Telegram Web Link
ژان پل سارتر:
● ما برای انتخاب معنای زندگی‌مان اختیار داریم. هیچ چیزی وادارمان نمی‌کند یا تعیین نمی‌کند که به یک شیوهٔ خاص باشیم، پس می‌توانیم خودمان معنایی را انتخاب کنیم که برایش تلاش می‌کنیم. این معنا، از طرفی، با کارهایی که من انجام می‌دهم ساخته می‌شود، و از طرف دیگر، به واسطهٔ چگونگی تفسیر من از وقایعی که در طول زندگی‌ام روی داده است.

● اگر آن کسی که دوست دارم باشم نیستم، اگر زندگی‌ام آن زندگی‌ای که می‌خواهم نیست، در نهایت این به عهدهٔ خودم است که تغییرش دهم یا اقرار کنم که نداشتن شهامت و تنبلی و از این دست انگیزهٔ انتخاب‌هایم بوده است.

✍🏽 #ویلیام_سی_پامرلو
📕 سینمای اگزیستانسیالیستی

@gzhiner
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خاموش باش
خاموش!
همچو کهربای
گندمزار

بگذار چشمه ها
سر چشمه های تو
به جای تو
نگاه کنند!
سخن بگویند!

#گلاره _سادات اخوی

@gzhiner
💢انسان باید آنقدر بزرگ باشد که اشتباهات خود را قبول کند،
آنقدر باهوش باشد که از آنها سود ببرد
و آنقدر قوی باشد که آنها را اصلاح کند!

- جان مکسول

@gzhiner
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلی که نغمهٔ ناقوسِ معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

- هوشنگ ابتهاج

@gzhiner
🟪شکایت کردن از زندگی، وقت تلف کردن است و ترحم نسبت به خود از دو جهت غیر مفید است.
اول اینکه هیچ کاری برای غلبه بر حال ناخوشتان انجام نمی‌دهید.
دوم اینکه با این کارتان، استیصال ناشی از این رفتار مخرب را هم به ناخوشی اولیه‌تان اضافه می‌کنید.

✍🏽 #رولف_دوبلی
📕 هنر خوب زیستن

@gzhiner
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
# شعر و دکلمه گلاره_سادات اخوی


@gzhiner
شبها موش های صحرایی هم می خوابند.

🟪🟩# ولفگانگ بورشت نویسنده ی نابغه ی آلمانی که فقط 26 سال زندگی کرد و آثار عالی ضدجنگی از خود به جای گذاشت.

@gzhiner
شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند – وولفگانگ بورشرت


پنجره‌ی خالی دیوار تک‌افتاده دهن‌دره‌ای کرد سرخابی، لبریز از خورشیدِ زودهنگامِ غروب. ابرهای غبار میان بقایای دودکش‌های شیب‌دار می‌لرزیدند. بیابانِ آوار چرت می‌زد.

چشم‌هایش بسته بود. یکهو اما تاریک‌تر شد. به‌ نظرش رسید که کسی آمده‌ و روبه‌رویش ایستاده‌‌، تیره، بی‌صدا. فکر کرد که حالا دیگر گیرم انداختند! اما چشمانش را که به‌زحمت کمی باز و بسته کرد، فقط دو پای شلوارپوش اندکی فقیرانه را دید. پاها قدری خمیده در برابرش ایستاده‌بودند، طوری‌که می‌توانست آن طرف را از میان‌شان ببیند. خطر کرد که نگاه کوتاه دیگری به بالای پاهای شلوارپوش بیندازد و مرد مسنی را تشخیص داد. مرد چاقو و سبدی در دست داشت. و سرانگشتانش خاک‌آلود بود.

تو انگار گاهی اینجا می‌خوابی؟ مرد این را پرسید و از بالا بر کلاف سردرگم موها نگاهی انداخت. یورگن از میان پاهای مرد به‌زحمت به خورشید نگاهی کرد و گفت: نه، نمی‌خوابم. باید اینجا مراقبت کنم. مرد سر تکان داد: پس برای همین این چوب‌دستی بزرگ رو داری؟

یورگن شجاعانه پاسخ داد: بله، و چوب‌دستی را سفت نگه‌داشت.

