Telegram Web Link
Forwarded from آدرس جدید litera999@
صیادان_معنی_برگزیده_اشعار_سخن_سرایان_شیوه_هندی_به_انتخاب_محمد_قهرمان.PDF
8.2 MB
@litera9
صیادان معنی
برگزیده اشعار سخن‌سرایان شیوه هندی
انتخاب : محمد قهرمان
کدام باغ به دیدار دوستان ماند؟!
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند

درخت قامت سیمین‌برت مگر طوباست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند

گل دوروی به یک روی با تو دعوی کرد
دگررُخش ز خجالت به زعفران ماند

کجاست آن‌که به انگشت می‌نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند

هر آن‌که روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند

عجب مدار که تا زنده‌ام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند

شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند

غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هرکه در میان ماند

به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانْت به خمّیدنِ کمان ماند

جفا مکن که نماند جهان و هرچه در اوست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند

اگر تو روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند

تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند

لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده از او
به برگرفتن مُهر گلابدان ماند ...

#سعدی #تغزل
@ghazalshermahdishabani
نیست سرو از بی‌بری ممنون احسان بهار
بار منّت خم نسازد گردن آزاده را ...

#بیدل
@ghazalshermahdishabani
جان و تنم ای دوست! فدای تن و جانت
مویی نفروشم به همه ملک جهانت

شیرین‌تر از این لب نشنیدم که سخن گفت
تو خود شکری یا عسل است آب دهانت؟

یک روز عنایت کن و تیری به من انداز
باشد که تفرج بکنم دست و کمانت

گر راه بگردانی و گر روی بپوشی
من می‌نگرم گوشهٔ چشم نگرانت

بر سرو نباشد رخِ چون ماهِ منیرت
بر ماه نباشد قدِ چون سروِ روانت

آخِر چه بلایی تو که در وصف نیایی
بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت

هرکس که ملامت کند از عشق تو ما را
معذور بدارند، چو بینند عیانت

حیف است چنین روی نگارین که بپوشی
سودی به مساکین رسد، آخِر چه زیانت؟!

بازآی که در دیده بمانده‌ست خیالت
بنشین که به خاطر بگرفته‌ست نشانت

بسیار نباشد دلی از دست بدادن
از جان رمقی دارم و هم برخیِ جانت

دشنامْ کرم کردی و گفتی و شنیدم
خرّم تن #سعدی که برآمد به زبانت

@ghazalshermahdishabani
... شما نیز در پایان سلوک هنری به جایی می‌رسید که می‌بینید بشریت علی‌رغم همه اختلاف‌های ظاهری، یک قلب مشترک دارد و درمی‌یابید که صدای شما فقط صدای شما نیست، صدای آن قلب مشترک نیز هست و آن‌چه بیان می‌کنید، با آن‌که تجربیات شخصی شماست، شادی‌ها و غم‌ها و امیدها و نگرانی‌ها و پیروزی‌ها و شکست‌های آن قلب مشترک را بازمی‌گوید.

#ناصر_ایرانی
داستان: تعاریف، ابزارها، و عناصر، تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۶۴: ۶۹.
@nasrha
چو عمرِ رفته تو کس را به هیچ‌ کار نیایی
چو عمر نامده هم اعتماد را بِنشایی!

عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی
چو عمر رفته ز دستم ندانم آن‌که کی آیی

مرا چو عمر جوانی، فریب دادی و رفتی
تو همچو عمر جوانی برو، نه اهل وفایی

دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی

چو عمر نفس‌پرستان که بر محال گذشت آن
برفتی از سر غفلت، نپرسمت که کجایی

تو را به سلسلهٔ صبر خواستم که ببندم
ولی تو شیفته چون عمر، بیش بند نپایی

ز دست عمرِ سبک‌پایِ سرگران، به تو نالم
که عمر من ز تو آموخت این گریخته‌پایی

#خاقانی
@ghazalshermahdishabani
غزل‌شعر
#اوزان_کم‌کاربرد (۱۹) #فعلاتن_مفاعلن_فع (روش نجفی) یا #فعلاتن_مفاعلاتن (روش سنتی) ای رخَت شمع بت‌پرستان! شمع بیرون بر از شبستان بر لب جوی و طرف بستان، داد مستان ز باده بستان وی به رخ، رشک ماه و پروین، به شکرخنده، جان شیرین! روی خوب تو یا مه است این؟ چین…
#اوزان_کم‌کاربرد (۲۰)
#فعلاتن_فعلاتن_فع

«نتَوان مُرد به‌سختی!» گفت آن توانا به سخن‌دانی
گویم: این‌جای که من زادم، می‌توان مُرد به‌آسانی!

دست‌وپابسته و دل‌خسته، گنه خویش ندانسته
مرگ را دیده به‌نزدیکی، چه کند زندهٔ زندانی؟

چوبهٔ دار فراوان است، میوهٔ او سر انسان است
صحبت از حُبّ وطن این‌جا نه شریف است و نه انسانی

عمق این فاجعه می‌دانم، لیک با فاجعه می‌مانم
سر فروهشته چو اسماعیل، تا رسد نوبت قربانی

سعدیا! ترک وطن گفتی، خسته‌دل بودی و آشفتی
گرچه با پای رضا رفتی، بازگشتی به‌پشیمانی

#سیمین_بهبهانی
مجموعه اشعار، نشر نگاه، ج ۲، ص ۱۹۰.
__
نتوان م
رد به‌سختی که من این‌جا زادم
(سعدی)
@ghazalshermahdishabani
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایهٔ او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ دل و دیده منم، گریهٔ خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کآن صنمِ قبله‌نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیدهٔ من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا

گوهرِ گم‌بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب‌نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرومی‌نگرم
بانگِ لک‌الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امّید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رهاکرده‌تنم
تا نشوم سایهٔ خود، بازنبینید مرا

#ابتهاج
@ghazalshermahdishabani
غزل‌شعر
چو عمرِ رفته تو کس را به هیچ‌ کار نیایی چو عمر نامده هم اعتماد را بِنشایی! عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی چو عمر رفته ز دستم ندانم آن‌که کی آیی مرا چو عمر جوانی، فریب دادی و رفتی تو همچو عمر جوانی برو، نه اهل وفایی دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری…
فراق اگر چه مرا می‌کشد به دردِ جدایی
خیالِ دوست! تو _ باری _ در این میانه کجایی؟

که می‌رود که بگوید که گر میانِ من و تو
وفا و عهد درست است، برشکسته چرایی؟

هزار بار به هم برزدی چو زلف پریشان
ممالکِ دل و جانم به زخمِ تیغِ جدایی

وصالِ زهره نه حدِّ چو من کسی‌ست ولیکن
سعادت است که از مشتری شده‌ست عطایی

تو آفتابی و من ذرّه و وجودِ ضعیفم
نمی‌نُماید تا خویش را به من ننُمایی

#نزاری_قهستانی
@ghazalshermahdishabani
کس نیامد مَحرمِ رازِ نفس دزدیدنم
ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بود

#بیدل
@ghazalshermahdishabani
Beyond the Horizon
Karunesh
beyond the horizon
karunesh
@ghazalshermahdishabani
ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه
ما را نگاه در تو، تو را اندر آینه!

تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی، ز تو عاشق‌تر آینه!

#خاقانی
@ghazalshermahdishabani
من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
این دل پرهوش ما با همه فرزانگی
شد ز غم آن پری، فاش به دیوانگی

ما چو خراباتی‌ایم، گر ننشیند رواست
پیش خراباتیان، آن صنم خانگی

ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف
دام چه حاجت؟ که کرد خال رُخت دانگی

دل برِ شمع رُخت راه نمی‌یافت هیچ
چشم تو پروانه‌ای‌ش داد به پروانگی

آینهٔ روی تو تا که بدید آفتاب
جز به مدارا نکرد زلف تو را شانگی

تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا
با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی

#اوحدی_مراغه‌ای
@ghazalshermahdishabani
ای دلت شاهِ سراپردهٔ عشق!
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق!

عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگی‌اش لم‌یزل است

بیقراریّ‌ِ سپهر از عشق است
گرم‌رفتاری مهر از عشق است

خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که در این دایره آرام گرفت

دلِ بی‌عشق تن بی‌جان است
جان از او زندهٔ جاویدان است

گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!

عشق هر جا بوَد اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است

عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است

عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است

عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمهٔ ترک خودی ساز دهد

نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد

قبلهٔ همت او دوست بوَد
هرچه جز دوست همه پوست بود

آن‌چه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت، بندش

ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند

هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید

#جامی
هفت‌اورنگ، سبحة‌الاسرار
@ghazalshermahdishabani
گزیده آثار #حسین_منزوی به کوشش #مهدی_شعبانی به‌زودی در بازار نشر.
این مجموعه فقط گزیده شعر نیست بلکه نمایه‌ای مختصر از کل آثار منزوی است.
@ghazalshermahdishabani
تجدید ناز آشفتهٔ رنگ لباس‌آرایی‌ات
بی‌پردگی دیوانهٔ طرح نقاب افکندنت

در نوبهار لم‌یزل، جوشیده از باغ ازل
نه آسمان ‌گل در بغل یک برگ سبز گلشنت

#بیدل
@ghazalshermahdishabani
2024/10/03 19:21:16
Back to Top
HTML Embed Code: