ديدبان آزار
Photo
هشت مارس برای ما یک امتداد است. امتدادی که در چندین جهت گسترش مییابد و با تاریخ جهانی و ملی مبارزه برای رهایی زنان و رهایی انسان که جز از مسیر رهایی زنان و دیگر سرکوبشدگان ممکن نیست گره میخورد. امسال که برای سومینبار میخواهیم برای گرامیداشت این روز و برای همدلی، هماندیشی و گفتگو جمع شویم، سینههایمان از رنج سرکوب و غیاب همرزمانمان سنگینتر است؛ اما دستهایمان با گرمی بیشتری بهم پیوند خورده است.
همایش اول هشت مارس با هدف «خلق معنای جمعی، ابداع عملی مشترک، بازسازی ارتباطات و بازاندیشی جمعی در کنشهای پیشین» و در امتداد آن همایش سال گذشته در میانه قیام ژینا و در غیاب بسیاری از کنشگران و فعالان فمینیست، برای «پاسداشت پیوندهای خواهرانه، همدلانه و همبسته از راه گفتگوهای انتقادی» برگزار شدند. امسال نیز میخواهیم بستری فراهم کنیم هم برای ادامهیافتن بحثهایی که در این دو سال و هربار در شرایط تاریخی متفاوتی مطرح شدهاند و هم برای به گفتگو گذاشتن اندیشهها، تجربهها و روایتهای تازهای که دانش انتقادی و مقاومت فمینیستی ما را در این سال گستردهتر کرده است.
همایش امسال فرصتی خواهد بود تا با یاد قربانیان خشونت و سرکوب روزافزون، به نقش فمینیسم انتقادی در گسترش مقاومت مشترک بدنهای بهحاشیهراندهشده و جرمانگاریشده و تلاش برای حفظ امید و امکان کنش جمعی بپردازیم. از تجربه مقاومت روزمره زنان در وضعیت پس از قیام ژینا بگوییم و به ارتباط آن با تلاش جمعی برای مقاومت در برابر سرکوب بیاندیشیم. باور داریم که پافشاری بر امتداد مقاومت و گفتگوی فمینیستی در شرایط فعلی، نه تنها ضروریتر از پیش، بلکه وظیفه انقلابی ما در قبال تمام کسانی است که جان یا آزادی خود را در این مسیر گذاشتهاند.
در همین راستا، دیدبان آزار از تمامی افراد، گروههای فمینیست و فعالان در حوزههای مختلف جنسیت دعوت میکند تا برای شرکت در این همایش، چکیده آثار (و چنانچه کار شما تا آن تاریخ آماده میشود کل آن) را تا آخر بهمن ماه به آدرس [email protected] ارسال کنند.
تلاش ما در این همایش تامین امنیت افراد و گروههایی است که مایل به مشارکت هستند اما ممکن است ملاحظاتی در این زمینه داشته باشند. از اینرو، امکان ضبط ویدئو بدون تصویر و با تغییر صدا، روخوانی از متن توسط فردی دیگر، ارائه زنده بدون تصویر و ... را فراهم خواهیم کرد. تاریخ احتمالی برگزاری همایش نیمه دوم اسفندماه خواهد بود. زمان دقیقتر در هفتههای آینده اعلام خواهد شد.
https://harasswatch.com/news/2251/
@harasswatch
همایش اول هشت مارس با هدف «خلق معنای جمعی، ابداع عملی مشترک، بازسازی ارتباطات و بازاندیشی جمعی در کنشهای پیشین» و در امتداد آن همایش سال گذشته در میانه قیام ژینا و در غیاب بسیاری از کنشگران و فعالان فمینیست، برای «پاسداشت پیوندهای خواهرانه، همدلانه و همبسته از راه گفتگوهای انتقادی» برگزار شدند. امسال نیز میخواهیم بستری فراهم کنیم هم برای ادامهیافتن بحثهایی که در این دو سال و هربار در شرایط تاریخی متفاوتی مطرح شدهاند و هم برای به گفتگو گذاشتن اندیشهها، تجربهها و روایتهای تازهای که دانش انتقادی و مقاومت فمینیستی ما را در این سال گستردهتر کرده است.
همایش امسال فرصتی خواهد بود تا با یاد قربانیان خشونت و سرکوب روزافزون، به نقش فمینیسم انتقادی در گسترش مقاومت مشترک بدنهای بهحاشیهراندهشده و جرمانگاریشده و تلاش برای حفظ امید و امکان کنش جمعی بپردازیم. از تجربه مقاومت روزمره زنان در وضعیت پس از قیام ژینا بگوییم و به ارتباط آن با تلاش جمعی برای مقاومت در برابر سرکوب بیاندیشیم. باور داریم که پافشاری بر امتداد مقاومت و گفتگوی فمینیستی در شرایط فعلی، نه تنها ضروریتر از پیش، بلکه وظیفه انقلابی ما در قبال تمام کسانی است که جان یا آزادی خود را در این مسیر گذاشتهاند.
در همین راستا، دیدبان آزار از تمامی افراد، گروههای فمینیست و فعالان در حوزههای مختلف جنسیت دعوت میکند تا برای شرکت در این همایش، چکیده آثار (و چنانچه کار شما تا آن تاریخ آماده میشود کل آن) را تا آخر بهمن ماه به آدرس [email protected] ارسال کنند.
تلاش ما در این همایش تامین امنیت افراد و گروههایی است که مایل به مشارکت هستند اما ممکن است ملاحظاتی در این زمینه داشته باشند. از اینرو، امکان ضبط ویدئو بدون تصویر و با تغییر صدا، روخوانی از متن توسط فردی دیگر، ارائه زنده بدون تصویر و ... را فراهم خواهیم کرد. تاریخ احتمالی برگزاری همایش نیمه دوم اسفندماه خواهد بود. زمان دقیقتر در هفتههای آینده اعلام خواهد شد.
https://harasswatch.com/news/2251/
@harasswatch
دیدبان آزار
«هشت مارس برای ما یک امتداد است»
هشت مارس برای ما یک امتداد است. امتدادی که در چندین جهت گسترش مییابد و با تاریخ جهانی و ملی مبارزه برای رهایی زنان و رهایی انسان که جز از مسیر رهایی زنان و دیگر سرکوبشدگان ممکن نیست گره میخورد. امسال که برای سومینبار میخواهیم برای گرامیداشت این
از متن «واگویه؛ فراموش نمیکنم» درباره تجربه انفرادی که در سایت دیدبان آزار منتشر شده است:
یکی از شبهای آخر که در سلول دلتنگی خفهام کرده بود و بیقرار و بیتاب بودم، ذهنم را زیرورو کردم کسی، چیزی، جملهای، خاطرهای پیدا کنم تا سرپا نگهم دارد، نتوانستم، نمیشد. دراز کشیدم و روبهپهلو به دیوار زل زدم و دستم را روی دیوار کشیدم. اسم چندنفر از زندانیهای پیشین سلول را دیدم که با خودکار آبی کمرنگی که احتمالا با زرنگی و استرس و پنهانی از جلسهی بازجویی آورده بودند، نوشته شده بودند. آخرین اسم، آخ آخرین اسم. دستم را روی اسمت کشیدم زن زیبا، زن باشکوه و انگار تو از آن بلندی روبهروی شیرینی فرانسه دست من را گرفتی و بلند کردی. زیر لب تکرار میکردم «استوار باشی زن.» سرپا شدم، قلبم سرریز شد و کاش کسی بود تا ببیند من دیگر در آن سلول جا نمیشدم، در تنم جا نمیشدم. به یادت سرود خواندم که آن شب اسم رمز من نام تو بود زن: «ویدا موحد».
#ویدا_موحد
#دختر_خیابان_انقلاب
#زن_زندگی_آزادی
#ژن_ژیان_ئازادی
یکی از شبهای آخر که در سلول دلتنگی خفهام کرده بود و بیقرار و بیتاب بودم، ذهنم را زیرورو کردم کسی، چیزی، جملهای، خاطرهای پیدا کنم تا سرپا نگهم دارد، نتوانستم، نمیشد. دراز کشیدم و روبهپهلو به دیوار زل زدم و دستم را روی دیوار کشیدم. اسم چندنفر از زندانیهای پیشین سلول را دیدم که با خودکار آبی کمرنگی که احتمالا با زرنگی و استرس و پنهانی از جلسهی بازجویی آورده بودند، نوشته شده بودند. آخرین اسم، آخ آخرین اسم. دستم را روی اسمت کشیدم زن زیبا، زن باشکوه و انگار تو از آن بلندی روبهروی شیرینی فرانسه دست من را گرفتی و بلند کردی. زیر لب تکرار میکردم «استوار باشی زن.» سرپا شدم، قلبم سرریز شد و کاش کسی بود تا ببیند من دیگر در آن سلول جا نمیشدم، در تنم جا نمیشدم. به یادت سرود خواندم که آن شب اسم رمز من نام تو بود زن: «ویدا موحد».
#ویدا_موحد
#دختر_خیابان_انقلاب
#زن_زندگی_آزادی
#ژن_ژیان_ئازادی
ديدبان آزار
Photo
🔹برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
نویسنده: کاف
پس از دیدن ویدا بر سکوی آزادی، چیزی در دلم جوشید. با خبر دستگیریاش بیتاب شدم. مثل خیلیهای دیگر میخواستم کاری کنم. با خودم گفتم، هنرم به چه دردی میخورد اگر نتواند مرا کمی خالی کند. شب را با این فکر گذراندم.
صبح به خیابان انقلاب رفتم و از جلوی شیرینی فرانسه رد شدم. به یاد ویدا و رویایش بودم و خون در رگهایم با شدت بیشتری پمپاژ میشد. نگاهی به سکوی فلزی انداختم. سطوحی به سکو جوش داده بودند تا سطح مسطح آن را شیبدار کنند که کسی نتواند دوباره روی آن بایستد. چراکه بعد از ویدا موحد، نرگس حسینی روی آن ایستاده بود. و این موجی بود که تازه به راه افتاده بود. آن لحظه ایمان داشتم که این مبارزه قدیمی خاموش نمیشود و به شکلهای دیگری جریان پیدا میکند.
از مغازههای لوازمالتحریری آن دوروبر وسایلی خریدم تا چیزی بسازم. برگشتم و ایده سادهای را که داشتم، ساختم. ساده به شکلی که همه آن را بفهمند، حتی در حین یک گذر سریع.
سعی کردم جعبهای بسازم تا دوباره آن سطح را مسطح کنم. روی جعبه پرندهای گذاشتم که نماد ستم را به نماد آزادی تبدیل کرده بود: مانند ویدا، نرگس و تمامی دختران خیابان انقلاب. زبان بدن ویدا را به خاطر آوردم که در حین جسارت و عظمت، نشانی از صلح داشت. پیام صلحی که در واقع آغاز یک جنگ بود: جنگ نور بر تاریکی.
در سیاهی شب دوباره به آن مکان رفتم. با دوستانی که میخواستند این لحظه را شریک شوند. در پسکوچههای انقلاب منتظرم ماندند. چیدمانم را با دستانی لرزان روی سکو گذاشتم و دویدم. از ترس ماموران امنیتی و دستگیری بر خود میلرزیدم و در عین حال لبخند رضایتی بر لب داشتم. لبخندی مختص ما؛ دختران خیابان انقلاب.
این حس ترس توام با لذت و رهایی را بارها در در ماههای ابتدایی این جنبش تجربه کردیم: مانند شبهای گرافیتی و خیابانهای تهران، فرار از پلیس و پنهان شدنها. وقتی «برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت» را بر دیوارها و سکوهای شهر طرح میزدیم.
پس از هر شبی از آن شبها که به خانه برمیگشتم تا صبح به این فکر میکردم که «ما بیشماریم.» «زن، زندگی، آزادی» سالهاست که در روزمره ما جریان دارد.
#زن_زندگی_آزادی
#ویدا_موحد
#ژینا_امینی
#ژن_ژیان_ئازادی
#علیه_حجاب_اجباری
#دختران_خیابان_انقلاب
@harasswatch
نویسنده: کاف
پس از دیدن ویدا بر سکوی آزادی، چیزی در دلم جوشید. با خبر دستگیریاش بیتاب شدم. مثل خیلیهای دیگر میخواستم کاری کنم. با خودم گفتم، هنرم به چه دردی میخورد اگر نتواند مرا کمی خالی کند. شب را با این فکر گذراندم.
صبح به خیابان انقلاب رفتم و از جلوی شیرینی فرانسه رد شدم. به یاد ویدا و رویایش بودم و خون در رگهایم با شدت بیشتری پمپاژ میشد. نگاهی به سکوی فلزی انداختم. سطوحی به سکو جوش داده بودند تا سطح مسطح آن را شیبدار کنند که کسی نتواند دوباره روی آن بایستد. چراکه بعد از ویدا موحد، نرگس حسینی روی آن ایستاده بود. و این موجی بود که تازه به راه افتاده بود. آن لحظه ایمان داشتم که این مبارزه قدیمی خاموش نمیشود و به شکلهای دیگری جریان پیدا میکند.
از مغازههای لوازمالتحریری آن دوروبر وسایلی خریدم تا چیزی بسازم. برگشتم و ایده سادهای را که داشتم، ساختم. ساده به شکلی که همه آن را بفهمند، حتی در حین یک گذر سریع.
سعی کردم جعبهای بسازم تا دوباره آن سطح را مسطح کنم. روی جعبه پرندهای گذاشتم که نماد ستم را به نماد آزادی تبدیل کرده بود: مانند ویدا، نرگس و تمامی دختران خیابان انقلاب. زبان بدن ویدا را به خاطر آوردم که در حین جسارت و عظمت، نشانی از صلح داشت. پیام صلحی که در واقع آغاز یک جنگ بود: جنگ نور بر تاریکی.
در سیاهی شب دوباره به آن مکان رفتم. با دوستانی که میخواستند این لحظه را شریک شوند. در پسکوچههای انقلاب منتظرم ماندند. چیدمانم را با دستانی لرزان روی سکو گذاشتم و دویدم. از ترس ماموران امنیتی و دستگیری بر خود میلرزیدم و در عین حال لبخند رضایتی بر لب داشتم. لبخندی مختص ما؛ دختران خیابان انقلاب.
این حس ترس توام با لذت و رهایی را بارها در در ماههای ابتدایی این جنبش تجربه کردیم: مانند شبهای گرافیتی و خیابانهای تهران، فرار از پلیس و پنهان شدنها. وقتی «برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت» را بر دیوارها و سکوهای شهر طرح میزدیم.
پس از هر شبی از آن شبها که به خانه برمیگشتم تا صبح به این فکر میکردم که «ما بیشماریم.» «زن، زندگی، آزادی» سالهاست که در روزمره ما جریان دارد.
#زن_زندگی_آزادی
#ویدا_موحد
#ژینا_امینی
#ژن_ژیان_ئازادی
#علیه_حجاب_اجباری
#دختران_خیابان_انقلاب
@harasswatch
Forwarded from اِکستاسیس/Ekstasis
-سربندها را نگاه کن و سرت را بکن توو. سر باید بند داشته باشد. مگر نمیدانی که سر بیبند نداریم ما اینجا. برگرد به از اولِ ما نگاه کن. سربند میبستند میرفتند تا بجنگند. اسم رمزشان بود. بیسربند انگار چیزی کم بود. سرهاشان همیشه سربند داشت. کسی سرِ بیبند نمیدید. به از اولِ ما نگاه کن. بند را که میشناسی. بهحمدالله بند واژهی گویاییست. بند یعنی نخ، یعنی طناب، یعنی زندان. یعنی همین یک تکه پارچه دور سر تو. برای ما فرقی نمیکند زندانْ نامرئی باشد یا یک چارچوبِ مشخص دیواردار. بند، بند است. زخمِ روح میبندیم؛ کلی مخلص و چاکر. تن بند میکنیم؛ کلی عاصی و طاغی. هر روحی که به بند نیاز دارد. هر سری که با بند میشود به دست آید. خلاصه بند همیشه چیزی خوبیست. ما بندکاریم. ما به بند کشندهایم. صفت مفعولیاش را هم که میشناسی. به سربندها نگاه کن: با سربند، "بنده"اند. با سرِ بسته، بندهاند. فکر هم نکن که همیشه بند بیرون از ماست. حتی خودِ من هم که فرمانِ سربستن میدهم، بندهام. من هم بستهام. بر من هم بند هست. میدانی که. از من هم کار دیگری برنمیآید. من هم دربندم. بندی نامرئیتر از سربند. سر من هم تووست. سرهایِ بیبند را نمیشود تحمل کرد. سرهایِ بیبند نشانهگذاری نشدهاند. قابل ردیابی نیستند. چطور میشود کنترلشان کرد. میدانی که چیزی که نشود کنترلش کرد، ترس دارد. ما ترس از بیسرشدنمان را با سربند جبران میکنیم. در جنگ که نمیشود سربند نبست. بیسربند سر به باد میرود. ما بودنِ سرِ خود را در بند میبینیم. در مهار ترس. در مهارِ سری که توو نیست. به سربندها نگاه کن. سرت را بکن توو.
@outsideitself
@outsideitself
🔹تصویرکردن رنجِ سوژه دررنج
نویسنده: سپید قائمی
در مستندی که درباره خیریه درمانی ساختم از مادران کودکانی که مهاجرینِ افغانستانی بودند و یا از افرادی که از شهرهای مختلف ایران به خاطر عدم توان مالی، برای درمان فرزندشان به آنجا آمده بودند خواستم درباره وضعیتشان حرف بزنند، در ابتدا پیشفرضشان این بود که من از طرف موسسه برای پرکردن نواری در تعریف و تمجید از خدمات مدیرِ صاحبنفوذ آنجا به نزدشان آمدهام، به محافظهکارترین شکل ممکن با چهرههای رنجور، زبان به تعریف و تشکر از مجموعه گشودند، من که طبق الگوی فاصلهگذاری پیوسته سعی در نشاندادن چهرهای بیتفاوت داشتم، به مادری اهل کاشمر برخورد کردم که میگفت نمیخواهد مانند بقیه حرفهای تکراری بزند و شروع کرد از وضعیت فرزندش که به خاطر اشتباه محرز پزشکی در بیمارستان دچار فلج مغزی شده بود حرف زد و لب به انتقاد از کل ساختار بهداشتی و پزشکی گشود. شمردهشمرده حرفهایی تکاندهنده میزد و چیزی را از قلم نمیانداخت. و من با خودم میگفتم این دوربین اگر او را به سخن میآورد آیا از رنجش میکاهد؟
حس من در آن لحظه و در تمامیِ لحظات مشابه و در پاسخ به این پرسش همیشه این بوده که رنجی که به خشم نینجامد ویرانگر است. و آن مادر بهشدت خشمگین بود. تحمل لحظهای از رنج او با فرزندی که اختلال حرکتی و ذهنی دارد و حتی لحظهای نمیتوان رهایش کرد از تحمل هر انسانی خارج است.
من دریافتهام که رنج اگرچه به کلام آید، بدن است که نشانش میدهد، یا بقول کوتینیو اینها [بدنهایی سخنگو هستند؛ مردمانی با امعا و احشا و با زندگیای درونی.] برای همین در سینمای فیلمسازانِ برجسته تصویرگر رنج، انسانهای گرفتار در وضعیتی مصیبتزده اساسا خیلی حرف نمیزنند، یا دستکم شکایتی نمیکنند. گویی رنج وقتی به کلام و به واژه درمیآید تقلیل مییابد و در سکوت به انتزاع درمیآید. برای همین من رنجی به وسعت رنج بشری را در چشمان غبارگرفته آن مادربزرگ افغانستانی دیدم که هرگز از من بیرون نرفت. برای منی که فیگور عصیان در سینما را همیشه ترجیح دادهام و در کنار دوستان، لب به تحسینِ آن مادر کاشمری گشودم، تصویر رنج مادربزرگ مهاجر بهمراتب مهیبتر میآمد تا آن زنی که میتوانست با کلامش و اعتراضش به قلب هر جنبندهای نیشتر بزند. چهره مات و بدن نزارش، زیباییِ درهمشکستهاش را برجسته میکرد و لبانِ کمحرفِ او که دیگر خواستهای را به زبان نمیآورد و دیگر هیچچیز را برای خودش نمیخواست، نه از آرامش، پذیرش و صلح و ثبات که از رنج لبریز بود و هر تلاشی برای تصویر این رنج، جانکاه مینمود و حتی ناممکن.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2254/
@harasswatch
نویسنده: سپید قائمی
در مستندی که درباره خیریه درمانی ساختم از مادران کودکانی که مهاجرینِ افغانستانی بودند و یا از افرادی که از شهرهای مختلف ایران به خاطر عدم توان مالی، برای درمان فرزندشان به آنجا آمده بودند خواستم درباره وضعیتشان حرف بزنند، در ابتدا پیشفرضشان این بود که من از طرف موسسه برای پرکردن نواری در تعریف و تمجید از خدمات مدیرِ صاحبنفوذ آنجا به نزدشان آمدهام، به محافظهکارترین شکل ممکن با چهرههای رنجور، زبان به تعریف و تشکر از مجموعه گشودند، من که طبق الگوی فاصلهگذاری پیوسته سعی در نشاندادن چهرهای بیتفاوت داشتم، به مادری اهل کاشمر برخورد کردم که میگفت نمیخواهد مانند بقیه حرفهای تکراری بزند و شروع کرد از وضعیت فرزندش که به خاطر اشتباه محرز پزشکی در بیمارستان دچار فلج مغزی شده بود حرف زد و لب به انتقاد از کل ساختار بهداشتی و پزشکی گشود. شمردهشمرده حرفهایی تکاندهنده میزد و چیزی را از قلم نمیانداخت. و من با خودم میگفتم این دوربین اگر او را به سخن میآورد آیا از رنجش میکاهد؟
حس من در آن لحظه و در تمامیِ لحظات مشابه و در پاسخ به این پرسش همیشه این بوده که رنجی که به خشم نینجامد ویرانگر است. و آن مادر بهشدت خشمگین بود. تحمل لحظهای از رنج او با فرزندی که اختلال حرکتی و ذهنی دارد و حتی لحظهای نمیتوان رهایش کرد از تحمل هر انسانی خارج است.
من دریافتهام که رنج اگرچه به کلام آید، بدن است که نشانش میدهد، یا بقول کوتینیو اینها [بدنهایی سخنگو هستند؛ مردمانی با امعا و احشا و با زندگیای درونی.] برای همین در سینمای فیلمسازانِ برجسته تصویرگر رنج، انسانهای گرفتار در وضعیتی مصیبتزده اساسا خیلی حرف نمیزنند، یا دستکم شکایتی نمیکنند. گویی رنج وقتی به کلام و به واژه درمیآید تقلیل مییابد و در سکوت به انتزاع درمیآید. برای همین من رنجی به وسعت رنج بشری را در چشمان غبارگرفته آن مادربزرگ افغانستانی دیدم که هرگز از من بیرون نرفت. برای منی که فیگور عصیان در سینما را همیشه ترجیح دادهام و در کنار دوستان، لب به تحسینِ آن مادر کاشمری گشودم، تصویر رنج مادربزرگ مهاجر بهمراتب مهیبتر میآمد تا آن زنی که میتوانست با کلامش و اعتراضش به قلب هر جنبندهای نیشتر بزند. چهره مات و بدن نزارش، زیباییِ درهمشکستهاش را برجسته میکرد و لبانِ کمحرفِ او که دیگر خواستهای را به زبان نمیآورد و دیگر هیچچیز را برای خودش نمیخواست، نه از آرامش، پذیرش و صلح و ثبات که از رنج لبریز بود و هر تلاشی برای تصویر این رنج، جانکاه مینمود و حتی ناممکن.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2254/
@harasswatch
دیدبان آزار
تصویرکردن رنج سوژه دررنج
بهانه نوشتن این متن را ترجمه متنی درباره سینمای ادواردو کوتینیو، فیلمساز برزیلی به من داد، مستندسازی که بخش عمدهای از زیست سینماییاش را در جستجوی زندگی در زاغهنشینهای برزیل و با مردمان درحاشیه سپری کرد و نهایتا توسط فرزندش به قتل رسید. اما مسا
🔹حذف بدن زن هنرمند و جایگزینی آن با گل در پروسه سانسور
🔹یک گل، ده گل، صدها گل
نویسنده: کتایون
متن پیش رو، حاصل گفتوگوی صمیمانه من با چوپان مهرانه آتشی، هنرمند و عکاس است که پس از عاشورای ۸۸ و قبل از برگزاری نمایش عکسهایش دستگیر شد و در زندان اوین مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. مجموعه عکسهای او، شامل خودنگارههایی (سلفپرتره) بود که طی دو سال و در خلال پیادهرویهای طولانی در خیابانهای تهران گرفته شده بود و در نهایت به یکی از موضوعات اصلی بازجوییهای او در زمان دستگیریاش در بحبوحه اعتراضات سال ۸۸ تبدیل شد. وقتی پس از ۵۰ روز بازداشت، بازجویی و مشتی اتهامات واهی و تلاش برای گرفتن اعتراف، با وثیقه سنگین آزاد شد، بازجویش به او هشدار داد که دیگر نمیتواند از «خودش» عکس بگیرد و اگر میخواهد عکاسی را ادامه دهد، میتواند از «گل» عکاسی کند. در این متن، به بازگویی جریانهای مربوط به این نمایشگاه و دستگیری هنرمند پرداختهام که با نظارت مستقیم خود او تدوین شده است. اتفاقاتی که نشاندهنده ترس حکومت از عاملیت هنرمند، بهخصوص هنرمند زنی است که بدنش را قسمت مهمی از اثر خود میداند و به بررسی لایههای اجتماعی و سیاسی پیرامون آن میپردازد. روایتی از هزاران روایتِ سانسور و سرکوب که تلاشی بیهوده است برای ازبینبردن حافظه جمعی ما.
بازجوها تقریبا همهچیز را درباره زندگی چوپان میدانستند. در طول بازجوییها از اطلاعات شخصی و جزییات زندگی او میگفتند تا نشان دهند از همهچیز باخبرند. در حرفهایشان از هیچ آزاری دریغ نمیکردند: از فحش و توهین و تحقیر تا جنسیکردن فضا بهشکلی چندشآور و بازگویی خصوصیترین جزییات زندگیاش که از کامپیوتر و نوشتهها و عکسهای خصوصی او بهدست آورده بودند. بدترین لحظات بازجویی برای چوپان همین تعرض بیمرزشان به زندگی جنسی و حریم خصوصی او بود. تصورش را بکنید همه اینها در شرایطی اتفاق میافتند که چشمهایتان بسته است و تنها صداهایی که میشنوید در حال تحقیرتان هستند. بازجوها از بهکاربردن هیچ کلمهای برای توهین ابا نداشتند و نگاه بهشدت جنسیتزدهشان در کلامشان پیدا بود. چوپان مجبور بود هرشب به تراوشات ذهن مریض مردهایی گوش بدهد که با تحقیر او را مواخذه میکردند. آنها همسر سابق او را نیز بهعنوان فمینیست تحت فشار قرار میدادند و با تحقیر به او میگفتند: «تو چه مردی هستی که اجازه میدهی زنت بهتنهایی سفر کند.» حتی در بعضی مواقع بازجو احساس میکرد میتواند درباره همهچیز نظربدهد. از چوپان میپرسیدند چرا تاالان مادر نشده و بچه ندارند. حتی بازجویی به او گفته بود من با همسرم صحبت کردم و او یک دکتر زنان خوب میشناسد که برای بچهدارشدن مشاوره میدهد و ممکن است به دردت بخورد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2255/
@harasswatch
🔹یک گل، ده گل، صدها گل
نویسنده: کتایون
متن پیش رو، حاصل گفتوگوی صمیمانه من با چوپان مهرانه آتشی، هنرمند و عکاس است که پس از عاشورای ۸۸ و قبل از برگزاری نمایش عکسهایش دستگیر شد و در زندان اوین مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. مجموعه عکسهای او، شامل خودنگارههایی (سلفپرتره) بود که طی دو سال و در خلال پیادهرویهای طولانی در خیابانهای تهران گرفته شده بود و در نهایت به یکی از موضوعات اصلی بازجوییهای او در زمان دستگیریاش در بحبوحه اعتراضات سال ۸۸ تبدیل شد. وقتی پس از ۵۰ روز بازداشت، بازجویی و مشتی اتهامات واهی و تلاش برای گرفتن اعتراف، با وثیقه سنگین آزاد شد، بازجویش به او هشدار داد که دیگر نمیتواند از «خودش» عکس بگیرد و اگر میخواهد عکاسی را ادامه دهد، میتواند از «گل» عکاسی کند. در این متن، به بازگویی جریانهای مربوط به این نمایشگاه و دستگیری هنرمند پرداختهام که با نظارت مستقیم خود او تدوین شده است. اتفاقاتی که نشاندهنده ترس حکومت از عاملیت هنرمند، بهخصوص هنرمند زنی است که بدنش را قسمت مهمی از اثر خود میداند و به بررسی لایههای اجتماعی و سیاسی پیرامون آن میپردازد. روایتی از هزاران روایتِ سانسور و سرکوب که تلاشی بیهوده است برای ازبینبردن حافظه جمعی ما.
بازجوها تقریبا همهچیز را درباره زندگی چوپان میدانستند. در طول بازجوییها از اطلاعات شخصی و جزییات زندگی او میگفتند تا نشان دهند از همهچیز باخبرند. در حرفهایشان از هیچ آزاری دریغ نمیکردند: از فحش و توهین و تحقیر تا جنسیکردن فضا بهشکلی چندشآور و بازگویی خصوصیترین جزییات زندگیاش که از کامپیوتر و نوشتهها و عکسهای خصوصی او بهدست آورده بودند. بدترین لحظات بازجویی برای چوپان همین تعرض بیمرزشان به زندگی جنسی و حریم خصوصی او بود. تصورش را بکنید همه اینها در شرایطی اتفاق میافتند که چشمهایتان بسته است و تنها صداهایی که میشنوید در حال تحقیرتان هستند. بازجوها از بهکاربردن هیچ کلمهای برای توهین ابا نداشتند و نگاه بهشدت جنسیتزدهشان در کلامشان پیدا بود. چوپان مجبور بود هرشب به تراوشات ذهن مریض مردهایی گوش بدهد که با تحقیر او را مواخذه میکردند. آنها همسر سابق او را نیز بهعنوان فمینیست تحت فشار قرار میدادند و با تحقیر به او میگفتند: «تو چه مردی هستی که اجازه میدهی زنت بهتنهایی سفر کند.» حتی در بعضی مواقع بازجو احساس میکرد میتواند درباره همهچیز نظربدهد. از چوپان میپرسیدند چرا تاالان مادر نشده و بچه ندارند. حتی بازجویی به او گفته بود من با همسرم صحبت کردم و او یک دکتر زنان خوب میشناسد که برای بچهدارشدن مشاوره میدهد و ممکن است به دردت بخورد.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2255/
@harasswatch
دیدبان آزار
یک گل، ده گل، صدها گل
این نوشته تلاشی است برای ثبت حقایقی ناگفته و نقل داستانهای نشنیده. تلاشی برای فراموشنکردن ستمی که بر ما رفته و برای خونهای ریخته. تلاشی برای بازپسگیری معانی و تداعی: از بدنهای برآشوبیده تا قطرههای سرخ چکیده از لالههای دمیده. متن پیش رو، حاصل
🔹برای #سروناز_احمدی
نویسنده: شیما وزوایی
سروناز عزیزم، هر بار که صدا و نامهای از تو منتشر میشود، با دیدن اسمت دستم بیحرکت و سَرم بیحس میشود؛ یک جایی ذخیرهاش میکنم و دَرش را سهقفله میکنم. که بعد نفس عمیقی بکشم، توانم، تنم را جمع کنم و بتوانم گوشش کنم. آخر میدانی؟ خوب میدانم که آتشینترین کلمات در صدای پنبهای تو آرام گرفتهاند. تو میدوزی و جارزدن در کوچهها و ریسیدن پنبههایش با ماست. دلم میخواهد آنطور که شایسته است آنها را بشنوم، به خاطر بسپارم، و از نو بازگویشان کنم.
آن روز که پیام سیلویا فدریچی برایت منتشر شد، فقط میگفتم کاش خبرش زودتر به «سرو» برسد تا قدرتی باشد برای زندگی و مقاومت. آرزو میکردم تا آنروز که برگردی «کودکی» در درونت کشته نشود، و هنوز جایی در تو دلش بخواهد بعد از جدیترین پیامها و حتی سرزنش ما به خاطر کمکاری برای کودکان، با امید، یک گل آفتابگردان بگذارد.
اینها را میگفتم که نامهای از تو منتشر شد که انگار تاریخ ِ یک جمع را در انسانیترین و زنانهترین حالتش مکتوب و روایت کرده بود. به خودم برای دستکم گرفتنت لعنت فرستادم. سروناز جان، قدرت، قدرت در کلام توست.
تو وقتی مینویسی، انگار مخاطبت فضا-زمان این روزهای ما و تمامِ کسانی است که زمانی در تاریخ در تلاش برای یک رهاییِ جمعی به ناحق محبوس شدهاند. من اما میخواهم فقط برای تو بنویسم، چیزهایی که شاید ندانی و شنیدنشان خوشحالت کنند.
جایی گفتم: «نامههای سروناز واقعا بهخوبی نامههای گرامشی و جیمز بالدوین است. بهتر از نامههای سیمین دانشور و ابراهیم گلستان. مثل آن نامه عجیب ماندلا و بهخوبی غلامحسین ساعدی. نمیفهمم چرا داستاننوشتن را شروع نمیکند؟» میدانستی که گروهی از زنان خانهدار در حلقههای کتابخوانیشان کتاب «انقلاب در نقطه صفر» را جمعخوانی کردهاند؟
برایت بگویم که دانشجویان بیشتری این روزها انتخاب میکنند درباره موضوع مهاجرت پایاننامه بنویسند. بین حرفها و پرسش و پاسخشان از تو و روش تحقیق و نتیجه کارت میپرسند، بدون اینکه از نزدیک تو را شناخته باشند. میدانم روزی پایاننامهات را خواهند خواند و از آن کمک خواهند گرفت.
راستی این روزها همانقدر که از کودکان افغانستان مینویسیم از کودکان فلسطین هم میگوییم. صبح ویدئوی کودکی در غزه را دیدم که روبروی تلی از ویرانی میگفت: «همهچیز شکست.» خبرنگار تصحیحش کرد: «همهچیز نابود شد؟»، باز جواب داد: «همهچیز شکست.» حالا خوب میدانم، تو بودی که نگذاریم کودکی در هیچجای جهان بشکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2256/
@harasswatch
نویسنده: شیما وزوایی
سروناز عزیزم، هر بار که صدا و نامهای از تو منتشر میشود، با دیدن اسمت دستم بیحرکت و سَرم بیحس میشود؛ یک جایی ذخیرهاش میکنم و دَرش را سهقفله میکنم. که بعد نفس عمیقی بکشم، توانم، تنم را جمع کنم و بتوانم گوشش کنم. آخر میدانی؟ خوب میدانم که آتشینترین کلمات در صدای پنبهای تو آرام گرفتهاند. تو میدوزی و جارزدن در کوچهها و ریسیدن پنبههایش با ماست. دلم میخواهد آنطور که شایسته است آنها را بشنوم، به خاطر بسپارم، و از نو بازگویشان کنم.
آن روز که پیام سیلویا فدریچی برایت منتشر شد، فقط میگفتم کاش خبرش زودتر به «سرو» برسد تا قدرتی باشد برای زندگی و مقاومت. آرزو میکردم تا آنروز که برگردی «کودکی» در درونت کشته نشود، و هنوز جایی در تو دلش بخواهد بعد از جدیترین پیامها و حتی سرزنش ما به خاطر کمکاری برای کودکان، با امید، یک گل آفتابگردان بگذارد.
اینها را میگفتم که نامهای از تو منتشر شد که انگار تاریخ ِ یک جمع را در انسانیترین و زنانهترین حالتش مکتوب و روایت کرده بود. به خودم برای دستکم گرفتنت لعنت فرستادم. سروناز جان، قدرت، قدرت در کلام توست.
تو وقتی مینویسی، انگار مخاطبت فضا-زمان این روزهای ما و تمامِ کسانی است که زمانی در تاریخ در تلاش برای یک رهاییِ جمعی به ناحق محبوس شدهاند. من اما میخواهم فقط برای تو بنویسم، چیزهایی که شاید ندانی و شنیدنشان خوشحالت کنند.
جایی گفتم: «نامههای سروناز واقعا بهخوبی نامههای گرامشی و جیمز بالدوین است. بهتر از نامههای سیمین دانشور و ابراهیم گلستان. مثل آن نامه عجیب ماندلا و بهخوبی غلامحسین ساعدی. نمیفهمم چرا داستاننوشتن را شروع نمیکند؟» میدانستی که گروهی از زنان خانهدار در حلقههای کتابخوانیشان کتاب «انقلاب در نقطه صفر» را جمعخوانی کردهاند؟
برایت بگویم که دانشجویان بیشتری این روزها انتخاب میکنند درباره موضوع مهاجرت پایاننامه بنویسند. بین حرفها و پرسش و پاسخشان از تو و روش تحقیق و نتیجه کارت میپرسند، بدون اینکه از نزدیک تو را شناخته باشند. میدانم روزی پایاننامهات را خواهند خواند و از آن کمک خواهند گرفت.
راستی این روزها همانقدر که از کودکان افغانستان مینویسیم از کودکان فلسطین هم میگوییم. صبح ویدئوی کودکی در غزه را دیدم که روبروی تلی از ویرانی میگفت: «همهچیز شکست.» خبرنگار تصحیحش کرد: «همهچیز نابود شد؟»، باز جواب داد: «همهچیز شکست.» حالا خوب میدانم، تو بودی که نگذاریم کودکی در هیچجای جهان بشکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2256/
@harasswatch
دیدبان آزار
«قلبهایی که شکستند را دوباره بهم پیوند خواهیم زد»
سروناز عزیزم، هربار که صدا و نامهای از تو منتشر میشود، با دیدن اسمت دستم بیحرکت و سَرم بیحس میشود؛ یک جایی ذخیرهاش میکنم و دَرش را سهقفله میکنم. که بعد نفس عمیقی بکشم، توانم، تنم را جمع کنم و بتوانم گوشش کنم. آخر میدانی؟ خوب میدانم که آتشی
🔹برای #مریم_اکبری_منفرد
نویسنده: شیوا نظرآهاری
مریم اکبری منفرد مجددا به سه سال حبس قطعی محکوم شد. او که حالا آخرین سال محکومیت ۱۵سالهاش را پشت سر میگذارد و دخترهای حالا جوانش، روزشمار آزادی مادرشان را آغاز کرده بودند تا بلاخره بعد از ۱۵ سال دوری به خانه برگردد. دخترهایی که وقتی در سال ۸۸ مادرشان دستگیر شد، هنوز خیلی کوچک بودند.
سارا سهساله بود وقتی مریم را در نهم دیماه سال ۱۳۸۸ دستگیر کردند. اسم مریم را همان روزها از زبان ژیلا کرمزاده مکوندی در بند ۲۰۹ شنیدم. روایت زنی که برای بچه سهسالهاش ناراحت و بیتاب بود و میگفت سارا خیلی به من وابسته است. آدم از شنیدنش هم قبلش مچاله میشد. آنموقع بازجوها وعده داده بودند که آزاد میشود و خیلی زود برمیگردد به خانه و کنار بچههایش. وعدهای که حالا دارد میشود ۱۵ سال و نهتنها محقق نشده بلکه سه سال زندان دیگر به اتهام دادخواهی هم به آن اضافه شده است.
با مریم بعدتر در اتاق ۵ بند عمومی زندان اوین دیدار کردم. تابستان سال ۱۳۸۹ بود. بند سیاسی زنان هنوز شکل نگرفته بود و تمام زندانیان سیاسی زن، در یک اتاق در بند مالیها ساکن بودند. چندوقتی با هم همسفره بودیم. زن جوان و پرشوری که به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود و احتمالا امید داشت که این حکم ناعادلانه در دادگاه تجدیدنظر شکسته شود. روزهایش را در واحد فرهنگی زندان به ساختن کارهای معرق میگذراند و از زمان کوتاه تلفنش برای حفظ ارتباط با بچهها استفاده میکرد.
سارا اما هنوز خیلی کوچکتر از آن بود که بتواند پشت تلفن با مادرش حرف بزند. روز مدرسه رفتن سارا را خوب یادم هست. آن موقع دیگر بند سیاسی کنونی زنان ساخته شده بود و زنان زندانی سیاسی در آنجا مستقر بودند. مریم حالا سومین سال زندانش را پشت سر میگذاشت. از چندوقت قبلش نامه نوشته و درخواست داده بود که بتواند حتی اگر شده یک روز به مرخصی برود تا سارا را در روز اول مدرسهاش همراهی کند. گفته بود حتی حاضر است او را تحتالحفظ با مامور بفرستند. با هیچکدام از درخواستهایش اما موافقت نشد و او اولین روز مدرسه سارا را توی بند آغاز کرد. آنوقتها تلفن در بند وجود نداشت و تنها ارتباط زندانیان با بیرون، هفتهای یکبار ملاقات کابینی بود و وقتی مدرسهها شروع میشد، بچهها به خاطر تداخل ساعات مدرسه و ملاقات، نمیتوانستند بهطور مرتب برای ملاقات به زندان بیایند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2257/
@harasswatch
نویسنده: شیوا نظرآهاری
مریم اکبری منفرد مجددا به سه سال حبس قطعی محکوم شد. او که حالا آخرین سال محکومیت ۱۵سالهاش را پشت سر میگذارد و دخترهای حالا جوانش، روزشمار آزادی مادرشان را آغاز کرده بودند تا بلاخره بعد از ۱۵ سال دوری به خانه برگردد. دخترهایی که وقتی در سال ۸۸ مادرشان دستگیر شد، هنوز خیلی کوچک بودند.
سارا سهساله بود وقتی مریم را در نهم دیماه سال ۱۳۸۸ دستگیر کردند. اسم مریم را همان روزها از زبان ژیلا کرمزاده مکوندی در بند ۲۰۹ شنیدم. روایت زنی که برای بچه سهسالهاش ناراحت و بیتاب بود و میگفت سارا خیلی به من وابسته است. آدم از شنیدنش هم قبلش مچاله میشد. آنموقع بازجوها وعده داده بودند که آزاد میشود و خیلی زود برمیگردد به خانه و کنار بچههایش. وعدهای که حالا دارد میشود ۱۵ سال و نهتنها محقق نشده بلکه سه سال زندان دیگر به اتهام دادخواهی هم به آن اضافه شده است.
با مریم بعدتر در اتاق ۵ بند عمومی زندان اوین دیدار کردم. تابستان سال ۱۳۸۹ بود. بند سیاسی زنان هنوز شکل نگرفته بود و تمام زندانیان سیاسی زن، در یک اتاق در بند مالیها ساکن بودند. چندوقتی با هم همسفره بودیم. زن جوان و پرشوری که به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود و احتمالا امید داشت که این حکم ناعادلانه در دادگاه تجدیدنظر شکسته شود. روزهایش را در واحد فرهنگی زندان به ساختن کارهای معرق میگذراند و از زمان کوتاه تلفنش برای حفظ ارتباط با بچهها استفاده میکرد.
سارا اما هنوز خیلی کوچکتر از آن بود که بتواند پشت تلفن با مادرش حرف بزند. روز مدرسه رفتن سارا را خوب یادم هست. آن موقع دیگر بند سیاسی کنونی زنان ساخته شده بود و زنان زندانی سیاسی در آنجا مستقر بودند. مریم حالا سومین سال زندانش را پشت سر میگذاشت. از چندوقت قبلش نامه نوشته و درخواست داده بود که بتواند حتی اگر شده یک روز به مرخصی برود تا سارا را در روز اول مدرسهاش همراهی کند. گفته بود حتی حاضر است او را تحتالحفظ با مامور بفرستند. با هیچکدام از درخواستهایش اما موافقت نشد و او اولین روز مدرسه سارا را توی بند آغاز کرد. آنوقتها تلفن در بند وجود نداشت و تنها ارتباط زندانیان با بیرون، هفتهای یکبار ملاقات کابینی بود و وقتی مدرسهها شروع میشد، بچهها به خاطر تداخل ساعات مدرسه و ملاقات، نمیتوانستند بهطور مرتب برای ملاقات به زندان بیایند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2257/
@harasswatch
دیدبان آزار
«ما او را به خندههایش، به شور زندگیاش و به مقاومتش میشناسیم»
مریم اکبری منفرد مجددا به سه سال حبس قطعی محکوم شد. او که حالا آخرین سال محکومیت پانزدهسالهاش را پشت سر میگذارد و دخترهای حالا جوانش، روزشمار آزادی مادرشان را آغاز کرده بودند تا بلاخره بعد از 15 سال دوری به خانه برگردد. دخترهایی که وقتی در سال 88
🔹درباره طغیان و مقاومت در بند زنان اوین
🔹اینبار منِ زندانی محاکمه میکنم
نویسنده: ترانه
مقاومت در ناممکنترین لحظهها، در ناممکنترین بزنگاهها، در لحظهای میان واقعیت و خیال ممکن میشود. در لحظهای که هزاران دلیل مادی و واقعی میگویند «نمیشود» اما فریادی طغیانگر از پشت تمام «نمیشود»ها میگوید: «میدانم، اما من میخواهم!» میدانم که دیوارهای سیمانی و نردههای فلزی و درهای قفلشدهشان را به دورم پیچیدهاند. میدانم که زندانیام و این یعنی سرکوبگر عنانگسیختهتر از قبل بر بدنم، بودنم، لحظهبهلحظه زندگیام سلطه دارد. میدانم اوست که در را بر من میکوبد و قفل میکند اما (و این اما که در برابر تمام «نمیشود»ها بلند میشود چه شکوهمند است)، میخواهم که قاتل را به نام درستش صدا بزنم. میخواهم بپرسم که «چرا کشتی؟»، میخواهم به مغزش فرو کنم که «خون سرد نمیشود» و میخواهم اینبار من، منِ زندانی، کسی باشم که او را محاکمه میکنم.
میدانم نمیشود اما میخواهم، میخواهیم؛ و مقاومت و طغیان دقیقا در همین چرخش پس از «اما» روایت مقاومت جمعی بند زنان اوین را میسازد. آنها باورشان را فریاد زدهاند، خواستهاند که فریاد بزنند. هرچند آنکس که محاکمه میشود هنوز در قامت محاکمهگر ایستاده است، اما یک لحظه کافی است تا ترسی را به جانش بیاندازد که هزار بار پیچاندن قفل کلیدها هم آن را از بین نمیبرد. چرا که او بهتر از همه ما میداند که این محاکمه، این طغیان، تنها نیست و در بسیار جای دیگر، در بسیار لحظه دیگر، هزار فریاد دیگر بر سرش میریزد که «چرا کشتی؟». او میداند، بهتر از همه ما؛ زیرا توان سرکوبش اجازه میدهد که بسیاری از این روایتها و لحظههای شکوهمند را نانوشته و ناخوانده دفن کند.
ما از اوین بسیار میدانیم، خواندهایم، شنیدهایم. برای خیلی از ما روزی نیست که بدون فکرکردن به بند زنان زندان اوین بگذرد. اما از بسیاری از زندانهای دیگر خیلی کم میدانیم. از رنجشان و از مقاومتشان. خیلی کم خواندهایم که چهطور در این زندانها شرایط دربندبودن دشوارتر است؛ از نداشتن آب گرمی برای حمام و حیاطی برای قدمزدن گرفته، تا نبودن سبزیجات تازه، غذای قابلتحمل، اجازه سیگارکشیدن، پنجره و… روایت زندانیانی که این سرکوب مضاعف را تجربه میکنند هم کمتر منتقل شده است و هم کمتر (شاید تاثیر عامل دوم بیشتر هم باشد) بازتاب رسانهای پیدا کرده است. سرکوب با تمام ابزارهایی که دارد ما را از روزمره این زندانها دور نگه داشته است. این نکته بیتردید ضرورت تلاش جمعیای برای یافتن و بازتاب روایتهای این زندانیان «دربند»تر را آشکار میکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2258/
@harasswatch
🔹اینبار منِ زندانی محاکمه میکنم
نویسنده: ترانه
مقاومت در ناممکنترین لحظهها، در ناممکنترین بزنگاهها، در لحظهای میان واقعیت و خیال ممکن میشود. در لحظهای که هزاران دلیل مادی و واقعی میگویند «نمیشود» اما فریادی طغیانگر از پشت تمام «نمیشود»ها میگوید: «میدانم، اما من میخواهم!» میدانم که دیوارهای سیمانی و نردههای فلزی و درهای قفلشدهشان را به دورم پیچیدهاند. میدانم که زندانیام و این یعنی سرکوبگر عنانگسیختهتر از قبل بر بدنم، بودنم، لحظهبهلحظه زندگیام سلطه دارد. میدانم اوست که در را بر من میکوبد و قفل میکند اما (و این اما که در برابر تمام «نمیشود»ها بلند میشود چه شکوهمند است)، میخواهم که قاتل را به نام درستش صدا بزنم. میخواهم بپرسم که «چرا کشتی؟»، میخواهم به مغزش فرو کنم که «خون سرد نمیشود» و میخواهم اینبار من، منِ زندانی، کسی باشم که او را محاکمه میکنم.
میدانم نمیشود اما میخواهم، میخواهیم؛ و مقاومت و طغیان دقیقا در همین چرخش پس از «اما» روایت مقاومت جمعی بند زنان اوین را میسازد. آنها باورشان را فریاد زدهاند، خواستهاند که فریاد بزنند. هرچند آنکس که محاکمه میشود هنوز در قامت محاکمهگر ایستاده است، اما یک لحظه کافی است تا ترسی را به جانش بیاندازد که هزار بار پیچاندن قفل کلیدها هم آن را از بین نمیبرد. چرا که او بهتر از همه ما میداند که این محاکمه، این طغیان، تنها نیست و در بسیار جای دیگر، در بسیار لحظه دیگر، هزار فریاد دیگر بر سرش میریزد که «چرا کشتی؟». او میداند، بهتر از همه ما؛ زیرا توان سرکوبش اجازه میدهد که بسیاری از این روایتها و لحظههای شکوهمند را نانوشته و ناخوانده دفن کند.
ما از اوین بسیار میدانیم، خواندهایم، شنیدهایم. برای خیلی از ما روزی نیست که بدون فکرکردن به بند زنان زندان اوین بگذرد. اما از بسیاری از زندانهای دیگر خیلی کم میدانیم. از رنجشان و از مقاومتشان. خیلی کم خواندهایم که چهطور در این زندانها شرایط دربندبودن دشوارتر است؛ از نداشتن آب گرمی برای حمام و حیاطی برای قدمزدن گرفته، تا نبودن سبزیجات تازه، غذای قابلتحمل، اجازه سیگارکشیدن، پنجره و… روایت زندانیانی که این سرکوب مضاعف را تجربه میکنند هم کمتر منتقل شده است و هم کمتر (شاید تاثیر عامل دوم بیشتر هم باشد) بازتاب رسانهای پیدا کرده است. سرکوب با تمام ابزارهایی که دارد ما را از روزمره این زندانها دور نگه داشته است. این نکته بیتردید ضرورت تلاش جمعیای برای یافتن و بازتاب روایتهای این زندانیان «دربند»تر را آشکار میکند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2258/
@harasswatch
دیدبان آزار
اینبار منِ زندانی محاکمه میکنم
میتوانیم تصور کنیم که وحشت زندانبانان و قاتلان در آن لحظه چهقدر عظیم است. زیرا هر چهقدر هم که ما را از روزمره دهها زندان و بند دیگر دور کنند، خودشان خوب میدانند و ما هم میدانیم که مقاومتهایی از این دست میلههای زندانهای زیادی را لرزانده و
ديدبان آزار
Photo
شریفه_محمدی، فعال کارگری از تاریخ ۱۴ آذرماه در رشت بازداشت شده بود، روز یکشنبه ۱۰ دیماه به زندان سنندج منتقل شد. همسر او نوشت: «بعد از ۲۶ روز بیخبری از سلامت شریفه عزیزم، امروز صدای دلنشینش را از تلفن زندان سنندج شنیدم. زمانیکه برای جویاشدن از حالش به زندان لاکان رشت رفتم، به من نگفتند که او را به سنندج انتقال دادهاند. حتی بازپرس شعبه چهار دادسرا هم هیچ اطلاعی از این انتقال به من نداد و مانع ورود من به دادسرا شد. وکیلی را هم که برای پیگیری پرونده معرفی کرده بودیم نپذیرفتند. شریفه مت هیچ خطایی نکرده است جز زندگی شرافتمندانه و عشق به همنوعان و خانواده. هر اتهامی علیه او پوچ و بیاساس و کذب است. من نمیدانم چرا باید بر پایه اتهامات دروغین او را از فرزند خردسال و خانواده دور کنند.»
ژینا مدرس گرجی فعال حقوق زنان چندی پیش از تجربه خود در زندان سنندج نوشت و نسبت به امکانات محدود این زندان هشدار داد: «زندان شهرهای دیگر، حداقل سنندجی که من جمعا با دو بار بازداشتم چهار ماه و یک هفته آنجا بودم، بسیار سختتر، بیامکاناتتر، محدودتر و بستهتر است. خبری از آشپزی، ماهی، دسر، مربا و ... نیست. خبری از هیچگونه گیاهی در حیاط و هواخوری نیست. دیوار و کف سیمان است. خبری از میز نیست. خبری از کارگاههای مختلف و دسترسی به چرم و چوب نیست. میخواهم بگویم بعضی زندانها، زندانترند، هرچند زندان برای آزادیخواهان در هرکجای زمین ظلم واضحی است.»
#شریفه_محمدی
ژینا مدرس گرجی فعال حقوق زنان چندی پیش از تجربه خود در زندان سنندج نوشت و نسبت به امکانات محدود این زندان هشدار داد: «زندان شهرهای دیگر، حداقل سنندجی که من جمعا با دو بار بازداشتم چهار ماه و یک هفته آنجا بودم، بسیار سختتر، بیامکاناتتر، محدودتر و بستهتر است. خبری از آشپزی، ماهی، دسر، مربا و ... نیست. خبری از هیچگونه گیاهی در حیاط و هواخوری نیست. دیوار و کف سیمان است. خبری از میز نیست. خبری از کارگاههای مختلف و دسترسی به چرم و چوب نیست. میخواهم بگویم بعضی زندانها، زندانترند، هرچند زندان برای آزادیخواهان در هرکجای زمین ظلم واضحی است.»
#شریفه_محمدی
🔹روایتی از یک حمله ناگهانی
🔹تقدیم به تنهای مضطرب اما رامنشدنی
نویسنده: میم
روزی که آن اتفاقی که میخواهم روایتش کنم رخ داد، در مترو بودم. یکی از آهنگهای trivium در گوشم پخش میشد و موهایم را بالای سرم بسته بودم، و از تصویر آن روز خودم خیلی راضی بودم؛ از آن لحظات معدودی بود که آدم با خودش میگوید «خیلی خوبه که زندهام و آره زندگی تو مشتمه.» میتوانستم به روال معمول خودم در ایستگاه مترو فردوسی پیاده شوم و پایم را در ایستگاه مترو چهارراه ولیعصر نگذارم. ولی بدون درنگی قطار که به این ایستگاه رسید، پیاده شدم. آن موقع فکر میکردم بدون هیچ فکری پیاده شدم؛ و الان که روزها گذشته و خیلی از افرادی که اتفاق را شنیدند، گفتند: «چهارراه ولیعصر معلومه که نباید رفت» (انگار مقصر من هستم)، فهمیدم من دلم میخواست آن روز خاص در ایستگاه مهیب چهارراه ولیعصر پیاده شوم.
در ساعت پایان اداری روز، بین جمعیت زیاد زیرگذر، دهها زن و مرد جمهوری اسلامی هم با دوربین و بدون دوربین ایستاده بودند و در حال «تذکر» بودند. من بیاعتنا به همه دستهایی که به سمتم اشاره میشد، موزیک گوش میکردم و هیچصدایی جز آن نمیشنیدم.
از زیرگذر آمدم بیرون. سرم مثل همه این یکسالواندی که خیلی بالاست و دیگه مثل قبل به زمین چشم نمیدوزم و راه برم، بالا بود و تندتند راه میرفتم. سر خیابان رازی دست زن چادری دیگری را دیدم که به سمتم اشاره میکرد. و بعدش دیگه چیزی ندیدم یا حداقل یادم نیست. سه تا مرد لباسشخصی از سه طرف دورم را گرفتند و شروع کردند به کتکزدن. به گردن و کمر و بازویم حملهور شدند و سمت ون هلم میدادند. هنوز هندزفری در گوشم بود و موزیک پرسروصدایی داشت پخش میشد. فقط شنیدم یکیشان میگفت «تو صورتش نزن.»
من فقط داد میزدم و تقلا میکردم که نکشانندم توی ون. و محکمتر کتک میخوردم. نتوانستم . وحشت کردم؛ وحشتی که هرگز عادی و تکراری نمیشود. انداختنم توی ون و در را قفل کردند. مامور زنی که آنجا بود، میلرزید و میگفت «چرا انقدر جیغ میزنی؟ ببین من چطور میلرزم»، گفتم: «ببخشید که شغلت اینه عوضی.» و توی دلم گفتم: «تموم شد میم، بردنت.» نبردندم، کلاه آشولاش کاپشنم را تا نصفه سرم کشیدم و از ون پیاده شدم. حالا من میلرزیدم، و درد میکشیدم. آنقدر بدنم میلرزید که هر قدم که برمیداشتم، مطمئن نبودم به قدم بعدی میرسد یا تن متشنجم روی آسفالت پیادهرو درازکش میشود. همهاش میترسیدم که دارند دنبالم میآیند. کلاهم را از سرم انداختم و اشکهایم خشک نمیشد. زنگ زدم خواهرم که بیاید. آمد و دستم را گرفت و راه رفتیم.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2260/
@harasswatch
🔹تقدیم به تنهای مضطرب اما رامنشدنی
نویسنده: میم
روزی که آن اتفاقی که میخواهم روایتش کنم رخ داد، در مترو بودم. یکی از آهنگهای trivium در گوشم پخش میشد و موهایم را بالای سرم بسته بودم، و از تصویر آن روز خودم خیلی راضی بودم؛ از آن لحظات معدودی بود که آدم با خودش میگوید «خیلی خوبه که زندهام و آره زندگی تو مشتمه.» میتوانستم به روال معمول خودم در ایستگاه مترو فردوسی پیاده شوم و پایم را در ایستگاه مترو چهارراه ولیعصر نگذارم. ولی بدون درنگی قطار که به این ایستگاه رسید، پیاده شدم. آن موقع فکر میکردم بدون هیچ فکری پیاده شدم؛ و الان که روزها گذشته و خیلی از افرادی که اتفاق را شنیدند، گفتند: «چهارراه ولیعصر معلومه که نباید رفت» (انگار مقصر من هستم)، فهمیدم من دلم میخواست آن روز خاص در ایستگاه مهیب چهارراه ولیعصر پیاده شوم.
در ساعت پایان اداری روز، بین جمعیت زیاد زیرگذر، دهها زن و مرد جمهوری اسلامی هم با دوربین و بدون دوربین ایستاده بودند و در حال «تذکر» بودند. من بیاعتنا به همه دستهایی که به سمتم اشاره میشد، موزیک گوش میکردم و هیچصدایی جز آن نمیشنیدم.
از زیرگذر آمدم بیرون. سرم مثل همه این یکسالواندی که خیلی بالاست و دیگه مثل قبل به زمین چشم نمیدوزم و راه برم، بالا بود و تندتند راه میرفتم. سر خیابان رازی دست زن چادری دیگری را دیدم که به سمتم اشاره میکرد. و بعدش دیگه چیزی ندیدم یا حداقل یادم نیست. سه تا مرد لباسشخصی از سه طرف دورم را گرفتند و شروع کردند به کتکزدن. به گردن و کمر و بازویم حملهور شدند و سمت ون هلم میدادند. هنوز هندزفری در گوشم بود و موزیک پرسروصدایی داشت پخش میشد. فقط شنیدم یکیشان میگفت «تو صورتش نزن.»
من فقط داد میزدم و تقلا میکردم که نکشانندم توی ون. و محکمتر کتک میخوردم. نتوانستم . وحشت کردم؛ وحشتی که هرگز عادی و تکراری نمیشود. انداختنم توی ون و در را قفل کردند. مامور زنی که آنجا بود، میلرزید و میگفت «چرا انقدر جیغ میزنی؟ ببین من چطور میلرزم»، گفتم: «ببخشید که شغلت اینه عوضی.» و توی دلم گفتم: «تموم شد میم، بردنت.» نبردندم، کلاه آشولاش کاپشنم را تا نصفه سرم کشیدم و از ون پیاده شدم. حالا من میلرزیدم، و درد میکشیدم. آنقدر بدنم میلرزید که هر قدم که برمیداشتم، مطمئن نبودم به قدم بعدی میرسد یا تن متشنجم روی آسفالت پیادهرو درازکش میشود. همهاش میترسیدم که دارند دنبالم میآیند. کلاهم را از سرم انداختم و اشکهایم خشک نمیشد. زنگ زدم خواهرم که بیاید. آمد و دستم را گرفت و راه رفتیم.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2260/
@harasswatch
🔹از کابل تا تهران؛ مقاومت زنان دربرابر تحمیل پوشش
نویسنده: زهره رجبی
تعدادی از زنان و دختران دانشآموز افغان اخیرا در کابل به دلیل «بدحجابی» بازداشت شدهاند و وزارت امر به معروف و نهی از منکر طالبان این موضوع را تایید و اعلام کرد: «مکرراً به این زنان دستور داده شده بود که به حجاب و پوشش خود توجه کنند. اینها زنانی بودند که در جامعه اسلامی شئونات اسلامی را زیر پا گذاشتند و زنان محترم را به بیحجابی تشویق میکردند.»
بیش از دو سال است که حاکمیت بنیادگرا و فاشیست طالبان بدون فشار بینالمللی و یا تلاش جدیای برای توقف روند سرکوب زنان و سایر گروهها و اقلیتها در افغانستان به حکومت خود ادامه میدهند. رصد اخبار و فعالیتهای جامعه بینالمللی نشاندهنده اقدامات نمادین ناکافی و اکتفاکردن به بیانیههای بیاثر است و در عمل جامعه جهانی نهتنها اقدامی جدی در برابر سیاستهای ضدانسانی و زنستیز طالبان نکرده بلکه در مواردی در پی مذاکره و مماشات نیز برآمده است. مسئلهای که بارها و بارها اعتراض فعالان حقوق زنان افغانستان را در پی داشته است.
اگرچه سقوط کابل و قدرتگیری طالبان، از همان ابتدا تن زنان بسیاری را لرزانده بود، بااینحال رها، زنی که دانشجوی دندانپزشکی بوده، توضیح میدهد که خوشباورانه اوایل حضور طالبان فکر میکرده نمیتوانند چندان سختگیر باشند و همراه همسرش به دانشگاه میرفته است. رها میگوید: «دستدردست هم بودیم. یکی از طالبها پیچید جلویمان. حرف بسیار زشتی زد به زبان پشتو. بعد هم گفت که چرا دست شوهرم را گرفتهام. شوهرم عصبانی شد و دعوا درگرفت. تفنگش را به سمت شوهرم گرفت و لتوکوبش کرد. من شروع کردم به التماسکردن و گفتم دیگر تکرار نمیشود تا ولمان کرد.»
زنی دیگر درباره شرایط افغانستان میگوید: «امکان تحصیل و کار را از دختران گرفتند. من با همسرم کار میکردم و ما شبها ناوقت (دیروقت) از کلینیک به خانه میآمدیم. یکبار بعد از چند قدم ما را متوقف کردند و «مدرک نکاح» از ما میخواستند. حتی یکبار ما قرار بود برای تولد یکی از دوستانم در کافه رستورانی جمع شویم. اجازه ندادند و در نهایت مجبور شدیم در یک جای خلوت در گوشهای از شهر یک کیک و چند شمع قرار دهیم و مراسم خیلی کوچکی با ترس بگیریم.»
او ادامه میدهد: «طالبان انسانها را خسته و تنگ میکنند. بسیاری از زنان بهاجبار وطن را ترک کردند. نمیگذارند ما آزاد بگردیم یا تحصیل کنیم و شرایط بسیار سختی است. تنفس را از ما دریغ کردند.»
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2263/
@harasswatch
نویسنده: زهره رجبی
تعدادی از زنان و دختران دانشآموز افغان اخیرا در کابل به دلیل «بدحجابی» بازداشت شدهاند و وزارت امر به معروف و نهی از منکر طالبان این موضوع را تایید و اعلام کرد: «مکرراً به این زنان دستور داده شده بود که به حجاب و پوشش خود توجه کنند. اینها زنانی بودند که در جامعه اسلامی شئونات اسلامی را زیر پا گذاشتند و زنان محترم را به بیحجابی تشویق میکردند.»
بیش از دو سال است که حاکمیت بنیادگرا و فاشیست طالبان بدون فشار بینالمللی و یا تلاش جدیای برای توقف روند سرکوب زنان و سایر گروهها و اقلیتها در افغانستان به حکومت خود ادامه میدهند. رصد اخبار و فعالیتهای جامعه بینالمللی نشاندهنده اقدامات نمادین ناکافی و اکتفاکردن به بیانیههای بیاثر است و در عمل جامعه جهانی نهتنها اقدامی جدی در برابر سیاستهای ضدانسانی و زنستیز طالبان نکرده بلکه در مواردی در پی مذاکره و مماشات نیز برآمده است. مسئلهای که بارها و بارها اعتراض فعالان حقوق زنان افغانستان را در پی داشته است.
اگرچه سقوط کابل و قدرتگیری طالبان، از همان ابتدا تن زنان بسیاری را لرزانده بود، بااینحال رها، زنی که دانشجوی دندانپزشکی بوده، توضیح میدهد که خوشباورانه اوایل حضور طالبان فکر میکرده نمیتوانند چندان سختگیر باشند و همراه همسرش به دانشگاه میرفته است. رها میگوید: «دستدردست هم بودیم. یکی از طالبها پیچید جلویمان. حرف بسیار زشتی زد به زبان پشتو. بعد هم گفت که چرا دست شوهرم را گرفتهام. شوهرم عصبانی شد و دعوا درگرفت. تفنگش را به سمت شوهرم گرفت و لتوکوبش کرد. من شروع کردم به التماسکردن و گفتم دیگر تکرار نمیشود تا ولمان کرد.»
زنی دیگر درباره شرایط افغانستان میگوید: «امکان تحصیل و کار را از دختران گرفتند. من با همسرم کار میکردم و ما شبها ناوقت (دیروقت) از کلینیک به خانه میآمدیم. یکبار بعد از چند قدم ما را متوقف کردند و «مدرک نکاح» از ما میخواستند. حتی یکبار ما قرار بود برای تولد یکی از دوستانم در کافه رستورانی جمع شویم. اجازه ندادند و در نهایت مجبور شدیم در یک جای خلوت در گوشهای از شهر یک کیک و چند شمع قرار دهیم و مراسم خیلی کوچکی با ترس بگیریم.»
او ادامه میدهد: «طالبان انسانها را خسته و تنگ میکنند. بسیاری از زنان بهاجبار وطن را ترک کردند. نمیگذارند ما آزاد بگردیم یا تحصیل کنیم و شرایط بسیار سختی است. تنفس را از ما دریغ کردند.»
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2263/
@harasswatch
دیدبان آزار
از کابل تا تهران؛ مقاومت زنان دربرابر تحمیل پوشش
نعکاس مبارزات فمینیستی ایران و دیگر کشورهای دنیا علیه سرکوب و خشونت جنسی و بررسی و معرفی اشکال سازماندهی زنان علیه خشونت
🔹تحشیهای بر نمایشِ دگرگونِ مقاومت
🔹«رؤیا حرفۀ من است»
نویسنده: نَشیبا
به تصویر زنی فکر کنید که پیش چشم مردی و به خواست او بر تختی دراز کشیده، همین نما تداعیکنندۀ چه معناییست برای شما و احیاناً آن مرد؟ حالا اضافه کنید «زن در این فرم، از پوششی اجباری نیز تن میزند»، تداعی پررنگتر میشود؟ دوربین را عقب بکشید و به ردیف شلاقهای روی میز و پشت در نگاه کنید، و صدای زمخت مردانهای را بشنوید که در اتاق سیمانی میپیچد: «روسریتو سر کن، پالتوت رو دربیار»
چه چیز در عمل رؤیاست که آن را معنا میدهد؟ آیا شلاقخوردن و آخنگفتن، بهخودیخود، معنایی خلق میکند؟ آیا زنانی که در دهۀ ۶۰، در زندانهای هولناک آن دهه، زیر شکنجههایی بسیار مهیبتر از شلاق تواب نشدند، آیا زینب جلالیان که در تمام این ۱۶ سال شکنجه به اقدام مسلحانه اعتراف نکرده، جسورتر و مقاومتر از رؤیا نبودند و نیستند؟ فارغ از همحسیای که هر کدام ما و درست در این روزها با رؤیا داریم، ازآنرو که نافرمانی او و حکم شلاقش مشخصاً به «حجاب اجباری» مربوط است، چه چیزی در این میان است که عمل رؤیا را معنا میدهد؟
رؤیا در تمام هفت ماهی که آزار بسیار دید و در کابوس و تهدید و دلهره خوابید و بیدار شد، چه در انفرادی و چه پس از آزادی مشروط، مشغول رجزدنِ رؤیایی بوده انگار، در هجمۀ تهدیدها، صدور احکام حبس طویلالمدت و فشار نصایح و نگرانی نزدیکان که همه در کار «امحای میل رؤیا» همدستند: تلاش بر ایجاد فضایی برای «نمایشِ» مقاومت، بیش از همه به «خود»... و البته این «خود» با «روایت رؤیا» میتواند و چه بسا ناگزیر جلوه میکند که در هر زمان و مکان دیگری «نه تکثیر»، که با شکل و معنای جدیدی «بازآفریده» شود، نه لزوماً در راهروهای دادگاه یا در اتاقهای سیمانیِ اجرایِ حکمِ شلاق، که در پستوی خانهها و در اتاقهای مجلل خواب هم.
پاتکِ مقاومتی که رؤیا به نمایش گذاشت، «الگوبرداری» از او و بدلکردنش در رسانهها و شبکههای اجتماعی به «قهرمان» است؛ هویت «رؤیا»، اما، فراموش نکنیم که در گروی «پیشبینیناپذیری» است. آن احساس شرمی که در مقابل کسانی چون رؤیا ما را در برمیگیرد، یا حتی اینهمانی بین خود و رؤیا در خلوت ذهنیمان، اگر طولانیمدت ذهن ما را به خود مشغول دارد، شاید دو روی یک سکهاند که راه را بر آنچه رؤیا و عملکردش در تلاشی چهبسا ناخوداگاه در پی هموارکردن آن است، سد میکند: تخیل شکل دیگری از تنندادن به اجبارها.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2262/
@harasswatch
🔹«رؤیا حرفۀ من است»
نویسنده: نَشیبا
به تصویر زنی فکر کنید که پیش چشم مردی و به خواست او بر تختی دراز کشیده، همین نما تداعیکنندۀ چه معناییست برای شما و احیاناً آن مرد؟ حالا اضافه کنید «زن در این فرم، از پوششی اجباری نیز تن میزند»، تداعی پررنگتر میشود؟ دوربین را عقب بکشید و به ردیف شلاقهای روی میز و پشت در نگاه کنید، و صدای زمخت مردانهای را بشنوید که در اتاق سیمانی میپیچد: «روسریتو سر کن، پالتوت رو دربیار»
چه چیز در عمل رؤیاست که آن را معنا میدهد؟ آیا شلاقخوردن و آخنگفتن، بهخودیخود، معنایی خلق میکند؟ آیا زنانی که در دهۀ ۶۰، در زندانهای هولناک آن دهه، زیر شکنجههایی بسیار مهیبتر از شلاق تواب نشدند، آیا زینب جلالیان که در تمام این ۱۶ سال شکنجه به اقدام مسلحانه اعتراف نکرده، جسورتر و مقاومتر از رؤیا نبودند و نیستند؟ فارغ از همحسیای که هر کدام ما و درست در این روزها با رؤیا داریم، ازآنرو که نافرمانی او و حکم شلاقش مشخصاً به «حجاب اجباری» مربوط است، چه چیزی در این میان است که عمل رؤیا را معنا میدهد؟
رؤیا در تمام هفت ماهی که آزار بسیار دید و در کابوس و تهدید و دلهره خوابید و بیدار شد، چه در انفرادی و چه پس از آزادی مشروط، مشغول رجزدنِ رؤیایی بوده انگار، در هجمۀ تهدیدها، صدور احکام حبس طویلالمدت و فشار نصایح و نگرانی نزدیکان که همه در کار «امحای میل رؤیا» همدستند: تلاش بر ایجاد فضایی برای «نمایشِ» مقاومت، بیش از همه به «خود»... و البته این «خود» با «روایت رؤیا» میتواند و چه بسا ناگزیر جلوه میکند که در هر زمان و مکان دیگری «نه تکثیر»، که با شکل و معنای جدیدی «بازآفریده» شود، نه لزوماً در راهروهای دادگاه یا در اتاقهای سیمانیِ اجرایِ حکمِ شلاق، که در پستوی خانهها و در اتاقهای مجلل خواب هم.
پاتکِ مقاومتی که رؤیا به نمایش گذاشت، «الگوبرداری» از او و بدلکردنش در رسانهها و شبکههای اجتماعی به «قهرمان» است؛ هویت «رؤیا»، اما، فراموش نکنیم که در گروی «پیشبینیناپذیری» است. آن احساس شرمی که در مقابل کسانی چون رؤیا ما را در برمیگیرد، یا حتی اینهمانی بین خود و رؤیا در خلوت ذهنیمان، اگر طولانیمدت ذهن ما را به خود مشغول دارد، شاید دو روی یک سکهاند که راه را بر آنچه رؤیا و عملکردش در تلاشی چهبسا ناخوداگاه در پی هموارکردن آن است، سد میکند: تخیل شکل دیگری از تنندادن به اجبارها.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2262/
@harasswatch
دیدبان آزار
«رؤیا حرفۀ من است»
فارغ از همحسیای که هر کدام ما و درست در این روزها با رؤیا داریم، ازآنرو که نافرمانی او و حکم شلاقش مشخصاً به «حجاب اجباری» مربوط است، چه چیزی در این میان است که عمل رؤیا را معنا میدهد؟ چه سازوکاری در آن اتاق سیمانی و نیز در جزءجرء روایت رؤیا وجو
«مرا یاد آر. مرا یاد آر در هواپیمایی که به مقصد نرسید. مرا یاد آر در قلبهای مهربان و چشمان زیبایی که موشکباران شدند. مرا یاد آر در جانهای از دست رفته، در چمدانهای سوخته و در یورش بولدوزرها به آنچه باقی مانده بود. مرا یاد آر در آدمهایی که منتظرم بودند. در آغوشهای گرمی که پژمرد، در بوسههایی که سوخت، در آیندهای که تباه شد. مرا یاد آر در روزها دروغ، ماهها و سالها دروغ.»
از متن بیانیه انجمن خانوادههای جانباختگان هواپیمای اوکراینی
از متن بیانیه انجمن خانوادههای جانباختگان هواپیمای اوکراینی