Telegram Web Link
ديد‌بان آزار
Photo
🔹تامل در جاودانگی یک حضور

نویسنده؛ ژینا. س

خط مارپیچ از عبور مردمان را در امتداد ورود قبرستان می‌بینم. از آن قبرستان متنفر بودم. زمانی آنجا پدربزرگ و مادربزرگم آرمیده‌اند و چیزی که از آن به یاد دارم فقط آفتاب شدید بود و شیر آبی که از قبرها دور بود و می‌بایستی با تن نحیفمان آب را می‌کشیدیم تا مادر سنگ قبر پدر و مادرش را بشوید و امان از آن غم مادر که هربار می‌بایستی شاهدش باشم و اشک‌هایش که سرازیر می‌شد هنگامی که به پدر و مادرش سلام می‌داد. آنجا مکان اندوه بود، اندوهی ملال‌انگیز، سرزمین نیستی و ناامیدی. ولی این‌بار پر ازدحام بود و زنده.

چندی از مردم شعار آشنا برای ما و غریبه برای دیگر مردمان جغرافیای ایران سر می‌دهند. شعاری که پیشتر بارها از دروازه تلویزیون شنیده‌ام این‌بار در حضورم زنده می‌شود: «ژن، ژیان، ئازادی» و همە تکرار می‌کنند. پیش از این نمی‌دانستم آوایش از نزدیک بسی زیباتر است. قلبم پرواز می‌کند.

نمی‌دانم چە کسی یا کسانی روسری‌شان را درمی‌آورند و در هوا می‌رقصانند و همراه با گفتن «ژن، ژیان، ئازادی» بسان چۆپی در هوا می‌چرخانند. موجش یک‌بە‌یک بە جمعیت منتقل شدە است و ما هم تقلید می‌کنیم. از آن گروه زنی کە جلوی من ایستادە‌اند زنی نسبتا مسن روی برمی‌گرداند و با لحنی تند و معترض رو بە آنها کە از میل زنان دیگر جمع تبعیت نکرده‌اند می‌گوید: «چرا روسری‌تان را درنمی‌آورید از چه می‌ترسید؟ بدتر از این هم مگر می‌شود؟»

من مبهوت حرکت، می‌خواهم این لحظه را در ذهنم جاودانه کنم. دیگر آنجا نیستم. تنم با قلبم پرواز کرده است. سرگیجه دارم و پاهایم سست است. از آن لحظه‌هاست که می‌دانی قرار نیست دوباره ناظرش باشی، همان‌ها که با تمام سلول‌هایت ایمان می‌آوری که به‌قدری خوش‌شانس بوده‌ای که زندگی فرصت لمس و نظاره آن را به تو داده است. سخن را همین‌جا به پایان می‌رسانم. زیرا که جهان برای من همین‌جا تمام می‌شود و باقی یادآوری تکرار لمس آن لحظه است.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2363/

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
حالا دیگر می‌توان گفت جنبشی که «زن، زندگی و آزادی» را فریاد زد، زاییدۀ گورستانی کوچک بود. گورستانی که در روز ۲۶ شهریورماه ۱۴۰۱ جنازۀ دختر جوانی را می‌بلعید که قربانی سیاست‌های حجاب اجباری و ماموران گشت ارشاد شده بود. دختری چنان جوان که انگار پاره‌ای از جوانی همۀ ما با او دفن می‌شد. چه کسی فکرش را می‌کرد جنبشی که قرار بود برای بازپس‌گرفتنِ زندگی بیاید، داشت از دل یک گورستان و از مزار عزیزترین مردگان ما برمی‌خاست؟ ژینا امینی دفن می‌شد و قرار بود پس از او، نیرویی نشات‌گرفته از مرگ‌ِ جوانان، «زمینی»‌ترین و «زندگی‌خواه»ترین جنبش را در ایران رقم بزند. می‌خواهم درحالیکه به جنبش «زن، زندگی، آزادی» می‌پردازم، کانون این متن را در گورستان آیچی و در لحظۀ وقوع جنبش نگه دارم. درعین‌ حال دربارۀ مناسبات «مرگ» و «زندگی» در ایران و نیز نسبت این دو مفهوم با جنبش «زن، زندگی، آزادی» خواهم نوشت. «مرگ» و «گورستان» در ایران دلالت‌هایی دارند که وقتی آن را با مکان زایش یک جنبش تلفیق کنیم همه‌چیز معنادارتر خواهد شد.

آیا می‌توان گفت کارآمدترین حکومت‌ها حکومت‌هایی‌اند که حیات شهروندان خود را در نزدیک‌ترین فاصله به زندگی و دورترین نقطه از مرگ مستقر می‌کنند؟ بله. به گمان من این معیار، معیاری ساده و روشن‌ برای قضاوت است. معیاری که به‌وضوح وزن بیشتری برای زندگی قائل است و اعتبار حیات را به زندگی می‌دهد. بااین‌حال واقعیت این است که زندگی در ایران، نه بر خود «زندگی» که بر بنیانی از «مرگ» استوار شده است. به این معنا که این زندگی نیست که بر زندگی نظارت دارد، بلکه این مرگ و حیات پس از مرگ است که ناظر بر زندگی و محتوای آن شده است. به همین دلیل است که در اینجا، دستورالعمل‌های زیستن واژگون می‌شوند و حیات شهروندان در نزدیک‌ترین فاصله به مرگ و دورترین نقطه از زندگی سامان داده می‌شود. زندگی تاآنجا مُجاز می‌مانَد که به «سعادت اُخروی» منتهی شود و آن امکان‌های دیگرِ «زیستن» که مازاد بر «سعادت اُخروی» باشند، در شبکۀ بزرگی از مجازات‌ها و دستورالعمل‌ها و قانون‌ها و قاعده‌ها گیر افتاده و منتفی خواهند شد. به‌همین‌ترتیب «بدن زن» در همۀ این سال‌ها در شبکه‌ای از آموزه‌های دینی و آسمانی، و مجموعه‌ای از آموزش‌ها و نظارت‌ها و گشت‌ها و قاعده‌ها، تدریجا به بدنی مطیع بدل می‌شد که قرار بود همه عمر بزرگ‌ترین ویترینِ «حجاب اجباری» باشد. تو گویی ما در ایران با فضا/مکانی مواجه‌ایم که در آن ظواهر و نشانه‌های مرگ و زندگی درهم‌ می‌تنند و زندگی با مرگ خلط می‌شود.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2358/

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Video
🔹تهران، تقاطع بلوار کشاورز و خیابان حجاب

نویسنده: نون

برای گفتن از آن دوشنبه، روز ۲۸ شهریور می‌توانم تا یک ‌قرن هم عقب بروم. اما شاید بهتر باشد بر سر این بمانم که در آن چند روز چه شده بود که ما آن‌جا بودیم. آن‌چه در چند روز گذشته مقابل بیمارستان کسری رقم خورده بود و تظاهراتی که همان روز تا سینما آزادی شکل گرفته بود، و پس از آن روسری‌هایی که در گورستان آیچی در هوا می‌چرخیدند، راه را نشان‌مان داده بودند. یکی از ما کشته شده بود، یکی که آشنای ما بود و شاید می‌توانست خود ما باشد. به ما تعرض شده بود، این وضعیت برای‌مان غریبه نبود، اما به آن خو هم نگرفته بودیم و این چیزی است که می‌توانیم بابتش به خود ببالیم. یکی از ما کشته شده بود و بر سنگی بالای مزارش نوشته بودند «ژینا گیان تۆ نامری، ناوت دەبێتە ڕەمز.»

بحث کرده بودیم که نماد یا رمز؟ و نماد را انتخاب کرده بودیم. یک نفر از ما که حالا نامش نماد حیات و آزادی ما شده بود را به‌ بهانه‌ حجاب کشته بودند و برای اعتراض کجا بهتر از بلواری که پیش از این هم برای از آن ما بودنش تلاش کرده بودیم و سر خیابانی که نامش نمادی از سرکوب ما بود. روی پیوستن دانشجوها و رهگذران هم  حساب کرده بودیم. روی به‌هم‌پیوستن بغض و فریادهای انباشته کسانی که گلوی‌شان دیگر جایی نداشت.

برای رفتن تردید داشتم. لباسی راحت پوشیدم، ماسکی به صورتم زدم و راه افتادم. سعی کردم راه امنی پیدا کنم تا خودم را به بلوار برسانم. صدای جمعیت را می‌شنیدم و فکر می‌کردم فقط صدایی درون سرم است که می‌چرخد. از خیابان به‌نسبت خلوتی  به سمت بلوار رفتم. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، صدا نزدیک‌تر می‌شد و بیشتر گم می‌شدم، خودم را شبیه خوابگردی تصور می‌کنم که بین مرز رویا و آن واقعیت رویاگون در نوسان است.

مبهوت نگاه می‌کردم تا با صدای دوری که گفته بود «آقا بیا وسط...» به خودم آمدم. آن‌هایی که وسط بلوار شعار می‌دادند، تماشاچی نمی‌خواستند، نمی‌خواستند کسی کنار بایستند و فقط ثبت کند، همراه می‌خواستند. تمام توانم را جمع کردم و شجاعتم را از مردمی که فریاد می‌زدند گرفتم و رفتم. هنوز نیروی سرکوب مستقر نشده بود. چندتایی پلیس و سرباز بودند. نه برای این‌که بخواهند آزادمان بگذارند، ما را و خشم‌ انباشته‌ سرکوب و تحقیر را، آن‌همه آدم که آمده بودند را و «جمعی از فعالان حقوق زنان» را دست کم گرفته بودند.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2366/

@harasswatch
🔹«نه» به‌مثابه قدم‌زدن با پاهای یکدیگر

نویسنده: ساناز عظیمی‌پور

برای من که از کیلومترها آن‌طرف‌تر ویدیوها را نگاه می‌کردم، همه‌چیز شبیه خواب بود. تصاویر روسری‌هایی که در هوا می چرخیدند، روسری‌هایی که در آتش انداخته می‌شدند، بدنی که در فضا می‌چرخید و فریاد «زن، زندگی، آزادی» در خیابان‌ها، خیابان‌هایی که در آن‌ها متولد شده بودم، بزرگ شده بودم، گاهی به آن‌ها پناه برده بودم، گاهی از آن‌ها متنفر شده بودم و آن‌ها را ترک کرده بودم. تصویر زندگی من در تهران، هیچ‌وقت تصویری نوستالژیک از احساس تعلق نبود، که با مهاجرت آن را از دست داده باشم. رابطه من با  تهران بیشتر شبیه یک آشنایی پردردسر بود، که بندهای نازک عادت ما را به هم وصل می‌کرد، بند نازک عادت به تمام ساعات عمرم که در غروب ملال‌آور پشت ترافیک همیشگی، تلاش‌های شکست‌خورده‌ام برای تامین هزینه‌های زندگی‌ روزمره، از بار سنگین حضور بدنم در خیابان‌ها و ترس ابدی از سایه‌های پشت سرم، از دوربین‌ها و مامورها و شهروندان مامورشده. آخرین بند نازک عاطفی من با زندگی‌ در تهران، پنج سال قبل از آن روز در تاکسی، در راه بازگشت از بازجویی به خانه پاره شده بود. آنجایی که بازجو -که هیچ‌وقت اسمش را هم نفهمیدم- به من گفت: «هرزه‌هایی مثل تو را خوب می‌شناسیم، فکر می‌کنین خیلی بارتونه. ولی کاری می‌کنیم، که یادت بیاد تو واقعا کی هستی و جایگاهت کجاست.» 

ویدیوها یکی پس از دیگری بیرون می‌آمدند. در یکی از ویدیوها، زنی خطاب به کسی که در گوشه ایستاده بود و فیلم می‌گرفت، گفت: «آقا چرا وایسادی؟ بیا تو!» و در ویدیویی دیگر از مشهد، زنی با ماسک روی ماشین پلیس ایستاده بود. زن دیگری از پایین ماشین در حالی که از او فیلم می‌گرفت، با صدایی محکم گفت: «بگو خواهرم، بگو». زن روی ماشین از ته گلو فریاد زد: «جمهوری اسلامی، نمی‌خوایم، نمی‌خوایم!» فردای همان روز، اولین تجمع در برلین، برگزار شد. آن روز در آن خیابان در برلین، -شبیه بیشتر فضاهای خارج از ایران و در ارتباط با ایران- فضا عجیب و متناقض بود. انگار قسمتی از یک عکس دسته‌جمعی از نقطه‌ی دیگری روی کره‌ زمین با قیچی بریده و در جایی کاملاً نامربوط چسبانده باشی. جایی که اتفاقات کمتر ارتباط مستقیمی با محیط اطراف دارند. این احساسی بود که من مشابه آن را بارها بعد از مهاجرت تجربه کرده بودم؛ اینکه نه فقط در تصویری دیگر، بلکه در روایت داستانی دیگری به طرز ناشیانه‌ای کلاژ شده باشم. روایتی که روند زمانی‌اش هیچ سنخیتی با جریان درونی من نداشت.

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2364/

@harasswatch
2024/09/22 04:44:26
Back to Top
HTML Embed Code: