمیشوند؟ گویی همه چیز روی دور تند اتفاق میافتد. از همان وسط خیابان از لابهلای ماشینها خیابان را به سمت پایین میرویم به این امید که مامورها در ترافیک بیخیال بشوند و بروند. صدای یکیشان را میشنوم: «خانم وایستا… وایستا میگم… حجابت کو…» نمیایستیم. غزاله شالی را که دور گردناش است میکشد روی سرش و من همانطور که به راهم ادامه میدهم دستم را میکنم داخل کیفم تا شال کذایی را پیدا کنم! وقتی دو مامور زن و یک مامور مرد درشتهیکل و چند موتور سوار که دو ترکه نشستهاند دورهمان میکنند، من تازه شال را وسط خرت و پرتهای ته کیف پیدا کردهام. آخر این کیف گنده را چرا با خودت خرکش میکنی زن؟ هیچ کدام چهره ندارند. نمیدانم ماسکی که زدهاند بیچهرهشان کرده یا عادت عجیب من که از دیدن چهرهی غریبهها پرهیز میکنم. چه فرقی میکند؟ چشم داریم اما کوریم ما. همه کوریم. مامور چادری با لحنی که سعی میکند ملایم باشد میگوید: «خانم مگه نمیگیم وایسا؟! مامور نیروی انتظامی رو دنبال خودت راه انداختی توی خیابون؟» میخواستید دنبالم راه نیافتید! «شال نداری؟» دارم، توی کیفم است. کارت شناسایی خواست. ندارم. همراهم نیست. «خانم، این رو که گفتی، من دیگه خیلی مشکوک شدم!» بلاهت است که موج میزند. یک لحظه از ذهنم میگذرد که اگر فقط اندکی ذکاوت داشته باشد قهقههی پشت این اخم تصنعیام را میبیند. این لباسشخصی کی از ترک موتور پرید پایین و شروع کرد به فیلم گرفتن؟ (کمی بعد میفهمم به او میگویند «مستندساز»! جمهوری اسلامی وهن کلمات است. وهن مفاهیم. استاد تهی کردن واژهها از هرچه انسان، از هرآنچه بویی از انسانیت داده باشد.)...
🔹 متن کامل این تجربه را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-4eP
#گزارش #حجاب_اجباری
#گشت_ارشاد
#زن_زندگی_آزادی
#نسا_گمنام
👇🏽
🖋@naghd_com
نقد: نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
همونیها
روایت تجربهای از بازداشت توسط گشت ارشاد نوشتهی: نسا گمنام گزارش این تجربه را یکی دو ماه پیش نوشته بودم. نه برای انتشار. برای ثبت در آرشیو شخصی و مصون نگهداشتن جزییاتاش در برابر سنبادهی زمان و …
ديدبان آزار
Photo
🔹تجسم خواهرانگی
نویسنده: رود
در قلب قیام ژینا، مفهومی نهفته است که همچون چراغی فروزان، مسیر مبارزه را روشن میسازد: خواهرانگی. این واژه، فراتر از یک شعار یا یک مفهوم انتزاعی، نمایانگر پیوندی عمیق و ناگسستنی میان زنانی است که در راه آزادی و عدالت، در خیابانها و خانهها، در کنار یکدیگر ایستادهاند. خواهرانگی در قیام ژینا، تبلور همدلی، اتحاد و پشتیبانی متقابل میان زنانی است که تجربه مشترک ستم و تبعیض را در زیر سایه حکومت استبدادی زیستهاند. این مفهوم، بر این باور استوار است که زنان فارغ از تفاوتهای فردی، قومی و اجتماعی، در مبارزه با ساختارهای قدرت سرکوبگر، همپیمان و همراه یکدیگرند.
خواهرانگی در قیام ژینا، تنها به حمایت و همدلی در خیابانها و زندانها محدود نمیشود. این مفهوم در دل خانوادهها، در محیطهای کاری و در فضاهای مجازی نیز جریان دارد. زنانی که در خانهها، با شجاعت و مقاومت، از حقوق خود و عزیزانشان دفاع میکنند، زنانی که در محیطهای کاری، با تبعیض و نابرابری مبارزه میکنند، زنانی که در شبکههای اجتماعی، با آگاهیبخشی و اطلاعرسانی، به پیشبرد اهداف قیام کمک میکنند و زنانی که دستدردست در خیابانها با وجود تمام سرکوبها محکم ایستاده و با صدای رسا به ساختارهای مردسالارانه و استبدادی نه میگویند، همگی نمایانگر جلوههای مختلف خواهرانگی در این جنبش هستند. خواهرانگی در قیام ژینا، نه یک آرمانشهر دستنیافتنی، بلکه یک واقعیت زنده و پویا است که در هر کوی و برزن، در هر خانه و خانواده و در قلب هر زنی که برای آزادی و برابری مبارزه میکند، جریان دارد.
برشی از کتاب «داستان دو شهر»، اثر چارلز دیکنز (ترجمه احمد شاملو) را نقلقول میکنم: «در آن روزهای پرآشوب، زنان پاریس در کنار یکدیگر ایستادند. آنها با هم نان میپختند، با هم به تظاهرات میرفتند و با هم از عزیزانشان محافظت میکردند. در میان آنها، مادام دفارژ همچون خواهری بزرگتر بود که با شجاعت و درایت خود، به دیگران امید و انگیزه میبخشید.» امروز، در میان دیوارهای سرد و سخت زندان، قلبی میتپد که تجسم عینی این خواهرانگی است. قلبی که برای هر تپشش، صدایی خاموش را فریاد میزند، همراه زنی میشود و خستگیناپذیر برای هر تغییری ولو اندک تلاش میکند و خواب کودکانی آزاد و رها را بر دیوارهای شهر میکشد.
هربار که کتاب «داستان دو شهر» را میخوانم، با شنیدن نام «مادام دفارژ»، ناخودآگاه یاد «تو» میافتم. خواهر من و نه فقط خواهر من، خواهر ما، خواهر برای هرکسی که او را میشناسد. او مصداق بارز خواهرانگی است، کسی که نه فقط برای نزدیکانش، بلکه برای هر کسی، گوش و همراه و همدل است. پابهپای هر کسی اشک میریزد، از ته دل میخندد، فریاد میشود، پای پیمودن خیابانهای شهر میشود، مشت اعتراض در خیابان و زندان میشود. همیشه هست، برای همه، تاروپودش متعهد به عشق و آزادی و برابریست. سمانه، نمادی از خواهرانگی، مقاومت و امید است؛ برای من و خیلی از ما برای بسیاری از زنان و کودکان، چراغی فروزان در روزهای سخت و نویدبخش صبحی روشن است.
زادروزت مبارک، خواهرم! در این روز، با یادآوری تو و دیگر زنان زندانی، شعله خواهرانگی را در دلهایمان روشن نگاه داشته و با هم تجدید پیمان میکنیم. و ایمان داریم، «هیچچیز که ما انجام میدهیم، بیهوده نیست. من با تمام وجودم باور دارم که پیروزی را خواهیم دید.»
نویسنده: رود
در قلب قیام ژینا، مفهومی نهفته است که همچون چراغی فروزان، مسیر مبارزه را روشن میسازد: خواهرانگی. این واژه، فراتر از یک شعار یا یک مفهوم انتزاعی، نمایانگر پیوندی عمیق و ناگسستنی میان زنانی است که در راه آزادی و عدالت، در خیابانها و خانهها، در کنار یکدیگر ایستادهاند. خواهرانگی در قیام ژینا، تبلور همدلی، اتحاد و پشتیبانی متقابل میان زنانی است که تجربه مشترک ستم و تبعیض را در زیر سایه حکومت استبدادی زیستهاند. این مفهوم، بر این باور استوار است که زنان فارغ از تفاوتهای فردی، قومی و اجتماعی، در مبارزه با ساختارهای قدرت سرکوبگر، همپیمان و همراه یکدیگرند.
خواهرانگی در قیام ژینا، تنها به حمایت و همدلی در خیابانها و زندانها محدود نمیشود. این مفهوم در دل خانوادهها، در محیطهای کاری و در فضاهای مجازی نیز جریان دارد. زنانی که در خانهها، با شجاعت و مقاومت، از حقوق خود و عزیزانشان دفاع میکنند، زنانی که در محیطهای کاری، با تبعیض و نابرابری مبارزه میکنند، زنانی که در شبکههای اجتماعی، با آگاهیبخشی و اطلاعرسانی، به پیشبرد اهداف قیام کمک میکنند و زنانی که دستدردست در خیابانها با وجود تمام سرکوبها محکم ایستاده و با صدای رسا به ساختارهای مردسالارانه و استبدادی نه میگویند، همگی نمایانگر جلوههای مختلف خواهرانگی در این جنبش هستند. خواهرانگی در قیام ژینا، نه یک آرمانشهر دستنیافتنی، بلکه یک واقعیت زنده و پویا است که در هر کوی و برزن، در هر خانه و خانواده و در قلب هر زنی که برای آزادی و برابری مبارزه میکند، جریان دارد.
برشی از کتاب «داستان دو شهر»، اثر چارلز دیکنز (ترجمه احمد شاملو) را نقلقول میکنم: «در آن روزهای پرآشوب، زنان پاریس در کنار یکدیگر ایستادند. آنها با هم نان میپختند، با هم به تظاهرات میرفتند و با هم از عزیزانشان محافظت میکردند. در میان آنها، مادام دفارژ همچون خواهری بزرگتر بود که با شجاعت و درایت خود، به دیگران امید و انگیزه میبخشید.» امروز، در میان دیوارهای سرد و سخت زندان، قلبی میتپد که تجسم عینی این خواهرانگی است. قلبی که برای هر تپشش، صدایی خاموش را فریاد میزند، همراه زنی میشود و خستگیناپذیر برای هر تغییری ولو اندک تلاش میکند و خواب کودکانی آزاد و رها را بر دیوارهای شهر میکشد.
هربار که کتاب «داستان دو شهر» را میخوانم، با شنیدن نام «مادام دفارژ»، ناخودآگاه یاد «تو» میافتم. خواهر من و نه فقط خواهر من، خواهر ما، خواهر برای هرکسی که او را میشناسد. او مصداق بارز خواهرانگی است، کسی که نه فقط برای نزدیکانش، بلکه برای هر کسی، گوش و همراه و همدل است. پابهپای هر کسی اشک میریزد، از ته دل میخندد، فریاد میشود، پای پیمودن خیابانهای شهر میشود، مشت اعتراض در خیابان و زندان میشود. همیشه هست، برای همه، تاروپودش متعهد به عشق و آزادی و برابریست. سمانه، نمادی از خواهرانگی، مقاومت و امید است؛ برای من و خیلی از ما برای بسیاری از زنان و کودکان، چراغی فروزان در روزهای سخت و نویدبخش صبحی روشن است.
زادروزت مبارک، خواهرم! در این روز، با یادآوری تو و دیگر زنان زندانی، شعله خواهرانگی را در دلهایمان روشن نگاه داشته و با هم تجدید پیمان میکنیم. و ایمان داریم، «هیچچیز که ما انجام میدهیم، بیهوده نیست. من با تمام وجودم باور دارم که پیروزی را خواهیم دید.»
ديدبان آزار
Photo
🔹علفهای هرز و زانوان زخمی
نویسنده: نیلوفر رسولی
عصر روزی که ژینا در بیمارستان جان داد و تاریخ معاصر ایران را به دو خط منفک زمانی قبل و بعد تقسیم کرد، تو، مانند بسیاری دیگر، به نزدیکترین سوپرمارکت محله رفتی و یک پاکت سیگار جیوان خریدی. یعد از چهار ماه ترک، پکوپک سیگار میکشیدی، در مسیری دایرهوار در آپارتمانت قدم میزدی و میدیدی که چطور بدنت در تمنای خروج از این مسیره دایرهوار است، چگونه تاریخ انباشته زیر پوستت به مشتها و گلویت میرسد و از تو میخواهد کاری کنی. تو تصمیم گرفتی کاری کنی.
از تو پرسیدم آیا این امید بود که تو را به خیابان کشاند؟ گفتی نه. گفتی امید آخرین چیزی بود که در کولهپشتیات گذاشتی، گفتی که فقط خشم بود و بدنی که تل تمام خشمهای گذشته را به خاطر میآورد، دانهدانه مرور میکرد، گفتی که امید اگر حتی آن چیزی بود که میتوانست تو را به خیابان بکشاند، هرگز نمیتوانست از تو محافظت کند، تو بیشتر از امید به سیگار و سرکه علیه گاز اشکآور، کش سر، لباس تیره، کفشهایی مناسب برای دویدن، کتابی قطور برای محافظت ستون فقراتت در برابر گلوله، آب، کمی خرما چند سنگ و البته گلویت برای فریادکشیدن احتیاج داشتی - جعبه ابزاری برای مقاومت، مبارزه، بازپسگیری و بازخواست آن جهانی که همهچیز را به تو بدهکار بود اما قصدی در پرداخت آن نداشت. تو گفتی آن روز همین فهرست کافی به نظر میرسید، همین برای تغییر امر غیرممکن به ممکن کفایت میکرد.
تو گلوله خوردی و هجده ساچمه سیاه، ران و زانوی راستت را شکافتند. رد خون روی کشالههای رانت راه افتاد. جان سالم به در بردی اما آن هجده گلوله همانجا ماندگار شدند. به تو گفتند که بیرونکشیدن آنها ممکن نیست. بعدتر لایهای چربی به آرامی دور هر گلوله را خواهد گرفت، دردش را تسکین خواهد داد و آن گلولهها آرامآرام فراموش خواهند شد. گفتی که آن گلولهها تاریخ است و نمیخواهی که تاریخ در ران تو مدفون شود، میخواهی بیشتر زقزقکند، زخم کند، بسوزاند، گفتی خوبشدن یعنی فراموشی، گفتی میخواهی هرروز با آن زانوان زخمی گام برداری و تاریخ را از آنجایی بنویسی که درد شروع میشود، از زخم باز. چند روز بعد، اسپری به دست گرفتی و ایستادی مقابل دیوار و تمام آنچه دیوار میتوانست باشد، نوشتی تو پاک کن من باز مینویسم، نوشتی این خاک همیشه ندا میداد، نوشتی ژن، ژیان، ئازادی. نوشتی که زبانت دراز است و کوتاه نخواهد شد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2355/
@harasswatch
نویسنده: نیلوفر رسولی
عصر روزی که ژینا در بیمارستان جان داد و تاریخ معاصر ایران را به دو خط منفک زمانی قبل و بعد تقسیم کرد، تو، مانند بسیاری دیگر، به نزدیکترین سوپرمارکت محله رفتی و یک پاکت سیگار جیوان خریدی. یعد از چهار ماه ترک، پکوپک سیگار میکشیدی، در مسیری دایرهوار در آپارتمانت قدم میزدی و میدیدی که چطور بدنت در تمنای خروج از این مسیره دایرهوار است، چگونه تاریخ انباشته زیر پوستت به مشتها و گلویت میرسد و از تو میخواهد کاری کنی. تو تصمیم گرفتی کاری کنی.
از تو پرسیدم آیا این امید بود که تو را به خیابان کشاند؟ گفتی نه. گفتی امید آخرین چیزی بود که در کولهپشتیات گذاشتی، گفتی که فقط خشم بود و بدنی که تل تمام خشمهای گذشته را به خاطر میآورد، دانهدانه مرور میکرد، گفتی که امید اگر حتی آن چیزی بود که میتوانست تو را به خیابان بکشاند، هرگز نمیتوانست از تو محافظت کند، تو بیشتر از امید به سیگار و سرکه علیه گاز اشکآور، کش سر، لباس تیره، کفشهایی مناسب برای دویدن، کتابی قطور برای محافظت ستون فقراتت در برابر گلوله، آب، کمی خرما چند سنگ و البته گلویت برای فریادکشیدن احتیاج داشتی - جعبه ابزاری برای مقاومت، مبارزه، بازپسگیری و بازخواست آن جهانی که همهچیز را به تو بدهکار بود اما قصدی در پرداخت آن نداشت. تو گفتی آن روز همین فهرست کافی به نظر میرسید، همین برای تغییر امر غیرممکن به ممکن کفایت میکرد.
تو گلوله خوردی و هجده ساچمه سیاه، ران و زانوی راستت را شکافتند. رد خون روی کشالههای رانت راه افتاد. جان سالم به در بردی اما آن هجده گلوله همانجا ماندگار شدند. به تو گفتند که بیرونکشیدن آنها ممکن نیست. بعدتر لایهای چربی به آرامی دور هر گلوله را خواهد گرفت، دردش را تسکین خواهد داد و آن گلولهها آرامآرام فراموش خواهند شد. گفتی که آن گلولهها تاریخ است و نمیخواهی که تاریخ در ران تو مدفون شود، میخواهی بیشتر زقزقکند، زخم کند، بسوزاند، گفتی خوبشدن یعنی فراموشی، گفتی میخواهی هرروز با آن زانوان زخمی گام برداری و تاریخ را از آنجایی بنویسی که درد شروع میشود، از زخم باز. چند روز بعد، اسپری به دست گرفتی و ایستادی مقابل دیوار و تمام آنچه دیوار میتوانست باشد، نوشتی تو پاک کن من باز مینویسم، نوشتی این خاک همیشه ندا میداد، نوشتی ژن، ژیان، ئازادی. نوشتی که زبانت دراز است و کوتاه نخواهد شد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2355/
@harasswatch
دیدبان آزار
علفهای هرز و زانوان زخمی
اسپری به دست گرفتی و ایستادی مقابل دیوار و تمام آنچه دیوار میتوانست باشد: تاریخ تمامنشدهای از ناممکنها، به درازای دیوار، نوشتی تو پاک کن من باز مینویسم، نوشتی این خاک همیشه ندا میداد، نوشتی ژن، ژیان، ئازادی. تو نوشتی و صبح بعد پاک شد. کارگران ش
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
صدای اعتراض و سرودخوانی بند زنان اوین به مناسبت سالگرد کشته شدن ژینا امینی را میشنوید
نرگس محمدی خبر داده ۲۵ نفر از زنان زندانی سیاسی و عقیدتی، ۲۴ شهریورماه در حیاط بند زنان اوین تجمع کردند و شعار سر دادند و سرود خواندند. این زنان به مناسبت سالگرد کشته شدن ژینا امینی، چند شب متوالی دست به اعتراض زدند.
زندانیان شعار دادند:
زن زندگی آزادی
ژن ژیان ئازادی
آزادی، آزادی، آزادی
جان برود، سر برود، آزادی هرگز نرود
اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا
نرگس محمدی خبر داده ۲۵ نفر از زنان زندانی سیاسی و عقیدتی، ۲۴ شهریورماه در حیاط بند زنان اوین تجمع کردند و شعار سر دادند و سرود خواندند. این زنان به مناسبت سالگرد کشته شدن ژینا امینی، چند شب متوالی دست به اعتراض زدند.
زندانیان شعار دادند:
زن زندگی آزادی
ژن ژیان ئازادی
آزادی، آزادی، آزادی
جان برود، سر برود، آزادی هرگز نرود
اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا
ديدبان آزار
Photo
🔹تامل در جاودانگی یک حضور
نویسنده؛ ژینا. س
خط مارپیچ از عبور مردمان را در امتداد ورود قبرستان میبینم. از آن قبرستان متنفر بودم. زمانی آنجا پدربزرگ و مادربزرگم آرمیدهاند و چیزی که از آن به یاد دارم فقط آفتاب شدید بود و شیر آبی که از قبرها دور بود و میبایستی با تن نحیفمان آب را میکشیدیم تا مادر سنگ قبر پدر و مادرش را بشوید و امان از آن غم مادر که هربار میبایستی شاهدش باشم و اشکهایش که سرازیر میشد هنگامی که به پدر و مادرش سلام میداد. آنجا مکان اندوه بود، اندوهی ملالانگیز، سرزمین نیستی و ناامیدی. ولی اینبار پر ازدحام بود و زنده.
چندی از مردم شعار آشنا برای ما و غریبه برای دیگر مردمان جغرافیای ایران سر میدهند. شعاری که پیشتر بارها از دروازه تلویزیون شنیدهام اینبار در حضورم زنده میشود: «ژن، ژیان، ئازادی» و همە تکرار میکنند. پیش از این نمیدانستم آوایش از نزدیک بسی زیباتر است. قلبم پرواز میکند.
