بیا که قصرِ اَمَل سخت سستبنیاد است
بیار باده که بنیادِ عمر بر باد است
غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژدهها دادهست
که ای بلندنظر شاهبازِ سِدرهنشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آباد است
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادهست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یاد است
غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یاد است
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادهست
مجو درستیِ عهد از جهانِ سستنهاد
که این عجوز، عروس هزار داماد است
نشان عهد و وفا نیست در تبسمِ گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
حسد چه میبری ای سستنظم بر #حافظ
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خداداد است
@ghazalshermahdishabani
بیار باده که بنیادِ عمر بر باد است
غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژدهها دادهست
که ای بلندنظر شاهبازِ سِدرهنشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آباد است
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادهست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یاد است
غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یاد است
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادهست
مجو درستیِ عهد از جهانِ سستنهاد
که این عجوز، عروس هزار داماد است
نشان عهد و وفا نیست در تبسمِ گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
حسد چه میبری ای سستنظم بر #حافظ
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خداداد است
@ghazalshermahdishabani
از حُقّهٔ دهانش هرگه سخن برآید
آب از عقیق ریزد دُرّ از عدن برآید
از شوق صبحِ تیغش مانند موجِ شبنم
گلهای زخمِ دل را آب از دهن برآید
از روی داغ حسرت گر پینه بازگیرم
با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید
بیند ز بارِ خجلت چون تیشه سرنگونی
بر بیستونِ دردم گر کوهکن برآید
وصف بهار حسنش گر در چمن بگویم
چون بلبل از گلستان، گل نعرهزن برآید
تار نگه رسانَد نظّاره را به رویَش
هرکس به بام خورشید با این رسن برآید
#بیدل کلام حافظ شد هادیِ خیالم
دارم امید آخِر مقصود من برآید
@ghazalshermahdishabani
آب از عقیق ریزد دُرّ از عدن برآید
از شوق صبحِ تیغش مانند موجِ شبنم
گلهای زخمِ دل را آب از دهن برآید
از روی داغ حسرت گر پینه بازگیرم
با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید
بیند ز بارِ خجلت چون تیشه سرنگونی
بر بیستونِ دردم گر کوهکن برآید
وصف بهار حسنش گر در چمن بگویم
چون بلبل از گلستان، گل نعرهزن برآید
تار نگه رسانَد نظّاره را به رویَش
هرکس به بام خورشید با این رسن برآید
#بیدل کلام حافظ شد هادیِ خیالم
دارم امید آخِر مقصود من برآید
@ghazalshermahdishabani
چو دست بر سرِ زلفش زنم به تاب رَوَد
ور آشتی طلبم با سرِ عِتاب رَوَد
چو ماهِ نو رَهِ بیچارگانِ نَظّاره
زَنَد به گوشهٔ ابرو و در نقاب رود
شبِ شراب خرابم کُنَد به بیداری
وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
طریقِ عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
گدایی درِ جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایهٔ این در به آفتاب رود؟
سوادِ نامهٔ مویِ سیاه چون طی شد
بَیاض کم نَشَوَد گر صد انتخاب رود
حباب را چو فُتَد بادِ نخوت اندر سر
کلاهداریاش اندر سرِ شراب رود!
حجابِ راه تویی #حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
ور آشتی طلبم با سرِ عِتاب رَوَد
چو ماهِ نو رَهِ بیچارگانِ نَظّاره
زَنَد به گوشهٔ ابرو و در نقاب رود
شبِ شراب خرابم کُنَد به بیداری
وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
طریقِ عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
گدایی درِ جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایهٔ این در به آفتاب رود؟
سوادِ نامهٔ مویِ سیاه چون طی شد
بَیاض کم نَشَوَد گر صد انتخاب رود
حباب را چو فُتَد بادِ نخوت اندر سر
کلاهداریاش اندر سرِ شراب رود!
حجابِ راه تویی #حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
شاه شمشادقدان خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرینسخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زهرهجبینان خور و نازکبدنان
پیر پیمانهکش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمانشکنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان
گفت #حافظ من و تو محرم این راز نهایم
از می لعل حکایت کن و شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرینسخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زهرهجبینان خور و نازکبدنان
پیر پیمانهکش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمانشکنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان
گفت #حافظ من و تو محرم این راز نهایم
از می لعل حکایت کن و شیریندهنان
روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد
پیشِ تو گُل رونقِ گیاه ندارد
گوشهٔ ابرویِ توست منزلِ جانم
خوشتر از این گوشه، پادْشاه ندارد
تا چه کُنَد با رخِ تو دودِ دلِ من
آینه دانی که تابِ آه ندارد
شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت
چشمْدریده ادب نگاه ندارد
دیدم و آن چشمِ دلْسیه که تو داری
جانبِ هیچ آشنا نگاه ندارد
رَطلِ گرانم ده ای مریدِ خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک
طاقتِ فریاد دادخواه ندارد
گو برو و آستین به خونِ جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
نی منِ تنها کشم تَطاولِ زلفت
کیست که او داغِ آن سیاه ندارد؟
#حافظ اگر سجدهٔ تو کرد مکن عیب
کافرِ عشق ای صنم گناه ندارد
پیشِ تو گُل رونقِ گیاه ندارد
گوشهٔ ابرویِ توست منزلِ جانم
خوشتر از این گوشه، پادْشاه ندارد
تا چه کُنَد با رخِ تو دودِ دلِ من
آینه دانی که تابِ آه ندارد
شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت
چشمْدریده ادب نگاه ندارد
دیدم و آن چشمِ دلْسیه که تو داری
جانبِ هیچ آشنا نگاه ندارد
رَطلِ گرانم ده ای مریدِ خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک
طاقتِ فریاد دادخواه ندارد
گو برو و آستین به خونِ جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
نی منِ تنها کشم تَطاولِ زلفت
کیست که او داغِ آن سیاه ندارد؟
#حافظ اگر سجدهٔ تو کرد مکن عیب
کافرِ عشق ای صنم گناه ندارد
غم و نشاط در این عالم به حکم عدل، برابر بود
نشاط را دگران بردند، گذاشتند به ما غم را
اگر به جامهٔ رنگارنگ، چو طفل چشم سیه کردیم
به رنگ سرمه به ما بستند سیاهپوشی ماتم را
چو گل به خنده اگر بودیم، چو تندباد برآشفتند
به زهرچشم کدر کردند صفای خاطر خرم را
به قهر و جنگ میان بستند به هیچ و پوچ و نمیدانند
که مهر و صلح به پا دارد بنای کهنهٔ عالم را
دلم گسست ز جمعیت که این هوای غبارانگیز
جدا ز یکدگر اندازد چو کاه و دانه، دو همدم را
بهشت و جوی شرابش را ندیدهایم به خواب اما
کشیدهایم به هشیاری عذابهای جهنم را
تو سرنوشت مرا ای عشق به خط روشن خود بنویس
به کاتبان قضا بگذار خطوط درهم و برهم را
#محمد_قهرمان
@ghazalshermahdishabani
نشاط را دگران بردند، گذاشتند به ما غم را
اگر به جامهٔ رنگارنگ، چو طفل چشم سیه کردیم
به رنگ سرمه به ما بستند سیاهپوشی ماتم را
چو گل به خنده اگر بودیم، چو تندباد برآشفتند
به زهرچشم کدر کردند صفای خاطر خرم را
به قهر و جنگ میان بستند به هیچ و پوچ و نمیدانند
که مهر و صلح به پا دارد بنای کهنهٔ عالم را
دلم گسست ز جمعیت که این هوای غبارانگیز
جدا ز یکدگر اندازد چو کاه و دانه، دو همدم را
بهشت و جوی شرابش را ندیدهایم به خواب اما
کشیدهایم به هشیاری عذابهای جهنم را
تو سرنوشت مرا ای عشق به خط روشن خود بنویس
به کاتبان قضا بگذار خطوط درهم و برهم را
#محمد_قهرمان
@ghazalshermahdishabani
Forwarded from ✿⊱چکامه های پارسی⊰✿ (M.va)
#با_رباعیات
طومار محبتی که دل نقطهی اوست
پیچیدم و گفتم بفرستم برِ دوست
چون غنچه ز شوق، خودبهخود وا گردید
از شادی وصل او، نگنجید به پوست
#بیدل_دهلوی
@mahghazal
طومار محبتی که دل نقطهی اوست
پیچیدم و گفتم بفرستم برِ دوست
چون غنچه ز شوق، خودبهخود وا گردید
از شادی وصل او، نگنجید به پوست
#بیدل_دهلوی
@mahghazal
برگهای آغاز و انجام کهنترین دستنویس نسخهی دیوان حافظ مورخ ۸۰۱ ق. محفوظ در کتابخانهٔ نور عثمانیهٔ ترکیه، با دیباچهٔ محمد گلاندام.
Forwarded from پژوهشهای حافظشناسی
حافظ 801.pdf
30.8 MB
کهنترین دستنویس حافظ مورخ 801ق. محفوظ در کتابخانهٔ نورعثمانیهٔ ترکیه، با دیباچهٔ محمد گلاندام.
@HafezshenasiChannel
@HafezshenasiChannel
فراق آن قد و قامت، قیامت است، قیامت
شکیب از آن لب شیرین، غرامت است، غرامت
به خدمت تو رسیدن، صباح روی تو دیدن
سعادت است، سعادت، سلامت است، سلامت
من از کجا و سلامت؟ که عشق روی تو ورزم
که بر سلامتِ عاشق، ملامت است، ملامت
دمی که بیتو برآرم، ز عمر خود نشمارم
که زندگانی باطل، ندامت است، ندامت
همام بر سر کویت هوای باغ ندارد
که در میان بهشتش اقامت است، اقامت
#همام_تبریزی
شکیب از آن لب شیرین، غرامت است، غرامت
به خدمت تو رسیدن، صباح روی تو دیدن
سعادت است، سعادت، سلامت است، سلامت
من از کجا و سلامت؟ که عشق روی تو ورزم
که بر سلامتِ عاشق، ملامت است، ملامت
دمی که بیتو برآرم، ز عمر خود نشمارم
که زندگانی باطل، ندامت است، ندامت
همام بر سر کویت هوای باغ ندارد
که در میان بهشتش اقامت است، اقامت
#همام_تبریزی
Forwarded from خاکستر ققنوس
صبح است از این مرحلهی یأس به در زن
چون صبح تو هم دامن آهی به کمر زن
#بیدل
شرح:
بیت معنایی روشن دارد میگوید صبح شده تو نیز از یأس خویش بیرون بیا و همچون صبح آمادهی تنفّس و زندگی باش. به در زدن در معنای بیرون رفتن و دامن به کمر زدن کنایه از آمادگی برای انجام کار است. دامن آه به کمر زدن، بیانی شاعرانه است. آه از دو جهت با صبح پیوند دارد یکی آهیست که سحرگاهان کشیده میشود و در تأثیر آه سحرگاهی بسیار گفته شده است؛ مانند این بیت که آه شاعر همچون صبح چراغان فلک را خاموش کرده است:
درِ دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی
چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی.
تناسب دیگر آه و صبح مربوط به دمیدن صبح است که به آه صبح تعبیر میشود و در بیت مورد نظر نیز همین معنا با موضوع سخن تناسب بیشتر دارد در شعر بیدل این همنشینی آه با صبح بسیار تکرار شده است؛ تا آنجا که او آه را تار و پود لباس صبح دانسته است:
ناامیدی دستگاه زندگیست
تار و پود کسوت صبح است آه.
یا در بیتی دیگر صبح دارای محملیست که بر دوش آه نهاده شده است:
این گلستان که رنگ بهارش ندامت است
محمل به دوش آه چو صبح دمیده رو.
در جایی دیگر آه را از بین برندهی سختیها و تاریکیهای دل دانسته، همچنان که نسیم صبحگاهی ظلمت شب را به پایان میبرد:
صیقل زنگار کلفتها همین است و بس
ظلمت شب با نسیم صبحگاهی میرود.
همچنین است این بیت که صبحِ آه، درِ تبسّم را بر دل گشوده است:
وا کرد صبح آهی بر دل در تبسّم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسّم.
📚 بیدل و افسون حیرت
دکتر کاووس حسنلی
ناشر: معین، تهران ۱۴۰۰
صص: ۳۴۵ و ۳۴۶
#بیدل_دهلوی
#شرح_بیت
خاکستر ققنوس
چون صبح تو هم دامن آهی به کمر زن
#بیدل
شرح:
بیت معنایی روشن دارد میگوید صبح شده تو نیز از یأس خویش بیرون بیا و همچون صبح آمادهی تنفّس و زندگی باش. به در زدن در معنای بیرون رفتن و دامن به کمر زدن کنایه از آمادگی برای انجام کار است. دامن آه به کمر زدن، بیانی شاعرانه است. آه از دو جهت با صبح پیوند دارد یکی آهیست که سحرگاهان کشیده میشود و در تأثیر آه سحرگاهی بسیار گفته شده است؛ مانند این بیت که آه شاعر همچون صبح چراغان فلک را خاموش کرده است:
درِ دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی
چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی.
تناسب دیگر آه و صبح مربوط به دمیدن صبح است که به آه صبح تعبیر میشود و در بیت مورد نظر نیز همین معنا با موضوع سخن تناسب بیشتر دارد در شعر بیدل این همنشینی آه با صبح بسیار تکرار شده است؛ تا آنجا که او آه را تار و پود لباس صبح دانسته است:
ناامیدی دستگاه زندگیست
تار و پود کسوت صبح است آه.
یا در بیتی دیگر صبح دارای محملیست که بر دوش آه نهاده شده است:
این گلستان که رنگ بهارش ندامت است
محمل به دوش آه چو صبح دمیده رو.
در جایی دیگر آه را از بین برندهی سختیها و تاریکیهای دل دانسته، همچنان که نسیم صبحگاهی ظلمت شب را به پایان میبرد:
صیقل زنگار کلفتها همین است و بس
ظلمت شب با نسیم صبحگاهی میرود.
همچنین است این بیت که صبحِ آه، درِ تبسّم را بر دل گشوده است:
وا کرد صبح آهی بر دل در تبسّم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسّم.
📚 بیدل و افسون حیرت
دکتر کاووس حسنلی
ناشر: معین، تهران ۱۴۰۰
صص: ۳۴۵ و ۳۴۶
#بیدل_دهلوی
#شرح_بیت
خاکستر ققنوس
Forwarded from برکهی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)
Forwarded from کاغذِ آتشزده
کو همچو تویی کز تو بَرَد دل که بدانی
بر عاشقِ بیچاره جدایی چه بلاییست
#عالی_شیرازی
@kaghaze_atashzade
بر عاشقِ بیچاره جدایی چه بلاییست
#عالی_شیرازی
@kaghaze_atashzade
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتن اسفندیار،
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا، یادگار
این همه رفتند و مای شوخچشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سروبالایی شدی سیمینعذار
همچنین تا مرد نامآور شدی
فارِس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی، بر قرارِ خود نماند
وینچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان
ور نچیند خود فروریزد ز بار
این همه هیچ است چون میبگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به، کز او ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر، سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر! سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان؟
من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار!
پیش از آن کز دست بیرونت برَد
گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب، رنجی ببَر
خرمنی میبایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبَردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیکِ رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملکبانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارَت برآرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن
تا روَد نامت به نیکی در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد، غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان، بد باش و با نیکان، نکو
جای گل، گل باش و جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد، مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هرکه دد یا مردم بد پرورد
دیر، زود، از جان برآرندش دمار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار
#سعدیا چندان که میدانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار
@ghazalshermahdishabani
دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتن اسفندیار،
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا، یادگار
این همه رفتند و مای شوخچشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سروبالایی شدی سیمینعذار
همچنین تا مرد نامآور شدی
فارِس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی، بر قرارِ خود نماند
وینچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان
ور نچیند خود فروریزد ز بار
این همه هیچ است چون میبگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به، کز او ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر، سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر! سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان؟
من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار!
پیش از آن کز دست بیرونت برَد
گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب، رنجی ببَر
خرمنی میبایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبَردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیکِ رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملکبانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارَت برآرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن
تا روَد نامت به نیکی در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد، غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان، بد باش و با نیکان، نکو
جای گل، گل باش و جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد، مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هرکه دد یا مردم بد پرورد
دیر، زود، از جان برآرندش دمار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار
#سعدیا چندان که میدانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار
@ghazalshermahdishabani