ديدبان آزار
Photo
🔹اعتصاب صدها هزار پزشک در هند
هزاران پزشک در سرتاسر هند در اعتراض به تجاوز و قتل یک پزشک کارآموز، در اعتصابند. آنها خواستار حمایت و امنیت بیشتر در خشونت جنسی هستند. این زن ۳۱ ساله، رزیدنت پزشکی در کلکته در محیط کار مورد حمله قرار گرفته و به قتل رسیده است. او برای استراحت به اتاق سمینار رفته بود و بدن بیجانش با آثار خشونت در آن اتاق پیدا شد. پزشکی قانونی خشونت جنسی و قتل را تایید کرده است.
اعتراضات پزشکان ابتدا در کلکته آغاز شد و سپس بیش از ۳۰۰ هزار پزشک از سراسر کشور به اعتصاب پیوستند و امنیت در محیطهای کاری را مطالبه کردند. یک پرستار از بیمارستانی در دهلی میگوید: «ما از تجاوز دستهجمعی سال ۲۰۱۲ هیچ درسی نگرفتهایم، خیابان که هیچ، زنان در محیط کار هم امنیت جسمی و جانی ندارند.»
در سال ۲۰۱۲، یک دانشجوی پزشکی در هند مورد تجاوز دستهجمعی قرار گرفت. این واقعه، نهتنها در سطح ملی، بلکه در رسانههای بینالمللی هم بازتابی گسترده پیدا کرد و مقامات هند را به اصلاحات قانونی واداشت. در سال ۲۰۱۴، قانون هند، تعریفی وسیعتر و دربرگیرندهتر از تجاوز جنسی را جایگزین کرد و برای مرتکبان، اعم از متجاوز و متعرض، مجازاتهای سختگیرانهای در نظر گرفت. طبق آمار اداره ثبت جرائم هند، در سال ۲۰۲۲، ۳۱۵۱۶ مورد تجاوز در این کشور ثبت شده است، یعنی به طور میانگین روزی ۸۶ مورد.
پزشکان هندی میگوید علاوه بر خشونت جنسی، با تهدیدات و حملات فیزیکی اعضای خانواده بیماران هم مواجهند، بویژه پس اعلام خبرهای بد. نتایج یک نظرسنجی انجمن پزشکی هند (انجامشده در سال ۲۰۱۵) نشان میدهد که ۷۵ درصد از پزشکان نوعی از خشونت را تجربه کردهاند.
@harasswatch
هزاران پزشک در سرتاسر هند در اعتراض به تجاوز و قتل یک پزشک کارآموز، در اعتصابند. آنها خواستار حمایت و امنیت بیشتر در خشونت جنسی هستند. این زن ۳۱ ساله، رزیدنت پزشکی در کلکته در محیط کار مورد حمله قرار گرفته و به قتل رسیده است. او برای استراحت به اتاق سمینار رفته بود و بدن بیجانش با آثار خشونت در آن اتاق پیدا شد. پزشکی قانونی خشونت جنسی و قتل را تایید کرده است.
اعتراضات پزشکان ابتدا در کلکته آغاز شد و سپس بیش از ۳۰۰ هزار پزشک از سراسر کشور به اعتصاب پیوستند و امنیت در محیطهای کاری را مطالبه کردند. یک پرستار از بیمارستانی در دهلی میگوید: «ما از تجاوز دستهجمعی سال ۲۰۱۲ هیچ درسی نگرفتهایم، خیابان که هیچ، زنان در محیط کار هم امنیت جسمی و جانی ندارند.»
در سال ۲۰۱۲، یک دانشجوی پزشکی در هند مورد تجاوز دستهجمعی قرار گرفت. این واقعه، نهتنها در سطح ملی، بلکه در رسانههای بینالمللی هم بازتابی گسترده پیدا کرد و مقامات هند را به اصلاحات قانونی واداشت. در سال ۲۰۱۴، قانون هند، تعریفی وسیعتر و دربرگیرندهتر از تجاوز جنسی را جایگزین کرد و برای مرتکبان، اعم از متجاوز و متعرض، مجازاتهای سختگیرانهای در نظر گرفت. طبق آمار اداره ثبت جرائم هند، در سال ۲۰۲۲، ۳۱۵۱۶ مورد تجاوز در این کشور ثبت شده است، یعنی به طور میانگین روزی ۸۶ مورد.
پزشکان هندی میگوید علاوه بر خشونت جنسی، با تهدیدات و حملات فیزیکی اعضای خانواده بیماران هم مواجهند، بویژه پس اعلام خبرهای بد. نتایج یک نظرسنجی انجمن پزشکی هند (انجامشده در سال ۲۰۱۵) نشان میدهد که ۷۵ درصد از پزشکان نوعی از خشونت را تجربه کردهاند.
@harasswatch
ديدبان آزار
Video
🔹صدای بدنهای حبسشده
🔹نویسنده: ناشناس
بدن، منفک از ذهن نیست. ما هر چیزی را در نسبت با بدن خود، تجربه میکنیم. زیست روزمره ما در پیوند مستقیمی با بدن ما فهم میشود. همین بدن هم هست که در زندان محبوس میشود و او را از دیگری جدا میکند. حالا اگر این بدن، نتواند کارکردهای همیشگی خود را داشته باشد، انگار همهچیز دوپاره میشود. زندگی روزمره به سختی تجربه میشود، در حالی که ذهن تو میگوید که باید ادامه دهی، بدنت خسته است و فرسوده، اما ذهنت میخواهد مقاومت کند. از یک جایی وجود تو هم تسلیم بدنی میشود که همراهت زندگی میکند، چرا که چیزی جدا از آن نیست. به همین خاطر هم هست که یک بیماری مزمن، به خودی خود میتواند یک فرد را به گونهای رنجور کند که تحمل دیوارهای زندان را سخت و سختتر شود. انقدر سخت که نمیدانی چگونه میتوانی این وضعیت را تاب بیاوری. زندگی در زندان با بیماری، شکنجهای مضاعف است و بیتوجهی به وضعیت سلامت زندانی و محرومکردن او از خدمات درمانی، ترفندی آگاهانه و عامدانه.
اینک، سارا جهانی از زندان راجع به بیماریاش و بیتفاوتی مسئولان زندان گفته است، راجع به اینکه چگونه مجبور است با بدن خود مواجه شود، صدایش با بخشی از وجودت بازی میکند که انگار همیشه میخواستی نادیدهاش بگیری. اما همهچیز به یکباره در درونت متلاطم میشود. اینکه هر مقاومتی چه فراز و نشیبهایی دارد و چقدر آسیبپذیری انسانی در آن پنهان شده است. پر است از زمینخوردن و بلندشدن، به قول خود سارا در ویدئویی که قبلا منتشر کرده بود: ما زمین میخوریم اما باز هم بلند میشویم. اینکه این زمینخوردنها و دوباره بلندشدنها، اینکه این واقعیت سخت، جزیی از زندگی زنی است که در حال مقاومت است.
سروناز احمدی هم تحت اضطراب و خشونت زندان، بیماری صرع کودکیاش بازگشته است، فشار مضاعف زندان، برای بدنش، خاطرهای از گذشته را احیا کرده است. انگار بدنش میخواسته صدای اعتراض خودش را نسبت به آنچه میبیند، به صورت مجزا اعلام کند. سرونازی که همیشه در حال ترجمهکردن و نوشتن و کمک به دیگران است، اینبار صدای بدنی را شنیده که میخواهد کمی در شرایط آرامتری زندگی خود را بگذارند، و می خواهد به مرخصی بیاید. مرخصی برای اینکه بتواند خود را التیام ببخشد و باز هم ادامه دهد.
منبع ویدئو: @freegilanactivists
@harasswatch
🔹نویسنده: ناشناس
بدن، منفک از ذهن نیست. ما هر چیزی را در نسبت با بدن خود، تجربه میکنیم. زیست روزمره ما در پیوند مستقیمی با بدن ما فهم میشود. همین بدن هم هست که در زندان محبوس میشود و او را از دیگری جدا میکند. حالا اگر این بدن، نتواند کارکردهای همیشگی خود را داشته باشد، انگار همهچیز دوپاره میشود. زندگی روزمره به سختی تجربه میشود، در حالی که ذهن تو میگوید که باید ادامه دهی، بدنت خسته است و فرسوده، اما ذهنت میخواهد مقاومت کند. از یک جایی وجود تو هم تسلیم بدنی میشود که همراهت زندگی میکند، چرا که چیزی جدا از آن نیست. به همین خاطر هم هست که یک بیماری مزمن، به خودی خود میتواند یک فرد را به گونهای رنجور کند که تحمل دیوارهای زندان را سخت و سختتر شود. انقدر سخت که نمیدانی چگونه میتوانی این وضعیت را تاب بیاوری. زندگی در زندان با بیماری، شکنجهای مضاعف است و بیتوجهی به وضعیت سلامت زندانی و محرومکردن او از خدمات درمانی، ترفندی آگاهانه و عامدانه.
اینک، سارا جهانی از زندان راجع به بیماریاش و بیتفاوتی مسئولان زندان گفته است، راجع به اینکه چگونه مجبور است با بدن خود مواجه شود، صدایش با بخشی از وجودت بازی میکند که انگار همیشه میخواستی نادیدهاش بگیری. اما همهچیز به یکباره در درونت متلاطم میشود. اینکه هر مقاومتی چه فراز و نشیبهایی دارد و چقدر آسیبپذیری انسانی در آن پنهان شده است. پر است از زمینخوردن و بلندشدن، به قول خود سارا در ویدئویی که قبلا منتشر کرده بود: ما زمین میخوریم اما باز هم بلند میشویم. اینکه این زمینخوردنها و دوباره بلندشدنها، اینکه این واقعیت سخت، جزیی از زندگی زنی است که در حال مقاومت است.
سروناز احمدی هم تحت اضطراب و خشونت زندان، بیماری صرع کودکیاش بازگشته است، فشار مضاعف زندان، برای بدنش، خاطرهای از گذشته را احیا کرده است. انگار بدنش میخواسته صدای اعتراض خودش را نسبت به آنچه میبیند، به صورت مجزا اعلام کند. سرونازی که همیشه در حال ترجمهکردن و نوشتن و کمک به دیگران است، اینبار صدای بدنی را شنیده که میخواهد کمی در شرایط آرامتری زندگی خود را بگذارند، و می خواهد به مرخصی بیاید. مرخصی برای اینکه بتواند خود را التیام ببخشد و باز هم ادامه دهد.
منبع ویدئو: @freegilanactivists
@harasswatch
ديدبان آزار
Photo
🔹دادخواهی برای فاطو و زنان بهقتلرسیدهای که نامشان را فقط گورستانها شنیدهاند
نویسنده: سرایل
مردی همسرش را به علت درخواست طلاق کشت، زنی به دلیل دستپختش کشته شد. هرکدام از این تیترها من را یاد فاطمه میاندازد. نام فاطمه جایی ثبت نشده جز در خاطره ما که شاهد تلاشش برای زندهماندن و آزادانه زندگیکردن بودیم. قرار بود «خانم معلم» صدایش کنیم. قتل او، راز مگوی طایفه ما بود. فاطمه اولین اولین زنی بود که نامش در خبر یک قتل خانوادگی در شهر ما پیچید. میگفتند «فاطو عاقبتبهخیر نشد». اما عاقبتبخیری انتخاب نبود، رسم بود. رسمی که باید ادامه پیدا میکرد؛ به ضرب اسلحه روی شقیقه زنی تا بله بگوید، به ضرب گلوله روی شقیقه زنی که بله نگفت.
هربار فاطمه را با چشمان پفکرده در مدرسه میدیدم، میدانستم دوباره جنگ برپا بوده، او گفته خواستگار نمیخواهم و خانواده بر ضرورت ازدواجش اصرار کردهاند. از کودکی جهیزیهاش را آماده کرده بودند و برای تندادن به ازدواج زودهنگام تحت شکنجه روانی و جسمی قرار داشت. کتک میخورد و پایش را نشان میداد که با کوفتهشدن به دیوار کبود شده، میگفت: «در عوض فهمیدن من خواستگار نمیخوام، میخوام درس بخونم.»
بالاخره موفق شدبرود دانشگاه. تربیت معلم دانشگاه شیراز قبول شد. گونههایش، چشمهایش و حتی لبهایش از شادی برق میزد، با هیجانی پر آبوتاب میگفت: «قبول شدم، حالادیگه تنهایی میرم شیراز، خیابونا رو میگردم، بازارا رو، حافظ و سعدی رو ...» چند روز بعد دوباره او را کتک زده بودند و برای تحصیلش شرط گذاشته بودند: باید ازدواج میکرد تا بتواند درس بخواند. کلی تلاش کرد و به درودیوار زد تا موفق شد بدون عقد با کسی برود دانشگاه. با اینکه خیلی درد و سختی کشید، اما از اینکه به ازدواج تن نداده بود خوشحال بود. میگفت: «خیلی تحمل کردم که خودمو نکشم، ولی شیرینی دانشگاه، دردها رو خوب میکنه.»
فاطمه دستوپا میزد، کمک میخواست و صدایش نرسید. آرزوها و رویاهایی داشت. امروز حتی نامش هم جایی ثبت نشده است. مثل بسیاری دیگر که نامشان در بایگانی گورستانها دفن شده و در حد آمار هم به اخبار درز نکرده است. کسی آنها را نمیشناسد؛ آنها دختر فلانی و همسر بهمانی هستند، با علتهای نامشخص مرگ. آن زمان صحبتکردن از فاطمه تابو بود. اما تمامی این نامها و زندگیها فراتر از اینکه صرفا دادهای آماری باشند، ارزش شنیدهشدن و به خاطر سپردهشدن دارند، باید صدایشان برسد. جان و زندگی ازدسترفته این زنان، شایسته دادخواهی است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2353/
@harasswatch
نویسنده: سرایل
مردی همسرش را به علت درخواست طلاق کشت، زنی به دلیل دستپختش کشته شد. هرکدام از این تیترها من را یاد فاطمه میاندازد. نام فاطمه جایی ثبت نشده جز در خاطره ما که شاهد تلاشش برای زندهماندن و آزادانه زندگیکردن بودیم. قرار بود «خانم معلم» صدایش کنیم. قتل او، راز مگوی طایفه ما بود. فاطمه اولین اولین زنی بود که نامش در خبر یک قتل خانوادگی در شهر ما پیچید. میگفتند «فاطو عاقبتبهخیر نشد». اما عاقبتبخیری انتخاب نبود، رسم بود. رسمی که باید ادامه پیدا میکرد؛ به ضرب اسلحه روی شقیقه زنی تا بله بگوید، به ضرب گلوله روی شقیقه زنی که بله نگفت.
هربار فاطمه را با چشمان پفکرده در مدرسه میدیدم، میدانستم دوباره جنگ برپا بوده، او گفته خواستگار نمیخواهم و خانواده بر ضرورت ازدواجش اصرار کردهاند. از کودکی جهیزیهاش را آماده کرده بودند و برای تندادن به ازدواج زودهنگام تحت شکنجه روانی و جسمی قرار داشت. کتک میخورد و پایش را نشان میداد که با کوفتهشدن به دیوار کبود شده، میگفت: «در عوض فهمیدن من خواستگار نمیخوام، میخوام درس بخونم.»
بالاخره موفق شدبرود دانشگاه. تربیت معلم دانشگاه شیراز قبول شد. گونههایش، چشمهایش و حتی لبهایش از شادی برق میزد، با هیجانی پر آبوتاب میگفت: «قبول شدم، حالادیگه تنهایی میرم شیراز، خیابونا رو میگردم، بازارا رو، حافظ و سعدی رو ...» چند روز بعد دوباره او را کتک زده بودند و برای تحصیلش شرط گذاشته بودند: باید ازدواج میکرد تا بتواند درس بخواند. کلی تلاش کرد و به درودیوار زد تا موفق شد بدون عقد با کسی برود دانشگاه. با اینکه خیلی درد و سختی کشید، اما از اینکه به ازدواج تن نداده بود خوشحال بود. میگفت: «خیلی تحمل کردم که خودمو نکشم، ولی شیرینی دانشگاه، دردها رو خوب میکنه.»
فاطمه دستوپا میزد، کمک میخواست و صدایش نرسید. آرزوها و رویاهایی داشت. امروز حتی نامش هم جایی ثبت نشده است. مثل بسیاری دیگر که نامشان در بایگانی گورستانها دفن شده و در حد آمار هم به اخبار درز نکرده است. کسی آنها را نمیشناسد؛ آنها دختر فلانی و همسر بهمانی هستند، با علتهای نامشخص مرگ. آن زمان صحبتکردن از فاطمه تابو بود. اما تمامی این نامها و زندگیها فراتر از اینکه صرفا دادهای آماری باشند، ارزش شنیدهشدن و به خاطر سپردهشدن دارند، باید صدایشان برسد. جان و زندگی ازدسترفته این زنان، شایسته دادخواهی است.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2353/
@harasswatch
دیدبان آزار
دادخواهی برای فاطو و زنان بهقتلرسیدهای که نامشان را فقط گورستانها شنیدهاند
ام فاطمه جایی ثبت نشده جز در خاطره ما که شاهد تلاشش برای زندهماندن و آزادانه زندگیکردن بودیم. قرار بود «خانم معلم» صدایش کنیم. قتل او، راز مگوی طایفه ما بود. فاطمه اولین اولین زنی بود که نامش در خبر یک قتل خانوادگی در شهر ما پیچید. میگفتند «فاطو ع
ديدبان آزار
Photo
🔹مرئیتر از همیشهایم
نویسنده: الف
سر تقاطع عباسآباد- سهروردی یکدفعه یکی از آن ونهای گشت ارشاد روبهرویم سبز شد. دستپاچه پیچیدم توی ساختمانی و منتظر بودم سر و کلهشان پیدا شود. تصویر مثل خوابهایم شده بود و نمیدانستم باید چه کار کنم که مردی از پایین پلهها گفت رفتند. تا قبل از #ژینا_امینی خیلی برایم فرقی نمیکرد روسری سرم باشد یا نه. هرجا میشد آن را روی شانهام میانداختم و به محض اینکه نگاه رهگذران سنگین میشد آن را سر جایش برمیگرداندم.
خودم را به یاد میآورم درحالی که مطابق سلیقه رهگذران و گشت ارشادیها لباس میپوشیدم. مدام خودم را سانسور میکردم و حتی روزهای متمادی از خانه بیرون نمیرفتم تا مبادا برایم دردسری درست نشود. تا قبل از ژینا چیزی که روی سرم میگذاشتم برایم فقط یک روسری بود. «یک روسری است دیگر سرت کن مگر چی میشود؟» ولی بعد از ژینا تن ندادن به این سرکوب و ظلم هر روزه جزیی از من شد. جزیی از وظیفهای که نمیتوانستم چشمم را روی آن ببندم.
نزدیک به دو سال از جنبش ژینا میگذرد و حالا خیلی وقت است که دیگر از نگاه قضاوتگر رهگذران حداقل در مرکز تهران خبری نیست ولی در عوض حکومت هر کاری کرده تا حجاب را به قبل از ژینا برگرداند. یک روز ماشین آنهایی که «کشف حجاب» کردهاند را توقیف و روز دیگر تهدید به بستن حسابشان میکنند. یک روز مغازهها را به دلیل بیحجابی پلمپ میکنند و روز دیگر از کسانی که حجاب ندارند در خیابان عکس و فیلم میگیرند. در مترو «تونل وحشت» درست میکنند و به اسم «سفیر هدایت» مزاحمت میشوند.
یک روز «طرح عفاف و حجاب» را به مجلس میبرند و از برخورد با بدحجابان و وضع قوانین جدید میگویند و روز دیگر در ورزشگاه آزادی نمایش چادری کردن بدحجابان به راه میاندازند. دانشجویانی که تن به حجاب اجباری نمیدهند را از تحصیل معلق میکنند، ارتش سایبری را برای تشدید دو قطبی بیحجاب، باحجاب بسیج میکنند و هر چند وقت یکبار زنی را برای اعتراف اجباری به تلویزیون میآوردند. حالا هم دوباره با طرح «نور» برگشتهاند و قصد پاکسازی خیابانها از زنان بدون حجاب را دارند و ما باز هم توی خیابانیم.
خیلیهایمان از سد خانواده و نگاه قضاوتگر رهگذران گذشتهایم، بعضیهایمان شغلمان را از دست دادهایم و باز هم داریم مقاومت میکنیم. سالهاست که نترسیدن را تمرین میکنیم و حالا مرئیتر از همیشهایم. خستهایم ولی داریم ادامه میدهیم چون با هم بودنمان بزرگترین دلگرمی و دارایی ماست.
🔹عکس را خود نویسنده روایت ثبت کرده است.
@harasswstch
نویسنده: الف
سر تقاطع عباسآباد- سهروردی یکدفعه یکی از آن ونهای گشت ارشاد روبهرویم سبز شد. دستپاچه پیچیدم توی ساختمانی و منتظر بودم سر و کلهشان پیدا شود. تصویر مثل خوابهایم شده بود و نمیدانستم باید چه کار کنم که مردی از پایین پلهها گفت رفتند. تا قبل از #ژینا_امینی خیلی برایم فرقی نمیکرد روسری سرم باشد یا نه. هرجا میشد آن را روی شانهام میانداختم و به محض اینکه نگاه رهگذران سنگین میشد آن را سر جایش برمیگرداندم.
خودم را به یاد میآورم درحالی که مطابق سلیقه رهگذران و گشت ارشادیها لباس میپوشیدم. مدام خودم را سانسور میکردم و حتی روزهای متمادی از خانه بیرون نمیرفتم تا مبادا برایم دردسری درست نشود. تا قبل از ژینا چیزی که روی سرم میگذاشتم برایم فقط یک روسری بود. «یک روسری است دیگر سرت کن مگر چی میشود؟» ولی بعد از ژینا تن ندادن به این سرکوب و ظلم هر روزه جزیی از من شد. جزیی از وظیفهای که نمیتوانستم چشمم را روی آن ببندم.
نزدیک به دو سال از جنبش ژینا میگذرد و حالا خیلی وقت است که دیگر از نگاه قضاوتگر رهگذران حداقل در مرکز تهران خبری نیست ولی در عوض حکومت هر کاری کرده تا حجاب را به قبل از ژینا برگرداند. یک روز ماشین آنهایی که «کشف حجاب» کردهاند را توقیف و روز دیگر تهدید به بستن حسابشان میکنند. یک روز مغازهها را به دلیل بیحجابی پلمپ میکنند و روز دیگر از کسانی که حجاب ندارند در خیابان عکس و فیلم میگیرند. در مترو «تونل وحشت» درست میکنند و به اسم «سفیر هدایت» مزاحمت میشوند.
یک روز «طرح عفاف و حجاب» را به مجلس میبرند و از برخورد با بدحجابان و وضع قوانین جدید میگویند و روز دیگر در ورزشگاه آزادی نمایش چادری کردن بدحجابان به راه میاندازند. دانشجویانی که تن به حجاب اجباری نمیدهند را از تحصیل معلق میکنند، ارتش سایبری را برای تشدید دو قطبی بیحجاب، باحجاب بسیج میکنند و هر چند وقت یکبار زنی را برای اعتراف اجباری به تلویزیون میآوردند. حالا هم دوباره با طرح «نور» برگشتهاند و قصد پاکسازی خیابانها از زنان بدون حجاب را دارند و ما باز هم توی خیابانیم.
خیلیهایمان از سد خانواده و نگاه قضاوتگر رهگذران گذشتهایم، بعضیهایمان شغلمان را از دست دادهایم و باز هم داریم مقاومت میکنیم. سالهاست که نترسیدن را تمرین میکنیم و حالا مرئیتر از همیشهایم. خستهایم ولی داریم ادامه میدهیم چون با هم بودنمان بزرگترین دلگرمی و دارایی ماست.
🔹عکس را خود نویسنده روایت ثبت کرده است.
@harasswstch
Forwarded from فصلنامهی نشریهی سروین-مطرود
سروینِ_شمارهیِ_چهارم_دانشجویانِ_مطرود.pdf
62.6 MB
«سروین شمارهی چهارم» نیز حول محور «طرد»، و پس از فراخوان شمارهی سوم[حذفشده] است. این نشریه خود قربانی طرد و انتفاعهای حاصل از نبودنش شد.
اعضای تحریریه جویای عدمِ نشر و حق دانشجویان بودند که پس از عدم نشر، استقرار نیروی جدید و حذف شمارهی سوم و جنایات صورتگرفته تصمیم به نشر در سطحی دیگر صورت گرفت. سروین «کردمان فضایی» دانشجویان شهرسازی، معماری و مرمت برای بازپسگرفتن فضاست.
«سروین» بهمثابه میانجی نشان دادن چیزها و در ادامه باقی میماند تا صدای مطرودان باشد.
عدم انتشار «سروین فراخوان چهارم» این نشریه را به نشریهی «غیررسمی» و «نشریهی دانشجویان مطرود» بدل کرده. این شماره از سروین که در پی فراخوانی در پاییز۱۴۰۱ و در بهار۱۴۰۲ نشر شدهبود توسط «اتحادیهی دانشجویی معماری، مرمت و شهرسازی ایران» در دورهی پنجم و ششم، با دستور و یا حمایت «وزارت علوم، تحقیقات و فنآوری» و همچنین سکوت یا بینسبتی «تحریریهی دورهی ششم» حذف شدهاست. این نشریه در تابستان۱۴۰۳ و درپی مطالبهی «حق ازدسترفته» و توضیح حمایت و حذف، توسط دبیر تحریریه با اندکی مداخله بازنشر میشود.
@SarvinPraxis
«به سرو وارونهی سروین توجه کنید»
اعضای تحریریه جویای عدمِ نشر و حق دانشجویان بودند که پس از عدم نشر، استقرار نیروی جدید و حذف شمارهی سوم و جنایات صورتگرفته تصمیم به نشر در سطحی دیگر صورت گرفت. سروین «کردمان فضایی» دانشجویان شهرسازی، معماری و مرمت برای بازپسگرفتن فضاست.
«سروین» بهمثابه میانجی نشان دادن چیزها و در ادامه باقی میماند تا صدای مطرودان باشد.
عدم انتشار «سروین فراخوان چهارم» این نشریه را به نشریهی «غیررسمی» و «نشریهی دانشجویان مطرود» بدل کرده. این شماره از سروین که در پی فراخوانی در پاییز۱۴۰۱ و در بهار۱۴۰۲ نشر شدهبود توسط «اتحادیهی دانشجویی معماری، مرمت و شهرسازی ایران» در دورهی پنجم و ششم، با دستور و یا حمایت «وزارت علوم، تحقیقات و فنآوری» و همچنین سکوت یا بینسبتی «تحریریهی دورهی ششم» حذف شدهاست. این نشریه در تابستان۱۴۰۳ و درپی مطالبهی «حق ازدسترفته» و توضیح حمایت و حذف، توسط دبیر تحریریه با اندکی مداخله بازنشر میشود.
@SarvinPraxis
«به سرو وارونهی سروین توجه کنید»
ديدبان آزار
Photo
🔹بیانیه جمعی از کنشگران فمینیست و فعالان مدنی؛ محرومیت از رسیدگیهای پزشکی بهعنوان اقدام تنبیهی علیه زندانیان معترض تشدید شده است
محرومیت از رسیدگی پزشکی در زندانهای جمهوری اسلامی، نمونهای پرتکرار از نقض حقوق اولیه انسانی است که بهمثابه ابزاری برای اعمال فشار مضاعف بر زندانیان به کار میرود. در ماههای اخیر که زندان کانون مخالفت با اعدام بوده و زندانیان از سراسر کشور به اعتصاب سهشنبههای نه به اعدام پیوستهاند، از جمله بند زنان اوین که در اعتراض به حکم اعدام پخشان عزیزی و شریفه محمدی دست به تحصن و اعتصاب غذا زد، علاوهبر ممنوعیت ملاقات و تماس تلفنی، محرومیت از رسیدگیهای پزشکی نیز بهمنزله اقدام تنبیهی علیه زندانیان معترض، تشدید شده است. ضرورتِ توجه به سلامتِ جسمانی و روانی در طولِ تحمل حبس، حقِ دسترسی به خدماتِ فوریِ پزشکی و فرستادن زندانیان بیمار و مجروح به بیمارستان جهت درمان، حق بهرهمندی از عدم تحمل کیفر برای زندانیان دارای بیماریهای خاص بهدستورِ پزشک، همگی از حقوق اولیهای است که بارها توسط مسئولان اجرایی زندانها یا نهادهای قضایی با اقدامات خودسرانه و غیرقانونی، نادیده گرفته شده است.
سروناز احمدی، مترجم در حوزه زنان و مددکار اجتماعی در حوزه کودکان، زندانی محبوس در زندان اوین است. او ۱۶ ماه از حبس سه سال و ششماهه خود را در حالی سپری کرده که تا به حال از حق داشتن مرخصی محروم بوده و با آزادی مشروط او نیز موافقت نشده است درحالیکه باید مشمول بخشنامه لغو احکام پروندههای مربوط به جنبش «زن، زندگی، آزادی» میشد. او مدتی قبل در پی اعدام رضا رسائی و ضربوشتم زنان زندانی از سوی گارد زندان اوین، دچار حمله صرع شده و علیرغم توصیه اکید پزشکان به دلیل بازگشت بیماری و نیاز به رسیدگی فوری، از حق مرخصی استعلاجی محروم شده است. راحله راحمیپور از دادخواهان کشتار دهه ۶۰، محکوم به پنج سال حبس، تا امروز ۱۰ ماه آن را گذرانده، تا به حال علی رغم پیگیریهای متعدد جهت درمان تومور مغزی خارج از زندان، همچنان در زندان اوین محبوس است. نرگس محمدی، ناهید تقوی، وریشه مرادی، مهوش ثابت، رضوانه خانبیگی، شکیلا منفرد، نسرین جوادی، مریم یحیوی، نسرین روشن، پروین میرآسا و ویدا ربانی نیز در زندان به مراقبتها و رسیدگیهای پزشکی نیاز دارند و فضای زندان، سلامت آنها را بهخطر انداخته است. زینب جلالیان، فعال سیاسی کرد که به حبس ابد محکوم است، در طی ۱۷ سال حبس، از حق درمان پزشکی محروم بوده و اکنون در زندان مرکزی یزد با مشکلات جسمی متعدد دستبهگریبان است.
سارا جهانی، پزشک و فعال فمینیست، یکی از ۹ فعال زن محبوس در زندان رشت است که به تایید پزشکی قانونی مبتلا به بیماری خودایمنی است و توان تحمل حبس را ندارد. زندان لاکان فاقد امکانات پزشکی و بهداشتی است و از ظرفیت مراقبت از بیماران و رسیدگیهای مورد نیاز برخوردار نیست. سارا جهانی بهدلیل مشکلات ناشی از بیماری زمینهای در زندان به زمین افتاده و دچار جراحت در ناحیه چشم شده، با این وجود همچنان محروم از مراقبت پزشکی و درمانِ فوری است. یاسمین حشدری نیز یکی دیگر از فعالان گیلان است که به تشخیص پزشکی قانونی رشت به دلیل ابتلا به بیماری و شدت آن، باید از تحمل حبس، معاف شود. لازم به ذکر است که بسیاری از مشکلات جسمی و بیماریهای زندانیان، خود نتیجه خشونتها و شکنجههای روانی در روند بازداشت، بازجویی و شرایط زندان بوده است.
در مورد زندانیان غیرسیاسی، شرایط به مراتب وخیمتر است چراکه نامی از آنها در رسانهها نیست و بهطور کلی افکار عمومی توجه چندانی به وضعیت زندانیان جرائم اجتماعی ندارد. فروغ سمیعنیا در یادداشتی از شرایط زندانیان دارای اعتیاد در لاکان نوشته بود: «ما در قرنطینه شاهد زوال انسانهایی بودیم که تنها اتهامشان اعتیاد به مواد مخدر بود. زندانی بدون حضور پزشک و هیچگونه امکاناتی باید اعتیاد را ترک کند. من شاهد بودم که جان این زنان برای مسئولان زندان هیچگونه ارزشی نداشت.»
ما جمعی از کنشگران فمینیست و فعالان مدنی، ضمن محکومکردن بازداشت و سرکوب فعالان زن و صدور احکام طولانی مدت برای آنها، خواهانِ پایاندادن به این وضعیت غیرانسانی هستیم. ما خواهانِ توجه به سلامت زندانیان اعم از سیاسی و غیرسیاسی و دسترسی آنها به مراقبتها و خدمات درمانی هستیم و در عین حال بر مطالبه مستمر خود که آزادی تمامی زندانیان سیاسی است پافشاری میکنیم.
اسامی امضاکنندگان:
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSdO9OadfyxuHxGmAKD5e44uPbkvXSUFz_wn7stq83meAsYbgA/viewform?usp=sf_link
@harasswatch
محرومیت از رسیدگی پزشکی در زندانهای جمهوری اسلامی، نمونهای پرتکرار از نقض حقوق اولیه انسانی است که بهمثابه ابزاری برای اعمال فشار مضاعف بر زندانیان به کار میرود. در ماههای اخیر که زندان کانون مخالفت با اعدام بوده و زندانیان از سراسر کشور به اعتصاب سهشنبههای نه به اعدام پیوستهاند، از جمله بند زنان اوین که در اعتراض به حکم اعدام پخشان عزیزی و شریفه محمدی دست به تحصن و اعتصاب غذا زد، علاوهبر ممنوعیت ملاقات و تماس تلفنی، محرومیت از رسیدگیهای پزشکی نیز بهمنزله اقدام تنبیهی علیه زندانیان معترض، تشدید شده است. ضرورتِ توجه به سلامتِ جسمانی و روانی در طولِ تحمل حبس، حقِ دسترسی به خدماتِ فوریِ پزشکی و فرستادن زندانیان بیمار و مجروح به بیمارستان جهت درمان، حق بهرهمندی از عدم تحمل کیفر برای زندانیان دارای بیماریهای خاص بهدستورِ پزشک، همگی از حقوق اولیهای است که بارها توسط مسئولان اجرایی زندانها یا نهادهای قضایی با اقدامات خودسرانه و غیرقانونی، نادیده گرفته شده است.
سروناز احمدی، مترجم در حوزه زنان و مددکار اجتماعی در حوزه کودکان، زندانی محبوس در زندان اوین است. او ۱۶ ماه از حبس سه سال و ششماهه خود را در حالی سپری کرده که تا به حال از حق داشتن مرخصی محروم بوده و با آزادی مشروط او نیز موافقت نشده است درحالیکه باید مشمول بخشنامه لغو احکام پروندههای مربوط به جنبش «زن، زندگی، آزادی» میشد. او مدتی قبل در پی اعدام رضا رسائی و ضربوشتم زنان زندانی از سوی گارد زندان اوین، دچار حمله صرع شده و علیرغم توصیه اکید پزشکان به دلیل بازگشت بیماری و نیاز به رسیدگی فوری، از حق مرخصی استعلاجی محروم شده است. راحله راحمیپور از دادخواهان کشتار دهه ۶۰، محکوم به پنج سال حبس، تا امروز ۱۰ ماه آن را گذرانده، تا به حال علی رغم پیگیریهای متعدد جهت درمان تومور مغزی خارج از زندان، همچنان در زندان اوین محبوس است. نرگس محمدی، ناهید تقوی، وریشه مرادی، مهوش ثابت، رضوانه خانبیگی، شکیلا منفرد، نسرین جوادی، مریم یحیوی، نسرین روشن، پروین میرآسا و ویدا ربانی نیز در زندان به مراقبتها و رسیدگیهای پزشکی نیاز دارند و فضای زندان، سلامت آنها را بهخطر انداخته است. زینب جلالیان، فعال سیاسی کرد که به حبس ابد محکوم است، در طی ۱۷ سال حبس، از حق درمان پزشکی محروم بوده و اکنون در زندان مرکزی یزد با مشکلات جسمی متعدد دستبهگریبان است.
سارا جهانی، پزشک و فعال فمینیست، یکی از ۹ فعال زن محبوس در زندان رشت است که به تایید پزشکی قانونی مبتلا به بیماری خودایمنی است و توان تحمل حبس را ندارد. زندان لاکان فاقد امکانات پزشکی و بهداشتی است و از ظرفیت مراقبت از بیماران و رسیدگیهای مورد نیاز برخوردار نیست. سارا جهانی بهدلیل مشکلات ناشی از بیماری زمینهای در زندان به زمین افتاده و دچار جراحت در ناحیه چشم شده، با این وجود همچنان محروم از مراقبت پزشکی و درمانِ فوری است. یاسمین حشدری نیز یکی دیگر از فعالان گیلان است که به تشخیص پزشکی قانونی رشت به دلیل ابتلا به بیماری و شدت آن، باید از تحمل حبس، معاف شود. لازم به ذکر است که بسیاری از مشکلات جسمی و بیماریهای زندانیان، خود نتیجه خشونتها و شکنجههای روانی در روند بازداشت، بازجویی و شرایط زندان بوده است.
در مورد زندانیان غیرسیاسی، شرایط به مراتب وخیمتر است چراکه نامی از آنها در رسانهها نیست و بهطور کلی افکار عمومی توجه چندانی به وضعیت زندانیان جرائم اجتماعی ندارد. فروغ سمیعنیا در یادداشتی از شرایط زندانیان دارای اعتیاد در لاکان نوشته بود: «ما در قرنطینه شاهد زوال انسانهایی بودیم که تنها اتهامشان اعتیاد به مواد مخدر بود. زندانی بدون حضور پزشک و هیچگونه امکاناتی باید اعتیاد را ترک کند. من شاهد بودم که جان این زنان برای مسئولان زندان هیچگونه ارزشی نداشت.»
ما جمعی از کنشگران فمینیست و فعالان مدنی، ضمن محکومکردن بازداشت و سرکوب فعالان زن و صدور احکام طولانی مدت برای آنها، خواهانِ پایاندادن به این وضعیت غیرانسانی هستیم. ما خواهانِ توجه به سلامت زندانیان اعم از سیاسی و غیرسیاسی و دسترسی آنها به مراقبتها و خدمات درمانی هستیم و در عین حال بر مطالبه مستمر خود که آزادی تمامی زندانیان سیاسی است پافشاری میکنیم.
اسامی امضاکنندگان:
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSdO9OadfyxuHxGmAKD5e44uPbkvXSUFz_wn7stq83meAsYbgA/viewform?usp=sf_link
@harasswatch
Google Docs
ما خواهان پایان این وضعیت غیرانسانی هستیم
محرومیت از رسیدگی پزشکی در زندانهای جمهوری اسلامی، نمونهای پرتکرار از نقض حقوق اولیه انسانی است که بهمثابه ابزاری برای اعمال فشار مضاعف بر زندانیان به کار میرود. در ماههای اخیر که زندان کانون مخالفت با اعدام بوده و زندانیان از سراسر کشور به اعتصاب…
ديدبان آزار
Photo
🔹برای جانهای آزاده گیلان
نویسنده: طه رادمنش
زمانه، زمانۀ فراموشی و روزمرگی است. انسانها، حوادث، رخدادها و رویدادها میآیند و میروند، و فقط مدتی کوتاه در یاد و خاطرِ ما میمانند. جوامع مدرن از اساس از «نسیان» رنج میبرند و این نسیان پهلو به پهلوی بیتفاوتی میزند. در عین همین نسیان، ماوقع را همگان میدانند: جمع شریفی از جانهای آزاده در گیلان، رهسپار زندان شدند و حق رهایی از آنان سلب گردیده. در باب چراییِ اسیرشدنِ این جانهای زیبا نوشته شده و سخن رفته؛ ولی قصدِ این یادداشت، فارغ از تلاش جهت مبارزه با فراموشی، درسگیری از کنشی است که این فعالان از خود بروز دادند و به جای گذاشتند. اولین چیزی که با دنبالکردنِ اخبار این فعالان به چشم میآمد و میآید، همین «جمعبودگیِ» آنهاست؛ جمعبودگیای که فراتر از نام و عنوان و مرتبه رفته، و یادِ فعالیتِ گروهی، بهمثابۀ کلکتیو سیاسی را یادِ همه داد. حدفاصلِ بازداشت موقت و ربودن مجدد این مبارزان، تکتک این جمع، بهشکل انفرادی دست به ثبت و ضبط خاطره زدند و روایت کردند و نوشتند از زندان، بازداشت، تجاوز، مقاومت، و البته زندگی. خُردهیادداشتهایی که از این عزیزان در فضای مجازی در دسترس است، فارغ از ترسیم چهرۀ کریه و قبیح ظلم، بهشکل عجیبی بوی زندگی میداد و میدهد.
آرزوی رهایی از بند را برای تمام فعالان سیاسی با هر گرایشی دارم، و امید را در دل و جان زنده نگه میدارم، که فعالان گیلان زودتر از موعد از زندان رها گردند و آزاد. ولی خب! کیست که نداند آنان که مقاومت را زندگی کردهاند، نه زندان، و نه دیوار، جلوی «زندگی و زیست روزمرهشان» که همان مقاومت و ایستادگی است را نمیتواند بگیرد. «خواهران میرابال»، خواهرانی بودند که در زمانۀ جبارِ دومینیکن، رافائل تروخیو در برابر جباریت و دیکتاتوری و خفقان و ظلم و جور و تجاوز ایستادگی کردند، که در تاریخ به «پروانهها» معروف گشتند و ماندگار. در خاتمۀ رمانِ خواندنیِ «در زمانۀ پروانهها» میخوانیم: «در خاطرهام همۀ آنها را میبینم، بیحرکت چون مجسمه، مامان و بابا، و مینروا و ماته و پاتریا، و فکر میکنم که کسی کم است. و دوباره آنها را میشمرم تا متوجه میشوم ... این منم، دِدِه، کسی که زنده ماند تا این داستان را بگوید.». امید که تار مویی از سرِ زلف این «جانهای زیبا» کم نشود و سرزندهتر از قبل بازگردند، تا هم مبارزه را مجددا آغاز کنند، هم خودْ روایت کنند. در زمانهای سخت و سیاه و تلخ زندگی میکنیم، ولی ولی بیشک دورانی «تاریخی» را از سر میگذرانیم. از معدود شیرینیهای این روزگار تلخ، زندگی در زمانه پروانههاست.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2356/
@harasswatch
نویسنده: طه رادمنش
زمانه، زمانۀ فراموشی و روزمرگی است. انسانها، حوادث، رخدادها و رویدادها میآیند و میروند، و فقط مدتی کوتاه در یاد و خاطرِ ما میمانند. جوامع مدرن از اساس از «نسیان» رنج میبرند و این نسیان پهلو به پهلوی بیتفاوتی میزند. در عین همین نسیان، ماوقع را همگان میدانند: جمع شریفی از جانهای آزاده در گیلان، رهسپار زندان شدند و حق رهایی از آنان سلب گردیده. در باب چراییِ اسیرشدنِ این جانهای زیبا نوشته شده و سخن رفته؛ ولی قصدِ این یادداشت، فارغ از تلاش جهت مبارزه با فراموشی، درسگیری از کنشی است که این فعالان از خود بروز دادند و به جای گذاشتند. اولین چیزی که با دنبالکردنِ اخبار این فعالان به چشم میآمد و میآید، همین «جمعبودگیِ» آنهاست؛ جمعبودگیای که فراتر از نام و عنوان و مرتبه رفته، و یادِ فعالیتِ گروهی، بهمثابۀ کلکتیو سیاسی را یادِ همه داد. حدفاصلِ بازداشت موقت و ربودن مجدد این مبارزان، تکتک این جمع، بهشکل انفرادی دست به ثبت و ضبط خاطره زدند و روایت کردند و نوشتند از زندان، بازداشت، تجاوز، مقاومت، و البته زندگی. خُردهیادداشتهایی که از این عزیزان در فضای مجازی در دسترس است، فارغ از ترسیم چهرۀ کریه و قبیح ظلم، بهشکل عجیبی بوی زندگی میداد و میدهد.
آرزوی رهایی از بند را برای تمام فعالان سیاسی با هر گرایشی دارم، و امید را در دل و جان زنده نگه میدارم، که فعالان گیلان زودتر از موعد از زندان رها گردند و آزاد. ولی خب! کیست که نداند آنان که مقاومت را زندگی کردهاند، نه زندان، و نه دیوار، جلوی «زندگی و زیست روزمرهشان» که همان مقاومت و ایستادگی است را نمیتواند بگیرد. «خواهران میرابال»، خواهرانی بودند که در زمانۀ جبارِ دومینیکن، رافائل تروخیو در برابر جباریت و دیکتاتوری و خفقان و ظلم و جور و تجاوز ایستادگی کردند، که در تاریخ به «پروانهها» معروف گشتند و ماندگار. در خاتمۀ رمانِ خواندنیِ «در زمانۀ پروانهها» میخوانیم: «در خاطرهام همۀ آنها را میبینم، بیحرکت چون مجسمه، مامان و بابا، و مینروا و ماته و پاتریا، و فکر میکنم که کسی کم است. و دوباره آنها را میشمرم تا متوجه میشوم ... این منم، دِدِه، کسی که زنده ماند تا این داستان را بگوید.». امید که تار مویی از سرِ زلف این «جانهای زیبا» کم نشود و سرزندهتر از قبل بازگردند، تا هم مبارزه را مجددا آغاز کنند، هم خودْ روایت کنند. در زمانهای سخت و سیاه و تلخ زندگی میکنیم، ولی ولی بیشک دورانی «تاریخی» را از سر میگذرانیم. از معدود شیرینیهای این روزگار تلخ، زندگی در زمانه پروانههاست.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2356/
@harasswatch
دیدبان آزار
در زمانۀ پروانهها
جمع شریفی از جانهای آزاده در گیلان، رهسپار زندان شدند و حق رهایی از آنان سلب گردیده. در باب چراییِ اسیرشدنِ این جانهای زیبا نوشته شده و سخن رفته؛ ولی قصدِ این یادداشت، فارغ از تلاش جهت مبارزه با فراموشی، درسگیری از کنشی است که این فعالان از خود بر
Forwarded from نقد
🔹نوشتههای دریافتی 🔹
▫️ همونیها
▫️ روایت تجربهای از بازداشت توسط گشت ارشاد
14 اوت 2024
نوشتهی: نسا گمنام
📝 توضیح راوی: گزارش این تجربه را یکی دو ماه پیش نوشته بودم. نه برای انتشار. برای ثبت در آرشیو شخصی و مصون نگهداشتن جزییاتاش در برابر سنبادهی زمان و فراموشی. اما دیدن فیلم دستگیری دو دختر نوجوان توسط گشت ارشاد در هفتهی گذشته، و خشم و بغض و غرور توأمانی که از تماشای آن صحنهها در گلویم نشست، باعث شد به پیشنهاد رفیق عزیزی برای انتشار عمومی و به اشتراک گذاشتن تجربهی خودم فکر کنم. به دلایلی که بر همه روشن است، برخی مکانها، لباسها، شغلها یا خصوصیات چهرهها را تغییر داده یا حذف کردهام. اما رویدادها را نه. نام واقعی «همونی»هایم را هم به نام شهدای قیام ژینا تغییر دادهام. مگر نه اینکه هر کدام از ما میتوانست (میتواند) جای آنها باشد؟ و یادی کوتاه هم کردهام از بابا ماشالله و منیژه خانم به نیابت از همهی خانوادههای دادخواه این سالها… برای تک تک زنانی که در این تجربه همراهم بودند و برای همهی آن یاران دیگر نادیده، زندگی، امید، و شادی روز پیروزی و دادخواهی آرزو میکنم. و چه میماند برای گفتن جز مقاومت که زندگی است.
🔸 خسته از کار، گرم صحبت با غزاله از خیابان اصلی عبور میکنیم که ون گشت ارشاد و موتورهایشان را میبینیم. در حال پیچیدن داخل خیابان فرعی بودند و با دیدن ما توقف کردند. کاری نمیشود کرد، وسط خیابان هستیم. ترافیک است. وقتی از میان قاب پنجرهی آمبولانسی که جلوی پایمان توقف کرده است با جوان راننده چهره به چهره میشویم، سریع میگوید: «زود برو، الان میان میگیرنت!» چارهای جز تحویل دادن لبخندی احمقانه به او ندارم. چرا از گفتن این بدیهیات بیهوده خسته نمیشوند؟ گویی همه چیز روی دور تند اتفاق میافتد. از همان وسط خیابان از لابهلای ماشینها خیابان را به سمت پایین میرویم به این امید که مامورها در ترافیک بیخیال بشوند و بروند. صدای یکیشان را میشنوم: «خانم وایستا… وایستا میگم… حجابت کو…» نمیایستیم. غزاله شالی را که دور گردناش است میکشد روی سرش و من همانطور که به راهم ادامه میدهم دستم را میکنم داخل کیفم تا شال کذایی را پیدا کنم! وقتی دو مامور زن و یک مامور مرد درشتهیکل و چند موتور سوار که دو ترکه نشستهاند دورهمان میکنند، من تازه شال را وسط خرت و پرتهای ته کیف پیدا کردهام. آخر این کیف گنده را چرا با خودت خرکش میکنی زن؟ هیچ کدام چهره ندارند. نمیدانم ماسکی که زدهاند بیچهرهشان کرده یا عادت عجیب من که از دیدن چهرهی غریبهها پرهیز میکنم. چه فرقی میکند؟ چشم داریم اما کوریم ما. همه کوریم. مامور چادری با لحنی که سعی میکند ملایم باشد میگوید: «خانم مگه نمیگیم وایسا؟! مامور نیروی انتظامی رو دنبال خودت راه انداختی توی خیابون؟» میخواستید دنبالم راه نیافتید! «شال نداری؟» دارم، توی کیفم است. کارت شناسایی خواست. ندارم. همراهم نیست. «خانم، این رو که گفتی، من دیگه خیلی مشکوک شدم!» بلاهت است که موج میزند. یک لحظه از ذهنم میگذرد که اگر فقط اندکی ذکاوت داشته باشد قهقههی پشت این اخم تصنعیام را میبیند. این لباسشخصی کی از ترک موتور پرید پایین و شروع کرد به فیلم گرفتن؟ (کمی بعد میفهمم به او میگویند «مستندساز»! جمهوری اسلامی وهن کلمات است. وهن مفاهیم. استاد تهی کردن واژهها از هرچه انسان، از هرآنچه بویی از انسانیت داده باشد.)...
🔹 متن کامل این تجربه را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-4eP
#گزارش #حجاب_اجباری
#گشت_ارشاد
#زن_زندگی_آزادی
#نسا_گمنام
👇🏽
🖋@naghd_com
▫️ همونیها
▫️ روایت تجربهای از بازداشت توسط گشت ارشاد
14 اوت 2024
نوشتهی: نسا گمنام
📝 توضیح راوی: گزارش این تجربه را یکی دو ماه پیش نوشته بودم. نه برای انتشار. برای ثبت در آرشیو شخصی و مصون نگهداشتن جزییاتاش در برابر سنبادهی زمان و فراموشی. اما دیدن فیلم دستگیری دو دختر نوجوان توسط گشت ارشاد در هفتهی گذشته، و خشم و بغض و غرور توأمانی که از تماشای آن صحنهها در گلویم نشست، باعث شد به پیشنهاد رفیق عزیزی برای انتشار عمومی و به اشتراک گذاشتن تجربهی خودم فکر کنم. به دلایلی که بر همه روشن است، برخی مکانها، لباسها، شغلها یا خصوصیات چهرهها را تغییر داده یا حذف کردهام. اما رویدادها را نه. نام واقعی «همونی»هایم را هم به نام شهدای قیام ژینا تغییر دادهام. مگر نه اینکه هر کدام از ما میتوانست (میتواند) جای آنها باشد؟ و یادی کوتاه هم کردهام از بابا ماشالله و منیژه خانم به نیابت از همهی خانوادههای دادخواه این سالها… برای تک تک زنانی که در این تجربه همراهم بودند و برای همهی آن یاران دیگر نادیده، زندگی، امید، و شادی روز پیروزی و دادخواهی آرزو میکنم. و چه میماند برای گفتن جز مقاومت که زندگی است.
🔸 خسته از کار، گرم صحبت با غزاله از خیابان اصلی عبور میکنیم که ون گشت ارشاد و موتورهایشان را میبینیم. در حال پیچیدن داخل خیابان فرعی بودند و با دیدن ما توقف کردند. کاری نمیشود کرد، وسط خیابان هستیم. ترافیک است. وقتی از میان قاب پنجرهی آمبولانسی که جلوی پایمان توقف کرده است با جوان راننده چهره به چهره میشویم، سریع میگوید: «زود برو، الان میان میگیرنت!» چارهای جز تحویل دادن لبخندی احمقانه به او ندارم. چرا از گفتن این بدیهیات بیهوده خسته نمیشوند؟ گویی همه چیز روی دور تند اتفاق میافتد. از همان وسط خیابان از لابهلای ماشینها خیابان را به سمت پایین میرویم به این امید که مامورها در ترافیک بیخیال بشوند و بروند. صدای یکیشان را میشنوم: «خانم وایستا… وایستا میگم… حجابت کو…» نمیایستیم. غزاله شالی را که دور گردناش است میکشد روی سرش و من همانطور که به راهم ادامه میدهم دستم را میکنم داخل کیفم تا شال کذایی را پیدا کنم! وقتی دو مامور زن و یک مامور مرد درشتهیکل و چند موتور سوار که دو ترکه نشستهاند دورهمان میکنند، من تازه شال را وسط خرت و پرتهای ته کیف پیدا کردهام. آخر این کیف گنده را چرا با خودت خرکش میکنی زن؟ هیچ کدام چهره ندارند. نمیدانم ماسکی که زدهاند بیچهرهشان کرده یا عادت عجیب من که از دیدن چهرهی غریبهها پرهیز میکنم. چه فرقی میکند؟ چشم داریم اما کوریم ما. همه کوریم. مامور چادری با لحنی که سعی میکند ملایم باشد میگوید: «خانم مگه نمیگیم وایسا؟! مامور نیروی انتظامی رو دنبال خودت راه انداختی توی خیابون؟» میخواستید دنبالم راه نیافتید! «شال نداری؟» دارم، توی کیفم است. کارت شناسایی خواست. ندارم. همراهم نیست. «خانم، این رو که گفتی، من دیگه خیلی مشکوک شدم!» بلاهت است که موج میزند. یک لحظه از ذهنم میگذرد که اگر فقط اندکی ذکاوت داشته باشد قهقههی پشت این اخم تصنعیام را میبیند. این لباسشخصی کی از ترک موتور پرید پایین و شروع کرد به فیلم گرفتن؟ (کمی بعد میفهمم به او میگویند «مستندساز»! جمهوری اسلامی وهن کلمات است. وهن مفاهیم. استاد تهی کردن واژهها از هرچه انسان، از هرآنچه بویی از انسانیت داده باشد.)...
🔹 متن کامل این تجربه را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-4eP
#گزارش #حجاب_اجباری
#گشت_ارشاد
#زن_زندگی_آزادی
#نسا_گمنام
👇🏽
🖋@naghd_com
نقد: نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
همونیها
روایت تجربهای از بازداشت توسط گشت ارشاد نوشتهی: نسا گمنام گزارش این تجربه را یکی دو ماه پیش نوشته بودم. نه برای انتشار. برای ثبت در آرشیو شخصی و مصون نگهداشتن جزییاتاش در برابر سنبادهی زمان و …