نمیدانم چە کسی یا کسانی روسریشان را درمیآورند و در هوا میرقصانند و همراه با گفتن «ژن، ژیان، ئازادی» بسان چۆپی در هوا میچرخانند. موجش یکبەیک بە جمعیت منتقل شدە است و ما هم تقلید میکنیم. از آن گروه زنی کە جلوی من ایستادەاند زنی نسبتا مسن روی برمیگرداند و با لحنی تند و معترض رو بە آنها کە از میل زنان دیگر جمع تبعیت نکردهاند میگوید: «چرا روسریتان را درنمیآورید از چه میترسید؟ بدتر از این هم مگر میشود؟»
من مبهوت حرکت، میخواهم این لحظه را در ذهنم جاودانه کنم. دیگر آنجا نیستم. تنم با قلبم پرواز کرده است. سرگیجه دارم و پاهایم سست است. از آن لحظههاست که میدانی قرار نیست دوباره ناظرش باشی، همانها که با تمام سلولهایت ایمان میآوری که بهقدری خوششانس بودهای که زندگی فرصت لمس و نظاره آن را به تو داده است. سخن را همینجا به پایان میرسانم. زیرا که جهان برای من همینجا تمام میشود و باقی یادآوری تکرار لمس آن لحظه است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2363/
@harasswatch
نویسنده؛ ژینا. س
خط مارپیچ از عبور مردمان را در امتداد ورود قبرستان میبینم. از آن قبرستان متنفر بودم. زمانی آنجا پدربزرگ و مادربزرگم آرمیدهاند و چیزی که از آن به یاد دارم فقط آفتاب شدید بود و شیر آبی که از قبرها دور بود و میبایستی با تن نحیفمان آب را میکشیدیم تا مادر سنگ قبر پدر و مادرش را بشوید و امان از آن غم مادر که هربار میبایستی شاهدش باشم و اشکهایش که سرازیر میشد هنگامی که به پدر و مادرش سلام میداد. آنجا مکان اندوه بود، اندوهی ملالانگیز، سرزمین نیستی و ناامیدی. ولی اینبار پر ازدحام بود و زنده.
چندی از مردم شعار آشنا برای ما و غریبه برای دیگر مردمان جغرافیای ایران سر میدهند. شعاری که پیشتر بارها از دروازه تلویزیون شنیدهام اینبار در حضورم زنده میشود: «ژن، ژیان، ئازادی» و همە تکرار میکنند. پیش از این نمیدانستم آوایش از نزدیک بسی زیباتر است. قلبم پرواز میکند.
نمیدانم چە کسی یا کسانی روسریشان را درمیآورند و در هوا میرقصانند و همراه با گفتن «ژن، ژیان، ئازادی» بسان چۆپی در هوا میچرخانند. موجش یکبەیک بە جمعیت منتقل شدە است و ما هم تقلید میکنیم. از آن گروه زنی کە جلوی من ایستادەاند زنی نسبتا مسن روی برمیگرداند و با لحنی تند و معترض رو بە آنها کە از میل زنان دیگر جمع تبعیت نکردهاند میگوید: «چرا روسریتان را درنمیآورید از چه میترسید؟ بدتر از این هم مگر میشود؟»
من مبهوت حرکت، میخواهم این لحظه را در ذهنم جاودانه کنم. دیگر آنجا نیستم. تنم با قلبم پرواز کرده است. سرگیجه دارم و پاهایم سست است. از آن لحظههاست که میدانی قرار نیست دوباره ناظرش باشی، همانها که با تمام سلولهایت ایمان میآوری که بهقدری خوششانس بودهای که زندگی فرصت لمس و نظاره آن را به تو داده است. سخن را همینجا به پایان میرسانم. زیرا که جهان برای من همینجا تمام میشود و باقی یادآوری تکرار لمس آن لحظه است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2363/
@harasswatch
دیدبان آزار
تامل در جاودانگی یک حضور
تنم با قلبم پرواز کرده است. سرگیجه دارم و پاهایم سست است. از آن لحظههاست که میدانی قرار نیست دوباره ناظرش باشی، همانها که با تمام سلولهایت ایمان میآوری که بهقدری خوششانس بودهای که زندگی فرصت لمس و نظاره آن را به تو داده است. سخن را همینجا به
ديدبان آزار
Photo
حالا دیگر میتوان گفت جنبشی که «زن، زندگی و آزادی» را فریاد زد، زاییدۀ گورستانی کوچک بود. گورستانی که در روز ۲۶ شهریورماه ۱۴۰۱ جنازۀ دختر جوانی را میبلعید که قربانی سیاستهای حجاب اجباری و ماموران گشت ارشاد شده بود. دختری چنان جوان که انگار پارهای از جوانی همۀ ما با او دفن میشد. چه کسی فکرش را میکرد جنبشی که قرار بود برای بازپسگرفتنِ زندگی بیاید، داشت از دل یک گورستان و از مزار عزیزترین مردگان ما برمیخاست؟ ژینا امینی دفن میشد و قرار بود پس از او، نیرویی نشاتگرفته از مرگِ جوانان، «زمینی»ترین و «زندگیخواه»ترین جنبش را در ایران رقم بزند. میخواهم درحالیکه به جنبش «زن، زندگی، آزادی» میپردازم، کانون این متن را در گورستان آیچی و در لحظۀ وقوع جنبش نگه دارم. درعین حال دربارۀ مناسبات «مرگ» و «زندگی» در ایران و نیز نسبت این دو مفهوم با جنبش «زن، زندگی، آزادی» خواهم نوشت. «مرگ» و «گورستان» در ایران دلالتهایی دارند که وقتی آن را با مکان زایش یک جنبش تلفیق کنیم همهچیز معنادارتر خواهد شد.
آیا میتوان گفت کارآمدترین حکومتها حکومتهاییاند که حیات شهروندان خود را در نزدیکترین فاصله به زندگی و دورترین نقطه از مرگ مستقر میکنند؟ بله. به گمان من این معیار، معیاری ساده و روشن برای قضاوت است. معیاری که بهوضوح وزن بیشتری برای زندگی قائل است و اعتبار حیات را به زندگی میدهد. بااینحال واقعیت این است که زندگی در ایران، نه بر خود «زندگی» که بر بنیانی از «مرگ» استوار شده است. به این معنا که این زندگی نیست که بر زندگی نظارت دارد، بلکه این مرگ و حیات پس از مرگ است که ناظر بر زندگی و محتوای آن شده است. به همین دلیل است که در اینجا، دستورالعملهای زیستن واژگون میشوند و حیات شهروندان در نزدیکترین فاصله به مرگ و دورترین نقطه از زندگی سامان داده میشود. زندگی تاآنجا مُجاز میمانَد که به «سعادت اُخروی» منتهی شود و آن امکانهای دیگرِ «زیستن» که مازاد بر «سعادت اُخروی» باشند، در شبکۀ بزرگی از مجازاتها و دستورالعملها و قانونها و قاعدهها گیر افتاده و منتفی خواهند شد. بههمینترتیب «بدن زن» در همۀ این سالها در شبکهای از آموزههای دینی و آسمانی، و مجموعهای از آموزشها و نظارتها و گشتها و قاعدهها، تدریجا به بدنی مطیع بدل میشد که قرار بود همه عمر بزرگترین ویترینِ «حجاب اجباری» باشد. تو گویی ما در ایران با فضا/مکانی مواجهایم که در آن ظواهر و نشانههای مرگ و زندگی درهم میتنند و زندگی با مرگ خلط میشود.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2358/
@harasswatch
آیا میتوان گفت کارآمدترین حکومتها حکومتهاییاند که حیات شهروندان خود را در نزدیکترین فاصله به زندگی و دورترین نقطه از مرگ مستقر میکنند؟ بله. به گمان من این معیار، معیاری ساده و روشن برای قضاوت است. معیاری که بهوضوح وزن بیشتری برای زندگی قائل است و اعتبار حیات را به زندگی میدهد. بااینحال واقعیت این است که زندگی در ایران، نه بر خود «زندگی» که بر بنیانی از «مرگ» استوار شده است. به این معنا که این زندگی نیست که بر زندگی نظارت دارد، بلکه این مرگ و حیات پس از مرگ است که ناظر بر زندگی و محتوای آن شده است. به همین دلیل است که در اینجا، دستورالعملهای زیستن واژگون میشوند و حیات شهروندان در نزدیکترین فاصله به مرگ و دورترین نقطه از زندگی سامان داده میشود. زندگی تاآنجا مُجاز میمانَد که به «سعادت اُخروی» منتهی شود و آن امکانهای دیگرِ «زیستن» که مازاد بر «سعادت اُخروی» باشند، در شبکۀ بزرگی از مجازاتها و دستورالعملها و قانونها و قاعدهها گیر افتاده و منتفی خواهند شد. بههمینترتیب «بدن زن» در همۀ این سالها در شبکهای از آموزههای دینی و آسمانی، و مجموعهای از آموزشها و نظارتها و گشتها و قاعدهها، تدریجا به بدنی مطیع بدل میشد که قرار بود همه عمر بزرگترین ویترینِ «حجاب اجباری» باشد. تو گویی ما در ایران با فضا/مکانی مواجهایم که در آن ظواهر و نشانههای مرگ و زندگی درهم میتنند و زندگی با مرگ خلط میشود.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2358/
@harasswatch
دیدبان آزار
احضار زندگی در گورستان
حالا دیگر میتوان گفت جنبشی که «زن، زندگی و آزادی» را فریاد زد، زاییدۀ گورستانی کوچک بود. گورستانی که در روز 26 شهریورماه 1401 جنازۀ دختر جوانی را میبلعید که قربانی سیاستهای حجاب اجباری و ماموران گشت ارشاد شده بود. دختری چنان جوان که انگار پارهای
ديدبان آزار
Video
🔹تهران، تقاطع بلوار کشاورز و خیابان حجاب
نویسنده: نون
برای گفتن از آن دوشنبه، روز ۲۸ شهریور میتوانم تا یک قرن هم عقب بروم. اما شاید بهتر باشد بر سر این بمانم که در آن چند روز چه شده بود که ما آنجا بودیم. آنچه در چند روز گذشته مقابل بیمارستان کسری رقم خورده بود و تظاهراتی که همان روز تا سینما آزادی شکل گرفته بود، و پس از آن روسریهایی که در گورستان آیچی در هوا میچرخیدند، راه را نشانمان داده بودند. یکی از ما کشته شده بود، یکی که آشنای ما بود و شاید میتوانست خود ما باشد. به ما تعرض شده بود، این وضعیت برایمان غریبه نبود، اما به آن خو هم نگرفته بودیم و این چیزی است که میتوانیم بابتش به خود ببالیم. یکی از ما کشته شده بود و بر سنگی بالای مزارش نوشته بودند «ژینا گیان تۆ نامری، ناوت دەبێتە ڕەمز.»
بحث کرده بودیم که نماد یا رمز؟ و نماد را انتخاب کرده بودیم. یک نفر از ما که حالا نامش نماد حیات و آزادی ما شده بود را به بهانه حجاب کشته بودند و برای اعتراض کجا بهتر از بلواری که پیش از این هم برای از آن ما بودنش تلاش کرده بودیم و سر خیابانی که نامش نمادی از سرکوب ما بود. روی پیوستن دانشجوها و رهگذران هم حساب کرده بودیم. روی بههمپیوستن بغض و فریادهای انباشته کسانی که گلویشان دیگر جایی نداشت.
برای رفتن تردید داشتم. لباسی راحت پوشیدم، ماسکی به صورتم زدم و راه افتادم. سعی کردم راه امنی پیدا کنم تا خودم را به بلوار برسانم. صدای جمعیت را میشنیدم و فکر میکردم فقط صدایی درون سرم است که میچرخد. از خیابان بهنسبت خلوتی به سمت بلوار رفتم. هرچه نزدیکتر میشدم، صدا نزدیکتر میشد و بیشتر گم میشدم، خودم را شبیه خوابگردی تصور میکنم که بین مرز رویا و آن واقعیت رویاگون در نوسان است.
مبهوت نگاه میکردم تا با صدای دوری که گفته بود «آقا بیا وسط...» به خودم آمدم. آنهایی که وسط بلوار شعار میدادند، تماشاچی نمیخواستند، نمیخواستند کسی کنار بایستند و فقط ثبت کند، همراه میخواستند. تمام توانم را جمع کردم و شجاعتم را از مردمی که فریاد میزدند گرفتم و رفتم. هنوز نیروی سرکوب مستقر نشده بود. چندتایی پلیس و سرباز بودند. نه برای اینکه بخواهند آزادمان بگذارند، ما را و خشم انباشته سرکوب و تحقیر را، آنهمه آدم که آمده بودند را و «جمعی از فعالان حقوق زنان» را دست کم گرفته بودند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2366/
@harasswatch
نویسنده: نون
برای گفتن از آن دوشنبه، روز ۲۸ شهریور میتوانم تا یک قرن هم عقب بروم. اما شاید بهتر باشد بر سر این بمانم که در آن چند روز چه شده بود که ما آنجا بودیم. آنچه در چند روز گذشته مقابل بیمارستان کسری رقم خورده بود و تظاهراتی که همان روز تا سینما آزادی شکل گرفته بود، و پس از آن روسریهایی که در گورستان آیچی در هوا میچرخیدند، راه را نشانمان داده بودند. یکی از ما کشته شده بود، یکی که آشنای ما بود و شاید میتوانست خود ما باشد. به ما تعرض شده بود، این وضعیت برایمان غریبه نبود، اما به آن خو هم نگرفته بودیم و این چیزی است که میتوانیم بابتش به خود ببالیم. یکی از ما کشته شده بود و بر سنگی بالای مزارش نوشته بودند «ژینا گیان تۆ نامری، ناوت دەبێتە ڕەمز.»
بحث کرده بودیم که نماد یا رمز؟ و نماد را انتخاب کرده بودیم. یک نفر از ما که حالا نامش نماد حیات و آزادی ما شده بود را به بهانه حجاب کشته بودند و برای اعتراض کجا بهتر از بلواری که پیش از این هم برای از آن ما بودنش تلاش کرده بودیم و سر خیابانی که نامش نمادی از سرکوب ما بود. روی پیوستن دانشجوها و رهگذران هم حساب کرده بودیم. روی بههمپیوستن بغض و فریادهای انباشته کسانی که گلویشان دیگر جایی نداشت.
برای رفتن تردید داشتم. لباسی راحت پوشیدم، ماسکی به صورتم زدم و راه افتادم. سعی کردم راه امنی پیدا کنم تا خودم را به بلوار برسانم. صدای جمعیت را میشنیدم و فکر میکردم فقط صدایی درون سرم است که میچرخد. از خیابان بهنسبت خلوتی به سمت بلوار رفتم. هرچه نزدیکتر میشدم، صدا نزدیکتر میشد و بیشتر گم میشدم، خودم را شبیه خوابگردی تصور میکنم که بین مرز رویا و آن واقعیت رویاگون در نوسان است.
مبهوت نگاه میکردم تا با صدای دوری که گفته بود «آقا بیا وسط...» به خودم آمدم. آنهایی که وسط بلوار شعار میدادند، تماشاچی نمیخواستند، نمیخواستند کسی کنار بایستند و فقط ثبت کند، همراه میخواستند. تمام توانم را جمع کردم و شجاعتم را از مردمی که فریاد میزدند گرفتم و رفتم. هنوز نیروی سرکوب مستقر نشده بود. چندتایی پلیس و سرباز بودند. نه برای اینکه بخواهند آزادمان بگذارند، ما را و خشم انباشته سرکوب و تحقیر را، آنهمه آدم که آمده بودند را و «جمعی از فعالان حقوق زنان» را دست کم گرفته بودند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2366/
@harasswatch
دیدبان آزار
تهران، تقاطع بلوار کشاورز و خیابان حجاب | یادداشت
برای تعریفکردن از آنروز و آن خیابان آشنای شهر که حالا با حضورمان بیش از همیشه به ما تعلق داشت، ذهنم مدام میپرد. از یک واقعه به واقعهای دیگر، از دی 96 به اسفند همان سال، از فریاد شعاری به شعار دیگر و اینکه گفته بودیم «رهایی حق ماست، قدرت ما جمع م
🔹«نه» بهمثابه قدمزدن با پاهای یکدیگر
نویسنده: ساناز عظیمیپور
برای من که از کیلومترها آنطرفتر ویدیوها را نگاه میکردم، همهچیز شبیه خواب بود. تصاویر روسریهایی که در هوا می چرخیدند، روسریهایی که در آتش انداخته میشدند، بدنی که در فضا میچرخید و فریاد «زن، زندگی، آزادی» در خیابانها، خیابانهایی که در آنها متولد شده بودم، بزرگ شده بودم، گاهی به آنها پناه برده بودم، گاهی از آنها متنفر شده بودم و آنها را ترک کرده بودم. تصویر زندگی من در تهران، هیچوقت تصویری نوستالژیک از احساس تعلق نبود، که با مهاجرت آن را از دست داده باشم. رابطه من با تهران بیشتر شبیه یک آشنایی پردردسر بود، که بندهای نازک عادت ما را به هم وصل میکرد، بند نازک عادت به تمام ساعات عمرم که در غروب ملالآور پشت ترافیک همیشگی، تلاشهای شکستخوردهام برای تامین هزینههای زندگی روزمره، از بار سنگین حضور بدنم در خیابانها و ترس ابدی از سایههای پشت سرم، از دوربینها و مامورها و شهروندان مامورشده. آخرین بند نازک عاطفی من با زندگی در تهران، پنج سال قبل از آن روز در تاکسی، در راه بازگشت از بازجویی به خانه پاره شده بود. آنجایی که بازجو -که هیچوقت اسمش را هم نفهمیدم- به من گفت: «هرزههایی مثل تو را خوب میشناسیم، فکر میکنین خیلی بارتونه. ولی کاری میکنیم، که یادت بیاد تو واقعا کی هستی و جایگاهت کجاست.»
ویدیوها یکی پس از دیگری بیرون میآمدند. در یکی از ویدیوها، زنی خطاب به کسی که در گوشه ایستاده بود و فیلم میگرفت، گفت: «آقا چرا وایسادی؟ بیا تو!» و در ویدیویی دیگر از مشهد، زنی با ماسک روی ماشین پلیس ایستاده بود. زن دیگری از پایین ماشین در حالی که از او فیلم میگرفت، با صدایی محکم گفت: «بگو خواهرم، بگو». زن روی ماشین از ته گلو فریاد زد: «جمهوری اسلامی، نمیخوایم، نمیخوایم!» فردای همان روز، اولین تجمع در برلین، برگزار شد. آن روز در آن خیابان در برلین، -شبیه بیشتر فضاهای خارج از ایران و در ارتباط با ایران- فضا عجیب و متناقض بود. انگار قسمتی از یک عکس دستهجمعی از نقطهی دیگری روی کره زمین با قیچی بریده و در جایی کاملاً نامربوط چسبانده باشی. جایی که اتفاقات کمتر ارتباط مستقیمی با محیط اطراف دارند. این احساسی بود که من مشابه آن را بارها بعد از مهاجرت تجربه کرده بودم؛ اینکه نه فقط در تصویری دیگر، بلکه در روایت داستانی دیگری به طرز ناشیانهای کلاژ شده باشم. روایتی که روند زمانیاش هیچ سنخیتی با جریان درونی من نداشت.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2364/
@harasswatch
نویسنده: ساناز عظیمیپور
برای من که از کیلومترها آنطرفتر ویدیوها را نگاه میکردم، همهچیز شبیه خواب بود. تصاویر روسریهایی که در هوا می چرخیدند، روسریهایی که در آتش انداخته میشدند، بدنی که در فضا میچرخید و فریاد «زن، زندگی، آزادی» در خیابانها، خیابانهایی که در آنها متولد شده بودم، بزرگ شده بودم، گاهی به آنها پناه برده بودم، گاهی از آنها متنفر شده بودم و آنها را ترک کرده بودم. تصویر زندگی من در تهران، هیچوقت تصویری نوستالژیک از احساس تعلق نبود، که با مهاجرت آن را از دست داده باشم. رابطه من با تهران بیشتر شبیه یک آشنایی پردردسر بود، که بندهای نازک عادت ما را به هم وصل میکرد، بند نازک عادت به تمام ساعات عمرم که در غروب ملالآور پشت ترافیک همیشگی، تلاشهای شکستخوردهام برای تامین هزینههای زندگی روزمره، از بار سنگین حضور بدنم در خیابانها و ترس ابدی از سایههای پشت سرم، از دوربینها و مامورها و شهروندان مامورشده. آخرین بند نازک عاطفی من با زندگی در تهران، پنج سال قبل از آن روز در تاکسی، در راه بازگشت از بازجویی به خانه پاره شده بود. آنجایی که بازجو -که هیچوقت اسمش را هم نفهمیدم- به من گفت: «هرزههایی مثل تو را خوب میشناسیم، فکر میکنین خیلی بارتونه. ولی کاری میکنیم، که یادت بیاد تو واقعا کی هستی و جایگاهت کجاست.»
ویدیوها یکی پس از دیگری بیرون میآمدند. در یکی از ویدیوها، زنی خطاب به کسی که در گوشه ایستاده بود و فیلم میگرفت، گفت: «آقا چرا وایسادی؟ بیا تو!» و در ویدیویی دیگر از مشهد، زنی با ماسک روی ماشین پلیس ایستاده بود. زن دیگری از پایین ماشین در حالی که از او فیلم میگرفت، با صدایی محکم گفت: «بگو خواهرم، بگو». زن روی ماشین از ته گلو فریاد زد: «جمهوری اسلامی، نمیخوایم، نمیخوایم!» فردای همان روز، اولین تجمع در برلین، برگزار شد. آن روز در آن خیابان در برلین، -شبیه بیشتر فضاهای خارج از ایران و در ارتباط با ایران- فضا عجیب و متناقض بود. انگار قسمتی از یک عکس دستهجمعی از نقطهی دیگری روی کره زمین با قیچی بریده و در جایی کاملاً نامربوط چسبانده باشی. جایی که اتفاقات کمتر ارتباط مستقیمی با محیط اطراف دارند. این احساسی بود که من مشابه آن را بارها بعد از مهاجرت تجربه کرده بودم؛ اینکه نه فقط در تصویری دیگر، بلکه در روایت داستانی دیگری به طرز ناشیانهای کلاژ شده باشم. روایتی که روند زمانیاش هیچ سنخیتی با جریان درونی من نداشت.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2364/
@harasswatch
دیدبان آزار
«نه» بهمثابه قدمزدن در خیابان با پاهای یکدیگر
انسان سوگوار تقویم خود را دارد. سوگواری مفهوم خطی زمان را هم میزند. سوگوار برای درک معنای زمان سوگواری به جستوجوی روز و ماه و سال از روی تقویم نمیگردد. انگار که بدن انسان سوگوار حوادث را در خود ثبت میکند و تقویم خودش را دارد. مثل همین روزها که ا
ديدبان آزار
Photo
🔹پاکسازی آرشیوهای شخصی و تولد سیاهچاله خاطره جمعی
نویسنده: الهه
از من پرسید «چند وقت است که دوستت دارم؟» حافظه من و موبایل و اکانتهایم برای بازیابی دقیق آن زمان آغازین خالی است. تنها میدانم از هفتههای اول انقلاب است که دوستش داشتهام. آرشیوهای شخصی پاکشده در دوران ترور و خطرهای امنیتی، در جریان یک خیزش که مراودات روزمره دوستانه و عاشقانه را هم تحت تاثیر خود گذاشته و در برابر آن در معرض آرشیو جمعی خیزش بودن. حجم بزرگی از تصاویر، جملات، لحظات و ویدیوهایی که جمعا به تماشای آنها نشستهایم و با شدتی کمیاب از آنها متاثر شدهایم. جملات و استوریهای پیش از مرگ آنها که کشته شدهاند را با هم مرور میکنیم، ویدئوهای شورانگیز یا جگرسوز مبارزان را با هم تماشا میکنیم. دوست داریم چیزی را که دیدهایم به عزیزانمان نشان دهیم. تجربه و مواجهات خود را در قالب نوشتههای بینام منتشر میکنیم و این توده چگال خاطره جمعی را سنگین میکنیم. بینامشدن در یک آرشیو جمعی و اتصالات شخصی پیداکردن دوباره با این خاطره جمعی، «این را ببین»ها.
یک روز با ش با مویههای مادر شورش نیکنام گریه کردیم و از مادرهایمان حرف زدیم: «در مویههای مادر شورش نیکنام انگار مادرم را پیدا میکنم و آشناییای که با وجود کوردبودن انگار تا حالا متوجهش نشده بودم، حتی آن طرز روسری بستن خیلی برایم آشناست. خیلی برای مادرم دلتنگ». گریه. میتوانم بارها با مرور مویههای مادر شورش نیکنام، لحظه نزدیکیام به ش را، مادرهامان را و تاریخ دوستیمان را فراخوانی کنم بدون اینکه بایگانیای، عکسی یا نامهای ازین تاریخ در اختیار داشته باشم. زندگی و ارتباطات شخصیمان میان لحظات مختلف خیزش ژینا نشانهگذاری میشود: «این زن را ببین». گریه. و «مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور» را ببین. گریه. این بدن پر از ساچمه را ببین ببین. بهت. این دختران دانشآموز را ببین ببین، اشکخند. این جمعیت را ببین، او را ببین پیش از اعدام، ما را ببین، خودمان را ببین، معلم اعدامیمان را، جوانی بیستودوسالهمان را ببین و اینگونه جوانی مشترکمان را فرا میخوانیم.
یکی از کسانی که در روزهای ابتدایی خیزش ژینا بازداشت و بعد از چند ماه آزاد شد، در مواجهه با عکس معروف سیل جمعیت و آن دختر بالای ماشین در چهلم ژینا با بهت و شعف در توییتر پرسید: «میدانید این عکس متعلق به کی و کجاست؟» این پرسش ساده که ممکن است به کرات در فضای مجازی پرسیده شود بسیار تکاندهنده بود. او چیزهایی را که این چند ماه تجربه مشترک ما از زندگی بوده ندیده بود.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2367/
@harasswatch
نویسنده: الهه
از من پرسید «چند وقت است که دوستت دارم؟» حافظه من و موبایل و اکانتهایم برای بازیابی دقیق آن زمان آغازین خالی است. تنها میدانم از هفتههای اول انقلاب است که دوستش داشتهام. آرشیوهای شخصی پاکشده در دوران ترور و خطرهای امنیتی، در جریان یک خیزش که مراودات روزمره دوستانه و عاشقانه را هم تحت تاثیر خود گذاشته و در برابر آن در معرض آرشیو جمعی خیزش بودن. حجم بزرگی از تصاویر، جملات، لحظات و ویدیوهایی که جمعا به تماشای آنها نشستهایم و با شدتی کمیاب از آنها متاثر شدهایم. جملات و استوریهای پیش از مرگ آنها که کشته شدهاند را با هم مرور میکنیم، ویدئوهای شورانگیز یا جگرسوز مبارزان را با هم تماشا میکنیم. دوست داریم چیزی را که دیدهایم به عزیزانمان نشان دهیم. تجربه و مواجهات خود را در قالب نوشتههای بینام منتشر میکنیم و این توده چگال خاطره جمعی را سنگین میکنیم. بینامشدن در یک آرشیو جمعی و اتصالات شخصی پیداکردن دوباره با این خاطره جمعی، «این را ببین»ها.
یک روز با ش با مویههای مادر شورش نیکنام گریه کردیم و از مادرهایمان حرف زدیم: «در مویههای مادر شورش نیکنام انگار مادرم را پیدا میکنم و آشناییای که با وجود کوردبودن انگار تا حالا متوجهش نشده بودم، حتی آن طرز روسری بستن خیلی برایم آشناست. خیلی برای مادرم دلتنگ». گریه. میتوانم بارها با مرور مویههای مادر شورش نیکنام، لحظه نزدیکیام به ش را، مادرهامان را و تاریخ دوستیمان را فراخوانی کنم بدون اینکه بایگانیای، عکسی یا نامهای ازین تاریخ در اختیار داشته باشم. زندگی و ارتباطات شخصیمان میان لحظات مختلف خیزش ژینا نشانهگذاری میشود: «این زن را ببین». گریه. و «مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور» را ببین. گریه. این بدن پر از ساچمه را ببین ببین. بهت. این دختران دانشآموز را ببین ببین، اشکخند. این جمعیت را ببین، او را ببین پیش از اعدام، ما را ببین، خودمان را ببین، معلم اعدامیمان را، جوانی بیستودوسالهمان را ببین و اینگونه جوانی مشترکمان را فرا میخوانیم.
یکی از کسانی که در روزهای ابتدایی خیزش ژینا بازداشت و بعد از چند ماه آزاد شد، در مواجهه با عکس معروف سیل جمعیت و آن دختر بالای ماشین در چهلم ژینا با بهت و شعف در توییتر پرسید: «میدانید این عکس متعلق به کی و کجاست؟» این پرسش ساده که ممکن است به کرات در فضای مجازی پرسیده شود بسیار تکاندهنده بود. او چیزهایی را که این چند ماه تجربه مشترک ما از زندگی بوده ندیده بود.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2367/
@harasswatch
دیدبان آزار
پاکسازی آرشیوهای شخصی و تولد سیاهچاله خاطره جمعی
می خواستم یک ماه بعد از آخرین نامهام، نامه تازه رسیده ن را پاسخ دهم، یکی از کسانی که به هم مینویسیم. نامههای قبلیمان را به خاطر پاکسازی هرروزه اکانتها و ایمیلها پاک کرده بودم و دچار شک شدم که نکند آنچه را که در صدد نوشتنش بودم پیش ازین نوشته با
ديدبان آزار
Photo
🔹برای سروناز احمدی که در اعتصاب دارو است، برای تنی که در بدن جمعی درد میکند
نویسنده: شقایق
حالا رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. هرچند شاید اصلا به دستت نرسد و شاید اصلا این کلمات برای آنجا که تو ایستادهای ضعیف و رنگوروباخته و بیمعنا باشند. همه اینها هست و همه اینها را حق داری. شرمام میآید اما من از بودن در زندان خیلی کم میدانم. آنجا نبودهام. اما باز، رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. نمیخواهم بگویم که کاری را بکن یا از نکردنی دست بردار. لبخند میآید روی صورت غرق اشکم از تصور گفتن این به تو که اصلا یکی از نامهای بسیار برای آن «نه» شدهای. و از آن گذشته، من که اصلا تو را ندیدهام. یعنی دیدهام، میبینم، هرروز، هرشب، با هر کلمه هزار بار و با هر تکرار، با هربار آرزو که کاش یا همه با هم در زندان بودیم و یا همه با هم پاکوبان به دور آتش جنونزدهای که میدان آزادی را «آیچی» میکند. اما با همه اینها، ما یکدیگر را نمیشناسیم، و این خواهش را که از این نکردن دست برداری حتما نزدیکترینهایت گفتهاند و آنها هم حتما میدانند که تو یکی از هزاران بدن برای آن «نه» شدهای. با همه آنچه بر تو و بر ساکنان دیگر آن دیوارهای کوتاه رفته است، محرومیتهای مکرر و حتی خلاف «قانون» (کدام قانون؟) از تماس، دیدار، حق مرخصی، حتی برای درمان، حتی در اضطراری که برای همه آشکار است، چه راهی مانده غیر از این؟ جوابی ندارم. پس اصلا گفتنام به کاری میآید؟ و نوشتن همه اینها، نمیدانم.
سرونازم، رفیق (همبدنی اجازه اضافه کردن آن «م» را میدهد؟) ما از آنهاییم که هنوز آن آغوش اول را هم از دنیا طلبکاریم، یعنی غریبه؟ آره و نه. اما؛ اصلا شاید دقیقا چون تو را ندیدهام، شاید چون صدایم انعکاس محوی از میانه آشوبزده همه این باهمبودنها و ازهمگسستنهاست، شاید یکی از آن کودکانی که در آستانه نوجوانی با نامههایت به دنیا فکر کردهاند، یکی از هزاران قلب دور و نزدیکی که انتظار تصویر آزادت را میکشند، یکی از زنانی که با کلماتات بغض و خنده با هم بدنشان را به جوش میآورد. من، دور و شاید غریبهام (نیستم)، اسمم را نمیدانی، اسمم چندان به کاری هم نمیآید. اما، بدنت در بدنم تیر میکشد، سرو. زنی نوشته بود (شاید من؟ مهم نیست حالا که بعد ژینا) که «مادری» گاهی فقط گرسنگی دیگری است که در سینه تو تیر میکشد، که بدنت درد دیگری را تجربه میکند. حالا ببین چهطور همه برای هم مادرانه شدهایم. بدنت در بدنهایمان تیر میکشد زن. میدانم آنقدر ظلم مکرر و وقیحانه شده است که راهی نمانده است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2368/
@harasswatch
نویسنده: شقایق
حالا رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. هرچند شاید اصلا به دستت نرسد و شاید اصلا این کلمات برای آنجا که تو ایستادهای ضعیف و رنگوروباخته و بیمعنا باشند. همه اینها هست و همه اینها را حق داری. شرمام میآید اما من از بودن در زندان خیلی کم میدانم. آنجا نبودهام. اما باز، رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. نمیخواهم بگویم که کاری را بکن یا از نکردنی دست بردار. لبخند میآید روی صورت غرق اشکم از تصور گفتن این به تو که اصلا یکی از نامهای بسیار برای آن «نه» شدهای. و از آن گذشته، من که اصلا تو را ندیدهام. یعنی دیدهام، میبینم، هرروز، هرشب، با هر کلمه هزار بار و با هر تکرار، با هربار آرزو که کاش یا همه با هم در زندان بودیم و یا همه با هم پاکوبان به دور آتش جنونزدهای که میدان آزادی را «آیچی» میکند. اما با همه اینها، ما یکدیگر را نمیشناسیم، و این خواهش را که از این نکردن دست برداری حتما نزدیکترینهایت گفتهاند و آنها هم حتما میدانند که تو یکی از هزاران بدن برای آن «نه» شدهای. با همه آنچه بر تو و بر ساکنان دیگر آن دیوارهای کوتاه رفته است، محرومیتهای مکرر و حتی خلاف «قانون» (کدام قانون؟) از تماس، دیدار، حق مرخصی، حتی برای درمان، حتی در اضطراری که برای همه آشکار است، چه راهی مانده غیر از این؟ جوابی ندارم. پس اصلا گفتنام به کاری میآید؟ و نوشتن همه اینها، نمیدانم.
سرونازم، رفیق (همبدنی اجازه اضافه کردن آن «م» را میدهد؟) ما از آنهاییم که هنوز آن آغوش اول را هم از دنیا طلبکاریم، یعنی غریبه؟ آره و نه. اما؛ اصلا شاید دقیقا چون تو را ندیدهام، شاید چون صدایم انعکاس محوی از میانه آشوبزده همه این باهمبودنها و ازهمگسستنهاست، شاید یکی از آن کودکانی که در آستانه نوجوانی با نامههایت به دنیا فکر کردهاند، یکی از هزاران قلب دور و نزدیکی که انتظار تصویر آزادت را میکشند، یکی از زنانی که با کلماتات بغض و خنده با هم بدنشان را به جوش میآورد. من، دور و شاید غریبهام (نیستم)، اسمم را نمیدانی، اسمم چندان به کاری هم نمیآید. اما، بدنت در بدنم تیر میکشد، سرو. زنی نوشته بود (شاید من؟ مهم نیست حالا که بعد ژینا) که «مادری» گاهی فقط گرسنگی دیگری است که در سینه تو تیر میکشد، که بدنت درد دیگری را تجربه میکند. حالا ببین چهطور همه برای هم مادرانه شدهایم. بدنت در بدنهایمان تیر میکشد زن. میدانم آنقدر ظلم مکرر و وقیحانه شده است که راهی نمانده است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2368/
@harasswatch
دیدبان آزار
تنی که در بدن جمعی درد میکند
من تو را ندیدهام. یعنی از نزدیک. اما از ژینا که تنش به خاک رفت و ما که به خیابان برگشتیم و تنمان که رقصید، دیدمت، اسمت را و گفتنت از بدن جمعی را، که گفته بودی «میارزید»، به این پیوستن، به این جمعیت شدن. آنبار خواندم و با کلمات تو و به یاد دوست نز