علاء الدوله سمنانی و تنقیص سلطان محمد خدابنده جهت برگزیدن تشیع
علاء الدوله سمنانی در مجلس چهلم از کتاب چهل مجلس:
«در آن وقت که پادشاه خربنده (سلطان محمد خدابنده) رافضی شده (شیعه شده) حکم کرد که نام خلفای اربعه در خطبه نگویند و نام دوازده امام گویند چون ایلچی به اصفهان بودمی، او فتنه آغاز نهاد تا ایلچی را برنجاند و ترک ذکر نام صحابه در خطبه نکردند تا کار بجای رسید که او را به گناهکاری به اردوی بردند و بیم کشتن بود و زیان بسیار از آن به خلق اصفاهان رسید.
روزی او را بدیدم، گفتم: تو مردم عاقل چرا چنین کردی؟ آخر نمی دانی که امیرالمومنین ابوبکر رضی الله عنه بعد از رسول خطبه گفت و نام کسی نبرد غیر از نام خدای تعالی و رسول او و بعد از او امیرالمومنین عمر رضی الله عنه در خطبه نام ابوبکر نگفت و عثمان نام عمر نگفت و علی نام عثمان نگفت و حسن شش ماه خلیفه بود نام چهار یار نبرد بعد از او معاویه و بنی امیه، هیچ کس نام خلفا نگفتند چون نوبت به عباسیان رسید ایشان خواستند که نام خود را د رخطبه درج کنند دانشمندان گفتند: اگر به همه حال چنین خواهد بود اول نام خلفای اربعه باید گفت بعد از آن از شما، تا خلق عیب نکنند. بدین سبب نام ایشان در خطبه آوردند.
پس معلوم شد که ذکر خلفا در خطبه نه فرض است نه سبنت، و نشاندن فتنه در میان مسلمانان فرض. پس تو مرد عاقل، به تقلید عوام چرا کار باید کرد ! آخر ترک کردن بهتر از آن باشد که فتنه انگیختن، که خون چندین مسلنانان ریخته شود. بعد از آن مرا گفت:
نیک! اگر ذکر صحابه کردمی روا بودی، اما ذکر دوازده امام چگونه روا داشتمی؟
گفتم: این نیز تقلید است والا جایی که به قول عباسیان ششصد سال ذکر خلفا توان کرد در خطبه، از برای دفع تنه اگر ده روز ذکر فرزندان رسول علیه السلام کنند که هر روز در پنج نماز در تحیات ذکر ایشان می کنند و صلوات می فرتند چه زیان دارد؟»
سمنانی، چهل مجلس، ص262
علاء الدوله سمنانی در مجلس چهلم از کتاب چهل مجلس:
«در آن وقت که پادشاه خربنده (سلطان محمد خدابنده) رافضی شده (شیعه شده) حکم کرد که نام خلفای اربعه در خطبه نگویند و نام دوازده امام گویند چون ایلچی به اصفهان بودمی، او فتنه آغاز نهاد تا ایلچی را برنجاند و ترک ذکر نام صحابه در خطبه نکردند تا کار بجای رسید که او را به گناهکاری به اردوی بردند و بیم کشتن بود و زیان بسیار از آن به خلق اصفاهان رسید.
روزی او را بدیدم، گفتم: تو مردم عاقل چرا چنین کردی؟ آخر نمی دانی که امیرالمومنین ابوبکر رضی الله عنه بعد از رسول خطبه گفت و نام کسی نبرد غیر از نام خدای تعالی و رسول او و بعد از او امیرالمومنین عمر رضی الله عنه در خطبه نام ابوبکر نگفت و عثمان نام عمر نگفت و علی نام عثمان نگفت و حسن شش ماه خلیفه بود نام چهار یار نبرد بعد از او معاویه و بنی امیه، هیچ کس نام خلفا نگفتند چون نوبت به عباسیان رسید ایشان خواستند که نام خود را د رخطبه درج کنند دانشمندان گفتند: اگر به همه حال چنین خواهد بود اول نام خلفای اربعه باید گفت بعد از آن از شما، تا خلق عیب نکنند. بدین سبب نام ایشان در خطبه آوردند.
پس معلوم شد که ذکر خلفا در خطبه نه فرض است نه سبنت، و نشاندن فتنه در میان مسلمانان فرض. پس تو مرد عاقل، به تقلید عوام چرا کار باید کرد ! آخر ترک کردن بهتر از آن باشد که فتنه انگیختن، که خون چندین مسلنانان ریخته شود. بعد از آن مرا گفت:
نیک! اگر ذکر صحابه کردمی روا بودی، اما ذکر دوازده امام چگونه روا داشتمی؟
گفتم: این نیز تقلید است والا جایی که به قول عباسیان ششصد سال ذکر خلفا توان کرد در خطبه، از برای دفع تنه اگر ده روز ذکر فرزندان رسول علیه السلام کنند که هر روز در پنج نماز در تحیات ذکر ایشان می کنند و صلوات می فرتند چه زیان دارد؟»
سمنانی، چهل مجلس، ص262
ارادت عبد الرحمن جامی؛ از رهبران سلسله نقشبندیه؛
به امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام
چون جامی به زیارت مشهد امیرالمومنین علیه السلام رسید، قصیده ای سرود که در تاریخ ادبیات دین به زبان فارسی، بی گمان خواندنی است و میزان تعلق باطنی جامی به آن حضرت را نشان میدهد:
اَصبحت زائرا لک یا شحنة النجف
بهر نثار مرقد تو نقد جان به کف
تو قبله دعایی و اهل نیاز را
روی امید سوی تو باشد ز هر طرف
می بوسم آستانه قصرِ جلال تو
در دیده اشکِ عذر ز تقصیر ما سَلف
گر پرده های چشم مرصّع به گوهرم
فرشِ حریم قبر تو گردد زهی شرف...
رو کرده ام ز جمله اکناف سوی تو
تا گسیریَم ز حادثه دهر در کنَف
بر روی عارفان ز تو مفتوح گشته است
ابواب کنتُ کنز به مفتاحِ مَن عَرَف
جز گوهرِ ولای ترا پرورش نداد
هرکس که با صفای دورن زاد چون صدف
ناجنس را چه حدّ که زند لاف حبّ تو
او را بود به جانبِ موهوم خود شَعَف
جامی به آستانِ تو کانجا پی سجود
هر صبع و شام اهلِ صفا می کشند صف
گردی به دیده رفت و به جیبِ صبا نهفت
اهدی الی احبّة اشرف التّحف (بهترین تحفه را برای دوستان آورد)
دیوان، ص 56
به امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام
چون جامی به زیارت مشهد امیرالمومنین علیه السلام رسید، قصیده ای سرود که در تاریخ ادبیات دین به زبان فارسی، بی گمان خواندنی است و میزان تعلق باطنی جامی به آن حضرت را نشان میدهد:
اَصبحت زائرا لک یا شحنة النجف
بهر نثار مرقد تو نقد جان به کف
تو قبله دعایی و اهل نیاز را
روی امید سوی تو باشد ز هر طرف
می بوسم آستانه قصرِ جلال تو
در دیده اشکِ عذر ز تقصیر ما سَلف
گر پرده های چشم مرصّع به گوهرم
فرشِ حریم قبر تو گردد زهی شرف...
رو کرده ام ز جمله اکناف سوی تو
تا گسیریَم ز حادثه دهر در کنَف
بر روی عارفان ز تو مفتوح گشته است
ابواب کنتُ کنز به مفتاحِ مَن عَرَف
جز گوهرِ ولای ترا پرورش نداد
هرکس که با صفای دورن زاد چون صدف
ناجنس را چه حدّ که زند لاف حبّ تو
او را بود به جانبِ موهوم خود شَعَف
جامی به آستانِ تو کانجا پی سجود
هر صبع و شام اهلِ صفا می کشند صف
گردی به دیده رفت و به جیبِ صبا نهفت
اهدی الی احبّة اشرف التّحف (بهترین تحفه را برای دوستان آورد)
دیوان، ص 56
عرفان و تصوف
ارادت عبد الرحمن جامی؛ از رهبران سلسله نقشبندیه؛ به امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام چون جامی به زیارت مشهد امیرالمومنین علیه السلام رسید، قصیده ای سرود که در تاریخ ادبیات دین به زبان فارسی، بی گمان خواندنی است و میزان تعلق باطنی جامی به آن حضرت…
عبدالرحمن جامی قصیده میمیه فرزدق در ستایش امام سجاد علیه السلام را چنین به نظم فارسی در آورده است:
پور عبدالملک به نام هشام
در حرم بود با اهالی شام
می زد اندر طواف کعبه قدم
لیکن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست
بهره نظاره گوشه ای بنشست
ناگهان نخبه نبی و ولی
زین عباد بن حسین علی
در کسای بها و حله نور
بر حریم حرم فکند عبور
هر طرف می گذشت بهر طواف
در صف خلق می فتاد شکاف
زد قدم بهر استلام حجر
گشت خالی ز خلق راه و گذر
شامیی کرد از هشام سؤال
کیست این با چنین جمال و جلال
از جهالت در آن تعلل کرد
وز شناساییش تجاهل کرد
گفت نشناسمش ندانم کیست
مدنی یا یمانی یا مکی ست
بوفراس آن سخنور نادر
بود در جمع شامیان حاضر
گفت من می شناسمش نیکو
زو چه پرسی به سوی من کن رو
آن کس است این که مکه و بطحا
زمزم و بوقبیس و خیف و منا
حرم و حل و بیت و رکن و حطیم
نادوان و مقام ابراهیم
مروه مسعی صفا حجر عرفات
طیبه و کوفه کربلا و فرات
هر یک آمد به قدر او عارف
بر علو مقام او واقف
قرة العین سیدالشهداست
غنچه شاخ دوحه زهراست
میوه باغ احمد مختار
لاله راغ حیدر کرار
چون کند جای در میان قریش
رود از فخر بر زبان قریش
که بدین سرور ستوده شیم
به نهایت رسید فضل و کرم
ذروه عزت است منزل او
حامل دولت است محمل او
از چنین عز و دولت ظاهر
هم عرب هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمکین
خاتم الانبیاست نقش نگین
لایح از روی او فروغ هدی
فایح از خوی او شمیم وفا
طلعتش آفتاب روز افروز
روشنایی فزای و ظلمت سوز
جد او مصدر هدایت حق
از چنان مصدری شده مشتق
از حیا نایدش پسندیده
که گشاید به روی کس دیده
خلق ازو نیز دیده خوابانند
کز مهابت نگاه نتوانند
نیست بی سبقت تبسم او
خلق را طاقت تکلم او
در عرب در عجم بود مشهور
کو مدنش مغفل مغرور
همه عالم گرفت پرتو خور
گر ضریری ندید ازان چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاک
بوم اگر زان نیافت بهره چه باک
بر نکو سیرتان و بدکاران
دست او ابر موهبت باران
فیض آن ابر بر همه عالم
گر بریزد همی نگردد کم
هست ازان معشر بلند آیین
که گذشتند ز اوج علیین
حب ایشان دلیل صدق و وفاق
بعض ایشان نشان کفر و نفاق
قربشان پایه علو و جلال
بعدشان مایه عتو و ضلال
گر شمارند اهل تقوا را
طالبان رضای مولا را
اندر آن قوم مقتدا باشند
واندر آن خیل پیشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالفرض
سائلی من خیار اهل الارض
بر زبان کواکب و انجم
هیچ لفظی نیاید الاهم
هم غیوث الندی اذا وهبوا
هم لیوث الثری اذا نهبوا
ذکرشان سابق است در افواه
بر همه خلق بعد ذکرالله
سر هر نامه را رواج فزای
نام ایشانست بعد نام خدای
ختم هر نظم و نثر را الحق
باشد از یمن نامشن رونق...
اشعار ادامه دارد...
هفت اورنگ، ج1، ص205
پور عبدالملک به نام هشام
در حرم بود با اهالی شام
می زد اندر طواف کعبه قدم
لیکن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست
بهره نظاره گوشه ای بنشست
ناگهان نخبه نبی و ولی
زین عباد بن حسین علی
در کسای بها و حله نور
بر حریم حرم فکند عبور
هر طرف می گذشت بهر طواف
در صف خلق می فتاد شکاف
زد قدم بهر استلام حجر
گشت خالی ز خلق راه و گذر
شامیی کرد از هشام سؤال
کیست این با چنین جمال و جلال
از جهالت در آن تعلل کرد
وز شناساییش تجاهل کرد
گفت نشناسمش ندانم کیست
مدنی یا یمانی یا مکی ست
بوفراس آن سخنور نادر
بود در جمع شامیان حاضر
گفت من می شناسمش نیکو
زو چه پرسی به سوی من کن رو
آن کس است این که مکه و بطحا
زمزم و بوقبیس و خیف و منا
حرم و حل و بیت و رکن و حطیم
نادوان و مقام ابراهیم
مروه مسعی صفا حجر عرفات
طیبه و کوفه کربلا و فرات
هر یک آمد به قدر او عارف
بر علو مقام او واقف
قرة العین سیدالشهداست
غنچه شاخ دوحه زهراست
میوه باغ احمد مختار
لاله راغ حیدر کرار
چون کند جای در میان قریش
رود از فخر بر زبان قریش
که بدین سرور ستوده شیم
به نهایت رسید فضل و کرم
ذروه عزت است منزل او
حامل دولت است محمل او
از چنین عز و دولت ظاهر
هم عرب هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمکین
خاتم الانبیاست نقش نگین
لایح از روی او فروغ هدی
فایح از خوی او شمیم وفا
طلعتش آفتاب روز افروز
روشنایی فزای و ظلمت سوز
جد او مصدر هدایت حق
از چنان مصدری شده مشتق
از حیا نایدش پسندیده
که گشاید به روی کس دیده
خلق ازو نیز دیده خوابانند
کز مهابت نگاه نتوانند
نیست بی سبقت تبسم او
خلق را طاقت تکلم او
در عرب در عجم بود مشهور
کو مدنش مغفل مغرور
همه عالم گرفت پرتو خور
گر ضریری ندید ازان چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاک
بوم اگر زان نیافت بهره چه باک
بر نکو سیرتان و بدکاران
دست او ابر موهبت باران
فیض آن ابر بر همه عالم
گر بریزد همی نگردد کم
هست ازان معشر بلند آیین
که گذشتند ز اوج علیین
حب ایشان دلیل صدق و وفاق
بعض ایشان نشان کفر و نفاق
قربشان پایه علو و جلال
بعدشان مایه عتو و ضلال
گر شمارند اهل تقوا را
طالبان رضای مولا را
اندر آن قوم مقتدا باشند
واندر آن خیل پیشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالفرض
سائلی من خیار اهل الارض
بر زبان کواکب و انجم
هیچ لفظی نیاید الاهم
هم غیوث الندی اذا وهبوا
هم لیوث الثری اذا نهبوا
ذکرشان سابق است در افواه
بر همه خلق بعد ذکرالله
سر هر نامه را رواج فزای
نام ایشانست بعد نام خدای
ختم هر نظم و نثر را الحق
باشد از یمن نامشن رونق...
اشعار ادامه دارد...
هفت اورنگ، ج1، ص205