در ستایش حلزون بودن
در این اوضاع قمر در عقرب که هر روزمان بدتر ازدیروزست و درهای جهنم یکی یکی به روی ما باز میشوند همه میگویند باید کاری کرد کارستان!
کاری بزرگ چون انقلاب یا اصلاحی اساسی یا مهاجرت به آنطرف کره زمین ولی در نهایت کاری که بیشتر مامیکنیم "هیچ کاری نکردن"ست.
با احترام به همه آنهایی که برای نجات ما درفکر کاری هستند کارستان ،آیا واقعا ما اکثریتِ هیچکار نکن به کل در گمراهی هستیم؟
مولانا میگوید کوشش بیهوده بِه از خفتگی! ولی چرا طبیعت خفتگی را بیشتر از کوشش بیهوده میپسندد و دردوران سختی و بیچارگی نهتنها کارستان نمی کند بلکه اغلب کاری که میکند هیچ کاری نکردنست درست مثل ما؟
ادوارد ویلسون زیستشناسی که میتوان او را بنیانگذار طبیعت گرایی دانست معتقدست که همه رفتارهای موجودات زنده از یک حلزون گرفته تا ما آدمهای هوشمند،جملگی از یک چشمه آب میخورند چشمه ای با تجربه ی چند میلیارد سال موفقیت در بقا و زیستن و کدهای رفتاری طبیعت بیش از آنکه در مغزهای طبیعت باشد در ژنهای این طبیعت چند میلیارد ساله است.
ما آدمهای تافته ی جدابافته،حاضر نیستیم از جانورانی که مغزشان یک هزارم ماست چیزی یاد بگیریم درحالی که اگر ماآدمها تنها دوصدهزارسال تجربه زیستن و زنده ماندن در روی زمین را داریم مثلا حلزونها نیم میلیون سال بیش از ما تجربه زیستن دارند پس شاید بتوانیم از رفتار حلزونها هم چیزهایی بیاموزیم.
لابد میپرسید حالااز بین این همه جانور چرا حلزون؟
من ازسالهاپیش وقتی فهمیدم معمای حافظه با تحقیق روی نورونهای حلزون حل شده عاشق این موجودات لزج شدم ولی این عشق وقتی بیشتر شد که دخترم از سفر شمال چند حلزون به عنوان حیوان خانگی به خانه آورد و به قصد کنجکاوی کتابِ" صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی"را خریدم.
کتاب،داستان واقعی همدم شدن خانم بیماریست با یک حلزون!
فصلی از کتاب با بخشی از قصه هانس کریستین آندرسون از زبان یک حلزون آغاز میشود:
«خود را از جهان بیرون خواهم کشید؛هیچکدام از اتفاقاتی که آنجا می افتد ربطی به من ندارد و با این جمله حلزون به داخل خانه اش رفت و دهانه صدفش را بَتونه کشید.»
حلزونها وقتی روزگار به مرادشان نیست به درون خود فرو میروند و بامایع لزج معروفشان درِ صدف شان را بتونه میکنند و گاهی حتی برای سالها هیچ کاری نمیکنند تا وقتی اوضاع زمانه مساعد شود درست چون ما هیچ کار نکن ها!
اگر میگویید حلزونها خیلی کوچکتر از آنی هستند که راهنمای ما آدمها باشند بگذارید به سراغ شکارچیان حلزون یعنی پرندگان برویم همانهایی که عطار در منطق الطیرش از آنها سیمرغی میسازد پر از پند و اندرز!
کتاب"فلسفه پرندگان" که گویی مدرن شده منطق الطیرست در ادامه مکتب طبیعت گرایی ویلسون درباره همان چیزهایی ست که میتوانیم از پرندگان بیاموزیم.
کتاب شرح میدهد که در فصل پرریزی وقتی که مرغابی ها هفته ها قدرت بال زدنشان را از دست میدهند و به شدت آسیب پذیر میشوند، تنها کاری که میکنند هیچ کاری نکردنست،آنها گوشه ای کز میکنند و بی سر و صدا فقط منتظر پرهای جدید می مانند و تنها بعد از نوشدن پرهاست که با سر و صدایی کر کننده پرواز به سوی آسمان را ازسر میگیرند.
یا میگوید که توکاهای نر بعد از ساعتها آوازخوانی وقتی از ماده جواب رد میشنوند برخلاف ما بدون اینکه فکر کنند که جهان به پایان رسیده است و به دنبال مقصر بگردند و گرفتار استدلالهای بی پایان شوند فقط به سراغ ماده ی بعدی میروند و همان آواز رابا همان حوصله برای او تکرار میکنند و آنقدر این کار را میکنند تا پسندیده شوند.
یا شرح میدهد که چگونه مرغها قدقدکنان به این طرف و آنطرف میروند و به همه چیز نوک میزنند تا بالاخره یک کرم چاق به نوکشان بخورد بدون اینکه نگران بی کرم ماندن فرداباشند.
پرندگان به معنای واقعی دم را غنیمت میشمارند و در اینجا و اکنون زندگی میکنند چون برای آنها شادی با نبود ناشادی آغاز میشود.اندوه از جایی آغاز میشود که به فکر آینده بیفتیم و پرندگان هیچ شادی یی را به فردا موکول نمیکنند برخلاف ما آدمها که همیشه شادی خود را گروگان آینده ای میکنیم که بالاخره در آن همه چیز بهتر خواهد شد، عشقمان را پیدا خواهیم کرد،درسمان تمام خواهد شد، پولدار خواهیم شد آینده ای که اینها خواهند رفت و آنها خواهند آمد درست برخلاف پرندگان که همیشه در اکنون زندگی میکنند.
شاید حالا که پر و بالمان ریخته و هر آوازی خوانده ایم و به هر سازی رقصیده ایم،جواب رد شنیده ایم و در آینده،فعلا افقی جز تاریکی نمیبینیم و آنها که در آرزوی رفتنشان هستیم قصد رفتن ندارند بهترست به پیروی از مکتب طبیعت گرایی،چون پرندگان به لذت های کوچک اکنون دلخوش کنیم و فعلا منتظر پر و بال جدید بمانیم و چون حلزون در خودمان بخزیم و به قول دکتر رنانی"صبری شادمانه" در پیش بگیریم و تنها به نفرینی بسنده کنیم به آنانی که راهی جز حلزون بودن برای ما باقی نگذاشته اند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
در این اوضاع قمر در عقرب که هر روزمان بدتر ازدیروزست و درهای جهنم یکی یکی به روی ما باز میشوند همه میگویند باید کاری کرد کارستان!
کاری بزرگ چون انقلاب یا اصلاحی اساسی یا مهاجرت به آنطرف کره زمین ولی در نهایت کاری که بیشتر مامیکنیم "هیچ کاری نکردن"ست.
با احترام به همه آنهایی که برای نجات ما درفکر کاری هستند کارستان ،آیا واقعا ما اکثریتِ هیچکار نکن به کل در گمراهی هستیم؟
مولانا میگوید کوشش بیهوده بِه از خفتگی! ولی چرا طبیعت خفتگی را بیشتر از کوشش بیهوده میپسندد و دردوران سختی و بیچارگی نهتنها کارستان نمی کند بلکه اغلب کاری که میکند هیچ کاری نکردنست درست مثل ما؟
ادوارد ویلسون زیستشناسی که میتوان او را بنیانگذار طبیعت گرایی دانست معتقدست که همه رفتارهای موجودات زنده از یک حلزون گرفته تا ما آدمهای هوشمند،جملگی از یک چشمه آب میخورند چشمه ای با تجربه ی چند میلیارد سال موفقیت در بقا و زیستن و کدهای رفتاری طبیعت بیش از آنکه در مغزهای طبیعت باشد در ژنهای این طبیعت چند میلیارد ساله است.
ما آدمهای تافته ی جدابافته،حاضر نیستیم از جانورانی که مغزشان یک هزارم ماست چیزی یاد بگیریم درحالی که اگر ماآدمها تنها دوصدهزارسال تجربه زیستن و زنده ماندن در روی زمین را داریم مثلا حلزونها نیم میلیون سال بیش از ما تجربه زیستن دارند پس شاید بتوانیم از رفتار حلزونها هم چیزهایی بیاموزیم.
لابد میپرسید حالااز بین این همه جانور چرا حلزون؟
من ازسالهاپیش وقتی فهمیدم معمای حافظه با تحقیق روی نورونهای حلزون حل شده عاشق این موجودات لزج شدم ولی این عشق وقتی بیشتر شد که دخترم از سفر شمال چند حلزون به عنوان حیوان خانگی به خانه آورد و به قصد کنجکاوی کتابِ" صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی"را خریدم.
کتاب،داستان واقعی همدم شدن خانم بیماریست با یک حلزون!
فصلی از کتاب با بخشی از قصه هانس کریستین آندرسون از زبان یک حلزون آغاز میشود:
«خود را از جهان بیرون خواهم کشید؛هیچکدام از اتفاقاتی که آنجا می افتد ربطی به من ندارد و با این جمله حلزون به داخل خانه اش رفت و دهانه صدفش را بَتونه کشید.»
حلزونها وقتی روزگار به مرادشان نیست به درون خود فرو میروند و بامایع لزج معروفشان درِ صدف شان را بتونه میکنند و گاهی حتی برای سالها هیچ کاری نمیکنند تا وقتی اوضاع زمانه مساعد شود درست چون ما هیچ کار نکن ها!
اگر میگویید حلزونها خیلی کوچکتر از آنی هستند که راهنمای ما آدمها باشند بگذارید به سراغ شکارچیان حلزون یعنی پرندگان برویم همانهایی که عطار در منطق الطیرش از آنها سیمرغی میسازد پر از پند و اندرز!
کتاب"فلسفه پرندگان" که گویی مدرن شده منطق الطیرست در ادامه مکتب طبیعت گرایی ویلسون درباره همان چیزهایی ست که میتوانیم از پرندگان بیاموزیم.
کتاب شرح میدهد که در فصل پرریزی وقتی که مرغابی ها هفته ها قدرت بال زدنشان را از دست میدهند و به شدت آسیب پذیر میشوند، تنها کاری که میکنند هیچ کاری نکردنست،آنها گوشه ای کز میکنند و بی سر و صدا فقط منتظر پرهای جدید می مانند و تنها بعد از نوشدن پرهاست که با سر و صدایی کر کننده پرواز به سوی آسمان را ازسر میگیرند.
یا میگوید که توکاهای نر بعد از ساعتها آوازخوانی وقتی از ماده جواب رد میشنوند برخلاف ما بدون اینکه فکر کنند که جهان به پایان رسیده است و به دنبال مقصر بگردند و گرفتار استدلالهای بی پایان شوند فقط به سراغ ماده ی بعدی میروند و همان آواز رابا همان حوصله برای او تکرار میکنند و آنقدر این کار را میکنند تا پسندیده شوند.
یا شرح میدهد که چگونه مرغها قدقدکنان به این طرف و آنطرف میروند و به همه چیز نوک میزنند تا بالاخره یک کرم چاق به نوکشان بخورد بدون اینکه نگران بی کرم ماندن فرداباشند.
پرندگان به معنای واقعی دم را غنیمت میشمارند و در اینجا و اکنون زندگی میکنند چون برای آنها شادی با نبود ناشادی آغاز میشود.اندوه از جایی آغاز میشود که به فکر آینده بیفتیم و پرندگان هیچ شادی یی را به فردا موکول نمیکنند برخلاف ما آدمها که همیشه شادی خود را گروگان آینده ای میکنیم که بالاخره در آن همه چیز بهتر خواهد شد، عشقمان را پیدا خواهیم کرد،درسمان تمام خواهد شد، پولدار خواهیم شد آینده ای که اینها خواهند رفت و آنها خواهند آمد درست برخلاف پرندگان که همیشه در اکنون زندگی میکنند.
شاید حالا که پر و بالمان ریخته و هر آوازی خوانده ایم و به هر سازی رقصیده ایم،جواب رد شنیده ایم و در آینده،فعلا افقی جز تاریکی نمیبینیم و آنها که در آرزوی رفتنشان هستیم قصد رفتن ندارند بهترست به پیروی از مکتب طبیعت گرایی،چون پرندگان به لذت های کوچک اکنون دلخوش کنیم و فعلا منتظر پر و بال جدید بمانیم و چون حلزون در خودمان بخزیم و به قول دکتر رنانی"صبری شادمانه" در پیش بگیریم و تنها به نفرینی بسنده کنیم به آنانی که راهی جز حلزون بودن برای ما باقی نگذاشته اند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
Forwarded from نشر کرگدن
گزارش و نقدی بر کتاب مخنویس در سایت اخلاق جهانی به قلم سعید عدالتنژاد
https://globalethics.ir/%d9%85%d9%8f%d8%ae%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%db%8c%da%a9-%d9%be%d8%b2%d8%b4%da%a9-%d8%a7%d8%b9%d8%b5%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7/
https://globalethics.ir/%d9%85%d9%8f%d8%ae%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%db%8c%da%a9-%d9%be%d8%b2%d8%b4%da%a9-%d8%a7%d8%b9%d8%b5%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7/
اخلاق جهانی
مُخنویس: یادداشتهای یک پزشک اعصاب دربارۀ جهانِ انسان — اخلاق جهانی
در بخشهایی از کتاب ایدههای اخلاقی- معنوی، روان (مغز در نظر مُخنویس) خواننده را تعالی میبخشد: ایدۀ اخلاق جهانی؛ دربارۀ پیری و کنار آمدن با بیماریها؛ راه حل جاودانه ماندن؛ در تفسیر رنج زندگی؛ راه خرسندی و درویشی؛ در ستایش آهستگی.
هیاهویی برای هیچ
چندی پیش بعد از سی و پنج سال به گردهمایی فارغ التحصیلان مدرسه ی راهنمایی قدیممان رفتم.
آنروز حسی که بیش از هرچیزی من را تحت تاثیر قرار داد بجز حس نوستالژیکِ دیدن همکلاسی ها و معلمان قدیمی،حسِ" توقف "بود!
نمیدانم تحصیل در مدارس مذهبی آنچنانی را تجربه کرده اید یا نه؟
این مدارس با وجود مرامها و مسلکهای متفاوت شان در یک چیز دقیقا مثل همند: تغییر نکردن!
مراسم آن روز با همان فرمت سابق و همان ژست های قدیمی و دقیقا بر اساس همان افکار و آرمانهای سی و پنج سال پیش برگزار شد.
انگار بعد ازاین همه سال از نظر متولیان مدرسه هیچچیزی در دنیا تغییر نکرده بود و گویی کل مدرسه و آدمهایش در تمام این مدت در سردخانه ای نگه داری شده بودند و بعد از سی و پنج سال از همان سردخانه یک راست به دورهمی آورده شده بودند.
سخنرانان جلسه درست مثل سی و پنج سال پیش هنوز هم میگفتند هدفشان پرورش دکتر و مهندسهایی معتقدست، معتقد به همان عقاید ابدی و ازلی متولیان مدرسه مذهبی ما درباره جهان و انسان!
یادم می آید که مدیر مدرسه (که آن زمان در چشم ما بچه های دوازده سیزده ساله ابرمردی به نظر میرسید که خدا او را برای نجات مااز آن دنیای پر از فساد فرستاده بود) هر روز با هیجان از ما میخواست که در دوازده سالگی نه فقط برای نمره بیست کلاس بلکه برای بوعلی سینا شدن و گرفتن جایزه نوبل تلاش کنیم و البته سالها برای این سوال جوابی نداشتم ،این سوال که چرا او که لیسانسش را نیمه کاره رها کرده بود اینقدر علاقمند اینشتین کردن ما و فرستادن ما به هاروارد بود؟
تا اینکه در همین جلسه بعد از سی و پنج سال بالاخره دلیلش را فهمیدم!
در ابتدای جلسه،فیلمی پخش شد از کسی که در هاروارد درس میداد و به همان چیزهایی باور داشت که مدیران مدرسه باور داشتند و در آخر،مجری جلسه پیروزمندانه از این داستان نتیجه جالبی گرفت که جواب سوال من در آن پنهان بود:
"چون فلانی که عقایدش مثل ماست در هاروارد درس میدهد پس عقایدما بسیار علمی و هارواردیست"
من تازه آن روز فهمیدم که هدف اصلی متولیان مدارس مذهبی بیش از آنکه پرورش مذهبی های تحصیلکرده باشد،اثبات این گزاره به عالم و آدم و البته به خودشان بوده که دکتر و مهندس و تحصیلکرده بودن با مذهبی بودن منافاتی ندارد.
بعد از سی و پنج سال ما ورودی های قدیمی به همان اندازه ی معدل جامعه و متناسب باهمان خانواده ای که در آن بزرگ شده بودیم مذهبی بودیم و متولیان مدرسه ی ما هرگز نتوانسته بودند ما را مذهبی تر از چیزی کنند که ظرفیتش را داشتیم.
آن دسته از همکلاسی های ما که هنوز سوپر مذهبی بودند همانهایی بودند که به واسطه خانواده مذهبی شان در هر مدرسه ی دیگری هم که درس میخواندند باز هم امروز سوپر مذهبی بودند.
متولیان مدرسه سالهاست کهدر این دورهمی ها امثال ما فارغ التحصیلان را رصد میکنند و میبینند که چگونه در مذهبی تر کردن آدمها شکست خورده اند.
سوال این جاست که با وجود چنین شکستی چرا مدارس مذهبی کوتاه نمی آیند؟
جواب من اینست:
چون هدف اصلی آنها نه پرورش تحصیلکرده های مذهبی تر بلکه تلاش برای اثبات این گزاره بوده که مذهبی بودن با هوش و تحصیلات منافاتی ندارد.
آنها در تمام این سالها،بدون اینکه برای حل تعارضاتی که بین مذهب قدیم و دانش جدید وجود دارد تلاشی کنند، تنها به دنبال این بودند و هستند که از آستین مدارسشان چند تحصیلکرده ی هارواردِ سوپرمذهبی در آورند تنها برای اینکه ثابت کنند اینشتین هم میتواند مذهبی باشد.
ولی آیا تحصیلات و هوش آدمها بر کیفیت باورها و اعتقاداتشان اثر دارد؟
مری ایبرشتات در کتابِ چرا غرب خدا را از دست داد به این سوال یک جواب نه بزرگ میدهد یعنی همان جوابی که مدارس مذهبی، سالهاست با راه انداختن این مدرسه ها آرزویش را دارند.
او با آمار نشان میدهد تحصیلات نه تنها هیچ خللی در باورهای مذهبی مردم ایجاد نمیکند بلکه گاهی سبب محکم تر شدن آن باورها هم میشود.
درواقع مذهبی های دو آتشه ی تحصیل کرده ی هاروارد، ممکن است ایمانشان به جای دو آتشه، سه آتشه باشد.
و دلیلش این نکته است که مغز آدمها اول تصمیم میگیرد به چه چیزی باور داشته باشد و سپس سعی میکند با کمک تحصیلات و هوشش، دلیلهای بهتری برای آن باور جفت و جور کند.
درواقع تحصیلات نه دشمن دینداریست نه دوست آن،بلکه تنها چون شرابیست که آنچنان را آنچنان تر میکند و البته این داستان تنهادرباره باورهای مذهبی صادق نیست.
مثلا کسی که به آدم فضایی باور دارد، اگردر هاروارد درس خوانده باشد میتواند دلایل بهتری از یک دیپلمه برای وجود آدم فضایی جفت وجور کند.
تحصیلات و هوش ما دلیلی بر درستی باورهای ما نیست حتی اگر اینشتین زمان هم اعتقادات مارا تایید کند.
با خودم فکر میکنم اگر متولیان خستگی ناپذیر مدرسه ی سوپر مذهبی ما این را بفهمند،آیا ممکنست دست از سر بچه مدرسه ای ها بردارند؟
فکر نمیکنم!
https://www.tg-me.com/draboutorab
چندی پیش بعد از سی و پنج سال به گردهمایی فارغ التحصیلان مدرسه ی راهنمایی قدیممان رفتم.
آنروز حسی که بیش از هرچیزی من را تحت تاثیر قرار داد بجز حس نوستالژیکِ دیدن همکلاسی ها و معلمان قدیمی،حسِ" توقف "بود!
نمیدانم تحصیل در مدارس مذهبی آنچنانی را تجربه کرده اید یا نه؟
این مدارس با وجود مرامها و مسلکهای متفاوت شان در یک چیز دقیقا مثل همند: تغییر نکردن!
مراسم آن روز با همان فرمت سابق و همان ژست های قدیمی و دقیقا بر اساس همان افکار و آرمانهای سی و پنج سال پیش برگزار شد.
انگار بعد ازاین همه سال از نظر متولیان مدرسه هیچچیزی در دنیا تغییر نکرده بود و گویی کل مدرسه و آدمهایش در تمام این مدت در سردخانه ای نگه داری شده بودند و بعد از سی و پنج سال از همان سردخانه یک راست به دورهمی آورده شده بودند.
سخنرانان جلسه درست مثل سی و پنج سال پیش هنوز هم میگفتند هدفشان پرورش دکتر و مهندسهایی معتقدست، معتقد به همان عقاید ابدی و ازلی متولیان مدرسه مذهبی ما درباره جهان و انسان!
یادم می آید که مدیر مدرسه (که آن زمان در چشم ما بچه های دوازده سیزده ساله ابرمردی به نظر میرسید که خدا او را برای نجات مااز آن دنیای پر از فساد فرستاده بود) هر روز با هیجان از ما میخواست که در دوازده سالگی نه فقط برای نمره بیست کلاس بلکه برای بوعلی سینا شدن و گرفتن جایزه نوبل تلاش کنیم و البته سالها برای این سوال جوابی نداشتم ،این سوال که چرا او که لیسانسش را نیمه کاره رها کرده بود اینقدر علاقمند اینشتین کردن ما و فرستادن ما به هاروارد بود؟
تا اینکه در همین جلسه بعد از سی و پنج سال بالاخره دلیلش را فهمیدم!
در ابتدای جلسه،فیلمی پخش شد از کسی که در هاروارد درس میداد و به همان چیزهایی باور داشت که مدیران مدرسه باور داشتند و در آخر،مجری جلسه پیروزمندانه از این داستان نتیجه جالبی گرفت که جواب سوال من در آن پنهان بود:
"چون فلانی که عقایدش مثل ماست در هاروارد درس میدهد پس عقایدما بسیار علمی و هارواردیست"
من تازه آن روز فهمیدم که هدف اصلی متولیان مدارس مذهبی بیش از آنکه پرورش مذهبی های تحصیلکرده باشد،اثبات این گزاره به عالم و آدم و البته به خودشان بوده که دکتر و مهندس و تحصیلکرده بودن با مذهبی بودن منافاتی ندارد.
بعد از سی و پنج سال ما ورودی های قدیمی به همان اندازه ی معدل جامعه و متناسب باهمان خانواده ای که در آن بزرگ شده بودیم مذهبی بودیم و متولیان مدرسه ی ما هرگز نتوانسته بودند ما را مذهبی تر از چیزی کنند که ظرفیتش را داشتیم.
آن دسته از همکلاسی های ما که هنوز سوپر مذهبی بودند همانهایی بودند که به واسطه خانواده مذهبی شان در هر مدرسه ی دیگری هم که درس میخواندند باز هم امروز سوپر مذهبی بودند.
متولیان مدرسه سالهاست کهدر این دورهمی ها امثال ما فارغ التحصیلان را رصد میکنند و میبینند که چگونه در مذهبی تر کردن آدمها شکست خورده اند.
سوال این جاست که با وجود چنین شکستی چرا مدارس مذهبی کوتاه نمی آیند؟
جواب من اینست:
چون هدف اصلی آنها نه پرورش تحصیلکرده های مذهبی تر بلکه تلاش برای اثبات این گزاره بوده که مذهبی بودن با هوش و تحصیلات منافاتی ندارد.
آنها در تمام این سالها،بدون اینکه برای حل تعارضاتی که بین مذهب قدیم و دانش جدید وجود دارد تلاشی کنند، تنها به دنبال این بودند و هستند که از آستین مدارسشان چند تحصیلکرده ی هارواردِ سوپرمذهبی در آورند تنها برای اینکه ثابت کنند اینشتین هم میتواند مذهبی باشد.
ولی آیا تحصیلات و هوش آدمها بر کیفیت باورها و اعتقاداتشان اثر دارد؟
مری ایبرشتات در کتابِ چرا غرب خدا را از دست داد به این سوال یک جواب نه بزرگ میدهد یعنی همان جوابی که مدارس مذهبی، سالهاست با راه انداختن این مدرسه ها آرزویش را دارند.
او با آمار نشان میدهد تحصیلات نه تنها هیچ خللی در باورهای مذهبی مردم ایجاد نمیکند بلکه گاهی سبب محکم تر شدن آن باورها هم میشود.
درواقع مذهبی های دو آتشه ی تحصیل کرده ی هاروارد، ممکن است ایمانشان به جای دو آتشه، سه آتشه باشد.
و دلیلش این نکته است که مغز آدمها اول تصمیم میگیرد به چه چیزی باور داشته باشد و سپس سعی میکند با کمک تحصیلات و هوشش، دلیلهای بهتری برای آن باور جفت و جور کند.
درواقع تحصیلات نه دشمن دینداریست نه دوست آن،بلکه تنها چون شرابیست که آنچنان را آنچنان تر میکند و البته این داستان تنهادرباره باورهای مذهبی صادق نیست.
مثلا کسی که به آدم فضایی باور دارد، اگردر هاروارد درس خوانده باشد میتواند دلایل بهتری از یک دیپلمه برای وجود آدم فضایی جفت وجور کند.
تحصیلات و هوش ما دلیلی بر درستی باورهای ما نیست حتی اگر اینشتین زمان هم اعتقادات مارا تایید کند.
با خودم فکر میکنم اگر متولیان خستگی ناپذیر مدرسه ی سوپر مذهبی ما این را بفهمند،آیا ممکنست دست از سر بچه مدرسه ای ها بردارند؟
فکر نمیکنم!
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
عاشورا روزِ همه
مغز ما آدمها،عاشق داستانست زیرا با داستان،بهتر یاد میگیرد و راحت تر به خاطر می آورد و البته عاشق خوبی ها هم هست و جمع این دو عشق یعنی داستانهای خوب درباره آدمهای خوب با مغز ما چه ها که نمیکند.
عشق به داستان چیز عجیبی نیست ولی عشق به خوبی چرا!
چرا باید طبیعت طوری ما را بسازد که با اینکه خوبی ها لااقل در ظاهر،نفعی به ما نمی رساند آنها را دوست داشته باشیم؟
میگویم"طبیعت" چون ما ازهمان نوزادی بدون اینکه هنوز تحت تاثیر تربیت و فرهنگ قرار بگیریم ،خوبها را بیشتر میپسندیم مثلا خردسالان،عروسکی که در یک نمایش ساختگی بقیه عروسکها را میزند هرگز برای بازی انتخاب نمیکنند و برعکس عروسکی را بغل میکنند که در نمایش به بقیه کمک میکند.
در واقع میل به خوبی از ابتدا در جعبه ابزار ژنها و نورونهای ما تعبیه شده است.
ولی چرا؟
تئوری ژن خودخواه میگوید خوبی کردن حتی اگر به نفع شخص ما نباشد به نفع بقای ژنهای ما یا ژنهای مشترک ما با نزدیکان و قوم و قبیله ی ماخواهد بود مثلا از نظر ژنها بهترست یک مادرخودش را فدای دو فرزندی کند که هر کدام نصف ژنهای او را دارند یا یک عمو بهترست خود را فدای چهار برادرزاده ای کند که هریک ربع ژنهای او را دارند و با همین منطقست که ژن فداکاری ارزش تکاملی پیدا میکند.
درباره خوبی به غریبه ها هم همین فرمول کار میکند زیرا ما حتی با انسانهای غریبه هم در بیشتر ژنهایمان مشترکیم.
بعضی ها نظر دیگری دارند و میگویند ما خوبی میکنیم فقط چون"خوب به نظر آمدن"میتواند شانس بقا و تولید مثل ما را بیشتر کند.
بعضی هم میگویند خوبی کردن و همکاری و فداکاری چون لازمه ی زندگی گروهی و ساخت تمدنهای بزرگ بوده، اینچنین فراگیر شده است.
اینها را به این دلیل گفتم که بگویم برای طرفداری از خوبی نیازی به ایمان متافیزیکی وجود ندارد و تاس طبیعت میل به خوبی ها را در جعبه ابزار ما قرار داده است.
و حالا اصل ماجرا
ما آدمها هم عاشق خوبی هستیم هم عاشق داستان و عاشورا هزارداستانیست درباره ی خوبی ها!
عاشورا پر از قصه هاییست درباره خوبی ها، فداکاری ها ،گذشتها، رحم ها ،عشقها و مرگها و زندگیها و از همه مهتر آزادی و آزادگی ها!
مثل قصه ی آخرین دیدار دختری با پدری که با آزادگی مرگ را انتخاب میکند،مرگی که البته تا ابد زنده ماندنست.
یا قصه چراغهایی که خاموش میشوند تا در کمال آزادی هرکه نمیخواهد و نمیتواند که بماند و بمیرد، برود و بماند
یا قصه دشمنی آزاده که عاشق مردی در لشکر دشمن میشود و در راه نجات همان دشمن سابق،خود را فدا میکند
یا قصه ی عموی پهلوانی که چشم و دست و پایش را تنها فدای مَشک آبی برای بچه های برادرش میکند
عاشورا قصه ی جنگیست که قهرمانی شیرخوار دارد و همه ی خونها و غصه های این قصه حتی اگر بیشترش قصه ی قصه گو ها باشد در آخر پرچمهای
خوب بودن و آزاد زیستن و زیر بار بدی سر خم نکردن را به اهتزاز در می آورد.
جاناتان هایت میگوید که دینداری ،خوبان عالم را از هم جدا میکند و راست میگوید ولی قصه عاشورا قصه ی دینداران نیست ،قصه ی خوبان است!
قصه ای که برغم دینداران ،خوبان عالم را از هم جدا نکرده و تازه آنها را برای سالها بر سر یک سفره جمع کرده است سفره ای که تا پیش از اینکه شهرداریها و حکومتیها آن را آلوده کنند پر از شیعه و ارمنی و بامذهب و لامذهب بود.
آلن دوباتن در کتاب دین برای خداناباوران از میراثهای اخلاقی و فرهنگی اروپا میگوید ارثیه ای که در جبر سیاسی تاریخ ، رنگ مسیحی به خود گرفته و به نفع کلیسامصادره شده است.
او میپرسد چرا باید صلح طلبی های مسیح و میراث هنری میکل آنژ در سقف کلیسای واتیکان را دودستی به پاپ هایی تقدیم کنیم که نه تنها نسبتی با خوبیهای مسیح ندارند بلکه تا وقتی که زوری و زری داشتند قاتلانی حرفه ای بودند؟
او کلیساهای زیبای قدیمی را اجاره میکند و در آنها برای طرفداران خداناباور و خداباور خوبی ها ، درباره اخلاق و محیط زیست موعظه میکند.
و شاید ما هم بد نباشد که چنین کنیم؟
عاشورا میراث فرهنگی و اخلاقی ست که به هیچ قبیله و دینی تعلق ندارد.
عاشورا تراژدی خوبی هاست و قرنهاست در خاطره ی جمعی ما و پدران و اجداد ما جا خوش کرده است.
عاشورا کارناوالی ست برای آدمهای لامذهب و بامذهب،که هم قیمه ی در آن پیدا میشود ،هم موسیقی و زنجیر و سینه زنی و رقص و رفاقتها و عشقهای پنهانی!
چرا ما مردم باید میراث اخلاقی و فرهنگی یی که درباره خوبی و آزادگی ست را تقدیم نامردمان کنیم؟
عاشورا مال همه ماست حتی مال آنهایی که نه عاشق خوبی بلکه فقط عاشق خوب به نظر آمدن هستند حتی مال یزیدیست که میگویند برای حسین روضه خوانده و گریه کرده است.
عاشورا ملک هیچ دین و قبیله و حکومتی نیست و نبوده و نخواهد شد،عاشورا ارث پدری تمام عاشقان خوبی و آزادگان دنیاست حتی اگر آنها دیگر به دین پدرانشان نباشند.
هیچ عاقلی از ارث پدری اش صرف نظر نمیکند!
آیا میگذارند؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
مغز ما آدمها،عاشق داستانست زیرا با داستان،بهتر یاد میگیرد و راحت تر به خاطر می آورد و البته عاشق خوبی ها هم هست و جمع این دو عشق یعنی داستانهای خوب درباره آدمهای خوب با مغز ما چه ها که نمیکند.
عشق به داستان چیز عجیبی نیست ولی عشق به خوبی چرا!
چرا باید طبیعت طوری ما را بسازد که با اینکه خوبی ها لااقل در ظاهر،نفعی به ما نمی رساند آنها را دوست داشته باشیم؟
میگویم"طبیعت" چون ما ازهمان نوزادی بدون اینکه هنوز تحت تاثیر تربیت و فرهنگ قرار بگیریم ،خوبها را بیشتر میپسندیم مثلا خردسالان،عروسکی که در یک نمایش ساختگی بقیه عروسکها را میزند هرگز برای بازی انتخاب نمیکنند و برعکس عروسکی را بغل میکنند که در نمایش به بقیه کمک میکند.
در واقع میل به خوبی از ابتدا در جعبه ابزار ژنها و نورونهای ما تعبیه شده است.
ولی چرا؟
تئوری ژن خودخواه میگوید خوبی کردن حتی اگر به نفع شخص ما نباشد به نفع بقای ژنهای ما یا ژنهای مشترک ما با نزدیکان و قوم و قبیله ی ماخواهد بود مثلا از نظر ژنها بهترست یک مادرخودش را فدای دو فرزندی کند که هر کدام نصف ژنهای او را دارند یا یک عمو بهترست خود را فدای چهار برادرزاده ای کند که هریک ربع ژنهای او را دارند و با همین منطقست که ژن فداکاری ارزش تکاملی پیدا میکند.
درباره خوبی به غریبه ها هم همین فرمول کار میکند زیرا ما حتی با انسانهای غریبه هم در بیشتر ژنهایمان مشترکیم.
بعضی ها نظر دیگری دارند و میگویند ما خوبی میکنیم فقط چون"خوب به نظر آمدن"میتواند شانس بقا و تولید مثل ما را بیشتر کند.
بعضی هم میگویند خوبی کردن و همکاری و فداکاری چون لازمه ی زندگی گروهی و ساخت تمدنهای بزرگ بوده، اینچنین فراگیر شده است.
اینها را به این دلیل گفتم که بگویم برای طرفداری از خوبی نیازی به ایمان متافیزیکی وجود ندارد و تاس طبیعت میل به خوبی ها را در جعبه ابزار ما قرار داده است.
و حالا اصل ماجرا
ما آدمها هم عاشق خوبی هستیم هم عاشق داستان و عاشورا هزارداستانیست درباره ی خوبی ها!
عاشورا پر از قصه هاییست درباره خوبی ها، فداکاری ها ،گذشتها، رحم ها ،عشقها و مرگها و زندگیها و از همه مهتر آزادی و آزادگی ها!
مثل قصه ی آخرین دیدار دختری با پدری که با آزادگی مرگ را انتخاب میکند،مرگی که البته تا ابد زنده ماندنست.
یا قصه چراغهایی که خاموش میشوند تا در کمال آزادی هرکه نمیخواهد و نمیتواند که بماند و بمیرد، برود و بماند
یا قصه دشمنی آزاده که عاشق مردی در لشکر دشمن میشود و در راه نجات همان دشمن سابق،خود را فدا میکند
یا قصه ی عموی پهلوانی که چشم و دست و پایش را تنها فدای مَشک آبی برای بچه های برادرش میکند
عاشورا قصه ی جنگیست که قهرمانی شیرخوار دارد و همه ی خونها و غصه های این قصه حتی اگر بیشترش قصه ی قصه گو ها باشد در آخر پرچمهای
خوب بودن و آزاد زیستن و زیر بار بدی سر خم نکردن را به اهتزاز در می آورد.
جاناتان هایت میگوید که دینداری ،خوبان عالم را از هم جدا میکند و راست میگوید ولی قصه عاشورا قصه ی دینداران نیست ،قصه ی خوبان است!
قصه ای که برغم دینداران ،خوبان عالم را از هم جدا نکرده و تازه آنها را برای سالها بر سر یک سفره جمع کرده است سفره ای که تا پیش از اینکه شهرداریها و حکومتیها آن را آلوده کنند پر از شیعه و ارمنی و بامذهب و لامذهب بود.
آلن دوباتن در کتاب دین برای خداناباوران از میراثهای اخلاقی و فرهنگی اروپا میگوید ارثیه ای که در جبر سیاسی تاریخ ، رنگ مسیحی به خود گرفته و به نفع کلیسامصادره شده است.
او میپرسد چرا باید صلح طلبی های مسیح و میراث هنری میکل آنژ در سقف کلیسای واتیکان را دودستی به پاپ هایی تقدیم کنیم که نه تنها نسبتی با خوبیهای مسیح ندارند بلکه تا وقتی که زوری و زری داشتند قاتلانی حرفه ای بودند؟
او کلیساهای زیبای قدیمی را اجاره میکند و در آنها برای طرفداران خداناباور و خداباور خوبی ها ، درباره اخلاق و محیط زیست موعظه میکند.
و شاید ما هم بد نباشد که چنین کنیم؟
عاشورا میراث فرهنگی و اخلاقی ست که به هیچ قبیله و دینی تعلق ندارد.
عاشورا تراژدی خوبی هاست و قرنهاست در خاطره ی جمعی ما و پدران و اجداد ما جا خوش کرده است.
عاشورا کارناوالی ست برای آدمهای لامذهب و بامذهب،که هم قیمه ی در آن پیدا میشود ،هم موسیقی و زنجیر و سینه زنی و رقص و رفاقتها و عشقهای پنهانی!
چرا ما مردم باید میراث اخلاقی و فرهنگی یی که درباره خوبی و آزادگی ست را تقدیم نامردمان کنیم؟
عاشورا مال همه ماست حتی مال آنهایی که نه عاشق خوبی بلکه فقط عاشق خوب به نظر آمدن هستند حتی مال یزیدیست که میگویند برای حسین روضه خوانده و گریه کرده است.
عاشورا ملک هیچ دین و قبیله و حکومتی نیست و نبوده و نخواهد شد،عاشورا ارث پدری تمام عاشقان خوبی و آزادگان دنیاست حتی اگر آنها دیگر به دین پدرانشان نباشند.
هیچ عاقلی از ارث پدری اش صرف نظر نمیکند!
آیا میگذارند؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
هم ریاضی هم تجربی(قسمت اول)
.
من و دوستم محمد که مهندسی کارکشته و عشق ریاضیست در پایان بحثهای متنوع و بی پایانمان در اغلب مواقع به توافقی نسبی میرسیم به جز وقتی که موضوع بحثما مربوط به علم تجربی یا ریاضی باشد.
ما پزشکان فکر میکنیم برای طبابت نیازی به فهم ریاضی نداریم در حالی که بدون کمک گرفتن از علم احتمالات،هیچ فرضیه ای در علوم تجربی قابل استناد نیست.
از آن طرف هم مهندسین فکر میکنند، انسانها ماشینهایی هستند درست مثل موبایلهایی که آنها میسازند و تابع حساب و کتابی منطقی و ریاضیاتی اند و میتوان با کم و زیاد کردن x و y آنها،به zشان رسید.
دوستم با همین دید به درستی به من طعنه میزند که اگر شماپزشکان فقط به اندازه نصف پیشرفتی که ما مهندسان در این سالها درمخابرات کرده ایم در پزشکی پیشرفت کرده بودید الان همه باید به جاودانگی رسیده بودیم و دیگر هیچ بیماری لاعلاجی باقی نمانده بود!
ولی چرا این طعنه ناعادلانه است؟
پینکر در کتاب آخرش "عقلانیت" به خوبی توضیح میدهد که چرا ما برای درست فکر کردن و عاقلانه تصمیم گرفتن به منطق ریاضی همانقدر نیاز داریم که به مشاهده تجربی!
آنهایی که ذهن ریاضی دارند اغلب انتظار دارند همه اتفاقات عالم منطقی و قابل محاسبه باشد ولی پینکر میگوید
"منطق "هرگز برجهان حکومت نخواهد کرد چون بین گزاره های منطقی و گزاره های تجربی فرقی اساسی وجود دارد.
او میگوید انقلاب علمی قرن هفدهم تنها وقتی آغاز شد که مردم پذیرفتند برداشت های ما درباره جهان مادی،تجربی هستند و تنها براساس تجربه میتوان آنها را اثبات کرد نه منطق!
داروین برای کشف قانون تکامل،حساب و کتاب نکرد بلکه دور دنیا سفر کرد و به جانوران عالم نگاه کرد.
کشفیات نیوتن و گالیله هم بدون مشاهده تجربی امکانپذیر نبودند!
پینکر تعریف میکند که چگونه در قرن چهاردهم جمع زیادی از علمای کلیسا به مدت دوهفته درباره اینکه اسبها چند دندان دارند با هم بحث میکردند و به نتیجه نمیرسیدند تا اینکه بعد از دو هفته استدلال، ناگهان یک کشیش جوان از میان جمع برخاست و پرسید: چرا به طویله نمیروید و دندانهای یک اسب واقعی را نمیشمارید؟
سالها اطبا که همزمان منطق دان هم بودند برای درمان بیماریها به جای آزمایش و مشاهده و تجربه، ساعتها مینشستند و استدلال میکردند که با چه منطقی بیمار را درمان کنند و با همین نوع تفکر بود که به این نتیجه رسیده بودند که در بیماری های اسهالی چون وبا چون بدن آب را دفع میکند و منطقا بدن کاری به ضرر خودش نباید بکند پس باید برای دفع بیشتر آب با دادن مسهل به او کمک کرد حتی اگر نتیجه چنین استدلالی کشتن میلیونها نفربرای قرنها باشد در حالی که تنها کافی بود فقط یک نفر پیدا شود و به یک گروه از وبایی ها آب دهد و به گروه دیگر مسهل و به صورت تجربی مشاهده کند که بیشتر وبایی ها تنها با جایگزین کردن آب زنده می مانند.
یا مثلا برای فهمیدن این موضوع که کار قلب به گردش در آوردن خونست و امروزه برخلاف سیصدسال پیش بدیهی به نظر میرسد به جای بحث و جدل بر روی نظرات جالینوس و بقراط و در آخر رسیدن به این نتیجه که قلب جای احساساتست چون وقتی عاشق میشویم تند میزند فقط کافی بود آنها مثل دوران دانشجویی ما سینه یک قورباغه بیچاره را بشکافند و پمپ شدن خون توسط قلب را با چشمشان ببینند.
و البته فهم اینکه دستیابی به برداشت درست از جهان مادی تنها با تجربه و مشاهده ممکنست و گزاره های منطقی و تجربی فرقی اساسی با هم دارند یک فهم کاملا مدرن است.
عالمان قدیم به خوبی ارزش استدلال و منطق را میفهمیدند ولی اصلا متوجه ارزش مشاهده و تجربه نبودند!
مهندسین اهل منطق و استدلال از اینکه سرعت پیشرفت علم پزشکی بسیار کمتر از سرعت پیشرفت تکنولوژی موبایل است تعجب میکنند و فکر میکنند این ناشی از کم کاری یا کمهوشیما پزشکان و دانشمندان علوم طبیعی است.
با همین منطق،آنها انتظار دارند هوش مصنوعی بتواند با کمک قدرت محاسبه و هوش خود در عرض مدت کوتاهی از پس همه کارهایی که ما پزشکان در آنها خنگ و ناتوان بوده ایم برآید در حالی که هر کشفی در علم تجربی نیاز به مشاهده دارد نه محاسبه!
برای پیدا کردن داروی بیماری ام اس به هزاران آدم واقعی مبتلا به ام اس نیاز داریم که قبول کنند سالها،صدها متخصص واقعی ام اس بر روی آنهاآزمایش کنند ،نه یک ابرهوش بی دست و پای همه چیزدان زندانی درچند ترانزیستور.
در دنیای تجربی اثر یک دارو فقط وقتی ثابت میشود که به طور معناداری در یک مطالعه دو سوکور از یک دارونما بر روی آدمهای واقعی بهتر اثر کند نه با کمک استدلال منطقی حتی اگر این استدلال را یک ابر هوش انجام دهد.
البته ما پزشکان برای فهم و تفسیر نتایج خام هر مطالعه تجربی ای نیاز به ریاضی و منطق داریم.
بدون ریاضی،مشاهدات تجربی ما خام و بی معنا خواهند ماند.
ازاینجا به بعد به نفع دوست مهندس و ریاضی دانم؛محمد* ورق بر میگردد.
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
.
من و دوستم محمد که مهندسی کارکشته و عشق ریاضیست در پایان بحثهای متنوع و بی پایانمان در اغلب مواقع به توافقی نسبی میرسیم به جز وقتی که موضوع بحثما مربوط به علم تجربی یا ریاضی باشد.
ما پزشکان فکر میکنیم برای طبابت نیازی به فهم ریاضی نداریم در حالی که بدون کمک گرفتن از علم احتمالات،هیچ فرضیه ای در علوم تجربی قابل استناد نیست.
از آن طرف هم مهندسین فکر میکنند، انسانها ماشینهایی هستند درست مثل موبایلهایی که آنها میسازند و تابع حساب و کتابی منطقی و ریاضیاتی اند و میتوان با کم و زیاد کردن x و y آنها،به zشان رسید.
دوستم با همین دید به درستی به من طعنه میزند که اگر شماپزشکان فقط به اندازه نصف پیشرفتی که ما مهندسان در این سالها درمخابرات کرده ایم در پزشکی پیشرفت کرده بودید الان همه باید به جاودانگی رسیده بودیم و دیگر هیچ بیماری لاعلاجی باقی نمانده بود!
ولی چرا این طعنه ناعادلانه است؟
پینکر در کتاب آخرش "عقلانیت" به خوبی توضیح میدهد که چرا ما برای درست فکر کردن و عاقلانه تصمیم گرفتن به منطق ریاضی همانقدر نیاز داریم که به مشاهده تجربی!
آنهایی که ذهن ریاضی دارند اغلب انتظار دارند همه اتفاقات عالم منطقی و قابل محاسبه باشد ولی پینکر میگوید
"منطق "هرگز برجهان حکومت نخواهد کرد چون بین گزاره های منطقی و گزاره های تجربی فرقی اساسی وجود دارد.
او میگوید انقلاب علمی قرن هفدهم تنها وقتی آغاز شد که مردم پذیرفتند برداشت های ما درباره جهان مادی،تجربی هستند و تنها براساس تجربه میتوان آنها را اثبات کرد نه منطق!
داروین برای کشف قانون تکامل،حساب و کتاب نکرد بلکه دور دنیا سفر کرد و به جانوران عالم نگاه کرد.
کشفیات نیوتن و گالیله هم بدون مشاهده تجربی امکانپذیر نبودند!
پینکر تعریف میکند که چگونه در قرن چهاردهم جمع زیادی از علمای کلیسا به مدت دوهفته درباره اینکه اسبها چند دندان دارند با هم بحث میکردند و به نتیجه نمیرسیدند تا اینکه بعد از دو هفته استدلال، ناگهان یک کشیش جوان از میان جمع برخاست و پرسید: چرا به طویله نمیروید و دندانهای یک اسب واقعی را نمیشمارید؟
سالها اطبا که همزمان منطق دان هم بودند برای درمان بیماریها به جای آزمایش و مشاهده و تجربه، ساعتها مینشستند و استدلال میکردند که با چه منطقی بیمار را درمان کنند و با همین نوع تفکر بود که به این نتیجه رسیده بودند که در بیماری های اسهالی چون وبا چون بدن آب را دفع میکند و منطقا بدن کاری به ضرر خودش نباید بکند پس باید برای دفع بیشتر آب با دادن مسهل به او کمک کرد حتی اگر نتیجه چنین استدلالی کشتن میلیونها نفربرای قرنها باشد در حالی که تنها کافی بود فقط یک نفر پیدا شود و به یک گروه از وبایی ها آب دهد و به گروه دیگر مسهل و به صورت تجربی مشاهده کند که بیشتر وبایی ها تنها با جایگزین کردن آب زنده می مانند.
یا مثلا برای فهمیدن این موضوع که کار قلب به گردش در آوردن خونست و امروزه برخلاف سیصدسال پیش بدیهی به نظر میرسد به جای بحث و جدل بر روی نظرات جالینوس و بقراط و در آخر رسیدن به این نتیجه که قلب جای احساساتست چون وقتی عاشق میشویم تند میزند فقط کافی بود آنها مثل دوران دانشجویی ما سینه یک قورباغه بیچاره را بشکافند و پمپ شدن خون توسط قلب را با چشمشان ببینند.
و البته فهم اینکه دستیابی به برداشت درست از جهان مادی تنها با تجربه و مشاهده ممکنست و گزاره های منطقی و تجربی فرقی اساسی با هم دارند یک فهم کاملا مدرن است.
عالمان قدیم به خوبی ارزش استدلال و منطق را میفهمیدند ولی اصلا متوجه ارزش مشاهده و تجربه نبودند!
مهندسین اهل منطق و استدلال از اینکه سرعت پیشرفت علم پزشکی بسیار کمتر از سرعت پیشرفت تکنولوژی موبایل است تعجب میکنند و فکر میکنند این ناشی از کم کاری یا کمهوشیما پزشکان و دانشمندان علوم طبیعی است.
با همین منطق،آنها انتظار دارند هوش مصنوعی بتواند با کمک قدرت محاسبه و هوش خود در عرض مدت کوتاهی از پس همه کارهایی که ما پزشکان در آنها خنگ و ناتوان بوده ایم برآید در حالی که هر کشفی در علم تجربی نیاز به مشاهده دارد نه محاسبه!
برای پیدا کردن داروی بیماری ام اس به هزاران آدم واقعی مبتلا به ام اس نیاز داریم که قبول کنند سالها،صدها متخصص واقعی ام اس بر روی آنهاآزمایش کنند ،نه یک ابرهوش بی دست و پای همه چیزدان زندانی درچند ترانزیستور.
در دنیای تجربی اثر یک دارو فقط وقتی ثابت میشود که به طور معناداری در یک مطالعه دو سوکور از یک دارونما بر روی آدمهای واقعی بهتر اثر کند نه با کمک استدلال منطقی حتی اگر این استدلال را یک ابر هوش انجام دهد.
البته ما پزشکان برای فهم و تفسیر نتایج خام هر مطالعه تجربی ای نیاز به ریاضی و منطق داریم.
بدون ریاضی،مشاهدات تجربی ما خام و بی معنا خواهند ماند.
ازاینجا به بعد به نفع دوست مهندس و ریاضی دانم؛محمد* ورق بر میگردد.
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مخ نویس
هم ریاضی هم تجربی(قسمت اول) . من و دوستم محمد که مهندسی کارکشته و عشق ریاضیست در پایان بحثهای متنوع و بی پایانمان در اغلب مواقع به توافقی نسبی میرسیم به جز وقتی که موضوع بحثما مربوط به علم تجربی یا ریاضی باشد. ما پزشکان فکر میکنیم برای طبابت نیازی به فهم…
* خواستم بگویم باجناقم محمد ولی مگر آقایان برای "باجناق بودن "هم آبرویی باقی گذاشته اند؟
به جایش گفتم دوستم محمد!
به جایش گفتم دوستم محمد!
هم ریاضی هم تجربی(قسمت دوم)
عقلانیت تنها دارایی گرانبهایی ست که هیچکس از کم داشتنش گله ای ندارد چون همه فکر میکنند به اندازه کافی از آن دارند.
با این حال پنج جایزه نوبل به کسانی داده شده که بی عقلی ها یا به عبارت محترمانه تر سوگیریهای شناختی ما آدمهای عقل کل را کشف کرده اند.
پینکر در کتاب"عقلانیت"میگوید جهانی که ما در آن زندگی میکنیم شبیه بازی تاس است و هرطور حساب و کتاب کنیم چنین جهانی پیشبینی ناپذیر خواهدبود
و حالا که شانس درهمه اتفاقات جهان نقش دارد و نه سریعترها همیشه اول به خط پایان میرسند و نه قویترها همیشه جنگ را میبرند و نه افراد شایسته همیشه به حقشان میرسند، پس باید بخش مهمی از عقلانیت خودمان را صرف فهم معنای تصادفی بودن زندگی و عدم قطعیت همه باورهایمان از جمله عدم قطعیت در دانش کنیم،چیزی که تنها گفتنش آسانست.
مشکل اصلی ذهن سَنبل کار ما در فهم قوانین ریاضی احتمالات اینست که ذهن ما مثل همه عادتهای دیگرش بیش از اعتماد به علم ریاضی، به تخمین های شهودی و بداهه اش اعتماد دارد.
ما هرچه بیشتر با چیزی روبرو شویم ردپای آن چیز درمغز ما قویتر میشود و حس میکنیم آن چیز بجز در مدارهای مغز ما لابد در عالم واقع هم بیشترست و البته گاهی هم همینطورست مثلا اگر از ما بپرسند بیشترین پرنده ای که در شهر وجود دارد چه پرنده ایست به درستی به یاد گنجشک و کبوتر می افتیم ولی مشکل اینجاست که تخمین های ما خیلی از اوقات درست نیست و ما درباره مخرج کسر و تخمین نسبت پایه خنگ و کند ذهنیم بخصوص اگر پای رسانه ها درمیان باشد.
مثلا آمریکایی ها فکر میکنند ۲۴درصد مردم همجنسگرا هستند یعنی همان نسبتی که در رسانه های هالیوودی نشان داده میشود درحالی که عدد صحیح ۴ درصدست.
یا مثلا مردم به اشتباه فکر میکنند خطر اینکه در حمله تروریستی کشته شوند خیلی بیشتر از غرق شدن در وان حمام است و بعد از یازده سپتامبر آپارتمان هایشان را برای اصابت هواپیمای مسافربری بیمه میکنند درحالی که خطر مرگ آنها در وان حمام بیشتر از مرگ در هرگونه حمله تروریستی ست.
یا مثلا وقتی یک هواپیما سقوط میکند مردم تا مدتها از ترس سفر هوایی با ماشین سفر میکنند درحالی که احتمال مرگ آنها در سفر جاده ای هزار برابر سفر هواییست.
این مشکل از آنجا آب می خورد که رسانه ها فقط خبرهای بد را بازتاب میدهند و اینکه امروز ده هزار هواپیما سالم به مقصد رسیده اند و یک سال است هیچ حمله تروریستی اتفاق نیفتاده برای آنها ارزش خبری ندارند ولی سقوط یک هواپیما یا منفجر شدن یک بمب بعد از یک دقیقه تبدیل به خبر اول دنیا میشود و در اینجا هم مشکل همچنان عدم درک ریاضی نسبت پایه است.
هم رسانه هایی که کارخانه تولید چنین سوگیری هایی هستند و هم مردمی که با ریاضی کاری ندارند،هردو فقط اتفاقات را میبینند نه مخرج کسرمعادله را و با مخرجی که شامل کل رویداد هاییست که اتفاق افتاده و نیفتاده ،کاری ندارند.
و البته این گونه سوگیری های غلط همیشه یک آمار بی اهمیت نیستند بلکه گاهی مغزهای پزشکانی هستند که برای مرگ و زندگی آدمها تصمیم میگیرند.
درس آمار همیشه یکی از سخت ترین درسها برای دانشجویان پزشکیست(البته برای من که در دبیرستان ریاضی خوانده بودم کمی کمتر) و انگار این نقطه ضعف همه پزشکان دنیاست.
پینکر در کتابش نشان میدهد که چطور بسیاری از پزشکان از درک مهمترین اصول احتمالات ناتوانند درحالی که فهم این مفاهیم ریاضی برای طبابت عقلانی و البته اخلاقی از نان شب هم واجب ترست.
این سوالیست که پینکر از صدها پزشک پرسیده است:
فرض کنید شیوع سرطان تخمدان در زنان ۱ درصدست و حساسیت یک آزمایش تشخیصی سرطان تخمدان یعنی نسبت مثبت واقعی آزمایش ۹۰ درصد و نسبت مثبت کاذب آن آزمایش۹ درصدست اگر تست غربالگری سرطان دربیمارشما مثبت شود چنددرصد احتمال دارد او واقعا سرطان داشته باشد؟
۹۰درصد پزشکان امریکایی جواب داده اند: ۹۰ درصد
در حالی که جواب صحیح ۹.۱ درصدست.
پاسخ غلط اندر غلط ذهنی اکثریت پزشکانی که قرارست بر اساس همین آزمایشات درباره مرگ و زندگی بیمارانشان تصمیم بگیرند در دنیای واقعی چه نتیجه ای دارد؟
نتیجه اش اینست که در آمریکا از هر هزارنفری که برای سرطان تخمدان غربالگری میشوند۶نفر به درستی تشخیص داده میشوند ولی آزمایش ۹۴ نفر الکی مثبت میشود که به اغلب آنها به اشتباه گفته میشود به احتمال۹۰ درصد سرطان دارید! که این خبر غلط باعث بزرگترین استرس عمرشان میشود و البته داستان وقتی جدی تر میشود که ازاین ۹۴نفر آمریکایی که کاملا سالم هستند تخمدان ۳۶ نفر به اشتباه با جراحی برداشته میشود و ۵ نفر از آنها به علت عوارض جراحی یی که اصلا لازم نبوده میمیرند و تازه مشکل نفهمیدن معنای احتمالات در بیماران ما که برخلاف ما پزشکان واحد آمار و احتمال هم نگذرانده اند چند برابر حادترست ،بیمارانی که مثل نقل و نبات از ما درخواست ام آر آی و آزمایش دارند.
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
عقلانیت تنها دارایی گرانبهایی ست که هیچکس از کم داشتنش گله ای ندارد چون همه فکر میکنند به اندازه کافی از آن دارند.
با این حال پنج جایزه نوبل به کسانی داده شده که بی عقلی ها یا به عبارت محترمانه تر سوگیریهای شناختی ما آدمهای عقل کل را کشف کرده اند.
پینکر در کتاب"عقلانیت"میگوید جهانی که ما در آن زندگی میکنیم شبیه بازی تاس است و هرطور حساب و کتاب کنیم چنین جهانی پیشبینی ناپذیر خواهدبود
و حالا که شانس درهمه اتفاقات جهان نقش دارد و نه سریعترها همیشه اول به خط پایان میرسند و نه قویترها همیشه جنگ را میبرند و نه افراد شایسته همیشه به حقشان میرسند، پس باید بخش مهمی از عقلانیت خودمان را صرف فهم معنای تصادفی بودن زندگی و عدم قطعیت همه باورهایمان از جمله عدم قطعیت در دانش کنیم،چیزی که تنها گفتنش آسانست.
مشکل اصلی ذهن سَنبل کار ما در فهم قوانین ریاضی احتمالات اینست که ذهن ما مثل همه عادتهای دیگرش بیش از اعتماد به علم ریاضی، به تخمین های شهودی و بداهه اش اعتماد دارد.
ما هرچه بیشتر با چیزی روبرو شویم ردپای آن چیز درمغز ما قویتر میشود و حس میکنیم آن چیز بجز در مدارهای مغز ما لابد در عالم واقع هم بیشترست و البته گاهی هم همینطورست مثلا اگر از ما بپرسند بیشترین پرنده ای که در شهر وجود دارد چه پرنده ایست به درستی به یاد گنجشک و کبوتر می افتیم ولی مشکل اینجاست که تخمین های ما خیلی از اوقات درست نیست و ما درباره مخرج کسر و تخمین نسبت پایه خنگ و کند ذهنیم بخصوص اگر پای رسانه ها درمیان باشد.
مثلا آمریکایی ها فکر میکنند ۲۴درصد مردم همجنسگرا هستند یعنی همان نسبتی که در رسانه های هالیوودی نشان داده میشود درحالی که عدد صحیح ۴ درصدست.
یا مثلا مردم به اشتباه فکر میکنند خطر اینکه در حمله تروریستی کشته شوند خیلی بیشتر از غرق شدن در وان حمام است و بعد از یازده سپتامبر آپارتمان هایشان را برای اصابت هواپیمای مسافربری بیمه میکنند درحالی که خطر مرگ آنها در وان حمام بیشتر از مرگ در هرگونه حمله تروریستی ست.
یا مثلا وقتی یک هواپیما سقوط میکند مردم تا مدتها از ترس سفر هوایی با ماشین سفر میکنند درحالی که احتمال مرگ آنها در سفر جاده ای هزار برابر سفر هواییست.
این مشکل از آنجا آب می خورد که رسانه ها فقط خبرهای بد را بازتاب میدهند و اینکه امروز ده هزار هواپیما سالم به مقصد رسیده اند و یک سال است هیچ حمله تروریستی اتفاق نیفتاده برای آنها ارزش خبری ندارند ولی سقوط یک هواپیما یا منفجر شدن یک بمب بعد از یک دقیقه تبدیل به خبر اول دنیا میشود و در اینجا هم مشکل همچنان عدم درک ریاضی نسبت پایه است.
هم رسانه هایی که کارخانه تولید چنین سوگیری هایی هستند و هم مردمی که با ریاضی کاری ندارند،هردو فقط اتفاقات را میبینند نه مخرج کسرمعادله را و با مخرجی که شامل کل رویداد هاییست که اتفاق افتاده و نیفتاده ،کاری ندارند.
و البته این گونه سوگیری های غلط همیشه یک آمار بی اهمیت نیستند بلکه گاهی مغزهای پزشکانی هستند که برای مرگ و زندگی آدمها تصمیم میگیرند.
درس آمار همیشه یکی از سخت ترین درسها برای دانشجویان پزشکیست(البته برای من که در دبیرستان ریاضی خوانده بودم کمی کمتر) و انگار این نقطه ضعف همه پزشکان دنیاست.
پینکر در کتابش نشان میدهد که چطور بسیاری از پزشکان از درک مهمترین اصول احتمالات ناتوانند درحالی که فهم این مفاهیم ریاضی برای طبابت عقلانی و البته اخلاقی از نان شب هم واجب ترست.
این سوالیست که پینکر از صدها پزشک پرسیده است:
فرض کنید شیوع سرطان تخمدان در زنان ۱ درصدست و حساسیت یک آزمایش تشخیصی سرطان تخمدان یعنی نسبت مثبت واقعی آزمایش ۹۰ درصد و نسبت مثبت کاذب آن آزمایش۹ درصدست اگر تست غربالگری سرطان دربیمارشما مثبت شود چنددرصد احتمال دارد او واقعا سرطان داشته باشد؟
۹۰درصد پزشکان امریکایی جواب داده اند: ۹۰ درصد
در حالی که جواب صحیح ۹.۱ درصدست.
پاسخ غلط اندر غلط ذهنی اکثریت پزشکانی که قرارست بر اساس همین آزمایشات درباره مرگ و زندگی بیمارانشان تصمیم بگیرند در دنیای واقعی چه نتیجه ای دارد؟
نتیجه اش اینست که در آمریکا از هر هزارنفری که برای سرطان تخمدان غربالگری میشوند۶نفر به درستی تشخیص داده میشوند ولی آزمایش ۹۴ نفر الکی مثبت میشود که به اغلب آنها به اشتباه گفته میشود به احتمال۹۰ درصد سرطان دارید! که این خبر غلط باعث بزرگترین استرس عمرشان میشود و البته داستان وقتی جدی تر میشود که ازاین ۹۴نفر آمریکایی که کاملا سالم هستند تخمدان ۳۶ نفر به اشتباه با جراحی برداشته میشود و ۵ نفر از آنها به علت عوارض جراحی یی که اصلا لازم نبوده میمیرند و تازه مشکل نفهمیدن معنای احتمالات در بیماران ما که برخلاف ما پزشکان واحد آمار و احتمال هم نگذرانده اند چند برابر حادترست ،بیمارانی که مثل نقل و نبات از ما درخواست ام آر آی و آزمایش دارند.
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
لطفا یک آزمایش کاملِ کامل
آقای دکتر ممکنست یک آزمایش کامل کامل و ام آر آی از کل بدن برایم بنویسید؟
از کل بدن؟مگر چه مشکلی دارید؟
فقط میخواهم خیالم راحت شود هزینه اش اصلا مهم نیست ولی مهمست،چون هزینه چنین کارهایی ممکنست به قیمت جانمان تمام شود در واقع هرسال میلیونها نفر از آدمهای سالم فقط برای اینکه مطمئن شوند سالم هستند به علت عوارض ناخواسته مداخلات پزشکی میمیرند در واقع اصلا معلوم نیست اگر به سراغ پزشکان بیشتری برویم بیشترعمر کنیم شاهدش هم اینکه سالها پیش مدتی تمام پزشکان در اسراییل اعتصاب کردند و همه اقدامات غیر اورژانس لغو شد و عجیب اینکه آمار مرگ و میر در آن مدت کاهش یافت.
در واقع مشکل اینجاست که وقتی پای سلامتی و مرگ و زندگی به میان می آید هم بیماران و هم پزشکان تفکر منطقی را فراموش میکنند.
هم ما نورولوژیست ها و هم بیمارانمان دلمان میخواهد هر سردرد کوچکی را جدی بگیریم پس عشق ام آر آی هستیم.
جراحان و بیمارانشان هم ترجیح میدهند به جای ماهها شیمی درمانی یا رادیوتراپی،خطر یک جراحی تهاجمی را به جان بخرند و تومور را از بیخ و بن در آورند حتی اگر ضررش بیش از منفعتش باشد چون مغز باستانی ما برای فهم منطق و احتمال تکامل پیدا نکرده است.
