🔹 همراهان ارجمند
کتابهای استاد ارجمندم دکتر مسائلی با اجازهی ایشان در این کانال به اشتراک گذاشته می شوند.
🔹 متن ایمیل جناب دکتر مسائلی:
با اطلاع عزیزان میرسانم که تاکنون هفت جلد از سری جدید کتابهای درسی اینجانب به چاپ رسیده است. در صورتی که به مصلحت میدانید آنرا در تارنمای خود با دیگران به اشتراک گذاشته و یا در اختیار دوستان خود قرار دهید.
این کتابها با اهداف انسانی و ادای دین نسبت به میهن و مردم تألیف و منتشر شدهاند. کتابها بر روی تارنمای اندیشکده بینالمللی نظریههای بدیل با مقام مشورتی دائم نزد شورای اقتصادی و اجتماعی ملل متحد نیز در اختیار علاقه مندان میباشد.
دکتر محمود مسائلی
استاد دانشگاه اتاوا
دکترای علوم سیاسی با تخصص روابط بینالملل و دکترای فلسفه با تخصص فلسفهی سیاسی و ethics
🔹 برخی از درسگفتارهای دکتر مسائلی برای عموم:
الف- شناسایی بینالمللی قیام مردم:
https://www.youtube.com/watch?v=BRuGFX2nzjs
ب- مسؤولیت بینالمللی دولتها در قبال جنایات بینالمللی
https://www.youtube.com/watch?v=fweWJDyQJMg
ج- نگرش حقوقی در مقابله با تروریسم
https://www.youtube.com/watch?v=I-_rxaqvxGc
د- بزرگداشت روز جهانی زن
https://www.youtube.com/watch?v=ozeiFZTWq4M
@drsargolzaei
@apgcchannel
کتابهای استاد ارجمندم دکتر مسائلی با اجازهی ایشان در این کانال به اشتراک گذاشته می شوند.
🔹 متن ایمیل جناب دکتر مسائلی:
با اطلاع عزیزان میرسانم که تاکنون هفت جلد از سری جدید کتابهای درسی اینجانب به چاپ رسیده است. در صورتی که به مصلحت میدانید آنرا در تارنمای خود با دیگران به اشتراک گذاشته و یا در اختیار دوستان خود قرار دهید.
این کتابها با اهداف انسانی و ادای دین نسبت به میهن و مردم تألیف و منتشر شدهاند. کتابها بر روی تارنمای اندیشکده بینالمللی نظریههای بدیل با مقام مشورتی دائم نزد شورای اقتصادی و اجتماعی ملل متحد نیز در اختیار علاقه مندان میباشد.
دکتر محمود مسائلی
استاد دانشگاه اتاوا
دکترای علوم سیاسی با تخصص روابط بینالملل و دکترای فلسفه با تخصص فلسفهی سیاسی و ethics
🔹 برخی از درسگفتارهای دکتر مسائلی برای عموم:
الف- شناسایی بینالمللی قیام مردم:
https://www.youtube.com/watch?v=BRuGFX2nzjs
ب- مسؤولیت بینالمللی دولتها در قبال جنایات بینالمللی
https://www.youtube.com/watch?v=fweWJDyQJMg
ج- نگرش حقوقی در مقابله با تروریسم
https://www.youtube.com/watch?v=I-_rxaqvxGc
د- بزرگداشت روز جهانی زن
https://www.youtube.com/watch?v=ozeiFZTWq4M
@drsargolzaei
@apgcchannel
Forwarded from گفتوشنود
به نظر شما چرا و چگونه یک فرد، خداناباور میشود یا از سوی دیگر، فردی دیندار میشود؟
مذهب موروثی در یک جامعه، هم به لحاظ فردی و هم به لحاظ جامعهشناختی، چگونه پیش میرود؟
در این برنامه ماهمنیر رحیمی، روزنامهنگار، دربارهی «دین موروثی، اخلاقی است یا تعصبزا؟» با دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک و نویسنده، گفتوگو میکند.
این برنامه ۲۶ دیماه ۱۴۰۲ در صفحهی اینستاگرام گفتوشنود توانا برگزار شده است.
لینک وبسایت:
https://dialog.tavaana.org/sargolzaei/
لینک یوتیوب:
https://www.youtube.com/watch?v=7xdn5NN_fV4&t=1s
لینک ساندکلاد:
https://on.soundcloud.com/BtPtt
#گفتگو_توانا #دین_موروثی #دینداری_موروثی #حقوق_خداناباوران
مذهب موروثی در یک جامعه، هم به لحاظ فردی و هم به لحاظ جامعهشناختی، چگونه پیش میرود؟
در این برنامه ماهمنیر رحیمی، روزنامهنگار، دربارهی «دین موروثی، اخلاقی است یا تعصبزا؟» با دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک و نویسنده، گفتوگو میکند.
این برنامه ۲۶ دیماه ۱۴۰۲ در صفحهی اینستاگرام گفتوشنود توانا برگزار شده است.
لینک وبسایت:
https://dialog.tavaana.org/sargolzaei/
لینک یوتیوب:
https://www.youtube.com/watch?v=7xdn5NN_fV4&t=1s
لینک ساندکلاد:
https://on.soundcloud.com/BtPtt
#گفتگو_توانا #دین_موروثی #دینداری_موروثی #حقوق_خداناباوران
YouTube
دین موروثی؛ اخلاقی یا تعصبزا؟
به نظر شما چرا و چگونه یک فرد، خداناباور میشود یا از سوی دیگر فردی دیندار میشود؟ سوال این است که مذهب موروثی در یک جامعه، هم به لحاظ فردی و هم به لحاظ جامعهشناختی چگونه پیش میرود؟
در این برنامه ماهمنیر رحیمی، روزنامهنگار، درباره موضوع دین موروثی؛…
در این برنامه ماهمنیر رحیمی، روزنامهنگار، درباره موضوع دین موروثی؛…
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
به نظر شما چرا و چگونه یک فرد، خداناباور میشود یا از سوی دیگر، فردی دیندار میشود؟ مذهب موروثی در یک جامعه، هم به لحاظ فردی و هم به لحاظ جامعهشناختی، چگونه پیش میرود؟ در این برنامه ماهمنیر رحیمی، روزنامهنگار، دربارهی «دین موروثی، اخلاقی است یا تعصبزا؟»…
🔴 از شما دعوت میکنم در ادامهٔ این بحث به درسگفتارهای دیناندیشی نقادانه در لینک زیر گوش کنید:
https://www.tg-me.com/drsargolzaeipodcast/990
@drsargolzaei
https://www.tg-me.com/drsargolzaeipodcast/990
@drsargolzaei
Forwarded from روانشناسی اجتماعی ایرانیان
«ما»ارزشمندیم حتی با شانه های خمیده از عزا
فاطمه علمدار
آدمها در سپیده دمان تاریخشان،از همان اولین روزهایی که خودشان را کنار یکدیگر یافتند،قواعدی برای خودشان تعریف کردند که بتوانند در کنار هم زندگی کنند.مثلا قرار گذاشتند که«باهم»شکار کنند و «باهم»از آن بخورند.بعد حول قواعدشان شروع کردند به ساختن ارزشها و هنجارها و امور قدسی و شیطانی تا ریسمان نگه دارنده جمعشان،محکمتر شود.آدمها کنار هم که آرام گرفتند،حسهایی مثل دانه های کوچک برف درونشان باریدن گرفت و بر هم سوار شد و یک جایی از تاریخشان تبدیل شد به گلوله برف کوچکی که در فراز و فرود کنار هم بودنشان و در کوچه پس کوچه های تجربیات مشترکی که با هم پشت سر میگذاشتند و خاطرات مشترکی که با هم میساختند،بزرگ و بزرگتر شد و تبدیل شد به بخشی از ذخیره مشترک فرهنگیشان و بعد شروع کردند از دل این گنجهای مشترکی که اندوخته بودند،قصه های مشترک ساختند و در قصه هایشان خودشان را آفریدند و دیگران را.«ما»و«آنها»را.قبیله ما؛ شهر ما؛ مذهب ما؛ کشور ما...
آدمها وقتی میگویند«ما»یعنی دارند احساس تعلق میکنند به گروهی از افراد؛گروهی که پیشینه ای با هم دارند و قصه هایشان میگوید جمع قابل احترامی هستند که در خاطراتشان گاهی پیروز شده اند و گاهی شکست خورده اند،ولی شکستها و نتوانستنهایشان باعث نشده گمان کنند که بی ارزشند.آدمها وقتی میگویند«ما»یعنی برای خودشان نقشی در این گروه ارزشمند قائلند.یعنی فکر میکنند اگر«من»حذف شوم و نباشم،کار این جمع لنگ میماند؛همانطور که اگر«تو»یا«او»نبودید،کار«ما»لنگ میماند.
آدمها وقتی«احساس تعلق»کنند به جمعی«ارزشمند»که در آن«نقش موثر»دارند،از مفهوم«ما»استفاده میکنند برای توصیف خودشان و بعد تبدیل میشوند به جمعی گرم که میتواند از پس همه جنگها و خونریزیها و بیعدالتیها و نتوانستنها و شکستهایش،باز هم«ما»بماند.
تاریخ پر از آدمهاییست که به هم احساس تعلق میکردند و خودشان را محترم میدانستند و سعی میکردند زندگیهایشان را بهتر کنند و ثمره تلاشهایشان به عمر خودشان قد نداد،ولی فرزندانشان که میراث خوار احساس ارزشمندی درونی آنها و تلاشها و رویاهایشان بودند،قصه آنها را برای فرزندانشان تعریف کردند و به خود بالیدند.مثلا قصه آنهایی را که دوشنبه شبی در تیرماه1287تا صبح در خانه ملت بیدار نشستند که فردا که توپهای اجنبی شلیک میشود،این خانه خالی نباشد.همانها که عکس در غل و زنجیرشان در باغشاه،سالهاست قلبهای ما را پر از احساس احترام میکند و برایمان نماد توانمندی و ارزشمندیست.مثلا قصه شیشه های شکسته مدرسه بی بی خانم استرآبادی که گذشت و رسید به امروزی که مردانی که مخالف حق پوشش اختیاری زنان هستند،همسران و دخترانی دارند که خانم دکترند!و انگار یادشان رفته که روزی پدرانشان جلوی حق تحصیل زنان ایستاده بودند...
تاریخ پر از جوامعیست که شکست خوردند،جوانانشان جلوی چشمانشان پرپر شدند،رودخانه هایشان خشکید،دریاچه هایشان خشکانده شد،هوایشان حتی شاید دیگر قابل نفس کشیدن نبود ولی راضی نشدند به اینکه به خودشان بگویند«ما ناتوانان»یا ما«تماشاگران».حاضر نشدند خودشان را تحقیر کنند چون این را دیگر همه ظالمان و غیرظالمان عالم میدانند که هیچ چیز راحتتر از غلبه بر مردمانی که خودشان را بی ارزش میدانند نیست.مردمانی که منتظرند تا؛
همدیگر را در حال سرخوشی ببینند تا مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر مبتذلیم ما!
همدیگر را غمگین ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر ناتوانیم ما!
همدیگر را در حال تلاش ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چه قدر ساده لوحیم ما!
همدیگر را خسته ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر بی تفاوتیم ما!
این روزها «ما» داغداریم و حتی یادمان نمی آید که آخرین باری که داغدار نبودیم چه زمانی بود.این روزها«ما»وسط معرکه شطرنج با کسی هستیم که حوصله هیچ بحثی بر سر قواعد قانونی و شرعی و اخلاقی تکان دادن مهره هایش را ندارد و هر حرکتی که بخواهد انجام میدهد و هیچ خط قرمزی هم برای خودش متصور نیست و وسط این معرکه نفسگیر،هیچ چیز دردناکتر از دیدن دوباره هجوم صفاتی مثل«ما ناتوانان»و«ما بی تفاوتها»و«ما تماشاگرها»نیست!
گرفتار شدن در رابطه بیقاعده بد دردیست.شطرنج بازی کردن با قدرتی که حتی قواعد من درآوردی خودش را هم رعایت نمیکند،کار سختی است.آدمهای گرفتار در رابطه بی قاعده،به خیلی بینش ها و مهارتها نیاز دارند ولی قطعا هیچ نیازی به خودتحقیری ندارد.خودتحقیری هرگز،هرگز،هرگز نمیتواند عامل ایجاد تغییر مثبت شود.اگر خسته ایم یا ناراحت یا غمگین یا داغدار،یک خط قرمز را برای خودمان حفظ کنیم:
ارزشمندی خودمان را تحت هیچ شرایطی زیر سوال نبریم.
ما بدون احساس تعلق به یکدیگر،بدون باور به محترم و ارزشمند بودنمان و بدون یقین به اینکه بالاخره یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت؛نمیتوانیم قدم از قدم برداریم.«ما» باید«ما» بمانیم تا بتوانیم دوباره سبز شویم...
@fsalamdar63
فاطمه علمدار
آدمها در سپیده دمان تاریخشان،از همان اولین روزهایی که خودشان را کنار یکدیگر یافتند،قواعدی برای خودشان تعریف کردند که بتوانند در کنار هم زندگی کنند.مثلا قرار گذاشتند که«باهم»شکار کنند و «باهم»از آن بخورند.بعد حول قواعدشان شروع کردند به ساختن ارزشها و هنجارها و امور قدسی و شیطانی تا ریسمان نگه دارنده جمعشان،محکمتر شود.آدمها کنار هم که آرام گرفتند،حسهایی مثل دانه های کوچک برف درونشان باریدن گرفت و بر هم سوار شد و یک جایی از تاریخشان تبدیل شد به گلوله برف کوچکی که در فراز و فرود کنار هم بودنشان و در کوچه پس کوچه های تجربیات مشترکی که با هم پشت سر میگذاشتند و خاطرات مشترکی که با هم میساختند،بزرگ و بزرگتر شد و تبدیل شد به بخشی از ذخیره مشترک فرهنگیشان و بعد شروع کردند از دل این گنجهای مشترکی که اندوخته بودند،قصه های مشترک ساختند و در قصه هایشان خودشان را آفریدند و دیگران را.«ما»و«آنها»را.قبیله ما؛ شهر ما؛ مذهب ما؛ کشور ما...
آدمها وقتی میگویند«ما»یعنی دارند احساس تعلق میکنند به گروهی از افراد؛گروهی که پیشینه ای با هم دارند و قصه هایشان میگوید جمع قابل احترامی هستند که در خاطراتشان گاهی پیروز شده اند و گاهی شکست خورده اند،ولی شکستها و نتوانستنهایشان باعث نشده گمان کنند که بی ارزشند.آدمها وقتی میگویند«ما»یعنی برای خودشان نقشی در این گروه ارزشمند قائلند.یعنی فکر میکنند اگر«من»حذف شوم و نباشم،کار این جمع لنگ میماند؛همانطور که اگر«تو»یا«او»نبودید،کار«ما»لنگ میماند.
آدمها وقتی«احساس تعلق»کنند به جمعی«ارزشمند»که در آن«نقش موثر»دارند،از مفهوم«ما»استفاده میکنند برای توصیف خودشان و بعد تبدیل میشوند به جمعی گرم که میتواند از پس همه جنگها و خونریزیها و بیعدالتیها و نتوانستنها و شکستهایش،باز هم«ما»بماند.
تاریخ پر از آدمهاییست که به هم احساس تعلق میکردند و خودشان را محترم میدانستند و سعی میکردند زندگیهایشان را بهتر کنند و ثمره تلاشهایشان به عمر خودشان قد نداد،ولی فرزندانشان که میراث خوار احساس ارزشمندی درونی آنها و تلاشها و رویاهایشان بودند،قصه آنها را برای فرزندانشان تعریف کردند و به خود بالیدند.مثلا قصه آنهایی را که دوشنبه شبی در تیرماه1287تا صبح در خانه ملت بیدار نشستند که فردا که توپهای اجنبی شلیک میشود،این خانه خالی نباشد.همانها که عکس در غل و زنجیرشان در باغشاه،سالهاست قلبهای ما را پر از احساس احترام میکند و برایمان نماد توانمندی و ارزشمندیست.مثلا قصه شیشه های شکسته مدرسه بی بی خانم استرآبادی که گذشت و رسید به امروزی که مردانی که مخالف حق پوشش اختیاری زنان هستند،همسران و دخترانی دارند که خانم دکترند!و انگار یادشان رفته که روزی پدرانشان جلوی حق تحصیل زنان ایستاده بودند...
تاریخ پر از جوامعیست که شکست خوردند،جوانانشان جلوی چشمانشان پرپر شدند،رودخانه هایشان خشکید،دریاچه هایشان خشکانده شد،هوایشان حتی شاید دیگر قابل نفس کشیدن نبود ولی راضی نشدند به اینکه به خودشان بگویند«ما ناتوانان»یا ما«تماشاگران».حاضر نشدند خودشان را تحقیر کنند چون این را دیگر همه ظالمان و غیرظالمان عالم میدانند که هیچ چیز راحتتر از غلبه بر مردمانی که خودشان را بی ارزش میدانند نیست.مردمانی که منتظرند تا؛
همدیگر را در حال سرخوشی ببینند تا مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر مبتذلیم ما!
همدیگر را غمگین ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر ناتوانیم ما!
همدیگر را در حال تلاش ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چه قدر ساده لوحیم ما!
همدیگر را خسته ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر بی تفاوتیم ما!
این روزها «ما» داغداریم و حتی یادمان نمی آید که آخرین باری که داغدار نبودیم چه زمانی بود.این روزها«ما»وسط معرکه شطرنج با کسی هستیم که حوصله هیچ بحثی بر سر قواعد قانونی و شرعی و اخلاقی تکان دادن مهره هایش را ندارد و هر حرکتی که بخواهد انجام میدهد و هیچ خط قرمزی هم برای خودش متصور نیست و وسط این معرکه نفسگیر،هیچ چیز دردناکتر از دیدن دوباره هجوم صفاتی مثل«ما ناتوانان»و«ما بی تفاوتها»و«ما تماشاگرها»نیست!
گرفتار شدن در رابطه بیقاعده بد دردیست.شطرنج بازی کردن با قدرتی که حتی قواعد من درآوردی خودش را هم رعایت نمیکند،کار سختی است.آدمهای گرفتار در رابطه بی قاعده،به خیلی بینش ها و مهارتها نیاز دارند ولی قطعا هیچ نیازی به خودتحقیری ندارد.خودتحقیری هرگز،هرگز،هرگز نمیتواند عامل ایجاد تغییر مثبت شود.اگر خسته ایم یا ناراحت یا غمگین یا داغدار،یک خط قرمز را برای خودمان حفظ کنیم:
ارزشمندی خودمان را تحت هیچ شرایطی زیر سوال نبریم.
ما بدون احساس تعلق به یکدیگر،بدون باور به محترم و ارزشمند بودنمان و بدون یقین به اینکه بالاخره یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت؛نمیتوانیم قدم از قدم برداریم.«ما» باید«ما» بمانیم تا بتوانیم دوباره سبز شویم...
@fsalamdar63
Forwarded from رخداد تازه(مصطفی مهرآیین) (Mostafa Mehraeen)
وقتی در یک نظام سیاسی امکان تفکر منتفی می شود،امکان دفاع متفکرانه از آن نظام سیاسی هم منتفی می شود.ازاینرو، خشونت و اعمال خشونت و به کارگیری زور به چیزی همچون ماهیت این نظام های سیاسی تبدیل می شود.این نظام های سیاسی اگرچه گاه می کوشند از طریق زبان آوری به توجیه مجموعه کنش های خود بپردازند، به دلیل ناممکن ساختن تفکر در جامعه قادر به خلق یک دنیای زبانی معنادار نیستند.سرکوب اندیشه بیش از هر چیز یعنی از بین بردن توان یک نظام سیاسی در توجیه فکری خود و مجموعه نیازمندی های سیاسی اش.مرگ اندیشه مرگ امر سیاسی و نهایت حکومت را رقم می زند.
http://www.tg-me.com/mostafamehraeen
http://www.tg-me.com/mostafamehraeen
Telegram
رخداد تازه(مصطفی مهرآیین)
ما فقیر شده ایم.ما از میراث انسانی یکی پس از دیگری دست
برداشته ایم.(والتر بنیامین)
@mostafamehraeen1975
برداشته ایم.(والتر بنیامین)
@mostafamehraeen1975
https://www.tg-me.com/prefrontalclub/99
دکتر محمدرضا سرگلزایی
و دکتر کیارش آرامش (متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکی)
زمان:
جمعه ۲۹ دیماه ۱۴۰۲
۱۹ ژانویه ۲۰۲۴
#فایل_صوتی
#سیاست
#طبـسنتی
#شبهـعلم
#زیست_سیاست
#دین_سیاست
#باشگاه_پریفرونتال
#باشگاه_پرهفرونتال
@drsargolzaei
@kiaaramesh
@prefrontalclub
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🌀 لایو اینستاگرامی تحلیل فیلم سینمایی ملانکولیا محصول ۲۰۱۱ دانمارک
ساختهٔ لارس فن تریر
🔹 جمعه دوم فوریه ۲۰۲۴ =
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
ساعت ۹ صبح به وقت ونکوور
ساعت ۱۸ به وقت پاریس
ساعت ۲۰:۳۰ به وقت تهران
گفتگوی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و جناب شهرام علیدی (سینماگر)
🔴 تحلیل روانشناختی محتوا:
* ناتورالیسم ادبی و روانکاوی
در آثار لارس فن تریر
* مرگآگاهی و تبعات آن در فیلم ملانکولیا
🔴 تحلیل سینمایی:
* آنالیز ساختار روایی سناریو و میزانس، تجزیهٔ کاراکترها، تجزیهٔ عناصر بصری و درآمیختگی با گرامر سینمایی روایی
رابطهٔ دکوپاز و ریتم در فیلم ملانکولیا و نور و لوکیشن
* آنالیز صدا در روایت فیلم
لایو اینستاگرامی به میزبانی صفحهی اینستاگرام شهرام علیدی به آدرس:
https://instagram.com/shahramalidi?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
@drsargolzaei
@drsargolzaeipodcast
@Eyeswise
ساختهٔ لارس فن تریر
🔹 جمعه دوم فوریه ۲۰۲۴ =
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
ساعت ۹ صبح به وقت ونکوور
ساعت ۱۸ به وقت پاریس
ساعت ۲۰:۳۰ به وقت تهران
گفتگوی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و جناب شهرام علیدی (سینماگر)
🔴 تحلیل روانشناختی محتوا:
* ناتورالیسم ادبی و روانکاوی
در آثار لارس فن تریر
* مرگآگاهی و تبعات آن در فیلم ملانکولیا
🔴 تحلیل سینمایی:
* آنالیز ساختار روایی سناریو و میزانس، تجزیهٔ کاراکترها، تجزیهٔ عناصر بصری و درآمیختگی با گرامر سینمایی روایی
رابطهٔ دکوپاز و ریتم در فیلم ملانکولیا و نور و لوکیشن
* آنالیز صدا در روایت فیلم
لایو اینستاگرامی به میزبانی صفحهی اینستاگرام شهرام علیدی به آدرس:
https://instagram.com/shahramalidi?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
@drsargolzaei
@drsargolzaeipodcast
@Eyeswise
* مستندات علمی طب سوزنی
* اعتقاد و تجربهی سردی/گرمی غذاها
* توهم توطئه و مافیای پزشکی/دارویی
* دلایل اعتقاد برخی پزشکان به طب سنتی
دکتر محمدرضا سرگلزایی
و دکتر کیارش آرامش (متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکی)
جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲
۲ فوریه ۲۰۲۴
ساعت ۲۲:۰۰ به وقت تهران
ساعت ۱۰:۳۰ صبح به وقت ونکوور
✔️صفحهی باشگاه پریفرونتال در اینستاگرام میزبان این گفتوگو خواهد بود.
#زیستسیاست
#زیست_سیاست
#طبـسنتی
#شبهـعلم
#روانشناسیـسیاسی
@drsargolzaei
@kiaaramesh
@prefrontalclub
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🔹 ایمیل رسیده:
🔹 خانم منیره:
جهان عجیبی است
متولد که شدم در گوشم نجوای اذان دادند
زمزمهی اذان را شنیدم و مسلمان شدم
۹ ساله بودم که چادر گلدار سرم انداختند و مرا مکلف کردند
مکلف به پوشیدن، ننوشیدن، نرقصیدن، نخندیدن، نبوسیدن
۱۸ساله بودم که عاشق شدم
و پر از نبایدهای خانوادهام
آنقدر نبایدها بزرگ بود که عشقم نفهمید و رفت
۲۵سال بودم که تور عروس بر سرم انداختند
همسر مردی شدم که بر اساس و بنیاد جدول خانوادگی انتخاب شد
امروز ۳۹ ساله ام پر از خشم کودکی
تاکنون
من هیچ جای زندگیم را انتخاب نکردم
چون زنی بودم
در حصر اجتماعی و خانوادگی
شانس همراهم بود و بر اساس جدول اجتماعی، فرد موفقی شدم
مرد بدی نصیبم نشد
اما پر از خشم و حسرت بایدهایی که نباید شد
ای کاش زمزمه های اذان را در گوش من نجوا نکرده بودند
که همان اذان، اذنی بود برای به دار آویختن همکیشانم و محروم کردن زنان و دختران وطنم
اذان پر بود از گرفتن های بی امان
گرفتن آزادی، لذت، جان
اذان بوی خون میدهد.
🔹 تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم.
#گفتگو_کنیم
@drsargolzaei
🔹 خانم منیره:
جهان عجیبی است
متولد که شدم در گوشم نجوای اذان دادند
زمزمهی اذان را شنیدم و مسلمان شدم
۹ ساله بودم که چادر گلدار سرم انداختند و مرا مکلف کردند
مکلف به پوشیدن، ننوشیدن، نرقصیدن، نخندیدن، نبوسیدن
۱۸ساله بودم که عاشق شدم
و پر از نبایدهای خانوادهام
آنقدر نبایدها بزرگ بود که عشقم نفهمید و رفت
۲۵سال بودم که تور عروس بر سرم انداختند
همسر مردی شدم که بر اساس و بنیاد جدول خانوادگی انتخاب شد
امروز ۳۹ ساله ام پر از خشم کودکی
تاکنون
من هیچ جای زندگیم را انتخاب نکردم
چون زنی بودم
در حصر اجتماعی و خانوادگی
شانس همراهم بود و بر اساس جدول اجتماعی، فرد موفقی شدم
مرد بدی نصیبم نشد
اما پر از خشم و حسرت بایدهایی که نباید شد
ای کاش زمزمه های اذان را در گوش من نجوا نکرده بودند
که همان اذان، اذنی بود برای به دار آویختن همکیشانم و محروم کردن زنان و دختران وطنم
اذان پر بود از گرفتن های بی امان
گرفتن آزادی، لذت، جان
اذان بوی خون میدهد.
🔹 تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم.
#گفتگو_کنیم
@drsargolzaei
Audio
تحلیل فیلم “خواهران مگدالین”
دکتر حسن محدثی- دکترای جامعه شناسی
دکتر حسین محمودی - دکترای فلسفه دین
دکتر سرگلزایی- روان پزشک
برگزار شده در کانون نگرش نو
@kanoonnegareshno
تاریخ:
شنبه 27 ژانویه 2024
https://www.instagram.com/p/C1atKCBRanT/?igsh=eGhvanpheGxjMHM5
دکتر حسن محدثی- دکترای جامعه شناسی
دکتر حسین محمودی - دکترای فلسفه دین
دکتر سرگلزایی- روان پزشک
برگزار شده در کانون نگرش نو
@kanoonnegareshno
تاریخ:
شنبه 27 ژانویه 2024
https://www.instagram.com/p/C1atKCBRanT/?igsh=eGhvanpheGxjMHM5
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
#گفتوگو_کنیم #گفتگو_کنیم 🔹 موضوع: کودکان ما و آموزش مذهبی: 🔹 وقتتون بخیر جناب دکتر سرگلزایی عزیز؛ من پسر ۷ سالهای دارم که کلاس اول هست. تا این سن تمام سعیم رو کردم که از مسائل مذهبی و چیزی به نام خالق هستی یا خدا دور نگه دارم. ساکن تهران هستم و برای…
#گفتگو_کنیم
#گفتوگو_کنیم
🔹 موضوع گفتگو:
کودکان ما و آموزش مذهبی
🔹 خانم هانیه:
دفتر جدیدش با طرح گروه BTS رو با خوشحالی آورد نشونم داد و اسم تکتک خوانندههاشو برام گفت، بعدش با کلی ذوق گذاشتش توی کیفش و تو آخرین برگههای دفتر BLACK PINK مشقاشو نوشت. چند روزیه حسابی سرگرم کتاب پرسشهای دخترانه شده و هر جایی میخوایم بریم با خودش میاره تا برای دخترای فامیل و دوستاش بخونه؛ حتی با خودش مدرسه هم میبره تا زنگ تفریح با دوستاش بخونن. به قول خودش ما دغدغمون همش شده پیروئید (منظورش همون پریوده). هر چی رو تو کتاب میخونه میاد برا من و پدرش توضیح میده. اینکه برای موهای زائدش باید چیکار کنه یا چه سوتینی ببنده یا اینکه اگه تو کیفش پد داشته باشه از پیروئید شدن تو مدرسه نمیترسه و .... حتی وظیفهی خودش میدونه که به مادربزرگهاش هم دغدغههاشو اعلام کنه و من وقتی به چهرهی معذب و متعجب اونا نگاه میکنم خندم میگیره.
چند وقت پیش دغدغهی جشن تکلیف مدرسه رو داشت که میخواست کنار دوستاش باشه. مادرها تو گروه عکس چادرهای سفید و صورتی رو میفرستادند و در مورد طرح چادرا باهم صحبت میکردند. سه چهار نفری هم گفتن که نمیخوان شرکت کنن. بعضیها هم میگفتن باید بچهها تجربه کنن و خودشون انتخاب کنن: تجربه و انتخاب !!!! از خیلی ها اینو شنیده بودم این مدت. مگه چندتا گزینه روبرومون هست که بخواهیم تجربه کنیم و از بینشون انتخاب کنیم. برای دخترم فقط وقت گذروندن با دوستاش مهم بود. خیلی هم مهم بود! بهش گفتم: "میفهممت که چقدر برات مهمه که اون روز کنار دوستات باشی. از طرفی میدونم که چقدر آزادیت برات مهمه و همیشه دوس داری حرفت رو راحت بزنی و آزاد باشی. همیشه دوست داری فکراتو راحت به زبون بیاری و از دغدغههات بگی. اما جشنی که میخواهی شرکت کنی مثل شهربازی قصه پینوکیو میمونه. قراره به خاطر خوشحالی چند ساعته توی اون جشن به تفکری که زن رو مال مرد میدونه بله بگی و همینطور که بزرگتر میشی متوجه میشی چه کلاهی با یه جشن سرت گذاشتن."
- "اونایی که جشن میرن و میگن برامون مهم نیست چی؟"
- "اگه این دنیا بازار باشه تو دنبال چی هستی؟ آزادیت؟ حق و حقوقت؟ استقلال فکریت؟ آزادی بیانت؟ قدرتت؟ حق تفریحت به عنوان یه شهروند؟ ( ما در مورد این کلمات خیلی باهم صحبت میکنیم و نگران گیج شدنش نبودم)؛ یادته هفت سالت بود تو پیست اسکیت گفتن باید یه چیزی ببندی موهات معلوم نشه؟ روزای گرم که توی مدرسه مانتو و مقنعه کلافت میکنه و همیشه شکایت میکنی خاطرت هست؟ "
- "آره معلومه که یادمه، هنوزم مقنعم حواسمو پرت میکنه، هی کج و کوله میشه رو سرم"
- "خب الان تصمیت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟"
- "مامان زن زندگی آزادی دیگه! من تو جشن شرکت نمیکنم. آزادیام رو نمیفروشم؛ اونوقت سخت میتونم دوباره بخرمش و به دستش بیارم، به دوستامم میگم. حالا بیا بریم مغازه بازی، خیلی وقته مشتریم نشدی ازم جنس نخریدیا" 😊
🔹 تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم.
ایمیل دکتر سرگلزایی برای به اشتراک گذاشتن تجربهها:
[email protected]
@drsargolzaei
#گفتوگو_کنیم
🔹 موضوع گفتگو:
کودکان ما و آموزش مذهبی
🔹 خانم هانیه:
دفتر جدیدش با طرح گروه BTS رو با خوشحالی آورد نشونم داد و اسم تکتک خوانندههاشو برام گفت، بعدش با کلی ذوق گذاشتش توی کیفش و تو آخرین برگههای دفتر BLACK PINK مشقاشو نوشت. چند روزیه حسابی سرگرم کتاب پرسشهای دخترانه شده و هر جایی میخوایم بریم با خودش میاره تا برای دخترای فامیل و دوستاش بخونه؛ حتی با خودش مدرسه هم میبره تا زنگ تفریح با دوستاش بخونن. به قول خودش ما دغدغمون همش شده پیروئید (منظورش همون پریوده). هر چی رو تو کتاب میخونه میاد برا من و پدرش توضیح میده. اینکه برای موهای زائدش باید چیکار کنه یا چه سوتینی ببنده یا اینکه اگه تو کیفش پد داشته باشه از پیروئید شدن تو مدرسه نمیترسه و .... حتی وظیفهی خودش میدونه که به مادربزرگهاش هم دغدغههاشو اعلام کنه و من وقتی به چهرهی معذب و متعجب اونا نگاه میکنم خندم میگیره.
چند وقت پیش دغدغهی جشن تکلیف مدرسه رو داشت که میخواست کنار دوستاش باشه. مادرها تو گروه عکس چادرهای سفید و صورتی رو میفرستادند و در مورد طرح چادرا باهم صحبت میکردند. سه چهار نفری هم گفتن که نمیخوان شرکت کنن. بعضیها هم میگفتن باید بچهها تجربه کنن و خودشون انتخاب کنن: تجربه و انتخاب !!!! از خیلی ها اینو شنیده بودم این مدت. مگه چندتا گزینه روبرومون هست که بخواهیم تجربه کنیم و از بینشون انتخاب کنیم. برای دخترم فقط وقت گذروندن با دوستاش مهم بود. خیلی هم مهم بود! بهش گفتم: "میفهممت که چقدر برات مهمه که اون روز کنار دوستات باشی. از طرفی میدونم که چقدر آزادیت برات مهمه و همیشه دوس داری حرفت رو راحت بزنی و آزاد باشی. همیشه دوست داری فکراتو راحت به زبون بیاری و از دغدغههات بگی. اما جشنی که میخواهی شرکت کنی مثل شهربازی قصه پینوکیو میمونه. قراره به خاطر خوشحالی چند ساعته توی اون جشن به تفکری که زن رو مال مرد میدونه بله بگی و همینطور که بزرگتر میشی متوجه میشی چه کلاهی با یه جشن سرت گذاشتن."
- "اونایی که جشن میرن و میگن برامون مهم نیست چی؟"
- "اگه این دنیا بازار باشه تو دنبال چی هستی؟ آزادیت؟ حق و حقوقت؟ استقلال فکریت؟ آزادی بیانت؟ قدرتت؟ حق تفریحت به عنوان یه شهروند؟ ( ما در مورد این کلمات خیلی باهم صحبت میکنیم و نگران گیج شدنش نبودم)؛ یادته هفت سالت بود تو پیست اسکیت گفتن باید یه چیزی ببندی موهات معلوم نشه؟ روزای گرم که توی مدرسه مانتو و مقنعه کلافت میکنه و همیشه شکایت میکنی خاطرت هست؟ "
- "آره معلومه که یادمه، هنوزم مقنعم حواسمو پرت میکنه، هی کج و کوله میشه رو سرم"
- "خب الان تصمیت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟"
- "مامان زن زندگی آزادی دیگه! من تو جشن شرکت نمیکنم. آزادیام رو نمیفروشم؛ اونوقت سخت میتونم دوباره بخرمش و به دستش بیارم، به دوستامم میگم. حالا بیا بریم مغازه بازی، خیلی وقته مشتریم نشدی ازم جنس نخریدیا" 😊
🔹 تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم.
ایمیل دکتر سرگلزایی برای به اشتراک گذاشتن تجربهها:
[email protected]
@drsargolzaei
Forwarded from Cafe sz
هوا ابری و تیره بود. آلودگی و ابر را نمیشد از هم تشخیص داد. «او» خیابان کارگر را به سمت انقلاب قدم میزد. ماشینها پشت سر هم بوق میزدند، رانندههای خطی مقصدشان را فریاد میکشیدند و اگزوز موتورها صدای پرندهها را خفه میکرد. «او» سعی میکرد مسیرش را در کوچهها ادامه بدهد تا کمی از صداها فاصله بگیرد. هیچ جایی در سرش برای هیچ صدای اضافهای نمانده بود؛ برای همین هم هنوز کلاس تمام نشده، از کلاس بیرون زده بود. دیگر یک دقیقه هم نمیتوانست آنجا را تحمل کند. سحر و استاد داشتند بر سر اینکه آیا سقط جنین قتل است یا نه بحث میکردند و «او» از پنجره کوهها را در دوردست تماشا میکرد. استاد هفتهی قبلترش گفته بود یک داستان کوتاه با موضوع قتل بنویسند و سحر داستانی نوشته بود دربارهی سقط جنین. استاد میگفت که این موضوع کلاس نبوده و سحر تأکید میکرد که سقط هم نوعی قتل است. «او» نگاهش را از کوهها برداشت و از انتهای کلاس به شور و هیجان سحر نگاه کرد وقتی که آن کلمه را پشت سرهم تکرار میکرد؛ قتل.
صدای یک موتور برش گرداند به کوچهها. کیفش را محکمتر گرفت. موتور سوار در حالیکه از کنار او میگذشت بوسهای فرستاد و خندید. از روبهروی پارک لاله که میگذشت وارد بازارچه شد، یک چای آلبالو گرفت، روی سکوی سنگیای در بازارچه نشست و درحالیکه چایش را مزهمزه میکرد خیره شد به بازی پسربچهی سه یا چهار سالهای با یک گربهی حنایی رنگ. موهای پسربچه شبیه موهای گربه روشن و لخت بود. مدام با کنجکاوی و هیجان به گربه نزدیک میشد و دستش را نزدیک گربه میبرد تا نوازشش کند. گربه هم کنجکاوانه به بچه نگاه میکرد و گاهی تکانی به خودش میداد. با هر تکان گربه، بچه دستش را ناگهان به عقب میکشید و غش غش میخندید. «او» لبخند میزد.
ساعتش را نگاه کرد. نگران شد که دیرش بشود. چای را یکسره هورت کشید و به خیابان برگشت. هنوز از در بازارچه خیلی دور نشده بود که بچهی دستفروشی جلویش را گرفت.
-«خاله... خاله... یه جوراب میخری.»
سعی کرد توجهی نکند و رد بشود. بچه آستین مانتویش را چنگ زد.
-«یه سمبوسه میخری؟ هیچی از صبح نخوردم.»
دستهای کوچکش کبود بود. روی پوست دست کوچکش چنان ترک برداشته بود که «او» را یاد زمین بیابانها انداخت. رگههایی از خون خشک شده از میان ترکها دیده میشد و زیر ناخنهایش به سیاهی واکس بود. «او» سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند؛ از کیفش یک اسکناس ده هزار تومنی درآورد و گرفت طرف بچه.
-«فقط همین رو دارم.»
به جلوی تئاتر شهر که رسید غلغله بود. هرچقدر درمیان جمعیت سرک میکشید نمیتوانست سارا را پیدا کند. دست آخر سارا را توی صف دستشویی پیدا کرد.
صندلیشان ردیف آخر بود. سارا خوشحال بود که توانسته بود در همان ردیف آخر هم که شده جایی پیدا کنند. نمایش چندبار تا به حال تمدید شده بود و سارا هربار نتوانسته بود به موقع بلیت بگیرد. سالن از ازدیاد جمعیت دم کرده بود و مردم به یکدیگر تنه میزدند تا زودتر داخل شوند. مردی که روی صندلی کنار دست «او» نشسته بود بوی تند عرق میداد.
چراغهای سالن خاموش شد و نور، روی صحنه را روشن کرد. بازیگر زنی به یک تیر بسته شده بود و مردی شبیه به بازجوها روبهروی زن قدم میزد. بازجو شلاقی را در مشتش گرفته و با آن بازی میکرد. وقتی صدای سالن و تماشاچیها کامل قطع شد، بازجو شروع کرد.
-«چرا کشتیش؟»
زن بازیگر تقلا میکرد که خودش را از تیرک چوبی آزاد کند:«من کسی رو نکشتم.»
-«دروغ میگی...»
-«من بیگناهم.»
بازجو شلاقش را محکم برزمین کوبید:«اعتراف کن.»
-«من کسی رو نکشتم.»
بازجو فریاد زد:«اعتراف کن. فاحشه...»
زن به التماس و لابه افتاده بود:«من کسی رو نکشتم.»
مرد بازجو کمی روی صحنه از زن دور شد و پس از چند ثانیه گفت:«جناب قاضی میخواهم شاهدها را احضار کنم.»
نور صحنه کمسو و قرمز شد. صدای کودکی در سالن پخش شد که:«مامان؟ مامان؟ چرا من رو کشتی؟»
«او» سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند. سارا دستش را گرفت. مرد بازجو و مرد تماشاچی کنار دست او لبخند میزدند. «او» با حالت تهوع از سالن خارج شد. پیش از آنکه وارد مترو بشود از دستفروشی یک چای با نبات گرفت. بچههای دستفروش و زبالهگرد مثل گربهها توی هم میلولیدند؛ دعوا میکردند، از عابرها تقاضای پول و غذا میکردند، گونیهای بزرگ زباله را از دوششان پایین میآوردند و گونیها را از بازماندهی زندگیهای دیگر پر میکردند. «او» چایش را هورت میکشید و نگاه میکرد.
به خانه که برگشت پدر هنوز نیامده بود.
مادر گفت:«دانشگاه چطور بود؟»
او گفت:«مثل همیشه...»
مادر گفت:«تئاتر خوب بود...»
او گفت:«بد نبود.»
مادر گفت:«سارا چطوره؟»
او گفت:«خوبه.»
به اتاقش رفت. لباسهایش را درآورد و توی کمد گذاشت. در آینه به پیکر نحیف و برهنهاش نگاه کرد. دستش را آرام روی شکمش کشید. احساس کرد چیزی دارد از دلش بالا میآید. نفسش را حبس کرد.
صدای یک موتور برش گرداند به کوچهها. کیفش را محکمتر گرفت. موتور سوار در حالیکه از کنار او میگذشت بوسهای فرستاد و خندید. از روبهروی پارک لاله که میگذشت وارد بازارچه شد، یک چای آلبالو گرفت، روی سکوی سنگیای در بازارچه نشست و درحالیکه چایش را مزهمزه میکرد خیره شد به بازی پسربچهی سه یا چهار سالهای با یک گربهی حنایی رنگ. موهای پسربچه شبیه موهای گربه روشن و لخت بود. مدام با کنجکاوی و هیجان به گربه نزدیک میشد و دستش را نزدیک گربه میبرد تا نوازشش کند. گربه هم کنجکاوانه به بچه نگاه میکرد و گاهی تکانی به خودش میداد. با هر تکان گربه، بچه دستش را ناگهان به عقب میکشید و غش غش میخندید. «او» لبخند میزد.
ساعتش را نگاه کرد. نگران شد که دیرش بشود. چای را یکسره هورت کشید و به خیابان برگشت. هنوز از در بازارچه خیلی دور نشده بود که بچهی دستفروشی جلویش را گرفت.
-«خاله... خاله... یه جوراب میخری.»
سعی کرد توجهی نکند و رد بشود. بچه آستین مانتویش را چنگ زد.
-«یه سمبوسه میخری؟ هیچی از صبح نخوردم.»
دستهای کوچکش کبود بود. روی پوست دست کوچکش چنان ترک برداشته بود که «او» را یاد زمین بیابانها انداخت. رگههایی از خون خشک شده از میان ترکها دیده میشد و زیر ناخنهایش به سیاهی واکس بود. «او» سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند؛ از کیفش یک اسکناس ده هزار تومنی درآورد و گرفت طرف بچه.
-«فقط همین رو دارم.»
به جلوی تئاتر شهر که رسید غلغله بود. هرچقدر درمیان جمعیت سرک میکشید نمیتوانست سارا را پیدا کند. دست آخر سارا را توی صف دستشویی پیدا کرد.
صندلیشان ردیف آخر بود. سارا خوشحال بود که توانسته بود در همان ردیف آخر هم که شده جایی پیدا کنند. نمایش چندبار تا به حال تمدید شده بود و سارا هربار نتوانسته بود به موقع بلیت بگیرد. سالن از ازدیاد جمعیت دم کرده بود و مردم به یکدیگر تنه میزدند تا زودتر داخل شوند. مردی که روی صندلی کنار دست «او» نشسته بود بوی تند عرق میداد.
چراغهای سالن خاموش شد و نور، روی صحنه را روشن کرد. بازیگر زنی به یک تیر بسته شده بود و مردی شبیه به بازجوها روبهروی زن قدم میزد. بازجو شلاقی را در مشتش گرفته و با آن بازی میکرد. وقتی صدای سالن و تماشاچیها کامل قطع شد، بازجو شروع کرد.
-«چرا کشتیش؟»
زن بازیگر تقلا میکرد که خودش را از تیرک چوبی آزاد کند:«من کسی رو نکشتم.»
-«دروغ میگی...»
-«من بیگناهم.»
بازجو شلاقش را محکم برزمین کوبید:«اعتراف کن.»
-«من کسی رو نکشتم.»
بازجو فریاد زد:«اعتراف کن. فاحشه...»
زن به التماس و لابه افتاده بود:«من کسی رو نکشتم.»
مرد بازجو کمی روی صحنه از زن دور شد و پس از چند ثانیه گفت:«جناب قاضی میخواهم شاهدها را احضار کنم.»
نور صحنه کمسو و قرمز شد. صدای کودکی در سالن پخش شد که:«مامان؟ مامان؟ چرا من رو کشتی؟»
«او» سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند. سارا دستش را گرفت. مرد بازجو و مرد تماشاچی کنار دست او لبخند میزدند. «او» با حالت تهوع از سالن خارج شد. پیش از آنکه وارد مترو بشود از دستفروشی یک چای با نبات گرفت. بچههای دستفروش و زبالهگرد مثل گربهها توی هم میلولیدند؛ دعوا میکردند، از عابرها تقاضای پول و غذا میکردند، گونیهای بزرگ زباله را از دوششان پایین میآوردند و گونیها را از بازماندهی زندگیهای دیگر پر میکردند. «او» چایش را هورت میکشید و نگاه میکرد.
به خانه که برگشت پدر هنوز نیامده بود.
مادر گفت:«دانشگاه چطور بود؟»
او گفت:«مثل همیشه...»
مادر گفت:«تئاتر خوب بود...»
او گفت:«بد نبود.»
مادر گفت:«سارا چطوره؟»
او گفت:«خوبه.»
به اتاقش رفت. لباسهایش را درآورد و توی کمد گذاشت. در آینه به پیکر نحیف و برهنهاش نگاه کرد. دستش را آرام روی شکمش کشید. احساس کرد چیزی دارد از دلش بالا میآید. نفسش را حبس کرد.
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Forwarded from Cafe sz
تا جایی که میتوانست نفسش را نگه داشت و با سرفه بیرون داد.
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Forwarded from رادیو تصور
ثبت نام دوره جدید آموزش ارتباط بدون خشونت بهمراه تمرین فردی و کاربردی ( زمستان ۱۴۰۲ )
-
شروع دوره: جمعه ۱۳ بهمن ماه ۱۴۰۲
تعداد جلسات: ۵ جلسه آنلاین در پنج هفته
مدت هر جلسه: ۱۲۰ دقیقه
تعداد شرکت کنندگان در هر کلاس: بین ۴ تا ۶ نفر
قیمت دوره: ۱/۸۰۰/۰۰۰ تومان
-
بهمراه یک جلسه تمرین و مشاوره خصوصی برای هر شرکت کننده بمدت ۶۰ دقیقه
-
تمامی دورهها و جلسات درمان و مشاوره بهصورت آنلاین و در برنامه اسکایپ برگزار میشوند.
-
جهت هماهنگی و ثبت نام، در واتساپ به شماره تلفن ۰۹۱۲۳۲۴۲۷۰۸ پیام بدهید.
-
شروع دوره: جمعه ۱۳ بهمن ماه ۱۴۰۲
تعداد جلسات: ۵ جلسه آنلاین در پنج هفته
مدت هر جلسه: ۱۲۰ دقیقه
تعداد شرکت کنندگان در هر کلاس: بین ۴ تا ۶ نفر
قیمت دوره: ۱/۸۰۰/۰۰۰ تومان
-
بهمراه یک جلسه تمرین و مشاوره خصوصی برای هر شرکت کننده بمدت ۶۰ دقیقه
-
تمامی دورهها و جلسات درمان و مشاوره بهصورت آنلاین و در برنامه اسکایپ برگزار میشوند.
-
جهت هماهنگی و ثبت نام، در واتساپ به شماره تلفن ۰۹۱۲۳۲۴۲۷۰۸ پیام بدهید.
⭕️ برنامههای آموزشی دکتر سرگلزایی
در نیمهٔ اول فوریهٔ ۲۰۲۴
🔹 جمعه دوم فوریه
ساعت ۹ صبح ونکوور
ساعت ۱۸ پاریس
برابر با ۱۳ بهمن ساعت ۲۰:۳۰ تهران
لایو اینستاگرامی تحلیل فیلم سینمایی ملانکولیا (لارس فن تریر- ۲۰۱۱)
همراه با جناب شهرام علیدی (سینماگر)
در صفحهی اینستاگرام شهرام علیدی به آدرس:
https://instagram.com/shahramalidi?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
🔹 جمعه دوم فوریه (همان روز)
ساعت ۱۰:۳۰ صبح ونکوور
ساعت ۱۳:۳۰ پیتزبورگ
برابر با ۱۳ بهمن ساعت ۲۲ تهران
لایو اینستاگرامی ادامهی پروندهی زیستسیاست با موضوع دلایل و روشهای ترویج طب سنتی توسط رژیم حاکم بر ایران
همراه با جناب دکتر کیارش آرامش (دکترای پزشکی اجتماعی و اخلاق در مراقبتهای بهداشتی درمانی)
در صفحهی اینستاگرام باشگاه پریفرونتال به آدرس:
https://instagram.com/prefrontal.club?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
🔹 شنبه سوم فوریه و یکشنبه چهارم فوریه
ساعت ۸ صبح ونکوور، ساعت ۱۱ صبح تورنتو و ساعت ۱۷ اروپای مرکزی
شروع دورهی جدید همسفران آگاهی در کانون نگرش نو با موضوع مرگ-آگاهی (چگونه به مرگ میاندیشم و اندیشیدن به مرگ چگونه زندگی مرا تغییر میدهد؟)
ثبتنام از طریق تماس با واتساپ کانون نگرش نو:
+14168797357
🔹 لطفا به اشتراک بگذارید.
@drsargolzaei
@Eyeswise
@prefrontalclub
@kiaaramesh
@kanoonnegareshno
@drsargolzaeipodcast
در نیمهٔ اول فوریهٔ ۲۰۲۴
🔹 جمعه دوم فوریه
ساعت ۹ صبح ونکوور
ساعت ۱۸ پاریس
برابر با ۱۳ بهمن ساعت ۲۰:۳۰ تهران
لایو اینستاگرامی تحلیل فیلم سینمایی ملانکولیا (لارس فن تریر- ۲۰۱۱)
همراه با جناب شهرام علیدی (سینماگر)
در صفحهی اینستاگرام شهرام علیدی به آدرس:
https://instagram.com/shahramalidi?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
🔹 جمعه دوم فوریه (همان روز)
ساعت ۱۰:۳۰ صبح ونکوور
ساعت ۱۳:۳۰ پیتزبورگ
برابر با ۱۳ بهمن ساعت ۲۲ تهران
لایو اینستاگرامی ادامهی پروندهی زیستسیاست با موضوع دلایل و روشهای ترویج طب سنتی توسط رژیم حاکم بر ایران
همراه با جناب دکتر کیارش آرامش (دکترای پزشکی اجتماعی و اخلاق در مراقبتهای بهداشتی درمانی)
در صفحهی اینستاگرام باشگاه پریفرونتال به آدرس:
https://instagram.com/prefrontal.club?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
🔹 شنبه سوم فوریه و یکشنبه چهارم فوریه
ساعت ۸ صبح ونکوور، ساعت ۱۱ صبح تورنتو و ساعت ۱۷ اروپای مرکزی
شروع دورهی جدید همسفران آگاهی در کانون نگرش نو با موضوع مرگ-آگاهی (چگونه به مرگ میاندیشم و اندیشیدن به مرگ چگونه زندگی مرا تغییر میدهد؟)
ثبتنام از طریق تماس با واتساپ کانون نگرش نو:
+14168797357
🔹 لطفا به اشتراک بگذارید.
@drsargolzaei
@Eyeswise
@prefrontalclub
@kiaaramesh
@kanoonnegareshno
@drsargolzaeipodcast
🔹 ایمیل رسیده
🔹 آقای حسن:
من از تيغ و خنجر هراسي ندارم
از اين شام آخر هراسي ندارم
تو از كشتنم خسته خواهي شد اما
من از مرگ، ديگر هراسي ندارم
از اين جنگِ خونين مشت و گلوله
اگر نابرابر، هراسي ندارم
خداي تو را نسل من سر بريده
ز الله اكبر هراسي ندارم
از اين قصهي برزخ و دوزخ تو
ز صحراي محشر هراسي ندارم
از اين پير ضحاك از اين مار زنگي
بقول تو رهبر، هراسي ندارم
گر آتش بر عمامه اندازم اين بار
گر آتش به منبر هراسي ندارم
🔹 cartoonist: Touka Neyestani
@drsargolzaei
🔹 آقای حسن:
من از تيغ و خنجر هراسي ندارم
از اين شام آخر هراسي ندارم
تو از كشتنم خسته خواهي شد اما
من از مرگ، ديگر هراسي ندارم
از اين جنگِ خونين مشت و گلوله
اگر نابرابر، هراسي ندارم
خداي تو را نسل من سر بريده
ز الله اكبر هراسي ندارم
از اين قصهي برزخ و دوزخ تو
ز صحراي محشر هراسي ندارم
از اين پير ضحاك از اين مار زنگي
بقول تو رهبر، هراسي ندارم
گر آتش بر عمامه اندازم اين بار
گر آتش به منبر هراسي ندارم
🔹 cartoonist: Touka Neyestani
@drsargolzaei
🌀 لایو اینستاگرامی تحلیل فیلم سینمایی ملانکولیا محصول ۲۰۱۱ دانمارک
ساختهٔ لارس فن تریر
🔹 جمعه دوم فوریه ۲۰۲۴ =
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
ساعت ۹ صبح به وقت ونکوور
ساعت ۱۸ به وقت پاریس
ساعت ۲۰:۳۰ به وقت تهران
گفتگوی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و جناب شهرام علیدی (سینماگر)
🔴 تحلیل روانشناختی محتوا:
* ناتورالیسم ادبی و روانکاوی
در آثار لارس فن تریر
* مرگآگاهی و تبعات آن در فیلم ملانکولیا
🔴 تحلیل سینمایی:
* آنالیز ساختار روایی سناریو و میزانس، تجزیهٔ کاراکترها، تجزیهٔ عناصر بصری و درآمیختگی با گرامر سینمایی روایی
رابطهٔ دکوپاز و ریتم در فیلم ملانکولیا و نور و لوکیشن
* آنالیز صدا در روایت فیلم
لایو اینستاگرامی به میزبانی صفحهی اینستاگرام شهرام علیدی به آدرس:
https://instagram.com/shahramalidi?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
لینک دانلود فیلم:
https://www.tg-me.com/Eyeswise/1646
@drsargolzaei
@drsargolzaeipodcast
@Eyeswise
ساختهٔ لارس فن تریر
🔹 جمعه دوم فوریه ۲۰۲۴ =
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
ساعت ۹ صبح به وقت ونکوور
ساعت ۱۸ به وقت پاریس
ساعت ۲۰:۳۰ به وقت تهران
گفتگوی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و جناب شهرام علیدی (سینماگر)
🔴 تحلیل روانشناختی محتوا:
* ناتورالیسم ادبی و روانکاوی
در آثار لارس فن تریر
* مرگآگاهی و تبعات آن در فیلم ملانکولیا
🔴 تحلیل سینمایی:
* آنالیز ساختار روایی سناریو و میزانس، تجزیهٔ کاراکترها، تجزیهٔ عناصر بصری و درآمیختگی با گرامر سینمایی روایی
رابطهٔ دکوپاز و ریتم در فیلم ملانکولیا و نور و لوکیشن
* آنالیز صدا در روایت فیلم
لایو اینستاگرامی به میزبانی صفحهی اینستاگرام شهرام علیدی به آدرس:
https://instagram.com/shahramalidi?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
لینک دانلود فیلم:
https://www.tg-me.com/Eyeswise/1646
@drsargolzaei
@drsargolzaeipodcast
@Eyeswise
Forwarded from دکتر سرگلزایی drsargolzaei
* مستندات علمی طب سوزنی
* اعتقاد و تجربهی سردی/گرمی غذاها
* توهم توطئه و مافیای پزشکی/دارویی
* دلایل اعتقاد برخی پزشکان به طب سنتی
دکتر محمدرضا سرگلزایی
و دکتر کیارش آرامش (متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکی)
جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲
۲ فوریه ۲۰۲۴
ساعت ۲۲:۰۰ به وقت تهران
ساعت ۱۰:۳۰ صبح به وقت ونکوور
✔️صفحهی باشگاه پریفرونتال در اینستاگرام میزبان این گفتوگو خواهد بود.
#زیستسیاست
#زیست_سیاست
#طبـسنتی
#شبهـعلم
#روانشناسیـسیاسی
@drsargolzaei
@kiaaramesh
@prefrontalclub
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM