⛱
لحظه را زندگی کن...
لحظه را در تمامیتش زندگی کن،
در حقیقتش،در ناکجایی اش،
و همه چیز را درباره آینده فراموش کن،
هیچ زمان دیگری وجود ندارد...
تا به حال سر خوردن شبنم از روی برگ را دیده ای؟!!
می رود و می رود و می رود...
در آخر می افتد ، زندگی همین است،
شبنمی روی برگ،آهسته آهسته سر می خورد
یک لحظه آنجا بود لحظه دیگر رفته است،
یک لحظه اینجاییم و لحظه دیگر رفتهایم،
و برای این لحظه کوتاه چقدر هیاهو راه میاندازیم
چقدر خشونت،چقدر جاه طلبی چقدر نفرت،
چقدر نزاع و کشمکش ...
فقط برای این لحظهٔ کوچک....
لحظه را زندگی کن...
لحظه را در تمامیتش زندگی کن،
در حقیقتش،در ناکجایی اش،
و همه چیز را درباره آینده فراموش کن،
هیچ زمان دیگری وجود ندارد...
تا به حال سر خوردن شبنم از روی برگ را دیده ای؟!!
می رود و می رود و می رود...
در آخر می افتد ، زندگی همین است،
شبنمی روی برگ،آهسته آهسته سر می خورد
یک لحظه آنجا بود لحظه دیگر رفته است،
یک لحظه اینجاییم و لحظه دیگر رفتهایم،
و برای این لحظه کوتاه چقدر هیاهو راه میاندازیم
چقدر خشونت،چقدر جاه طلبی چقدر نفرت،
چقدر نزاع و کشمکش ...
فقط برای این لحظهٔ کوچک....
روزگار عجیبی است!!
👌دخترانی در نوبهار زندگانی خود، عکسهایی در شبکه های اجتماعی می گذارند که حتی حیوانات هم از آن شرم می کنند.
😇روزگار عجیبی است!!
پدران و مادران به غذا و لباس فرزندان اهمیت می دهند اما فراموش می کنند که بذر ارزشها و اخلاق را در وجودشان بنشانند.
👈روزگار عجیبی است!!
❤️کارمندان به بهانه حقوق کم، در کار خود اخلاص نمی ورزند و فراموش نموده اند که خداوند متعال در رزق و روزی حلال برکت می اندازد و حرام را از بین می برد.
👈روزگار عجیبی است!!
👌پسران و دختران جوانی که ساعتهای طولانی را در کوچه و بازار سپری می کنند اما در اولین رکعت نماز خسته می شوند.
👈روزگار عجیبی است!!
❤️دختران و پسران جوانی که با سینه گشاده به موسیقی گوش می دهند اما اگر به کلام الله گوش فرا دهند سینه هایشان تنگ می گردد انگار که بسوی آسمان بالا می روند و نمی دانند که حلال با حرام درآمیختنی نیست.
👈روزگار عجیبی است!!
هر چه خوشمزه است را می خریم و صدها هزار تومان اسکناس می پردازیم اما هنگامی که به صندوق صدقه می رسیم دنبال سکه فلزی می گردیم تا در آن بیندازیم و به شنیدن صدای افتادن سکه در صندوق افتخار می کنیم.
👈روزگار عجیبی است!!
زنگ موبایل خودمان را تنظیم می کنیم تا دیر به سر کار نرسیم اما روبرو شدن با خداوند متعال در نماز صبح را فراموش می کنیم در حالی که می دانیم توان آنرا داریم که زنگ موبایل را برای نماز هم تنظیم نماییم.
👈روزگار عجیبی است!!
👈برخی از ما درباره آبرو و عیوب بندگان خدا سخن می رانیم و فراموش می کنیم که:
🌸 "مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ"
🌹انسان هیچ سخنی را بر زبان نمیراند مگر این که فرشتهای، مراقب و آماده (برای دریافت و نگارش) آن سخن است»
👌دخترانی در نوبهار زندگانی خود، عکسهایی در شبکه های اجتماعی می گذارند که حتی حیوانات هم از آن شرم می کنند.
😇روزگار عجیبی است!!
پدران و مادران به غذا و لباس فرزندان اهمیت می دهند اما فراموش می کنند که بذر ارزشها و اخلاق را در وجودشان بنشانند.
👈روزگار عجیبی است!!
❤️کارمندان به بهانه حقوق کم، در کار خود اخلاص نمی ورزند و فراموش نموده اند که خداوند متعال در رزق و روزی حلال برکت می اندازد و حرام را از بین می برد.
👈روزگار عجیبی است!!
👌پسران و دختران جوانی که ساعتهای طولانی را در کوچه و بازار سپری می کنند اما در اولین رکعت نماز خسته می شوند.
👈روزگار عجیبی است!!
❤️دختران و پسران جوانی که با سینه گشاده به موسیقی گوش می دهند اما اگر به کلام الله گوش فرا دهند سینه هایشان تنگ می گردد انگار که بسوی آسمان بالا می روند و نمی دانند که حلال با حرام درآمیختنی نیست.
👈روزگار عجیبی است!!
هر چه خوشمزه است را می خریم و صدها هزار تومان اسکناس می پردازیم اما هنگامی که به صندوق صدقه می رسیم دنبال سکه فلزی می گردیم تا در آن بیندازیم و به شنیدن صدای افتادن سکه در صندوق افتخار می کنیم.
👈روزگار عجیبی است!!
زنگ موبایل خودمان را تنظیم می کنیم تا دیر به سر کار نرسیم اما روبرو شدن با خداوند متعال در نماز صبح را فراموش می کنیم در حالی که می دانیم توان آنرا داریم که زنگ موبایل را برای نماز هم تنظیم نماییم.
👈روزگار عجیبی است!!
👈برخی از ما درباره آبرو و عیوب بندگان خدا سخن می رانیم و فراموش می کنیم که:
🌸 "مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ"
🌹انسان هیچ سخنی را بر زبان نمیراند مگر این که فرشتهای، مراقب و آماده (برای دریافت و نگارش) آن سخن است»
⛱
به همهی کارهای خود روح دهید:
به دست دادنِ خود روح دهید . وقتی با کسی دست میدهید با همهی وجودِ خود دست بدهید . سعی کنید با فشار دستتان بگویید:"از آشنایی با شما خوشحالم" یک دست دادن زورکی و بیرمق از دست ندادن بدتر است .
به خندههایتان روح دهید . با چشمهایتان بخندید . هیچکس خندههای تصنعی ،خشک و مصلحتی را دوست ندارد . وقتی میخندید،به راستی بخندید .
به متشکرمهای خود روح دهید . یکی متشکرمِ ماشینی و از سر عادت ، تقریبا فقط یک صدا است . هیچ مفهومی ندارد . بیثمر است .
هروقت به حرفهای خود شور و حال میدهید،خودتان هم بهطور ناخودآگاه از این شور و شوق بهرهمند میشوید . این مسئله را همین الان امتحان کنید .
به همهی کارهای خود روح دهید:
به دست دادنِ خود روح دهید . وقتی با کسی دست میدهید با همهی وجودِ خود دست بدهید . سعی کنید با فشار دستتان بگویید:"از آشنایی با شما خوشحالم" یک دست دادن زورکی و بیرمق از دست ندادن بدتر است .
به خندههایتان روح دهید . با چشمهایتان بخندید . هیچکس خندههای تصنعی ،خشک و مصلحتی را دوست ندارد . وقتی میخندید،به راستی بخندید .
به متشکرمهای خود روح دهید . یکی متشکرمِ ماشینی و از سر عادت ، تقریبا فقط یک صدا است . هیچ مفهومی ندارد . بیثمر است .
هروقت به حرفهای خود شور و حال میدهید،خودتان هم بهطور ناخودآگاه از این شور و شوق بهرهمند میشوید . این مسئله را همین الان امتحان کنید .
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#یک_داستان_یک_پند
✍مشهدی حیدر راننده آتش نشانی است که بازنشسته شده است. با او قرار میگذارم؛ ساعت ده صبح است، مرا به خانهاش دعوت میکند. حیاط قدیمی دارد که در کنج حیاط، اتاق کوچکی قدیمی است. مرا به آنجا دعوت میکند. بساط چای و رادیویی کنار دیوار و چند کتاب روی میز و قرآن و یک تشک از پوست گوسفند و.... توجهام را به خود جلب میکند. اتاق خیلی جالبی است، از آن جنس قدیمیهاست که من خیلی دوستاش دارم.
🥀میپرسم: آقا حیدر مزاحم نشدم؟! تجربه خوبی نقل میکند. میگوید: روزی که بازنشسته شدی، سعی کن تمام وقت در خانه ننشینی؛ هم خودت خسته میشوی و هم بیارزش، و هم اهلِ خانه از تنوع میافتند چون اهل منزل دوست دارند پدر خانه، از بیرون به خانه بیاید.
🌔من از روزی که بازنشسته شدهام هر روز ساعت نُه صبح تا اذان ظهر در این اتاق مشغول هستم، و عصرها هم سه ساعت به این اتاق به عنوان محل کارم میآیم و بیرون نمیروم.
👌تجربهای جالب که میتواند برای خیلی از ما، جدید و خوب و مهم باشد
✍مشهدی حیدر راننده آتش نشانی است که بازنشسته شده است. با او قرار میگذارم؛ ساعت ده صبح است، مرا به خانهاش دعوت میکند. حیاط قدیمی دارد که در کنج حیاط، اتاق کوچکی قدیمی است. مرا به آنجا دعوت میکند. بساط چای و رادیویی کنار دیوار و چند کتاب روی میز و قرآن و یک تشک از پوست گوسفند و.... توجهام را به خود جلب میکند. اتاق خیلی جالبی است، از آن جنس قدیمیهاست که من خیلی دوستاش دارم.
🥀میپرسم: آقا حیدر مزاحم نشدم؟! تجربه خوبی نقل میکند. میگوید: روزی که بازنشسته شدی، سعی کن تمام وقت در خانه ننشینی؛ هم خودت خسته میشوی و هم بیارزش، و هم اهلِ خانه از تنوع میافتند چون اهل منزل دوست دارند پدر خانه، از بیرون به خانه بیاید.
🌔من از روزی که بازنشسته شدهام هر روز ساعت نُه صبح تا اذان ظهر در این اتاق مشغول هستم، و عصرها هم سه ساعت به این اتاق به عنوان محل کارم میآیم و بیرون نمیروم.
👌تجربهای جالب که میتواند برای خیلی از ما، جدید و خوب و مهم باشد
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (77)
❇️ فاطمه(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸 صبرِ بزرگبانوی اسلام بر فقر
ایشان با دستان نحیف و مبارکش آسیاب دستی را میچرخاند سپس خود آنرا خمیر میکرد و در حالیکه چندان سنی از او نگذشته بود حتی نان میپخت و به وضع اقتصادی همسرش راضی بود و بر مشکلات صبر میکرد چرا که علی(رضیاللهعنه) سرمایهای اندک و درآمدی ناچیز داشت، وجود اینکه ایشان دختر رسول خداﷺ بود؛ خیلی اوقات از صبح تا شب با یک قرص نان بهسر میبرد، که نه تنها کم بود بلکه سخت و خشن بود.
مشکلات زندگی با وجود قوت جوانی فاطمه(رضیاللهعنها) او را رنج میداد، تا جاییکه علی(رضیاللهعنه) بهمادرش سفارش کرد تا نگذارد فاطمه(رضیاللهعنها) بهکارهای سخت و بیرون از خانه بپردازد و بههمان کارهای داخلی منزل اکتفا کند.
فاطمه زهرا(رضیاللهعنها) سراسر زندگیش را در فقر، ناگواری و مشقات بسیار بهسر برد ولی هیچگاه خود را از هیچ زن مسلمانی جدا نمیدید.
روایت کردهاند یک بار حضرت فاطمه(رضیاللهعنها) مریض شده بود و پیامبرﷺ و اصحاب برای عیادتش اقدام کردند، هنگامیکه به راه افتادند پیامبرﷺ جلوتر از همه به در خانۀ حضرت علی(رضیاللهعنه) رسید، در زد و فاطمه(رضیاللهعنها) پشتِ در به پیامبرﷺ فرمود: «روپوش سالم و تازهای ندارم تا من را کاملاً بپوشاند» و پیامبرﷺ روپوشی را به داخل منزل انداختند و فرمودند: «با این خودت را بپوشان» و با آن وضع هم چیزی برای خوردن در خانه حضرت علی(رضیاللهعنه) یافت نمیشد.
اصحاب از ایشان عیادت کردند و خارج شدند و خدمت پیامبرﷺ عرض کردند چگونه میشود دختر شما در اینحال بهسر ببرد؟ پیامبر(رضیاللهعنها) فرمودند: «فاطمه در این دنیا اینگونه است اما در قیامت سرور همه زنان خواهد بود.»
منابع:
- زنان نامدار اسلام. مولف: علی کریم صالح.
- اسوههای راستین. تألیف: احمد الجدع.
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (77)
❇️ فاطمه(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸 صبرِ بزرگبانوی اسلام بر فقر
ایشان با دستان نحیف و مبارکش آسیاب دستی را میچرخاند سپس خود آنرا خمیر میکرد و در حالیکه چندان سنی از او نگذشته بود حتی نان میپخت و به وضع اقتصادی همسرش راضی بود و بر مشکلات صبر میکرد چرا که علی(رضیاللهعنه) سرمایهای اندک و درآمدی ناچیز داشت، وجود اینکه ایشان دختر رسول خداﷺ بود؛ خیلی اوقات از صبح تا شب با یک قرص نان بهسر میبرد، که نه تنها کم بود بلکه سخت و خشن بود.
مشکلات زندگی با وجود قوت جوانی فاطمه(رضیاللهعنها) او را رنج میداد، تا جاییکه علی(رضیاللهعنه) بهمادرش سفارش کرد تا نگذارد فاطمه(رضیاللهعنها) بهکارهای سخت و بیرون از خانه بپردازد و بههمان کارهای داخلی منزل اکتفا کند.
فاطمه زهرا(رضیاللهعنها) سراسر زندگیش را در فقر، ناگواری و مشقات بسیار بهسر برد ولی هیچگاه خود را از هیچ زن مسلمانی جدا نمیدید.
روایت کردهاند یک بار حضرت فاطمه(رضیاللهعنها) مریض شده بود و پیامبرﷺ و اصحاب برای عیادتش اقدام کردند، هنگامیکه به راه افتادند پیامبرﷺ جلوتر از همه به در خانۀ حضرت علی(رضیاللهعنه) رسید، در زد و فاطمه(رضیاللهعنها) پشتِ در به پیامبرﷺ فرمود: «روپوش سالم و تازهای ندارم تا من را کاملاً بپوشاند» و پیامبرﷺ روپوشی را به داخل منزل انداختند و فرمودند: «با این خودت را بپوشان» و با آن وضع هم چیزی برای خوردن در خانه حضرت علی(رضیاللهعنه) یافت نمیشد.
اصحاب از ایشان عیادت کردند و خارج شدند و خدمت پیامبرﷺ عرض کردند چگونه میشود دختر شما در اینحال بهسر ببرد؟ پیامبر(رضیاللهعنها) فرمودند: «فاطمه در این دنیا اینگونه است اما در قیامت سرور همه زنان خواهد بود.»
منابع:
- زنان نامدار اسلام. مولف: علی کریم صالح.
- اسوههای راستین. تألیف: احمد الجدع.
فکر متناقضی کە زادەی فمینیسم است:
«زنان وقتی که در سر کار به رئیس خود خدمت میکنند آزاد و مستقل هستند، اما وقتی به شوهر خود خدمت میکنند بردهای بیش نیستند».
✍ دکتر خالد دریس
«زنان وقتی که در سر کار به رئیس خود خدمت میکنند آزاد و مستقل هستند، اما وقتی به شوهر خود خدمت میکنند بردهای بیش نیستند».
✍ دکتر خالد دریس
👆👆
اگر باور داری خداوند همه کارهایت را خودکار انجام می دهد، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند خیلی راحت روزیت را میرساند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد.
بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد.
خداوند به اندازه درک و باورهای تو، به تو جهانش را نشانت می دهد.
از هر نظر خیالت راحت باشد. تمام زندگیت را به خداوند بسپار و هر لحظه مانند یک پدر و فرزند با هم صحبت کنید. شکرگزارش باش. راحت خواسته ات را با زبان ساده بهش بگو... بعد منتظر نتايج عالی باش.
تو تنها نیستی.... خدا را داری
اگر باور داری خداوند همه کارهایت را خودکار انجام می دهد، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند خیلی راحت روزیت را میرساند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد.
بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد.
خداوند به اندازه درک و باورهای تو، به تو جهانش را نشانت می دهد.
از هر نظر خیالت راحت باشد. تمام زندگیت را به خداوند بسپار و هر لحظه مانند یک پدر و فرزند با هم صحبت کنید. شکرگزارش باش. راحت خواسته ات را با زبان ساده بهش بگو... بعد منتظر نتايج عالی باش.
تو تنها نیستی.... خدا را داری
📚 داستان کوتاه
نویسندهای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
📚 داستان کوتاه
نویسندهای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
📚حکایت بسیار زیبااا
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
📚حکایت بسیار زیبااا
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: هفتم
پیاله ای قهوه را روی میز گذاشت و گفت صبر برایت سورهای نظر را بخوانم کسی نظرت نکند لبخندی زدم و گفتم من به نظر اعتقاد ندارم بعد پیالهای قهوه را سر کشیدم و گفتم خاله جان چند بار است میگویم قهوه ای مرا شیرین نکن دوست ندارم پیاله را روی میز گذاشتم خاله پسرا گفت ای وای یادم رفت میبخشی دخترم صبر برایت یک پیاله دیگر آماده میکنم بوتهای کوری بلندم را از الماری گرفتم و گفتم باید بروم ناوقت میشود از خانه بیرون شدم بادی تندی میوزید و باعث شده بود موهای پریشانم در هوا برقصد عصبی موهایم را زیر چادرم بردم و به سوی موتر الهه که گوشهای پارک کرده بود رفتم سوار موتر شدم الهه سلام کرد دلخور برایش گفتم چرا موتر را دور تر ایستاده کردی بخاطر شمال موهایم خراب شد الهه خندید و گفت میبخشی خانم محترم دیگر کوشش میکنم موتر را داخل حویلی تان ایستاده کنم تا شما اذیت نشوید
خوب چطور کنم موتر پهلوی دروازه ای تان ایستاده بود من هم مجبور شدم اینجا ایستاده شوم دستکولم را روی سیت عقب گذاشتم و گفتم خوب حرکت کن دخترها منتظر ما هستند الهه موتر را حرکت داد صدای موسیقی موتر را بلندتر کردم و شروع به همخوانی با هنرمند کردم آنروز هم مثل همیشه با دوستانم خوش گذشت ساعت پنج عصر بود که به خانه برگشتم بعد از خوردن غذا خودم را روی مبل انداختم و مصروف تماشای فلم هندی که در تلویزون پخش شده بود شدم مادرم پهلویم نشست پرسیدم تمنا کجاست ؟ مادرم جواب داد در اطاقش است فردا در كورس تجوید امتحان دارد آمادگی میگیرد گفتم چقدر حوصله دارد مادرم خندید و گفت تو برای چکر و تفریح حوصله داری خواهرت برای کاری که وظیفه ای هر مسلمان است باید حوصله نداشته باشد ؟ چیزی نگفتم مادرم ادامه داد میخواهم در مورد یک موضوع همرایت حرف بزنم به سوی مادرم سوالی نگاه کردم مادرم گفت راستش یک خواستگار جدید داری از جایم بلند شدم و گفتم مادرجانم قربانت شوم لطفاً بحث خواستگار را باز نکن خودت میدانی من نمیخواهم اینقدر زود ازدواج کنم میخواهم درسم را تمام کنم ماستری شروع کنم بعداً هم پدرم برایم وعده داده که کمکم میکند یک تجارت را شروع کنم من برنامه های مهم تر از ازدواج کردن را دارم مادرم با آرامش گفت ولی من دوست دارم ترا در لباس سفید عروسی ببینم ببین این خانواده خیلی خوب هستند.
#ادامه_دارد
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: هفتم
پیاله ای قهوه را روی میز گذاشت و گفت صبر برایت سورهای نظر را بخوانم کسی نظرت نکند لبخندی زدم و گفتم من به نظر اعتقاد ندارم بعد پیالهای قهوه را سر کشیدم و گفتم خاله جان چند بار است میگویم قهوه ای مرا شیرین نکن دوست ندارم پیاله را روی میز گذاشتم خاله پسرا گفت ای وای یادم رفت میبخشی دخترم صبر برایت یک پیاله دیگر آماده میکنم بوتهای کوری بلندم را از الماری گرفتم و گفتم باید بروم ناوقت میشود از خانه بیرون شدم بادی تندی میوزید و باعث شده بود موهای پریشانم در هوا برقصد عصبی موهایم را زیر چادرم بردم و به سوی موتر الهه که گوشهای پارک کرده بود رفتم سوار موتر شدم الهه سلام کرد دلخور برایش گفتم چرا موتر را دور تر ایستاده کردی بخاطر شمال موهایم خراب شد الهه خندید و گفت میبخشی خانم محترم دیگر کوشش میکنم موتر را داخل حویلی تان ایستاده کنم تا شما اذیت نشوید
خوب چطور کنم موتر پهلوی دروازه ای تان ایستاده بود من هم مجبور شدم اینجا ایستاده شوم دستکولم را روی سیت عقب گذاشتم و گفتم خوب حرکت کن دخترها منتظر ما هستند الهه موتر را حرکت داد صدای موسیقی موتر را بلندتر کردم و شروع به همخوانی با هنرمند کردم آنروز هم مثل همیشه با دوستانم خوش گذشت ساعت پنج عصر بود که به خانه برگشتم بعد از خوردن غذا خودم را روی مبل انداختم و مصروف تماشای فلم هندی که در تلویزون پخش شده بود شدم مادرم پهلویم نشست پرسیدم تمنا کجاست ؟ مادرم جواب داد در اطاقش است فردا در كورس تجوید امتحان دارد آمادگی میگیرد گفتم چقدر حوصله دارد مادرم خندید و گفت تو برای چکر و تفریح حوصله داری خواهرت برای کاری که وظیفه ای هر مسلمان است باید حوصله نداشته باشد ؟ چیزی نگفتم مادرم ادامه داد میخواهم در مورد یک موضوع همرایت حرف بزنم به سوی مادرم سوالی نگاه کردم مادرم گفت راستش یک خواستگار جدید داری از جایم بلند شدم و گفتم مادرجانم قربانت شوم لطفاً بحث خواستگار را باز نکن خودت میدانی من نمیخواهم اینقدر زود ازدواج کنم میخواهم درسم را تمام کنم ماستری شروع کنم بعداً هم پدرم برایم وعده داده که کمکم میکند یک تجارت را شروع کنم من برنامه های مهم تر از ازدواج کردن را دارم مادرم با آرامش گفت ولی من دوست دارم ترا در لباس سفید عروسی ببینم ببین این خانواده خیلی خوب هستند.
#ادامه_دارد