ديدبان آزار
Photo
🔹نامش «شکست عشقی» نیست
نویسنده: ف
افراد با مقاصد متفاوت وارد رابطه میشوند. برخی برای تجربه جنسی، برخی برای رابطه بلندمدت، عدهای برای روابط کوتاه و غیرجدی و وقتگذرانی و تفریح. بنابراین شایسته است که دلایل و انگیزههای خود و طرف مقابل را برای آشنایی و ورود به رابطه بهدرستی بشناسیم و درباره آنها صادق باشیم، یا دستکم صحبت کنیم. فردی که برای برقراری رابطه جنسی، با اهرم دروغ رابطه را آغاز میکند یا ادامه میدهد، فریبکار جنسی است. برای مثال اگر فردی بهدروغ ابراز احساسات میکند، درظاهر اعلام میکند که تمایل به ساختن رابطهای عمیق و بلندمدت دارد درحالیکه بهخوبی واقف است که هیچ حسی در میان نیست و این برایش مواجههای زودگذر است، شما را فریب داده است.
فریبکاری جنسی مصادیق دیگری را هم دربر میگیرد؛ از جمله عدم استفاده از لوازم پیشگیری از بارداری بهصورت غیرتوافقی گرفته و دروغ گفتن درباره هویت خود. البته در اینجا دروغهایی مدنظر است که در تصمیمگیری طرف مقابل برای ورود به رابطه جنسی تاثیر میگذارد. به عبارت دیگر، دروغگفتن درباره فاکتورهایی که اهمیتی کلیدی در رضایت دادن یا ندادن به رابطه جنسی دارند. برای من مهم است که با کسی رابطه جنسی برقرار کنم که مطمئن باشم میانمان عشق و عاطفه و رابطهای عمیق برقرار است. در غیر این صورت هرگز به رابطه جنسی رضایت ندادهام و نمیدهم.
مسئله من تمامشدن رابطه، دلبستن به دیگری و هیچچیز دیگری نیست جز صداقت درباره موضوعاتی که از همان ابتدای آشنایی اعلام کرده بودم برایم مهم است. به همین دلیل این متن را نوشتم، نه برای کینهتوزی و انتقام، که برای فریادزدن اینکه هرکسی حق دارد معیارها و حدوحدود و شروطی برای برقراری رابطه جنسی داشته باشد. بسیاری از ما در چنین موقعیتهایی قرار میگیریم، اما حسهای بدی را که نصیبمان میشود نمیتوانیم تعریف کنیم و توضیح دهیم. خود من نیز برای جمعکردن ذهنم و نامیدن حسهایم، به متنهای فمینیستی منتشرشده در این حوزه رجوع کردم. و این متن را برای تمامی کسانی مینویسم که تجربه مشابه دارند و احساسات آزاردهندهشان به «شکست عشقی»، تقلیل پیدا میکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2336/
@harasswatch
نویسنده: ف
افراد با مقاصد متفاوت وارد رابطه میشوند. برخی برای تجربه جنسی، برخی برای رابطه بلندمدت، عدهای برای روابط کوتاه و غیرجدی و وقتگذرانی و تفریح. بنابراین شایسته است که دلایل و انگیزههای خود و طرف مقابل را برای آشنایی و ورود به رابطه بهدرستی بشناسیم و درباره آنها صادق باشیم، یا دستکم صحبت کنیم. فردی که برای برقراری رابطه جنسی، با اهرم دروغ رابطه را آغاز میکند یا ادامه میدهد، فریبکار جنسی است. برای مثال اگر فردی بهدروغ ابراز احساسات میکند، درظاهر اعلام میکند که تمایل به ساختن رابطهای عمیق و بلندمدت دارد درحالیکه بهخوبی واقف است که هیچ حسی در میان نیست و این برایش مواجههای زودگذر است، شما را فریب داده است.
فریبکاری جنسی مصادیق دیگری را هم دربر میگیرد؛ از جمله عدم استفاده از لوازم پیشگیری از بارداری بهصورت غیرتوافقی گرفته و دروغ گفتن درباره هویت خود. البته در اینجا دروغهایی مدنظر است که در تصمیمگیری طرف مقابل برای ورود به رابطه جنسی تاثیر میگذارد. به عبارت دیگر، دروغگفتن درباره فاکتورهایی که اهمیتی کلیدی در رضایت دادن یا ندادن به رابطه جنسی دارند. برای من مهم است که با کسی رابطه جنسی برقرار کنم که مطمئن باشم میانمان عشق و عاطفه و رابطهای عمیق برقرار است. در غیر این صورت هرگز به رابطه جنسی رضایت ندادهام و نمیدهم.
مسئله من تمامشدن رابطه، دلبستن به دیگری و هیچچیز دیگری نیست جز صداقت درباره موضوعاتی که از همان ابتدای آشنایی اعلام کرده بودم برایم مهم است. به همین دلیل این متن را نوشتم، نه برای کینهتوزی و انتقام، که برای فریادزدن اینکه هرکسی حق دارد معیارها و حدوحدود و شروطی برای برقراری رابطه جنسی داشته باشد. بسیاری از ما در چنین موقعیتهایی قرار میگیریم، اما حسهای بدی را که نصیبمان میشود نمیتوانیم تعریف کنیم و توضیح دهیم. خود من نیز برای جمعکردن ذهنم و نامیدن حسهایم، به متنهای فمینیستی منتشرشده در این حوزه رجوع کردم. و این متن را برای تمامی کسانی مینویسم که تجربه مشابه دارند و احساسات آزاردهندهشان به «شکست عشقی»، تقلیل پیدا میکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2336/
@harasswatch
دیدبان آزار
نامش «شکست عشقی» نیست
مسئله من تمامشدن رابطه، دلبستن به دیگری و هیچچیز دیگری نیست جز صداقت درباره موضوعاتی که از همان ابتدای آشنایی اعلام کرده بودم برایم مهم است. به همین دلیل این متن را نوشتم، نه برای کینهتوزی و انتقام، که برای فریادزدن اینکه هرکسی حق دارد معیارها و
یکشنبه ۲۰ خرداد ساعت ۲۱
همصدا با فعالان جنبش زنان در ایران
همپیمان با جنبش زن، زندگی، آزادی
طوفان توییتری در اعتراض به «احکام سنگین» علیه فعالان حوزهی زنان در سراسر ایران، از کردستان تا گیلان:
#ژینا_مدرس_گرجی
#زهره_دادرس
#زهرا_دادرس
#سارا_جهانی
#فروغ_سمیع_نیا
#آزاده_چاوشیان
#یاسمین_حشدری
#نگین_رضایی
#شیوا_شاه_سیاه
#متین_یزدانی
#هومن_طاهری
#جلوه_جواهری
#ژن_ژیان_ئازادی
#زن_زندگی_آزادی
@harasswatch
همصدا با فعالان جنبش زنان در ایران
همپیمان با جنبش زن، زندگی، آزادی
طوفان توییتری در اعتراض به «احکام سنگین» علیه فعالان حوزهی زنان در سراسر ایران، از کردستان تا گیلان:
#ژینا_مدرس_گرجی
#زهره_دادرس
#زهرا_دادرس
#سارا_جهانی
#فروغ_سمیع_نیا
#آزاده_چاوشیان
#یاسمین_حشدری
#نگین_رضایی
#شیوا_شاه_سیاه
#متین_یزدانی
#هومن_طاهری
#جلوه_جواهری
#ژن_ژیان_ئازادی
#زن_زندگی_آزادی
@harasswatch
ديدبان آزار
Photo
🔹از کردستان تا گیلان، سرکوب علیه زنان
نویسنده: فروغ سمیعنیا
فمنیست بودن و فعالیت در حوزهی زنان، بدینلحاظ با دردسرهای فراوان همراه است، چون قرار است تابوهایی را بشکنی که در اذهان مردم و حتی زنان جامعه به عنوان امری مقدس شکل گرفته است.
صحبت از این امور و تلاش برای تغییر دادن اذهان جامعه و فعالیت در مقابل حکومتی که تمام عزمش را جزم کرده تا مقابل زنان بایستد، طبیعتا کاری مشکل است. اما این مبارزه برای فمینیستهایی که در کردستان مشغول به فعالیت هستند به مراتب از ما که در گیلان یا تهران زندگی میکنیم سختتر است.
همیشه تلاشهای فعالین زنان کردستان، خصوصا مقابل قتلهای ناموسی و ناقصسازی جنسیتی برایم قابل احترام بوده است: یعنی فعالیت در استانی که جواب کوچکترین کنشها در آن با حداکثر خشونت داده میشود و البته استانی که به همراهی و همبستگی مردمانش شهره است.
«ژینا مدرس گرجی» را از نزدیک ملاقات نکردهام، اما همیشه فعالیتهایش در ژیوانو و دیگر جمعها برایم قابل تحسین بود. وقتی برای مسافرت به کردستان هم رفتم، ژینا در زندان بود. با این وجود همیشه و خصوصا چند سال اخیر که در گیلان فعالیت میکردم، فعالیتهای ما فمینیستهای گیلان و کردستان از جمله ژینا را قطعاتی از پازلی میدانستم که نتیجه نهاییاش، آزادی زنان کل کشور است.
بازداشتهای گسترده فعالین زنان در کردستان در سال ۱۴۰۱ و تکرار آن یکسال بعد در گیلان، نشان از عزم دستگاه قضایی برای از بین بردن این پازل است. احکام سنگین به ما فعالان گیلان و حکم حبس ناعادلانه ۲۱ سال برای ژینا، مهر تاییدی بر این دیدگاه است. اما طبیعتا قطعات این پازل را افراد، تکمیل نمیکنند که با زندانی کردنشان، این فعالیت متوقف شود.
تفکری که برای رهایی زنان در جامعه شکل گرفته است با این احکام پایان نمییابد. روزی ما زنان گیلان و کردستان مانند دیگر زنان سرزمینمان، آزادی را جشن خواهیم گرفت و کوهستانهای زاگرس و البرز، شاهد جشن و پایکوبی ما خواهند بود.
#ژینا_مدرس_گرجی
#زنان_گیلان
@harasswatch
نویسنده: فروغ سمیعنیا
فمنیست بودن و فعالیت در حوزهی زنان، بدینلحاظ با دردسرهای فراوان همراه است، چون قرار است تابوهایی را بشکنی که در اذهان مردم و حتی زنان جامعه به عنوان امری مقدس شکل گرفته است.
صحبت از این امور و تلاش برای تغییر دادن اذهان جامعه و فعالیت در مقابل حکومتی که تمام عزمش را جزم کرده تا مقابل زنان بایستد، طبیعتا کاری مشکل است. اما این مبارزه برای فمینیستهایی که در کردستان مشغول به فعالیت هستند به مراتب از ما که در گیلان یا تهران زندگی میکنیم سختتر است.
همیشه تلاشهای فعالین زنان کردستان، خصوصا مقابل قتلهای ناموسی و ناقصسازی جنسیتی برایم قابل احترام بوده است: یعنی فعالیت در استانی که جواب کوچکترین کنشها در آن با حداکثر خشونت داده میشود و البته استانی که به همراهی و همبستگی مردمانش شهره است.
«ژینا مدرس گرجی» را از نزدیک ملاقات نکردهام، اما همیشه فعالیتهایش در ژیوانو و دیگر جمعها برایم قابل تحسین بود. وقتی برای مسافرت به کردستان هم رفتم، ژینا در زندان بود. با این وجود همیشه و خصوصا چند سال اخیر که در گیلان فعالیت میکردم، فعالیتهای ما فمینیستهای گیلان و کردستان از جمله ژینا را قطعاتی از پازلی میدانستم که نتیجه نهاییاش، آزادی زنان کل کشور است.
بازداشتهای گسترده فعالین زنان در کردستان در سال ۱۴۰۱ و تکرار آن یکسال بعد در گیلان، نشان از عزم دستگاه قضایی برای از بین بردن این پازل است. احکام سنگین به ما فعالان گیلان و حکم حبس ناعادلانه ۲۱ سال برای ژینا، مهر تاییدی بر این دیدگاه است. اما طبیعتا قطعات این پازل را افراد، تکمیل نمیکنند که با زندانی کردنشان، این فعالیت متوقف شود.
تفکری که برای رهایی زنان در جامعه شکل گرفته است با این احکام پایان نمییابد. روزی ما زنان گیلان و کردستان مانند دیگر زنان سرزمینمان، آزادی را جشن خواهیم گرفت و کوهستانهای زاگرس و البرز، شاهد جشن و پایکوبی ما خواهند بود.
#ژینا_مدرس_گرجی
#زنان_گیلان
@harasswatch
ديدبان آزار
Video
🔹با یاد مدام شوق تماشای بنیتا
🔹چشمِ استخوانیِ باز، بازِ بازِ باز
نویسنده: نشیبا
کدامِ شما تصویری از یک پیکر خونین را، خوابیده بر دستهای بالارفتۀ جمعیتی انسانی، در حرکت دیدهاید؟ کدامِ شما در آن ثانیههای پایانی تا به شما برسد و از کنارتان عبور کند، نفس کم آوردهاید از تخیل دهشتبار اینکه: «اگر بشناسمش... اگر همین چند دقیقه قبل، زیر همین آسمان و نور مشترک، دیده باشمش... اگر خون سرد شده باشد و قلبش از تپیدن بازایستاده...» بگویید، کدام شما گویِ چشمی متلاشیشده، چون گوشت تنی که زندهزنده چرخ شده باشد و هنوز از آن خون بچکد را بر صورتی سفید و مهتابی، بر بالای اندامی جوان اما خوابیده، در حرکت، به ارادۀ دستهایی مستاصل و خشمگین و گو بیاراده، ناهشیار، دیدهاید؟... دیدهاید؟ حافظۀ کدام شما بیلکنت، بدون خوردگی، بهاطمینان، آن لحظه را به یاد میآورد که چه در بدنش گذشته؟...
از بالکن به تماشای چه میرود کودکی که شاید نخستین تجربهاش را از به هم رسیدن ذرات، از هم پاشیدن ذرات، پناه جستنشان، دویدن و تپیدنشان در میان کوچههای شب، از سر میگذراند؟ ادراک او از قراردهای زبانیِ «قیام»، «اعتراض» و «آزادی» چیست یک کودک پنجساله، درست وقتی که از بالکن قیام را و اعتراض را و تکاپو برای آزادی را «تماشا» میکند؟ بنیتا، پنجساله از ملکشهر، به وقت ۲۴ آبانماه سالِ یکم، پیش از این کلمات، در جایی قبل از آگاهی، قبل از انتخاب، توی بالکن خانۀ پدربزرگش، در یک مهمانیِ این شبها بالذات پرشور لابد، که تمام ایران را شور در خود جا داده، چیست جز دو چشم، دو چشم حریص برای تماشا، دو چشمِ بیانتخاب شاهد، دو چشم بازیگوش که اگر نبینند، صاحبشان، تن کودک، از فشار هیجانِ «بازی»ای چنین زنده، زندگیای چنین سرخوش، به کوچه میزند و بیامان میدود؟ چیست ادراک یک کودک پنجساله از «گلوله»، از هدفمندیِ شلیک به قصد چشم، از جایی در کوچه رو به بالایی «دور و جدا از کوچه»؟ کنار نردههای بالکن اگر ایستاده بوده، قدش تا کجا میرسیده که تکتیرانداز توانسته چشم او را، حرص تماشایش را، نشانه بگیرد؟ درک بنیتا از «خون» چیست، از «درد»، از «سوزش»، و این کلمه، این قرارداد سرد و بیروح با تمام سوزندگیاش حتی، چه سهمی در نمایش ادراک او از این همه دارد؟ «سوختم... سوختم...»
ویدئو از متین منانی است که شهریور سال ۱۴۰۱، در خیابانهای ساری، با شلیک مستقیم نیروهای سرکوب، هر دو چشم خود را از دست داد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2337/
@harasswatch
🔹چشمِ استخوانیِ باز، بازِ بازِ باز
نویسنده: نشیبا
کدامِ شما تصویری از یک پیکر خونین را، خوابیده بر دستهای بالارفتۀ جمعیتی انسانی، در حرکت دیدهاید؟ کدامِ شما در آن ثانیههای پایانی تا به شما برسد و از کنارتان عبور کند، نفس کم آوردهاید از تخیل دهشتبار اینکه: «اگر بشناسمش... اگر همین چند دقیقه قبل، زیر همین آسمان و نور مشترک، دیده باشمش... اگر خون سرد شده باشد و قلبش از تپیدن بازایستاده...» بگویید، کدام شما گویِ چشمی متلاشیشده، چون گوشت تنی که زندهزنده چرخ شده باشد و هنوز از آن خون بچکد را بر صورتی سفید و مهتابی، بر بالای اندامی جوان اما خوابیده، در حرکت، به ارادۀ دستهایی مستاصل و خشمگین و گو بیاراده، ناهشیار، دیدهاید؟... دیدهاید؟ حافظۀ کدام شما بیلکنت، بدون خوردگی، بهاطمینان، آن لحظه را به یاد میآورد که چه در بدنش گذشته؟...
از بالکن به تماشای چه میرود کودکی که شاید نخستین تجربهاش را از به هم رسیدن ذرات، از هم پاشیدن ذرات، پناه جستنشان، دویدن و تپیدنشان در میان کوچههای شب، از سر میگذراند؟ ادراک او از قراردهای زبانیِ «قیام»، «اعتراض» و «آزادی» چیست یک کودک پنجساله، درست وقتی که از بالکن قیام را و اعتراض را و تکاپو برای آزادی را «تماشا» میکند؟ بنیتا، پنجساله از ملکشهر، به وقت ۲۴ آبانماه سالِ یکم، پیش از این کلمات، در جایی قبل از آگاهی، قبل از انتخاب، توی بالکن خانۀ پدربزرگش، در یک مهمانیِ این شبها بالذات پرشور لابد، که تمام ایران را شور در خود جا داده، چیست جز دو چشم، دو چشم حریص برای تماشا، دو چشمِ بیانتخاب شاهد، دو چشم بازیگوش که اگر نبینند، صاحبشان، تن کودک، از فشار هیجانِ «بازی»ای چنین زنده، زندگیای چنین سرخوش، به کوچه میزند و بیامان میدود؟ چیست ادراک یک کودک پنجساله از «گلوله»، از هدفمندیِ شلیک به قصد چشم، از جایی در کوچه رو به بالایی «دور و جدا از کوچه»؟ کنار نردههای بالکن اگر ایستاده بوده، قدش تا کجا میرسیده که تکتیرانداز توانسته چشم او را، حرص تماشایش را، نشانه بگیرد؟ درک بنیتا از «خون» چیست، از «درد»، از «سوزش»، و این کلمه، این قرارداد سرد و بیروح با تمام سوزندگیاش حتی، چه سهمی در نمایش ادراک او از این همه دارد؟ «سوختم... سوختم...»
ویدئو از متین منانی است که شهریور سال ۱۴۰۱، در خیابانهای ساری، با شلیک مستقیم نیروهای سرکوب، هر دو چشم خود را از دست داد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2337/
@harasswatch
دیدبان آزار
چشمِ استخوانیِ باز، بازِ بازِ باز
از بالکن به تماشای چه میرود کودکی که شاید نخستین تجربهاش را از به هم رسیدن ذرات، از هم پاشیدن ذرات، پناه جستنشان، دویدن و تپیدنشان در میان کوچههای شب، از سر میگذراند؟ ادراک او از قراردهای زبانیِ «قیام»، «اعتراض» و «آزادی» چیست یک کودک پنجسا
ديدبان آزار
Video
🔹از متن «تاریخ ما را کسی مینویسد در روزگار تیغ؟» منتشرشده در دیدبان آزار:
روی دیواری نوشته «زن، زندگی، آزادی» با ی آخری که کش آمده. این دیوار در تمام شهرها تکرار میشود. از همهشان با ذکر محل، عکس میگیرم. محل کارم را تغییر میدهم، فکر میکنم حالا برای همه بهتر شده است. یک شب تنها در خیابانم، دیگر به آن سایهای که دنبالم میکند فکر نمیکنم، آنطور که دلم میخواهد قدم برمیدارم، رها و با پوششی که دلم میخواهد. موتورسیکلتی از کنارم رد میشود، زشت و پچل حرف میزند. نادیدهاش میگیرم. او بیتفاوتیام را نادیده نمیگیرد، دور میزند و به قصد تصادف به سمتم میآید، خودم را به سمت دیگری پرتاب میکنم، میبینم حالا شدهاند دو موتورسوار و یک پیادهٔ پرونده بهدست با کتوشلوار هم کنارشان است. بلند میشوم و سرعتم را زیاد میکنم موتورها از پشت سر که میآیند صدای ویراژ دادنشان قلبم را از جایش جدا میکند و جایی که نمیشناسم رها میکند. باز سمت دیگری خودم را پرت میکنم و میدوم. نور کافهای را میبینم، در را که باز میکنم همه از قیافهام ماجرا را میفهمند، موتورسوار و پیاده مدتی منتظرم میمانند، کافهچی پنهانم میکند تا آنها بروند.
فردا باز از خانه بیرون میآیم. به محل کار میروم. گاهی همین کار ساده میتواند نفسم را بند بیاورد. گاهی تمام میشوم، در این جنگ هرروزه و هرساعته گاهی میبینم که نابود میشوم. امید دایرهاش تنگ و تنگتر شده اما برای همان امیدهای اندک دوباره و دوباره به شیوۀ خودم زندگی میکنم. در خیابان به غریبهها لبخند میزنم و گوش میشوم برای دوستانم. حالا دیگر شناختن آنهایی که همراه ما میجنگند که هرروز شبیه به خودشان و آنطور که میخواهند از خانه بیرون میآیند و عصر به خانه برمیگردند، کار سختی نیست. هر کداممان با دیدن دیگری دلگرم میشویم، در خیابان مدام چشممان دنبال یکدیگر میگردد و فردا را کمی برایمان آسانتر میکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2323/
@harasswatch
روی دیواری نوشته «زن، زندگی، آزادی» با ی آخری که کش آمده. این دیوار در تمام شهرها تکرار میشود. از همهشان با ذکر محل، عکس میگیرم. محل کارم را تغییر میدهم، فکر میکنم حالا برای همه بهتر شده است. یک شب تنها در خیابانم، دیگر به آن سایهای که دنبالم میکند فکر نمیکنم، آنطور که دلم میخواهد قدم برمیدارم، رها و با پوششی که دلم میخواهد. موتورسیکلتی از کنارم رد میشود، زشت و پچل حرف میزند. نادیدهاش میگیرم. او بیتفاوتیام را نادیده نمیگیرد، دور میزند و به قصد تصادف به سمتم میآید، خودم را به سمت دیگری پرتاب میکنم، میبینم حالا شدهاند دو موتورسوار و یک پیادهٔ پرونده بهدست با کتوشلوار هم کنارشان است. بلند میشوم و سرعتم را زیاد میکنم موتورها از پشت سر که میآیند صدای ویراژ دادنشان قلبم را از جایش جدا میکند و جایی که نمیشناسم رها میکند. باز سمت دیگری خودم را پرت میکنم و میدوم. نور کافهای را میبینم، در را که باز میکنم همه از قیافهام ماجرا را میفهمند، موتورسوار و پیاده مدتی منتظرم میمانند، کافهچی پنهانم میکند تا آنها بروند.
فردا باز از خانه بیرون میآیم. به محل کار میروم. گاهی همین کار ساده میتواند نفسم را بند بیاورد. گاهی تمام میشوم، در این جنگ هرروزه و هرساعته گاهی میبینم که نابود میشوم. امید دایرهاش تنگ و تنگتر شده اما برای همان امیدهای اندک دوباره و دوباره به شیوۀ خودم زندگی میکنم. در خیابان به غریبهها لبخند میزنم و گوش میشوم برای دوستانم. حالا دیگر شناختن آنهایی که همراه ما میجنگند که هرروز شبیه به خودشان و آنطور که میخواهند از خانه بیرون میآیند و عصر به خانه برمیگردند، کار سختی نیست. هر کداممان با دیدن دیگری دلگرم میشویم، در خیابان مدام چشممان دنبال یکدیگر میگردد و فردا را کمی برایمان آسانتر میکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2323/
@harasswatch
دیدبان آزار
تاریخ ما را کسی مینویسد در روزگار تیغ؟
مهسا/ژینا کشته میشود. این میتوانست پایان هر قصهای باشد، اما نبود. مدام دفعاتی که روی صندلیهای وزرا نشسته بودم را مرور میکنم. تاریخها درهم میشوند، دیگر هرروز یک شاهنامهٔ جداست. مدام با دوستانمان میگوییم از دل این روزها چه کسی داستانی ناب مینو
ديدبان آزار
Photo
🔹حافظههایی لبریز از آزار خیابانی
🔹حصار نامرئی
غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانهبهشانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون میآمدیم. روی ابرها قدم میزدیم آن روزها، در گرگومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک میشدند که بدنم منقبض شد، و شاید رفیقم را کمی به سمت خود کشیدم... صورت پسرها تا نیممتریمان وضوح نداشت و وقتی چهرههای بهغایت جوانشان را دیدم، با لبخندی همدلانه و مشتی بسته و رو به ما گرفتهشده، دستهایم از بالاتنهام فاصله گرفت و مشت شد و پشت انگشتهای بستهام پشت انگشتهای بستۀ یکیشان را لمس کرد. همو مشتش را گشود و همانطور که شکلات پیامنوشت را رو به من میگرفت، گفت: «ممنون که شهرو قشنگ میکنید» و من هنوز حسرت بغلزدن آن پسر بهغایت جوان را، با چشمهای پشت عینکش و دست همراه و رفیقش به دل دارم و هنوز از خودم میپرسم چه چیز مانع شد که در آغوش بگیرم و بگویمش: «چقدر زیبایی تو هم؟...»
با گذر تمام این سالها و این تجربیات کوچک و بزرگ، تجربیاتی که ممکن است اصلاً به یاد نیاورمشان، اما بر روان و بدنم کار کرده باشند، با پیداییِ آشتیِ بدنم با فضای شهری در قیام ژینا، چه به اتکای برداشتن حجاب سر (دستکم در شهرهای بزرگ)، و چه به اتکای تحول نگاهی که بر این بدن بود (یا دستکم فرض گرفتن این تحول)، با وجود تلاشم برای وسعتدادن فضایی از آنِ بدنم در محیطهای عمومی بهواسطۀ شکستن یخ شنا و رفتن به استخر (آیا توسیع فضا در یک استخر زنانه بر کاستن از انقباض بدن در محیطهای عمومیِ مختلط تاثیری دارد بهراستی؟)، با وجود آموختن رانندگی با اتومبیل و احتمالاً تلاش ناخودآگاهم برای «راحتی» در شهر بهاتکای وجود آن حصار فلزی، من اما حالا که سه سال از زندگیام در شهری کوچک میگذرد، حالا که تصمیم گرفتهام علاقه و تجربۀ کودکیام را پی بگیرم و رفتوآمدهایم با دوچرخه باشد، با تجسم بدنم در شهر سوار بر دوچرخه، خود را شناکنان در فضایی با مایعی بسیار چگال و اما بیرنگ حس میکنم، مایعی که تنم را، تمام تنم را به درون هل میدهد...
منبع: صفحه اینستاگرام شیما نعمتاللهی
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2326/
@harasswatch
🔹حصار نامرئی
غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانهبهشانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون میآمدیم. روی ابرها قدم میزدیم آن روزها، در گرگومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک میشدند که بدنم منقبض شد، و شاید رفیقم را کمی به سمت خود کشیدم... صورت پسرها تا نیممتریمان وضوح نداشت و وقتی چهرههای بهغایت جوانشان را دیدم، با لبخندی همدلانه و مشتی بسته و رو به ما گرفتهشده، دستهایم از بالاتنهام فاصله گرفت و مشت شد و پشت انگشتهای بستهام پشت انگشتهای بستۀ یکیشان را لمس کرد. همو مشتش را گشود و همانطور که شکلات پیامنوشت را رو به من میگرفت، گفت: «ممنون که شهرو قشنگ میکنید» و من هنوز حسرت بغلزدن آن پسر بهغایت جوان را، با چشمهای پشت عینکش و دست همراه و رفیقش به دل دارم و هنوز از خودم میپرسم چه چیز مانع شد که در آغوش بگیرم و بگویمش: «چقدر زیبایی تو هم؟...»
با گذر تمام این سالها و این تجربیات کوچک و بزرگ، تجربیاتی که ممکن است اصلاً به یاد نیاورمشان، اما بر روان و بدنم کار کرده باشند، با پیداییِ آشتیِ بدنم با فضای شهری در قیام ژینا، چه به اتکای برداشتن حجاب سر (دستکم در شهرهای بزرگ)، و چه به اتکای تحول نگاهی که بر این بدن بود (یا دستکم فرض گرفتن این تحول)، با وجود تلاشم برای وسعتدادن فضایی از آنِ بدنم در محیطهای عمومی بهواسطۀ شکستن یخ شنا و رفتن به استخر (آیا توسیع فضا در یک استخر زنانه بر کاستن از انقباض بدن در محیطهای عمومیِ مختلط تاثیری دارد بهراستی؟)، با وجود آموختن رانندگی با اتومبیل و احتمالاً تلاش ناخودآگاهم برای «راحتی» در شهر بهاتکای وجود آن حصار فلزی، من اما حالا که سه سال از زندگیام در شهری کوچک میگذرد، حالا که تصمیم گرفتهام علاقه و تجربۀ کودکیام را پی بگیرم و رفتوآمدهایم با دوچرخه باشد، با تجسم بدنم در شهر سوار بر دوچرخه، خود را شناکنان در فضایی با مایعی بسیار چگال و اما بیرنگ حس میکنم، مایعی که تنم را، تمام تنم را به درون هل میدهد...
منبع: صفحه اینستاگرام شیما نعمتاللهی
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2326/
@harasswatch
دیدبان آزار
حصار نامرئی
غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانهبهشانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون میآمدیم. روی ابرها قدم میزدیم آن روزها، در گرگومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک میشدند که بدنم منقبض شد
ديدبان آزار
Photo
🔹در همبستگی با روایتگری نیلوفر و آیدا
هوا دارد روشن میشود و من بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم، بعد از چند ساعت نوشتن همهی اینها در سکوت و در سرم، بلند میشوم و شروع میکنم به تایپ کردن. نمیخواهم از او بنویسم، حتی نمیخواهم آن واقعه را بنویسم. میخواهم از اکنون و از انقباض شدید شانهی چپم و انقباض ملایم شانهی راستم بنویسم، از انقباض انگشتانم و تلاشم برای اخم نکردن و لبخند زدن، از ناتوانیام در فراموش کردن، یا «خوب» شدن یا گذر کردن، از میل-احتیاجم به در آغوش کشیده شدن و از بالشهایی که پف میدهم و ازشان آغوشی رقتانگیز میسازم، از اشک نریختن و چیزی نگفتن.
اینها که مینویسم احتمالا روایت مرسومی نیست. نمیخواهم جزئیات هیچچیز را بنویسم یا به خاطر بیاورم. اصلا نمیدانم این قرار است روایتی از چه باشد. شاید روایت تنی در گذر سالها، تنی از دست رفته که کم کم در انقباضهایش به کیفیت یک تکه چوب خشک در میآید. شاید این روایتی در گذر زمان است – روایتی از سرنوشت آن لحظهی «نه» گفتن و شنیده نشدن، دیده نشدن، و حس نشدن. لحظهی گوشت شدن. روایتی از ناتوانی در گفتن، نوشتن، و اندیشیدن.
منجمدم. کند و وا رفته با جهان اطرافم ارتباط برقرار میکنم. نمیتوانم وقایع را به موقع و در لحظه هضم کنم. خیلی کم پیش آمده که توانسته باشم، وقتهایی که خیلی امن بودهام، یا وقتهایی که خشم شعله کشیده و ذوبم کرده. آن زمانها توانستهام «واکنش» نشان دهم، باقی اوقات در خودم فرو میروم و وقایع انبار میشوند و من از پس هضمشان بر نمیآیم. حالا کوهی از «واقعه» بر آن لحظه سوار شده و آن را دفن کرده. کوهی از ناامنی خورشید را سد کرده و نمیگذارد وقتهایی که باید، وقتهایی که میشود و ممکن است، آب شوم، رود شوم و جاری شوم.
همین چند خط را هم ماههاست نوشتهام، ماههاست که این خطوط همینطور توی فایلی نشستهاند که باز و بعد بسته میشود، ماههاست، سالهاست که هوا روشن میشود و من بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم، بعد از فکر کردن مدام به اینکه آن "مردِ اندیشه" اکنون چه میکند و چه در خواب میبیند، بلند میشوم و شروع میکنم به تایپ کردن.
@harasswatch
هوا دارد روشن میشود و من بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم، بعد از چند ساعت نوشتن همهی اینها در سکوت و در سرم، بلند میشوم و شروع میکنم به تایپ کردن. نمیخواهم از او بنویسم، حتی نمیخواهم آن واقعه را بنویسم. میخواهم از اکنون و از انقباض شدید شانهی چپم و انقباض ملایم شانهی راستم بنویسم، از انقباض انگشتانم و تلاشم برای اخم نکردن و لبخند زدن، از ناتوانیام در فراموش کردن، یا «خوب» شدن یا گذر کردن، از میل-احتیاجم به در آغوش کشیده شدن و از بالشهایی که پف میدهم و ازشان آغوشی رقتانگیز میسازم، از اشک نریختن و چیزی نگفتن.
اینها که مینویسم احتمالا روایت مرسومی نیست. نمیخواهم جزئیات هیچچیز را بنویسم یا به خاطر بیاورم. اصلا نمیدانم این قرار است روایتی از چه باشد. شاید روایت تنی در گذر سالها، تنی از دست رفته که کم کم در انقباضهایش به کیفیت یک تکه چوب خشک در میآید. شاید این روایتی در گذر زمان است – روایتی از سرنوشت آن لحظهی «نه» گفتن و شنیده نشدن، دیده نشدن، و حس نشدن. لحظهی گوشت شدن. روایتی از ناتوانی در گفتن، نوشتن، و اندیشیدن.
منجمدم. کند و وا رفته با جهان اطرافم ارتباط برقرار میکنم. نمیتوانم وقایع را به موقع و در لحظه هضم کنم. خیلی کم پیش آمده که توانسته باشم، وقتهایی که خیلی امن بودهام، یا وقتهایی که خشم شعله کشیده و ذوبم کرده. آن زمانها توانستهام «واکنش» نشان دهم، باقی اوقات در خودم فرو میروم و وقایع انبار میشوند و من از پس هضمشان بر نمیآیم. حالا کوهی از «واقعه» بر آن لحظه سوار شده و آن را دفن کرده. کوهی از ناامنی خورشید را سد کرده و نمیگذارد وقتهایی که باید، وقتهایی که میشود و ممکن است، آب شوم، رود شوم و جاری شوم.
همین چند خط را هم ماههاست نوشتهام، ماههاست که این خطوط همینطور توی فایلی نشستهاند که باز و بعد بسته میشود، ماههاست، سالهاست که هوا روشن میشود و من بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم، بعد از فکر کردن مدام به اینکه آن "مردِ اندیشه" اکنون چه میکند و چه در خواب میبیند، بلند میشوم و شروع میکنم به تایپ کردن.
@harasswatch
ديدبان آزار
Photo
🔹فیگور «مرد روشنفکر»؛ بیتنی، تاثرناپذیری و خشونت مضاعف
نویسنده: یگانه خویی
تجربیات و مشاهداتِ این سالها به تاملاتی در بابِ فیگور «مردِ روشنفکر» و آن شکل ویژهای از آسیب که گویا انتظار نمیرود بزند (و باید که دیگر زیربناهایِ چنین نگاهی فرو ریخته باشد) اما میزند، شکل داده است. تاملاتی که گویا کیفیتی بیناذهنی دارند: مثلا این درک و تجربه که فیگورِ مرد روشنفکر/ هنرمند بزرگ/ فعال سیاسیِ نامی/ نویسندۀ کبیر و … در مسیر ایجاد آسیب از راه دستکاری عاطفی، تعرض، تجاوز و ایجاد انواع آزار، میتواند فیگوری بهمراتب ترسناکتر و خطرناکتر از یک آدم کمادعاتر از آب دربیاید. یک آدم کمادعا چهبسا بهتر بشنود و درست ازاینرو که بعضاً اگوی کوچکتری از مردِ روشنفکر/هنرمند دارد، قادر باشد راحتتر در خود تامل کند، چرا که پیشاپیش با عنوانها و بزرگداشتها بادش نکردهاند و اگوی نامتورماش این اجازه را به او میدهد که ایرادهای فکری و رفتاریِ خود را ببیند و به رسمیت بشناسد. دستوپایش نیز چهبسا بیشتر در تار عنکبوتِ سرمایهداری گیر باشد و مناسبات اجتماعی-سیاسیِ جامعۀ نولیبرال ناتوانترش کرده باشند و شاید ازاینرو تجربۀ رنج و پیوند داشتناش به سوژۀ جمعیِ سرکوبشده و آسیبدیده به درکِ موقعیتی با عناصر مشابه در دیگری تواناترش کند و چون خودش را فِتاده از آسمان بر زمین نمیبیند، قادر باشد برابری بورزد. مکانیزمهای اعمالِ قدرت را بعید است که او نیز چون هر شناگر دیگر در صورت لزوم و در زمان دسترسی به آب به کار نگیرد. بااینهمه به نظر میرسد که راههای رذیلانه و زیرکیهای غیراخلاقیِ لاپوشانی و انکار که مزایای اجتماعی بر مردِ جایگاهمند و ستایشدیده گشوده، بر روی آدمی کمادعاتر آنقدرها باز نباشد. یعنی در کل اگر هم آزارگریاش افشا شود، خسارت بیشتری متحمل میشود، مریدان درگاهش به توجیه و طرفداری از او برنمیخیزند و البته چهبسا به علت همان بادنشدگیِ پیشین که ذکرش رفت، عذرخواهِ بهتر و حقیقیتری از کار دربیاید.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2339/
@harasswatch
نویسنده: یگانه خویی
تجربیات و مشاهداتِ این سالها به تاملاتی در بابِ فیگور «مردِ روشنفکر» و آن شکل ویژهای از آسیب که گویا انتظار نمیرود بزند (و باید که دیگر زیربناهایِ چنین نگاهی فرو ریخته باشد) اما میزند، شکل داده است. تاملاتی که گویا کیفیتی بیناذهنی دارند: مثلا این درک و تجربه که فیگورِ مرد روشنفکر/ هنرمند بزرگ/ فعال سیاسیِ نامی/ نویسندۀ کبیر و … در مسیر ایجاد آسیب از راه دستکاری عاطفی، تعرض، تجاوز و ایجاد انواع آزار، میتواند فیگوری بهمراتب ترسناکتر و خطرناکتر از یک آدم کمادعاتر از آب دربیاید. یک آدم کمادعا چهبسا بهتر بشنود و درست ازاینرو که بعضاً اگوی کوچکتری از مردِ روشنفکر/هنرمند دارد، قادر باشد راحتتر در خود تامل کند، چرا که پیشاپیش با عنوانها و بزرگداشتها بادش نکردهاند و اگوی نامتورماش این اجازه را به او میدهد که ایرادهای فکری و رفتاریِ خود را ببیند و به رسمیت بشناسد. دستوپایش نیز چهبسا بیشتر در تار عنکبوتِ سرمایهداری گیر باشد و مناسبات اجتماعی-سیاسیِ جامعۀ نولیبرال ناتوانترش کرده باشند و شاید ازاینرو تجربۀ رنج و پیوند داشتناش به سوژۀ جمعیِ سرکوبشده و آسیبدیده به درکِ موقعیتی با عناصر مشابه در دیگری تواناترش کند و چون خودش را فِتاده از آسمان بر زمین نمیبیند، قادر باشد برابری بورزد. مکانیزمهای اعمالِ قدرت را بعید است که او نیز چون هر شناگر دیگر در صورت لزوم و در زمان دسترسی به آب به کار نگیرد. بااینهمه به نظر میرسد که راههای رذیلانه و زیرکیهای غیراخلاقیِ لاپوشانی و انکار که مزایای اجتماعی بر مردِ جایگاهمند و ستایشدیده گشوده، بر روی آدمی کمادعاتر آنقدرها باز نباشد. یعنی در کل اگر هم آزارگریاش افشا شود، خسارت بیشتری متحمل میشود، مریدان درگاهش به توجیه و طرفداری از او برنمیخیزند و البته چهبسا به علت همان بادنشدگیِ پیشین که ذکرش رفت، عذرخواهِ بهتر و حقیقیتری از کار دربیاید.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2339/
@harasswatch
دیدبان آزار
تاملاتی در باب فیگورِ مرد «روشنفکر»
تجربیات و مشاهداتِ این سالها به تاملاتی در بابِ فیگور «مردِ روشنفکر» و آن شکل ویژهای از آسیب که گویا انتظار نمیرود بزند (و باید که دیگر زیربناهایِ چنین نگاهی فرو ریخته باشد) اما میزند، شکل داده است. تاملاتی که گویا کیفیتی بیناذهنی دارند: مثلا این
ديدبان آزار
Photo
🔹برای #نسیم_سیمیاری که در خطر دریافت حکم اعدام قرار دارد
نویسنده: ناشناس
من چند ماه پیش با نسیم همبندی بودم. نسیم یکی مثل همه ماست؛ با همون مشکلایی که همه ما باهاش درگیر بودیم، درگیر بوده. یه زندگی داشته مثل زندگی همه ما. تنها فرقش با خیلی از ما شاید این باشه که بیشتر و شجاعانهتر مبارزه کرده.
وقتی نسیم بعد از اعتصاب غذاش رفته بود پیش بازپرس پروندهش (جلایر) تهدیدش کرده بود که اعدامش میکنن؛ با نسیم خیلی بدرفتاری کرده بود و بد حرف زده بود. توی بند نسیم رو همه خیلی دوست دارن. وقتی از پیش بازپرس اومد همه به هم ریخته بودن. نسیم بقیه رو آروم میکرد... نسیم آروم و محکمه، چه تو راهرفتنش، چه تو حرفزدنش. رفیق خیلی خوبیه.
دو روز پیش که خبرا رو خوندم و دیدم افشاری هم باهاش رفتار بدی داشته فکر کردم که چرا همشون باهاش اینطور میکنن و فقط به این نتیجه رسیدم که نمیتونن ببینن زنی جرئت میکنه که... مهم نیست این جمله چطور تموم میشه. زن نباید جرئت کنه و نسیم سرشار از شجاعت و جرئت و جسارته... و البته زندگی...
نسیم هیچکدوم از بچههای #زن_زندگی_آزادی رو فراموش نکرده. همیشه وقتی آهنگ میذاشتن میگفت «بارون» رو بذارن؛ آهنگی که #حمیدرضا_روحی میخوند رو میگفت؛ هروقت هم بارون میومد توی هواخوری با دوستاش میخوندن. حتی یک بار رو هم یادم نمیاد که موقع خوندنش اشک تو چشماش حلقه نزده باشه.
عکس #توماج_صالحی رو هم از روزنامه بریده بود و زده بود به دیوار تختش. نسیم به یاد همه هست. نسیم واقعا عاشق رپه. دیوار تختش پر از متن آهنگای رپه. بیشتر تیشرتاش عکس رپرا روشونه.
نسیم همیشه میگفت «این وضع در خونه همه رو میزنه. حواسمون باید باشه که ما جز همدیگه هیچکس رو نداریم... با آدمای بیصدا همه کاری میتونن بکنن...» نذاریم نسیم بیصدا بمونه. نسیم نیاز داره به ما. همین امروز هم نیاز داره.
نویسنده: ناشناس
من چند ماه پیش با نسیم همبندی بودم. نسیم یکی مثل همه ماست؛ با همون مشکلایی که همه ما باهاش درگیر بودیم، درگیر بوده. یه زندگی داشته مثل زندگی همه ما. تنها فرقش با خیلی از ما شاید این باشه که بیشتر و شجاعانهتر مبارزه کرده.
وقتی نسیم بعد از اعتصاب غذاش رفته بود پیش بازپرس پروندهش (جلایر) تهدیدش کرده بود که اعدامش میکنن؛ با نسیم خیلی بدرفتاری کرده بود و بد حرف زده بود. توی بند نسیم رو همه خیلی دوست دارن. وقتی از پیش بازپرس اومد همه به هم ریخته بودن. نسیم بقیه رو آروم میکرد... نسیم آروم و محکمه، چه تو راهرفتنش، چه تو حرفزدنش. رفیق خیلی خوبیه.
دو روز پیش که خبرا رو خوندم و دیدم افشاری هم باهاش رفتار بدی داشته فکر کردم که چرا همشون باهاش اینطور میکنن و فقط به این نتیجه رسیدم که نمیتونن ببینن زنی جرئت میکنه که... مهم نیست این جمله چطور تموم میشه. زن نباید جرئت کنه و نسیم سرشار از شجاعت و جرئت و جسارته... و البته زندگی...
نسیم هیچکدوم از بچههای #زن_زندگی_آزادی رو فراموش نکرده. همیشه وقتی آهنگ میذاشتن میگفت «بارون» رو بذارن؛ آهنگی که #حمیدرضا_روحی میخوند رو میگفت؛ هروقت هم بارون میومد توی هواخوری با دوستاش میخوندن. حتی یک بار رو هم یادم نمیاد که موقع خوندنش اشک تو چشماش حلقه نزده باشه.
عکس #توماج_صالحی رو هم از روزنامه بریده بود و زده بود به دیوار تختش. نسیم به یاد همه هست. نسیم واقعا عاشق رپه. دیوار تختش پر از متن آهنگای رپه. بیشتر تیشرتاش عکس رپرا روشونه.
نسیم همیشه میگفت «این وضع در خونه همه رو میزنه. حواسمون باید باشه که ما جز همدیگه هیچکس رو نداریم... با آدمای بیصدا همه کاری میتونن بکنن...» نذاریم نسیم بیصدا بمونه. نسیم نیاز داره به ما. همین امروز هم نیاز داره.
با رای جدید دادگاه انقلاب رشت به ریاست قاضی احمد درویشگفتار، شریفه محمدی به اعدام محکوم شد
شعبه اول دادگاه انقلاب رشت، پس از اطلاق اتهام «بغی» به علت عضویت در کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکلهای کارگری، شریفه محمدی را به اعدام محکوم کرد. این رای مبتنی بر اتهامی امنیتی است که ذیل آن، فعالیت این کمیته وابسته به کومله منتصب شده است.
ویدئو چندی پیش در صفحه @free_sharifeh_mohammadi منتشر شده بود
@harasswatch
شعبه اول دادگاه انقلاب رشت، پس از اطلاق اتهام «بغی» به علت عضویت در کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکلهای کارگری، شریفه محمدی را به اعدام محکوم کرد. این رای مبتنی بر اتهامی امنیتی است که ذیل آن، فعالیت این کمیته وابسته به کومله منتصب شده است.
ویدئو چندی پیش در صفحه @free_sharifeh_mohammadi منتشر شده بود
@harasswatch