ديدبان آزار
Photo
🔹علفهای هرز و زانوان زخمی
نویسنده: نیلوفر رسولی
عصر روزی که ژینا در بیمارستان جان داد و تاریخ معاصر ایران را به دو خط منفک زمانی قبل و بعد تقسیم کرد، تو، مانند بسیاری دیگر، به نزدیکترین سوپرمارکت محله رفتی و یک پاکت سیگار جیوان خریدی. یعد از چهار ماه ترک، پکوپک سیگار میکشیدی، در مسیری دایرهوار در آپارتمانت قدم میزدی و میدیدی که چطور بدنت در تمنای خروج از این مسیره دایرهوار است، چگونه تاریخ انباشته زیر پوستت به مشتها و گلویت میرسد و از تو میخواهد کاری کنی. تو تصمیم گرفتی کاری کنی.
از تو پرسیدم آیا این امید بود که تو را به خیابان کشاند؟ گفتی نه. گفتی امید آخرین چیزی بود که در کولهپشتیات گذاشتی، گفتی که فقط خشم بود و بدنی که تل تمام خشمهای گذشته را به خاطر میآورد، دانهدانه مرور میکرد، گفتی که امید اگر حتی آن چیزی بود که میتوانست تو را به خیابان بکشاند، هرگز نمیتوانست از تو محافظت کند، تو بیشتر از امید به سیگار و سرکه علیه گاز اشکآور، کش سر، لباس تیره، کفشهایی مناسب برای دویدن، کتابی قطور برای محافظت ستون فقراتت در برابر گلوله، آب، کمی خرما چند سنگ و البته گلویت برای فریادکشیدن احتیاج داشتی - جعبه ابزاری برای مقاومت، مبارزه، بازپسگیری و بازخواست آن جهانی که همهچیز را به تو بدهکار بود اما قصدی در پرداخت آن نداشت. تو گفتی آن روز همین فهرست کافی به نظر میرسید، همین برای تغییر امر غیرممکن به ممکن کفایت میکرد.
تو گلوله خوردی و هجده ساچمه سیاه، ران و زانوی راستت را شکافتند. رد خون روی کشالههای رانت راه افتاد. جان سالم به در بردی اما آن هجده گلوله همانجا ماندگار شدند. به تو گفتند که بیرونکشیدن آنها ممکن نیست. بعدتر لایهای چربی به آرامی دور هر گلوله را خواهد گرفت، دردش را تسکین خواهد داد و آن گلولهها آرامآرام فراموش خواهند شد. گفتی که آن گلولهها تاریخ است و نمیخواهی که تاریخ در ران تو مدفون شود، میخواهی بیشتر زقزقکند، زخم کند، بسوزاند، گفتی خوبشدن یعنی فراموشی، گفتی میخواهی هرروز با آن زانوان زخمی گام برداری و تاریخ را از آنجایی بنویسی که درد شروع میشود، از زخم باز. چند روز بعد، اسپری به دست گرفتی و ایستادی مقابل دیوار و تمام آنچه دیوار میتوانست باشد، نوشتی تو پاک کن من باز مینویسم، نوشتی این خاک همیشه ندا میداد، نوشتی ژن، ژیان، ئازادی. نوشتی که زبانت دراز است و کوتاه نخواهد شد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2355/
@harasswatch
نویسنده: نیلوفر رسولی
عصر روزی که ژینا در بیمارستان جان داد و تاریخ معاصر ایران را به دو خط منفک زمانی قبل و بعد تقسیم کرد، تو، مانند بسیاری دیگر، به نزدیکترین سوپرمارکت محله رفتی و یک پاکت سیگار جیوان خریدی. یعد از چهار ماه ترک، پکوپک سیگار میکشیدی، در مسیری دایرهوار در آپارتمانت قدم میزدی و میدیدی که چطور بدنت در تمنای خروج از این مسیره دایرهوار است، چگونه تاریخ انباشته زیر پوستت به مشتها و گلویت میرسد و از تو میخواهد کاری کنی. تو تصمیم گرفتی کاری کنی.
از تو پرسیدم آیا این امید بود که تو را به خیابان کشاند؟ گفتی نه. گفتی امید آخرین چیزی بود که در کولهپشتیات گذاشتی، گفتی که فقط خشم بود و بدنی که تل تمام خشمهای گذشته را به خاطر میآورد، دانهدانه مرور میکرد، گفتی که امید اگر حتی آن چیزی بود که میتوانست تو را به خیابان بکشاند، هرگز نمیتوانست از تو محافظت کند، تو بیشتر از امید به سیگار و سرکه علیه گاز اشکآور، کش سر، لباس تیره، کفشهایی مناسب برای دویدن، کتابی قطور برای محافظت ستون فقراتت در برابر گلوله، آب، کمی خرما چند سنگ و البته گلویت برای فریادکشیدن احتیاج داشتی - جعبه ابزاری برای مقاومت، مبارزه، بازپسگیری و بازخواست آن جهانی که همهچیز را به تو بدهکار بود اما قصدی در پرداخت آن نداشت. تو گفتی آن روز همین فهرست کافی به نظر میرسید، همین برای تغییر امر غیرممکن به ممکن کفایت میکرد.
تو گلوله خوردی و هجده ساچمه سیاه، ران و زانوی راستت را شکافتند. رد خون روی کشالههای رانت راه افتاد. جان سالم به در بردی اما آن هجده گلوله همانجا ماندگار شدند. به تو گفتند که بیرونکشیدن آنها ممکن نیست. بعدتر لایهای چربی به آرامی دور هر گلوله را خواهد گرفت، دردش را تسکین خواهد داد و آن گلولهها آرامآرام فراموش خواهند شد. گفتی که آن گلولهها تاریخ است و نمیخواهی که تاریخ در ران تو مدفون شود، میخواهی بیشتر زقزقکند، زخم کند، بسوزاند، گفتی خوبشدن یعنی فراموشی، گفتی میخواهی هرروز با آن زانوان زخمی گام برداری و تاریخ را از آنجایی بنویسی که درد شروع میشود، از زخم باز. چند روز بعد، اسپری به دست گرفتی و ایستادی مقابل دیوار و تمام آنچه دیوار میتوانست باشد، نوشتی تو پاک کن من باز مینویسم، نوشتی این خاک همیشه ندا میداد، نوشتی ژن، ژیان، ئازادی. نوشتی که زبانت دراز است و کوتاه نخواهد شد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2355/
@harasswatch
دیدبان آزار
علفهای هرز و زانوان زخمی
اسپری به دست گرفتی و ایستادی مقابل دیوار و تمام آنچه دیوار میتوانست باشد: تاریخ تمامنشدهای از ناممکنها، به درازای دیوار، نوشتی تو پاک کن من باز مینویسم، نوشتی این خاک همیشه ندا میداد، نوشتی ژن، ژیان، ئازادی. تو نوشتی و صبح بعد پاک شد. کارگران ش
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
صدای اعتراض و سرودخوانی بند زنان اوین به مناسبت سالگرد کشته شدن ژینا امینی را میشنوید
نرگس محمدی خبر داده ۲۵ نفر از زنان زندانی سیاسی و عقیدتی، ۲۴ شهریورماه در حیاط بند زنان اوین تجمع کردند و شعار سر دادند و سرود خواندند. این زنان به مناسبت سالگرد کشته شدن ژینا امینی، چند شب متوالی دست به اعتراض زدند.
زندانیان شعار دادند:
زن زندگی آزادی
ژن ژیان ئازادی
آزادی، آزادی، آزادی
جان برود، سر برود، آزادی هرگز نرود
اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا
نرگس محمدی خبر داده ۲۵ نفر از زنان زندانی سیاسی و عقیدتی، ۲۴ شهریورماه در حیاط بند زنان اوین تجمع کردند و شعار سر دادند و سرود خواندند. این زنان به مناسبت سالگرد کشته شدن ژینا امینی، چند شب متوالی دست به اعتراض زدند.
زندانیان شعار دادند:
زن زندگی آزادی
ژن ژیان ئازادی
آزادی، آزادی، آزادی
جان برود، سر برود، آزادی هرگز نرود
اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا
ديدبان آزار
Photo
🔹تامل در جاودانگی یک حضور
نویسنده؛ ژینا. س
خط مارپیچ از عبور مردمان را در امتداد ورود قبرستان میبینم. از آن قبرستان متنفر بودم. زمانی آنجا پدربزرگ و مادربزرگم آرمیدهاند و چیزی که از آن به یاد دارم فقط آفتاب شدید بود و شیر آبی که از قبرها دور بود و میبایستی با تن نحیفمان آب را میکشیدیم تا مادر سنگ قبر پدر و مادرش را بشوید و امان از آن غم مادر که هربار میبایستی شاهدش باشم و اشکهایش که سرازیر میشد هنگامی که به پدر و مادرش سلام میداد. آنجا مکان اندوه بود، اندوهی ملالانگیز، سرزمین نیستی و ناامیدی. ولی اینبار پر ازدحام بود و زنده.
چندی از مردم شعار آشنا برای ما و غریبه برای دیگر مردمان جغرافیای ایران سر میدهند. شعاری که پیشتر بارها از دروازه تلویزیون شنیدهام اینبار در حضورم زنده میشود: «ژن، ژیان، ئازادی» و همە تکرار میکنند. پیش از این نمیدانستم آوایش از نزدیک بسی زیباتر است. قلبم پرواز میکند.
نمیدانم چە کسی یا کسانی روسریشان را درمیآورند و در هوا میرقصانند و همراه با گفتن «ژن، ژیان، ئازادی» بسان چۆپی در هوا میچرخانند. موجش یکبەیک بە جمعیت منتقل شدە است و ما هم تقلید میکنیم. از آن گروه زنی کە جلوی من ایستادەاند زنی نسبتا مسن روی برمیگرداند و با لحنی تند و معترض رو بە آنها کە از میل زنان دیگر جمع تبعیت نکردهاند میگوید: «چرا روسریتان را درنمیآورید از چه میترسید؟ بدتر از این هم مگر میشود؟»
من مبهوت حرکت، میخواهم این لحظه را در ذهنم جاودانه کنم. دیگر آنجا نیستم. تنم با قلبم پرواز کرده است. سرگیجه دارم و پاهایم سست است. از آن لحظههاست که میدانی قرار نیست دوباره ناظرش باشی، همانها که با تمام سلولهایت ایمان میآوری که بهقدری خوششانس بودهای که زندگی فرصت لمس و نظاره آن را به تو داده است. سخن را همینجا به پایان میرسانم. زیرا که جهان برای من همینجا تمام میشود و باقی یادآوری تکرار لمس آن لحظه است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2363/
@harasswatch
نویسنده؛ ژینا. س
خط مارپیچ از عبور مردمان را در امتداد ورود قبرستان میبینم. از آن قبرستان متنفر بودم. زمانی آنجا پدربزرگ و مادربزرگم آرمیدهاند و چیزی که از آن به یاد دارم فقط آفتاب شدید بود و شیر آبی که از قبرها دور بود و میبایستی با تن نحیفمان آب را میکشیدیم تا مادر سنگ قبر پدر و مادرش را بشوید و امان از آن غم مادر که هربار میبایستی شاهدش باشم و اشکهایش که سرازیر میشد هنگامی که به پدر و مادرش سلام میداد. آنجا مکان اندوه بود، اندوهی ملالانگیز، سرزمین نیستی و ناامیدی. ولی اینبار پر ازدحام بود و زنده.
چندی از مردم شعار آشنا برای ما و غریبه برای دیگر مردمان جغرافیای ایران سر میدهند. شعاری که پیشتر بارها از دروازه تلویزیون شنیدهام اینبار در حضورم زنده میشود: «ژن، ژیان، ئازادی» و همە تکرار میکنند. پیش از این نمیدانستم آوایش از نزدیک بسی زیباتر است. قلبم پرواز میکند.
نمیدانم چە کسی یا کسانی روسریشان را درمیآورند و در هوا میرقصانند و همراه با گفتن «ژن، ژیان، ئازادی» بسان چۆپی در هوا میچرخانند. موجش یکبەیک بە جمعیت منتقل شدە است و ما هم تقلید میکنیم. از آن گروه زنی کە جلوی من ایستادەاند زنی نسبتا مسن روی برمیگرداند و با لحنی تند و معترض رو بە آنها کە از میل زنان دیگر جمع تبعیت نکردهاند میگوید: «چرا روسریتان را درنمیآورید از چه میترسید؟ بدتر از این هم مگر میشود؟»
من مبهوت حرکت، میخواهم این لحظه را در ذهنم جاودانه کنم. دیگر آنجا نیستم. تنم با قلبم پرواز کرده است. سرگیجه دارم و پاهایم سست است. از آن لحظههاست که میدانی قرار نیست دوباره ناظرش باشی، همانها که با تمام سلولهایت ایمان میآوری که بهقدری خوششانس بودهای که زندگی فرصت لمس و نظاره آن را به تو داده است. سخن را همینجا به پایان میرسانم. زیرا که جهان برای من همینجا تمام میشود و باقی یادآوری تکرار لمس آن لحظه است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2363/
@harasswatch
دیدبان آزار
تامل در جاودانگی یک حضور
تنم با قلبم پرواز کرده است. سرگیجه دارم و پاهایم سست است. از آن لحظههاست که میدانی قرار نیست دوباره ناظرش باشی، همانها که با تمام سلولهایت ایمان میآوری که بهقدری خوششانس بودهای که زندگی فرصت لمس و نظاره آن را به تو داده است. سخن را همینجا به
ديدبان آزار
Photo
حالا دیگر میتوان گفت جنبشی که «زن، زندگی و آزادی» را فریاد زد، زاییدۀ گورستانی کوچک بود. گورستانی که در روز ۲۶ شهریورماه ۱۴۰۱ جنازۀ دختر جوانی را میبلعید که قربانی سیاستهای حجاب اجباری و ماموران گشت ارشاد شده بود. دختری چنان جوان که انگار پارهای از جوانی همۀ ما با او دفن میشد. چه کسی فکرش را میکرد جنبشی که قرار بود برای بازپسگرفتنِ زندگی بیاید، داشت از دل یک گورستان و از مزار عزیزترین مردگان ما برمیخاست؟ ژینا امینی دفن میشد و قرار بود پس از او، نیرویی نشاتگرفته از مرگِ جوانان، «زمینی»ترین و «زندگیخواه»ترین جنبش را در ایران رقم بزند. میخواهم درحالیکه به جنبش «زن، زندگی، آزادی» میپردازم، کانون این متن را در گورستان آیچی و در لحظۀ وقوع جنبش نگه دارم. درعین حال دربارۀ مناسبات «مرگ» و «زندگی» در ایران و نیز نسبت این دو مفهوم با جنبش «زن، زندگی، آزادی» خواهم نوشت. «مرگ» و «گورستان» در ایران دلالتهایی دارند که وقتی آن را با مکان زایش یک جنبش تلفیق کنیم همهچیز معنادارتر خواهد شد.
آیا میتوان گفت کارآمدترین حکومتها حکومتهاییاند که حیات شهروندان خود را در نزدیکترین فاصله به زندگی و دورترین نقطه از مرگ مستقر میکنند؟ بله. به گمان من این معیار، معیاری ساده و روشن برای قضاوت است. معیاری که بهوضوح وزن بیشتری برای زندگی قائل است و اعتبار حیات را به زندگی میدهد. بااینحال واقعیت این است که زندگی در ایران، نه بر خود «زندگی» که بر بنیانی از «مرگ» استوار شده است. به این معنا که این زندگی نیست که بر زندگی نظارت دارد، بلکه این مرگ و حیات پس از مرگ است که ناظر بر زندگی و محتوای آن شده است. به همین دلیل است که در اینجا، دستورالعملهای زیستن واژگون میشوند و حیات شهروندان در نزدیکترین فاصله به مرگ و دورترین نقطه از زندگی سامان داده میشود. زندگی تاآنجا مُجاز میمانَد که به «سعادت اُخروی» منتهی شود و آن امکانهای دیگرِ «زیستن» که مازاد بر «سعادت اُخروی» باشند، در شبکۀ بزرگی از مجازاتها و دستورالعملها و قانونها و قاعدهها گیر افتاده و منتفی خواهند شد. بههمینترتیب «بدن زن» در همۀ این سالها در شبکهای از آموزههای دینی و آسمانی، و مجموعهای از آموزشها و نظارتها و گشتها و قاعدهها، تدریجا به بدنی مطیع بدل میشد که قرار بود همه عمر بزرگترین ویترینِ «حجاب اجباری» باشد. تو گویی ما در ایران با فضا/مکانی مواجهایم که در آن ظواهر و نشانههای مرگ و زندگی درهم میتنند و زندگی با مرگ خلط میشود.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2358/
@harasswatch
آیا میتوان گفت کارآمدترین حکومتها حکومتهاییاند که حیات شهروندان خود را در نزدیکترین فاصله به زندگی و دورترین نقطه از مرگ مستقر میکنند؟ بله. به گمان من این معیار، معیاری ساده و روشن برای قضاوت است. معیاری که بهوضوح وزن بیشتری برای زندگی قائل است و اعتبار حیات را به زندگی میدهد. بااینحال واقعیت این است که زندگی در ایران، نه بر خود «زندگی» که بر بنیانی از «مرگ» استوار شده است. به این معنا که این زندگی نیست که بر زندگی نظارت دارد، بلکه این مرگ و حیات پس از مرگ است که ناظر بر زندگی و محتوای آن شده است. به همین دلیل است که در اینجا، دستورالعملهای زیستن واژگون میشوند و حیات شهروندان در نزدیکترین فاصله به مرگ و دورترین نقطه از زندگی سامان داده میشود. زندگی تاآنجا مُجاز میمانَد که به «سعادت اُخروی» منتهی شود و آن امکانهای دیگرِ «زیستن» که مازاد بر «سعادت اُخروی» باشند، در شبکۀ بزرگی از مجازاتها و دستورالعملها و قانونها و قاعدهها گیر افتاده و منتفی خواهند شد. بههمینترتیب «بدن زن» در همۀ این سالها در شبکهای از آموزههای دینی و آسمانی، و مجموعهای از آموزشها و نظارتها و گشتها و قاعدهها، تدریجا به بدنی مطیع بدل میشد که قرار بود همه عمر بزرگترین ویترینِ «حجاب اجباری» باشد. تو گویی ما در ایران با فضا/مکانی مواجهایم که در آن ظواهر و نشانههای مرگ و زندگی درهم میتنند و زندگی با مرگ خلط میشود.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2358/
@harasswatch
دیدبان آزار
احضار زندگی در گورستان
حالا دیگر میتوان گفت جنبشی که «زن، زندگی و آزادی» را فریاد زد، زاییدۀ گورستانی کوچک بود. گورستانی که در روز 26 شهریورماه 1401 جنازۀ دختر جوانی را میبلعید که قربانی سیاستهای حجاب اجباری و ماموران گشت ارشاد شده بود. دختری چنان جوان که انگار پارهای
ديدبان آزار
Video
🔹تهران، تقاطع بلوار کشاورز و خیابان حجاب
نویسنده: نون
برای گفتن از آن دوشنبه، روز ۲۸ شهریور میتوانم تا یک قرن هم عقب بروم. اما شاید بهتر باشد بر سر این بمانم که در آن چند روز چه شده بود که ما آنجا بودیم. آنچه در چند روز گذشته مقابل بیمارستان کسری رقم خورده بود و تظاهراتی که همان روز تا سینما آزادی شکل گرفته بود، و پس از آن روسریهایی که در گورستان آیچی در هوا میچرخیدند، راه را نشانمان داده بودند. یکی از ما کشته شده بود، یکی که آشنای ما بود و شاید میتوانست خود ما باشد. به ما تعرض شده بود، این وضعیت برایمان غریبه نبود، اما به آن خو هم نگرفته بودیم و این چیزی است که میتوانیم بابتش به خود ببالیم. یکی از ما کشته شده بود و بر سنگی بالای مزارش نوشته بودند «ژینا گیان تۆ نامری، ناوت دەبێتە ڕەمز.»
بحث کرده بودیم که نماد یا رمز؟ و نماد را انتخاب کرده بودیم. یک نفر از ما که حالا نامش نماد حیات و آزادی ما شده بود را به بهانه حجاب کشته بودند و برای اعتراض کجا بهتر از بلواری که پیش از این هم برای از آن ما بودنش تلاش کرده بودیم و سر خیابانی که نامش نمادی از سرکوب ما بود. روی پیوستن دانشجوها و رهگذران هم حساب کرده بودیم. روی بههمپیوستن بغض و فریادهای انباشته کسانی که گلویشان دیگر جایی نداشت.
برای رفتن تردید داشتم. لباسی راحت پوشیدم، ماسکی به صورتم زدم و راه افتادم. سعی کردم راه امنی پیدا کنم تا خودم را به بلوار برسانم. صدای جمعیت را میشنیدم و فکر میکردم فقط صدایی درون سرم است که میچرخد. از خیابان بهنسبت خلوتی به سمت بلوار رفتم. هرچه نزدیکتر میشدم، صدا نزدیکتر میشد و بیشتر گم میشدم، خودم را شبیه خوابگردی تصور میکنم که بین مرز رویا و آن واقعیت رویاگون در نوسان است.
مبهوت نگاه میکردم تا با صدای دوری که گفته بود «آقا بیا وسط...» به خودم آمدم. آنهایی که وسط بلوار شعار میدادند، تماشاچی نمیخواستند، نمیخواستند کسی کنار بایستند و فقط ثبت کند، همراه میخواستند. تمام توانم را جمع کردم و شجاعتم را از مردمی که فریاد میزدند گرفتم و رفتم. هنوز نیروی سرکوب مستقر نشده بود. چندتایی پلیس و سرباز بودند. نه برای اینکه بخواهند آزادمان بگذارند، ما را و خشم انباشته سرکوب و تحقیر را، آنهمه آدم که آمده بودند را و «جمعی از فعالان حقوق زنان» را دست کم گرفته بودند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2366/
@harasswatch
نویسنده: نون
برای گفتن از آن دوشنبه، روز ۲۸ شهریور میتوانم تا یک قرن هم عقب بروم. اما شاید بهتر باشد بر سر این بمانم که در آن چند روز چه شده بود که ما آنجا بودیم. آنچه در چند روز گذشته مقابل بیمارستان کسری رقم خورده بود و تظاهراتی که همان روز تا سینما آزادی شکل گرفته بود، و پس از آن روسریهایی که در گورستان آیچی در هوا میچرخیدند، راه را نشانمان داده بودند. یکی از ما کشته شده بود، یکی که آشنای ما بود و شاید میتوانست خود ما باشد. به ما تعرض شده بود، این وضعیت برایمان غریبه نبود، اما به آن خو هم نگرفته بودیم و این چیزی است که میتوانیم بابتش به خود ببالیم. یکی از ما کشته شده بود و بر سنگی بالای مزارش نوشته بودند «ژینا گیان تۆ نامری، ناوت دەبێتە ڕەمز.»
بحث کرده بودیم که نماد یا رمز؟ و نماد را انتخاب کرده بودیم. یک نفر از ما که حالا نامش نماد حیات و آزادی ما شده بود را به بهانه حجاب کشته بودند و برای اعتراض کجا بهتر از بلواری که پیش از این هم برای از آن ما بودنش تلاش کرده بودیم و سر خیابانی که نامش نمادی از سرکوب ما بود. روی پیوستن دانشجوها و رهگذران هم حساب کرده بودیم. روی بههمپیوستن بغض و فریادهای انباشته کسانی که گلویشان دیگر جایی نداشت.
برای رفتن تردید داشتم. لباسی راحت پوشیدم، ماسکی به صورتم زدم و راه افتادم. سعی کردم راه امنی پیدا کنم تا خودم را به بلوار برسانم. صدای جمعیت را میشنیدم و فکر میکردم فقط صدایی درون سرم است که میچرخد. از خیابان بهنسبت خلوتی به سمت بلوار رفتم. هرچه نزدیکتر میشدم، صدا نزدیکتر میشد و بیشتر گم میشدم، خودم را شبیه خوابگردی تصور میکنم که بین مرز رویا و آن واقعیت رویاگون در نوسان است.
مبهوت نگاه میکردم تا با صدای دوری که گفته بود «آقا بیا وسط...» به خودم آمدم. آنهایی که وسط بلوار شعار میدادند، تماشاچی نمیخواستند، نمیخواستند کسی کنار بایستند و فقط ثبت کند، همراه میخواستند. تمام توانم را جمع کردم و شجاعتم را از مردمی که فریاد میزدند گرفتم و رفتم. هنوز نیروی سرکوب مستقر نشده بود. چندتایی پلیس و سرباز بودند. نه برای اینکه بخواهند آزادمان بگذارند، ما را و خشم انباشته سرکوب و تحقیر را، آنهمه آدم که آمده بودند را و «جمعی از فعالان حقوق زنان» را دست کم گرفته بودند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2366/
@harasswatch
دیدبان آزار
تهران، تقاطع بلوار کشاورز و خیابان حجاب | یادداشت
برای تعریفکردن از آنروز و آن خیابان آشنای شهر که حالا با حضورمان بیش از همیشه به ما تعلق داشت، ذهنم مدام میپرد. از یک واقعه به واقعهای دیگر، از دی 96 به اسفند همان سال، از فریاد شعاری به شعار دیگر و اینکه گفته بودیم «رهایی حق ماست، قدرت ما جمع م
🔹«نه» بهمثابه قدمزدن با پاهای یکدیگر
نویسنده: ساناز عظیمیپور
برای من که از کیلومترها آنطرفتر ویدیوها را نگاه میکردم، همهچیز شبیه خواب بود. تصاویر روسریهایی که در هوا می چرخیدند، روسریهایی که در آتش انداخته میشدند، بدنی که در فضا میچرخید و فریاد «زن، زندگی، آزادی» در خیابانها، خیابانهایی که در آنها متولد شده بودم، بزرگ شده بودم، گاهی به آنها پناه برده بودم، گاهی از آنها متنفر شده بودم و آنها را ترک کرده بودم. تصویر زندگی من در تهران، هیچوقت تصویری نوستالژیک از احساس تعلق نبود، که با مهاجرت آن را از دست داده باشم. رابطه من با تهران بیشتر شبیه یک آشنایی پردردسر بود، که بندهای نازک عادت ما را به هم وصل میکرد، بند نازک عادت به تمام ساعات عمرم که در غروب ملالآور پشت ترافیک همیشگی، تلاشهای شکستخوردهام برای تامین هزینههای زندگی روزمره، از بار سنگین حضور بدنم در خیابانها و ترس ابدی از سایههای پشت سرم، از دوربینها و مامورها و شهروندان مامورشده. آخرین بند نازک عاطفی من با زندگی در تهران، پنج سال قبل از آن روز در تاکسی، در راه بازگشت از بازجویی به خانه پاره شده بود. آنجایی که بازجو -که هیچوقت اسمش را هم نفهمیدم- به من گفت: «هرزههایی مثل تو را خوب میشناسیم، فکر میکنین خیلی بارتونه. ولی کاری میکنیم، که یادت بیاد تو واقعا کی هستی و جایگاهت کجاست.»
ویدیوها یکی پس از دیگری بیرون میآمدند. در یکی از ویدیوها، زنی خطاب به کسی که در گوشه ایستاده بود و فیلم میگرفت، گفت: «آقا چرا وایسادی؟ بیا تو!» و در ویدیویی دیگر از مشهد، زنی با ماسک روی ماشین پلیس ایستاده بود. زن دیگری از پایین ماشین در حالی که از او فیلم میگرفت، با صدایی محکم گفت: «بگو خواهرم، بگو». زن روی ماشین از ته گلو فریاد زد: «جمهوری اسلامی، نمیخوایم، نمیخوایم!» فردای همان روز، اولین تجمع در برلین، برگزار شد. آن روز در آن خیابان در برلین، -شبیه بیشتر فضاهای خارج از ایران و در ارتباط با ایران- فضا عجیب و متناقض بود. انگار قسمتی از یک عکس دستهجمعی از نقطهی دیگری روی کره زمین با قیچی بریده و در جایی کاملاً نامربوط چسبانده باشی. جایی که اتفاقات کمتر ارتباط مستقیمی با محیط اطراف دارند. این احساسی بود که من مشابه آن را بارها بعد از مهاجرت تجربه کرده بودم؛ اینکه نه فقط در تصویری دیگر، بلکه در روایت داستانی دیگری به طرز ناشیانهای کلاژ شده باشم. روایتی که روند زمانیاش هیچ سنخیتی با جریان درونی من نداشت.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2364/
@harasswatch
نویسنده: ساناز عظیمیپور
برای من که از کیلومترها آنطرفتر ویدیوها را نگاه میکردم، همهچیز شبیه خواب بود. تصاویر روسریهایی که در هوا می چرخیدند، روسریهایی که در آتش انداخته میشدند، بدنی که در فضا میچرخید و فریاد «زن، زندگی، آزادی» در خیابانها، خیابانهایی که در آنها متولد شده بودم، بزرگ شده بودم، گاهی به آنها پناه برده بودم، گاهی از آنها متنفر شده بودم و آنها را ترک کرده بودم. تصویر زندگی من در تهران، هیچوقت تصویری نوستالژیک از احساس تعلق نبود، که با مهاجرت آن را از دست داده باشم. رابطه من با تهران بیشتر شبیه یک آشنایی پردردسر بود، که بندهای نازک عادت ما را به هم وصل میکرد، بند نازک عادت به تمام ساعات عمرم که در غروب ملالآور پشت ترافیک همیشگی، تلاشهای شکستخوردهام برای تامین هزینههای زندگی روزمره، از بار سنگین حضور بدنم در خیابانها و ترس ابدی از سایههای پشت سرم، از دوربینها و مامورها و شهروندان مامورشده. آخرین بند نازک عاطفی من با زندگی در تهران، پنج سال قبل از آن روز در تاکسی، در راه بازگشت از بازجویی به خانه پاره شده بود. آنجایی که بازجو -که هیچوقت اسمش را هم نفهمیدم- به من گفت: «هرزههایی مثل تو را خوب میشناسیم، فکر میکنین خیلی بارتونه. ولی کاری میکنیم، که یادت بیاد تو واقعا کی هستی و جایگاهت کجاست.»
ویدیوها یکی پس از دیگری بیرون میآمدند. در یکی از ویدیوها، زنی خطاب به کسی که در گوشه ایستاده بود و فیلم میگرفت، گفت: «آقا چرا وایسادی؟ بیا تو!» و در ویدیویی دیگر از مشهد، زنی با ماسک روی ماشین پلیس ایستاده بود. زن دیگری از پایین ماشین در حالی که از او فیلم میگرفت، با صدایی محکم گفت: «بگو خواهرم، بگو». زن روی ماشین از ته گلو فریاد زد: «جمهوری اسلامی، نمیخوایم، نمیخوایم!» فردای همان روز، اولین تجمع در برلین، برگزار شد. آن روز در آن خیابان در برلین، -شبیه بیشتر فضاهای خارج از ایران و در ارتباط با ایران- فضا عجیب و متناقض بود. انگار قسمتی از یک عکس دستهجمعی از نقطهی دیگری روی کره زمین با قیچی بریده و در جایی کاملاً نامربوط چسبانده باشی. جایی که اتفاقات کمتر ارتباط مستقیمی با محیط اطراف دارند. این احساسی بود که من مشابه آن را بارها بعد از مهاجرت تجربه کرده بودم؛ اینکه نه فقط در تصویری دیگر، بلکه در روایت داستانی دیگری به طرز ناشیانهای کلاژ شده باشم. روایتی که روند زمانیاش هیچ سنخیتی با جریان درونی من نداشت.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2364/
@harasswatch
دیدبان آزار
«نه» بهمثابه قدمزدن در خیابان با پاهای یکدیگر
انسان سوگوار تقویم خود را دارد. سوگواری مفهوم خطی زمان را هم میزند. سوگوار برای درک معنای زمان سوگواری به جستوجوی روز و ماه و سال از روی تقویم نمیگردد. انگار که بدن انسان سوگوار حوادث را در خود ثبت میکند و تقویم خودش را دارد. مثل همین روزها که ا
ديدبان آزار
Photo
🔹پاکسازی آرشیوهای شخصی و تولد سیاهچاله خاطره جمعی
نویسنده: الهه
از من پرسید «چند وقت است که دوستت دارم؟» حافظه من و موبایل و اکانتهایم برای بازیابی دقیق آن زمان آغازین خالی است. تنها میدانم از هفتههای اول انقلاب است که دوستش داشتهام. آرشیوهای شخصی پاکشده در دوران ترور و خطرهای امنیتی، در جریان یک خیزش که مراودات روزمره دوستانه و عاشقانه را هم تحت تاثیر خود گذاشته و در برابر آن در معرض آرشیو جمعی خیزش بودن. حجم بزرگی از تصاویر، جملات، لحظات و ویدیوهایی که جمعا به تماشای آنها نشستهایم و با شدتی کمیاب از آنها متاثر شدهایم. جملات و استوریهای پیش از مرگ آنها که کشته شدهاند را با هم مرور میکنیم، ویدئوهای شورانگیز یا جگرسوز مبارزان را با هم تماشا میکنیم. دوست داریم چیزی را که دیدهایم به عزیزانمان نشان دهیم. تجربه و مواجهات خود را در قالب نوشتههای بینام منتشر میکنیم و این توده چگال خاطره جمعی را سنگین میکنیم. بینامشدن در یک آرشیو جمعی و اتصالات شخصی پیداکردن دوباره با این خاطره جمعی، «این را ببین»ها.
یک روز با ش با مویههای مادر شورش نیکنام گریه کردیم و از مادرهایمان حرف زدیم: «در مویههای مادر شورش نیکنام انگار مادرم را پیدا میکنم و آشناییای که با وجود کوردبودن انگار تا حالا متوجهش نشده بودم، حتی آن طرز روسری بستن خیلی برایم آشناست. خیلی برای مادرم دلتنگ». گریه. میتوانم بارها با مرور مویههای مادر شورش نیکنام، لحظه نزدیکیام به ش را، مادرهامان را و تاریخ دوستیمان را فراخوانی کنم بدون اینکه بایگانیای، عکسی یا نامهای ازین تاریخ در اختیار داشته باشم. زندگی و ارتباطات شخصیمان میان لحظات مختلف خیزش ژینا نشانهگذاری میشود: «این زن را ببین». گریه. و «مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور» را ببین. گریه. این بدن پر از ساچمه را ببین ببین. بهت. این دختران دانشآموز را ببین ببین، اشکخند. این جمعیت را ببین، او را ببین پیش از اعدام، ما را ببین، خودمان را ببین، معلم اعدامیمان را، جوانی بیستودوسالهمان را ببین و اینگونه جوانی مشترکمان را فرا میخوانیم.
یکی از کسانی که در روزهای ابتدایی خیزش ژینا بازداشت و بعد از چند ماه آزاد شد، در مواجهه با عکس معروف سیل جمعیت و آن دختر بالای ماشین در چهلم ژینا با بهت و شعف در توییتر پرسید: «میدانید این عکس متعلق به کی و کجاست؟» این پرسش ساده که ممکن است به کرات در فضای مجازی پرسیده شود بسیار تکاندهنده بود. او چیزهایی را که این چند ماه تجربه مشترک ما از زندگی بوده ندیده بود.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2367/
@harasswatch
نویسنده: الهه
از من پرسید «چند وقت است که دوستت دارم؟» حافظه من و موبایل و اکانتهایم برای بازیابی دقیق آن زمان آغازین خالی است. تنها میدانم از هفتههای اول انقلاب است که دوستش داشتهام. آرشیوهای شخصی پاکشده در دوران ترور و خطرهای امنیتی، در جریان یک خیزش که مراودات روزمره دوستانه و عاشقانه را هم تحت تاثیر خود گذاشته و در برابر آن در معرض آرشیو جمعی خیزش بودن. حجم بزرگی از تصاویر، جملات، لحظات و ویدیوهایی که جمعا به تماشای آنها نشستهایم و با شدتی کمیاب از آنها متاثر شدهایم. جملات و استوریهای پیش از مرگ آنها که کشته شدهاند را با هم مرور میکنیم، ویدئوهای شورانگیز یا جگرسوز مبارزان را با هم تماشا میکنیم. دوست داریم چیزی را که دیدهایم به عزیزانمان نشان دهیم. تجربه و مواجهات خود را در قالب نوشتههای بینام منتشر میکنیم و این توده چگال خاطره جمعی را سنگین میکنیم. بینامشدن در یک آرشیو جمعی و اتصالات شخصی پیداکردن دوباره با این خاطره جمعی، «این را ببین»ها.
یک روز با ش با مویههای مادر شورش نیکنام گریه کردیم و از مادرهایمان حرف زدیم: «در مویههای مادر شورش نیکنام انگار مادرم را پیدا میکنم و آشناییای که با وجود کوردبودن انگار تا حالا متوجهش نشده بودم، حتی آن طرز روسری بستن خیلی برایم آشناست. خیلی برای مادرم دلتنگ». گریه. میتوانم بارها با مرور مویههای مادر شورش نیکنام، لحظه نزدیکیام به ش را، مادرهامان را و تاریخ دوستیمان را فراخوانی کنم بدون اینکه بایگانیای، عکسی یا نامهای ازین تاریخ در اختیار داشته باشم. زندگی و ارتباطات شخصیمان میان لحظات مختلف خیزش ژینا نشانهگذاری میشود: «این زن را ببین». گریه. و «مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور» را ببین. گریه. این بدن پر از ساچمه را ببین ببین. بهت. این دختران دانشآموز را ببین ببین، اشکخند. این جمعیت را ببین، او را ببین پیش از اعدام، ما را ببین، خودمان را ببین، معلم اعدامیمان را، جوانی بیستودوسالهمان را ببین و اینگونه جوانی مشترکمان را فرا میخوانیم.
یکی از کسانی که در روزهای ابتدایی خیزش ژینا بازداشت و بعد از چند ماه آزاد شد، در مواجهه با عکس معروف سیل جمعیت و آن دختر بالای ماشین در چهلم ژینا با بهت و شعف در توییتر پرسید: «میدانید این عکس متعلق به کی و کجاست؟» این پرسش ساده که ممکن است به کرات در فضای مجازی پرسیده شود بسیار تکاندهنده بود. او چیزهایی را که این چند ماه تجربه مشترک ما از زندگی بوده ندیده بود.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2367/
@harasswatch
دیدبان آزار
پاکسازی آرشیوهای شخصی و تولد سیاهچاله خاطره جمعی
می خواستم یک ماه بعد از آخرین نامهام، نامه تازه رسیده ن را پاسخ دهم، یکی از کسانی که به هم مینویسیم. نامههای قبلیمان را به خاطر پاکسازی هرروزه اکانتها و ایمیلها پاک کرده بودم و دچار شک شدم که نکند آنچه را که در صدد نوشتنش بودم پیش ازین نوشته با
ديدبان آزار
Photo
🔹برای سروناز احمدی که در اعتصاب دارو است، برای تنی که در بدن جمعی درد میکند
نویسنده: شقایق
حالا رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. هرچند شاید اصلا به دستت نرسد و شاید اصلا این کلمات برای آنجا که تو ایستادهای ضعیف و رنگوروباخته و بیمعنا باشند. همه اینها هست و همه اینها را حق داری. شرمام میآید اما من از بودن در زندان خیلی کم میدانم. آنجا نبودهام. اما باز، رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. نمیخواهم بگویم که کاری را بکن یا از نکردنی دست بردار. لبخند میآید روی صورت غرق اشکم از تصور گفتن این به تو که اصلا یکی از نامهای بسیار برای آن «نه» شدهای. و از آن گذشته، من که اصلا تو را ندیدهام. یعنی دیدهام، میبینم، هرروز، هرشب، با هر کلمه هزار بار و با هر تکرار، با هربار آرزو که کاش یا همه با هم در زندان بودیم و یا همه با هم پاکوبان به دور آتش جنونزدهای که میدان آزادی را «آیچی» میکند. اما با همه اینها، ما یکدیگر را نمیشناسیم، و این خواهش را که از این نکردن دست برداری حتما نزدیکترینهایت گفتهاند و آنها هم حتما میدانند که تو یکی از هزاران بدن برای آن «نه» شدهای. با همه آنچه بر تو و بر ساکنان دیگر آن دیوارهای کوتاه رفته است، محرومیتهای مکرر و حتی خلاف «قانون» (کدام قانون؟) از تماس، دیدار، حق مرخصی، حتی برای درمان، حتی در اضطراری که برای همه آشکار است، چه راهی مانده غیر از این؟ جوابی ندارم. پس اصلا گفتنام به کاری میآید؟ و نوشتن همه اینها، نمیدانم.
سرونازم، رفیق (همبدنی اجازه اضافه کردن آن «م» را میدهد؟) ما از آنهاییم که هنوز آن آغوش اول را هم از دنیا طلبکاریم، یعنی غریبه؟ آره و نه. اما؛ اصلا شاید دقیقا چون تو را ندیدهام، شاید چون صدایم انعکاس محوی از میانه آشوبزده همه این باهمبودنها و ازهمگسستنهاست، شاید یکی از آن کودکانی که در آستانه نوجوانی با نامههایت به دنیا فکر کردهاند، یکی از هزاران قلب دور و نزدیکی که انتظار تصویر آزادت را میکشند، یکی از زنانی که با کلماتات بغض و خنده با هم بدنشان را به جوش میآورد. من، دور و شاید غریبهام (نیستم)، اسمم را نمیدانی، اسمم چندان به کاری هم نمیآید. اما، بدنت در بدنم تیر میکشد، سرو. زنی نوشته بود (شاید من؟ مهم نیست حالا که بعد ژینا) که «مادری» گاهی فقط گرسنگی دیگری است که در سینه تو تیر میکشد، که بدنت درد دیگری را تجربه میکند. حالا ببین چهطور همه برای هم مادرانه شدهایم. بدنت در بدنهایمان تیر میکشد زن. میدانم آنقدر ظلم مکرر و وقیحانه شده است که راهی نمانده است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2368/
@harasswatch
نویسنده: شقایق
حالا رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. هرچند شاید اصلا به دستت نرسد و شاید اصلا این کلمات برای آنجا که تو ایستادهای ضعیف و رنگوروباخته و بیمعنا باشند. همه اینها هست و همه اینها را حق داری. شرمام میآید اما من از بودن در زندان خیلی کم میدانم. آنجا نبودهام. اما باز، رد همبدنی نمیگذارد ننویسم. نمیخواهم بگویم که کاری را بکن یا از نکردنی دست بردار. لبخند میآید روی صورت غرق اشکم از تصور گفتن این به تو که اصلا یکی از نامهای بسیار برای آن «نه» شدهای. و از آن گذشته، من که اصلا تو را ندیدهام. یعنی دیدهام، میبینم، هرروز، هرشب، با هر کلمه هزار بار و با هر تکرار، با هربار آرزو که کاش یا همه با هم در زندان بودیم و یا همه با هم پاکوبان به دور آتش جنونزدهای که میدان آزادی را «آیچی» میکند. اما با همه اینها، ما یکدیگر را نمیشناسیم، و این خواهش را که از این نکردن دست برداری حتما نزدیکترینهایت گفتهاند و آنها هم حتما میدانند که تو یکی از هزاران بدن برای آن «نه» شدهای. با همه آنچه بر تو و بر ساکنان دیگر آن دیوارهای کوتاه رفته است، محرومیتهای مکرر و حتی خلاف «قانون» (کدام قانون؟) از تماس، دیدار، حق مرخصی، حتی برای درمان، حتی در اضطراری که برای همه آشکار است، چه راهی مانده غیر از این؟ جوابی ندارم. پس اصلا گفتنام به کاری میآید؟ و نوشتن همه اینها، نمیدانم.
سرونازم، رفیق (همبدنی اجازه اضافه کردن آن «م» را میدهد؟) ما از آنهاییم که هنوز آن آغوش اول را هم از دنیا طلبکاریم، یعنی غریبه؟ آره و نه. اما؛ اصلا شاید دقیقا چون تو را ندیدهام، شاید چون صدایم انعکاس محوی از میانه آشوبزده همه این باهمبودنها و ازهمگسستنهاست، شاید یکی از آن کودکانی که در آستانه نوجوانی با نامههایت به دنیا فکر کردهاند، یکی از هزاران قلب دور و نزدیکی که انتظار تصویر آزادت را میکشند، یکی از زنانی که با کلماتات بغض و خنده با هم بدنشان را به جوش میآورد. من، دور و شاید غریبهام (نیستم)، اسمم را نمیدانی، اسمم چندان به کاری هم نمیآید. اما، بدنت در بدنم تیر میکشد، سرو. زنی نوشته بود (شاید من؟ مهم نیست حالا که بعد ژینا) که «مادری» گاهی فقط گرسنگی دیگری است که در سینه تو تیر میکشد، که بدنت درد دیگری را تجربه میکند. حالا ببین چهطور همه برای هم مادرانه شدهایم. بدنت در بدنهایمان تیر میکشد زن. میدانم آنقدر ظلم مکرر و وقیحانه شده است که راهی نمانده است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2368/
@harasswatch
دیدبان آزار
تنی که در بدن جمعی درد میکند
من تو را ندیدهام. یعنی از نزدیک. اما از ژینا که تنش به خاک رفت و ما که به خیابان برگشتیم و تنمان که رقصید، دیدمت، اسمت را و گفتنت از بدن جمعی را، که گفته بودی «میارزید»، به این پیوستن، به این جمعیت شدن. آنبار خواندم و با کلمات تو و به یاد دوست نز
ديدبان آزار
Photo
🔹من عشقم را در سال بد نیافتم
نویسنده: تس
تاریخ ما مشحون است از عشقهای زنان به مردانی که مبارزه کردند، کشته شدند و ستارهای شدند در ظلمات شبهای تار اختناق. این عشق برای اکثریت این زنان وجهی سیاسی نیز داشته است؛ انگار که تمرینی باشد برای آزادی، ایستادگی و فداکاری. پوری سلطانی، همسر مرتضی کیوان را به یاد دارید؟ پوری کتاب «هنر عشقورزیدن» اریک فروم را در سال ۱۳۳۵، پس از اعدام کیوان و در زمانه کشتار آزادی و عشق ترجمه کرد. کتابی که در پیشگفتار آن آمده است: «این کتاب میخواهد اثبات کند که اگر آدمی همسایهاش را دوست نداشته باشد و از فروتنی واقعی، شهامت، ایمان و انضباط بیبهره باشد، از عشق فردی خرسند نخواهد شد...» مثالها و روایات بسیارند که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل و صدای زنانۀ پرقدرت سیمین غانم در تمنّای باوری از سوی مرد قهرمان را در هزارتوی سالیان، از انقلاب ۵۷ تا جنبش ۸۸ و خیزش ۹۸ بشنو که میخروشد: «بذار باور کنم یه تکیهگاهم برای غربت یه مرد عاشق». به هر ترتیب مردان قهرمان این تاریخ همواره حتی در سالهای بد، امتیاز برخورداری از عشق باشکوه زنی را داشتهاند. نه بدین معنا که پیش از این هرگز با چنین تصاویر و صداهایی مواجه نشده باشیم اما در قیام ژینا بود که زن بهطور خاص و گسترده تبدیل به همان معشوق مبارزی شد که باید برایش خواند و نوشت و تصویر کرد. این بار شوهران، پارتنرها و عشاقی در فضای مجازی و غیرمجازی پا به میدان نهاده بودند که میخواستند به موازات عشق شخصی خود به معشوقی در فضای خصوصی و خانه، به مردمی در خیابانها هم مهر بورزند.
ما در این دو سال بارها شاهد تجلی این لحظههای عاشقانۀ قهرمانانه بودهایم. ابراز عشق دگرجنسگرایانه مردی به زنی قهرمان، زنی که میخواهد آزاد باشد و انتخاب میکند و عصیان میکند چهبسا حتی زمانی علیه خود آن مرد. اما از پسِ پشت لحظه های روزمرۀ عشق و رابطه چه کسی حرف میزند؟ آیا بسیاری از ما زنان بهقدر وسع خود در این دو سال، قهرمانانی در متن همین زندگی روزمرۀ تحت دیکتاتوری نبودهایم؟ اگرچه معدودی از ما نیز نیز عشق خود را در این سالهای بد یافتند اما چرا بسیاری از ما بهعنوان زنی دگرجنسگرا در این دو سال بیش از هر زمان دیگری اتفاقاً از عشق و رابطه اگر نهراسیده که حداقل اجتناب کردهایم؟ شاید چون به نظر میرسد معشوق مرد ما در بهترین حالتِ همراهی همچنان سودای لحظههای قهرمانی برای دیگری و بالاخص برای خویش را دارد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2369/
@harasswatch
نویسنده: تس
تاریخ ما مشحون است از عشقهای زنان به مردانی که مبارزه کردند، کشته شدند و ستارهای شدند در ظلمات شبهای تار اختناق. این عشق برای اکثریت این زنان وجهی سیاسی نیز داشته است؛ انگار که تمرینی باشد برای آزادی، ایستادگی و فداکاری. پوری سلطانی، همسر مرتضی کیوان را به یاد دارید؟ پوری کتاب «هنر عشقورزیدن» اریک فروم را در سال ۱۳۳۵، پس از اعدام کیوان و در زمانه کشتار آزادی و عشق ترجمه کرد. کتابی که در پیشگفتار آن آمده است: «این کتاب میخواهد اثبات کند که اگر آدمی همسایهاش را دوست نداشته باشد و از فروتنی واقعی، شهامت، ایمان و انضباط بیبهره باشد، از عشق فردی خرسند نخواهد شد...» مثالها و روایات بسیارند که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل و صدای زنانۀ پرقدرت سیمین غانم در تمنّای باوری از سوی مرد قهرمان را در هزارتوی سالیان، از انقلاب ۵۷ تا جنبش ۸۸ و خیزش ۹۸ بشنو که میخروشد: «بذار باور کنم یه تکیهگاهم برای غربت یه مرد عاشق». به هر ترتیب مردان قهرمان این تاریخ همواره حتی در سالهای بد، امتیاز برخورداری از عشق باشکوه زنی را داشتهاند. نه بدین معنا که پیش از این هرگز با چنین تصاویر و صداهایی مواجه نشده باشیم اما در قیام ژینا بود که زن بهطور خاص و گسترده تبدیل به همان معشوق مبارزی شد که باید برایش خواند و نوشت و تصویر کرد. این بار شوهران، پارتنرها و عشاقی در فضای مجازی و غیرمجازی پا به میدان نهاده بودند که میخواستند به موازات عشق شخصی خود به معشوقی در فضای خصوصی و خانه، به مردمی در خیابانها هم مهر بورزند.
ما در این دو سال بارها شاهد تجلی این لحظههای عاشقانۀ قهرمانانه بودهایم. ابراز عشق دگرجنسگرایانه مردی به زنی قهرمان، زنی که میخواهد آزاد باشد و انتخاب میکند و عصیان میکند چهبسا حتی زمانی علیه خود آن مرد. اما از پسِ پشت لحظه های روزمرۀ عشق و رابطه چه کسی حرف میزند؟ آیا بسیاری از ما زنان بهقدر وسع خود در این دو سال، قهرمانانی در متن همین زندگی روزمرۀ تحت دیکتاتوری نبودهایم؟ اگرچه معدودی از ما نیز نیز عشق خود را در این سالهای بد یافتند اما چرا بسیاری از ما بهعنوان زنی دگرجنسگرا در این دو سال بیش از هر زمان دیگری اتفاقاً از عشق و رابطه اگر نهراسیده که حداقل اجتناب کردهایم؟ شاید چون به نظر میرسد معشوق مرد ما در بهترین حالتِ همراهی همچنان سودای لحظههای قهرمانی برای دیگری و بالاخص برای خویش را دارد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2369/
@harasswatch
دیدبان آزار
من عشقم را در سال بد نیافتم
نعکاس مبارزات فمینیستی ایران و دیگر کشورهای دنیا علیه سرکوب و خشونت جنسی و بررسی و معرفی اشکال سازماندهی زنان علیه خشونت
ديدبان آزار
Photo
🔹مبارزهای برای همه؛ تاثیر قیام ژینا بر مهاجران افغانستانی در ایران
نویسندگان: شوکا علیزاده و گلی بهاران
چند ماه بعد از خاموششدن آتش قیام، موج مهاجرستیزی گستردهای در رسانههای جمعی بالا گرفت. درباره تعداد مهاجران افغانستانی اغراق شد و آنها بهعنوان عاملین اخلال امنیت عمومی و نماینده طالبان بازنمایی شدند. برخی افغانستانیها ایرانیان را با این سوال مواجه کردند که آیا شما همان حامیان قیام ژینا در چند ماه پیش هستید که پرچم مبارزه را به پیش میراندید؟ ما در این نوشته برای پاسخ به این پرسشها به سراغ ۱۰ زن و مرد افغانستانی که در شهر تهران ساکن هستند رفتیم و تلاش کردیم هم به زندگی آنها پیش از قیام بپردازیم و هم تاثیر قیام ژینا و موج مهاجرستیزی بعد از آن را بر زندگیشان را بررسی کنیم
طیبه «خود» را در قیام ژینا به دست آورد. خودی که جرات به او داد که با خود عهد کند که هرگز از مبارزه دست نکشد در هر کجای دنیا که باشد: «اگر دوباره این اعتراضات شکل بگیرد من حتما به آن میپیوندم چراکه اولین دستاوردی که من در قیام ژینا به دست آوردم «خودم» بودم و پیداکردن «جرئتی» که آن روزها به من هدیه داد. یکروز رفته بودم وزارت علوم و کلا روسری با خودم نبرده بودم. چون آنروزها در اوج قیام ژینا بود به من گفتند از در پشتی برو که دوربین تو را نبیند و این شجاعت برای خودم هم شگفتانگیز بود. ادامهدادن برای من اینطور است که اگر مبارزهای است که مربوط به بُعد انسانی ماست من همیشه هستم، حتی اگر آن آدمها قبلش با من بهعنوان مهاجر بدرفتاری کرده باشند. چون این بُعد بالاتری است و قیام ژینا یک مبارزه انسانی بود چرا که «زن» را بهعنوان یک انسان میدید و هر قیام دیگری که این ویژگی را داشته باشد من باز هم مبارزه خواهم کرد.»
زهرا دختری است که هزینه زیادی برای قیام ژینا داده: در نهایت در حراست دانشگاه پرونده امنیتی برای من باز کردند. چندبار احضار و بازجویی شدم. در بازجوییها سر افغانستانیبودنم بشدت من را تحقیر و تهدید کردند. اول به من یک فرم دادند و گفتند اسم کسانی که در تجمعها بودند را بنویس. گفتم کسی را نمیشناسم و بعد از آن بازجو شروع کرد به تحقیرکردن که به تو چه که کشور ما چه مشکلاتی دارد؟ مگر برای این کشوری؟ و فحشهای خیلی رکیکی میدادند و چهارنفری از هر طرف به من حمله میکردند و هرچیزی که از دهانشان درمیآمد میگفتند. تهدید میکردند که همین الان پاسپورتت را پاره میکنیم و برت میگردانیم کشورت، من میتوانم دیپورتت کنم، زندانیات کنم، تعلیقت کنم و یک عالمه تهدید دیگر.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2370/
نویسندگان: شوکا علیزاده و گلی بهاران
چند ماه بعد از خاموششدن آتش قیام، موج مهاجرستیزی گستردهای در رسانههای جمعی بالا گرفت. درباره تعداد مهاجران افغانستانی اغراق شد و آنها بهعنوان عاملین اخلال امنیت عمومی و نماینده طالبان بازنمایی شدند. برخی افغانستانیها ایرانیان را با این سوال مواجه کردند که آیا شما همان حامیان قیام ژینا در چند ماه پیش هستید که پرچم مبارزه را به پیش میراندید؟ ما در این نوشته برای پاسخ به این پرسشها به سراغ ۱۰ زن و مرد افغانستانی که در شهر تهران ساکن هستند رفتیم و تلاش کردیم هم به زندگی آنها پیش از قیام بپردازیم و هم تاثیر قیام ژینا و موج مهاجرستیزی بعد از آن را بر زندگیشان را بررسی کنیم
طیبه «خود» را در قیام ژینا به دست آورد. خودی که جرات به او داد که با خود عهد کند که هرگز از مبارزه دست نکشد در هر کجای دنیا که باشد: «اگر دوباره این اعتراضات شکل بگیرد من حتما به آن میپیوندم چراکه اولین دستاوردی که من در قیام ژینا به دست آوردم «خودم» بودم و پیداکردن «جرئتی» که آن روزها به من هدیه داد. یکروز رفته بودم وزارت علوم و کلا روسری با خودم نبرده بودم. چون آنروزها در اوج قیام ژینا بود به من گفتند از در پشتی برو که دوربین تو را نبیند و این شجاعت برای خودم هم شگفتانگیز بود. ادامهدادن برای من اینطور است که اگر مبارزهای است که مربوط به بُعد انسانی ماست من همیشه هستم، حتی اگر آن آدمها قبلش با من بهعنوان مهاجر بدرفتاری کرده باشند. چون این بُعد بالاتری است و قیام ژینا یک مبارزه انسانی بود چرا که «زن» را بهعنوان یک انسان میدید و هر قیام دیگری که این ویژگی را داشته باشد من باز هم مبارزه خواهم کرد.»
زهرا دختری است که هزینه زیادی برای قیام ژینا داده: در نهایت در حراست دانشگاه پرونده امنیتی برای من باز کردند. چندبار احضار و بازجویی شدم. در بازجوییها سر افغانستانیبودنم بشدت من را تحقیر و تهدید کردند. اول به من یک فرم دادند و گفتند اسم کسانی که در تجمعها بودند را بنویس. گفتم کسی را نمیشناسم و بعد از آن بازجو شروع کرد به تحقیرکردن که به تو چه که کشور ما چه مشکلاتی دارد؟ مگر برای این کشوری؟ و فحشهای خیلی رکیکی میدادند و چهارنفری از هر طرف به من حمله میکردند و هرچیزی که از دهانشان درمیآمد میگفتند. تهدید میکردند که همین الان پاسپورتت را پاره میکنیم و برت میگردانیم کشورت، من میتوانم دیپورتت کنم، زندانیات کنم، تعلیقت کنم و یک عالمه تهدید دیگر.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2370/
دیدبان آزار
مبارزهای برای همه
زندگی در ایران افغانستانیها را به لحاظ سیاسی با ایرانیان همسرنوشت کرده است. آنها در جنبشهای اجتماعی ایران شرکت کردهاند، بازجویی، زندانی و کشته شدهاند. در قیام ژینا هم بسیاری از افغانستانیها با خواستههای قیام همراه شدند و زندگی شخصی و اجتماعی
Forwarded from کتابفروشی دماوند
.
سهشنبه همین هفته از ساعت ۶ عصر در کتاب دماوند میزبان دوستان عزیزمان در مجله زنان امروز هستیم؛ در دهمین سالگرد انتشار این مجله و به بهانه انتشار پنجاهمین شماره آن.
سردبیر، دبیران و دیگر همکاران مجله زنان امروز در این برنامه حاضر خواهند بود تا با مخاطبانشان دیدار و گفتوگو کنند.
نشانی ما: خیابان شانزده آذر، خیابان ادوارد براون، پلاک ۷
.
سهشنبه همین هفته از ساعت ۶ عصر در کتاب دماوند میزبان دوستان عزیزمان در مجله زنان امروز هستیم؛ در دهمین سالگرد انتشار این مجله و به بهانه انتشار پنجاهمین شماره آن.
سردبیر، دبیران و دیگر همکاران مجله زنان امروز در این برنامه حاضر خواهند بود تا با مخاطبانشان دیدار و گفتوگو کنند.
نشانی ما: خیابان شانزده آذر، خیابان ادوارد براون، پلاک ۷
.
سخنگوی قوه قضاییه از ارسال پرونده نیلوفر حامدی و الهه محمدی به اجرای احکام خبر داده است. حکم این دو خبر در حالی اجرا میشود که پرتو برهانپور و حجت کرمانی وکلای نیلوفر حامدی، با ابراز تعجب از اظهارات سخنگوی قوه قضائیه، تاکید کردند که بدون هیچ اما و اگری، بخشنامه عفو اعلامی در سال ۱۴۰۱، شامل حال موکلشان خواهد شد. تنها مانع برخورداری این دو خبرنگار از عفو اعلامی، اتهام همکاری با دول متخاصم بود که از آن تبرئه شدند
@harasswatch
@harasswatch