شهر کتاب و داستان
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین 🔹 بخش 25 - دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار سخن گوینده پیر پارسی خوان چنین گفت از ملوک پارسی دان که چون خسرو به ارمن کس فرستاد به پرسش کردن آن سرو آزاد شب و روز انتظار یار میداشت امید وعده دیدار میداشت به شام و صبح…
به گرد چشمه دل را دانه میکاشت
نظر جای دگر بیگانه میداشت
دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند
دو تشنه کز دو آب آزار دیدند
همان را روز اول چشمه زد راه
همین از چشمهای افتاد در چاه
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت
به چشمه نرم گردد توشه سخت
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند
نه بینی چشمهای کز آتش دل
ندارد تشنهای را پای در گل
نه خورشید جهان کاین چشمه خون
بدین کار است گردان گرد گردون
چو شه میکرد مه را پردهداری
که خاتون برد نتوان بیعماری
برون آمد پریرخ چون پری تیز
قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست
شنیدم لعل در لعل است کانش
اگر دلدار من شد کو نشانش
نبود آگه که شاهان جامه راه
دگرگونه کنند از بیم بدخواه
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن واین باری عیانست
دگر ره گفت از این ره روی برتاب
روا نبود نمازی در دو محراب
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان
و گر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را در این راه
مرا به کز درون پرده بیند
که بر بیپردگان گردی نشیند
هنوز از پرده بیرون نیست این کار
ز پرده چون برون آیم بیکبار
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد
تک از باد صبا پیشی گرفته
به جنبش با فلک خویشی گرفته
پری را میگرفت از گرم خیزی
به چشم دیو در میشد ز تیزی
پس از یک لحضه خسرو باز پس دید
به جز خود ناکسم گر هیچکس دید
ز هر سو کرد مرکب را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه
فرود آمد بدان چشمه زمانی
ز هر سو جست از آن گوهرنشانی
شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز
بدین زودی کجا رفت آن دلاویز
گهی سوی درختان دید گستاخ
که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ
گهی دیده به آب چشمه میشست
چو ماهی ماه را در آب میجست
زمانی پل بر آب چشم بستی
گهی بر آب چشمه پل شکستی
ز چشمش برده آن چشمه سیاهی
در او غلطید چون در چشمه ماهی
چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر از مالش او
مه و شبدیز را در باغ میجست
به چشمی باز و چشمی زاغ میجست
ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر
که زاغی کرد بازش را گرو گیر
از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ
جهان تاریک بروی چون پر زاغ
شده زاغ سیه باز سپیدش
درخت خار گشته مشک بیدش
ز بیدش گربه بید انجیر کرده
سرشگش تخم بید انجیر خورده
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید
بر آورد از جگر سوزنده آهی
که آتش در چو من مردم گیاهی
بهاری یافتم زو بر نخوردم
فراتی دیدم و لب تر نکردم
به نادانی ز گوهر داشتم چنگ
کنون میبایدم بر دل زدن سنگ
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کاب خفتد زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک
همائی بر سرم میداد سایه
سریرم را ز گردون کرد پایه
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم
نمد زینم نگردد خشک از این خون
بترزینم تبر زین چون بود چون
برون آمد گلی از چشمه آب
نمیگویم به بیداری که در خواب
کنون کان چشمه را با گل نه بینم
چو خار آن به که بر آتش نشینم
که فرمودم که روی از مه بگردان
چو بخت آمد به راهت ره بگردان
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
همه جائی شکیبائی ستودست
جز این یکجا که صید از من ربودست
چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم
اگر من خوردمی زان چشمه آبی
نبایستی ز دل کردن کبابی
نصیحت بین که آن هندو چه فرمود
که چون مالی بیابی زود خور زود
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد
من وزین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن
زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر موی
مگر کاسودهتر گردم در این درد
تنور آتشم لختی سود سرد
ز بحر دیده چندان در ببارم
که جز گوهر نباشد در کنارم
کسی کاو را ز خون آماس خیزد
کی آسوده شود تا خون نریزد
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان
زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
از آن سرو روان کز چنگ رفته
ز سروش آب و از گل رنگ رفته
سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود
و گر بود او پری دشوار باشد
پری بر چشمهها بسیار باشد
به کس نتوان نمود این داوری را
که خسرو دوست میدارد پریرا
مرا زین کار کامی برنخیزد
پری پیوسته از مردم گریزد
به جفت مرغ آبی باز کی شد
پری با آدمی دمساز کی شد
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن
ازین اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دلپرداز میگفت
به نومیدی دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 25
join us شهر کتاب
@bookcity5
نظر جای دگر بیگانه میداشت
دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند
دو تشنه کز دو آب آزار دیدند
همان را روز اول چشمه زد راه
همین از چشمهای افتاد در چاه
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت
به چشمه نرم گردد توشه سخت
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند
نه بینی چشمهای کز آتش دل
ندارد تشنهای را پای در گل
نه خورشید جهان کاین چشمه خون
بدین کار است گردان گرد گردون
چو شه میکرد مه را پردهداری
که خاتون برد نتوان بیعماری
برون آمد پریرخ چون پری تیز
قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست
شنیدم لعل در لعل است کانش
اگر دلدار من شد کو نشانش
نبود آگه که شاهان جامه راه
دگرگونه کنند از بیم بدخواه
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن واین باری عیانست
دگر ره گفت از این ره روی برتاب
روا نبود نمازی در دو محراب
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان
و گر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را در این راه
مرا به کز درون پرده بیند
که بر بیپردگان گردی نشیند
هنوز از پرده بیرون نیست این کار
ز پرده چون برون آیم بیکبار
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد
تک از باد صبا پیشی گرفته
به جنبش با فلک خویشی گرفته
پری را میگرفت از گرم خیزی
به چشم دیو در میشد ز تیزی
پس از یک لحضه خسرو باز پس دید
به جز خود ناکسم گر هیچکس دید
ز هر سو کرد مرکب را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه
فرود آمد بدان چشمه زمانی
ز هر سو جست از آن گوهرنشانی
شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز
بدین زودی کجا رفت آن دلاویز
گهی سوی درختان دید گستاخ
که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ
گهی دیده به آب چشمه میشست
چو ماهی ماه را در آب میجست
زمانی پل بر آب چشم بستی
گهی بر آب چشمه پل شکستی
ز چشمش برده آن چشمه سیاهی
در او غلطید چون در چشمه ماهی
چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر از مالش او
مه و شبدیز را در باغ میجست
به چشمی باز و چشمی زاغ میجست
ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر
که زاغی کرد بازش را گرو گیر
از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ
جهان تاریک بروی چون پر زاغ
شده زاغ سیه باز سپیدش
درخت خار گشته مشک بیدش
ز بیدش گربه بید انجیر کرده
سرشگش تخم بید انجیر خورده
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید
بر آورد از جگر سوزنده آهی
که آتش در چو من مردم گیاهی
بهاری یافتم زو بر نخوردم
فراتی دیدم و لب تر نکردم
به نادانی ز گوهر داشتم چنگ
کنون میبایدم بر دل زدن سنگ
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کاب خفتد زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک
همائی بر سرم میداد سایه
سریرم را ز گردون کرد پایه
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم
نمد زینم نگردد خشک از این خون
بترزینم تبر زین چون بود چون
برون آمد گلی از چشمه آب
نمیگویم به بیداری که در خواب
کنون کان چشمه را با گل نه بینم
چو خار آن به که بر آتش نشینم
که فرمودم که روی از مه بگردان
چو بخت آمد به راهت ره بگردان
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
همه جائی شکیبائی ستودست
جز این یکجا که صید از من ربودست
چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم
اگر من خوردمی زان چشمه آبی
نبایستی ز دل کردن کبابی
نصیحت بین که آن هندو چه فرمود
که چون مالی بیابی زود خور زود
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد
من وزین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن
زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر موی
مگر کاسودهتر گردم در این درد
تنور آتشم لختی سود سرد
ز بحر دیده چندان در ببارم
که جز گوهر نباشد در کنارم
کسی کاو را ز خون آماس خیزد
کی آسوده شود تا خون نریزد
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان
زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
از آن سرو روان کز چنگ رفته
ز سروش آب و از گل رنگ رفته
سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود
و گر بود او پری دشوار باشد
پری بر چشمهها بسیار باشد
به کس نتوان نمود این داوری را
که خسرو دوست میدارد پریرا
مرا زین کار کامی برنخیزد
پری پیوسته از مردم گریزد
به جفت مرغ آبی باز کی شد
پری با آدمی دمساز کی شد
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن
ازین اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دلپرداز میگفت
به نومیدی دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 25
join us شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیقباد 4 سپهدار ترکان دو دیده پرآب شگفتی فرو ماند ز افراسیاب یکی مرد با هوش را برگزید فرسته به ایران چنان چون سزید یکی نامه بنوشت ارتنگوار برو کرده صد گونه رنگ و نگار به نام خداوند خورشید و ماه که او داد بر آفرین دستگاه وزو بر روان فریدون درود…
▪️کیقباد 5
وزانجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید
نشستنگه آن گه به اسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی
به تخت کیان اندر آورد پای
به داد و به آیین فرخندهرای
چنین گفت با نامور مهتران
که گیتی مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد
نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی
تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست
سپاهی و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند
همه در پناه جهاندار بید
خردمند بید و بیآزار بید
هر آنکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به من برنهید
هرآنکس کجا بازماند ز خورد
ندارد همی توشهٔ کارکرد
چراگاهشان بارگاه منست
هرآنکس که اندر سپاه منست
وزان رفته نامآوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد
برین گونه صدسال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو دانست کامد به نزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ
سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بدو گفت ما بر نهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت
چنانم که گویی ز البرز کوه
کنون آمدم شادمان با گروه
چو بختی که بیآگهی بگذرد
پرستندهٔ او ندارد خرد
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
و گر آز گیرد سرت را به دام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ
بسر شد کنون قصهٔ کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 115
join us | شهر کتاب
@bookcity5
وزانجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید
نشستنگه آن گه به اسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی
به تخت کیان اندر آورد پای
به داد و به آیین فرخندهرای
چنین گفت با نامور مهتران
که گیتی مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد
نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی
تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست
سپاهی و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند
همه در پناه جهاندار بید
خردمند بید و بیآزار بید
هر آنکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به من برنهید
هرآنکس کجا بازماند ز خورد
ندارد همی توشهٔ کارکرد
چراگاهشان بارگاه منست
هرآنکس که اندر سپاه منست
وزان رفته نامآوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد
برین گونه صدسال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو دانست کامد به نزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ
سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بدو گفت ما بر نهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت
چنانم که گویی ز البرز کوه
کنون آمدم شادمان با گروه
چو بختی که بیآگهی بگذرد
پرستندهٔ او ندارد خرد
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
و گر آز گیرد سرت را به دام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ
بسر شد کنون قصهٔ کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 115
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 65 🔹 خیمهٔ حضور خداوند 1 «قسمت درونی خیمهٔ مقدّس كه خیمهٔ حضور من است را با ده پردهٔ کتان خوشبافت، از نخهای پشم تابیده شده به رنگهای بنفش، ارغوانی و قرمز بساز و آن را با تمثالهای فرشتگان نگهبان، تزئین کن. 2 هر پرده دوازده متر…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 66
🔹 قربانگاه
1 «قربانگاهی از چوب اقاقیا به طول دو متر و بیست سانتیمتر و عرض دو متر و بیست سانتیمتر -به شکل مربّع- و به ارتفاع سه متر و ده سانتیمتر بساز.
2 چهار برجستگی به شکل شاخه در چهار گوشهٔ آن بساز. این برجستگیها و قربانگاه باید از یک قطعه چوب ساخته شود و با روکشی از برنز پوشیده شود.
3 خاکاندازها برای برداشتن خاکسترهای چوب و همچنین بیلچهها، کاسهها، چنگکها و انبرها برای آن بساز. تمام این وسایل باید از برنز ساخته شود.
4 برایش آتشدانی مشبک بساز و چهار حلقهٔ برنزی برای حمل آن در گوشههایش نصب کن.
5 این آتشدان را در زیر لبهٔ قربانگاه قرار بده، به طوری که در نیمهٔ فوقانی قربانگاه قرار بگیرد.
6 میلههایی از چوب اقاقیا برای حمل آن بساز و آنها را با روکشی از برنز بپوشان.
7 موقع حمل قربانگاه این میلهها را از داخل حلقهها بگذران.
8 قربانگاه را از تخته به صورت یک جعبه، مطابق نمونهای که در روی کوه به تو نشان دادم بساز.
صحن خیمهٔ مقدّس
9 «صحنی برای خیمهٔ مقدّس من بساز. پردههای قسمت جنوبی آن از کتان خوش بافت و به طول چهل و چهار متر باشد.
10 این پردهها به وسیلهٔ بیست ستون برنزی که در بیست پایهٔ برنزی قرار دارد، با چنگکها و میلههای نقرهای نگه داشته میشود.
11 پردههای قسمت شمالی نیز باید به همان صورت ساخته شود.
12 پردههای طرف مغرب، به طول بیست و دو متر با ده ستون و ده پایه باشد.
13 عرض صحن بیست و دو متر و به طرف طلوع خورشید باشد.
14-15 در هر طرف در ورودی خیمه، یک پردهٔ شش متر و شصت سانتیمتری با سه ستون و سه پایه قرار بگیرد.
16 برای دروازهٔ صحن، یک پرده به طول نُه متر از کتان تابیدهٔ خوش بافت، قلّابدوزی شده پشمی به رنگهای ارغوانی، بنفش و قرمز، که به وسیلهٔ چهار ستون و چهار پایه نگه داشته میشود، درست کن.
17 تمام ستونهای اطراف صحن باید به وسیلهٔ پشتبندهای نقرهای به هم متّصل گردند و چنگکهای آنها از نقره و پایههای آنها از برنز باشد.
18 درازای صحن چهل و چهار متر، پهنای آن بیست و دو متر و ارتفاع آن دو متر و بیست سانتیمتر باشد. پردهها از کتان تابیده شده و ستونها از برنز ساخته شوند.
19 تمام وسایلی که برای خیمه به کار میرود و تمام میخهای خیمه و میخهای پردههای آن باید از برنز ساخته شوند.
20 «به بنیاسرائیل دستور بده که روغن زیتون خالص برای چراغها بیاورند تا چراغها همیشه روشن باشند.
21 هارون و پسرانش، چراغدان را در خیمهٔ مقدّس من، خارج از پردهای که در مقابل صندوق پیمان است، بگذراند و آن را در حضور من از شب تا صبح روشن نگه دارند. این قانون باید برای همیشه، نسل بعد از نسل در بنیاسرائیل مراعات شود.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 قربانگاه
1 «قربانگاهی از چوب اقاقیا به طول دو متر و بیست سانتیمتر و عرض دو متر و بیست سانتیمتر -به شکل مربّع- و به ارتفاع سه متر و ده سانتیمتر بساز.
2 چهار برجستگی به شکل شاخه در چهار گوشهٔ آن بساز. این برجستگیها و قربانگاه باید از یک قطعه چوب ساخته شود و با روکشی از برنز پوشیده شود.
3 خاکاندازها برای برداشتن خاکسترهای چوب و همچنین بیلچهها، کاسهها، چنگکها و انبرها برای آن بساز. تمام این وسایل باید از برنز ساخته شود.
4 برایش آتشدانی مشبک بساز و چهار حلقهٔ برنزی برای حمل آن در گوشههایش نصب کن.
5 این آتشدان را در زیر لبهٔ قربانگاه قرار بده، به طوری که در نیمهٔ فوقانی قربانگاه قرار بگیرد.
6 میلههایی از چوب اقاقیا برای حمل آن بساز و آنها را با روکشی از برنز بپوشان.
7 موقع حمل قربانگاه این میلهها را از داخل حلقهها بگذران.
8 قربانگاه را از تخته به صورت یک جعبه، مطابق نمونهای که در روی کوه به تو نشان دادم بساز.
صحن خیمهٔ مقدّس
9 «صحنی برای خیمهٔ مقدّس من بساز. پردههای قسمت جنوبی آن از کتان خوش بافت و به طول چهل و چهار متر باشد.
10 این پردهها به وسیلهٔ بیست ستون برنزی که در بیست پایهٔ برنزی قرار دارد، با چنگکها و میلههای نقرهای نگه داشته میشود.
11 پردههای قسمت شمالی نیز باید به همان صورت ساخته شود.
12 پردههای طرف مغرب، به طول بیست و دو متر با ده ستون و ده پایه باشد.
13 عرض صحن بیست و دو متر و به طرف طلوع خورشید باشد.
14-15 در هر طرف در ورودی خیمه، یک پردهٔ شش متر و شصت سانتیمتری با سه ستون و سه پایه قرار بگیرد.
16 برای دروازهٔ صحن، یک پرده به طول نُه متر از کتان تابیدهٔ خوش بافت، قلّابدوزی شده پشمی به رنگهای ارغوانی، بنفش و قرمز، که به وسیلهٔ چهار ستون و چهار پایه نگه داشته میشود، درست کن.
17 تمام ستونهای اطراف صحن باید به وسیلهٔ پشتبندهای نقرهای به هم متّصل گردند و چنگکهای آنها از نقره و پایههای آنها از برنز باشد.
18 درازای صحن چهل و چهار متر، پهنای آن بیست و دو متر و ارتفاع آن دو متر و بیست سانتیمتر باشد. پردهها از کتان تابیده شده و ستونها از برنز ساخته شوند.
19 تمام وسایلی که برای خیمه به کار میرود و تمام میخهای خیمه و میخهای پردههای آن باید از برنز ساخته شوند.
20 «به بنیاسرائیل دستور بده که روغن زیتون خالص برای چراغها بیاورند تا چراغها همیشه روشن باشند.
21 هارون و پسرانش، چراغدان را در خیمهٔ مقدّس من، خارج از پردهای که در مقابل صندوق پیمان است، بگذراند و آن را در حضور من از شب تا صبح روشن نگه دارند. این قانون باید برای همیشه، نسل بعد از نسل در بنیاسرائیل مراعات شود.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب دوم - در احسان
🔹 بخش 14 - حکایت
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانه رو
که شبلی ز حانوت گندم فروش
به ده برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشهای میدوید
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت
مروت نباشد که این مور ریش
پراکنده گردانم از جای خویش
درون پراکندگان جمع دار
که جمعیتت باشد از روزگار
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش در افتی چو مور
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در پیش جمع
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است
تواناتر از تو هم آخر کسی است
🔹 بخش 15 - گفتار اندر ثمره جوانمردی
ببخش ای پسر کآدمی زاده صید
به احسان توان کرد و، وحشی به قید
عدو را به الطاف گردن ببند
که نتوان بریدن به تیغ این کمند
چو دشمن کرم بیند و لطف و جود
نیاید دگر خبث از او در وجود
مکن بد که بد بینی از یار نیک
نروید ز تخم بدی بار نیک
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ
و گر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی بر نیاید که گردند دوست
🔹 بخش 16 - حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان
به ره بر یکی پیشم آمد جوان
به تک در پیش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که میآرد اندر پیت گوسفند
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد
هنوز از پیش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید
چو باز آمد از عیش و شادی به جای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان میبرد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
به لطفی که دیدهست پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کند است دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 14, 15, 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 14 - حکایت
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانه رو
که شبلی ز حانوت گندم فروش
به ده برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشهای میدوید
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت
مروت نباشد که این مور ریش
پراکنده گردانم از جای خویش
درون پراکندگان جمع دار
که جمعیتت باشد از روزگار
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش در افتی چو مور
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در پیش جمع
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است
تواناتر از تو هم آخر کسی است
🔹 بخش 15 - گفتار اندر ثمره جوانمردی
ببخش ای پسر کآدمی زاده صید
به احسان توان کرد و، وحشی به قید
عدو را به الطاف گردن ببند
که نتوان بریدن به تیغ این کمند
چو دشمن کرم بیند و لطف و جود
نیاید دگر خبث از او در وجود
مکن بد که بد بینی از یار نیک
نروید ز تخم بدی بار نیک
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ
و گر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی بر نیاید که گردند دوست
🔹 بخش 16 - حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان
به ره بر یکی پیشم آمد جوان
به تک در پیش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که میآرد اندر پیت گوسفند
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد
هنوز از پیش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید
چو باز آمد از عیش و شادی به جای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان میبرد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
به لطفی که دیدهست پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کند است دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 14, 15, 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی
🔹 بخش 21 - فتوحات سیروس در لیدیه و یونان و بابل و مشرق زمین
چو از کار مدیه بپرداخت شاه
سوی لیدیا راند یکسر سپاه
که جنگی کرازوس با دستگاه
گذر داده بودی به سرحد سپاه
سپاهش فزون بود از صد هزار
ولیکن نتابید با شهریار
گرفتار شد زنده در رزمگاه
پس آنگه مر او را ببخشید شاه
همیشه بدی شاه را هم نشین
کرازه بد آن نامدار گزین
از آن جا به اسپرته آورد روی
که اسپهرمش خوانده افسانه گوی
همه ملک یونان سراسر گرفت
به هر پاک بسپرد وز ایدر برفت
نبود است پیران ویسه جزاو
که بر لشکر خاصه بد پیشرو
به بابل یکی جنگ فرخ نمود
که هر پهلوانی یکی رخ گشود
یهودان که بودندی آن جا اسیر
چو بخت النصر کردشان دستگیر
زفر چنان شهریار بلند
رها گشتشان جملگی سرزبند
فراوان سلیح و درم دادشان
به بیت المقدس فرستادشان
دگر باره دز هوخت آباد ساخت
روان بزرگان زخود شاد ساخت
به توراتش اندر ستاید سروش
همش نام خوانده است فرخ کروش
ورا دانیال نبی شد وزیر
که بخت النصر کرده بودش اسیر
پس از فتح بابل شه رزمخواه
سوی خاوران راند یکسر سپاه
به هند اندرون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
وز آن جا به سوی ختا و ختن
همی راند آن شاه لشکر شکن
بلرزید از هیبتش هند و چین
ز سهمش بترسید توران زمین
کجا سالیان اندر آمد هفت
که سیروس از ایدر سوی شرق رفت
نیاسود از رزم و پیکار و کین
یکی خشک سالی برآمد برین
دگر باره آهنگ ایران نمود
کز آن جا خرامد سوی مصر زود
🔹 بخش 22 - برداشتن سیروس دل از جهان و گوشه گزیدن
به بلخ اندر آتشکده نوبهار
سروتن بشست آن شه نامدار
غمی شد ز پیکار و سیر از بدی
بر او تافت یک خوره ایزدی
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کاروان دستگاه
همی گفت هر جای آباد بوم
زهندوستان تا به یونان و روم
گرفتم به نیروی شاهنشهی
مرا گشت فرمان و تخت مهی
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آبروی
روانم بر آن جای نیکان برد
که این تاج و تخت کئی بگذرد
مبادا که آرد روانم منی
بد اندیشد و کین اهریمنی
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
زایوان به جای پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهی برگرفت
همه کشور خویشتن سر به سر
بدو نیمه کرد آن شه نامور
یکی نیمه کاوس کی را بداد
دگر برته ی گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همی کهبدی ساختی صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمی خواست کس را به گیتی همال
نهانی فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمردیس خواندندی او را به نام
همی زنده پنداشتندش عوام
🔹 بخش 23 - کشتن دمور سیروس را
وز آن روی سیروس در باختر
تبه گشت بر دست قوم تتر
زنی کش تومیریس گفتند نام
به کین پسر بد بسی تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازین رو به خون دل آغشته بود
چو بشنید کان شاه والاتبار
یکی گوشه بگزیده در نوبهار
سپه گرد کرد و یلان را بخواند
سوی کشور بلخ لشکر براند
برید آن سر شاه یزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
یک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سیاوس جز این شه نبود است کس
همانا که گرسیوز این جنگ بود
که پنداشتندش دلیری عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمین لرزاده بود
خوشا وقت آن شهریار گزین
که از آتنه تاخت تا هند و چین
✍ #میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 21, 22, 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 21 - فتوحات سیروس در لیدیه و یونان و بابل و مشرق زمین
چو از کار مدیه بپرداخت شاه
سوی لیدیا راند یکسر سپاه
که جنگی کرازوس با دستگاه
گذر داده بودی به سرحد سپاه
سپاهش فزون بود از صد هزار
ولیکن نتابید با شهریار
گرفتار شد زنده در رزمگاه
پس آنگه مر او را ببخشید شاه
همیشه بدی شاه را هم نشین
کرازه بد آن نامدار گزین
از آن جا به اسپرته آورد روی
که اسپهرمش خوانده افسانه گوی
همه ملک یونان سراسر گرفت
به هر پاک بسپرد وز ایدر برفت
نبود است پیران ویسه جزاو
که بر لشکر خاصه بد پیشرو
به بابل یکی جنگ فرخ نمود
که هر پهلوانی یکی رخ گشود
یهودان که بودندی آن جا اسیر
چو بخت النصر کردشان دستگیر
زفر چنان شهریار بلند
رها گشتشان جملگی سرزبند
فراوان سلیح و درم دادشان
به بیت المقدس فرستادشان
دگر باره دز هوخت آباد ساخت
روان بزرگان زخود شاد ساخت
به توراتش اندر ستاید سروش
همش نام خوانده است فرخ کروش
ورا دانیال نبی شد وزیر
که بخت النصر کرده بودش اسیر
پس از فتح بابل شه رزمخواه
سوی خاوران راند یکسر سپاه
به هند اندرون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
وز آن جا به سوی ختا و ختن
همی راند آن شاه لشکر شکن
بلرزید از هیبتش هند و چین
ز سهمش بترسید توران زمین
کجا سالیان اندر آمد هفت
که سیروس از ایدر سوی شرق رفت
نیاسود از رزم و پیکار و کین
یکی خشک سالی برآمد برین
دگر باره آهنگ ایران نمود
کز آن جا خرامد سوی مصر زود
🔹 بخش 22 - برداشتن سیروس دل از جهان و گوشه گزیدن
به بلخ اندر آتشکده نوبهار
سروتن بشست آن شه نامدار
غمی شد ز پیکار و سیر از بدی
بر او تافت یک خوره ایزدی
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کاروان دستگاه
همی گفت هر جای آباد بوم
زهندوستان تا به یونان و روم
گرفتم به نیروی شاهنشهی
مرا گشت فرمان و تخت مهی
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آبروی
روانم بر آن جای نیکان برد
که این تاج و تخت کئی بگذرد
مبادا که آرد روانم منی
بد اندیشد و کین اهریمنی
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
زایوان به جای پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهی برگرفت
همه کشور خویشتن سر به سر
بدو نیمه کرد آن شه نامور
یکی نیمه کاوس کی را بداد
دگر برته ی گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همی کهبدی ساختی صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمی خواست کس را به گیتی همال
نهانی فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمردیس خواندندی او را به نام
همی زنده پنداشتندش عوام
🔹 بخش 23 - کشتن دمور سیروس را
وز آن روی سیروس در باختر
تبه گشت بر دست قوم تتر
زنی کش تومیریس گفتند نام
به کین پسر بد بسی تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازین رو به خون دل آغشته بود
چو بشنید کان شاه والاتبار
یکی گوشه بگزیده در نوبهار
سپه گرد کرد و یلان را بخواند
سوی کشور بلخ لشکر براند
برید آن سر شاه یزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
یک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سیاوس جز این شه نبود است کس
همانا که گرسیوز این جنگ بود
که پنداشتندش دلیری عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمین لرزاده بود
خوشا وقت آن شهریار گزین
که از آتنه تاخت تا هند و چین
✍ #میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 21, 22, 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️کیکاووس 1
درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ مست
سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پردهدار
بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را
گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روانشان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فر و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسر
به مردی و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز
وگرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
برین کار گر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاگانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بیرنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش
اگر هیچ سرخاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن
همی رنج تو داد خواهد به باد
که بردی ز آغاز باکیقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 116
join us | شهر کتاب
@bookcity5
درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ مست
سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پردهدار
بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را
گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روانشان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فر و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسر
به مردی و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز
وگرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
برین کار گر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاگانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بیرنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش
اگر هیچ سرخاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن
همی رنج تو داد خواهد به باد
که بردی ز آغاز باکیقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 116
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 31
🔹 وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد کزین حصار جان برد
آن مرد در این نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
کابش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور که عالم اینست
تو در غم عالمی غم اینست
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض به عمر در پیچ
چون عمر نماند گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 31
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد کزین حصار جان برد
آن مرد در این نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
کابش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور که عالم اینست
تو در غم عالمی غم اینست
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض به عمر در پیچ
چون عمر نماند گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 31
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 66 🔹 قربانگاه 1 «قربانگاهی از چوب اقاقیا به طول دو متر و بیست سانتیمتر و عرض دو متر و بیست سانتیمتر -به شکل مربّع- و به ارتفاع سه متر و ده سانتیمتر بساز. 2 چهار برجستگی به شکل شاخه در چهار گوشهٔ آن بساز. این برجستگیها و…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 67
🔹 لباس کاهنان
1 «برادرت هارون و پسرانش ناداب، ابیهو، العازار و ایتامار را از بقیّهٔ قوم اسرائیل جدا کن و به حضور من بیاور تا به عنوان کاهن مرا خدمت نمایند.
2 برای برادرت هارون لباس كهانت تهیّه کن تا به او وقار و جلال ببخشد.
3 به استادکاران ماهری که مهارت خود را مدیون من هستند بگو، لباسهای هارون را درست کنند تا او تقدیس شود و به عنوان کاهن مرا خدمت نماید.
4 لباسهایی که آنها باید تهیّه کنند از این قرار است: سینهپوش، جامهٔ مخصوص کاهنان، ردا، پیراهن بلند نقشدوزی شده، دستار و کمربند. آنها باید برای برادرت هارون و پسرانش لباسهای كهانت تهیّه كنند تا آنها به عنوان کاهنان در خدمت من باشند.
5 لباسها باید از نخهای طلا و پشم به رنگهای بنفش، ارغوانی و قرمز و کتان ظریف درست شوند.
6 «جامهٔ مخصوص کاهنان باید از نخهای طلا و با پشم به رنگهای بنفش، ارغوانی و قرمز و کتان خوش بافت تهیّه و به طرز هنرمندانهای طراحی شده باشند.
7 دو بند از دو طرف شانهها به سینهپوش متّصل و در عقب به هم بسته شوند.
8 یک کمربند به همان ترتیب از طلا و نخهای بنفش و ارغوانی و قرمز و کتان خوش بافت به آن وصل باشد.
9 دو قطعه سنگ عقیق تهیّه کن و اسامی دوازده پسر یعقوب را بر روی آنها حک کن.
10 شش اسم بر روی یک سنگ و شش اسم بر روی سنگ دیگر، به ترتیب زمان تولّدشان.
11 یک جواهرساز ماهر را بیاور تا اسامیپسران یعقوب را بر این دو سنگ حكاكی كند، و آنها را در قالبی زرّین قرار بده.
12 این دو سنگ را به نشانهٔ دوازده طایفهٔ اسرائیل به بندهایی که از شانهها به سینهپوش وصل میشود ببند. به این وسیله هارون همیشه نام آنها را بر روی شانههای خود حمل میکند تا من -خداوند- همیشه قوم خود را به یاد بیاورم.
13-14 قابی زرّین بساز و دو زنجیر از طلای خالص که مثل ریسمان بافته شده باشد تهیّه کن و قاب را به آنها وصل کن.
▪️سینهپوش کاهن
15 «سینهپوشی برای كاهن اعظم بساز تا آن را در تشخیص ارادهٔ خدا به كار برد. این باید از جنس همان موّاد جامهٔ مخصوص کاهنان و با نقشدوزیهای مشابه آن ساخته شود.
16 آن را دولا کن تا به شكل مربّعی با طول و عرض بیست و دو سانتیمتر درآید.
17 چهار ردیف سنگهای قیمتی که در هر ردیف سه سنگ داشتهباشد بر روی آن قرار بده. سنگهای ردیف اول، عقیق قرمز، یاقوت زرد و لعل باشد.
18 ردیف دوم زمرّد، یاقوت و الماس،
19 ردیف سوم فیروزه، عقیق سفید و یاقوت ارغوانی،
20 ردیف چهارم یاقوت کبود، عقیق جگری و یشم باشد. سنگها باید در قالبی زرّین قرار بگیرند.
21 تعداد سنگها باید دوازده عدد باشد. یک عدد برای هریک از اسامی پسران یعقوب. بر روی هر سنگ نام یکی از دوازده طایفهٔ اسرائیل حک شود.
22 برای سینهپوش زنجیرهایی از طلای خالص مانند ریسمان بافته شده، بساز.
23 دو حلقهٔ زرّین برای سینهپوش بساز و بر گوشههای فوقانی آن وصل کن.
24 سپس ریسمانهای زرّین را به دو حلقهای که در گوشههای سینهپوش قرار دارد متّصل نما.
25 دو سر دیگر ریسمانها را به دو قاب ببند، بهطوریکه آنها در جلو به بندهای جامهٔ مخصوص کاهن متّصل شود.
26 دو حلقهٔ زرّین بساز و آنها را به گوشههای پایین سینهپوش و به قسمت داخلی آن، یعنی در کنار جامه وصل کن.
27 دو حلقهٔ زرّین دیگر هم بساز و آنها را به قسمت پایین بندهایی که از شانههای جامهٔ مخصوص کاهنان نزدیک درز و بالای كمربندی كه از پشم ظریف ساخته شده، متّصل نما.
28 حلقههای سینهپوش باید با نخ ارغوانی رنگ به حلقههای روی جامهٔ مخصوص کاهنان مربوط شوند. به طوری که سینهپوش در بالای کمربند قرار بگیرد و محكم باشد.
29 «به این ترتیب هارون اسامی طایفههای اسرائیل را که روی سینهپوش نوشته شده، بر روی قلبش حمل خواهد کرد تا هروقت به مکان مقدّس و به حضور خدا میرود آنها را همیشه به یاد من كه خداوندم بیاورد.
30 سنگهای اوریم و تُمیم را بر سینهپوش بگذار تا هروقت هارون به حضور مقدّس من میآید آنها را حمل كند. در چنین مواقعی او باید همیشه این سینهپوش را بر تن داشته باشد تا بتواند ارادهٔ مرا برای قوم اسرائیل تشخیص دهد.
▪️بقیّهٔ لباسهای کهانت
31 «ردایی که زیر جامهٔ مخصوص کاهنان پوشیده میشود، باید از یک قطعه پارچهٔ پشمی ارغوانی رنگ باشد.
32 در وسط آن پارچه، شکافی برای جای سر باز شود و دور تا دور جای شکافته شده با کتانی که مانند زره بافته شده باشد، دوخته شود تا مانع پارگی آن شود.
33-34 حاشیهٔ ردا را با منگولههایی به شکل انار که از نخهای پشم ارغوانی، قرمز و بنفش درست شده باشد تزئین نما و در وسط هر دو منگوله، یک زنگ طلایی آویزان کن.
35 هارون هروقت برای خدمت به معبد میرود این ردا را بپوشد تا وقتی به مکان مقدّس و به حضور من وارد میشود و یا وقتی آنجا را ترک میکند، صدای زنگ شنیده شود. مبادا او در آنجا بمیرد.
🔹 لباس کاهنان
1 «برادرت هارون و پسرانش ناداب، ابیهو، العازار و ایتامار را از بقیّهٔ قوم اسرائیل جدا کن و به حضور من بیاور تا به عنوان کاهن مرا خدمت نمایند.
2 برای برادرت هارون لباس كهانت تهیّه کن تا به او وقار و جلال ببخشد.
3 به استادکاران ماهری که مهارت خود را مدیون من هستند بگو، لباسهای هارون را درست کنند تا او تقدیس شود و به عنوان کاهن مرا خدمت نماید.
4 لباسهایی که آنها باید تهیّه کنند از این قرار است: سینهپوش، جامهٔ مخصوص کاهنان، ردا، پیراهن بلند نقشدوزی شده، دستار و کمربند. آنها باید برای برادرت هارون و پسرانش لباسهای كهانت تهیّه كنند تا آنها به عنوان کاهنان در خدمت من باشند.
5 لباسها باید از نخهای طلا و پشم به رنگهای بنفش، ارغوانی و قرمز و کتان ظریف درست شوند.
6 «جامهٔ مخصوص کاهنان باید از نخهای طلا و با پشم به رنگهای بنفش، ارغوانی و قرمز و کتان خوش بافت تهیّه و به طرز هنرمندانهای طراحی شده باشند.
7 دو بند از دو طرف شانهها به سینهپوش متّصل و در عقب به هم بسته شوند.
8 یک کمربند به همان ترتیب از طلا و نخهای بنفش و ارغوانی و قرمز و کتان خوش بافت به آن وصل باشد.
9 دو قطعه سنگ عقیق تهیّه کن و اسامی دوازده پسر یعقوب را بر روی آنها حک کن.
10 شش اسم بر روی یک سنگ و شش اسم بر روی سنگ دیگر، به ترتیب زمان تولّدشان.
11 یک جواهرساز ماهر را بیاور تا اسامیپسران یعقوب را بر این دو سنگ حكاكی كند، و آنها را در قالبی زرّین قرار بده.
12 این دو سنگ را به نشانهٔ دوازده طایفهٔ اسرائیل به بندهایی که از شانهها به سینهپوش وصل میشود ببند. به این وسیله هارون همیشه نام آنها را بر روی شانههای خود حمل میکند تا من -خداوند- همیشه قوم خود را به یاد بیاورم.
13-14 قابی زرّین بساز و دو زنجیر از طلای خالص که مثل ریسمان بافته شده باشد تهیّه کن و قاب را به آنها وصل کن.
▪️سینهپوش کاهن
15 «سینهپوشی برای كاهن اعظم بساز تا آن را در تشخیص ارادهٔ خدا به كار برد. این باید از جنس همان موّاد جامهٔ مخصوص کاهنان و با نقشدوزیهای مشابه آن ساخته شود.
16 آن را دولا کن تا به شكل مربّعی با طول و عرض بیست و دو سانتیمتر درآید.
17 چهار ردیف سنگهای قیمتی که در هر ردیف سه سنگ داشتهباشد بر روی آن قرار بده. سنگهای ردیف اول، عقیق قرمز، یاقوت زرد و لعل باشد.
18 ردیف دوم زمرّد، یاقوت و الماس،
19 ردیف سوم فیروزه، عقیق سفید و یاقوت ارغوانی،
20 ردیف چهارم یاقوت کبود، عقیق جگری و یشم باشد. سنگها باید در قالبی زرّین قرار بگیرند.
21 تعداد سنگها باید دوازده عدد باشد. یک عدد برای هریک از اسامی پسران یعقوب. بر روی هر سنگ نام یکی از دوازده طایفهٔ اسرائیل حک شود.
22 برای سینهپوش زنجیرهایی از طلای خالص مانند ریسمان بافته شده، بساز.
23 دو حلقهٔ زرّین برای سینهپوش بساز و بر گوشههای فوقانی آن وصل کن.
24 سپس ریسمانهای زرّین را به دو حلقهای که در گوشههای سینهپوش قرار دارد متّصل نما.
25 دو سر دیگر ریسمانها را به دو قاب ببند، بهطوریکه آنها در جلو به بندهای جامهٔ مخصوص کاهن متّصل شود.
26 دو حلقهٔ زرّین بساز و آنها را به گوشههای پایین سینهپوش و به قسمت داخلی آن، یعنی در کنار جامه وصل کن.
27 دو حلقهٔ زرّین دیگر هم بساز و آنها را به قسمت پایین بندهایی که از شانههای جامهٔ مخصوص کاهنان نزدیک درز و بالای كمربندی كه از پشم ظریف ساخته شده، متّصل نما.
28 حلقههای سینهپوش باید با نخ ارغوانی رنگ به حلقههای روی جامهٔ مخصوص کاهنان مربوط شوند. به طوری که سینهپوش در بالای کمربند قرار بگیرد و محكم باشد.
29 «به این ترتیب هارون اسامی طایفههای اسرائیل را که روی سینهپوش نوشته شده، بر روی قلبش حمل خواهد کرد تا هروقت به مکان مقدّس و به حضور خدا میرود آنها را همیشه به یاد من كه خداوندم بیاورد.
30 سنگهای اوریم و تُمیم را بر سینهپوش بگذار تا هروقت هارون به حضور مقدّس من میآید آنها را حمل كند. در چنین مواقعی او باید همیشه این سینهپوش را بر تن داشته باشد تا بتواند ارادهٔ مرا برای قوم اسرائیل تشخیص دهد.
▪️بقیّهٔ لباسهای کهانت
31 «ردایی که زیر جامهٔ مخصوص کاهنان پوشیده میشود، باید از یک قطعه پارچهٔ پشمی ارغوانی رنگ باشد.
32 در وسط آن پارچه، شکافی برای جای سر باز شود و دور تا دور جای شکافته شده با کتانی که مانند زره بافته شده باشد، دوخته شود تا مانع پارگی آن شود.
33-34 حاشیهٔ ردا را با منگولههایی به شکل انار که از نخهای پشم ارغوانی، قرمز و بنفش درست شده باشد تزئین نما و در وسط هر دو منگوله، یک زنگ طلایی آویزان کن.
35 هارون هروقت برای خدمت به معبد میرود این ردا را بپوشد تا وقتی به مکان مقدّس و به حضور من وارد میشود و یا وقتی آنجا را ترک میکند، صدای زنگ شنیده شود. مبادا او در آنجا بمیرد.
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 67 🔹 لباس کاهنان 1 «برادرت هارون و پسرانش ناداب، ابیهو، العازار و ایتامار را از بقیّهٔ قوم اسرائیل جدا کن و به حضور من بیاور تا به عنوان کاهن مرا خدمت نمایند. 2 برای برادرت هارون لباس كهانت تهیّه کن تا به او وقار و جلال ببخشد.…
36 «لوحهای برّاق از طلای خالص بساز و کلمات ‘وقف شده برای خداوند’ را بر روی آن حک کن، همانطور که یک جواهر ساز روی انگشتری خاتم حکاکی میکند.
37 این لوحه به وسیلهٔ نخ ارغوانی رنگ به قسمت جلوی دستار بسته میشود.
38 هارون باید آن را بر پیشانی خود قرار دهد تا من خداوند، تمام قربانیهایی را كه بنیاسرائیل به من تقدیم میكنند بپذیرم، حتّی اگر قوم در تقدیم آنها مرتكب خطاهایی نیز بشوند.
39 «پیراهن هارون را از كتان ظریف بباف و دستاری از كتان ظریف و حمایل نقشدوزی شده برای او درست كن.
40 «برای پسران هارون هم پیراهن، حمایلی و سرپوشی درست کن که به آنها وقار و جلال ببخشد.
41 این لباسها را بر تن برادرت هارون و پسران او بپوشان و آنها را با روغن زیتون مسح نموده، دستگذاری و تقدیس نما تا آنها به عنوان کاهن، مرا خدمت نمایند.
42 برای آنها شلوارهای کتانی کوتاه تهیّه کن تا برهنگی بدن آنها را از کمر تا رانهایشان بپوشاند.
43 هارون و پسرانش هروقت به درون خیمهٔ مقدّس خداوند وارد میشوند و یا به قربانگاه و یا برای خدمت به مکان مقدّس میروند، باید شلوار پوشیده باشند، مبادا برهنگی آنها نمایان شود و كشته شوند. هارون و پسرانش باید تا ابد از این قانون اطاعت نمایند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 28
join us | شهر کتاب
@bookcity5
37 این لوحه به وسیلهٔ نخ ارغوانی رنگ به قسمت جلوی دستار بسته میشود.
38 هارون باید آن را بر پیشانی خود قرار دهد تا من خداوند، تمام قربانیهایی را كه بنیاسرائیل به من تقدیم میكنند بپذیرم، حتّی اگر قوم در تقدیم آنها مرتكب خطاهایی نیز بشوند.
39 «پیراهن هارون را از كتان ظریف بباف و دستاری از كتان ظریف و حمایل نقشدوزی شده برای او درست كن.
40 «برای پسران هارون هم پیراهن، حمایلی و سرپوشی درست کن که به آنها وقار و جلال ببخشد.
41 این لباسها را بر تن برادرت هارون و پسران او بپوشان و آنها را با روغن زیتون مسح نموده، دستگذاری و تقدیس نما تا آنها به عنوان کاهن، مرا خدمت نمایند.
42 برای آنها شلوارهای کتانی کوتاه تهیّه کن تا برهنگی بدن آنها را از کمر تا رانهایشان بپوشاند.
43 هارون و پسرانش هروقت به درون خیمهٔ مقدّس خداوند وارد میشوند و یا به قربانگاه و یا برای خدمت به مکان مقدّس میروند، باید شلوار پوشیده باشند، مبادا برهنگی آنها نمایان شود و كشته شوند. هارون و پسرانش باید تا ابد از این قانون اطاعت نمایند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 28
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 9 واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی اصالت: نژادگی- تبارمندی- نیك نژادی اصحاب: یاران اصرار: پافشاری- پاپیچی اصطكاك: سایش- مالش اصطلاح: واژاك- زبان زد اصطلاح (ضرب المثل): گنج واژه اصطلاح (كلام): همواژه اصطلاح طلب: به خواه اصطلاحات:…
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 10
واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی
جلال و جبروت: فر و شكوه
جلب: بازداشت- ترفندگر- كشیدن- گرفتن- واكش- فراخوانی
جلب توجه: دركشی- شیفتگی- نگركشی
جلب كردن: واكشیدن
جلب كرده: كشیده
جلد: پوشینه- پوست- پوشش
جلسات: نشست ها
جلسه: نشست- دیدار- انجمن نشست
جلسه كارمندان: نشست كارمندان
جلوس كردن: نشستن
جلوگیری: پیش گیری
جلوه: نمود
جماعت: توده- انبوه- گروه
جمال: زیبایی
جمجمه: استخوان سر
جمع: رمن- فلنج- رایشگری- گروه- الفنج- چندگانه- روی هم
جمع آوری: گردآوری
جمع كردن: الفنجیدن- انباشتن- فلنجیدن- انباشته كردن
جمعاً: رویهمرفته
جمعه: آدینه
جمعی: گروهی
جمعیت: شمار- آمار
جمله: رسته- فراز- گزاره
جن: دیو- پری
جناب: سركار
جناح: بال- پژیر- گُناه
جنایت: تبهكاری
جنایتكار: تبهكار
جنب: كنار- سو
جنبه: سویه
جنت: فردوس
جنس: كالا- ژاد- گینه
جنسی: ژادمند- ژادین
جنسیت: نرولاسی
جنوب: نیم روز
جنون: دیوانگی
جنین: رویان
جنینی: رویانی
جو: پیرامون
جواب: پاسخ
جوابگو: پاسخگو
جوار: همسایگی
جواز: پروانه
جوامع: همبودها
جوامع بشری: همبودهای مردمان
جواهر: گوهران- گوهر
جواهرات: گوهر افزار- گوهران
جور: جفا- ستم
جوهر: گوهر- دوات
جوهری: گوهری
جهت: راستا- روی
جهل: نادانستگی- نادانی
جهنم: دوزخ
جهیزیه: وردك
جیحون: آمودریا
چارت: نمودار
چت: گپ
چت روم: گپسرا
چرا زحمت كشیدید؟: چرا رنجه فرمودید؟
چراغ قوه: چراغ دستی
چشم مصنوعی: چشم واره
چطور: چگونه- چسان
چطوری: چگونه
چه طوری: چه جوری- چگونه
چیپ: تراشه
حائز: دارای
حائز اهمیت: درخور- شایسته
حائز...: دارای...
حادثه: پیشامد- پیش آمد- رخداد- رویداد- پدیده
حاذق: زبردست- چیره دست
حاشیه: دامنه- كناره
حاصل: دستامد- ساخته- دستاورد- سازه- دستاور
حاصل از: برآمده از
حاصلخیز: بارور- پربار
حاضر: آماده- باشنده- پیدا
حافظه: ویر
حاكی: بازگوینده- نشان گر- نمایان گر
حال: كنون- اكنون- اینگاه
حال كه: اكنون كه- اكنون كه حالا
حالا: اكنون- كنون- اینگاه
حالت: سان- كنونه- فتن
حامل: بارآور
حامله: آبستن- باردار
حامی: پشتی بان
حامیان: پشتی بانان- پیروان
حاوی: در بر گیرنده- دربرگیرنده
حبس: زندان
حبوبات: دانگیها
حتا: هتا
حتماً: بی گمان- بی گمان حد- هر آینه
حتمی: رخ دادنی- سد درسد
حتی: هتا- تا جایی كه
حجاب: پوشش
حجم: گنجا-گنجایش
حجیم: گنجا
حد: اندازه- كران- مرز
حد اعلی: فرینه
حد اقل: كمینه
حد سفلی: زیرینه
حداقل: دست كم- كمینه
join us | شهر کتاب
@bookcity5
واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی
جلال و جبروت: فر و شكوه
جلب: بازداشت- ترفندگر- كشیدن- گرفتن- واكش- فراخوانی
جلب توجه: دركشی- شیفتگی- نگركشی
جلب كردن: واكشیدن
جلب كرده: كشیده
جلد: پوشینه- پوست- پوشش
جلسات: نشست ها
جلسه: نشست- دیدار- انجمن نشست
جلسه كارمندان: نشست كارمندان
جلوس كردن: نشستن
جلوگیری: پیش گیری
جلوه: نمود
جماعت: توده- انبوه- گروه
جمال: زیبایی
جمجمه: استخوان سر
جمع: رمن- فلنج- رایشگری- گروه- الفنج- چندگانه- روی هم
جمع آوری: گردآوری
جمع كردن: الفنجیدن- انباشتن- فلنجیدن- انباشته كردن
جمعاً: رویهمرفته
جمعه: آدینه
جمعی: گروهی
جمعیت: شمار- آمار
جمله: رسته- فراز- گزاره
جن: دیو- پری
جناب: سركار
جناح: بال- پژیر- گُناه
جنایت: تبهكاری
جنایتكار: تبهكار
جنب: كنار- سو
جنبه: سویه
جنت: فردوس
جنس: كالا- ژاد- گینه
جنسی: ژادمند- ژادین
جنسیت: نرولاسی
جنوب: نیم روز
جنون: دیوانگی
جنین: رویان
جنینی: رویانی
جو: پیرامون
جواب: پاسخ
جوابگو: پاسخگو
جوار: همسایگی
جواز: پروانه
جوامع: همبودها
جوامع بشری: همبودهای مردمان
جواهر: گوهران- گوهر
جواهرات: گوهر افزار- گوهران
جور: جفا- ستم
جوهر: گوهر- دوات
جوهری: گوهری
جهت: راستا- روی
جهل: نادانستگی- نادانی
جهنم: دوزخ
جهیزیه: وردك
جیحون: آمودریا
چارت: نمودار
چت: گپ
چت روم: گپسرا
چرا زحمت كشیدید؟: چرا رنجه فرمودید؟
چراغ قوه: چراغ دستی
چشم مصنوعی: چشم واره
چطور: چگونه- چسان
چطوری: چگونه
چه طوری: چه جوری- چگونه
چیپ: تراشه
حائز: دارای
حائز اهمیت: درخور- شایسته
حائز...: دارای...
حادثه: پیشامد- پیش آمد- رخداد- رویداد- پدیده
حاذق: زبردست- چیره دست
حاشیه: دامنه- كناره
حاصل: دستامد- ساخته- دستاورد- سازه- دستاور
حاصل از: برآمده از
حاصلخیز: بارور- پربار
حاضر: آماده- باشنده- پیدا
حافظه: ویر
حاكی: بازگوینده- نشان گر- نمایان گر
حال: كنون- اكنون- اینگاه
حال كه: اكنون كه- اكنون كه حالا
حالا: اكنون- كنون- اینگاه
حالت: سان- كنونه- فتن
حامل: بارآور
حامله: آبستن- باردار
حامی: پشتی بان
حامیان: پشتی بانان- پیروان
حاوی: در بر گیرنده- دربرگیرنده
حبس: زندان
حبوبات: دانگیها
حتا: هتا
حتماً: بی گمان- بی گمان حد- هر آینه
حتمی: رخ دادنی- سد درسد
حتی: هتا- تا جایی كه
حجاب: پوشش
حجم: گنجا-گنجایش
حجیم: گنجا
حد: اندازه- كران- مرز
حد اعلی: فرینه
حد اقل: كمینه
حد سفلی: زیرینه
حداقل: دست كم- كمینه
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی
🔹 بخش 42 تا 47
طایفهٔ نخچیر در وادی خوش
بودشان از شیر دایم کشمکش
بس که آن شیر از کمین می در ربود
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
حیله کردند آمدند ایشان بشیر
کز وظیفه ما ترا داریم سیر
بعد ازین اندر پی صیدی میا
تا نگردد تلخ بر ما این گیا
گفت آری گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیدهام از زید و بکر
من هلاک فعل و مکر مردمم
من گزیدهٔ زخم مار و کزدمم
مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین
گوش من لایلدغ المؤمن شنید
قول پیغامبر بجان و دل گزید
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یغنی عن قدر
در حذر شوریدن شور و شرست
رو توکل کن توکل بهترست
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق
فت آری گر توکل رهبرست
این سبب هم سنت پیغمبرست
گفت پیغامبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
رمز الکاسب حبیب الله شنو
از توکل در سبب کاهل مشو
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
لقمهٔ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیلهش دام بود
آنک جان پنداشت خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکش
وانک او میجست اندر خانهاش
دیدهٔ ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون بامر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آنک او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
گفت شیر آری ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل اشارتهای اوست
آخراندیشی عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بر دارد ز تو کارت دهد
حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا
قابل امر ویی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره مخسپ
تا نبینی آن در و درگه مخسپ
هان مخسپ ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان
ور اشارتهاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانک بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 42 تا 47
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 42 تا 47
طایفهٔ نخچیر در وادی خوش
بودشان از شیر دایم کشمکش
بس که آن شیر از کمین می در ربود
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
حیله کردند آمدند ایشان بشیر
کز وظیفه ما ترا داریم سیر
بعد ازین اندر پی صیدی میا
تا نگردد تلخ بر ما این گیا
گفت آری گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیدهام از زید و بکر
من هلاک فعل و مکر مردمم
من گزیدهٔ زخم مار و کزدمم
مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین
گوش من لایلدغ المؤمن شنید
قول پیغامبر بجان و دل گزید
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یغنی عن قدر
در حذر شوریدن شور و شرست
رو توکل کن توکل بهترست
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق
فت آری گر توکل رهبرست
این سبب هم سنت پیغمبرست
گفت پیغامبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
رمز الکاسب حبیب الله شنو
از توکل در سبب کاهل مشو
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
لقمهٔ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیلهش دام بود
آنک جان پنداشت خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکش
وانک او میجست اندر خانهاش
دیدهٔ ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون بامر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آنک او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
گفت شیر آری ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل اشارتهای اوست
آخراندیشی عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بر دارد ز تو کارت دهد
حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا
قابل امر ویی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره مخسپ
تا نبینی آن در و درگه مخسپ
هان مخسپ ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان
ور اشارتهاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانک بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 42 تا 47
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 1 درخت برومند چون شد بلند گر آید ز گردون برو بر گزند شود برگ پژمرده و بیخ مست سرش سوی پستی گراید نخست چو از جایگه بگسلد پای خویش به شاخ نو آیین دهد جای خویش مراو را سپارد گل و برگ و باغ بهاری به کردار روشن چراغ اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک تو…
▪️کیکاووس 2
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود
ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشهٔ شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهانآفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه
سری کاو کشد پهلوانی کلاه
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بیدرنگ
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند
بدو گفت طوس ای گو سرفراز
کشیدی چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم
ستوده به فر کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بینیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تخت گاه آمدند
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 117
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود
ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشهٔ شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهانآفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه
سری کاو کشد پهلوانی کلاه
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بیدرنگ
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند
بدو گفت طوس ای گو سرفراز
کشیدی چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم
ستوده به فر کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بینیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تخت گاه آمدند
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 117
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب دوم - در احسان
🔹 بخش 17 - حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری در آمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
🔹 بخش 18 - حکایت
شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو در اقصای روم
من و چند سیاح صحرانورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد
سر و چشم هر یک ببوسید و دست
به تمکین و عزت نشاند و نشست
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت
به لطف و سخن گرم رو مرد بود
ولی دیگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار و هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد
یکی بد که شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن
به ایثار مردان سبق بردهاند
نه شب زنده داران دل مردهاند
همین دیدم از پاسبان تتار
دل مرده و چشم شب زندهدار
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست
🔹 بخش 19 - حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپایی چو دود
صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی
به تک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش باز ماندی چو گرد
ز اوصاف حاتم به هر مرز و بوم
بگفتند برخی به سلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست
بیابان نوردی چو کشتی بر آب
که بالای سیرش نپرد عقاب
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگر رد کند بانگ طبل تهی است
رسولی هنرمند عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی
زمین مرده و ابر گریان بر او
صبا کرده بار دگر جان در او
به منزلگه حاتم آمد فرود
بر آسود چون تشنه بر زنده رود
سماطی بیفکند و اسبی بکشت
به دامن شکر دادشان زر به مشت
شب آن جا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحب خبر
همی گفت حاتم پریشان چو مست
به دندان ز حسرت همی کند دست
که ای بهره ور موبد نیک نام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟
من آن باد رفتار دلدل شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل
به نوعی دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود
مروت ندیدم در آیین خویش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش
مرا نام باید در اقلیم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین گفت بر طبع وی
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
از این خوب تر ماجرایی شنو
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 17, 18, 19
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 17 - حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری در آمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
🔹 بخش 18 - حکایت
شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو در اقصای روم
من و چند سیاح صحرانورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد
سر و چشم هر یک ببوسید و دست
به تمکین و عزت نشاند و نشست
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت
به لطف و سخن گرم رو مرد بود
ولی دیگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار و هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد
یکی بد که شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن
به ایثار مردان سبق بردهاند
نه شب زنده داران دل مردهاند
همین دیدم از پاسبان تتار
دل مرده و چشم شب زندهدار
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست
🔹 بخش 19 - حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپایی چو دود
صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی
به تک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش باز ماندی چو گرد
ز اوصاف حاتم به هر مرز و بوم
بگفتند برخی به سلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست
بیابان نوردی چو کشتی بر آب
که بالای سیرش نپرد عقاب
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگر رد کند بانگ طبل تهی است
رسولی هنرمند عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی
زمین مرده و ابر گریان بر او
صبا کرده بار دگر جان در او
به منزلگه حاتم آمد فرود
بر آسود چون تشنه بر زنده رود
سماطی بیفکند و اسبی بکشت
به دامن شکر دادشان زر به مشت
شب آن جا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحب خبر
همی گفت حاتم پریشان چو مست
به دندان ز حسرت همی کند دست
که ای بهره ور موبد نیک نام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟
من آن باد رفتار دلدل شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل
به نوعی دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود
مروت ندیدم در آیین خویش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش
مرا نام باید در اقلیم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین گفت بر طبع وی
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
از این خوب تر ماجرایی شنو
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 17, 18, 19
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 67 🔹 لباس کاهنان 1 «برادرت هارون و پسرانش ناداب، ابیهو، العازار و ایتامار را از بقیّهٔ قوم اسرائیل جدا کن و به حضور من بیاور تا به عنوان کاهن مرا خدمت نمایند. 2 برای برادرت هارون لباس كهانت تهیّه کن تا به او وقار و جلال ببخشد.…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 68
🔹 مراسم تقدیس هارون و پسرانش برای مقام کهانت
1 «این است آنچه که تو باید برای دستگذاری هارون و پسرانش انجام دهی تا آنها را برای خدمت کهانت تقدیس نمایی. یک گاو نر و دو قوچ بیعیب انتخاب نما.
2 از آرد گندم بسیار خوب، نان فطیر بپز، بعضی را با روغن زیتون بپز، مقداری هم بدون روغن زیتون، و مقداری نیز به شکل کلوچههای نازک که روی آن روغن مالیده شده باشد، تهیّه کن.
3 آنها را داخل سبد بگذار و وقتی گاو نر و دو قوچ را برای من قربانی میکنی آنها را نیز تقدیم نما.
4 «هارون و پسرانش را به در خیمهٔ مقدّس خداوند بیاور و آنها را با آب غسل بده.
5 سپس لباس کهانت، یعنی پیراهن، جامهٔ مخصوص کاهنان، ردایی كه بر جامهٔ مخصوص کاهنان قرار میگیرد، سینهپوش و کمربند را به هارون بپوشان.
6 دستار را بر سرش بگذار و نشانهٔ مقدّس را كه بر آن عبارت ‘وقف شده برای خداوند’ حک شده، بر دستار نصب کن.
7 بعد روغن مقدّس را بر سر او بریز و او را تقدیس نما.
8 «پس پسران هارون را نیز جلو بیاور و پیراهن مخصوص را به آنها بپوشان.
9 سپس کمربند را به کمر آنها ببند و دستار بر سرشان بگذار. کهانت برای هارون و پسرانش یک امر واجب دایمی خواهد بود. پس به این ترتیب هارون و پسرانش را برای خدمت کهانت تقدیس نما.
10 «گاو نر را جلوی در خیمهٔ مقدّس خداوند بیاور و هارون و پسرانش دستهای خود را بر سر آن بگذارند.
11 سپس تو گاو نر را در حضور من، جلوی در خیمهٔ حضور خداوند ذبح کن.
12 کمی از خونش را با انگشت خود بر شاخهای قربانگاه بمال و بقیّه را بر پایههای قربانگاه بریز.
13 آنگاه تمام چربی که رودهها را پوشانیده و بهترین قسمت جگر و دو قلوه و چربی آن را بگیر و بر روی قربانگاه بسوزان،
14 امّا گوشت و پوست و سرگین گاو نر را بیرون اردوگاه با آتش بسوزان، چون قربانی گناه است.
15 «یکی از قوچها را بگیر و به هارون و پسرانش بگو که دستهای خود را روی سر قوچ بگذارند،
16 سپس سر قوچ را ببر و خونش را بگیر و آن را گرداگرد قربانگاه بپاش.
17 بعد قوچ را تکهتکه کن، و شکمبه، رودهها و پاچههایش را بشوی و آنها را روی سر و هریک از تکهها بگذار.
18 تمام قوچ را به عنوان قربانی سوختنی بر قربانگاه بسوزان. عطر این قربانی مرا خشنود میسازد.
19 «سپس قوچ دوم را بگیر و هارون و پسرانش دستهای خود را بر سر قوچ بگذارند،
20 و سر قوچ را بِبُر و قسمتی از خون آن را به نرمهٔ گوش راست هارون و پسرانش، و همچنین به انگشت شَصتِ دستِ راست و انگشت شَصت پای راست ایشان بمال. باقیماندهٔ خون را گرداگرد قربانگاه بپاش.
21 مقداری از خونی را که بر روی قربانگاه هست بگیر و قدری روغن مسح برداشته بر هارون و پسرانش و بر لباسهای او و پسران هارون و لباسهای آنها بمال تا او و پسرانش و لباسهایشان تقدیس گردند.
22 «سپس چربی و دنبه قوچ، چربیای که رودهها را میپوشاند، بهترین قسمت جگر، دو قلوه و چربیای را که روی آنها میباشد و ران راست را ببر.
23 و از سبد نانی كه به من تقدیم شده یک نان از هر نوع بردار: یكی از نانهای با روغن زیتون و یكی بدون آن و یک عدد كلوچه.
24 اینها را به دست هارون و پسرانش بده و به آنها بگو که آنها را به عنوان هدیهٔ مخصوص به من تقدیم کنند.
25 سپس تو اینها را از دست آنان بگیر و بر بالای قربانی سوختنی بسوزان تا عطر خوشبو برای من باشد.
26 «بعد سینهٔ قوچ را بگیر و به عنوان هدیهٔ مخصوص به من تقدیم نما. این قسمت سهم تو میباشد.
27 «زمانی که یک کاهن دستگذاری میشود، سینه و ران راست قوچی که برای دستگذاری قربانی شده باشد، باید به عنوان هدیهٔ مخصوص به من تقدیم گردد و برای كاهنان کنار گذاشته شود.
28 این قانون تغییرناپذیر است که وقتی قوم من هدیهٔ سلامتی میگذرانند، سینه و ران راست آن از آن کاهنان است. این هدیهٔ قوم به خداوند است.
29 «لباسهای کهانت هارون بعد از مرگ او به پسرانش تعلّق خواهد داشت تا در وقت دستگذاری آنها را بپوشند.
30 پسر هارون که به عنوان کاهن جانشین او میشود تا به خیمهٔ مقدّس خداوند داخل شده و خدمت کهانت را انجام دهد، باید این لباسها را به مدّت هفت روز بپوشد.
31 «گوشت قوچی را که در مراسم دستگذاری هارون و پسرانش قربانی شده در مکان مقدّس با آب بپز.
32 هارون و پسرانش آن گوشت را با نانی که در سبد میباشد در ورودی خیمهٔ مقدّس خداوند بخورند.
33 آنها باید خوراکی را که در مراسم دستگذاری و آمرزش آنها آماده شده به تنهایی بخورند. فقط كاهنان میتوانند این غذا را بخورند، چون مقدّس است.
34 اگر چیزی از گوشت و یا نان مراسم دستگذاری تا صبح باقی بماند، باید آن را با آتش بسوزانی. آنها نباید خورده شود، زیرا مقدّس است.
35 «هارون و پسرانش را مدّت هفت روز درست همانطور که به تو دستور دادهام، تقدیس نما.
🔹 مراسم تقدیس هارون و پسرانش برای مقام کهانت
1 «این است آنچه که تو باید برای دستگذاری هارون و پسرانش انجام دهی تا آنها را برای خدمت کهانت تقدیس نمایی. یک گاو نر و دو قوچ بیعیب انتخاب نما.
2 از آرد گندم بسیار خوب، نان فطیر بپز، بعضی را با روغن زیتون بپز، مقداری هم بدون روغن زیتون، و مقداری نیز به شکل کلوچههای نازک که روی آن روغن مالیده شده باشد، تهیّه کن.
3 آنها را داخل سبد بگذار و وقتی گاو نر و دو قوچ را برای من قربانی میکنی آنها را نیز تقدیم نما.
4 «هارون و پسرانش را به در خیمهٔ مقدّس خداوند بیاور و آنها را با آب غسل بده.
5 سپس لباس کهانت، یعنی پیراهن، جامهٔ مخصوص کاهنان، ردایی كه بر جامهٔ مخصوص کاهنان قرار میگیرد، سینهپوش و کمربند را به هارون بپوشان.
6 دستار را بر سرش بگذار و نشانهٔ مقدّس را كه بر آن عبارت ‘وقف شده برای خداوند’ حک شده، بر دستار نصب کن.
7 بعد روغن مقدّس را بر سر او بریز و او را تقدیس نما.
8 «پس پسران هارون را نیز جلو بیاور و پیراهن مخصوص را به آنها بپوشان.
9 سپس کمربند را به کمر آنها ببند و دستار بر سرشان بگذار. کهانت برای هارون و پسرانش یک امر واجب دایمی خواهد بود. پس به این ترتیب هارون و پسرانش را برای خدمت کهانت تقدیس نما.
10 «گاو نر را جلوی در خیمهٔ مقدّس خداوند بیاور و هارون و پسرانش دستهای خود را بر سر آن بگذارند.
11 سپس تو گاو نر را در حضور من، جلوی در خیمهٔ حضور خداوند ذبح کن.
12 کمی از خونش را با انگشت خود بر شاخهای قربانگاه بمال و بقیّه را بر پایههای قربانگاه بریز.
13 آنگاه تمام چربی که رودهها را پوشانیده و بهترین قسمت جگر و دو قلوه و چربی آن را بگیر و بر روی قربانگاه بسوزان،
14 امّا گوشت و پوست و سرگین گاو نر را بیرون اردوگاه با آتش بسوزان، چون قربانی گناه است.
15 «یکی از قوچها را بگیر و به هارون و پسرانش بگو که دستهای خود را روی سر قوچ بگذارند،
16 سپس سر قوچ را ببر و خونش را بگیر و آن را گرداگرد قربانگاه بپاش.
17 بعد قوچ را تکهتکه کن، و شکمبه، رودهها و پاچههایش را بشوی و آنها را روی سر و هریک از تکهها بگذار.
18 تمام قوچ را به عنوان قربانی سوختنی بر قربانگاه بسوزان. عطر این قربانی مرا خشنود میسازد.
19 «سپس قوچ دوم را بگیر و هارون و پسرانش دستهای خود را بر سر قوچ بگذارند،
20 و سر قوچ را بِبُر و قسمتی از خون آن را به نرمهٔ گوش راست هارون و پسرانش، و همچنین به انگشت شَصتِ دستِ راست و انگشت شَصت پای راست ایشان بمال. باقیماندهٔ خون را گرداگرد قربانگاه بپاش.
21 مقداری از خونی را که بر روی قربانگاه هست بگیر و قدری روغن مسح برداشته بر هارون و پسرانش و بر لباسهای او و پسران هارون و لباسهای آنها بمال تا او و پسرانش و لباسهایشان تقدیس گردند.
22 «سپس چربی و دنبه قوچ، چربیای که رودهها را میپوشاند، بهترین قسمت جگر، دو قلوه و چربیای را که روی آنها میباشد و ران راست را ببر.
23 و از سبد نانی كه به من تقدیم شده یک نان از هر نوع بردار: یكی از نانهای با روغن زیتون و یكی بدون آن و یک عدد كلوچه.
24 اینها را به دست هارون و پسرانش بده و به آنها بگو که آنها را به عنوان هدیهٔ مخصوص به من تقدیم کنند.
25 سپس تو اینها را از دست آنان بگیر و بر بالای قربانی سوختنی بسوزان تا عطر خوشبو برای من باشد.
26 «بعد سینهٔ قوچ را بگیر و به عنوان هدیهٔ مخصوص به من تقدیم نما. این قسمت سهم تو میباشد.
27 «زمانی که یک کاهن دستگذاری میشود، سینه و ران راست قوچی که برای دستگذاری قربانی شده باشد، باید به عنوان هدیهٔ مخصوص به من تقدیم گردد و برای كاهنان کنار گذاشته شود.
28 این قانون تغییرناپذیر است که وقتی قوم من هدیهٔ سلامتی میگذرانند، سینه و ران راست آن از آن کاهنان است. این هدیهٔ قوم به خداوند است.
29 «لباسهای کهانت هارون بعد از مرگ او به پسرانش تعلّق خواهد داشت تا در وقت دستگذاری آنها را بپوشند.
30 پسر هارون که به عنوان کاهن جانشین او میشود تا به خیمهٔ مقدّس خداوند داخل شده و خدمت کهانت را انجام دهد، باید این لباسها را به مدّت هفت روز بپوشد.
31 «گوشت قوچی را که در مراسم دستگذاری هارون و پسرانش قربانی شده در مکان مقدّس با آب بپز.
32 هارون و پسرانش آن گوشت را با نانی که در سبد میباشد در ورودی خیمهٔ مقدّس خداوند بخورند.
33 آنها باید خوراکی را که در مراسم دستگذاری و آمرزش آنها آماده شده به تنهایی بخورند. فقط كاهنان میتوانند این غذا را بخورند، چون مقدّس است.
34 اگر چیزی از گوشت و یا نان مراسم دستگذاری تا صبح باقی بماند، باید آن را با آتش بسوزانی. آنها نباید خورده شود، زیرا مقدّس است.
35 «هارون و پسرانش را مدّت هفت روز درست همانطور که به تو دستور دادهام، تقدیس نما.
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 68 🔹 مراسم تقدیس هارون و پسرانش برای مقام کهانت 1 «این است آنچه که تو باید برای دستگذاری هارون و پسرانش انجام دهی تا آنها را برای خدمت کهانت تقدیس نمایی. یک گاو نر و دو قوچ بیعیب انتخاب نما. 2 از آرد گندم بسیار خوب، نان فطیر…
36 هر روز باید یک گاو نر برای آمرزش گناهان قربانی کنی تا قربانگاه را پاک گردانی. سپس آن را با روغن زیتون تقدیس کن تا مقدّس گردد.
37 این کار را تا مدّت هفت روز، هر روز انجام بده. آنگاه قربانگاه کاملاً مقدّس میگردد، و هرکس یا هر چیز که قربانگاه را لمس نماید توسط قدرت قدّوسیّت آن آسیب خواهد دید.
▪️قربانی روزانه
38 «هر روز باید دو برّهٔ یک ساله را بر قربانگاه قربانی کنی.
39 یک برّه را صبح و دیگری را غروب قربانی کن،
40 با برّهٔ اول یک کیلو آرد نرم و یک لیتر روغن خالص زیتون تقدیم نما و نیز یک لیتر شراب برای هدیهٔ نوشیدنی تقدیم کن.
41 برّهٔ دوم را شامگاهان مانند برّهٔ اول، به همراه یک کیلو آرد نرم و یک لیتر روغن خالص زیتون و یک لیتر شراب قربانی نما تا عطر خوشبو و قربانی سوختنی برای من باشد.
42 این قربانی سوختنی باید برای همیشه جلوی در ورودی خیمهٔ مقدّس خداوند در حضور خداوند، جایی که من بر شما ظاهر میشوم و با شما سخن میگویم تقدیم شود.
43 من در آنجا با بنیاسرائیل ملاقات خواهم نمود و نور حضور من آنجا را مقدّس خواهد گردانید.
44 من خیمه و قربانگاه را تقدیس خواهم گردانید، و هارون و پسرانش را برای خدمت به عنوان کاهنان تقدیس مینمایم.
45 من در میان بنیاسرائیل ساکن شده خدای ایشان خواهم بود.
46 آنها خواهند دانست که من خداوند خدای ایشان هستم که ایشان را از مصر بیرون آوردم بنابراین در میان ایشان ساکن خواهم شد. من خداوند خدای ایشان هستم.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 29
join us | شهر کتاب
@bookcity5
37 این کار را تا مدّت هفت روز، هر روز انجام بده. آنگاه قربانگاه کاملاً مقدّس میگردد، و هرکس یا هر چیز که قربانگاه را لمس نماید توسط قدرت قدّوسیّت آن آسیب خواهد دید.
▪️قربانی روزانه
38 «هر روز باید دو برّهٔ یک ساله را بر قربانگاه قربانی کنی.
39 یک برّه را صبح و دیگری را غروب قربانی کن،
40 با برّهٔ اول یک کیلو آرد نرم و یک لیتر روغن خالص زیتون تقدیم نما و نیز یک لیتر شراب برای هدیهٔ نوشیدنی تقدیم کن.
41 برّهٔ دوم را شامگاهان مانند برّهٔ اول، به همراه یک کیلو آرد نرم و یک لیتر روغن خالص زیتون و یک لیتر شراب قربانی نما تا عطر خوشبو و قربانی سوختنی برای من باشد.
42 این قربانی سوختنی باید برای همیشه جلوی در ورودی خیمهٔ مقدّس خداوند در حضور خداوند، جایی که من بر شما ظاهر میشوم و با شما سخن میگویم تقدیم شود.
43 من در آنجا با بنیاسرائیل ملاقات خواهم نمود و نور حضور من آنجا را مقدّس خواهد گردانید.
44 من خیمه و قربانگاه را تقدیس خواهم گردانید، و هارون و پسرانش را برای خدمت به عنوان کاهنان تقدیس مینمایم.
45 من در میان بنیاسرائیل ساکن شده خدای ایشان خواهم بود.
46 آنها خواهند دانست که من خداوند خدای ایشان هستم که ایشان را از مصر بیرون آوردم بنابراین در میان ایشان ساکن خواهم شد. من خداوند خدای ایشان هستم.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 29
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 2 چو بشنید دستان بپیچید سخت تنش گشت لرزان بسان درخت همی گفت کاووس خودکامه مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد کسی کاو بود در جهان پیش گاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه که ماند که از تیغ او در جهان بلرزند یکسر کهان و مهان نباشد شگفت ار بمن نگرود…
▪️کیکاووس 3
همی رفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
به کش کرده دست و سرافگنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست
چنین گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر مهتران و مهان
چو تخت تو نشنید و افسر ندید
نه چون بخت تو چرخ گردان شنید
همه ساله پیروز بادی و شاد
سرت پر ز دانش دلت پر ز داد
شه نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز
چنین گفت مر شاه را زال زر
که نوشه بدی شاه و پیروزگر
همه شاد و روشن به بخت تواند
برافراخته سر به تخت تواند
ازان پس یکی داستان کرد یاد
سخنهای شایسته را در گشاد
چنین گفت کای پادشاه جهان
سزاوار تختی و تاج مهان
ز تو پیشتر پادشه بودهاند
که این راه هرگز نپیمودهاند
که بر سر مرا روز چندی گذشت
سپهر از بر خاک چندی بگشت
منوچهر شد زین جهان فراخ
ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان زو و با نوذر و کیقباد
چه مایه بزرگان که داریم یاد
ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران
که آن خانهٔ دیو افسونگرست
طلسمست و ز بند جادو درست
مران را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست
هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد
مده رنج و گنج و درم را به باد
همایون ندارد کس آنجا شدن
وزایدر کنون رای رفتن زدن
سپه را بران سو نباید کشید
ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گرین نامداران ترا کهترند
چنین بندهٔ دادگر داورند
تو از خون چندین سرنامدار
ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود
نه آیین شاهان پیشین بود
چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشهٔ تو نیم بینیاز
ولیکن من از آفریدون و جم
فزونم به مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست
جهان زیر شمشیر تیز اندرست
چو بردانشی شد گشاده جهان
به آهن چه داریم گیتی نهان
شومشان یکایک به راه آورم
گر آیین شمشیر و گاه آورم
اگر کس نمانم به مازندران
وگر بر نهم باژ و ساو گران
چنان زار و خوارند بر چشم من
چه جادو چه دیوان آن انجمن
به گوش تو آید خود این آگهی
کزیشان شود روی گیتی تهی
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست
گرایدونک یارم نباشی به جنگ
مفرمای ما را بدین در درنگ
چو از شاه بنشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
بدو گفت شاهی و ما بندهایم
به دلسوزگی با تو گویندهایم
اگر داد فرمان دهی گر ستم
برای تو باید زدن گام و دم
از اندیشه دل را بپرداختم
سخن آنچ دانستم انداختم
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت
به پرهیز هم کس نجست از نیاز
جهانجوی ازین سه نیابد جواز
همیشه جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد
پشیمان مبادی ز کردار خویش
به تو باد روشن دل و دین و کیش
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتن او پر از دود کرد
برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه
برفتند با او بزرگان نیو
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
به زال آنگهی گفت گیو از خدای
همی خواهم آنک او بود رهنمای
به جایی که کاووس را دسترس
نباشد ندارم مر او را به کس
ز تو دور باد آز و چشم نیاز
مبادا به تو دست دشمن دراز
به هر سو که آییم و اندر شویم
جز او آفرینت سخن نشنویم
پس از کردگار جهانآفرین
به تو دارد امید ایران زمین
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی
پس آنگه گرفتندش اندر کنار
ره سیستان را برآراست کار
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 118
join us | شهر کتاب
@bookcity5
همی رفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
به کش کرده دست و سرافگنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست
چنین گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر مهتران و مهان
چو تخت تو نشنید و افسر ندید
نه چون بخت تو چرخ گردان شنید
همه ساله پیروز بادی و شاد
سرت پر ز دانش دلت پر ز داد
شه نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز
چنین گفت مر شاه را زال زر
که نوشه بدی شاه و پیروزگر
همه شاد و روشن به بخت تواند
برافراخته سر به تخت تواند
ازان پس یکی داستان کرد یاد
سخنهای شایسته را در گشاد
چنین گفت کای پادشاه جهان
سزاوار تختی و تاج مهان
ز تو پیشتر پادشه بودهاند
که این راه هرگز نپیمودهاند
که بر سر مرا روز چندی گذشت
سپهر از بر خاک چندی بگشت
منوچهر شد زین جهان فراخ
ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان زو و با نوذر و کیقباد
چه مایه بزرگان که داریم یاد
ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران
که آن خانهٔ دیو افسونگرست
طلسمست و ز بند جادو درست
مران را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست
هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد
مده رنج و گنج و درم را به باد
همایون ندارد کس آنجا شدن
وزایدر کنون رای رفتن زدن
سپه را بران سو نباید کشید
ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گرین نامداران ترا کهترند
چنین بندهٔ دادگر داورند
تو از خون چندین سرنامدار
ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود
نه آیین شاهان پیشین بود
چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشهٔ تو نیم بینیاز
ولیکن من از آفریدون و جم
فزونم به مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست
جهان زیر شمشیر تیز اندرست
چو بردانشی شد گشاده جهان
به آهن چه داریم گیتی نهان
شومشان یکایک به راه آورم
گر آیین شمشیر و گاه آورم
اگر کس نمانم به مازندران
وگر بر نهم باژ و ساو گران
چنان زار و خوارند بر چشم من
چه جادو چه دیوان آن انجمن
به گوش تو آید خود این آگهی
کزیشان شود روی گیتی تهی
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست
گرایدونک یارم نباشی به جنگ
مفرمای ما را بدین در درنگ
چو از شاه بنشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
بدو گفت شاهی و ما بندهایم
به دلسوزگی با تو گویندهایم
اگر داد فرمان دهی گر ستم
برای تو باید زدن گام و دم
از اندیشه دل را بپرداختم
سخن آنچ دانستم انداختم
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت
به پرهیز هم کس نجست از نیاز
جهانجوی ازین سه نیابد جواز
همیشه جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد
پشیمان مبادی ز کردار خویش
به تو باد روشن دل و دین و کیش
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتن او پر از دود کرد
برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه
برفتند با او بزرگان نیو
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
به زال آنگهی گفت گیو از خدای
همی خواهم آنک او بود رهنمای
به جایی که کاووس را دسترس
نباشد ندارم مر او را به کس
ز تو دور باد آز و چشم نیاز
مبادا به تو دست دشمن دراز
به هر سو که آییم و اندر شویم
جز او آفرینت سخن نشنویم
پس از کردگار جهانآفرین
به تو دارد امید ایران زمین
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی
پس آنگه گرفتندش اندر کنار
ره سیستان را برآراست کار
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 118
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی
🔹 بخش 48 تا 52
جمله با وی بانگها بر داشتند
کان حریصان که سببها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن
صد هزاران قرن ز آغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن بر کنده شد زان مکر کوه
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل
جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکمهای کردگار
کسپ جز نامی مدان ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار
زاد مردی چاشتگاهی در رسید
در سرا عدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود
گفت عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد
بوک بنده کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمهٔ حرص و امل زانند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را بخشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر
از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو بهندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پرست
او به هندستان شدن دور اندرست
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از کی بگریزیم از خود ای محال
از کی برباییم از حق ای وبال
شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیاء و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زانک این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا باردست
مکرها در ترک دنیا واردست
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنک حفره بست آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفرهکن زندان و خود را وا رهان
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چونک مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزهٔ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گر چه جملهٔ این جهان ملک ویست
ملک در چشم دل او لاشیست
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حقست و دوا حقست و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بیجگر
حاجتش نبود تقاضایی دگر
قرعه بر هر که فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کاخر چند جور
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد و وفا
تو مجو بدنامی ما ای عنود
تا نرنجد شیر رو رو زود زود
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 48 تا 52
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 48 تا 52
جمله با وی بانگها بر داشتند
کان حریصان که سببها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن
صد هزاران قرن ز آغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن بر کنده شد زان مکر کوه
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل
جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکمهای کردگار
کسپ جز نامی مدان ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار
زاد مردی چاشتگاهی در رسید
در سرا عدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود
گفت عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد
بوک بنده کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمهٔ حرص و امل زانند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را بخشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر
از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو بهندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پرست
او به هندستان شدن دور اندرست
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از کی بگریزیم از خود ای محال
از کی برباییم از حق ای وبال
شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیاء و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زانک این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا باردست
مکرها در ترک دنیا واردست
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنک حفره بست آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفرهکن زندان و خود را وا رهان
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چونک مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزهٔ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گر چه جملهٔ این جهان ملک ویست
ملک در چشم دل او لاشیست
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حقست و دوا حقست و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بیجگر
حاجتش نبود تقاضایی دگر
قرعه بر هر که فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کاخر چند جور
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد و وفا
تو مجو بدنامی ما ای عنود
تا نرنجد شیر رو رو زود زود
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 48 تا 52
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر
🔹 عزم راه کردن مرغان
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند این زمان ما را به نقد
پیشوایی باید اندر حل و عقد
تا کند در راه ما را رهبری
زانک نتوان ساختن از خودسری
در چنین ره حاکمی باید شگرف
بوک بتوان رست از این دریای ژرف
حاکم خود را به جان فرمان کنم
نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم
تا بود کاری ازین میدان لاف
گوی ما افتد مگر تا کوه قاف
ذره در خورشید والا اوفتد
سایهٔ سیمرغ بر ما اوفتد
عاقبت گفتند حاکم نیست کس
قرعه باید زد، طریق اینست و بس
قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
در میان کهتران مهتر بود
چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش
جملهٔ مرغان شدند اینجا خموش
چون بدست قرعه شان افتاد کار
درگرفت آن بیقراران را قرار
قرعه افکندند ، بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر میباختند
عهد کردند آن زمان کو سرورست
هم درین ره پیشرو هم رهبرست
حکم حکم اوست، فرمان نیز هم
زو دریغی نیست تن، جان نیز هم
هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه وان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفر برشد به ماه
هیبتی زان راه برجان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد
برکشیدند آن همه بر یک دگر
چه پر و چه بال و چه پای و چه سر
جمله دست از جان بشسته پاکباز
بار ایشان بس گران و ره دراز
بود راهی خالی السیر ای عجب
ذرهای نه شر نه خیر ای عجب
بود خامشی و آرامش درو
نه فزایش بود نه کاهش درو
سالکی گفتش که ره خالی چراست
هدهدش گفت این ز فریاد شماست
👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر - عزم راه کردن مرغان
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 عزم راه کردن مرغان
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند این زمان ما را به نقد
پیشوایی باید اندر حل و عقد
تا کند در راه ما را رهبری
زانک نتوان ساختن از خودسری
در چنین ره حاکمی باید شگرف
بوک بتوان رست از این دریای ژرف
حاکم خود را به جان فرمان کنم
نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم
تا بود کاری ازین میدان لاف
گوی ما افتد مگر تا کوه قاف
ذره در خورشید والا اوفتد
سایهٔ سیمرغ بر ما اوفتد
عاقبت گفتند حاکم نیست کس
قرعه باید زد، طریق اینست و بس
قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
در میان کهتران مهتر بود
چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش
جملهٔ مرغان شدند اینجا خموش
چون بدست قرعه شان افتاد کار
درگرفت آن بیقراران را قرار
قرعه افکندند ، بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر میباختند
عهد کردند آن زمان کو سرورست
هم درین ره پیشرو هم رهبرست
حکم حکم اوست، فرمان نیز هم
زو دریغی نیست تن، جان نیز هم
هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه وان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفر برشد به ماه
هیبتی زان راه برجان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد
برکشیدند آن همه بر یک دگر
چه پر و چه بال و چه پای و چه سر
جمله دست از جان بشسته پاکباز
بار ایشان بس گران و ره دراز
بود راهی خالی السیر ای عجب
ذرهای نه شر نه خیر ای عجب
بود خامشی و آرامش درو
نه فزایش بود نه کاهش درو
سالکی گفتش که ره خالی چراست
هدهدش گفت این ز فریاد شماست
👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر - عزم راه کردن مرغان
join us | شهر کتاب
@bookcity5