مثلا اگر به بیماری که تومور مغزی دارد و باید بین جراحی یا رادیوتراپی انتخاب کند بگویید از هر صد نفر که جراحی میشوند ۹۰ نفر از عمل جان سالم به در میبرند و ۶۸ نفر به مدت یک سال و ۳۴ نفر به مدت پنج سال بعد از عمل زنده می مانند ولی در پرتو درمانی از هر صد نفری که پرتو درمانی میشوندهر صد نفر از رادیوتراپی جان سالم به در میبرند و ۷۷نفر به مدت یکسال بعد رادیوتراپی و ۲۲نفر به مدت پنج سال زنده می مانند بیشتر مریض ها جراحی را انتخاب میکنند ولی اگر اینطور به بیمار بگویید که از ۱۰۰نفری که جراحی میکنند ده نفر همان اول زیر عمل میمیرند۳۲ نفر در سال اول و ۶۶نفر در پنج سال اول میمیرند و از ۱۰۰نفری که رادیوتراپی میکنند هیچ یک در طول درمان نمیمیرند ۲۳نفر پس از یک سال و ۷۸نفر بعد از پنج سال میمیرند آنوقت مردم رادیوتراپی را بیشتر انتخاب میکنند در حالی که این دو روایت دقیقا یک چیزند.
در اولی مردم تعداد سالهایی که زنده میماندند را به عنوان سود تلقی کردند و جراحی را انتخاب کردند در حالی که در دومی تعداد سالهای که زودتر می مردند را به عنوان ضرر حساب میکردند پس حس میکردند رادیوتراپی بهتر است چون مغز ما به ضرر نکردن بیش از سود کردن اهمیت می دهد.
ما نورولوژیست ام آر آی زیاد مینویسیم چون ضرر تشخیص ندادن تومور مغزی یک بیمار،برایمان خیلی سهمگین تر از سود زیادی ام آر آی نکردن هزاران آدم سالمست!
داستان این باگهای مغزی در طبابت وقتی به بیماران میرسیم خیلی عجیب تر هم میشود.
مثلا روزی در شهرستان دورافتاده ای که طرحم را در آن میگذراندم خانم جوانی به مطبم آمد و گفت:
دکتر من حواس ندارم هیچ چیزی نمیفهمم به نظرت مرگ مغزی نشده ام؟
من به او گفتم:
اگر مرگ مغزی شده بودی که نمی توانستی بفهمی مرگ مغزی شده ای
و او گفت:من هم که گفتم نمیتوانم بفهمم دیدید گفتم مرگ مغزی شده ام!
یا مریضی داشتم که فکر میکرد کبدش چرب است و وقتی من گفتم چرا چنین فکری میکنی تو که علامتی نداری؟
گفت:مگر اغلب آنهایی که کبد چرب دارند بی علامت نیستند؟ پس من هم که بی علامتم احتمالش زیاد است که کبدم چرب باشد!
یا مریضی که میگفت دکتر از وقتی واکسن کووید زدم کمرم درد میکند و وقتی گفتم اینها احتمالا ربطی به هم ندارند عصبانی شد و گفت آخر چه دلیلی محکمتر از این که فردای روز واکسن کمرم درد گرفت؟
یا وقتی به کسی گفتم نباید سیگار بکشی وگرنه ممکنست سکته مغزی کنی جواب داد:
ولی دکترجان همسایه مان هشتاد سال سیگار کشید و صدسال عمر کرد.
و علت خیلی ازین بی منطقی ها،علاوه نفهمیدن احتمال نفهمیدن یک قانون مهمست:
« همبستگی،علیت نیست»
البته سخت نیست که بفهمیم اگر قبل از طلوع آفتاب،خروسمان آواز میخواند علت طلوع آفتاب،آواز او نیست چون چیزهای زیادی درباره آفتاب میدانیم ولی فهم رابطه علیت-همبستگی در جهانی که پر از میلیاردها علت و معلولست اصلا برای مغز سَنبل کار و عشقِ علیت ما،آسان نیست.
برای سالها پزشکان فکر میکردند که قهوه عامل مشکل قلبی ست ولی در واقع داستان فقط این بود که کسانی که زیاد سیگار میکشیدند با سیگارشان قهوه هم بیشتر میخوردند.
در اپیدمی اخیر هم تقریبا برای تمام بیماریها نوعی ارتباط با کووید گزارش شد که علت چنین رابطه ای تنهااین بود که تقریبا همه آدمها کووید گرفتند بدون اینکه بقیه بیماریهای عالم به ما قول داده باشند که تا پایان کووید ناپدید شوند
و این داستان منشأ بسیاری از بدفهمی های دیگر ما هم هست.
ژاپنی ها پیشرفت کردند چون کودکستان های آنها فلان طورست؟
یا
چون پیشرفت کردند کودکستان هایشان فلان طور شده است؟
یا هیچکدام
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
آقای دکتر ممکنست یک آزمایش کامل کامل و ام آر آی از کل بدن برایم بنویسید؟
از کل بدن؟مگر چه مشکلی دارید؟
فقط میخواهم خیالم راحت شود هزینه اش اصلا مهم نیست ولی مهمست،چون هزینه چنین کارهایی ممکنست به قیمت جانمان تمام شود در واقع هرسال میلیونها نفر از آدمهای سالم فقط برای اینکه مطمئن شوند سالم هستند به علت عوارض ناخواسته مداخلات پزشکی میمیرند در واقع اصلا معلوم نیست اگر به سراغ پزشکان بیشتری برویم بیشترعمر کنیم شاهدش هم اینکه سالها پیش مدتی تمام پزشکان در اسراییل اعتصاب کردند و همه اقدامات غیر اورژانس لغو شد و عجیب اینکه آمار مرگ و میر در آن مدت کاهش یافت.
در واقع مشکل اینجاست که وقتی پای سلامتی و مرگ و زندگی به میان می آید هم بیماران و هم پزشکان تفکر منطقی را فراموش میکنند.
هم ما نورولوژیست ها و هم بیمارانمان دلمان میخواهد هر سردرد کوچکی را جدی بگیریم پس عشق ام آر آی هستیم.
جراحان و بیمارانشان هم ترجیح میدهند به جای ماهها شیمی درمانی یا رادیوتراپی،خطر یک جراحی تهاجمی را به جان بخرند و تومور را از بیخ و بن در آورند حتی اگر ضررش بیش از منفعتش باشد چون مغز باستانی ما برای فهم منطق و احتمال تکامل پیدا نکرده است.
مثلا اگر به بیماری که تومور مغزی دارد و باید بین جراحی یا رادیوتراپی انتخاب کند بگویید از هر صد نفر که جراحی میشوند ۹۰ نفر از عمل جان سالم به در میبرند و ۶۸ نفر به مدت یک سال و ۳۴ نفر به مدت پنج سال بعد از عمل زنده می مانند ولی در پرتو درمانی از هر صد نفری که پرتو درمانی میشوندهر صد نفر از رادیوتراپی جان سالم به در میبرند و ۷۷نفر به مدت یکسال بعد رادیوتراپی و ۲۲نفر به مدت پنج سال زنده می مانند بیشتر مریض ها جراحی را انتخاب میکنند ولی اگر اینطور به بیمار بگویید که از ۱۰۰نفری که جراحی میکنند ده نفر همان اول زیر عمل میمیرند۳۲ نفر در سال اول و ۶۶نفر در پنج سال اول میمیرند و از ۱۰۰نفری که رادیوتراپی میکنند هیچ یک در طول درمان نمیمیرند ۲۳نفر پس از یک سال و ۷۸نفر بعد از پنج سال میمیرند آنوقت مردم رادیوتراپی را بیشتر انتخاب میکنند در حالی که این دو روایت دقیقا یک چیزند.
در اولی مردم تعداد سالهایی که زنده میماندند را به عنوان سود تلقی کردند و جراحی را انتخاب کردند در حالی که در دومی تعداد سالهای که زودتر می مردند را به عنوان ضرر حساب میکردند پس حس میکردند رادیوتراپی بهتر است چون مغز ما به ضرر نکردن بیش از سود کردن اهمیت می دهد.
ما نورولوژیست ام آر آی زیاد مینویسیم چون ضرر تشخیص ندادن تومور مغزی یک بیمار،برایمان خیلی سهمگین تر از سود زیادی ام آر آی نکردن هزاران آدم سالمست!
داستان این باگهای مغزی در طبابت وقتی به بیماران میرسیم خیلی عجیب تر هم میشود.
مثلا روزی در شهرستان دورافتاده ای که طرحم را در آن میگذراندم خانم جوانی به مطبم آمد و گفت:
دکتر من حواس ندارم هیچ چیزی نمیفهمم به نظرت مرگ مغزی نشده ام؟
من به او گفتم:
اگر مرگ مغزی شده بودی که نمی توانستی بفهمی مرگ مغزی شده ای
و او گفت:من هم که گفتم نمیتوانم بفهمم دیدید گفتم مرگ مغزی شده ام!
یا مریضی داشتم که فکر میکرد کبدش چرب است و وقتی من گفتم چرا چنین فکری میکنی تو که علامتی نداری؟
گفت:مگر اغلب آنهایی که کبد چرب دارند بی علامت نیستند؟ پس من هم که بی علامتم احتمالش زیاد است که کبدم چرب باشد!
یا مریضی که میگفت دکتر از وقتی واکسن کووید زدم کمرم درد میکند و وقتی گفتم اینها احتمالا ربطی به هم ندارند عصبانی شد و گفت آخر چه دلیلی محکمتر از این که فردای روز واکسن کمرم درد گرفت؟
یا وقتی به کسی گفتم نباید سیگار بکشی وگرنه ممکنست سکته مغزی کنی جواب داد:
ولی دکترجان همسایه مان هشتاد سال سیگار کشید و صدسال عمر کرد.
و علت خیلی ازین بی منطقی ها،علاوه نفهمیدن احتمال نفهمیدن یک قانون مهمست:
« همبستگی،علیت نیست»
البته سخت نیست که بفهمیم اگر قبل از طلوع آفتاب،خروسمان آواز میخواند علت طلوع آفتاب،آواز او نیست چون چیزهای زیادی درباره آفتاب میدانیم ولی فهم رابطه علیت-همبستگی در جهانی که پر از میلیاردها علت و معلولست اصلا برای مغز سَنبل کار و عشقِ علیت ما،آسان نیست.
برای سالها پزشکان فکر میکردند که قهوه عامل مشکل قلبی ست ولی در واقع داستان فقط این بود که کسانی که زیاد سیگار میکشیدند با سیگارشان قهوه هم بیشتر میخوردند.
در اپیدمی اخیر هم تقریبا برای تمام بیماریها نوعی ارتباط با کووید گزارش شد که علت چنین رابطه ای تنهااین بود که تقریبا همه آدمها کووید گرفتند بدون اینکه بقیه بیماریهای عالم به ما قول داده باشند که تا پایان کووید ناپدید شوند
و این داستان منشأ بسیاری از بدفهمی های دیگر ما هم هست.
ژاپنی ها پیشرفت کردند چون کودکستان های آنها فلان طورست؟
یا
چون پیشرفت کردند کودکستان هایشان فلان طور شده است؟
یا هیچکدام
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
بساط عقلانیت جمع شدنی نیست
دکتر! من هم داروهای تشنجم را میخورم هم زالودرمانی میکنم اشکالی که ندارد؟
اشکال دارد!
میدانید چرا؟
چون علم میگوید زالودرمانی روی تشنج اثر ندارد و هرکاری که علمی و عقلانی نیست،اخلاقی هم نیست!
(البته منظورم از کار غیرعقلانی کار احساسی نیست چون احساسات شعبه ای از عقل شهودی ماست و برخلاف تصور رایج،اغلب کمک کار عقل است نه دشمن آن بلکه منظورم از کار غیر عقلانی آن کاریست که درستی آن با روش علمی ثابت نشده باشد)
پینکر در فصل آخر کتاب "عقلانیت" درباره این میگوید که چرا عقلانی رفتار کردن همان اخلاقی رفتار کردنست و فهم این نکته،میتواند یکی از بزرگترین گره های تاریخی ایران ما را باز کند.
در دوران کرونا بیشتر دوستان مذهبی من بودند که واکسن نمیزدند درحالی که بعضی از آنها ازجمله باهوش ترین دوستانم بودند.
چرا با کار عاقلانه ای مثل واکسن زدن مخالفت میکردند؟
من فکر میکنم چون آنها اخلاقی بودن و عقلانی بودن را دشمن هم میدانستند.
مثلا چندی پیش از یکی دوستان متدین شنیدم که ارزش بوعلی سینا در برابر غلام سید الشهدا چون غباریست در برابر کوهی و وقتی از او توضیح خواستم، گفت معلومست که عقل در برابر اخلاق چون کاه و کوهند!
او رابطه اخلاق و عقل را چون خیر و شر میدید و همین ذهنیت ست که موجب امتناع از تفکر علمی و دشمنی با تمام مظاهر عقلانیت از جمله واکسن در چنین ذهنیتی میشود و البته این ذهنیت فقط مختص مذهبیون نیست مثلا دوست آتئیستی دارم که فکر میکند کارهای اخلاقی نباید عاقلانه باشد.
پینکر توضیح میدهد که چطور در پشت پرده بسیاری از پیشرفت های اخلاقی غرب مثل لغو برده داری،تساهل دینی و صلحطلبی،استدلالهایی عقلانی درکار بوده است نه انگیزه های اخلاقی!
ما امروزه برای آتش نزدن آدمهایی که مخالف ما هستند نیازی به استدلال نداریم ولی آتش زدن مرتدان تا همین دویست سال پیش عملی کاملا عادی بوده نه فقط بخاطر بی اخلاقی مردم آن زمانه بلکه به این دلیل که در آن زمان،آتش زدن مرتدان کاری کاملا عاقلانه محسوب میشد.
پینکر میگوید چیزی که سوزاندن مرتدان را متوقف کرد بحث هایی بود که بین خود کشیشان درباره غیرعاقلانه بودن آن درگرفت و نه فقط غیر اخلاقی بودن آن!
در زمانی که کالوین متعصب معتقد بود همه به جز پیروان او مرتد هستند کسی به نام کاستلیو با یک استدلال منطقی توانست نظر بسیاری از متعصبین پانصد سال پیش را نسبت به آتش زدن مرتدان عوض کند.او استدلال کرد که هم کالوین هم مخالفانش به راهشان یقین دارند و هر دو به کلام خدا استناد میکنند و قاضی یی هم که هر دو طرف او را قبول داشته باشند فعلا وجود ندارد پس اگر حقیقت برای هر دو گروه اینقدر روشن است چطور میتوان گفت کدام طرف مرتدست پس بهترست تا معلوم شدن حقیقت، اجرای حکم ارتداد را تعلیق کنیم در واقع استدلال او سبب شد کار غیر اخلاقی آتش زدن مرتدان تا زمان فهم عاقلانه ی ارتداد تعلیق شود.
پینکر میگوید حتی لغو برده داری هم بیشتر حاصل بحث های فلسفی درباره بسط قانون اساسی آمریکا درباره آزادی و برابری به همه از جمله برده ها و حساب و کتاب عقلای قوم درباره بازدهی کمِ برده داری در مزارع امریکا بود تا غیر اخلاقی بودن برده داری!
پینکر می گوید جنگ( که در ابتدا برخلاف امروز نه تنها غیر اخلاقی نبود بلکه کاری مردانه،باشکوه و خردمندانه هم بود) فقط وقتی تبدیل به چیزی غیر اخلاقی شد که متفکران مدرنیته،عقلانی بودن و سودآوری آن را به صورت منطقی زیر سوال بردند.
در واقع اخلاقی تر شدن غرب (که آن را میتوان با کاهش آمار خشونت،لغو برده داری وتساهل فرهنگی قبول کرد) از دل عقلانی تر شدن غرب زاییده شده است.
واکسن نزدن وقتی که با روشهای علمی اثرش ثابت شده تنها کاری غیر عقلانی نیست بلکه غیر اخلاقی هم هست چون تاوانش را حتی آنهایی که عاقلانه رفتار کرده اند و واکسن زده اند هم مجبورند بپردازند.
پینکر میگوید گرچه اثبات رابطه علت و معلولی بین عقلانی تر شدن و اخلاقی تر شدن جهان از نظر علمی ممکن نیست چون نه عالم آزمایشگاهست نه آدمها موش آزمایشگاهی، ولی لااقل میتوانیم ببینیم که درین صد سال با افزایش عقلانیت در غرب دیگر نه کسی برده ست نه زنده زنده در آتش سوزانده میشود.
شاید دیگر وقت آن رسیده که ما هم فارغ از هر گونه تعصبی بپذیریم که اولویت ما عقلانی تر شدنست و از دل این عقلانی تر شدن، اخلاقی تر شدن هم زاده خواهد شد و قبول این مسأله به حل بسیاری از مشکلات جامعه ما کمک خواهد کرد.
دموکراسی اگر عاقلانه است اخلاقی هم هست!
حجاب اجباری اگر عاقلانه نیست اخلاقی هم نیست!
"نادرستی" بالاخره در برابر "درستی" رسوا خواهد شد و صاحبان باورهای غلط در برابر واقعیت های درست در نهایت به سختی تنبیه خواهند شد و بساط آنهایی که بر باورهای غیر عقلانی خود اصرار کنندحتما بالاخره جمع خواهد شد حتی اگر هدفشان اخلاقی باشد.
بساط عقلانیت جمع شدنی نیست!
https://www.tg-me.com/draboutorab
دکتر! من هم داروهای تشنجم را میخورم هم زالودرمانی میکنم اشکالی که ندارد؟
اشکال دارد!
میدانید چرا؟
چون علم میگوید زالودرمانی روی تشنج اثر ندارد و هرکاری که علمی و عقلانی نیست،اخلاقی هم نیست!
(البته منظورم از کار غیرعقلانی کار احساسی نیست چون احساسات شعبه ای از عقل شهودی ماست و برخلاف تصور رایج،اغلب کمک کار عقل است نه دشمن آن بلکه منظورم از کار غیر عقلانی آن کاریست که درستی آن با روش علمی ثابت نشده باشد)
پینکر در فصل آخر کتاب "عقلانیت" درباره این میگوید که چرا عقلانی رفتار کردن همان اخلاقی رفتار کردنست و فهم این نکته،میتواند یکی از بزرگترین گره های تاریخی ایران ما را باز کند.
در دوران کرونا بیشتر دوستان مذهبی من بودند که واکسن نمیزدند درحالی که بعضی از آنها ازجمله باهوش ترین دوستانم بودند.
چرا با کار عاقلانه ای مثل واکسن زدن مخالفت میکردند؟
من فکر میکنم چون آنها اخلاقی بودن و عقلانی بودن را دشمن هم میدانستند.
مثلا چندی پیش از یکی دوستان متدین شنیدم که ارزش بوعلی سینا در برابر غلام سید الشهدا چون غباریست در برابر کوهی و وقتی از او توضیح خواستم، گفت معلومست که عقل در برابر اخلاق چون کاه و کوهند!
او رابطه اخلاق و عقل را چون خیر و شر میدید و همین ذهنیت ست که موجب امتناع از تفکر علمی و دشمنی با تمام مظاهر عقلانیت از جمله واکسن در چنین ذهنیتی میشود و البته این ذهنیت فقط مختص مذهبیون نیست مثلا دوست آتئیستی دارم که فکر میکند کارهای اخلاقی نباید عاقلانه باشد.
پینکر توضیح میدهد که چطور در پشت پرده بسیاری از پیشرفت های اخلاقی غرب مثل لغو برده داری،تساهل دینی و صلحطلبی،استدلالهایی عقلانی درکار بوده است نه انگیزه های اخلاقی!
ما امروزه برای آتش نزدن آدمهایی که مخالف ما هستند نیازی به استدلال نداریم ولی آتش زدن مرتدان تا همین دویست سال پیش عملی کاملا عادی بوده نه فقط بخاطر بی اخلاقی مردم آن زمانه بلکه به این دلیل که در آن زمان،آتش زدن مرتدان کاری کاملا عاقلانه محسوب میشد.
پینکر میگوید چیزی که سوزاندن مرتدان را متوقف کرد بحث هایی بود که بین خود کشیشان درباره غیرعاقلانه بودن آن درگرفت و نه فقط غیر اخلاقی بودن آن!
در زمانی که کالوین متعصب معتقد بود همه به جز پیروان او مرتد هستند کسی به نام کاستلیو با یک استدلال منطقی توانست نظر بسیاری از متعصبین پانصد سال پیش را نسبت به آتش زدن مرتدان عوض کند.او استدلال کرد که هم کالوین هم مخالفانش به راهشان یقین دارند و هر دو به کلام خدا استناد میکنند و قاضی یی هم که هر دو طرف او را قبول داشته باشند فعلا وجود ندارد پس اگر حقیقت برای هر دو گروه اینقدر روشن است چطور میتوان گفت کدام طرف مرتدست پس بهترست تا معلوم شدن حقیقت، اجرای حکم ارتداد را تعلیق کنیم در واقع استدلال او سبب شد کار غیر اخلاقی آتش زدن مرتدان تا زمان فهم عاقلانه ی ارتداد تعلیق شود.
پینکر میگوید حتی لغو برده داری هم بیشتر حاصل بحث های فلسفی درباره بسط قانون اساسی آمریکا درباره آزادی و برابری به همه از جمله برده ها و حساب و کتاب عقلای قوم درباره بازدهی کمِ برده داری در مزارع امریکا بود تا غیر اخلاقی بودن برده داری!
پینکر می گوید جنگ( که در ابتدا برخلاف امروز نه تنها غیر اخلاقی نبود بلکه کاری مردانه،باشکوه و خردمندانه هم بود) فقط وقتی تبدیل به چیزی غیر اخلاقی شد که متفکران مدرنیته،عقلانی بودن و سودآوری آن را به صورت منطقی زیر سوال بردند.
در واقع اخلاقی تر شدن غرب (که آن را میتوان با کاهش آمار خشونت،لغو برده داری وتساهل فرهنگی قبول کرد) از دل عقلانی تر شدن غرب زاییده شده است.
واکسن نزدن وقتی که با روشهای علمی اثرش ثابت شده تنها کاری غیر عقلانی نیست بلکه غیر اخلاقی هم هست چون تاوانش را حتی آنهایی که عاقلانه رفتار کرده اند و واکسن زده اند هم مجبورند بپردازند.
پینکر میگوید گرچه اثبات رابطه علت و معلولی بین عقلانی تر شدن و اخلاقی تر شدن جهان از نظر علمی ممکن نیست چون نه عالم آزمایشگاهست نه آدمها موش آزمایشگاهی، ولی لااقل میتوانیم ببینیم که درین صد سال با افزایش عقلانیت در غرب دیگر نه کسی برده ست نه زنده زنده در آتش سوزانده میشود.
شاید دیگر وقت آن رسیده که ما هم فارغ از هر گونه تعصبی بپذیریم که اولویت ما عقلانی تر شدنست و از دل این عقلانی تر شدن، اخلاقی تر شدن هم زاده خواهد شد و قبول این مسأله به حل بسیاری از مشکلات جامعه ما کمک خواهد کرد.
دموکراسی اگر عاقلانه است اخلاقی هم هست!
حجاب اجباری اگر عاقلانه نیست اخلاقی هم نیست!
"نادرستی" بالاخره در برابر "درستی" رسوا خواهد شد و صاحبان باورهای غلط در برابر واقعیت های درست در نهایت به سختی تنبیه خواهند شد و بساط آنهایی که بر باورهای غیر عقلانی خود اصرار کنندحتما بالاخره جمع خواهد شد حتی اگر هدفشان اخلاقی باشد.
بساط عقلانیت جمع شدنی نیست!
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
"زمان" جهل است
چند روز پیش مرد مسنی به مطب آمد و از من خواست فورا فشار مغز او را بررسی کنم چون متخصصی،چشمش را دیده و گفته فشار مغزش بالاست من هم با جدیت مشغول معاینه شدم ولی هرچه بیشتر گشتم کمتر یافتم و پرسیدم آنکه شما را فرستاده،نامه ای هم به شما داده؟
کاغذی از جیبش درآورد که رویش یک عکس درشت از عنبیه دیده میشد و
زیر أن نوشته شده بود:
نقشه ی عنبیه شما نشان میدهد دچار..
کاهش توان جنسی
پروستات بزرگ
کم خوابی
افزایش فشار مغز...هستید
امضا:
متخصص عنبیه شناسی!
و تازه فهمیدم که بجز متخصصان سودا و بلغم و زالو ، متخصصین عنبیه شناسی هم از اعماق گذشته دوباره به اکنون باز گشته اند.
اینکه در همه جای عالم حتی در قرن بیست و یکم هنوز هم شیادانی پیدا شوند که با این چیزها مردم را تلکه کنند چیز عجیبی نیست ولی چرا نسبت به بیست سال پیش که من دانشجوی پزشکی بودم تعداد سوداشناسان و بلغم سنجان و کرونایابان و متخصصین عنبیه شناسی و پرورش زالو،هزاربرابر شده است؟
نکند واقعا الان سال ۲۰۲۳ نیست؟
آخر چطور ممکنست در قرن ۲۱ باشیم ولی آزمایش غربالگری ناقص الخلقه ها ممنوع شده باشد یا در دانشگاه تهران،کرسی بلغم و سودا تاسیس شده باشد؟
آیا واقعا ما در"اکنون"هستیم یا فقط فکر میکنیم که دراکنونیم، نکند مثل زمانی که هنوز زمین را از فضا ندیده بودیم ولی مطمئن بودیم مسطحست درباره زمانی که زندگی میکنیم اشتباه میکنیم؟
میگویند زمانِ حال یک توهمست و آنچه به عنوان"حال" تجربه می کنیم همین الان گذشته و این گذشته ی خیلی خیلی نزدیک،به خاطره تبدیل شده است ولی مغز ماکاری میکند که فکر کنیم واقعا الانی وجود دارد درحالیکه "الان" نه یک مرز واقعی بلکه تنها همان یک دهم ثانیه ای ست که مغز ما فرصت دارد توهمِ "در اکنون بودن" را در ذهن ما خلق کند و البته گذشته هم برساخته ی مغز ماست مثلا حالت دژاوو که در صرع و بعضی آدمهای سالم دیده میشود حسی ست که باعث میشود چیزهایی که الان میبینیم تکراری و قدیمی به نظر برسند آنقدر که فکر میکنیم به گذشته سفر کرده ایم.
در واقع"زمان" خود ماییم ،ما،خاطره ی ما و مغز ما!
پس اگر حال و گذشته تنها دستپخت نورونهای ماست شاید ما ایرانیان دچار یک دژاووی جمعی شده ایم یا شاید اصلا به گذشته پرتاب شده ایم ،به گذشته ای پُر از عنبیه شناس و کرونایابِ قابلمه ای؟
اخیرا کتابِ نظم زمان نوشته یک فیزیکدان را تمام کردم و فهمیدم هرچه درباره زمان میدانستم جهل مطلق بوده و "زمان" نه ثابت است نه جهت دارد و نه خارج از دنیای ما معنایی دارد و در واقع زمانِ واقعی تنها مفهومی فیزیکیست که با جرم و فضا و سرعت کم و زیاد یا حتی محو میشود.
مثلا در کوه،زمان سریعتر از دشت میگذرد چون هرچقدر به مرکز زمین نزدیکتر شویم جرم زمین، زمان را گیر می اندازد و کند میکند و اگر ساعت دقیقی داشته باشیم میتوانیم ببینیم که آدمهای روی دشت کمتر از آدمهای روی کوه زیسته و کمتر پیر میشوند یا زمان در حرکت کمتر میگذرد یا زمانِ اکنون فقط وقتی معنا دارد که همه ما در یک نقطه از فضا باشیم و در واقع اکنونِ ما با اکنونِ برادرمان که با فاصله چهار سال نوری دور از ما در سیاره دیگری زندگی میکند هرگز یکی نخواهد شد چون وقتی داریم با تلسکوپ او را رصد میکنیم و فضولی میکنیم که مثلا الان دارد چه کاری میکند نوری که از او به تلسکوپ ما رسیده نوریست که چهارسال پیش از آن سیاره تازه سفر چهار ساله اش را آغاز کرده و بعد از چهار سال به ما رسیده است پس در بُعد کهکشان اصلا مفهومی به نام" الان" وجود ندارد و هر سیاره ای حال و گذشته و آینده خودش را دارد و هیچ لحظه خاصی در یک سیاره دور از ما وجود ندارد که با اکنون ما در زمین متناظر باشد.
اکنون و زمانه ی ما حبابیست فقط گرد ما ،درست بیخ گوش ما!
درواقع آن احساس گذر زمان که ما آن را با عقربه های ساعت اندازه میگیریم و با مصرف کمی ال اس دی میتوان آنرا دستکاری کرد فقط در مغز ما وجود دارد نه در عالم واقعی.
در عالم واقعی، زمان مفهومی فیزیکیست و فقط وقتی معنا پیدا میکند که تغییری رخ دهد در واقع اگر جایی در عالم هیچ امکان تغییری وجود نداشته باشد زمان هم در آنجا معنایی ندارد مثلا اگر دنیا بعد از یک انفجار باهم بشکل یکسان مخلوط شود و به یک تعادل دائمی برسد یعنی تبدیل به دنیایی شود که درآن هیچ چیزی از آن به بعد،کم یا زیاد نشود ،در چنین دنیایی زمان و گذشته و حال و آینده معنایی ندارد.
و از همه عجیب تر اینکه جهت زمان فیزیکی هم لزوما همیشه رو به جلو نیست و میتواند تحت جاذبه یک سیاه چاله تاب بردارد.
حالا دوباره برگردید به عنبیه شناسی!
شاید علت اینکه ما ایرانیان الان اینهمه عنبیه شناس و کرونایاب و بلغم و سودا شناس میبینیم فرورفتن درسیاه چاله ایست که زمان- فضای ما را خم کرده است یا شاید مغز جمعی ما اکنونش را گم کرده و دچار دژاووی جمعی شده است!
نمیدانم "زمان" جهل است یا زمانه ی جهل!
https://www.tg-me.com/draboutorab
چند روز پیش مرد مسنی به مطب آمد و از من خواست فورا فشار مغز او را بررسی کنم چون متخصصی،چشمش را دیده و گفته فشار مغزش بالاست من هم با جدیت مشغول معاینه شدم ولی هرچه بیشتر گشتم کمتر یافتم و پرسیدم آنکه شما را فرستاده،نامه ای هم به شما داده؟
کاغذی از جیبش درآورد که رویش یک عکس درشت از عنبیه دیده میشد و
زیر أن نوشته شده بود:
نقشه ی عنبیه شما نشان میدهد دچار..
کاهش توان جنسی
پروستات بزرگ
کم خوابی
افزایش فشار مغز...هستید
امضا:
متخصص عنبیه شناسی!
و تازه فهمیدم که بجز متخصصان سودا و بلغم و زالو ، متخصصین عنبیه شناسی هم از اعماق گذشته دوباره به اکنون باز گشته اند.
اینکه در همه جای عالم حتی در قرن بیست و یکم هنوز هم شیادانی پیدا شوند که با این چیزها مردم را تلکه کنند چیز عجیبی نیست ولی چرا نسبت به بیست سال پیش که من دانشجوی پزشکی بودم تعداد سوداشناسان و بلغم سنجان و کرونایابان و متخصصین عنبیه شناسی و پرورش زالو،هزاربرابر شده است؟
نکند واقعا الان سال ۲۰۲۳ نیست؟
آخر چطور ممکنست در قرن ۲۱ باشیم ولی آزمایش غربالگری ناقص الخلقه ها ممنوع شده باشد یا در دانشگاه تهران،کرسی بلغم و سودا تاسیس شده باشد؟
آیا واقعا ما در"اکنون"هستیم یا فقط فکر میکنیم که دراکنونیم، نکند مثل زمانی که هنوز زمین را از فضا ندیده بودیم ولی مطمئن بودیم مسطحست درباره زمانی که زندگی میکنیم اشتباه میکنیم؟
میگویند زمانِ حال یک توهمست و آنچه به عنوان"حال" تجربه می کنیم همین الان گذشته و این گذشته ی خیلی خیلی نزدیک،به خاطره تبدیل شده است ولی مغز ماکاری میکند که فکر کنیم واقعا الانی وجود دارد درحالیکه "الان" نه یک مرز واقعی بلکه تنها همان یک دهم ثانیه ای ست که مغز ما فرصت دارد توهمِ "در اکنون بودن" را در ذهن ما خلق کند و البته گذشته هم برساخته ی مغز ماست مثلا حالت دژاوو که در صرع و بعضی آدمهای سالم دیده میشود حسی ست که باعث میشود چیزهایی که الان میبینیم تکراری و قدیمی به نظر برسند آنقدر که فکر میکنیم به گذشته سفر کرده ایم.
در واقع"زمان" خود ماییم ،ما،خاطره ی ما و مغز ما!
پس اگر حال و گذشته تنها دستپخت نورونهای ماست شاید ما ایرانیان دچار یک دژاووی جمعی شده ایم یا شاید اصلا به گذشته پرتاب شده ایم ،به گذشته ای پُر از عنبیه شناس و کرونایابِ قابلمه ای؟
اخیرا کتابِ نظم زمان نوشته یک فیزیکدان را تمام کردم و فهمیدم هرچه درباره زمان میدانستم جهل مطلق بوده و "زمان" نه ثابت است نه جهت دارد و نه خارج از دنیای ما معنایی دارد و در واقع زمانِ واقعی تنها مفهومی فیزیکیست که با جرم و فضا و سرعت کم و زیاد یا حتی محو میشود.
مثلا در کوه،زمان سریعتر از دشت میگذرد چون هرچقدر به مرکز زمین نزدیکتر شویم جرم زمین، زمان را گیر می اندازد و کند میکند و اگر ساعت دقیقی داشته باشیم میتوانیم ببینیم که آدمهای روی دشت کمتر از آدمهای روی کوه زیسته و کمتر پیر میشوند یا زمان در حرکت کمتر میگذرد یا زمانِ اکنون فقط وقتی معنا دارد که همه ما در یک نقطه از فضا باشیم و در واقع اکنونِ ما با اکنونِ برادرمان که با فاصله چهار سال نوری دور از ما در سیاره دیگری زندگی میکند هرگز یکی نخواهد شد چون وقتی داریم با تلسکوپ او را رصد میکنیم و فضولی میکنیم که مثلا الان دارد چه کاری میکند نوری که از او به تلسکوپ ما رسیده نوریست که چهارسال پیش از آن سیاره تازه سفر چهار ساله اش را آغاز کرده و بعد از چهار سال به ما رسیده است پس در بُعد کهکشان اصلا مفهومی به نام" الان" وجود ندارد و هر سیاره ای حال و گذشته و آینده خودش را دارد و هیچ لحظه خاصی در یک سیاره دور از ما وجود ندارد که با اکنون ما در زمین متناظر باشد.
اکنون و زمانه ی ما حبابیست فقط گرد ما ،درست بیخ گوش ما!
درواقع آن احساس گذر زمان که ما آن را با عقربه های ساعت اندازه میگیریم و با مصرف کمی ال اس دی میتوان آنرا دستکاری کرد فقط در مغز ما وجود دارد نه در عالم واقعی.
در عالم واقعی، زمان مفهومی فیزیکیست و فقط وقتی معنا پیدا میکند که تغییری رخ دهد در واقع اگر جایی در عالم هیچ امکان تغییری وجود نداشته باشد زمان هم در آنجا معنایی ندارد مثلا اگر دنیا بعد از یک انفجار باهم بشکل یکسان مخلوط شود و به یک تعادل دائمی برسد یعنی تبدیل به دنیایی شود که درآن هیچ چیزی از آن به بعد،کم یا زیاد نشود ،در چنین دنیایی زمان و گذشته و حال و آینده معنایی ندارد.
و از همه عجیب تر اینکه جهت زمان فیزیکی هم لزوما همیشه رو به جلو نیست و میتواند تحت جاذبه یک سیاه چاله تاب بردارد.
حالا دوباره برگردید به عنبیه شناسی!
شاید علت اینکه ما ایرانیان الان اینهمه عنبیه شناس و کرونایاب و بلغم و سودا شناس میبینیم فرورفتن درسیاه چاله ایست که زمان- فضای ما را خم کرده است یا شاید مغز جمعی ما اکنونش را گم کرده و دچار دژاووی جمعی شده است!
نمیدانم "زمان" جهل است یا زمانه ی جهل!
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
ما شاخ و دم نداریم!
کمتر اتفاق می افتد که در پایان روز چند کارت و تلفن از بیمارانم نگرفته باشم یکی دفتر املاک دارد دیگری صافکار ماشینست آن دیگری واردکننده پوشک و همه از ته دل میخواهند کار من را جبران کنند ولی چرا؟
ما پزشکان مثل نجارها برای خدماتی که انجام میدهیم حقوق میگیریم ولی چرا کسی دنبال جبران کار نجارش نیست؟ چون هیچ کاری مهمتر از جبران کردن کاری که به زنده ماندن شما ربط دارد وجود ندارد.
مردم برای زنده ماندنشان ما پزشکان را تا آستانه خدایی بالا میبرند در حالی که ما بر خلاف چنین مقامی ،مجبوریم برای نجات عزیزترین دارایی آنها یعنی جانشان پول بگیریم.
مردم نمیتوانند کسی که مرگ و زندگی انها در دستان اوست را مثل یک آدم معمولی ببینند زیرا مرگ و درد مهمترین چیزیست که در زندگی آنها وجود دارد پس پزشک بودن با هر بودن دیگری فرق خواهد کرد.
فقط وقتی پزشک باشید ممکنست حتی دوست عزیز دوران کودکی تان که باهم در یک پیژامه راه راه بزرگ شده اید هم دکتر صدایتان بکند.
مردم از نجار میخواهند کمد برایشان درست کند از مهندس میخواهند خانه طراحی کند از آشپز غذا میخواهند ولی همه این خدمات فقط وقتی برایشان معنی دارد که آنها اول زنده باشند به همین دلیل است که در چشم مردم ،پزشک بودن با نجار بودن و هر بودن دیگری تفاوتی بسیار دارد.
پزشکی تافته جدا بافته ایست نه چون ما پزشکان واقعا متفاوتیم و شاخ و دم داریم بلکه چون مردم در ذهنشان برایمان شاخ و دم میکشند چون فکر میکنند چیز مهمی مثل مرگ و زندگی آنها لابد باید در دست موجودات متفاوت و شاخ و دم داری باشد.
و البته اگر همه فکر کنند شما با بقیه فرق میکنید و شاخ و دمی دارید ممکنست واقعا باورتان شود که دارید.
آن چیزی که رفتار ما آدمها را میسازد انتظاریست که دیگران از ما دارند و ما همیشه مجبوریم تبدیل به چیزی شویم که مردم فکر میکنند هستیم یا باید باشیم.
محیط زیست اجتماعی ما برای هریک از ما نقش هایی را کنار میگذارد و ما چاره ای جز اینکه آن نقش را بپذیریم نداریم.
مردم از قوی ترین مرد جهان،انتظار لوتی گری و کمی بی ادبی و پرخاشگری دارند از یک سیاستمدار،انتظار دورویی و دروغگویی و زرنگی و از یک معلم انتظار سلامت نفس و از یک رتبه کنکور انتظار موفق بودن دارند و از یک پزشک هم انتظار شاخ و دم داشتن.
رفتار مردم با پزشکان معجون عجیبی ست که با مخلوط کردن عشق و حسرت و حسادت و احترام وتحسین ساخته میشود.
یک پزشک حتی در مهمانی نزدیک ترین اعضای خانواده اش هم باز نمیتواند از پزشک بودنش استعفا دهد.
پزشک همیشه پزشک است و البته یک آدم خاص حتی اگر واقعا خیلی معمولی باشد!
به همین دلیلست که مشکلات پزشکان جدی گرفته نمیشود آنقدر که امروز حجم مهاجرت پزشکان به مرحله خطرناکی رسیده است.
اینکه پزشکان مشکل مالی دارند و ویزیتشان از سلمانی سر کوچه کمترست و دخل و خرجشان نمیگذرد و بیش از همه شغلهای دیگر دست به خودکشی میزنند و در سالهای اخیر یک چهارم از متخصص ترین هایشان مهاجرت کرده اند از نظر مردمی که فکر میکنند پزشکان شاخ و دم دارند جدی گرفته نمیشود.
و جالب اینکه این مردم همان مردم عشق دکتر و دکتر بازی هستند که تا کارت صافکاری و شیرینی پزیشان را به دکتر محبوبشان ندهند ول کن معامله نیستند.
همان مردمی که دکتربازی را از گهواره شروع میکنند و تا لب گور ادامه میدهند. مردمی که دوست دارند با موجودات شاخ و دم داری به نام دکتر به هر طریقی رفاقتی به هم بزنند، مثل یکی از همبازی های کودکی من که سالی یکبار با یک دختر زیبا به مطبم می آید و طوری رضاجوون صدایم میکند که انگار هر روز بامن قلیون میکشد،فقط به این نیت که به دوست دخترش بگوید که این دکتری که میبینی، همان که شاخ و دم دارد رفیق فابریک من است و تازه تلفنش را هم دارم همان تلفنی که شاید یکی از بزرگترین گرفتاری های ما پزشکان باشد چون فقط اگر پزشک باشید ممکنست وقتی هنوز لقمه صبحانه در دهانتان ست با پیغامِ" فورا واتساپت را چک کنِ" عزیزی روبرو شوید که عکس مدفوع صبحگاهی اش را در یک کاسه توالت برایتان فرستاده و زیرش نوشته: دکترجان به نظرت در مدفوع من کرم نیست؟
پزشک بودن در ایران سخت است نه فقط به علت بی خوابی ها یا گذراندن طرح در دورافتاده ترین شهرها یا سالهای سال درس خواندن یا سروکار داشتن با مرگ و بیماری آدمها یا چک عکس مدفوع صبحگاهی در واتساپ! اتفاقا اینها نمک طبابت است بلکه سخت است چون جامعه ای که از پزشکانش انتظار خدا بودن دارد باور نمیکند که آنها ممکنست با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته باشند و انتظار دارد طبیبانش با تعرفه کمتر از یک سلمانی باز هم خوش و خرم باشند و برای آنها خدایی کنند.
ما پزشکان،آدمهای معمولی یی هستیم بدون شاخ و دم و مثل دیگران، مشکلات زیادی داریم آنقدر که درحال کوچ جمعی هستیم
ما را دریابید
راستی روز طبیبانتان مبارک!
همانها که برایشان شاخ و دم کشیده اید
https://www.tg-me.com/draboutorab
کمتر اتفاق می افتد که در پایان روز چند کارت و تلفن از بیمارانم نگرفته باشم یکی دفتر املاک دارد دیگری صافکار ماشینست آن دیگری واردکننده پوشک و همه از ته دل میخواهند کار من را جبران کنند ولی چرا؟
ما پزشکان مثل نجارها برای خدماتی که انجام میدهیم حقوق میگیریم ولی چرا کسی دنبال جبران کار نجارش نیست؟ چون هیچ کاری مهمتر از جبران کردن کاری که به زنده ماندن شما ربط دارد وجود ندارد.
مردم برای زنده ماندنشان ما پزشکان را تا آستانه خدایی بالا میبرند در حالی که ما بر خلاف چنین مقامی ،مجبوریم برای نجات عزیزترین دارایی آنها یعنی جانشان پول بگیریم.
مردم نمیتوانند کسی که مرگ و زندگی انها در دستان اوست را مثل یک آدم معمولی ببینند زیرا مرگ و درد مهمترین چیزیست که در زندگی آنها وجود دارد پس پزشک بودن با هر بودن دیگری فرق خواهد کرد.
فقط وقتی پزشک باشید ممکنست حتی دوست عزیز دوران کودکی تان که باهم در یک پیژامه راه راه بزرگ شده اید هم دکتر صدایتان بکند.
مردم از نجار میخواهند کمد برایشان درست کند از مهندس میخواهند خانه طراحی کند از آشپز غذا میخواهند ولی همه این خدمات فقط وقتی برایشان معنی دارد که آنها اول زنده باشند به همین دلیل است که در چشم مردم ،پزشک بودن با نجار بودن و هر بودن دیگری تفاوتی بسیار دارد.
پزشکی تافته جدا بافته ایست نه چون ما پزشکان واقعا متفاوتیم و شاخ و دم داریم بلکه چون مردم در ذهنشان برایمان شاخ و دم میکشند چون فکر میکنند چیز مهمی مثل مرگ و زندگی آنها لابد باید در دست موجودات متفاوت و شاخ و دم داری باشد.
و البته اگر همه فکر کنند شما با بقیه فرق میکنید و شاخ و دمی دارید ممکنست واقعا باورتان شود که دارید.
آن چیزی که رفتار ما آدمها را میسازد انتظاریست که دیگران از ما دارند و ما همیشه مجبوریم تبدیل به چیزی شویم که مردم فکر میکنند هستیم یا باید باشیم.
محیط زیست اجتماعی ما برای هریک از ما نقش هایی را کنار میگذارد و ما چاره ای جز اینکه آن نقش را بپذیریم نداریم.
مردم از قوی ترین مرد جهان،انتظار لوتی گری و کمی بی ادبی و پرخاشگری دارند از یک سیاستمدار،انتظار دورویی و دروغگویی و زرنگی و از یک معلم انتظار سلامت نفس و از یک رتبه کنکور انتظار موفق بودن دارند و از یک پزشک هم انتظار شاخ و دم داشتن.
رفتار مردم با پزشکان معجون عجیبی ست که با مخلوط کردن عشق و حسرت و حسادت و احترام وتحسین ساخته میشود.
یک پزشک حتی در مهمانی نزدیک ترین اعضای خانواده اش هم باز نمیتواند از پزشک بودنش استعفا دهد.
پزشک همیشه پزشک است و البته یک آدم خاص حتی اگر واقعا خیلی معمولی باشد!
به همین دلیلست که مشکلات پزشکان جدی گرفته نمیشود آنقدر که امروز حجم مهاجرت پزشکان به مرحله خطرناکی رسیده است.
اینکه پزشکان مشکل مالی دارند و ویزیتشان از سلمانی سر کوچه کمترست و دخل و خرجشان نمیگذرد و بیش از همه شغلهای دیگر دست به خودکشی میزنند و در سالهای اخیر یک چهارم از متخصص ترین هایشان مهاجرت کرده اند از نظر مردمی که فکر میکنند پزشکان شاخ و دم دارند جدی گرفته نمیشود.
و جالب اینکه این مردم همان مردم عشق دکتر و دکتر بازی هستند که تا کارت صافکاری و شیرینی پزیشان را به دکتر محبوبشان ندهند ول کن معامله نیستند.
همان مردمی که دکتربازی را از گهواره شروع میکنند و تا لب گور ادامه میدهند. مردمی که دوست دارند با موجودات شاخ و دم داری به نام دکتر به هر طریقی رفاقتی به هم بزنند، مثل یکی از همبازی های کودکی من که سالی یکبار با یک دختر زیبا به مطبم می آید و طوری رضاجوون صدایم میکند که انگار هر روز بامن قلیون میکشد،فقط به این نیت که به دوست دخترش بگوید که این دکتری که میبینی، همان که شاخ و دم دارد رفیق فابریک من است و تازه تلفنش را هم دارم همان تلفنی که شاید یکی از بزرگترین گرفتاری های ما پزشکان باشد چون فقط اگر پزشک باشید ممکنست وقتی هنوز لقمه صبحانه در دهانتان ست با پیغامِ" فورا واتساپت را چک کنِ" عزیزی روبرو شوید که عکس مدفوع صبحگاهی اش را در یک کاسه توالت برایتان فرستاده و زیرش نوشته: دکترجان به نظرت در مدفوع من کرم نیست؟
پزشک بودن در ایران سخت است نه فقط به علت بی خوابی ها یا گذراندن طرح در دورافتاده ترین شهرها یا سالهای سال درس خواندن یا سروکار داشتن با مرگ و بیماری آدمها یا چک عکس مدفوع صبحگاهی در واتساپ! اتفاقا اینها نمک طبابت است بلکه سخت است چون جامعه ای که از پزشکانش انتظار خدا بودن دارد باور نمیکند که آنها ممکنست با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته باشند و انتظار دارد طبیبانش با تعرفه کمتر از یک سلمانی باز هم خوش و خرم باشند و برای آنها خدایی کنند.
ما پزشکان،آدمهای معمولی یی هستیم بدون شاخ و دم و مثل دیگران، مشکلات زیادی داریم آنقدر که درحال کوچ جمعی هستیم
ما را دریابید
راستی روز طبیبانتان مبارک!
همانها که برایشان شاخ و دم کشیده اید
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مزه ی زندگی
یکسال از جنبش مهسا گذشته است.
خیلی ها مهاجرت کرده و رفته اند یا میخواهند بروند چون فکر میکنند در ایران هیچ چیزی تغییر نکرده و نخواهد کرد.
ولی یک چیز مهم تغییر کرده است:
ذائقه ی ایرانی
پدر من خورشت بامیه دوست ندارد و کسی نتوانسته نظرش را نسبت به بامیه عوض کند.
میگویند در ذائقه مجادله نیست و ذائقه عوض نمیشود مگر اتفاق خاصی بیفتد مثل اتفاقی که برای ذائقه موسیقیایی من افتاد.
برای سالها من تنها از موسیقی سنتی لذت میبردم تا اینکه در دوران سربازی وقتی بعد از بیست روز محرومیت مطلق موسیقیایی، مرخصی گرفتم و سوار تاکسی شدم،همه چیز ناگهان زیر و رو شد.
راننده،آهنگ پاپ گذاشته بود و مغز محرومیت کشیده ی من در آن لحظه آن صدای خاص را بلعید و مزه کرد و ناگهان دروازه جدیدی برای لذت بردن از موسیقی پاپ به روی مغزم باز شد.
بعد از آن لحظه،دیگر ذائقه من عوض شده بود.
سی سال پیش در ایران کسی پیتزا نمیخورد،غذای خوب،کباب خوب بود تا اینکه کم کم پیتزا خوردن تبدیل به مُد روز شد و البته این اتفاق بی حکمت هم نبود چون پیتزا از ترکیب زیرکانه ی چند چیز خیلی خوشمزه مثل گوشت و چربی و نان و نمک ساخته شده بود پس کم کم پیتزا،ذائقه ها را عوض کرد و پیر و جوان عاشق این غذای ایتالیایی شدند بدون اینکه روح ایتالیا از این تغییر خبر داشته باشد.
میگویند دستگاه تبلیغاتی سرمایه داری ایده آل های غربی اش را به همه ی جهان تحمیل کرده و به همین علتست که چیزهای غربی از جمله غذا و فرهنگ غربی خیلی بیشتراز غذا و فرهنگ هندی یا چینی طرفدار دارند!
ولی اگر پیتزا اینقدر خوشمزه نبود آیا باز هم مُد میشد؟
پینکر میگوید ایده ها و ایده آل های نظام سرمایه داری،جهانگیر شده اند چون این نظام برای شناخت ذائقه مردم و فراهم کردن چیزی که مورد پسندشان باشد بیش از هر نظام دیگری مهارت دارد. سرمایه داری عاشق مردم نیست بلکه عاشق کشف ذائقه مردمست چون همین مردمند که محصولاتش را باید بخرند تا سود کند.
سرمایه داری،موسیقی رپ را از میان موسیقیهای قبیله ای آفریقاکشف کرد و رشد داد و به همه دنیا فروخت و سود خوبی هم کرد چون در پیدا کردن موسیقی یی که به ذائقه همه جوانهای دنیا خوش بیاید مهارت داشت.
پیتزا مُد شد نه چون چینی نبود و ایتالیایی بود بلکه چون خوشمزه بود و مثل موسیقی رپ و صدها چیز غربی دیگر ذائقه ها را تغییر داد.
اینترنت هم توطئه امپریالیسم نبود بلکه ابزاری بود که آنقدر عالی کار میکرد که حتی یک طلبانی هم نمیتوانست ازآن صرف نظر کند.
هیپی گری در دهه هفتاد مد شد ولی بی بندوباری آن به ذائقه ها خوش نیامد پس در همان غرب هم منقرض شد همانطور که در این تابستان داغ بدون گشت ارشاد هیچ کس درایران لخت به خیابان نیامد.
ذائقه ها و ارزش ها اگر به طبع مردم خوش آیند،جا می افتند و اگر از چشمشان بیفتند کنار گذاشته و جایگزین میشوند و هیچ ابَرحکمران یا سرمایه داری نمیتواند به جنگ آنها برود.
پنجاه سال پیش در اروپا مد نبود کسی به زجر گوساله ای که دارد گوشت سرخ شده اش را به نیش میکشد فکر کند ولی حالا این فکر نه تنها یک ارزش ست بلکه گیاهخواری درحال تبدیل شدن به یک ذائقه فراگیرست تا حدی که شاید نوه های ما روزی ازین که ما حیوانات واقعی را به دندان میکشیدیم تهوع بگیرند همانطور که امروزه مابرخلاف اجدادمان گنجشکهای حیاط را به سیخ نمیکشیم.
چهل سال پیش شعار یا روسری یا توسری گرچه شعار حکومت بود ولی به ذائقه پدران ما هم جورِ می آمد،درواقع حکومت این ذائقه را اختراع نکرد بلکه فقط بر موجش سوار شد.
"زن زندگی آزادی" مُد شد و سپس خیلی زود به ذائقه ها خوش نشست چون مردم به جای مرگ بر این و آن ،زندگی کردن و زنانه بودن و آزاد بودن را بیشتر میپسندیدند.
حالا این شعار ذائقه ای فراگیرست که جهان هم آن را پسندیده و حتی سرودش را زیر لب زمزمه کرده است همان جهان سرمایه داری که درپیدا کردن چیزهایی که به ذائقه همه خوب بیاید مهارت دارد.
و نتیجه چنین تغییر ذائقه ای بسیار فراتر از تغییراتی ست که با هزار انقلاب ممکنست رخ دهد.
تا همین چندسال قبل دخترها بیش از اینکه از سوار شدن به ون های ارشاد بترسند از پدرهایی که پشت در وزرا، منتظرشان بودند میترسیدند ولی حالا همه چیز عوض شده است و خواهد شد حتی اگر گشت خیابانی و مغز حاکمان عوض نشود زیرا با تغییر ذائقه ها گشتهای خانگی و افکار پدرسالارانه مجبورند که تغییر کنند.
آنها که فکر میکنند میتوان ذائقه حجاب را به چهل سال پیش برگرداند اگر راست میگویند اول سعی کنند پیتزا فروشی ها را جمع کنند.
دستور دادن به نسل جدید برای اینکه مطابق ذائقه های فرهنگی صدسال پیش زندگی کند مثل اینست که من به پدرم دستور دهم که باید به خوشمزه بودن بامیه ایمان بیاورد.
اگر از ایران میروید چون فکر میکنید چیزی عوض نشده صبر کنید!
چیز مهمی عوض شده چیزی به مهمی مزه ی زندگی!
اگر بمانید آن را خواهید چشید
https://www.tg-me.com/draboutorab
یکسال از جنبش مهسا گذشته است.
خیلی ها مهاجرت کرده و رفته اند یا میخواهند بروند چون فکر میکنند در ایران هیچ چیزی تغییر نکرده و نخواهد کرد.
ولی یک چیز مهم تغییر کرده است:
ذائقه ی ایرانی
پدر من خورشت بامیه دوست ندارد و کسی نتوانسته نظرش را نسبت به بامیه عوض کند.
میگویند در ذائقه مجادله نیست و ذائقه عوض نمیشود مگر اتفاق خاصی بیفتد مثل اتفاقی که برای ذائقه موسیقیایی من افتاد.
برای سالها من تنها از موسیقی سنتی لذت میبردم تا اینکه در دوران سربازی وقتی بعد از بیست روز محرومیت مطلق موسیقیایی، مرخصی گرفتم و سوار تاکسی شدم،همه چیز ناگهان زیر و رو شد.
راننده،آهنگ پاپ گذاشته بود و مغز محرومیت کشیده ی من در آن لحظه آن صدای خاص را بلعید و مزه کرد و ناگهان دروازه جدیدی برای لذت بردن از موسیقی پاپ به روی مغزم باز شد.
بعد از آن لحظه،دیگر ذائقه من عوض شده بود.
سی سال پیش در ایران کسی پیتزا نمیخورد،غذای خوب،کباب خوب بود تا اینکه کم کم پیتزا خوردن تبدیل به مُد روز شد و البته این اتفاق بی حکمت هم نبود چون پیتزا از ترکیب زیرکانه ی چند چیز خیلی خوشمزه مثل گوشت و چربی و نان و نمک ساخته شده بود پس کم کم پیتزا،ذائقه ها را عوض کرد و پیر و جوان عاشق این غذای ایتالیایی شدند بدون اینکه روح ایتالیا از این تغییر خبر داشته باشد.
میگویند دستگاه تبلیغاتی سرمایه داری ایده آل های غربی اش را به همه ی جهان تحمیل کرده و به همین علتست که چیزهای غربی از جمله غذا و فرهنگ غربی خیلی بیشتراز غذا و فرهنگ هندی یا چینی طرفدار دارند!
ولی اگر پیتزا اینقدر خوشمزه نبود آیا باز هم مُد میشد؟
پینکر میگوید ایده ها و ایده آل های نظام سرمایه داری،جهانگیر شده اند چون این نظام برای شناخت ذائقه مردم و فراهم کردن چیزی که مورد پسندشان باشد بیش از هر نظام دیگری مهارت دارد. سرمایه داری عاشق مردم نیست بلکه عاشق کشف ذائقه مردمست چون همین مردمند که محصولاتش را باید بخرند تا سود کند.
سرمایه داری،موسیقی رپ را از میان موسیقیهای قبیله ای آفریقاکشف کرد و رشد داد و به همه دنیا فروخت و سود خوبی هم کرد چون در پیدا کردن موسیقی یی که به ذائقه همه جوانهای دنیا خوش بیاید مهارت داشت.
پیتزا مُد شد نه چون چینی نبود و ایتالیایی بود بلکه چون خوشمزه بود و مثل موسیقی رپ و صدها چیز غربی دیگر ذائقه ها را تغییر داد.
اینترنت هم توطئه امپریالیسم نبود بلکه ابزاری بود که آنقدر عالی کار میکرد که حتی یک طلبانی هم نمیتوانست ازآن صرف نظر کند.
هیپی گری در دهه هفتاد مد شد ولی بی بندوباری آن به ذائقه ها خوش نیامد پس در همان غرب هم منقرض شد همانطور که در این تابستان داغ بدون گشت ارشاد هیچ کس درایران لخت به خیابان نیامد.
ذائقه ها و ارزش ها اگر به طبع مردم خوش آیند،جا می افتند و اگر از چشمشان بیفتند کنار گذاشته و جایگزین میشوند و هیچ ابَرحکمران یا سرمایه داری نمیتواند به جنگ آنها برود.
پنجاه سال پیش در اروپا مد نبود کسی به زجر گوساله ای که دارد گوشت سرخ شده اش را به نیش میکشد فکر کند ولی حالا این فکر نه تنها یک ارزش ست بلکه گیاهخواری درحال تبدیل شدن به یک ذائقه فراگیرست تا حدی که شاید نوه های ما روزی ازین که ما حیوانات واقعی را به دندان میکشیدیم تهوع بگیرند همانطور که امروزه مابرخلاف اجدادمان گنجشکهای حیاط را به سیخ نمیکشیم.
چهل سال پیش شعار یا روسری یا توسری گرچه شعار حکومت بود ولی به ذائقه پدران ما هم جورِ می آمد،درواقع حکومت این ذائقه را اختراع نکرد بلکه فقط بر موجش سوار شد.
"زن زندگی آزادی" مُد شد و سپس خیلی زود به ذائقه ها خوش نشست چون مردم به جای مرگ بر این و آن ،زندگی کردن و زنانه بودن و آزاد بودن را بیشتر میپسندیدند.
حالا این شعار ذائقه ای فراگیرست که جهان هم آن را پسندیده و حتی سرودش را زیر لب زمزمه کرده است همان جهان سرمایه داری که درپیدا کردن چیزهایی که به ذائقه همه خوب بیاید مهارت دارد.
و نتیجه چنین تغییر ذائقه ای بسیار فراتر از تغییراتی ست که با هزار انقلاب ممکنست رخ دهد.
تا همین چندسال قبل دخترها بیش از اینکه از سوار شدن به ون های ارشاد بترسند از پدرهایی که پشت در وزرا، منتظرشان بودند میترسیدند ولی حالا همه چیز عوض شده است و خواهد شد حتی اگر گشت خیابانی و مغز حاکمان عوض نشود زیرا با تغییر ذائقه ها گشتهای خانگی و افکار پدرسالارانه مجبورند که تغییر کنند.
آنها که فکر میکنند میتوان ذائقه حجاب را به چهل سال پیش برگرداند اگر راست میگویند اول سعی کنند پیتزا فروشی ها را جمع کنند.
دستور دادن به نسل جدید برای اینکه مطابق ذائقه های فرهنگی صدسال پیش زندگی کند مثل اینست که من به پدرم دستور دهم که باید به خوشمزه بودن بامیه ایمان بیاورد.
اگر از ایران میروید چون فکر میکنید چیزی عوض نشده صبر کنید!
چیز مهمی عوض شده چیزی به مهمی مزه ی زندگی!
اگر بمانید آن را خواهید چشید
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست
ابدی بودن برای همه موجودات به جز انسان امری عادیست چون حیوانات در"حال" زندگی میکنند و احتمالا تصوری از آینده و مرگ ندارند ولی آدمها میدانند که روزی خواهند مُرد و همین حس مرگ آگاهیست که باعث میشود برای جاودانه شدن به آب و آتش بزنند.
اسکندر با آب حیات، ادیان با کش دادن زندگی به بعدتر از مرگ ،آدمهای معمولی با بچه دار شدن و تکثیرژنهایشان و آدمهای خاص با آفریدن هنر و ادبیات و تکثیر مم هایشان همه به دنبال یک چیزند شکست دادن زمان و رسیدن به جاودانگی و ابدیت.
آنها که دستشان خالی ترست سعی میکنند بخشی از زندگینامه ی یک آدم به ابدیت رسیده و جاودانه باشند مثلا با یک آدم معروف ازدواج کنند یا دوست شوند و اگر هیچکدام ممکن نشد به هتل محل اقامت رونالدو حمله کنند و لااقل یک عکس دونفره جاودانه با او بگیرند.
در هر صورت گرچه شیوه های رسیدن به جاودانگی برای هرکس متفاوتست ولی تلاش همه ذهنها و مغزها برای رسیدن به جاودانگی نشانه این است که جاودانگی غریزه ای فراگیر و سیم کشی شده در مغز ماست غریزه ای که تا دم مرگ، امید به ابدی بودن را در ما زنده نگاه میدارد.
"دین بونومانو" در کتابِ "مغز یک ماشین زمانست" به بررسی ابدیت در فیزیک زمان و رابطه مغز با آن میپردازد.
او میگوید اگر بپذیریم که هر ذهنیتی در مغز ما ریشه در قوانین فیزیکی دنیایی دارد که در آن تکامل یافته ایم پس فهم مغز مااز زمان هم باید با فیزیک جور در بیاید.
مثلا نه تنها مغز ما بلکه مغز هر حیوانی بدون اینکه فیزیک بلد باشد میداند که سیبی که از درخت می افتد به سمت زمین حرکت خواهدکرد نه آسمان و میتواند بهتر از هر جی پی سی نه تنها مکان ما را شناسایی کند بلکه میتواند معنای فاصله و سرعت را هم بدون فیزیکدان بودن درک کند پس شاید بتوان با نگاه به نحوه درک فیزیکی مغز از زمان و مکان ،فیزیک فضا_زمان را با علم اعصاب آشتی داد.
میگویم"آشتی" چون درک مفهوم فیزیکی زمان برای مغز ما که با زمان بزرگ شده بسیار طاقت فرساست مثل درک اینکه زمان تنها یکی از ابعاد فضا مثل طول و عرض و ارتفاعست و میتواند تاب بردارد یا گذشته و آینده مثل حال فقط یک مفهوم فیزیکی هستند و از ازل تا ابد سرجایشان بودند و خواهند بود وحال فقط خطاییست حسی از گذشته ای بسیاربسیار نزدیک که مغز برای ما ساخته است.
به راستی چطور میتوان این حرف ابدیت گرایانه فیزیک را هضم کرد،این حرف که زمان مثل حلقه فیلمی از کل عالم ست و بر روی این حلقه ی فیلم همه فریم های عالم از ازل تا ابد وجود داشته و دارند و هر فریم تنها بخشی از کل عالمست و"حال"چیزی جز آن لحظه از فیلم که ما آن را احساس می کنیم نیست و فریم های گذشته فیلم واقعا نگذشته و تا ابد وجود خواهند داشت و همین خطا از درک گذشته است که باعث توهم جریان پیوسته زمان در مغز مامیشود؟
با اینحال فهم عصبی ما از زمان کاملا هم با مفهوم فیزیکی زمان غریبه نیست
مثلا فیزیک میگوید در حرکت،زمان کندتر میگذرد یا اگر با سرعت نور حرکت کنیم جوان میمانیم و زمان فقط وقتی معنا دارد که تغییری در عالم رخ دهد از اینطرف در سمت مغز هم وقتی ما بیکار یکجا نشسته ایم زمان برایمان کند می گذرد و برعکس وقتی در حال حرکت و کاریم تند!
یا فیزیک میگوید هرچه از زمین دورتر شویم زمان تندتر میگذرد و از اینطرف اگر از آدمها بپرسند چراغی که در ده متری آنهاست زودتر خاموش شد یا چراغی که در بیست متری آنهاست زمان خاموش شدن چراغ دورتر را دیرتر تخمین میزنند بااینکه هردوچراغ هم زمان خاموش شده اند.(اثر کاپا)
مغز ما برای تکلم درباره زمان و مکان هم طوری مدار بندی شده که انگار این دو مثل دنیای فیزیک بخشی از یک چیزند مثلا وقتی میگوییم پاییز نزدیکست از یک صفت مکانی یعنی نزدیکی برای یک زمان تقویمی یعنی فصل پاییز استفاده می کنیم یا وقتی میگوییم برای مدت طولانی منتظر بودم صفت مسافتی طولانی را برای زمان بکار میبریم یا وقتی میگوییم زمان امتحان دو روز عقب افتاد انگار باور داریم میشود زمان را چند متر عقب انداخت یا وقتی میگوییم هنوز وقت این کار نرسیده انگار جایی ایستاده ایم تا زمان حرکت کند و به مکان ما برسد.
با وجود همه این همسویی ها،تضادهای بین درک عصب شناسی و فیزیکی از زمان، بسیار پرزورترند.
آخر چطور مغز ما که یک دستگاه تکامل یافته برای پیشبینی آینده ست میتواند نظر فیزیک درباره ازلی و ابدی بودن گذشته و آینده را درک کند؟
تکلیف مکافات و اختیار و برنامه ریزی برای آینده چه میشود؟
آیا هیتلرهاچاره ای جز جنایت و مردم چاره ای جز مکافات نداشتند؟
با اینحال نسبیت زمان میتواند،زیبایی و معانی بزرگی را به ما هدیه کند
به این فکر کنید که زندگی چه با معنا میشود اگر مثقالی خیر و شر از ازل تا ابد در عالم گم نشود و چه رومانتیک اگر همه بوسه ها از ازل تا ابد سرجایشان باشند
و چه زیبا اگربه قول سهراب
سایه ی نارونی تا ابدیت جاری باشد
https://www.tg-me.com/draboutorab
ابدی بودن برای همه موجودات به جز انسان امری عادیست چون حیوانات در"حال" زندگی میکنند و احتمالا تصوری از آینده و مرگ ندارند ولی آدمها میدانند که روزی خواهند مُرد و همین حس مرگ آگاهیست که باعث میشود برای جاودانه شدن به آب و آتش بزنند.
اسکندر با آب حیات، ادیان با کش دادن زندگی به بعدتر از مرگ ،آدمهای معمولی با بچه دار شدن و تکثیرژنهایشان و آدمهای خاص با آفریدن هنر و ادبیات و تکثیر مم هایشان همه به دنبال یک چیزند شکست دادن زمان و رسیدن به جاودانگی و ابدیت.
آنها که دستشان خالی ترست سعی میکنند بخشی از زندگینامه ی یک آدم به ابدیت رسیده و جاودانه باشند مثلا با یک آدم معروف ازدواج کنند یا دوست شوند و اگر هیچکدام ممکن نشد به هتل محل اقامت رونالدو حمله کنند و لااقل یک عکس دونفره جاودانه با او بگیرند.
در هر صورت گرچه شیوه های رسیدن به جاودانگی برای هرکس متفاوتست ولی تلاش همه ذهنها و مغزها برای رسیدن به جاودانگی نشانه این است که جاودانگی غریزه ای فراگیر و سیم کشی شده در مغز ماست غریزه ای که تا دم مرگ، امید به ابدی بودن را در ما زنده نگاه میدارد.
"دین بونومانو" در کتابِ "مغز یک ماشین زمانست" به بررسی ابدیت در فیزیک زمان و رابطه مغز با آن میپردازد.
او میگوید اگر بپذیریم که هر ذهنیتی در مغز ما ریشه در قوانین فیزیکی دنیایی دارد که در آن تکامل یافته ایم پس فهم مغز مااز زمان هم باید با فیزیک جور در بیاید.
مثلا نه تنها مغز ما بلکه مغز هر حیوانی بدون اینکه فیزیک بلد باشد میداند که سیبی که از درخت می افتد به سمت زمین حرکت خواهدکرد نه آسمان و میتواند بهتر از هر جی پی سی نه تنها مکان ما را شناسایی کند بلکه میتواند معنای فاصله و سرعت را هم بدون فیزیکدان بودن درک کند پس شاید بتوان با نگاه به نحوه درک فیزیکی مغز از زمان و مکان ،فیزیک فضا_زمان را با علم اعصاب آشتی داد.
میگویم"آشتی" چون درک مفهوم فیزیکی زمان برای مغز ما که با زمان بزرگ شده بسیار طاقت فرساست مثل درک اینکه زمان تنها یکی از ابعاد فضا مثل طول و عرض و ارتفاعست و میتواند تاب بردارد یا گذشته و آینده مثل حال فقط یک مفهوم فیزیکی هستند و از ازل تا ابد سرجایشان بودند و خواهند بود وحال فقط خطاییست حسی از گذشته ای بسیاربسیار نزدیک که مغز برای ما ساخته است.
به راستی چطور میتوان این حرف ابدیت گرایانه فیزیک را هضم کرد،این حرف که زمان مثل حلقه فیلمی از کل عالم ست و بر روی این حلقه ی فیلم همه فریم های عالم از ازل تا ابد وجود داشته و دارند و هر فریم تنها بخشی از کل عالمست و"حال"چیزی جز آن لحظه از فیلم که ما آن را احساس می کنیم نیست و فریم های گذشته فیلم واقعا نگذشته و تا ابد وجود خواهند داشت و همین خطا از درک گذشته است که باعث توهم جریان پیوسته زمان در مغز مامیشود؟
با اینحال فهم عصبی ما از زمان کاملا هم با مفهوم فیزیکی زمان غریبه نیست
مثلا فیزیک میگوید در حرکت،زمان کندتر میگذرد یا اگر با سرعت نور حرکت کنیم جوان میمانیم و زمان فقط وقتی معنا دارد که تغییری در عالم رخ دهد از اینطرف در سمت مغز هم وقتی ما بیکار یکجا نشسته ایم زمان برایمان کند می گذرد و برعکس وقتی در حال حرکت و کاریم تند!
یا فیزیک میگوید هرچه از زمین دورتر شویم زمان تندتر میگذرد و از اینطرف اگر از آدمها بپرسند چراغی که در ده متری آنهاست زودتر خاموش شد یا چراغی که در بیست متری آنهاست زمان خاموش شدن چراغ دورتر را دیرتر تخمین میزنند بااینکه هردوچراغ هم زمان خاموش شده اند.(اثر کاپا)
مغز ما برای تکلم درباره زمان و مکان هم طوری مدار بندی شده که انگار این دو مثل دنیای فیزیک بخشی از یک چیزند مثلا وقتی میگوییم پاییز نزدیکست از یک صفت مکانی یعنی نزدیکی برای یک زمان تقویمی یعنی فصل پاییز استفاده می کنیم یا وقتی میگوییم برای مدت طولانی منتظر بودم صفت مسافتی طولانی را برای زمان بکار میبریم یا وقتی میگوییم زمان امتحان دو روز عقب افتاد انگار باور داریم میشود زمان را چند متر عقب انداخت یا وقتی میگوییم هنوز وقت این کار نرسیده انگار جایی ایستاده ایم تا زمان حرکت کند و به مکان ما برسد.
با وجود همه این همسویی ها،تضادهای بین درک عصب شناسی و فیزیکی از زمان، بسیار پرزورترند.
آخر چطور مغز ما که یک دستگاه تکامل یافته برای پیشبینی آینده ست میتواند نظر فیزیک درباره ازلی و ابدی بودن گذشته و آینده را درک کند؟
تکلیف مکافات و اختیار و برنامه ریزی برای آینده چه میشود؟
آیا هیتلرهاچاره ای جز جنایت و مردم چاره ای جز مکافات نداشتند؟
با اینحال نسبیت زمان میتواند،زیبایی و معانی بزرگی را به ما هدیه کند
به این فکر کنید که زندگی چه با معنا میشود اگر مثقالی خیر و شر از ازل تا ابد در عالم گم نشود و چه رومانتیک اگر همه بوسه ها از ازل تا ابد سرجایشان باشند
و چه زیبا اگربه قول سهراب
سایه ی نارونی تا ابدیت جاری باشد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
چراغ من
چند روزیست روزگار دوباره آن روی زشت خود را نشان داده است.
سلاخی کردن و اسیرکردن بی گناهان و آب بر کودکان بستن و آواره کردن سالخوردگان همه زشتی هاییست که بر سر دنیا آوار شده و دراین هیاهو،همه جا پُرست از مویه هایی درباره بد شدن روزگاری که خوبی از آن رخت بر بسته و هر روزش بدتر از دیروزست و شاعرش میگوید
از ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
ولی در این وانفسا که همه فکر میکنند نفسِ خوبی به شماره افتاده من آن نفس گرمی که نشانه ی زنده بودن خوبی هاست را حس میکنم و میخواهم از شکم نهنگی که در آن گرفتار آمده ایم نور امیدی به شما نشان دهم.
و البته قصدم قضاوت ماجرایی کمابیش سیاسی نیست و دلم نمی خواهد خودم را وسط دعوایی بیندازم که به جز چک و لگد از دو طرف سهمی نصیبم نخواهد شد بلکه تنهامیخواهم در دل این شب سیاه از صبح سپیدی بگویم که منتظر ماست حتی اگر باورش نکنیم.
در معرکه جدید بیش از هزار نفر که بسیاری از آنها فقط مشغول رقصیدن بودند به دست گروهی که سالهاست تحقیر شده اند سلاخی میشوند.
طرفداران گروه سلاخ از روی رودربایستی این قتل عام را با شیپور پیروزی در جنگ تبریک میگویند ولی هیچ کدامشان درباره کشتن غیر نظامیان و اسیر کردن زنها و بچه ها حرفی نمیزنند انگار که چنین اتفاقی اصلا نیفتاده است و مهمتر اینکه هیچ کس این کشتار را گردن نمیگیرد و همه قسم حضرت عباس میخورند که در این پیروزی به زعم خودشان باشکوه کوچکترین دخالتی نداشته اند.
در آنطرف گروه سلاخی شده که خودش هم ید طولانی یی در سلاخی کردن دارد،زخم خورده و عصبانی به دنبال انتقامی سخت از دشمنست و انتظار دارد همه ی دوستانش در این انتقام به او کمک کنند و البته در ابتدا حمایت بیشتر دوستانش را در جیب دارد ولی به محض اینکه بمبهای انتقامش جان اولین کودک دشمن را میگیرد دوستانش چنان مردد میشوند و پشتش را خالی میکنند که مجبور میشود راه آبی را که بسته بر زنان و بچگان همان دشمنی باز کند که عزیزانشان را سلاخی کرده است.
این چه معنایی دارد؟
این یعنی دنیا آنقدر عوض شده که دیگر حتی در آن نمیتوان بر گروهی که بیش از هزار نفر از قبیله شما را سلاخی کرده اند آب را بست در حالی که تا همین قرن پیش این کار یکی از فنون نظامی قهرمانانه محسوب میشد.
لشکرها شهر دشمنانشان را محاصره میکردند تا آن زمان که کودکان و زنان دشمن از تشنگی بمیرند و نوبت به تسلیم خود دشمن برسد.
اصلا چرا راه دور برویم در همین جنگ خودمان ایران و عراق ، وقتی موشک ها بر سر کودکی ما آوار میشد و پدرانمان با بمب شیمیایی خفه میشدند دل مردم کجای دنیا برای ما می سوخت؟
ولی حالا فقط چهل سال بعد ازآن نه تنها بمبهای شیمیایی در انبارها خاک میخورند بلکه حکومت ها برای کشتن هر کودک دشمن باید جواب پس بدهند دیگر نمیتوان بر سر کودکی بمب ریخت فقط به جرم اینکه او فرزند پدریست که دشمن ماست.
حالا کشور زخمی یی که تا بن دندان مسلح و آماده و مهیای انتقام است بیش از اینکه به چگونه کشتن دشمن فکر کند مجبورست به چگونه نکشتن آنها فکر کند چگونه نکشتن زنها و بچه های همان دشمنی که زنهاو بچه های آنها راسلاخی کرده اند و این همان نور امیدیست که میگویم در اوج این شب تار میتوان دید.
در این دنیا بر دشمن آب بستن نه تنها دیگر به راحتی آب خوردن نیست بلکه زوری میخواهد فراتر از هزاران بمب اتم!
در این دنیا مدتهاست بمب اتم فقط به درد پخ کردن ترسوهایی میخورد که هنوز باور میکنند کسی در عالم جرات جزغاله کردن یکشبه میلیونها آدم واقعی را دارد،شاهدش هم امپراتور روس که حتی در آستانه باختن در جنگ هم شجاعت منفجر کردن یکی از هزاران بمب اتمش راندارد.
در دنیایی که آدمهایش دیگر حتی دل بریدن سر یک مرغ زنده را هم ندارند و اگر کشتارگاه ها اعتصاب کنند هیچ مرغ قصابی شده ای برای خوردن پیدا نخواهد شد، تکلیف آدم کشی روشنست و اگر هنوز آدم دشمن را میتوان کشت به کمک موشکها و مسلسل هاییست که ندیده از دور میکشند وگرنه کدام سربازی در این زمانه چشم در چشم ،دلِ چاقو زدن به شکم دشمنش را دارد؟
در این دنیا نه تنها دیگر کسی با کشتن دشمن قهرمان نمیشود بلکه برای ریختن هر قطره خون دشمن ،باید به میلیاردها نفر جواب پس دهد و برندگان جنگ به جای جشن پیروزی باید به فکر پس دادن جواب قطره قطره ی خونهایی باشند که بر رویش جشن میگیرند.
و حاکمان باهوش و صلح طلب این را فهمیده اند این را که وقتی بردن در جنگ همان باختن باشد بهترین کار هرگز نجنگیدن است حتی به قیمت ضعیف بودن و بمب نداشتن و حافظ هم خوب این را فهمیده که فرموده
من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم
پس بگذارید من در چنین دنیایی که جنگیدن و بردن همان باختن است چراغ امیدم را روشن نگه دارم و چون مولانا بخوانم
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نئی هزاری تو چراغ خود بیفروز
🕯
https://www.tg-me.com/draboutorab
چند روزیست روزگار دوباره آن روی زشت خود را نشان داده است.
سلاخی کردن و اسیرکردن بی گناهان و آب بر کودکان بستن و آواره کردن سالخوردگان همه زشتی هاییست که بر سر دنیا آوار شده و دراین هیاهو،همه جا پُرست از مویه هایی درباره بد شدن روزگاری که خوبی از آن رخت بر بسته و هر روزش بدتر از دیروزست و شاعرش میگوید
از ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
ولی در این وانفسا که همه فکر میکنند نفسِ خوبی به شماره افتاده من آن نفس گرمی که نشانه ی زنده بودن خوبی هاست را حس میکنم و میخواهم از شکم نهنگی که در آن گرفتار آمده ایم نور امیدی به شما نشان دهم.
و البته قصدم قضاوت ماجرایی کمابیش سیاسی نیست و دلم نمی خواهد خودم را وسط دعوایی بیندازم که به جز چک و لگد از دو طرف سهمی نصیبم نخواهد شد بلکه تنهامیخواهم در دل این شب سیاه از صبح سپیدی بگویم که منتظر ماست حتی اگر باورش نکنیم.
در معرکه جدید بیش از هزار نفر که بسیاری از آنها فقط مشغول رقصیدن بودند به دست گروهی که سالهاست تحقیر شده اند سلاخی میشوند.
طرفداران گروه سلاخ از روی رودربایستی این قتل عام را با شیپور پیروزی در جنگ تبریک میگویند ولی هیچ کدامشان درباره کشتن غیر نظامیان و اسیر کردن زنها و بچه ها حرفی نمیزنند انگار که چنین اتفاقی اصلا نیفتاده است و مهمتر اینکه هیچ کس این کشتار را گردن نمیگیرد و همه قسم حضرت عباس میخورند که در این پیروزی به زعم خودشان باشکوه کوچکترین دخالتی نداشته اند.
در آنطرف گروه سلاخی شده که خودش هم ید طولانی یی در سلاخی کردن دارد،زخم خورده و عصبانی به دنبال انتقامی سخت از دشمنست و انتظار دارد همه ی دوستانش در این انتقام به او کمک کنند و البته در ابتدا حمایت بیشتر دوستانش را در جیب دارد ولی به محض اینکه بمبهای انتقامش جان اولین کودک دشمن را میگیرد دوستانش چنان مردد میشوند و پشتش را خالی میکنند که مجبور میشود راه آبی را که بسته بر زنان و بچگان همان دشمنی باز کند که عزیزانشان را سلاخی کرده است.
این چه معنایی دارد؟
این یعنی دنیا آنقدر عوض شده که دیگر حتی در آن نمیتوان بر گروهی که بیش از هزار نفر از قبیله شما را سلاخی کرده اند آب را بست در حالی که تا همین قرن پیش این کار یکی از فنون نظامی قهرمانانه محسوب میشد.
لشکرها شهر دشمنانشان را محاصره میکردند تا آن زمان که کودکان و زنان دشمن از تشنگی بمیرند و نوبت به تسلیم خود دشمن برسد.
اصلا چرا راه دور برویم در همین جنگ خودمان ایران و عراق ، وقتی موشک ها بر سر کودکی ما آوار میشد و پدرانمان با بمب شیمیایی خفه میشدند دل مردم کجای دنیا برای ما می سوخت؟
ولی حالا فقط چهل سال بعد ازآن نه تنها بمبهای شیمیایی در انبارها خاک میخورند بلکه حکومت ها برای کشتن هر کودک دشمن باید جواب پس بدهند دیگر نمیتوان بر سر کودکی بمب ریخت فقط به جرم اینکه او فرزند پدریست که دشمن ماست.
حالا کشور زخمی یی که تا بن دندان مسلح و آماده و مهیای انتقام است بیش از اینکه به چگونه کشتن دشمن فکر کند مجبورست به چگونه نکشتن آنها فکر کند چگونه نکشتن زنها و بچه های همان دشمنی که زنهاو بچه های آنها راسلاخی کرده اند و این همان نور امیدیست که میگویم در اوج این شب تار میتوان دید.
در این دنیا بر دشمن آب بستن نه تنها دیگر به راحتی آب خوردن نیست بلکه زوری میخواهد فراتر از هزاران بمب اتم!
در این دنیا مدتهاست بمب اتم فقط به درد پخ کردن ترسوهایی میخورد که هنوز باور میکنند کسی در عالم جرات جزغاله کردن یکشبه میلیونها آدم واقعی را دارد،شاهدش هم امپراتور روس که حتی در آستانه باختن در جنگ هم شجاعت منفجر کردن یکی از هزاران بمب اتمش راندارد.
در دنیایی که آدمهایش دیگر حتی دل بریدن سر یک مرغ زنده را هم ندارند و اگر کشتارگاه ها اعتصاب کنند هیچ مرغ قصابی شده ای برای خوردن پیدا نخواهد شد، تکلیف آدم کشی روشنست و اگر هنوز آدم دشمن را میتوان کشت به کمک موشکها و مسلسل هاییست که ندیده از دور میکشند وگرنه کدام سربازی در این زمانه چشم در چشم ،دلِ چاقو زدن به شکم دشمنش را دارد؟
در این دنیا نه تنها دیگر کسی با کشتن دشمن قهرمان نمیشود بلکه برای ریختن هر قطره خون دشمن ،باید به میلیاردها نفر جواب پس دهد و برندگان جنگ به جای جشن پیروزی باید به فکر پس دادن جواب قطره قطره ی خونهایی باشند که بر رویش جشن میگیرند.
و حاکمان باهوش و صلح طلب این را فهمیده اند این را که وقتی بردن در جنگ همان باختن باشد بهترین کار هرگز نجنگیدن است حتی به قیمت ضعیف بودن و بمب نداشتن و حافظ هم خوب این را فهمیده که فرموده
من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم
پس بگذارید من در چنین دنیایی که جنگیدن و بردن همان باختن است چراغ امیدم را روشن نگه دارم و چون مولانا بخوانم
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نئی هزاری تو چراغ خود بیفروز
🕯
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
در فضیلت منیت
ما کسانی که از خودشان تعریف و تمجید میکنند را ملامت میکنیم حتی اگر درباره توانایی ها و لیاقتهایشان اغراق نکرده باشند و این ذهنیت از کودکی با ماست یعنی از همان دوران مدرسه که به جای "من "خودمان را "ما "صدا میزدیم و آقا اجازه" ما " میگفتیم و "ما گفتن" را نشانه ی با ادبی میدانستیم و مَن مَن کردن را نشانه ی گستاخی و البته این عادت بزرگان ما هم بوده و هست همانها که آخر نامه هایشان مینوشتند الاحقر حتی اگر اعظم بودند و خودشان را بنده صدا میزدند حتی اگر ارباب بودند!
ولی چرا"من گفتن"فقط در اینطرف دنیا نشانه ی بی ادبیست؟
فرنگیها از ابراز و اظهار توانایی های خودشان و مَن مَن کردن نه تنهاخجالت نمی کشند بلکه فقط کافیست در کاری کمی بهترباشند تا آن را در گوش و چشم عالم فرو کنند بدون اینکه ملامت شوند مثلا ترامپ فریاد میزند من پولدارترین و خوش تیپ ترین و باهوشترینم بدون اینکه ذره ای از خیل طرفدرانش کم شود، برخلاف این گوشه دنیا که آدمها عادت دارند اگر قارون هم باشند باز از وضع بد بازار ناله کنند یا اگر اینشتین هم باشند خود را معلم فیزیک ساده ای معرفی کنند و اگر همه کاره باشند خودشان را هیچکاره جا بزنند!
منِ غربیها خیلی بزرگتر از منِ شرقی هاست و این تفاوت فارغ از اینکه ریشه درکجا دارد(نوع حکومت،جغرافیا،کم آبی،فقر ،دین) سبب شده مغزهای شرقی و غربی سیم کشی های متفاوتی پیدا کنند و نگاهشان به جهان به کلی متفاوت از یکدیگر باشد تفاوتی که از کورتکس بینایی انسان غربی و شرقی آغاز میشود و به عادات و اخلاقیات و حکمرانی آنها هم امتداد پیدامیکند،مثلا غربی ها در تخمین طول اشیا به شکل مطلق(این خط دقیقا چند سانت است؟) دقیق ترند در حالی که شرقی ها در مقایسه ی طول خطوط با هم(این خط چقدر طولانی از آن خطست)تواناترند یا مثلا از نظر مغز شرقی در یک دسته ماهی آن یکی که جلوتر از بقیه حرکت میکند تکرو محسوب میشود درحالیکه از نظر مغز یک غربی آن ماهی، پیشرو و برنده ست یا مغز شرقی به پس زمینه و کلیت یک نقاشی پرتره بیشتر توجه میکند درحالی که مغز غربی بیشتر روی جزئیات خود چهره تمرکز می کند یا اگر از یک شرقی بخواهیم از سه کلمه موز و میمون و خرس دوتا را جفت کند اکثر اوقات موز و میمون را جفت میکند چون به روابط بیشتر فکر میکند (اگر میمونی هست باید به فکر موزش هم بود) درحالی که یک غربی میمون و خرس را از جهت حیوان بودن جفت میکند چون به خصوصیات فردی بیش از روابط بین فردی اهمیت میدهد.
در یک مطالعه بر روی کارمندان یک بانک چندملیتی مشخص شد که اگر از یک چینی بپرسند مهم ترین دلیلش برای کمک به فردی دیگر چیست اغلب میگوید:بزرگتر بودن و بالاتر بودن رتبه آن فرد نسبت به خودش در حالی که دلیل یک آمریکایی برای کمک به دیگری بیشتر این است که آیا آن فرد قبلا به خود او کمک کرده یا نه و یک اسپانیایی فقط درصورتی کمک می کند که طرف دوستش باشد( و شاید یک ایرانی فقط وقتی که طرف فامیلش باشد) و این یعنی مغزهای مختلف در جغرافیا و فرهنگ های مختلف برای کارکردهای متفاوتی سیم کشی میشوند و تفاوت این دو ذهنیت یعنی
فردگرایی و بزرگ کردن "من"
و
جمع گرایی و اولویت دادن به "ما "
همان طور که در نگاه آدمها به طول یک خط یا یک گله ماهی یا یک نقاشی پرتره یا جفت کردن کلمات تغییر ایجاد میکند میتواند سیستم ها و هنجارهای اخلاقی و رفتاری متفاوتی را هم برای مغز شرقی و مغز غربی طراحی کند.
و حالا یک سوال
چرا با اینکه انتظار داریم مغز شرقی یی که برای اولویت دادن به "ما"سیم کشی شده (و احترام به بزرگترها و اولویت دادن به دیگران و رهرو بودن به جای رهبر بودن واطاعت کردن به جای سرکشی سرلوحه کارش است) اخلاقی تر باشد ولی در آمار و عمل،جوامع متشکل از مغزهای فردگرا ،اخلاقی ترند؟
چرا بیشترین کمک به خیریه ها،کمترین آمار قتل و دزدی و تجاوز،بیشترین برابری ،بالاترین رضایت از زندگی،کمترین خشونت، بیشترین رواداری و دموکراسی را در غرب پر از فرد گرایی و منیّت میبینیم؟
چرا در شرق رئیس مملکت میتواند در چشم میلیونها نفر نگاه کند و صدهادروغ شاخدار بگوید بدون اینکه وجدان جامعه تکان بخورد ولی در غرب برای کله پا شدن رئیس جمهور تنها یک دروغ کفایت میکند؟
البته مثل همیشه باید مواظب باشیم همبستگی را با علیت اشتباه نگیریم ولی انگار فردگرایی برخلاف چیزی که انتظار داریم به اخلاقی تر شدن جوامع کمک کرده است درست مثل خیلی چیزهای به ظاهر بدی که برخلاف انتظار نتایج و پیامدهای خوبی به همراه داشته اند مثل سرمایه داری که با هدف حرص و ثروت اندوزی بیشتر به راه افتاد ولی به تنهایی بیش از از هر ایسم و مصلح اخلاقی دیگری ، بدون ذره ای نیت خیر تنها با بزرگ کردن کل کیک ثروت به جای تقسیم عادلانه فقر توانست میلیاردها نفر را از گرسنگی نجات دهد.
چرا باید از جمع مغزهای فردگرا و خودخواه،جوامع اخلاقی تری حاصل شود؟
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
ما کسانی که از خودشان تعریف و تمجید میکنند را ملامت میکنیم حتی اگر درباره توانایی ها و لیاقتهایشان اغراق نکرده باشند و این ذهنیت از کودکی با ماست یعنی از همان دوران مدرسه که به جای "من "خودمان را "ما "صدا میزدیم و آقا اجازه" ما " میگفتیم و "ما گفتن" را نشانه ی با ادبی میدانستیم و مَن مَن کردن را نشانه ی گستاخی و البته این عادت بزرگان ما هم بوده و هست همانها که آخر نامه هایشان مینوشتند الاحقر حتی اگر اعظم بودند و خودشان را بنده صدا میزدند حتی اگر ارباب بودند!
ولی چرا"من گفتن"فقط در اینطرف دنیا نشانه ی بی ادبیست؟
فرنگیها از ابراز و اظهار توانایی های خودشان و مَن مَن کردن نه تنهاخجالت نمی کشند بلکه فقط کافیست در کاری کمی بهترباشند تا آن را در گوش و چشم عالم فرو کنند بدون اینکه ملامت شوند مثلا ترامپ فریاد میزند من پولدارترین و خوش تیپ ترین و باهوشترینم بدون اینکه ذره ای از خیل طرفدرانش کم شود، برخلاف این گوشه دنیا که آدمها عادت دارند اگر قارون هم باشند باز از وضع بد بازار ناله کنند یا اگر اینشتین هم باشند خود را معلم فیزیک ساده ای معرفی کنند و اگر همه کاره باشند خودشان را هیچکاره جا بزنند!
منِ غربیها خیلی بزرگتر از منِ شرقی هاست و این تفاوت فارغ از اینکه ریشه درکجا دارد(نوع حکومت،جغرافیا،کم آبی،فقر ،دین) سبب شده مغزهای شرقی و غربی سیم کشی های متفاوتی پیدا کنند و نگاهشان به جهان به کلی متفاوت از یکدیگر باشد تفاوتی که از کورتکس بینایی انسان غربی و شرقی آغاز میشود و به عادات و اخلاقیات و حکمرانی آنها هم امتداد پیدامیکند،مثلا غربی ها در تخمین طول اشیا به شکل مطلق(این خط دقیقا چند سانت است؟) دقیق ترند در حالی که شرقی ها در مقایسه ی طول خطوط با هم(این خط چقدر طولانی از آن خطست)تواناترند یا مثلا از نظر مغز شرقی در یک دسته ماهی آن یکی که جلوتر از بقیه حرکت میکند تکرو محسوب میشود درحالیکه از نظر مغز یک غربی آن ماهی، پیشرو و برنده ست یا مغز شرقی به پس زمینه و کلیت یک نقاشی پرتره بیشتر توجه میکند درحالی که مغز غربی بیشتر روی جزئیات خود چهره تمرکز می کند یا اگر از یک شرقی بخواهیم از سه کلمه موز و میمون و خرس دوتا را جفت کند اکثر اوقات موز و میمون را جفت میکند چون به روابط بیشتر فکر میکند (اگر میمونی هست باید به فکر موزش هم بود) درحالی که یک غربی میمون و خرس را از جهت حیوان بودن جفت میکند چون به خصوصیات فردی بیش از روابط بین فردی اهمیت میدهد.
در یک مطالعه بر روی کارمندان یک بانک چندملیتی مشخص شد که اگر از یک چینی بپرسند مهم ترین دلیلش برای کمک به فردی دیگر چیست اغلب میگوید:بزرگتر بودن و بالاتر بودن رتبه آن فرد نسبت به خودش در حالی که دلیل یک آمریکایی برای کمک به دیگری بیشتر این است که آیا آن فرد قبلا به خود او کمک کرده یا نه و یک اسپانیایی فقط درصورتی کمک می کند که طرف دوستش باشد( و شاید یک ایرانی فقط وقتی که طرف فامیلش باشد) و این یعنی مغزهای مختلف در جغرافیا و فرهنگ های مختلف برای کارکردهای متفاوتی سیم کشی میشوند و تفاوت این دو ذهنیت یعنی
فردگرایی و بزرگ کردن "من"
و
جمع گرایی و اولویت دادن به "ما "
همان طور که در نگاه آدمها به طول یک خط یا یک گله ماهی یا یک نقاشی پرتره یا جفت کردن کلمات تغییر ایجاد میکند میتواند سیستم ها و هنجارهای اخلاقی و رفتاری متفاوتی را هم برای مغز شرقی و مغز غربی طراحی کند.
و حالا یک سوال
چرا با اینکه انتظار داریم مغز شرقی یی که برای اولویت دادن به "ما"سیم کشی شده (و احترام به بزرگترها و اولویت دادن به دیگران و رهرو بودن به جای رهبر بودن واطاعت کردن به جای سرکشی سرلوحه کارش است) اخلاقی تر باشد ولی در آمار و عمل،جوامع متشکل از مغزهای فردگرا ،اخلاقی ترند؟
چرا بیشترین کمک به خیریه ها،کمترین آمار قتل و دزدی و تجاوز،بیشترین برابری ،بالاترین رضایت از زندگی،کمترین خشونت، بیشترین رواداری و دموکراسی را در غرب پر از فرد گرایی و منیّت میبینیم؟
چرا در شرق رئیس مملکت میتواند در چشم میلیونها نفر نگاه کند و صدهادروغ شاخدار بگوید بدون اینکه وجدان جامعه تکان بخورد ولی در غرب برای کله پا شدن رئیس جمهور تنها یک دروغ کفایت میکند؟
البته مثل همیشه باید مواظب باشیم همبستگی را با علیت اشتباه نگیریم ولی انگار فردگرایی برخلاف چیزی که انتظار داریم به اخلاقی تر شدن جوامع کمک کرده است درست مثل خیلی چیزهای به ظاهر بدی که برخلاف انتظار نتایج و پیامدهای خوبی به همراه داشته اند مثل سرمایه داری که با هدف حرص و ثروت اندوزی بیشتر به راه افتاد ولی به تنهایی بیش از از هر ایسم و مصلح اخلاقی دیگری ، بدون ذره ای نیت خیر تنها با بزرگ کردن کل کیک ثروت به جای تقسیم عادلانه فقر توانست میلیاردها نفر را از گرسنگی نجات دهد.
چرا باید از جمع مغزهای فردگرا و خودخواه،جوامع اخلاقی تری حاصل شود؟
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
در فضیلت منیت(قسمت دوم)
چندی پیش میزبان هنرمندی بودم که سالها از دور مرام و هنرش را تحسین کرده بودم.هنرمند مستقلی که برخلاف بسیاری از هم مسلک هایش با وجود همه تنگناهای زندگی تسلیم" آنها" نشده بود "آنها"یی که هیچ بزرگی و استقلالی را برنمی تابند.
هنرمند محبوب من در آن محفل از خودش بسیار گفت :
-آنها به من میگفتند کافیست جزو دار و دسته "ما "شوی تا نانت در روغن باشد ولی" من" گفتم اگر جزو شما شوم که دیگر "من" نیستم!
-هرگز شخصیت من اجازه نمی دهد جزو آنها باشم.
-من آنقدر برای خودم ارزش قائل هستم که به خودم خیانت نکنم.
-هنر من به اندازه همه هنرهای کوچکشان ماندگارخواهد شد.
آن روز با اینکه هرچه بیشتر میگفت بیشتر به او علاقمند میشدم ولی "من"های زیادی که در لابلای حرفهایش بود مغز شرقی من را کمی اذیت می کرد ولی انگار همان چیزی که سبب شده بود او در بین هم مسلکی هایش تبدیل به یکی از بامرام ترین آنها شود اتفاقا همین "منِ"بزرگ او بود،"من"ی که حاضر نشده به مای آنها تسلیم شود و شاید کلید حل سوال بزرگی که چندی پیش پرسیدم همین باشد!
چرا مغزهای فردگرا در مجموع اخلاقی تر از مغزهای جمعگرا رفتار میکنند؟
چرا رواداری مذهبی و فرهنگی در فرهنگهای فردگرا بیشتر است و برعکس خشونت و دیکتاتوری در فرهنگهای جمع گرا شیوع بیشتری دارد؟
جاناتان هایت منشا بسیاری از بی اخلاقی ها و خشونت های تاریخ بشر را در دوگانه ی" ما" و" آنها" میداند دوگانه ای که محصول جمع گرایی ست و توانسته از صلح آمیزترین ایده ها و مصلحان عالم ترسناک ترین جماعت ها و جنایت ها را بسازد.
مسیح میگفت اگر کسی به گوش راستتان سیلی زد گوش چپتان را هم جلو بیاورید بودا هم میگفت مواظب باشید وقتی راه میروید هیچ مورچه ای زیر پایتان له نشود ولی وقتی طرفدران مسیح و بودا تبدیل به ما مسیحیان و ما بوداییان شدند برای اثبات مهربان بودن مسیح و بودایشان چه قتل عام ها که نکردند زیرا بیش از شبیه مسیح و بودا بودن ، مسیحی و بودایی بودن برایشان مهم بود و این همان چیزیست که وقتی "من" تبدیل به "ما" میشود رخ میدهد درحالی که آنهایی که "منِ"بزرگی دارند حتی اگر خودخواه تر از دیگران باشند چون تسلیم هر "ما"یی نمیشوند مجبورند مسئولیت کارهایشان را به تنهایی بر دوش بگیرند و این آنها را یک قدم در اخلاق پیش می اندازد در حالیکه وقتی من ها محو میشوند و تبدیل به ما میشوند آدمها میتوانند مسئولیت گناه هایشان را بین ما و من تقسیم کنند.
مطالعات بین فرهنگی نشان داده در فرهنگهای جمع گرا آدمها قبل از انجام هر کاری اول به این فکر میکنند که اگر آن کار را انجام دهند دیگران چه فکری درباره آنها میکنند ولی در فرهنگ های فردگرا مردم از خودشان میپرسند اگر فلان کار را کنم چطور با وجدان خودم کنار بیایم در واقع در شرق جمعگرا بااینکه آدمها کمتر به خودشان اهمیت میدهند و با وجود جنبه های به ظاهراخلاقی جمع گرایی ،چون اولویتِ اول" ما "است وجدان فردی و درنتیجه مسئولیت پذیری اخلاقی به خوبی شکل نمیگیرد و افکندن مسئولیت فردی بر دوش جمع و تقسیم مسئولیت های "من" بین"ما " باعث میشود اعمال غیر اخلاقی بخصوص اگر تایید جمع را داشته باشند برای فرد کم هزینه تر شود همانطور که جوخه اعدام را به این دلیل ساخته اند که بار مسئولیت کشتن یک انسان را بین چند سرباز مامور و معذور تقسیم کنند.
آیشمن هم در دادگاه با همین ذهنیت مسئولیت جنایتهایش در آشویتس را به گردن اعضای حزب و پیشوایش می انداخت!
و تبدیل من به ما راحت ترین راهیست که میتوان با کمک آن از آدمهای معمولی جنایتکارانی ترسناک ساخت بخصوص که تشکیل یک "ما"ی بزرگ مقدمه ساخت دوگانه ی خطرناک "ما و آنها" هم هست دوگانه ای که به قول جاناتان هایت بزرگترین علت جدا کردن خوبان عالم از یکدیگرست.
یک سوئدی خیلی راحت تر از یک ایرانی میتواند بعد از عاشق شدن با غریبه ای که جزو "ما" نیست و از "آنها" ست ازدواج کند و اصلا لازم نیست درباره ازدواجش با یک مسلمان سیاه پوست به خانواده اش توضیح دهد چون "من" در غرب بر "ما" غلبه دارد در حالی که در اینجا برای ازدواج نه تنها ایرانی و مسلمان و شیعه بودن هم کفایت نمیکند بلکه گاهی باید پدربزرگتان هم عروس را پسندیده باشد.
و اینجا جاییست که من های کوچک حتی اگر وزیر و وکیل هم باشند میتوانند صفرهایی باشند که به نوکری افتخارکنند و چه چیزی ترسناک تر از این آدمها و چه چیزی امیدوار کننده تر ازین که بچه های ما برخلاف اجدادشان( همانها که حتی اگر ارباب هم بودند خود را بنده صدا میزدند)امروز من های بزرگی دارند من های بزرگی که گرچه ادب شرقی اجدادی شان را فراموش کرده اند ولی بیش از اجدادشان مسئولیت اعمالشان را میپذیرند"من" هایی که سینه چاک هر "ما"یی نمیشوند و رها از دوگانه"ما و آنها " رواداری را تمرین میکنند و شاید به لطف همین "من"های بزرگ به زودی شاهد ایرانی سرشار از اخلاق و بزرگی باشیم.
https://www.tg-me.com/draboutorab
چندی پیش میزبان هنرمندی بودم که سالها از دور مرام و هنرش را تحسین کرده بودم.هنرمند مستقلی که برخلاف بسیاری از هم مسلک هایش با وجود همه تنگناهای زندگی تسلیم" آنها" نشده بود "آنها"یی که هیچ بزرگی و استقلالی را برنمی تابند.
هنرمند محبوب من در آن محفل از خودش بسیار گفت :
-آنها به من میگفتند کافیست جزو دار و دسته "ما "شوی تا نانت در روغن باشد ولی" من" گفتم اگر جزو شما شوم که دیگر "من" نیستم!
-هرگز شخصیت من اجازه نمی دهد جزو آنها باشم.
-من آنقدر برای خودم ارزش قائل هستم که به خودم خیانت نکنم.
-هنر من به اندازه همه هنرهای کوچکشان ماندگارخواهد شد.
آن روز با اینکه هرچه بیشتر میگفت بیشتر به او علاقمند میشدم ولی "من"های زیادی که در لابلای حرفهایش بود مغز شرقی من را کمی اذیت می کرد ولی انگار همان چیزی که سبب شده بود او در بین هم مسلکی هایش تبدیل به یکی از بامرام ترین آنها شود اتفاقا همین "منِ"بزرگ او بود،"من"ی که حاضر نشده به مای آنها تسلیم شود و شاید کلید حل سوال بزرگی که چندی پیش پرسیدم همین باشد!
چرا مغزهای فردگرا در مجموع اخلاقی تر از مغزهای جمعگرا رفتار میکنند؟
چرا رواداری مذهبی و فرهنگی در فرهنگهای فردگرا بیشتر است و برعکس خشونت و دیکتاتوری در فرهنگهای جمع گرا شیوع بیشتری دارد؟
جاناتان هایت منشا بسیاری از بی اخلاقی ها و خشونت های تاریخ بشر را در دوگانه ی" ما" و" آنها" میداند دوگانه ای که محصول جمع گرایی ست و توانسته از صلح آمیزترین ایده ها و مصلحان عالم ترسناک ترین جماعت ها و جنایت ها را بسازد.
مسیح میگفت اگر کسی به گوش راستتان سیلی زد گوش چپتان را هم جلو بیاورید بودا هم میگفت مواظب باشید وقتی راه میروید هیچ مورچه ای زیر پایتان له نشود ولی وقتی طرفدران مسیح و بودا تبدیل به ما مسیحیان و ما بوداییان شدند برای اثبات مهربان بودن مسیح و بودایشان چه قتل عام ها که نکردند زیرا بیش از شبیه مسیح و بودا بودن ، مسیحی و بودایی بودن برایشان مهم بود و این همان چیزیست که وقتی "من" تبدیل به "ما" میشود رخ میدهد درحالی که آنهایی که "منِ"بزرگی دارند حتی اگر خودخواه تر از دیگران باشند چون تسلیم هر "ما"یی نمیشوند مجبورند مسئولیت کارهایشان را به تنهایی بر دوش بگیرند و این آنها را یک قدم در اخلاق پیش می اندازد در حالیکه وقتی من ها محو میشوند و تبدیل به ما میشوند آدمها میتوانند مسئولیت گناه هایشان را بین ما و من تقسیم کنند.
مطالعات بین فرهنگی نشان داده در فرهنگهای جمع گرا آدمها قبل از انجام هر کاری اول به این فکر میکنند که اگر آن کار را انجام دهند دیگران چه فکری درباره آنها میکنند ولی در فرهنگ های فردگرا مردم از خودشان میپرسند اگر فلان کار را کنم چطور با وجدان خودم کنار بیایم در واقع در شرق جمعگرا بااینکه آدمها کمتر به خودشان اهمیت میدهند و با وجود جنبه های به ظاهراخلاقی جمع گرایی ،چون اولویتِ اول" ما "است وجدان فردی و درنتیجه مسئولیت پذیری اخلاقی به خوبی شکل نمیگیرد و افکندن مسئولیت فردی بر دوش جمع و تقسیم مسئولیت های "من" بین"ما " باعث میشود اعمال غیر اخلاقی بخصوص اگر تایید جمع را داشته باشند برای فرد کم هزینه تر شود همانطور که جوخه اعدام را به این دلیل ساخته اند که بار مسئولیت کشتن یک انسان را بین چند سرباز مامور و معذور تقسیم کنند.
آیشمن هم در دادگاه با همین ذهنیت مسئولیت جنایتهایش در آشویتس را به گردن اعضای حزب و پیشوایش می انداخت!
و تبدیل من به ما راحت ترین راهیست که میتوان با کمک آن از آدمهای معمولی جنایتکارانی ترسناک ساخت بخصوص که تشکیل یک "ما"ی بزرگ مقدمه ساخت دوگانه ی خطرناک "ما و آنها" هم هست دوگانه ای که به قول جاناتان هایت بزرگترین علت جدا کردن خوبان عالم از یکدیگرست.
یک سوئدی خیلی راحت تر از یک ایرانی میتواند بعد از عاشق شدن با غریبه ای که جزو "ما" نیست و از "آنها" ست ازدواج کند و اصلا لازم نیست درباره ازدواجش با یک مسلمان سیاه پوست به خانواده اش توضیح دهد چون "من" در غرب بر "ما" غلبه دارد در حالی که در اینجا برای ازدواج نه تنها ایرانی و مسلمان و شیعه بودن هم کفایت نمیکند بلکه گاهی باید پدربزرگتان هم عروس را پسندیده باشد.
و اینجا جاییست که من های کوچک حتی اگر وزیر و وکیل هم باشند میتوانند صفرهایی باشند که به نوکری افتخارکنند و چه چیزی ترسناک تر از این آدمها و چه چیزی امیدوار کننده تر ازین که بچه های ما برخلاف اجدادشان( همانها که حتی اگر ارباب هم بودند خود را بنده صدا میزدند)امروز من های بزرگی دارند من های بزرگی که گرچه ادب شرقی اجدادی شان را فراموش کرده اند ولی بیش از اجدادشان مسئولیت اعمالشان را میپذیرند"من" هایی که سینه چاک هر "ما"یی نمیشوند و رها از دوگانه"ما و آنها " رواداری را تمرین میکنند و شاید به لطف همین "من"های بزرگ به زودی شاهد ایرانی سرشار از اخلاق و بزرگی باشیم.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]