از چی مراقبت می‌کنی؟

اینو نمی‌تونم بگم. دست‌هایش را دور چوب‌دستی محکم کرد.

حتما از پولی چیزی؟ مرد سبد را زمین گذاشت و چاقو را با کشیدن به پشت شلوارش پاک کرد.

یورگن با بی‌اعتنایی گفت: نه، پول به‌هیچ‌‌وجه، مراقب یه چیز کاملا متفاوت.

خوب چی آخه؟

نمی‌تونم بگم. یه چیز دیگه.

باشه، پس هیچی. پس منم طبیعتا بهت نمی‌گم که اینجا تو سبدم چی دارم. مرد با پایش زد به سبد و چاقوی جیبی‌اش را بست.

یورگن به‌تحقیر گفت: هه، خودم می‌تونم حدس بزنم چی تو سبده، غذای خرگوش.

مرد شگفت‌زده گفت: آفرین آره! پسر تیزی هستی ها. چند سالته؟

نُه‌سال.

اووَه، فکر کن، نُه. پس می‌دونی که سه ضرب‌ در نه چند می‌شه، نه؟

یورگن گفت: معلومه. و باز برای این‌که زمان بخرد، گفت: این که خیلی آسونه. و از بین پاهای مرد آن طرف را نگاه کرد. سه نُه تا، نه؟ دوباره پرسید، میشه بیست و هفت تا. از همون اولش می‌دونستم.

مرد گفت: درسته، من دقیقا همین‌‌قدر خرگوش دارم.

یورگن دهانش را گرد کرد: بیست و هفت تا؟

می‌تونی بیای ببینی‌شون. اکثرشون هنوز خیلی کوچیکن. می‌خوای بیای؟

یورگن نامطمئن گفت: نمی‌تونم که. آخه باید مراقب باشم.

مرد پرسید: دایم؟ حتا شبا؟

حتا شبا. دایم. همیشه. یورگن پاهای خمیده‌ی مرد را به بالا نگاه کرد. از شنبه غروب به‌نجوا حرف می‌زد.

یعنی هیچ‌وقت نمی‌ری خونه؟ به‌هر‌حال غذا که باید بخوری.

یورگن سنگی را بلند کرد. زیرش یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.

مرد پرسید: دود می‌کنی؟ چپق داری؟

یورگن چوبش را محکم گرفت و با دودلی گفت: خودم می‌پیچم. چپق دوس ندارم.

حیف، مرد خم شد به سمت سبدش، می‌تونستی یه‌بار راحت خرگوشا رو ببینی. بیشتر از همه بچه‌خرگوشا رو. شاید یکی برای خودت انتخاب می‌کردی. اما از اینجا که نمی‌تونی دور بشی.

نه. یورگن با ناراحتی گفت: نه نه.

مرد سبد را برداشت و راست ایستاد. پس این‌طور، اگه باید اینجا بمونی که حیف. و رویش را برگرداند. یورگن به‌تندی گفت: اگه به کسی نمیگی، به‌خاطر موشای صحراییه.

پاهای خمیده گامی به‌عقب برداشتند. به‌خاطر موشا؟

آره، اونا مرده‌ها رو می‌خورن. آدما رو. این‌جوری زنده می‌مونن.

کی اینو می‌گه؟

معلممون.

مرد پرسید: و حالا تو مراقب موشایی؟

مراقب اونا که نه! و بعد با صدای خیلی آروم گفت: مراقب برادرم، چون اون این زیره. اون‌جا. یورگن با چوب‌دستی دیوارهای روی هم آوارشده را نشان داد. یه بمب خورد به خونه‌مون. یهو برق زیرزمین رفت. و اونم رفت. ما هی صداش زدیم. از من خیلی کوچیک‌تر بود. تازه چهار سالش شده‌بود. اون باید هنوز این‌جا باشه. آخه خیلی کوچیک‌تر از منه.

مرد از بالا به کلاف درهم‌تنیده‌ی موها نگاه کرد. ناگهان گفت: آره، اما معلمتون بهتون نگفت که موشا شبا می‌خوابن؟

یورگن به‌نجوا گفت: نه، و یک‌باره به نظر خیلی خسته رسید. اینو نگفت.

مرد گفت: هوم، اینم آخه معلمه که اینو نمی‌دونه. شبا موشا می‌خوابن دیگه. می‌تونی شبا راحت بری خونه. اونا شبا همیشه می‌خوابن. درست از وقتی که تاریک می‌شه.

یورگن با چوب‌دستی‌اش حفره‌‌‌های کم‌عمق کوچکی توی آوار درست کرد.

با خودش فکر کرد، اینا یه عالمه تخت کوچیکن. همه تختای کوچیک. مرد گفت (و پاهای خمیده‌اش در این حین کاملا ناآرام شده‌بودند): می‌دونی چیه؟ الان میرم سریع به خرگوشام غذا می‌دم و تاریک که شد، میام دنبالت. شاید بتونم یکی‌شون رو با خودم بیارم. یه کوچیکش رو دیگه نه؟ نظرت چیه؟

یورگن حفره‌ها‌ی کم‌عمق کوچک در آوار درست کرد. یک عالم خرگوش کوچک. سفید، خاکستری، سفید ـ خاکستری. آرام گفت: نمی‌دونم، و به پاهای خمیده نگاه کرد، اگه واقعا شبا بخوابن.

مرد از روی بقایای دیوار رفت تا توی خیابان. از آن‌جا گفت: معلومه، معلمتون باید بساطش رو جمع کنه، وقتی
همچین چیزی رو نمی‌دونه.

یورگن بلند شد و پرسید: یعنی می‌تونم یکی داشته‌باشم؟ شاید یه سفیدشو؟

سعیم رو می‌کنم، در حال رفتن داد زد، اما تا اون موقع باید اینجا منتظر باشی. بعدش با هم می‌ریم خونه‌تون. می‌دونی؟ باید به بابات بگم که چطور آغل خرگوش ساخته می‌شه. بالاخره اینو که باید بلد باشین.

یورگن داد زد: باشه، منتظر می‌مونم. تازه تا وقتی تاریک می‌شه باید مراقب باشم. حتما منتظر می‌مونم. و داد زد: تازه ما تو خونه تخته هم داریم. تخته‌‌های جعبه.

اما مرد این را دیگر نشنید. با پاهای خمیده‌اش به سمت خورشید رفت. خورشید هنوز از غروب سرخ بود و یورگن می‌توانست ببیند که چطور از میان پاهای مرد می‌تابید، یعنی تا این‌ اندازه انحنا داشتند. و سبد ناآرام به این‌سو و آن‌سو تاب می‌خورد. غذای خرگوش درونش بود. غذای سبز خرگوش، که از گردوخاک آوار قدری خاکستری شده بود.


💢 ولفگانگ بورشت

@gzhiner
زمانی دو انسان وجود داشتند. 
وقتی آن‌ها دو ساله بودند، با دست‌هایشان همدیگر را زدند. 
هنگامی‌که دوازده ساله شدند، با چوبدستی و سنگ به هم حمله کردند. 
زمانی که بیست و دوساله شدند، با تفنگ به هم شلیک کردند. 
وقتی چهل و دو ساله شدند، به هم بمب پرتاب کردند. 
هنگامی‌که شصت و دو ساله شدند، بیمار شدند. 
وقتی هشتاد و دو ساله شدند، مُردند و کنار هم به خاک سپرده شدند. 
و زمانی که پس از صد سال کِرمی‌ قبر آن‌ها را سوراخ کرد، اصلاً متوجه نشد که در اینجا دو انسان متفاوت به خاک سپرده شده‌اند. 
خاک، همان خاک بود. 

هنگامی‌که در سال ۵۰۰۰ موش کوری سر از خاک بیرون آورد، به سادگی پی برد که:
درخت‌ها هنوز درختند. 
کلاغ‌ها هنوز قارقار می‌کنند. 
سگ‌ها هنوز یک پایشان را بالا می‌گیرند. 
ماهی‌ها و ستاره‌ها، 
خزه‌ها و دریا
و پشه‌های کور
همه همانند که قبلاً بوده‌اند. 
و گاهی... 
گاهی هم می‌توان با انسانی رو‌برو شد.

# ولفگانگ بورشت

@gzhiner
🟫 آه، هنگامی که یک انسان
می کُشد انسان دیگر را،
می کُشد در خویشتن
انسان بودن را.

#هوشنگ ابتهاج

@gzhiner
🟫 الف- تو باید کشته شوی
اعدامش کنید!

🟩ب-چرا؟

🟫الف-چون مثل ما فکر نمی کنی. جواب سختی نیست.


🟩ب- تو خودت سالهاست که مرده ای. چون در جمود فکرت ساکنی.
هرگز یک مرده نمی تواند، زنده ای را بکشد.
تو فقط در تصور و افکارت مرا می کشی.


قسمتی از نمایشنامه
🎭 در غروب تو، خورشید طلوع می کند.

#گلاره_سادات اخوی

@gzhiner
🟪🟩شاید انسان‌ها می‌دانند که چه می‌کنند، ولی چیزی که آن‌ها نمی‌دانند این است که آنچه انجام می‌دهند، با آن‌ها چه می‌کند و از آنها چه می سازد.

#میشل فوکو

@gzhiner
🟩🟪. رز سفید (آلمانی: die Weiße Rose) یک جنبش مقاومت غیرخشونت آمیز در آلمان نازی به رهبری یک گروه از دانشجویان و اساتید دانشگاه مونیخ بود. این گروه با انتشار اعلامیه و بیانیه و نقاشی‌های دیواری در برابر نازی‌ها به مبارزه و مخالفت پرداختند.

🟩🟪 آنان با محبت و صلح و عشق فقط شعار ( تحت هیچ شرایطی به جنگ، آری نگویید) سر می دادند و به مردم نادان و بی اطلاع، سوار بر موج کورکورانه ی احساسات و دفاع از واژگان بی اساس آگاهی پخش می کردند.

@gzhiner
💢راستش هرکسی دو نوع حافظهٔ دیداری دارد:
یکی آن است که آدم می‌تواند با مهارت در آزمایشگاه ذهنش تصویری را بازسازی کند، با چشم باز.
و دیگری این‌که آدم بی‌درنگ، با چشم بسته و پشت پلک تاریک، کپی عینی، دقیق و واقعی چهرهٔ معشوق را احضار می‌کند، روح کوچکی به رنگ آدم زنده.

📕 لولیتا
✍🏽 #ولادیمیر_ناباکوف

@gzhiner
💢احساس گنگی عذابم میداد و به خود می‌گفتم مایلم دوستم بدارند. پیرامونم را می‌نگریستم. نه کسی را میدیدم که عشقی در من انگیزد، نه کسی را که قابل عشق من باشد.

📕 آدلف
✍🏽 #بنژامن_کنستان

@gzhiner
💢حقيقت در فلسفه به معناى سازگارى بين واقعيت مفهومى و بيرونى است.
و اما آموزش و پرورش؛ به معنای هنر ساخت انسان اخلاق گراست.

#فريدريش هگل
@gzhiner
🟥 از کوته نظران چنان بگریزید که گویی از طاعون گریخته‌اید چرا که با دیدگاه‌های محدود خود همواره انگیزه‌های شما را سرکوب خواهند کرد!

#دنیس_ویتلی

@gzhiner
💢 كلمات خیلی شیطان هستند. فکر می‌کنیم فقط به آنهایی که برای ما شایسته هستند اجازه خروج از دهانمان را میدهیم. ولی ناگهان متوجه می‌شویم یکی از آنها، آن وسط ظاهر می‌شود. نمی‌دانیم از کجا آمده است. اصلا آن را خبر نکرده بودیم که آنجا بیاید و یک دفعه همه چیز عوض می‌شود، آنچه را که قبلا انکار کرده‌ایم، تایید می‌کنیم یا برعکس.

📕 مرد تکثیر شده
✍🏽 #ژوزه_ساراماگو
@gzhiner
2024/09/29 05:20:09
Back to Top
HTML Embed Code: