Telegram Web Link
قصه فروش؛
گاهی خیال میکنم که پس از مرگم ، من را در کدام خاکِ نرم و باران خورده ای میکارند؟ آیا هرگز دوباره سبز خواهم شد ؟! میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
Audio
راٰننده با صدای زیر و زنانه، چیزهاٰیی در تلفنِ شکسته‌اش میگفت که نمیشنیدم. آسمان گلبهی بود و گرفته، با یک مشت ابر که فکر کردم کاش ببارند تا من با همین بهانه شیشه‌ را پایین بکشم و اشک‌های گرفتار، پشتِ پلک‌هایم را، به نرمیِ باران بسپارم. باران مهربان بود. گریه مقابلش ترس نداشت. میشُد بدون قضاوت بینِ دستهایش سُرید و تمام شد.. یادم آمد این روزها جای خالیِ دو دستِ نگران در زندگی‌ام،‌ میخورد به قلبم. دقیقه ای بعد نَمی، روی پنجره‌های کثیف نشست و رعد و برق زد. انگار که خداٰ خواسته باشد موقتاً دو دست بمن قرض بدهد!

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
2024/06/26 07:01:24
Back to Top
HTML Embed Code: