Telegram Web Link
چهار روز الی ختم ثبت نام لاتری گرین کارت کشور آمریکا 🇺🇸

ایالات متحده امریکا سالانه 55000 ویزای مهاجرت (گرین کارت) را به تبعه کشورهای مختلف جهان بصورت لاتری (قرعه کشی) توزیع می‌نماید، افراد برنده این ویزا می تواند بصورت دایم در آمریکا زندگی، کار و یا تحصیل نماید.

ثبت نام فقط از طریق وبسایت رسمی dv lottery صورت می پذیرد.

اسناد لازم برای ثبت نام گرین کارت امریکا؛
1-عکس (600x600)
2-پاسپورت یا تذکره
3-شماره تماس
4-ایمیل آدرس
5-ادرس فعلی
میزان تحصیل
سطح تاهل(متاهل یا مجرد)


افراد که متاهل است می توانند همسر و فرزندان زیر 21 سال خویش را با خود بصورت فامیلی ثبت نام نماید.

برای ثبت نام و معلومات بیشتر به شماره واتساپ یا آیدی تلگرامی ذیل پیام بفرستید؛

Whats: 0093700496848
Tel: @Mrha_B

🔥 شانس خود را برای دریافت اقامت دائم آمریکا از دست ندهید!
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

🍃
Join ➣↻ @Ghazal_nabb
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود

عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود

صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود

کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۸

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست

تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست

در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست

آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست

آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست

از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست

گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست

تو کجا نالی از این خار که در پای منست
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست

دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست

آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی
که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست

گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد
ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست

سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات
بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۱۲۷

🍃
Join ➣↻ @Ghazal_nabb
لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد

گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد

عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد

چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد

جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد

گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد

اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد

نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد

آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد

خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد

از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد

می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد

سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد

تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد

شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد

می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد

کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد

کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد

از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد

نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد

گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد

داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد

بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد

صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۴۲۸

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۹۳

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد

به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری

نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری

فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل

زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته

چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان

گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری

سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده

ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل

غمش را در جهان غمخواره‌ای نه
ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه

دو تازان شد که از ره خار می‌کند
چو خار از پای خود مسمار می‌کند

نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن

ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار

ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری

ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلک‌ها را طبق در هم شکستی

چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام

ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را

رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش

ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ

بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته

چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست

دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل می‌دوید آن رخت برده

چنان در می‌رمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن

غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد

ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی

دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان

علاج درد بی‌درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست

فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور

گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش

#نظامی
- خمسه
- خسرو و شیرین
- بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

🍃
Join ➣↻ @Ghazal_nabb
ای بهار آفرینش خط چون ریحان تو
صبح عید نیک بختان چهره خندان تو

گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده قربانیان حیران تو

جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو

یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو

پای خواب آلوده دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو

تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو

می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو

زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو

از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو

از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو

از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو

در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو

چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه حیوان تو

بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو

می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو

خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه گوهر به دامن می کند دهقان تو

تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده جاوید گردد هر که شد قربان تو

گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۴۶۸

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
"خدمات ثبت نام پاسپورت آنلاین پیشتازان !"

"آیا به دنبال راهی ساده و سریع برای دریافت پاسپورت خود هستید؟ حالا با ثبت‌نام آنلاین و کمک ما می‌توانید به آسانی برای پاسپورت اقدام کنید. همین حالا ثبت‌نام کنید!"

"ثبت‌نام سریع"
برای ثبت نام در واتساپ یا تلگرام ما پیام بدهید.

📞
واتساپ؛ 0093700494848
   تلگرام؛ @MRha_B


🍃🌼
Join ➣↻ @Pisht_AZ_an
چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست
هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست

عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست
قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست

مسلهٔ زاهدش هیچ نیاید به کار
آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست

آن بت طناز را خلوت دل منزل است
خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست

هر که به سوداگری رفت به بازار عشق
مایهٔ سود جهان در سر سودای اوست

حلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبند
تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست

روز جزا گر دهند اجر شب هجر را
روضهٔ رضوان همین جای من و جای اوست

شادی امروز دل از غم رویش رسید
دیدهٔ امید من در ره فردای اوست

روز مرا تیره ساخت ماه فروزنده‌ای
که آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوست

کرده مرا تلخ‌کام شاهد شیرین لبی
کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست

علت هر حسرتی عشق غم‌افزای من
باعث هر عشرتی حسن طرب‌زای اوست

در طلب وصل او طبع غزل‌خوان من
تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست

دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر
زان که مرا دادها بر در دارای اوست

ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل
آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۰۴


🍃
Join ➣↻ @Ghazal_nabb
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد

بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد

دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد

فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کشنا باشد

خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد

خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد

خریدی خانه دل را دل آن توست می‌دانی
هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد

قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد

مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد

برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۶۷

🍃
Join ➣↻ @Ghazal_nabb
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود

گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود

گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود

خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود

گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود

گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود

هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود

من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود

هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود

همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود

حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۳

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد

همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد

کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله کان رقم بر طایفه دیگر کشد

چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته‌ام
گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان سر کشد

همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد

گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش
خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد

آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سبب‌ها ساخت تا بر دیده‌ها چادر کشد

دوست را دشمن نماید آب را آتش کند
مؤمنی را ناگهان در حلقه کافر کشد

سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد

بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست
آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۵۱

🍃
Join ➣↻ @Ghazal_nabb
خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند

این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت می‌کند

غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت می‌کند

وان یکی را قهر نومیدی دهد
یأس کلی را رعایت می‌کند

عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گمره را حمایت می‌کند

شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطف‌های بی‌نهایت می‌کند

هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت می‌کند

کوثر است این عشق یا آب حیات
عمر را بی‌حد و غایت می‌کند

در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت می‌کند

بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت می‌کند

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۲۱

🍃
Join ➣↻ @Ghazal_nabb
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من
بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام
سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۵۲

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد

گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق

رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت

حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا

نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ

رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط

کی شود باریک هستی جمل
جز بمقراض ریاضات و عمل

دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان

هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود

اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز

و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود

کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان

کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان

لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات

لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان

لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل

این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز

گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن

رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون

کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب

پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر

گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد

آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین

آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌کند

باز او آن خشک را تر می‌کند
گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند

#مثنوی_مولانا
- دفتر اول

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا

چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا

چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا

هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا

تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا

کسی تو را و تو کس را به بز نمی‌گیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا

هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا

چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا

دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا

شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا

شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا

طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا

اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا

خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۵

🍃
Join ➣↻ @Ghazal_nabb
سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی
طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد
دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی

از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم
خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی

دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی

تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم
ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار می‌کنی

از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی

زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۶۲۱

🍃
Join ➣↻
@Ghazal_nabb
2025/04/10 08:32:50
Back to Top
HTML Embed Code: