🔹درباره طغیان و مقاومت در بند زنان اوین
🔹اینبار منِ زندانی محاکمه میکنم
نویسنده: ترانه
مقاومت در ناممکنترین لحظهها، در ناممکنترین بزنگاهها، در لحظهای میان واقعیت و خیال ممکن میشود. در لحظهای که هزاران دلیل مادی و واقعی میگویند «نمیشود» اما فریادی طغیانگر از پشت تمام «نمیشود»ها میگوید: «میدانم، اما من میخواهم!» میدانم که دیوارهای سیمانی و نردههای فلزی و درهای قفلشدهشان را به دورم پیچیدهاند. میدانم که زندانیام و این یعنی سرکوبگر عنانگسیختهتر از قبل بر بدنم، بودنم، لحظهبهلحظه زندگیام سلطه دارد. میدانم اوست که در را بر من میکوبد و قفل میکند اما (و این اما که در برابر تمام «نمیشود»ها بلند میشود چه شکوهمند است)، میخواهم که قاتل را به نام درستش صدا بزنم. میخواهم بپرسم که «چرا کشتی؟»، میخواهم به مغزش فرو کنم که «خون سرد نمیشود» و میخواهم اینبار من، منِ زندانی، کسی باشم که او را محاکمه میکنم.
میدانم نمیشود اما میخواهم، میخواهیم؛ و مقاومت و طغیان دقیقا در همین چرخش پس از «اما» روایت مقاومت جمعی بند زنان اوین را میسازد. آنها باورشان را فریاد زدهاند، خواستهاند که فریاد بزنند. هرچند آنکس که محاکمه میشود هنوز در قامت محاکمهگر ایستاده است، اما یک لحظه کافی است تا ترسی را به جانش بیاندازد که هزار بار پیچاندن قفل کلیدها هم آن را از بین نمیبرد. چرا که او بهتر از همه ما میداند که این محاکمه، این طغیان، تنها نیست و در بسیار جای دیگر، در بسیار لحظه دیگر، هزار فریاد دیگر بر سرش میریزد که «چرا کشتی؟». او میداند، بهتر از همه ما؛ زیرا توان سرکوبش اجازه میدهد که بسیاری از این روایتها و لحظههای شکوهمند را نانوشته و ناخوانده دفن کند.
ما از اوین بسیار میدانیم، خواندهایم، شنیدهایم. برای خیلی از ما روزی نیست که بدون فکرکردن به بند زنان زندان اوین بگذرد. اما از بسیاری از زندانهای دیگر خیلی کم میدانیم. از رنجشان و از مقاومتشان. خیلی کم خواندهایم که چهطور در این زندانها شرایط دربندبودن دشوارتر است؛ از نداشتن آب گرمی برای حمام و حیاطی برای قدمزدن گرفته، تا نبودن سبزیجات تازه، غذای قابلتحمل، اجازه سیگارکشیدن، پنجره و… روایت زندانیانی که این سرکوب مضاعف را تجربه میکنند هم کمتر منتقل شده است و هم کمتر (شاید تاثیر عامل دوم بیشتر هم باشد) بازتاب رسانهای پیدا کرده است. سرکوب با تمام ابزارهایی که دارد ما را از روزمره این زندانها دور نگه داشته است. این نکته بیتردید ضرورت تلاش جمعیای برای یافتن و بازتاب روایتهای این زندانیان «دربند»تر را آشکار میکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2258/
@harasswatch
🔹اینبار منِ زندانی محاکمه میکنم
نویسنده: ترانه
مقاومت در ناممکنترین لحظهها، در ناممکنترین بزنگاهها، در لحظهای میان واقعیت و خیال ممکن میشود. در لحظهای که هزاران دلیل مادی و واقعی میگویند «نمیشود» اما فریادی طغیانگر از پشت تمام «نمیشود»ها میگوید: «میدانم، اما من میخواهم!» میدانم که دیوارهای سیمانی و نردههای فلزی و درهای قفلشدهشان را به دورم پیچیدهاند. میدانم که زندانیام و این یعنی سرکوبگر عنانگسیختهتر از قبل بر بدنم، بودنم، لحظهبهلحظه زندگیام سلطه دارد. میدانم اوست که در را بر من میکوبد و قفل میکند اما (و این اما که در برابر تمام «نمیشود»ها بلند میشود چه شکوهمند است)، میخواهم که قاتل را به نام درستش صدا بزنم. میخواهم بپرسم که «چرا کشتی؟»، میخواهم به مغزش فرو کنم که «خون سرد نمیشود» و میخواهم اینبار من، منِ زندانی، کسی باشم که او را محاکمه میکنم.
میدانم نمیشود اما میخواهم، میخواهیم؛ و مقاومت و طغیان دقیقا در همین چرخش پس از «اما» روایت مقاومت جمعی بند زنان اوین را میسازد. آنها باورشان را فریاد زدهاند، خواستهاند که فریاد بزنند. هرچند آنکس که محاکمه میشود هنوز در قامت محاکمهگر ایستاده است، اما یک لحظه کافی است تا ترسی را به جانش بیاندازد که هزار بار پیچاندن قفل کلیدها هم آن را از بین نمیبرد. چرا که او بهتر از همه ما میداند که این محاکمه، این طغیان، تنها نیست و در بسیار جای دیگر، در بسیار لحظه دیگر، هزار فریاد دیگر بر سرش میریزد که «چرا کشتی؟». او میداند، بهتر از همه ما؛ زیرا توان سرکوبش اجازه میدهد که بسیاری از این روایتها و لحظههای شکوهمند را نانوشته و ناخوانده دفن کند.
ما از اوین بسیار میدانیم، خواندهایم، شنیدهایم. برای خیلی از ما روزی نیست که بدون فکرکردن به بند زنان زندان اوین بگذرد. اما از بسیاری از زندانهای دیگر خیلی کم میدانیم. از رنجشان و از مقاومتشان. خیلی کم خواندهایم که چهطور در این زندانها شرایط دربندبودن دشوارتر است؛ از نداشتن آب گرمی برای حمام و حیاطی برای قدمزدن گرفته، تا نبودن سبزیجات تازه، غذای قابلتحمل، اجازه سیگارکشیدن، پنجره و… روایت زندانیانی که این سرکوب مضاعف را تجربه میکنند هم کمتر منتقل شده است و هم کمتر (شاید تاثیر عامل دوم بیشتر هم باشد) بازتاب رسانهای پیدا کرده است. سرکوب با تمام ابزارهایی که دارد ما را از روزمره این زندانها دور نگه داشته است. این نکته بیتردید ضرورت تلاش جمعیای برای یافتن و بازتاب روایتهای این زندانیان «دربند»تر را آشکار میکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2258/
@harasswatch
دیدبان آزار
اینبار منِ زندانی محاکمه میکنم
میتوانیم تصور کنیم که وحشت زندانبانان و قاتلان در آن لحظه چهقدر عظیم است. زیرا هر چهقدر هم که ما را از روزمره دهها زندان و بند دیگر دور کنند، خودشان خوب میدانند و ما هم میدانیم که مقاومتهایی از این دست میلههای زندانهای زیادی را لرزانده و
ديدبان آزار
Photo
شریفه_محمدی، فعال کارگری از تاریخ ۱۴ آذرماه در رشت بازداشت شده بود، روز یکشنبه ۱۰ دیماه به زندان سنندج منتقل شد. همسر او نوشت: «بعد از ۲۶ روز بیخبری از سلامت شریفه عزیزم، امروز صدای دلنشینش را از تلفن زندان سنندج شنیدم. زمانیکه برای جویاشدن از حالش به زندان لاکان رشت رفتم، به من نگفتند که او را به سنندج انتقال دادهاند. حتی بازپرس شعبه چهار دادسرا هم هیچ اطلاعی از این انتقال به من نداد و مانع ورود من به دادسرا شد. وکیلی را هم که برای پیگیری پرونده معرفی کرده بودیم نپذیرفتند. شریفه مت هیچ خطایی نکرده است جز زندگی شرافتمندانه و عشق به همنوعان و خانواده. هر اتهامی علیه او پوچ و بیاساس و کذب است. من نمیدانم چرا باید بر پایه اتهامات دروغین او را از فرزند خردسال و خانواده دور کنند.»
ژینا مدرس گرجی فعال حقوق زنان چندی پیش از تجربه خود در زندان سنندج نوشت و نسبت به امکانات محدود این زندان هشدار داد: «زندان شهرهای دیگر، حداقل سنندجی که من جمعا با دو بار بازداشتم چهار ماه و یک هفته آنجا بودم، بسیار سختتر، بیامکاناتتر، محدودتر و بستهتر است. خبری از آشپزی، ماهی، دسر، مربا و ... نیست. خبری از هیچگونه گیاهی در حیاط و هواخوری نیست. دیوار و کف سیمان است. خبری از میز نیست. خبری از کارگاههای مختلف و دسترسی به چرم و چوب نیست. میخواهم بگویم بعضی زندانها، زندانترند، هرچند زندان برای آزادیخواهان در هرکجای زمین ظلم واضحی است.»
#شریفه_محمدی
ژینا مدرس گرجی فعال حقوق زنان چندی پیش از تجربه خود در زندان سنندج نوشت و نسبت به امکانات محدود این زندان هشدار داد: «زندان شهرهای دیگر، حداقل سنندجی که من جمعا با دو بار بازداشتم چهار ماه و یک هفته آنجا بودم، بسیار سختتر، بیامکاناتتر، محدودتر و بستهتر است. خبری از آشپزی، ماهی، دسر، مربا و ... نیست. خبری از هیچگونه گیاهی در حیاط و هواخوری نیست. دیوار و کف سیمان است. خبری از میز نیست. خبری از کارگاههای مختلف و دسترسی به چرم و چوب نیست. میخواهم بگویم بعضی زندانها، زندانترند، هرچند زندان برای آزادیخواهان در هرکجای زمین ظلم واضحی است.»
#شریفه_محمدی
🔹روایتی از یک حمله ناگهانی
🔹تقدیم به تنهای مضطرب اما رامنشدنی
نویسنده: میم
روزی که آن اتفاقی که میخواهم روایتش کنم رخ داد، در مترو بودم. یکی از آهنگهای trivium در گوشم پخش میشد و موهایم را بالای سرم بسته بودم، و از تصویر آن روز خودم خیلی راضی بودم؛ از آن لحظات معدودی بود که آدم با خودش میگوید «خیلی خوبه که زندهام و آره زندگی تو مشتمه.» میتوانستم به روال معمول خودم در ایستگاه مترو فردوسی پیاده شوم و پایم را در ایستگاه مترو چهارراه ولیعصر نگذارم. ولی بدون درنگی قطار که به این ایستگاه رسید، پیاده شدم. آن موقع فکر میکردم بدون هیچ فکری پیاده شدم؛ و الان که روزها گذشته و خیلی از افرادی که اتفاق را شنیدند، گفتند: «چهارراه ولیعصر معلومه که نباید رفت» (انگار مقصر من هستم)، فهمیدم من دلم میخواست آن روز خاص در ایستگاه مهیب چهارراه ولیعصر پیاده شوم.
در ساعت پایان اداری روز، بین جمعیت زیاد زیرگذر، دهها زن و مرد جمهوری اسلامی هم با دوربین و بدون دوربین ایستاده بودند و در حال «تذکر» بودند. من بیاعتنا به همه دستهایی که به سمتم اشاره میشد، موزیک گوش میکردم و هیچصدایی جز آن نمیشنیدم.
از زیرگذر آمدم بیرون. سرم مثل همه این یکسالواندی که خیلی بالاست و دیگه مثل قبل به زمین چشم نمیدوزم و راه برم، بالا بود و تندتند راه میرفتم. سر خیابان رازی دست زن چادری دیگری را دیدم که به سمتم اشاره میکرد. و بعدش دیگه چیزی ندیدم یا حداقل یادم نیست. سه تا مرد لباسشخصی از سه طرف دورم را گرفتند و شروع کردند به کتکزدن. به گردن و کمر و بازویم حملهور شدند و سمت ون هلم میدادند. هنوز هندزفری در گوشم بود و موزیک پرسروصدایی داشت پخش میشد. فقط شنیدم یکیشان میگفت «تو صورتش نزن.»
من فقط داد میزدم و تقلا میکردم که نکشانندم توی ون. و محکمتر کتک میخوردم. نتوانستم . وحشت کردم؛ وحشتی که هرگز عادی و تکراری نمیشود. انداختنم توی ون و در را قفل کردند. مامور زنی که آنجا بود، میلرزید و میگفت «چرا انقدر جیغ میزنی؟ ببین من چطور میلرزم»، گفتم: «ببخشید که شغلت اینه عوضی.» و توی دلم گفتم: «تموم شد میم، بردنت.» نبردندم، کلاه آشولاش کاپشنم را تا نصفه سرم کشیدم و از ون پیاده شدم. حالا من میلرزیدم، و درد میکشیدم. آنقدر بدنم میلرزید که هر قدم که برمیداشتم، مطمئن نبودم به قدم بعدی میرسد یا تن متشنجم روی آسفالت پیادهرو درازکش میشود. همهاش میترسیدم که دارند دنبالم میآیند. کلاهم را از سرم انداختم و اشکهایم خشک نمیشد. زنگ زدم خواهرم که بیاید. آمد و دستم را گرفت و راه رفتیم.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2260/
@harasswatch
🔹تقدیم به تنهای مضطرب اما رامنشدنی
نویسنده: میم
روزی که آن اتفاقی که میخواهم روایتش کنم رخ داد، در مترو بودم. یکی از آهنگهای trivium در گوشم پخش میشد و موهایم را بالای سرم بسته بودم، و از تصویر آن روز خودم خیلی راضی بودم؛ از آن لحظات معدودی بود که آدم با خودش میگوید «خیلی خوبه که زندهام و آره زندگی تو مشتمه.» میتوانستم به روال معمول خودم در ایستگاه مترو فردوسی پیاده شوم و پایم را در ایستگاه مترو چهارراه ولیعصر نگذارم. ولی بدون درنگی قطار که به این ایستگاه رسید، پیاده شدم. آن موقع فکر میکردم بدون هیچ فکری پیاده شدم؛ و الان که روزها گذشته و خیلی از افرادی که اتفاق را شنیدند، گفتند: «چهارراه ولیعصر معلومه که نباید رفت» (انگار مقصر من هستم)، فهمیدم من دلم میخواست آن روز خاص در ایستگاه مهیب چهارراه ولیعصر پیاده شوم.
در ساعت پایان اداری روز، بین جمعیت زیاد زیرگذر، دهها زن و مرد جمهوری اسلامی هم با دوربین و بدون دوربین ایستاده بودند و در حال «تذکر» بودند. من بیاعتنا به همه دستهایی که به سمتم اشاره میشد، موزیک گوش میکردم و هیچصدایی جز آن نمیشنیدم.
از زیرگذر آمدم بیرون. سرم مثل همه این یکسالواندی که خیلی بالاست و دیگه مثل قبل به زمین چشم نمیدوزم و راه برم، بالا بود و تندتند راه میرفتم. سر خیابان رازی دست زن چادری دیگری را دیدم که به سمتم اشاره میکرد. و بعدش دیگه چیزی ندیدم یا حداقل یادم نیست. سه تا مرد لباسشخصی از سه طرف دورم را گرفتند و شروع کردند به کتکزدن. به گردن و کمر و بازویم حملهور شدند و سمت ون هلم میدادند. هنوز هندزفری در گوشم بود و موزیک پرسروصدایی داشت پخش میشد. فقط شنیدم یکیشان میگفت «تو صورتش نزن.»
من فقط داد میزدم و تقلا میکردم که نکشانندم توی ون. و محکمتر کتک میخوردم. نتوانستم . وحشت کردم؛ وحشتی که هرگز عادی و تکراری نمیشود. انداختنم توی ون و در را قفل کردند. مامور زنی که آنجا بود، میلرزید و میگفت «چرا انقدر جیغ میزنی؟ ببین من چطور میلرزم»، گفتم: «ببخشید که شغلت اینه عوضی.» و توی دلم گفتم: «تموم شد میم، بردنت.» نبردندم، کلاه آشولاش کاپشنم را تا نصفه سرم کشیدم و از ون پیاده شدم. حالا من میلرزیدم، و درد میکشیدم. آنقدر بدنم میلرزید که هر قدم که برمیداشتم، مطمئن نبودم به قدم بعدی میرسد یا تن متشنجم روی آسفالت پیادهرو درازکش میشود. همهاش میترسیدم که دارند دنبالم میآیند. کلاهم را از سرم انداختم و اشکهایم خشک نمیشد. زنگ زدم خواهرم که بیاید. آمد و دستم را گرفت و راه رفتیم.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2260/
@harasswatch
🔹از کابل تا تهران؛ مقاومت زنان دربرابر تحمیل پوشش
نویسنده: زهره رجبی
تعدادی از زنان و دختران دانشآموز افغان اخیرا در کابل به دلیل «بدحجابی» بازداشت شدهاند و وزارت امر به معروف و نهی از منکر طالبان این موضوع را تایید و اعلام کرد: «مکرراً به این زنان دستور داده شده بود که به حجاب و پوشش خود توجه کنند. اینها زنانی بودند که در جامعه اسلامی شئونات اسلامی را زیر پا گذاشتند و زنان محترم را به بیحجابی تشویق میکردند.»
بیش از دو سال است که حاکمیت بنیادگرا و فاشیست طالبان بدون فشار بینالمللی و یا تلاش جدیای برای توقف روند سرکوب زنان و سایر گروهها و اقلیتها در افغانستان به حکومت خود ادامه میدهند. رصد اخبار و فعالیتهای جامعه بینالمللی نشاندهنده اقدامات نمادین ناکافی و اکتفاکردن به بیانیههای بیاثر است و در عمل جامعه جهانی نهتنها اقدامی جدی در برابر سیاستهای ضدانسانی و زنستیز طالبان نکرده بلکه در مواردی در پی مذاکره و مماشات نیز برآمده است. مسئلهای که بارها و بارها اعتراض فعالان حقوق زنان افغانستان را در پی داشته است.
اگرچه سقوط کابل و قدرتگیری طالبان، از همان ابتدا تن زنان بسیاری را لرزانده بود، بااینحال رها، زنی که دانشجوی دندانپزشکی بوده، توضیح میدهد که خوشباورانه اوایل حضور طالبان فکر میکرده نمیتوانند چندان سختگیر باشند و همراه همسرش به دانشگاه میرفته است. رها میگوید: «دستدردست هم بودیم. یکی از طالبها پیچید جلویمان. حرف بسیار زشتی زد به زبان پشتو. بعد هم گفت که چرا دست شوهرم را گرفتهام. شوهرم عصبانی شد و دعوا درگرفت. تفنگش را به سمت شوهرم گرفت و لتوکوبش کرد. من شروع کردم به التماسکردن و گفتم دیگر تکرار نمیشود تا ولمان کرد.»
زنی دیگر درباره شرایط افغانستان میگوید: «امکان تحصیل و کار را از دختران گرفتند. من با همسرم کار میکردم و ما شبها ناوقت (دیروقت) از کلینیک به خانه میآمدیم. یکبار بعد از چند قدم ما را متوقف کردند و «مدرک نکاح» از ما میخواستند. حتی یکبار ما قرار بود برای تولد یکی از دوستانم در کافه رستورانی جمع شویم. اجازه ندادند و در نهایت مجبور شدیم در یک جای خلوت در گوشهای از شهر یک کیک و چند شمع قرار دهیم و مراسم خیلی کوچکی با ترس بگیریم.»
او ادامه میدهد: «طالبان انسانها را خسته و تنگ میکنند. بسیاری از زنان بهاجبار وطن را ترک کردند. نمیگذارند ما آزاد بگردیم یا تحصیل کنیم و شرایط بسیار سختی است. تنفس را از ما دریغ کردند.»
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2263/
@harasswatch
نویسنده: زهره رجبی
تعدادی از زنان و دختران دانشآموز افغان اخیرا در کابل به دلیل «بدحجابی» بازداشت شدهاند و وزارت امر به معروف و نهی از منکر طالبان این موضوع را تایید و اعلام کرد: «مکرراً به این زنان دستور داده شده بود که به حجاب و پوشش خود توجه کنند. اینها زنانی بودند که در جامعه اسلامی شئونات اسلامی را زیر پا گذاشتند و زنان محترم را به بیحجابی تشویق میکردند.»
بیش از دو سال است که حاکمیت بنیادگرا و فاشیست طالبان بدون فشار بینالمللی و یا تلاش جدیای برای توقف روند سرکوب زنان و سایر گروهها و اقلیتها در افغانستان به حکومت خود ادامه میدهند. رصد اخبار و فعالیتهای جامعه بینالمللی نشاندهنده اقدامات نمادین ناکافی و اکتفاکردن به بیانیههای بیاثر است و در عمل جامعه جهانی نهتنها اقدامی جدی در برابر سیاستهای ضدانسانی و زنستیز طالبان نکرده بلکه در مواردی در پی مذاکره و مماشات نیز برآمده است. مسئلهای که بارها و بارها اعتراض فعالان حقوق زنان افغانستان را در پی داشته است.
اگرچه سقوط کابل و قدرتگیری طالبان، از همان ابتدا تن زنان بسیاری را لرزانده بود، بااینحال رها، زنی که دانشجوی دندانپزشکی بوده، توضیح میدهد که خوشباورانه اوایل حضور طالبان فکر میکرده نمیتوانند چندان سختگیر باشند و همراه همسرش به دانشگاه میرفته است. رها میگوید: «دستدردست هم بودیم. یکی از طالبها پیچید جلویمان. حرف بسیار زشتی زد به زبان پشتو. بعد هم گفت که چرا دست شوهرم را گرفتهام. شوهرم عصبانی شد و دعوا درگرفت. تفنگش را به سمت شوهرم گرفت و لتوکوبش کرد. من شروع کردم به التماسکردن و گفتم دیگر تکرار نمیشود تا ولمان کرد.»
زنی دیگر درباره شرایط افغانستان میگوید: «امکان تحصیل و کار را از دختران گرفتند. من با همسرم کار میکردم و ما شبها ناوقت (دیروقت) از کلینیک به خانه میآمدیم. یکبار بعد از چند قدم ما را متوقف کردند و «مدرک نکاح» از ما میخواستند. حتی یکبار ما قرار بود برای تولد یکی از دوستانم در کافه رستورانی جمع شویم. اجازه ندادند و در نهایت مجبور شدیم در یک جای خلوت در گوشهای از شهر یک کیک و چند شمع قرار دهیم و مراسم خیلی کوچکی با ترس بگیریم.»
او ادامه میدهد: «طالبان انسانها را خسته و تنگ میکنند. بسیاری از زنان بهاجبار وطن را ترک کردند. نمیگذارند ما آزاد بگردیم یا تحصیل کنیم و شرایط بسیار سختی است. تنفس را از ما دریغ کردند.»
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2263/
@harasswatch
دیدبان آزار
از کابل تا تهران؛ مقاومت زنان دربرابر تحمیل پوشش
نعکاس مبارزات فمینیستی ایران و دیگر کشورهای دنیا علیه سرکوب و خشونت جنسی و بررسی و معرفی اشکال سازماندهی زنان علیه خشونت
🔹تحشیهای بر نمایشِ دگرگونِ مقاومت
🔹«رؤیا حرفۀ من است»
نویسنده: نَشیبا
به تصویر زنی فکر کنید که پیش چشم مردی و به خواست او بر تختی دراز کشیده، همین نما تداعیکنندۀ چه معناییست برای شما و احیاناً آن مرد؟ حالا اضافه کنید «زن در این فرم، از پوششی اجباری نیز تن میزند»، تداعی پررنگتر میشود؟ دوربین را عقب بکشید و به ردیف شلاقهای روی میز و پشت در نگاه کنید، و صدای زمخت مردانهای را بشنوید که در اتاق سیمانی میپیچد: «روسریتو سر کن، پالتوت رو دربیار»
چه چیز در عمل رؤیاست که آن را معنا میدهد؟ آیا شلاقخوردن و آخنگفتن، بهخودیخود، معنایی خلق میکند؟ آیا زنانی که در دهۀ ۶۰، در زندانهای هولناک آن دهه، زیر شکنجههایی بسیار مهیبتر از شلاق تواب نشدند، آیا زینب جلالیان که در تمام این ۱۶ سال شکنجه به اقدام مسلحانه اعتراف نکرده، جسورتر و مقاومتر از رؤیا نبودند و نیستند؟ فارغ از همحسیای که هر کدام ما و درست در این روزها با رؤیا داریم، ازآنرو که نافرمانی او و حکم شلاقش مشخصاً به «حجاب اجباری» مربوط است، چه چیزی در این میان است که عمل رؤیا را معنا میدهد؟
رؤیا در تمام هفت ماهی که آزار بسیار دید و در کابوس و تهدید و دلهره خوابید و بیدار شد، چه در انفرادی و چه پس از آزادی مشروط، مشغول رجزدنِ رؤیایی بوده انگار، در هجمۀ تهدیدها، صدور احکام حبس طویلالمدت و فشار نصایح و نگرانی نزدیکان که همه در کار «امحای میل رؤیا» همدستند: تلاش بر ایجاد فضایی برای «نمایشِ» مقاومت، بیش از همه به «خود»... و البته این «خود» با «روایت رؤیا» میتواند و چه بسا ناگزیر جلوه میکند که در هر زمان و مکان دیگری «نه تکثیر»، که با شکل و معنای جدیدی «بازآفریده» شود، نه لزوماً در راهروهای دادگاه یا در اتاقهای سیمانیِ اجرایِ حکمِ شلاق، که در پستوی خانهها و در اتاقهای مجلل خواب هم.
پاتکِ مقاومتی که رؤیا به نمایش گذاشت، «الگوبرداری» از او و بدلکردنش در رسانهها و شبکههای اجتماعی به «قهرمان» است؛ هویت «رؤیا»، اما، فراموش نکنیم که در گروی «پیشبینیناپذیری» است. آن احساس شرمی که در مقابل کسانی چون رؤیا ما را در برمیگیرد، یا حتی اینهمانی بین خود و رؤیا در خلوت ذهنیمان، اگر طولانیمدت ذهن ما را به خود مشغول دارد، شاید دو روی یک سکهاند که راه را بر آنچه رؤیا و عملکردش در تلاشی چهبسا ناخوداگاه در پی هموارکردن آن است، سد میکند: تخیل شکل دیگری از تنندادن به اجبارها.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2262/
@harasswatch
🔹«رؤیا حرفۀ من است»
نویسنده: نَشیبا
به تصویر زنی فکر کنید که پیش چشم مردی و به خواست او بر تختی دراز کشیده، همین نما تداعیکنندۀ چه معناییست برای شما و احیاناً آن مرد؟ حالا اضافه کنید «زن در این فرم، از پوششی اجباری نیز تن میزند»، تداعی پررنگتر میشود؟ دوربین را عقب بکشید و به ردیف شلاقهای روی میز و پشت در نگاه کنید، و صدای زمخت مردانهای را بشنوید که در اتاق سیمانی میپیچد: «روسریتو سر کن، پالتوت رو دربیار»
چه چیز در عمل رؤیاست که آن را معنا میدهد؟ آیا شلاقخوردن و آخنگفتن، بهخودیخود، معنایی خلق میکند؟ آیا زنانی که در دهۀ ۶۰، در زندانهای هولناک آن دهه، زیر شکنجههایی بسیار مهیبتر از شلاق تواب نشدند، آیا زینب جلالیان که در تمام این ۱۶ سال شکنجه به اقدام مسلحانه اعتراف نکرده، جسورتر و مقاومتر از رؤیا نبودند و نیستند؟ فارغ از همحسیای که هر کدام ما و درست در این روزها با رؤیا داریم، ازآنرو که نافرمانی او و حکم شلاقش مشخصاً به «حجاب اجباری» مربوط است، چه چیزی در این میان است که عمل رؤیا را معنا میدهد؟
رؤیا در تمام هفت ماهی که آزار بسیار دید و در کابوس و تهدید و دلهره خوابید و بیدار شد، چه در انفرادی و چه پس از آزادی مشروط، مشغول رجزدنِ رؤیایی بوده انگار، در هجمۀ تهدیدها، صدور احکام حبس طویلالمدت و فشار نصایح و نگرانی نزدیکان که همه در کار «امحای میل رؤیا» همدستند: تلاش بر ایجاد فضایی برای «نمایشِ» مقاومت، بیش از همه به «خود»... و البته این «خود» با «روایت رؤیا» میتواند و چه بسا ناگزیر جلوه میکند که در هر زمان و مکان دیگری «نه تکثیر»، که با شکل و معنای جدیدی «بازآفریده» شود، نه لزوماً در راهروهای دادگاه یا در اتاقهای سیمانیِ اجرایِ حکمِ شلاق، که در پستوی خانهها و در اتاقهای مجلل خواب هم.
پاتکِ مقاومتی که رؤیا به نمایش گذاشت، «الگوبرداری» از او و بدلکردنش در رسانهها و شبکههای اجتماعی به «قهرمان» است؛ هویت «رؤیا»، اما، فراموش نکنیم که در گروی «پیشبینیناپذیری» است. آن احساس شرمی که در مقابل کسانی چون رؤیا ما را در برمیگیرد، یا حتی اینهمانی بین خود و رؤیا در خلوت ذهنیمان، اگر طولانیمدت ذهن ما را به خود مشغول دارد، شاید دو روی یک سکهاند که راه را بر آنچه رؤیا و عملکردش در تلاشی چهبسا ناخوداگاه در پی هموارکردن آن است، سد میکند: تخیل شکل دیگری از تنندادن به اجبارها.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2262/
@harasswatch
دیدبان آزار
«رؤیا حرفۀ من است»
فارغ از همحسیای که هر کدام ما و درست در این روزها با رؤیا داریم، ازآنرو که نافرمانی او و حکم شلاقش مشخصاً به «حجاب اجباری» مربوط است، چه چیزی در این میان است که عمل رؤیا را معنا میدهد؟ چه سازوکاری در آن اتاق سیمانی و نیز در جزءجرء روایت رؤیا وجو
«مرا یاد آر. مرا یاد آر در هواپیمایی که به مقصد نرسید. مرا یاد آر در قلبهای مهربان و چشمان زیبایی که موشکباران شدند. مرا یاد آر در جانهای از دست رفته، در چمدانهای سوخته و در یورش بولدوزرها به آنچه باقی مانده بود. مرا یاد آر در آدمهایی که منتظرم بودند. در آغوشهای گرمی که پژمرد، در بوسههایی که سوخت، در آیندهای که تباه شد. مرا یاد آر در روزها دروغ، ماهها و سالها دروغ.»
از متن بیانیه انجمن خانوادههای جانباختگان هواپیمای اوکراینی
از متن بیانیه انجمن خانوادههای جانباختگان هواپیمای اوکراینی
ديدبان آزار
Photo
🔹شهلا لاهیجی درگذشت
#شهلا_لاهیجی، نویسنده، پژوهشگر، مترجم و مدیر انتشارات روشنگران و مطالعات زنان و از اولین زنان ناشر بعد از انقلاب، درگذشت. او سالها تلاش کرد علیرغم سرکوب و سانسور، این انتشارات را یا به عبارت بهتر نشر اندیشه فمینیستی را پابرجا نگه دارد، انتشاراتی که باعثوبانی چاپ کتب متعددی در حوزه زنان، جنسیت و فمینیسم در ایران بوده است. همواره صدایی علیه سانسور در نشر بود.
در مصاحبهای گفته بود: «به دلیل آرمانگرایی که در انتخاب آثار دارم، نمیتوانم به دنبال این باشم که پرفروشها را هم داشته باشم. موسسه ما یک موسسه درجه یک از نظر اقتصادی نیست. ولی میتوانیم این افتخار را داشته باشیم که تمام آثارمان براساس یک اندیشه منتشر شده است. وقتی موسسهای با این شرایط ۶۰ کتابش در معرض قفل است و تقریبا بیجواب چطور میتواند سرپا بایستد؟ آیا وزارت ارشاد قصد دارد ما را از طریق اقتصادی نابود کند؟ چنین قصدی برای یک حکومت نسبت به ناشر نهتنها غیرمنصفانه که خندهدار است. جنگ فیل و مورچه میشود. اما وجود دارد.»
در متنی با عنوان «سیمین عزیز! به سوگت نمینشینم» در واکنش به مرگ سیمین بهبهانی نوشت: «من با شعرهای سیمین بزرگ شدم. با سیمین نوجوانی کردم، با او عشق را شناختم، اندوه را شناختم، زن را شناختم، اندوه زنبودن و قدرت زنانه را.» به سوگ شهلا لاهیجی نمینشینیم. بسیاری از نوجوانان و زنان جوان و ... با کتابهایی که او بانی انتشارشان شد، دور هم جمع شدند، فمینیسم خواندند و کتابها را دستبهدست کردند. اگرچه دهها کتابش را قفل کردند و اجازه انتشار ندادند، اما او یک انتشارات را به نام مبارزات زنان و اندیشه فمینیستی، برپا و حفظ کرد.
#شهلا_لاهیجی، نویسنده، پژوهشگر، مترجم و مدیر انتشارات روشنگران و مطالعات زنان و از اولین زنان ناشر بعد از انقلاب، درگذشت. او سالها تلاش کرد علیرغم سرکوب و سانسور، این انتشارات را یا به عبارت بهتر نشر اندیشه فمینیستی را پابرجا نگه دارد، انتشاراتی که باعثوبانی چاپ کتب متعددی در حوزه زنان، جنسیت و فمینیسم در ایران بوده است. همواره صدایی علیه سانسور در نشر بود.
در مصاحبهای گفته بود: «به دلیل آرمانگرایی که در انتخاب آثار دارم، نمیتوانم به دنبال این باشم که پرفروشها را هم داشته باشم. موسسه ما یک موسسه درجه یک از نظر اقتصادی نیست. ولی میتوانیم این افتخار را داشته باشیم که تمام آثارمان براساس یک اندیشه منتشر شده است. وقتی موسسهای با این شرایط ۶۰ کتابش در معرض قفل است و تقریبا بیجواب چطور میتواند سرپا بایستد؟ آیا وزارت ارشاد قصد دارد ما را از طریق اقتصادی نابود کند؟ چنین قصدی برای یک حکومت نسبت به ناشر نهتنها غیرمنصفانه که خندهدار است. جنگ فیل و مورچه میشود. اما وجود دارد.»
در متنی با عنوان «سیمین عزیز! به سوگت نمینشینم» در واکنش به مرگ سیمین بهبهانی نوشت: «من با شعرهای سیمین بزرگ شدم. با سیمین نوجوانی کردم، با او عشق را شناختم، اندوه را شناختم، زن را شناختم، اندوه زنبودن و قدرت زنانه را.» به سوگ شهلا لاهیجی نمینشینیم. بسیاری از نوجوانان و زنان جوان و ... با کتابهایی که او بانی انتشارشان شد، دور هم جمع شدند، فمینیسم خواندند و کتابها را دستبهدست کردند. اگرچه دهها کتابش را قفل کردند و اجازه انتشار ندادند، اما او یک انتشارات را به نام مبارزات زنان و اندیشه فمینیستی، برپا و حفظ کرد.