Telegram Web Link
🔹برای #سروناز_احمدی

نویسنده: شیما وزوایی

سروناز عزیزم، هر بار که صدا و نامه‌ای از تو منتشر می‌شود، با دیدن اسمت دستم بی‌حرکت و سَرم بی‌حس می‌شود؛ یک جایی ذخیره‌اش می‌کنم و دَرش را سه‌قفله می‌کنم. که بعد نفس عمیقی بکشم، توانم، تنم را جمع کنم و بتوانم گوشش کنم. آخر می‌دانی؟ خوب می‌دانم که آتشین‌ترین کلمات در صدای پنبه‌ای تو آرام گرفته‌اند. تو می‌دوزی و جارزدن در کوچه‌ها و ریسیدن پنبه‌هایش با ماست. دلم می‌خواهد آنطور که شایسته است آنها را بشنوم، به خاطر بسپارم، و از نو بازگویشان کنم.

آن روز که پیام سیلویا فدریچی برایت منتشر شد، فقط می‌گفتم کاش خبرش زودتر به «سرو» برسد تا قدرتی باشد برای زندگی و مقاومت. آرزو می‌کردم تا آن‌روز که برگردی «کودکی» در درونت کشته نشود، و هنوز جایی در تو دلش بخواهد بعد از جدی‌ترین پیام‌ها و حتی سرزنش ما به خاطر کم‌کاری برای کودکان، با امید، یک گل آفتاب‌گردان بگذارد.

اینها را می‌گفتم که نامه‌ای از تو منتشر ‌شد که انگار تاریخ ِ یک جمع را در انسانی‌ترین و زنانه‌ترین حالتش مکتوب و روایت کرده بود. به خودم برای دست‌کم گرفتنت لعنت ‌فرستادم. سروناز جان، قدرت، قدرت در کلام توست.
تو وقتی می‌نویسی، انگار مخاطبت فضا-زمان این روزهای ما و تمامِ کسانی است که زمانی در تاریخ در تلاش برای یک رهاییِ جمعی به ناحق محبوس شده‌اند. من اما می‌خواهم فقط برای تو بنویسم، چیزهایی که شاید ندانی و شنیدنشان خوشحالت کنند.

جایی گفتم: «نامه‌های سروناز واقعا به‌خوبی نامه‌های گرامشی و جیمز بالدوین است. بهتر از نامه‌های سیمین دانشور و ابراهیم گلستان. مثل آن نامه عجیب ماندلا و به‌خوبی غلامحسین ساعدی. نمی‌‌فهمم چرا داستان‌‌نوشتن را شروع نمی‌کند؟» می‌دانستی که گروهی از زنان خانه‌دار در حلقه‌های کتاب‌خوانی‌شان کتاب «انقلاب در نقطه صفر» را جمع‌خوانی کرده‌اند؟

برایت بگویم که دانشجویان بیشتری این روزها انتخاب می‌کنند درباره موضوع مهاجرت پایان‌نامه بنویسند. بین حرف‌ها و پرسش و پاسخشان از تو و روش تحقیق و نتیجه کارت می‌پرسند، بدون اینکه از نزدیک تو را شناخته باشند. می‌دانم روزی پایان‌نامه‌ات را خواهند خواند و از آن کمک خواهند گرفت.

راستی این روزها همانقدر که از کودکان افغانستان می‌نویسیم از کودکان فلسطین هم می‌گوییم. صبح ویدئوی کودکی در غزه را دیدم که روبروی تلی از ویرانی می‌گفت: «همه‌چیز شکست.» خبرنگار تصحیحش کرد: «همه‌چیز نابود شد؟»، باز جواب داد: «همه‌چیز شکست.» حالا خوب می‌دانم، تو بودی که نگذاریم کودکی در هیچ‌جای جهان بشکند.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2256/

@harasswatch
🔹برای #مریم_اکبری_منفرد

نویسنده: شیوا نظرآهاری

مریم اکبری منفرد مجددا به سه سال حبس قطعی محکوم شد. او که حالا آخرین سال محکومیت ۱۵ساله‌اش را پشت سر می‎گذارد و دخترهای حالا جوانش، روزشمار آزادی مادرشان را آغاز کرده بودند تا بلاخره بعد از ۱۵ سال دوری به خانه برگردد. دخترهایی که وقتی در سال ۸۸ مادرشان دستگیر شد، هنوز خیلی کوچک بودند.

سارا سه‌ساله بود وقتی مریم را در نهم دی‌ماه سال ۱۳۸۸ دستگیر کردند. اسم مریم را همان روزها از زبان ژیلا کرم‌زاده مکوندی در بند ۲۰۹ شنیدم. روایت زنی که برای بچه سه‌ساله‌اش ناراحت و بی‌تاب بود و می‌گفت سارا خیلی به من وابسته است. آدم از شنیدنش هم قبلش مچاله می‎شد. آن‌موقع بازجوها وعده داده بودند که آزاد می‌شود و خیلی زود برمی‌گردد به خانه و کنار بچه‎هایش. وعده‎ای که حالا دارد می‌شود ۱۵ سال و نه‌تنها محقق نشده بلکه سه سال زندان دیگر به اتهام دادخواهی هم به آن اضافه شده است.

با مریم بعدتر در اتاق ۵ بند عمومی زندان اوین دیدار کردم. تابستان سال ۱۳۸۹ بود. بند سیاسی زنان هنوز شکل نگرفته بود و تمام زندانیان سیاسی زن، در یک اتاق در بند مالی‎ها ساکن بودند. چندوقتی با هم هم‎سفره بودیم. زن جوان و پرشوری که به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود و احتمالا امید داشت که این حکم ناعادلانه در دادگاه تجدیدنظر شکسته شود. روزهایش را در واحد فرهنگی زندان به ساختن کارهای معرق می‎گذراند و از زمان کوتاه تلفنش برای حفظ ارتباط با بچه‎ها استفاده می‎کرد.

سارا اما هنوز خیلی کوچکتر از آن بود که بتواند پشت تلفن با مادرش حرف بزند. روز مدرسه رفتن سارا را خوب یادم هست. آن موقع دیگر بند سیاسی کنونی زنان ساخته شده بود و زنان زندانی سیاسی در آنجا مستقر بودند. مریم حالا سومین سال زندانش را پشت سر می‎گذاشت. از چندوقت قبلش نامه نوشته و درخواست داده بود که بتواند حتی اگر شده یک روز به مرخصی برود تا سارا را در روز اول مدرسه‎اش همراهی کند. گفته بود حتی حاضر است او را تحت‌الحفظ با مامور بفرستند. با هیچ‎کدام از درخواست‏هایش اما موافقت نشد و او اولین روز مدرسه سارا را توی بند آغاز کرد. آن‌وقت‎ها تلفن در بند وجود نداشت و تنها ارتباط زندانیان با بیرون، هفته‏ای یکبار ملاقات کابینی بود و وقتی مدرسه‎ها شروع می‏شد، بچه‎ها به خاطر تداخل ساعات مدرسه و ملاقات، نمی‎توانستند به‌طور مرتب برای ملاقات به زندان بیایند.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2257/

@harasswatch
🔹درباره طغیان و مقاومت در بند زنان اوین

🔹این‌بار منِ زندانی محاکمه می‌کنم

نویسنده: ترانه

مقاومت در ناممکن‌ترین لحظه‌ها، در ناممکن‌ترین بزنگاه‌ها، در لحظه‌ای میان واقعیت و خیال ممکن می‌شود. در لحظه‌ای که هزاران دلیل مادی و واقعی می‌گویند «نمی‌شود» اما فریادی طغیان‌گر از پشت تمام «نمی‌شود‌»ها می‌گوید: «می‌دانم، اما من می‌خواهم!» می‌‌دانم که دیوارهای سیمانی و نرده‌های فلزی و درهای قفل‌شده‌شان را به دورم پیچیده‌اند. می‌دانم که زندانی‌ام و این یعنی سرکوب‌گر عنان‌گسیخته‌تر از قبل بر بدنم، بودنم، لحظه‌به‌لحظه‌ زندگی‌ام سلطه دارد. می‌دانم اوست که در را بر من می‌کوبد و قفل می‌کند اما (و این اما که در برابر تمام «نمی‌شود»ها بلند می‌شود چه شکوهمند است)، می‌خواهم که قاتل را به نام درستش صدا بزنم. می‌خواهم بپرسم که «چرا کشتی؟»، می‌خواهم به مغزش فرو کنم که «خون سرد نمی‌شود» و می‌خواهم این‌بار من، منِ زندانی، کسی باشم که او را محاکمه می‌کنم.

می‌دانم نمی‌شود اما می‌خواهم، می‌خواهیم؛ و مقاومت و طغیان دقیقا در همین چرخش پس از  «اما» روایت مقاومت جمعی بند زنان اوین را می‌سازد. آن‌ها باورشان را فریاد زده‌اند، خواسته‌اند که فریاد بزنند. هرچند آن‌کس که محاکمه می‌شود هنوز در قامت محاکمه‌گر ایستاده است، اما یک لحظه کافی است تا ترسی را به جانش بیاندازد که هزار بار پیچاندن قفل کلیدها هم آن را از بین نمی‌برد. چرا که او بهتر از همه‌ ما می‌داند که این محاکمه، این طغیان، تنها نیست و در بسیار جای دیگر، در بسیار لحظه‌ دیگر، هزار فریاد دیگر بر سرش می‌ریزد که «چرا کشتی؟». او می‌داند، بهتر از همه‌ ما؛ زیرا توان سرکوب‌ش اجازه می‌دهد که بسیاری از این روایت‌ها و لحظه‌های شکوهمند را نانوشته و ناخوانده دفن کند. 

ما از اوین بسیار می‌دانیم، خوانده‌ایم، شنیده‌ایم. برای خیلی از ما روزی نیست که بدون فکر‌کردن به بند زنان زندان اوین بگذرد. اما از بسیاری از زندان‌های دیگر خیلی کم می‌دانیم. از رنج‌شان و از مقاومت‌شان. خیلی کم خوانده‌ایم که چه‌طور در این زندان‌ها شرایط در‌بند‌بودن دشوارتر است؛ از نداشتن آب گرمی برای حمام و حیاطی برای قدم‌زدن گرفته، تا نبودن سبزیجات تازه، غذای قابل‌تحمل، اجازه‌ سیگار‌کشیدن، پنجره و… روایت زندانیانی که این سرکوب مضاعف را تجربه می‌کنند هم کم‌تر منتقل شده است و هم کم‌تر (شاید تاثیر عامل دوم بیشتر هم باشد) بازتاب رسانه‌ای پیدا کرده است. سرکوب با تمام ابزارهایی که دارد ما را از روزمره‌ این زندان‌ها دور نگه داشته است. این نکته بی‌تردید ضرورت تلاش جمعی‌ای برای یافتن و بازتاب روایت‌های این زندانیان «دربند‌»تر را آشکار می‌کند.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2258/

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
شریفه_محمدی، فعال کارگری از تاریخ ۱۴ آذرماه در رشت بازداشت شده بود، روز یکشنبه ۱۰ دی‌ماه به زندان سنندج منتقل شد. همسر او نوشت: «بعد از ۲۶ روز بی‌خبری از سلامت شریفه عزیزم، امروز صدای دلنشینش را از تلفن زندان سنندج شنیدم. زمانیکه برای جویا‌شدن از حالش به زندان لاکان رشت رفتم، به من نگفتند که او را به سنندج انتقال داده‌اند. حتی بازپرس شعبه چهار دادسرا هم هیچ اطلاعی از این انتقال به من نداد و مانع ورود من به دادسرا شد. وکیلی را هم که برای پیگیری پرونده معرفی کرده بودیم نپذیرفتند. شریفه مت هیچ خطایی نکرده است جز زندگی شرافتمندانه و عشق به همنوعان و خانواده. هر اتهامی علیه او پوچ و بی‌اساس و کذب است. من نمی‌دانم چرا باید بر پایه اتهامات دروغین او را از فرزند خردسال و خانواده دور کنند.»

ژینا مدرس گرجی فعال حقوق زنان چندی پیش از تجربه خود در زندان سنندج نوشت و نسبت به امکانات محدود این زندان هشدار داد: «زندان‌ شهرهای دیگر، حداقل سنندجی که من جمعا با دو‌ بار بازداشتم چهار ماه و یک هفته آنجا بودم، بسیار سخت‌تر، بی‌امکانات‌تر، محدودتر و بسته‌تر است. خبری از آشپزی، ماهی، دسر، مربا و ... نیست. خبری از هیچ‌گونه گیاهی در حیاط و هواخوری نیست. دیوار و کف سیمان است. خبری از میز نیست. خبری از کارگاه‌های مختلف و دسترسی به چرم و چوب نیست. می‌خواهم بگویم بعضی زندان‌ها، زندان‌ترند، هرچند زندان برای آزادی‌خواهان در هرکجای زمین ظلم واضحی است‌.»

#شریفه_محمدی
تولدت مبارک #حدیث_نجفی

۱۵ دی ۱۳۷۸ – ۳۰ شهریور ۱۴۰۱

#زن_زندگی_آزادی
#ژن_ژیان_ئازادی
#ژینا_امینی
🔹روایتی از یک حمله ناگهانی

🔹تقدیم به تن‌های مضطرب اما رام‌نشدنی

نویسنده: میم


روزی که آن اتفاقی که می‌خواهم روایتش کنم رخ داد، در مترو بودم. یکی از آهنگ‌های trivium در گوشم پخش می‌شد و موهایم را بالای سرم بسته بودم، و از تصویر آن روز خودم خیلی راضی بودم؛ از آن لحظات معدودی بود که آدم با خودش می‌گوید «خیلی خوبه که زنده‌ام و آره زندگی تو مشتمه.» می‌توانستم به روال معمول خودم در ایستگاه مترو فردوسی پیاده شوم و پایم را در ایستگاه مترو چهارراه ولیعصر نگذارم. ولی بدون درنگی قطار که به این ایستگاه رسید، پیاده شدم. آن‌ موقع فکر می‌کردم بدون هیچ فکری پیاده شدم؛ و الان که روزها گذشته و خیلی از افرادی که اتفاق را شنیدند، گفتند: «چهارراه ولیعصر معلومه که نباید رفت» (انگار مقصر من هستم)، فهمیدم من دلم می‌خواست آن روز خاص در ایستگاه مهیب چهارراه ولیعصر پیاده شوم.

در ساعت پایان اداری روز، بین جمعیت زیاد زیرگذر، ده‌ها زن و مرد جمهوری اسلامی هم با دوربین و بدون دوربین ایستاده بودند و در حال «تذکر» بودند. من بی‌اعتنا به همه دست‌هایی که به سمتم اشاره می‌شد، موزیک گوش می‌کردم و هیچ‌صدایی جز آن نمی‌شنیدم. 
از زیرگذر آمدم بیرون. سرم مثل همه این یک‌سال‌و‌اندی که خیلی بالاست و دیگه مثل قبل به زمین چشم نمی‌دوزم و راه برم، بالا بود و تندتند راه می‌رفتم. سر خیابان رازی دست زن چادری دیگری را دیدم که به سمتم اشاره می‌کرد. و بعدش دیگه چیزی ندیدم یا حداقل یادم نیست. سه تا مرد لباس‌شخصی از سه طرف دورم را گرفتند و شروع کردند به کتک‌زدن. به گردن و کمر و بازویم حمله‌ور شدند و سمت ون هلم می‌دادند. هنوز هندزفری در گوشم بود و موزیک پرسرو‌صدایی داشت پخش می‌شد. فقط شنیدم یکی‌شان می‌گفت «تو صورتش نزن.» 

من فقط داد می‌زدم و تقلا می‌کردم که نکشانندم توی ون. و محکم‌تر کتک می‌خوردم. نتوانستم . وحشت کردم؛ وحشتی که هرگز عادی و تکراری نمی‌شود. انداختنم توی ون و در را قفل کردند. مامور زنی که آنجا بود، می‌لرزید و می‌گفت «چرا انقدر جیغ می‌زنی؟ ببین من چطور می‌لرزم»، گفتم: «ببخشید که شغلت اینه عوضی.» و توی دلم گفتم: «تموم شد میم، بردنت.» نبردندم، کلاه آش‌و‌لاش کاپشنم را تا نصفه سرم کشیدم و از ون پیاده شدم. حالا من می‌لرزیدم، و درد می‌کشیدم. آن‌قدر بدنم می‌لرزید که هر قدم که برمی‌داشتم، مطمئن نبودم به قدم بعدی می‌رسد یا تن متشنجم روی آسفالت پیاده‌رو درازکش می‌شود. همه‌‌‌اش می‌ترسیدم که دارند دنبالم می‌آیند. کلاهم را از سرم انداختم و اشک‌هایم خشک نمی‌شد.  زنگ زدم خواهرم که بیاید. آمد و دستم را گرفت و راه رفتیم.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2260/

@harasswatch
🔹از کابل تا تهران؛ مقاومت زنان دربرابر تحمیل پوشش


نویسنده: زهره رجبی

تعدادی از زنان و دختران دانش‌آموز افغان اخیرا در کابل به دلیل «بدحجابی» بازداشت شده‌اند و وزارت امر به معروف و نهی از منکر طالبان این موضوع را تایید و اعلام کرد: «مکرراً به این زنان دستور داده شده بود که به حجاب و پوشش خود توجه کنند. اینها زنانی بودند که در جامعه اسلامی شئونات اسلامی را زیر پا گذاشتند و زنان محترم را به بی‌حجابی تشویق می‌کردند.»

بیش از دو سال است که حاکمیت بنیادگرا و فاشیست طالبان بدون فشار بین‌المللی و یا تلاش جدی‌ای برای توقف روند سرکوب زنان و سایر گروه‌ها و اقلیت‌ها در افغانستان به حکومت خود ادامه می‌دهند. رصد اخبار و فعالیت‌های جامعه بین‌المللی ‌نشان‌‌دهنده اقدامات نمادین ناکافی و اکتفا‌کردن به بیانیه‌های بی‌اثر است و در عمل جامعه جهانی نه‌تنها اقدامی جدی در برابر سیاست‌های ضدانسانی و زن‌ستیز طالبان نکرده‌ بلکه در مواردی در پی مذاکره و مماشات نیز برآمده است. مسئله‌ای که بارها و بارها اعتراض فعالان حقوق زنان افغانستان را در پی داشته است.

اگرچه سقوط کابل و قدرت‌گیری طالبان، از همان ابتدا تن زنان بسیاری را لرزانده بود، با‌این‌حال رها، زنی که دانشجوی دندان‌پزشکی بوده، توضیح می‌دهد که خوش‌باورانه اوایل حضور طالبان فکر می‌کرده نمی‌توانند چندان سختگیر باشند و همراه همسرش به دانشگاه می‌رفته است. رها می‌گوید: «دست‌در‌دست هم بودیم. یکی از طالب‌ها پیچید جلویمان. حرف‌ بسیار زشتی زد به زبان پشتو. بعد هم گفت که چرا دست شوهرم را گرفته‌ام. شوهرم عصبانی شد و دعوا درگرفت. تفنگش را به سمت شوهرم گرفت و لت‌و‌کوبش کرد. من شروع کردم به التماس‌کردن و گفتم دیگر تکرار نمی‌شود تا ولمان کرد.»

زنی دیگر درباره شرایط افغانستان می‌گوید: «امکان تحصیل و کار را از دختران گرفتند. من با همسرم کار می‌کردم و ما شب‌ها ناوقت (دیروقت) از کلینیک به خانه می‌آمدیم. یک‌بار بعد از چند قدم ما را متوقف کردند و «مدرک نکاح» از ما می‌خواستند. حتی یک‌بار ما قرار بود برای تولد یکی از دوستانم در کافه رستورانی جمع شویم. اجازه ندادند و در نهایت مجبور شدیم در یک جای خلوت در گوشه‌ای از شهر یک کیک و چند شمع قرار دهیم و مراسم خیلی کوچکی با ترس بگیریم.»

او ادامه می‌دهد: «طالبان انسان‌ها را خسته و تنگ می‌کنند. بسیاری از زنان به‌اجبار وطن را ترک کردند. نمی‌گذارند ما آزاد بگردیم یا تحصیل کنیم و شرایط بسیار سختی است. تنفس را از ما دریغ کردند.»

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2263/

@harasswatch
🔹تحشیه‌ای بر نمایشِ دگرگونِ مقاومت

🔹«رؤیا حرفۀ من است»

نویسنده: نَشیبا

به تصویر زنی فکر کنید که پیش چشم مردی و به خواست او بر تختی دراز کشیده، همین نما تداعی‌کنندۀ چه معنایی‌ست برای شما و احیاناً آن مرد؟ حالا اضافه کنید «زن در این فرم، از پوششی اجباری نیز تن می‌زند»، تداعی پررنگ‌تر می‌شود؟ دوربین را عقب بکشید و به ردیف شلاق‌های روی میز و پشت در نگاه کنید، و صدای زمخت مردانه‌ای را بشنوید که در اتاق سیمانی می‌پیچد: «روسریتو سر کن، پالتوت رو دربیار»

چه چیز در عمل رؤیاست که آن را معنا می‌دهد؟ آیا شلاق‌خوردن و آخ‌نگفتن، به‌خودی‌خود، معنایی خلق می‌کند؟ آیا زنانی که در دهۀ ۶۰، در زندان‌های هولناک آن دهه، زیر شکنجه‌هایی بسیار مهیب‌تر از شلاق تواب نشدند، آیا زینب جلالیان که در تمام این ۱۶ سال شکنجه به اقدام مسلحانه اعتراف نکرده، جسورتر و مقاوم‌تر از رؤیا نبودند و نیستند؟ فارغ از هم‌حسی‌ای که هر کدام ما و درست در این روزها با رؤیا داریم، از‌آن‌رو که نافرمانی او و حکم شلاقش مشخصاً به «حجاب اجباری» مربوط است، چه چیزی در این میان است که عمل رؤیا را معنا می‌دهد؟

رؤیا در تمام هفت ماهی که آزار بسیار دید و در کابوس و تهدید و دلهره ‌خوابید و بیدار ‌شد، چه در انفرادی و چه پس از آزادی مشروط، مشغول رج‌زدنِ رؤیایی بوده انگار، در هجمۀ تهدیدها، صدور احکام حبس طویل‌المدت و فشار نصایح و نگرانی نزدیکان که همه در کار «امحای میل رؤیا» همدستند: تلاش بر ایجاد فضایی برای «نمایشِ» مقاومت، بیش از همه به «خود»... و البته این «خود» با «روایت رؤیا» می‌تواند و چه بسا ناگزیر جلوه می‌کند که در هر زمان و مکان دیگری «نه تکثیر»، که با شکل و معنای جدیدی «بازآفریده» شود، نه لزوماً در راهروهای دادگاه یا در اتاق‌های سیمانیِ اجرایِ حکمِ شلاق، که در پستوی خانه‌ها و در اتاق‌های مجلل خواب هم.

پاتکِ مقاومتی که رؤیا به نمایش گذاشت، «الگوبرداری» از او و بدل‌کردنش در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی به «قهرمان» است؛ هویت «رؤیا»، اما، فراموش نکنیم که در گروی «پیش‌بینی‌ناپذیری»‌ است. آن احساس شرمی که در مقابل کسانی چون رؤیا ما را در برمی‌گیرد، یا حتی این‌همانی بین خود و رؤیا در خلوت ذهنی‌مان، اگر طولانی‌مدت ذهن ما را به خود مشغول دارد، شاید دو روی یک سکه‌اند که راه را بر آنچه رؤیا و عملکردش در تلاشی چه‌بسا ناخوداگاه در پی هموار‌کردن آن است، سد می‌کند: تخیل شکل دیگری از تن‌ندادن به اجبارها.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2262/

@harasswatch
Audio
نامه‌ای به سروناز احمدی


سپیده رشنو- دی ۱۴۰۲


https://www.tg-me.com/sepideh_rashnu
«مرا یاد آر. مرا یاد آر در هواپیمایی که به مقصد نرسید. مرا یاد آر در قلب‌های مهربان و چشمان زیبایی که موشک‌باران شدند. مرا یاد آر در جان‌های از دست رفته، در چمدان‌های سوخته و در یورش بولدوزرها به آن‌چه باقی مانده بود. مرا یاد آر در آدم‌هایی که منتظرم بودند. در آغوش‌های گرمی که پژمرد، در بوسه‌هایی که سوخت، در آینده‌ای که تباه شد. مرا یاد آر در روزها دروغ، ماه‌ها و سال‌ها دروغ.»

از متن بیانیه انجمن خانواده‌های جانباختگان هواپیمای اوکراینی
2024/09/21 12:40:35
Back to Top
HTML Embed Code: