▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی
🔹 بخش 53 تا 57
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا بمکرم از بلا بیرون جهید
تا امان یابد بمکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان
هر پیمبر امتان را در جهان
همچنین تا مخلصی میخواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک کس ره نبرد
قوم گفتندش که ای خرگوش دار
خویش را اندازهٔ خرگوش دار
هین چه لافست این که از تو بهتران
در نیاوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پیست
ور نه این دم لایق چون تو کیست
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
آنچ حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانهها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در
آنچ حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را
آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آنکس که در حق درشکست
زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را
تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید
علمهای اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند
قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردونها نداد
چند صورت آخر ای صورتپرست
جان بیمعنیت از صورت نرست
گر بصورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی
نقش بر دیوار مثل آدمست
بنگر از صورت چه چیز او کمست
جان کمست آن صورت با تاب را
رو بجو آن گوهر کمیاب را
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست
چه زیانستش از آن نقش نفور
چونک جانش غرق شد در بحر نور
وصف و صورت نیست اندر خامهها
عالم و عادل بود در نامهها
عالم و عادل همه معنیست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس
میزند بر تن ز سوی لامکان
مینگنجد در فلک خورشید جان
این سخن پایان ندارد هوشدار
هوش سوی قصهٔ خرگوش دار
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
رو تو روبهبازی خرگوش بین
مکر و شیراندازی خرگوش بین
خاتم ملک سلیمانست علم
جمله عالم صورت و جانست علم
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت
زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش
زو پری و دیو ساحلها گرفت
هر یکی در جای پنهان جا گرفت
آدمی را دشمن پنهان بسیست
آدمی با حذر عاقل کسیست
خلق پنهان زشتشان و خوبشان
میزند در دل بهر دم کوبشان
بهر غسل ار در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب خار
گر چه پنهان خار در آبست پست
چونک در تو میخلد دانی که هست
خارخار وحیها و وسوسه
از هزاران کس بود نه یک کسه
باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینیشان و مشکل حل شود
تا سخنهای کیان رد کردهای
تا کیان را سرور خود کردهای
بعد از آن گفتند کای خرگوش چست
در میان آر آنچ در ادراک تست
ای که با شیری تو در پیچیدهای
بازگو رایی که اندیشیدهای
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها مر عقل را یاری دهد
گفت پیغامبر بکن ای رایزن
مشورت کالمستشار مؤتمن
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 53 تا 57
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 53 تا 57
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا بمکرم از بلا بیرون جهید
تا امان یابد بمکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان
هر پیمبر امتان را در جهان
همچنین تا مخلصی میخواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک کس ره نبرد
قوم گفتندش که ای خرگوش دار
خویش را اندازهٔ خرگوش دار
هین چه لافست این که از تو بهتران
در نیاوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پیست
ور نه این دم لایق چون تو کیست
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
آنچ حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانهها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در
آنچ حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را
آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آنکس که در حق درشکست
زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را
تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید
علمهای اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند
قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردونها نداد
چند صورت آخر ای صورتپرست
جان بیمعنیت از صورت نرست
گر بصورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی
نقش بر دیوار مثل آدمست
بنگر از صورت چه چیز او کمست
جان کمست آن صورت با تاب را
رو بجو آن گوهر کمیاب را
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست
چه زیانستش از آن نقش نفور
چونک جانش غرق شد در بحر نور
وصف و صورت نیست اندر خامهها
عالم و عادل بود در نامهها
عالم و عادل همه معنیست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس
میزند بر تن ز سوی لامکان
مینگنجد در فلک خورشید جان
این سخن پایان ندارد هوشدار
هوش سوی قصهٔ خرگوش دار
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
رو تو روبهبازی خرگوش بین
مکر و شیراندازی خرگوش بین
خاتم ملک سلیمانست علم
جمله عالم صورت و جانست علم
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت
زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش
زو پری و دیو ساحلها گرفت
هر یکی در جای پنهان جا گرفت
آدمی را دشمن پنهان بسیست
آدمی با حذر عاقل کسیست
خلق پنهان زشتشان و خوبشان
میزند در دل بهر دم کوبشان
بهر غسل ار در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب خار
گر چه پنهان خار در آبست پست
چونک در تو میخلد دانی که هست
خارخار وحیها و وسوسه
از هزاران کس بود نه یک کسه
باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینیشان و مشکل حل شود
تا سخنهای کیان رد کردهای
تا کیان را سرور خود کردهای
بعد از آن گفتند کای خرگوش چست
در میان آر آنچ در ادراک تست
ای که با شیری تو در پیچیدهای
بازگو رایی که اندیشیدهای
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها مر عقل را یاری دهد
گفت پیغامبر بکن ای رایزن
مشورت کالمستشار مؤتمن
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 53 تا 57
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️ کیکاووس 5 ازان پس جهانجوی خسته جگر برون کرد مردی چو مرغی به پر سوی زابلستان فرستاد زود به نزدیک دستان و رستم درود کنون چشم شد تیره و تیره بخت به خاک اندر آمد سر تاج و تخت جگر خسته در چنگ آهرمنم همی بگسلد زار جان از تنم چو از پندهای تو یادآورم…
▪️کیکاووس 6
برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه
بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد به شور
یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
کمند کیانی بینداخت شیر
به حلقه درآورد گور دلیر
کشید و بیفگند گور آن زمان
بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیرآتشی برفروخت
بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد
ازان پس که بیپوست و بیجانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جای ایمن شناخت
دران نیستان بیشهٔ شیر بود
که پیلی نیارست ازو نی درود
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به سوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست
چو خواهم سوارم خود آید به دست
سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 121
join us | شهر کتاب
@bookcity5
برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه
بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد به شور
یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
کمند کیانی بینداخت شیر
به حلقه درآورد گور دلیر
کشید و بیفگند گور آن زمان
بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیرآتشی برفروخت
بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد
ازان پس که بیپوست و بیجانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جای ایمن شناخت
دران نیستان بیشهٔ شیر بود
که پیلی نیارست ازو نی درود
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به سوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست
چو خواهم سوارم خود آید به دست
سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 121
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 34
🔹 نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی
رخشنده شبی چو روز روشن
رو تازه فلک چو سبز گلشن
از مرسلههای زر حمایل
زرین شده چرخ را شمایل
سیاره به دست بند خوبی
بر نطع افق به پای کوبی
بر دیو شهاب حربه رانده
لاحول ولا ز دور خوانده
از نافه شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور
زان گوهر و نافه چرخ شش طاق
پر زیور و عطر کرده آفاق
انجم صفت دگر گرفته
زیبندگیی ز سر گرفته
صد گونه ستاره شب آهنگ
بنموده سپهر در یک اورنگ
کرده فلک از فلک سواری
رویین دز قطب را حصاری
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زر کشیده بیرق
مه گرد پرند زر کشیده
پیرایهای از قصب تنیده
گفتی ز کمان گروهه شاه
یک مهره فتاد بر سر ماه
یا شکل عطارد از کمانش
تیریست که زد بر آسمانش
زهره که ستام زین او بود
خوش خو چو خوی جبین او بود
خورشید چو تیغ او جهانسوز
پوشیده به شب برهنه در روز
مریخ به کینه گرم تعجیل
تا چشم عدوش را کشد میل
برجیس به مهر او نگین داشت
کاقبال جهان در آستین داشت
کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز
شاهی که چنین بود جلالش
آفاق مباد بیجمالش
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شانک ای نظامی
از شکل بروج و از منازل
افتاده سپهر در زلازل
عکس حمل از هلال خنده
بر جیب فلک زهی فکنده
گاو فلکی چو گاو دریا
گوهر به گلو در از ثریا
جوزا کمر درویه بسته
بر تخت دو پیکری نشسته
هقعه چو کواعب قصب پوش
باهنعه نشسته گوش در گوش
خرچنگ به چنگل ذراعی
انداخته ناخن سباعی
نثره به نثار گوهر افشان
طرفه طرفی دگر زرافشان
جبهه ز فروع جبهت خویش
افروخته صد چراغ در پیش
قلبالاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عود سوزان
عذرا رخ سنبله در آن طرف
بیصرفه نکرد دانه صرف
انگیخته غفر چون کریمان
سه قرصه به کاسه یتیمان
میزان چو زبان مرد دانا
بگشاده زبانه با زبانا
عوا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم
جدی سر خود چو بز بریده
کافسانه سربزی شنیده
ذابح ز خطر دهان گرفته
سعد اخبیه را عنان گرفته
بلع ارنه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود
دلو از کلههای آفتابی
خاموش لب از دهن پر آبی
بنوشته دو بیت زیرش از زر
کاین هست مقدم آن مؤخر
خاتون رشا ز ناقهداری
با بطنالحوت در عماری
بر شه ره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب
بسته به سه پایه هوائی
بطنالحمل از چهار پائی
عیوق به دست زورمندی
برده زهم افسران بلندی
وان کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشانده افزار
نسرین پرنده پر گشاده
طایر شده واقع ایستاده
شعری به سیاقت یمانی
بیشعر به آستین فشانی
مبسوطه به یک چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ کنده
سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلاده شیر
چون فرد روان ستاره فرد
بر فرق جنوب جلوه میکرد
بنشسته سریر بر توابع
ثالث چه عجب به زیر رابع
توقیع سماکها مسلسل
گه رامح بوده گاه اعزل
میکرد سها ز هم نشینان
نقادی چشم تیز بینان
تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهی از بن چاه
پیرامن آن فلک نوردان
پرگار بنات نعش گردان
قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری
مجنون ز سر نظاره سازی
میکرد به چرخ حقهبازی
بر زهره نظر گماشت اول
گفت ای به تو بخت را معول
ای زهره روشن شبافروز
ای طالع دولت از تو پیروز
ای مشعله نشاط جویان
صاحب رصد سرود گویان
ای در کف تو کلید هر کام
در جرعه تو رحیق هر جام
ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامگاری
ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطر سایان
لطفی کن ازان لطف که داری
بگشای در امیدواری
زان یار که او دوای جانست
بوئی برسان که وقت آنست
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد
کای مشتری ای ستاره سعد
ای در همه وعده صادقالوعد
ای در نظر تو جانفزائی
در سکه تو جهان گشائی
ای منشی نامه عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت
ای راست به تو قرار عالم
قایم به صلاح کار عالم
ای بخت مرا بلندی از تو
دل را همه زورمندی از تو
در من به وفا نظارهای کن
ور چارت هست چارهای کن
چون دید که آن بخار خیزان
هستند ز اوج خود گریزان
دانست کزان خیال بازی
کارش نرسد به چاره سازی
نالید در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بینیاز است
گفت ای در تو پناهگاهم
در جز تو کسی چرا پناهم
ای زهره و مشتری غلامت
سر نامه نام جمله نامت
ای علم تو بیش از آنکه دانند
و احسان تو بیش از آنکه خوانند
ای بند گشای جمله مقصود
دارای وجود و داور جود
ای کار برآور بلندان
نیکو کن کار مستمندان
ای ما همه بندگان در بند
کس را نه به جز تو کس خداوند
🔹 نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی
رخشنده شبی چو روز روشن
رو تازه فلک چو سبز گلشن
از مرسلههای زر حمایل
زرین شده چرخ را شمایل
سیاره به دست بند خوبی
بر نطع افق به پای کوبی
بر دیو شهاب حربه رانده
لاحول ولا ز دور خوانده
از نافه شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور
زان گوهر و نافه چرخ شش طاق
پر زیور و عطر کرده آفاق
انجم صفت دگر گرفته
زیبندگیی ز سر گرفته
صد گونه ستاره شب آهنگ
بنموده سپهر در یک اورنگ
کرده فلک از فلک سواری
رویین دز قطب را حصاری
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زر کشیده بیرق
مه گرد پرند زر کشیده
پیرایهای از قصب تنیده
گفتی ز کمان گروهه شاه
یک مهره فتاد بر سر ماه
یا شکل عطارد از کمانش
تیریست که زد بر آسمانش
زهره که ستام زین او بود
خوش خو چو خوی جبین او بود
خورشید چو تیغ او جهانسوز
پوشیده به شب برهنه در روز
مریخ به کینه گرم تعجیل
تا چشم عدوش را کشد میل
برجیس به مهر او نگین داشت
کاقبال جهان در آستین داشت
کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز
شاهی که چنین بود جلالش
آفاق مباد بیجمالش
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شانک ای نظامی
از شکل بروج و از منازل
افتاده سپهر در زلازل
عکس حمل از هلال خنده
بر جیب فلک زهی فکنده
گاو فلکی چو گاو دریا
گوهر به گلو در از ثریا
جوزا کمر درویه بسته
بر تخت دو پیکری نشسته
هقعه چو کواعب قصب پوش
باهنعه نشسته گوش در گوش
خرچنگ به چنگل ذراعی
انداخته ناخن سباعی
نثره به نثار گوهر افشان
طرفه طرفی دگر زرافشان
جبهه ز فروع جبهت خویش
افروخته صد چراغ در پیش
قلبالاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عود سوزان
عذرا رخ سنبله در آن طرف
بیصرفه نکرد دانه صرف
انگیخته غفر چون کریمان
سه قرصه به کاسه یتیمان
میزان چو زبان مرد دانا
بگشاده زبانه با زبانا
عوا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم
جدی سر خود چو بز بریده
کافسانه سربزی شنیده
ذابح ز خطر دهان گرفته
سعد اخبیه را عنان گرفته
بلع ارنه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود
دلو از کلههای آفتابی
خاموش لب از دهن پر آبی
بنوشته دو بیت زیرش از زر
کاین هست مقدم آن مؤخر
خاتون رشا ز ناقهداری
با بطنالحوت در عماری
بر شه ره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب
بسته به سه پایه هوائی
بطنالحمل از چهار پائی
عیوق به دست زورمندی
برده زهم افسران بلندی
وان کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشانده افزار
نسرین پرنده پر گشاده
طایر شده واقع ایستاده
شعری به سیاقت یمانی
بیشعر به آستین فشانی
مبسوطه به یک چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ کنده
سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلاده شیر
چون فرد روان ستاره فرد
بر فرق جنوب جلوه میکرد
بنشسته سریر بر توابع
ثالث چه عجب به زیر رابع
توقیع سماکها مسلسل
گه رامح بوده گاه اعزل
میکرد سها ز هم نشینان
نقادی چشم تیز بینان
تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهی از بن چاه
پیرامن آن فلک نوردان
پرگار بنات نعش گردان
قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری
مجنون ز سر نظاره سازی
میکرد به چرخ حقهبازی
بر زهره نظر گماشت اول
گفت ای به تو بخت را معول
ای زهره روشن شبافروز
ای طالع دولت از تو پیروز
ای مشعله نشاط جویان
صاحب رصد سرود گویان
ای در کف تو کلید هر کام
در جرعه تو رحیق هر جام
ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامگاری
ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطر سایان
لطفی کن ازان لطف که داری
بگشای در امیدواری
زان یار که او دوای جانست
بوئی برسان که وقت آنست
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد
کای مشتری ای ستاره سعد
ای در همه وعده صادقالوعد
ای در نظر تو جانفزائی
در سکه تو جهان گشائی
ای منشی نامه عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت
ای راست به تو قرار عالم
قایم به صلاح کار عالم
ای بخت مرا بلندی از تو
دل را همه زورمندی از تو
در من به وفا نظارهای کن
ور چارت هست چارهای کن
چون دید که آن بخار خیزان
هستند ز اوج خود گریزان
دانست کزان خیال بازی
کارش نرسد به چاره سازی
نالید در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بینیاز است
گفت ای در تو پناهگاهم
در جز تو کسی چرا پناهم
ای زهره و مشتری غلامت
سر نامه نام جمله نامت
ای علم تو بیش از آنکه دانند
و احسان تو بیش از آنکه خوانند
ای بند گشای جمله مقصود
دارای وجود و داور جود
ای کار برآور بلندان
نیکو کن کار مستمندان
ای ما همه بندگان در بند
کس را نه به جز تو کس خداوند
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 34 🔹 نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی رخشنده شبی چو روز روشن رو تازه فلک چو سبز گلشن از مرسلههای زر حمایل زرین شده چرخ را شمایل سیاره به دست بند خوبی بر نطع افق به پای کوبی بر دیو شهاب حربه رانده لاحول ولا ز دور خوانده…
ای هفت فلک فگنده تو
ای هر که به جز تو بنده تو
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیر دستی
ای گر بصری به تو رسیده
بی دیده شده چو در تو دیده
ای هر که سگ تو گوهرش پاک
وای هر که نه با تو بر سرش خاک
ای خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش ده نصیبم
آن کن ز عنایت خدائی
کاید شب من به روشنائی
روزم به وفا خجسته گردد
بختم ز بهانه رسته گردد
چون یک به یک این سخن فرو گفت
در گفتن این سخن فرو خفت
در خواب چنان نمود بختش
کز خاک بر اوج شد درختش
مرغی بپریدی از سر شاخ
رفتی بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندی
بر تارک تاج او نشاندی
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد
چون صبح ز روی تازهروئی
میکرد نشاط مهرجوئی
زان خواب مزاج بر گرفته
زان مرغ چو مرغ پر گرفته
در عشق که وصل تنگ یابست
شادی به خیال یا به خوابست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای هر که به جز تو بنده تو
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیر دستی
ای گر بصری به تو رسیده
بی دیده شده چو در تو دیده
ای هر که سگ تو گوهرش پاک
وای هر که نه با تو بر سرش خاک
ای خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش ده نصیبم
آن کن ز عنایت خدائی
کاید شب من به روشنائی
روزم به وفا خجسته گردد
بختم ز بهانه رسته گردد
چون یک به یک این سخن فرو گفت
در گفتن این سخن فرو خفت
در خواب چنان نمود بختش
کز خاک بر اوج شد درختش
مرغی بپریدی از سر شاخ
رفتی بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندی
بر تارک تاج او نشاندی
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد
چون صبح ز روی تازهروئی
میکرد نشاط مهرجوئی
زان خواب مزاج بر گرفته
زان مرغ چو مرغ پر گرفته
در عشق که وصل تنگ یابست
شادی به خیال یا به خوابست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 71 🔹 گوسالهٔ طلایی 1 وقتی مردم دیدند که موسی مدّت زیادی در کوه مانده و بازنگشته است، دور هارون جمع شدند و گفتند: «ما نمیدانیم چه بر سر این موسی که ما را از مصر بیرون آورد، آمده است. پس خدایی برای ما بساز تا ما را راهنمایی کند.»…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 72
🔹 کوچ از کوه سینا
1 خداوند به موسی فرمود: «تو و این قومی که آنها را از مصر بیرون آوردهای از این مکان کوچ کنید و به سرزمینی که قول دادهام به ابراهیم و اسحاق و یعقوب و فرزندان آنها بدهم، بروید
2 من فرشتهای را میفرستم تا شما را راهنمایی کند. تمام کنعانیان، اموریان، حِتّیان، فرزیان، حویان و یبوسیان را از سر راه شما بیرون خواهم کرد.
3 شما به سرزمینی غنی و حاصلخیز میروید. امّا من خودم با شما نخواهم آمد، زیرا شما مردمی سرکش هستید و ممکن است شما را در راه نابود کنم.»
4 هنگامی که مردم این سخنان سخت را شنیدند، ماتم گرفتند و از جواهرات و آلات زینتی خود استفاده نکردند.
5 خداوند به موسی دستور داد که به آنها بگوید: «شما مردم گردنکشی هستید و من اگر حتّی یک لحظه با شما بیایم شما را نابود خواهم کرد. حال شما جواهرات خود را از خود دور کنید تا من تصمیم بگیرم با شما چهکار کنم.»
6 پس قوم اسرائیل بعد از اینکه کوه سینا را ترک کردند از جواهرات خود استفاده نکردند.
▪️خیمهٔ مقدّس خداوند
7 هروقت قوم بنیاسرائیل اردوگاه برپا میکردند، موسی خیمهٔ مقدّس را برمیداشت و دور از اردوگاه نصب میکرد. آن خیمه را «خیمهٔ مقدّس خداوند» میگفتند. هرکسی که میخواست با خداوند راز و نیاز کند به آن خیمه میرفت.
8 هروقت که موسی به طرف خیمه میرفت تمام مردم در مقابل چادرهای خود میایستادند تا موسی داخل خیمه شود.
9 بعد از اینکه موسی به داخل خیمه میرفت، ستون ابر پایین میآمد و در مقابل در خیمه میایستاد و خداوند از داخل ابر با موسی گفتوگو میکرد.
10 همین که مردم ستون ابر را در مقابل در خیمه میدیدند، همگی سجده میكردند.
11 خداوند با موسی روبهرو صحبت میکرد، همانطور که یک نفر با دوست خود صحبت میکند. سپس موسی به طرف اردوگاه برمیگشت امّا آن مرد جوان یعنی یوشع پسر نون که معاون موسی بود، در خیمه میماند.
▪️خداوند قول میدهد که با قوم خود باشد.
12 موسی به خداوند عرض کرد: «این درست است که تو به من فرمودهای که این قوم را به آن سرزمین رهبری کنم، امّا به من نگفتهای که چه کسی را با من خواهی فرستاد. تو فرمودهای که مرا خوب میشناسی و از من خشنود هستی.
13 پس اگر اینطور است نقشهٔ خود را به من بگو تا بتوانم تو را خدمت نموده و خُشنود بسازم. همچنین بهخاطر آور که تو این قوم را انتخاب کردهای تا از آن تو باشند.»
14 خداوند فرمود: «من با تو خواهم آمد و تو را پیروز خواهم ساخت.»
15 موسی در جواب عرض کرد: «چنانچه با ما نخواهی آمد، ما را از این مکان بیرون نبر.
16 اگر تو با ما نیایی از کجا معلوم خواهد شد که از من و قوم خود راضی هستی؟ حضور تو با ما، وجه تمایز ما با سایر ملل روی زمین میباشد.»
17 خداوند به موسی فرمود: «من همانطور که تو گفتهای انجام خواهم داد، زیرا تو را خوب میشناسم و از تو راضی هستم.»
18 آنگاه موسی درخواست کرد: «بگذار تا نور درخشان حضور تو را ببینم.»
19 خداوند فرمود: «من تمام درخشندگی خود را در مقابل تو میگسترانم. من نام مقدّس خود را به تو اعلام میکنم. من، خداوند هستم. و بر هرکه برگزینم رأفت و رحمت خواهم کرد.
20 ولی من نمیگذارم که روی مرا ببینی زیرا کسی نمیتواند روی مرا ببیند و بعد از آن زنده بماند.
21 اینجا در کنار من جایی است که تو میتوانی روی یک صخره بایستی.
22 وقتیکه نور درخشان حضور من عبور میكند، تو را در شکاف صخره میگذارم و تو را با دست خود میپوشانم تا عبور کنم
23 و بعد از آن دست خود را برمیدارم و تو میتوانی از پشت مرا ببینی ولی روی مرا نمیتوانی ببینی.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 33
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 کوچ از کوه سینا
1 خداوند به موسی فرمود: «تو و این قومی که آنها را از مصر بیرون آوردهای از این مکان کوچ کنید و به سرزمینی که قول دادهام به ابراهیم و اسحاق و یعقوب و فرزندان آنها بدهم، بروید
2 من فرشتهای را میفرستم تا شما را راهنمایی کند. تمام کنعانیان، اموریان، حِتّیان، فرزیان، حویان و یبوسیان را از سر راه شما بیرون خواهم کرد.
3 شما به سرزمینی غنی و حاصلخیز میروید. امّا من خودم با شما نخواهم آمد، زیرا شما مردمی سرکش هستید و ممکن است شما را در راه نابود کنم.»
4 هنگامی که مردم این سخنان سخت را شنیدند، ماتم گرفتند و از جواهرات و آلات زینتی خود استفاده نکردند.
5 خداوند به موسی دستور داد که به آنها بگوید: «شما مردم گردنکشی هستید و من اگر حتّی یک لحظه با شما بیایم شما را نابود خواهم کرد. حال شما جواهرات خود را از خود دور کنید تا من تصمیم بگیرم با شما چهکار کنم.»
6 پس قوم اسرائیل بعد از اینکه کوه سینا را ترک کردند از جواهرات خود استفاده نکردند.
▪️خیمهٔ مقدّس خداوند
7 هروقت قوم بنیاسرائیل اردوگاه برپا میکردند، موسی خیمهٔ مقدّس را برمیداشت و دور از اردوگاه نصب میکرد. آن خیمه را «خیمهٔ مقدّس خداوند» میگفتند. هرکسی که میخواست با خداوند راز و نیاز کند به آن خیمه میرفت.
8 هروقت که موسی به طرف خیمه میرفت تمام مردم در مقابل چادرهای خود میایستادند تا موسی داخل خیمه شود.
9 بعد از اینکه موسی به داخل خیمه میرفت، ستون ابر پایین میآمد و در مقابل در خیمه میایستاد و خداوند از داخل ابر با موسی گفتوگو میکرد.
10 همین که مردم ستون ابر را در مقابل در خیمه میدیدند، همگی سجده میكردند.
11 خداوند با موسی روبهرو صحبت میکرد، همانطور که یک نفر با دوست خود صحبت میکند. سپس موسی به طرف اردوگاه برمیگشت امّا آن مرد جوان یعنی یوشع پسر نون که معاون موسی بود، در خیمه میماند.
▪️خداوند قول میدهد که با قوم خود باشد.
12 موسی به خداوند عرض کرد: «این درست است که تو به من فرمودهای که این قوم را به آن سرزمین رهبری کنم، امّا به من نگفتهای که چه کسی را با من خواهی فرستاد. تو فرمودهای که مرا خوب میشناسی و از من خشنود هستی.
13 پس اگر اینطور است نقشهٔ خود را به من بگو تا بتوانم تو را خدمت نموده و خُشنود بسازم. همچنین بهخاطر آور که تو این قوم را انتخاب کردهای تا از آن تو باشند.»
14 خداوند فرمود: «من با تو خواهم آمد و تو را پیروز خواهم ساخت.»
15 موسی در جواب عرض کرد: «چنانچه با ما نخواهی آمد، ما را از این مکان بیرون نبر.
16 اگر تو با ما نیایی از کجا معلوم خواهد شد که از من و قوم خود راضی هستی؟ حضور تو با ما، وجه تمایز ما با سایر ملل روی زمین میباشد.»
17 خداوند به موسی فرمود: «من همانطور که تو گفتهای انجام خواهم داد، زیرا تو را خوب میشناسم و از تو راضی هستم.»
18 آنگاه موسی درخواست کرد: «بگذار تا نور درخشان حضور تو را ببینم.»
19 خداوند فرمود: «من تمام درخشندگی خود را در مقابل تو میگسترانم. من نام مقدّس خود را به تو اعلام میکنم. من، خداوند هستم. و بر هرکه برگزینم رأفت و رحمت خواهم کرد.
20 ولی من نمیگذارم که روی مرا ببینی زیرا کسی نمیتواند روی مرا ببیند و بعد از آن زنده بماند.
21 اینجا در کنار من جایی است که تو میتوانی روی یک صخره بایستی.
22 وقتیکه نور درخشان حضور من عبور میكند، تو را در شکاف صخره میگذارم و تو را با دست خود میپوشانم تا عبور کنم
23 و بعد از آن دست خود را برمیدارم و تو میتوانی از پشت مرا ببینی ولی روی مرا نمیتوانی ببینی.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 33
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب دوم - در احسان
🔹 بخش 21: حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاک دین
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن به جای من ای محترم
که مولای من بود از اهل کرم
به فرمان پیغمبر نیک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ
به زاری به شمشیر زن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهایی ز بند
به تنها و یارانم اندر کمند
همی گفت و گریان بر احوال طی
به سمع رسول آمد آواز وی
ببخشود آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا
🔹 بخش 22 - حکایت حاتم طائی
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟
همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نامبردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی
گر او در خور حاجت خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست؟
چو حاتم به آزادمردی دگر
ز دوران گیتی نیامد مگر
ابوبکر سعد آن که دست نوال
نهد همتش بر دهان سؤال
رعیت پناها دلت شاد باد
به سعیت مسلمانی آباد باد
سرافرازد این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
چو حاتم، اگر نیستی کام وی
نبردی کس اندر جهان نام طی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب
تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
تو را سعی و جهد از برای خداست
تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
که چندان که جهدت بود خیر کن
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم:در احسان - بخش 21 و 22
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 21: حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاک دین
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن به جای من ای محترم
که مولای من بود از اهل کرم
به فرمان پیغمبر نیک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ
به زاری به شمشیر زن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهایی ز بند
به تنها و یارانم اندر کمند
همی گفت و گریان بر احوال طی
به سمع رسول آمد آواز وی
ببخشود آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا
🔹 بخش 22 - حکایت حاتم طائی
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟
همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نامبردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی
گر او در خور حاجت خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست؟
چو حاتم به آزادمردی دگر
ز دوران گیتی نیامد مگر
ابوبکر سعد آن که دست نوال
نهد همتش بر دهان سؤال
رعیت پناها دلت شاد باد
به سعیت مسلمانی آباد باد
سرافرازد این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
چو حاتم، اگر نیستی کام وی
نبردی کس اندر جهان نام طی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب
تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
تو را سعی و جهد از برای خداست
تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
که چندان که جهدت بود خیر کن
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم:در احسان - بخش 21 و 22
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 27 - ترتیب کردن کوشک برای شیرین
چو شیرین در مداین مهد بگشاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت
که از بیم پدر شد سوی نخجیر
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر
بدرد آمد دلش زان بیدوائی
که کارش داشت الحق بینوائی
چنین تا مدتی در خانه میبود
ز بیصبری دلش دیوانه میبود
حقیقت شد ورا کان یک سواره
که میکرد اندرو چندان نظاره
جهان آرای خسرو بود کز راه
نظر میکرد چون خورشید در ماه
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فرو خورد آن تغابن را و تن زد
صبوری کرد روزی چند در کار
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار
مرا قصری به خرم مرغزاری
بباید ساختن بر کوهساری
که کوهستانیم گلزار پرورد
شد از گرمی گل سرخم گل زرد
بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگداز
تو را سالار ما فرمود جائی
مهیا ساختن در خوش هوائی
اگر فرماندهی تا کارفرمای
به کوهستان ترا پیدا کند جای
بگفت آری بباید ساختن زود
چنان قصری که شاهنشاه فرمود
کنیزانی کزو در رشک ماندند
به خلوت مرد بنا را بخواندند
که جادوئی است اینجا کار دیده
ز کوهستان بابل نو رسیده
زمین را گر بگوید کای زمین خیز
هوا بینی گرفته ریز بر ریز
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام
ز ما قصری طلب کرده است جائی
کزان سوزندهتر نبود هوائی
بدان تا مردم آنجا کم شتابند
ز جادو جادوئیها در نیابند
بدین جادو شبیخونی عجب کن
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن
بساز آنجا چنان قصری که باید
ز ما درخواست کن مزدی که شاید
پس آنگه از خزو دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش به خروار
چو بنا شاد گشت از گنج بردن
جهان پیمای شد در رنج بردن
طلب میکرد جائی دور از انبوه
حوالی بر حوالی کوه بر کوه
بدست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفتهای پیر
به ده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
به دوزخدر چنان قصری بپرداخت
که داند هر که آنجا اسب تازد
که حوری را چنان دوزخ نسازد
چو از شب گشت مشگین روی آن عصر
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر
کنیزی چند با او نارسیده
خیانتکاری شهوت ندیده
در آن زندانسرای تنگ میبود
چو گوهر شهربند سنگ میبود
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 27 - ترتیب کردن کوشک برای شیرین
چو شیرین در مداین مهد بگشاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت
که از بیم پدر شد سوی نخجیر
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر
بدرد آمد دلش زان بیدوائی
که کارش داشت الحق بینوائی
چنین تا مدتی در خانه میبود
ز بیصبری دلش دیوانه میبود
حقیقت شد ورا کان یک سواره
که میکرد اندرو چندان نظاره
جهان آرای خسرو بود کز راه
نظر میکرد چون خورشید در ماه
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فرو خورد آن تغابن را و تن زد
صبوری کرد روزی چند در کار
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار
مرا قصری به خرم مرغزاری
بباید ساختن بر کوهساری
که کوهستانیم گلزار پرورد
شد از گرمی گل سرخم گل زرد
بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگداز
تو را سالار ما فرمود جائی
مهیا ساختن در خوش هوائی
اگر فرماندهی تا کارفرمای
به کوهستان ترا پیدا کند جای
بگفت آری بباید ساختن زود
چنان قصری که شاهنشاه فرمود
کنیزانی کزو در رشک ماندند
به خلوت مرد بنا را بخواندند
که جادوئی است اینجا کار دیده
ز کوهستان بابل نو رسیده
زمین را گر بگوید کای زمین خیز
هوا بینی گرفته ریز بر ریز
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام
ز ما قصری طلب کرده است جائی
کزان سوزندهتر نبود هوائی
بدان تا مردم آنجا کم شتابند
ز جادو جادوئیها در نیابند
بدین جادو شبیخونی عجب کن
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن
بساز آنجا چنان قصری که باید
ز ما درخواست کن مزدی که شاید
پس آنگه از خزو دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش به خروار
چو بنا شاد گشت از گنج بردن
جهان پیمای شد در رنج بردن
طلب میکرد جائی دور از انبوه
حوالی بر حوالی کوه بر کوه
بدست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفتهای پیر
به ده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
به دوزخدر چنان قصری بپرداخت
که داند هر که آنجا اسب تازد
که حوری را چنان دوزخ نسازد
چو از شب گشت مشگین روی آن عصر
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر
کنیزی چند با او نارسیده
خیانتکاری شهوت ندیده
در آن زندانسرای تنگ میبود
چو گوهر شهربند سنگ میبود
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 28 - رسیدن خسرو به ارمن نزد مهین بانو
چو خسرو دور شد زان چشمه آب
ز چشم آبریزش دور شد خواب
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان میشد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره به مشرق میشتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عملداران برابر میدویدند
زر و دیبا به خدمت میکشیدند
بتانی دید بزمافروز و دلبند
به روشنروی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
بزیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو به نو عیشی فزونی
به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت درد سر زین میهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان میکرد هر دم تحفه نو
پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندیدهاست آفتاب عالمافروز
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس
به رامش ساختن بیدفع شد کار
به حاجت خواستن بیرفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آنطرف را
فراخیها بود آب علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگرگاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمهها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 28
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 28 - رسیدن خسرو به ارمن نزد مهین بانو
چو خسرو دور شد زان چشمه آب
ز چشم آبریزش دور شد خواب
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان میشد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره به مشرق میشتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عملداران برابر میدویدند
زر و دیبا به خدمت میکشیدند
بتانی دید بزمافروز و دلبند
به روشنروی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
بزیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو به نو عیشی فزونی
به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت درد سر زین میهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان میکرد هر دم تحفه نو
پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندیدهاست آفتاب عالمافروز
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس
به رامش ساختن بیدفع شد کار
به حاجت خواستن بیرفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آنطرف را
فراخیها بود آب علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگرگاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمهها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 28
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 72 🔹 کوچ از کوه سینا 1 خداوند به موسی فرمود: «تو و این قومی که آنها را از مصر بیرون آوردهای از این مکان کوچ کنید و به سرزمینی که قول دادهام به ابراهیم و اسحاق و یعقوب و فرزندان آنها بدهم، بروید 2 من فرشتهای را میفرستم تا…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش
🔹بخش 73
مقرّرات روز سبت
1 موسی تمام مردم اسرائیل را جمع کرد و به آنها گفت: «این است احکامی که خداوند داده و شما باید از آنها پیروی نمایید.
2 شش روز کار کنید، امّا روز هفتم روز مقدّس و مخصوص خداوند و استراحت است. هرکسی که در آن روز کار کند باید کشته شود.
3 و در روز سبت در خانههایتان آتش روشن نکنید.»
هدایا برای خیمهٔ حضور خداوند
4 بعد موسی خطاب به مردم اسرائیل گفت: «این است آنچه که خداوند امر فرموده است.
5 برای خداوند از صمیم قلب هدیه بیاورید. هدایای شما شامل این چیزها باشد: طلا، نقره، برنز،
6 كتان نفیس، نخهای پشم تابیده شده به رنگ ارغوانی، بنفش و قرمز، پارچهٔ بافته شده از موی بُز،
7 پوست قوچ که آن را رنگ قرمز زده باشند، و چرم نفیس، چوب درخت اقاقیا،
8 روغن چراغ، ادویه برای روغن مسح، بُخورِ خوشبو،
9 سنگهای عقیق و قیمتی، برای تزئین ردا و سینهپوش کاهن اعظم.
لوازمِ خیمهٔ مقدّس خداوند
10 «همهٔ صنعتگران ماهر كه در میان شما هستند چیزهایی را که خداوند امر فرموده است بسازند. از قبیل:
11 خیمه و پوشش آن، چنگکها، بندها، ستونها و پایههای آن؛
12 صندوق پیمان و میلهها برای حمل و نقل آن، سرپوش آن، پردهٔ دروازهٔ خیمه، پردهها؛
13 میز، پایهها، ظروف و نان مقدّس،
14 چراغدان، چراغ و روغن؛
15 قربانگاه بُخور، پایهها، شبکههای برنزی، روغن مسح، بُخور خوشبو، پردهٔ دروازهٔ خیمه؛
16 قربانگاه قربانی سوختنی، آتشدانهای برنزی، میلههای چوبی برای حمل و نقل آن، حوض و پایههای آن،
17 پردههای اطراف حیاط خیمه، ستونها، پایهها و پردهٔ دروازهها
18 میخهای خیمه، میخهای حیاط و طنابهای آن
19 لباسهای نفیس بافته شده برای كاهنانی كه باید به هنگام خدمت در مكان مقدّس آنها را بپوشند، یعنی لباس مقدّس برای هارون کاهن و پسرانش تا در هنگام انجام وظیفهٔ کهانت از آنها استفاده کنند.»
هدایای مردم
20 بعد همهٔ مردم از حضور موسی رفتند.
21 آنگاه تمام کسانیکه مایل بودند، برای خداوند هدیه آوردند تا در خیمهٔ مقدّس خداوند، برای وظایف مربوط به آن و لباسهای مقدّس به کار برده شوند.
22 پس مرد و زن، با رضایت آمدند و حلقه، انگشتر، گوشواره، دستبند و هر قسم زیورآلات طلا با خود آوردند و تقدیم خداوند کردند.
23 هرکسی که كتان نفیس، پشم ارغوانی، بنفش و قرمز، پارچهٔ بافته شده از موی بُز، پوست قرمز قوچ و چرم نفیس داشت آورد.
24 برخی هدایای نقرهای و برنزی و عدّهای چوب اقاقیا آوردند.
25 همهٔ زنهایی که در کارهای دستی مهارت داشتند، پارچههای پشمی ارغوانی، بنفش و قرمز و کتان نفیس را كه خود بافته بودند به حضور خداوند تقدیم کردند.
26 آنها همچنین از موی بُز نخ میریسیدند.
27 رهبران سنگهای عقیق و نگینهای زینتی برای جامهٔ مخصوص کاهنان و سینهپوش آوردند.
28 همچنین عطریّات، روغن چراغ، روغن مسح و بُخور خوشبو هدیه آوردند.
29 پس قوم اسرائیل با میل و رغبت اشیای نفیس را که خداوند به موسی امر کرده بود به عنوان هدیه برای خداوند آوردند.
صنعتگران برای خیمهٔ مقدّس خداوند
30-33 موسی به مردم گفت: «خداوند، بصلئیل پسر اوری، نوهٔ حور، از طایفهٔ یهودا را که پُر از روح خدا و دارای لیاقت، ذکاوت، دانش و هنر است تعیین فرموده است تا نقشه و کارهای طلا و نقره و برنز، حجاری، زرگری، حکاکی و امور نجّاری را اداره و مراقبت کند.
34 خداوند به او و اهولیاب، پسر اخیسامک از طایفهٔ دان استعداد تعلیم مهارتهای خود به دیگران را داده است.
35 و به آنها مهارت بخشیده که کارهای همهٔ صنعتگران را از قبیل طراحی، نساجی و طراز در پارچههای پشمی ارغوانی، بنفش و قرمز را که به عهده دارند و همچنان بافندگان و سایر هنرمندان و صنعتگران را نظارت کنند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹بخش 73
مقرّرات روز سبت
1 موسی تمام مردم اسرائیل را جمع کرد و به آنها گفت: «این است احکامی که خداوند داده و شما باید از آنها پیروی نمایید.
2 شش روز کار کنید، امّا روز هفتم روز مقدّس و مخصوص خداوند و استراحت است. هرکسی که در آن روز کار کند باید کشته شود.
3 و در روز سبت در خانههایتان آتش روشن نکنید.»
هدایا برای خیمهٔ حضور خداوند
4 بعد موسی خطاب به مردم اسرائیل گفت: «این است آنچه که خداوند امر فرموده است.
5 برای خداوند از صمیم قلب هدیه بیاورید. هدایای شما شامل این چیزها باشد: طلا، نقره، برنز،
6 كتان نفیس، نخهای پشم تابیده شده به رنگ ارغوانی، بنفش و قرمز، پارچهٔ بافته شده از موی بُز،
7 پوست قوچ که آن را رنگ قرمز زده باشند، و چرم نفیس، چوب درخت اقاقیا،
8 روغن چراغ، ادویه برای روغن مسح، بُخورِ خوشبو،
9 سنگهای عقیق و قیمتی، برای تزئین ردا و سینهپوش کاهن اعظم.
لوازمِ خیمهٔ مقدّس خداوند
10 «همهٔ صنعتگران ماهر كه در میان شما هستند چیزهایی را که خداوند امر فرموده است بسازند. از قبیل:
11 خیمه و پوشش آن، چنگکها، بندها، ستونها و پایههای آن؛
12 صندوق پیمان و میلهها برای حمل و نقل آن، سرپوش آن، پردهٔ دروازهٔ خیمه، پردهها؛
13 میز، پایهها، ظروف و نان مقدّس،
14 چراغدان، چراغ و روغن؛
15 قربانگاه بُخور، پایهها، شبکههای برنزی، روغن مسح، بُخور خوشبو، پردهٔ دروازهٔ خیمه؛
16 قربانگاه قربانی سوختنی، آتشدانهای برنزی، میلههای چوبی برای حمل و نقل آن، حوض و پایههای آن،
17 پردههای اطراف حیاط خیمه، ستونها، پایهها و پردهٔ دروازهها
18 میخهای خیمه، میخهای حیاط و طنابهای آن
19 لباسهای نفیس بافته شده برای كاهنانی كه باید به هنگام خدمت در مكان مقدّس آنها را بپوشند، یعنی لباس مقدّس برای هارون کاهن و پسرانش تا در هنگام انجام وظیفهٔ کهانت از آنها استفاده کنند.»
هدایای مردم
20 بعد همهٔ مردم از حضور موسی رفتند.
21 آنگاه تمام کسانیکه مایل بودند، برای خداوند هدیه آوردند تا در خیمهٔ مقدّس خداوند، برای وظایف مربوط به آن و لباسهای مقدّس به کار برده شوند.
22 پس مرد و زن، با رضایت آمدند و حلقه، انگشتر، گوشواره، دستبند و هر قسم زیورآلات طلا با خود آوردند و تقدیم خداوند کردند.
23 هرکسی که كتان نفیس، پشم ارغوانی، بنفش و قرمز، پارچهٔ بافته شده از موی بُز، پوست قرمز قوچ و چرم نفیس داشت آورد.
24 برخی هدایای نقرهای و برنزی و عدّهای چوب اقاقیا آوردند.
25 همهٔ زنهایی که در کارهای دستی مهارت داشتند، پارچههای پشمی ارغوانی، بنفش و قرمز و کتان نفیس را كه خود بافته بودند به حضور خداوند تقدیم کردند.
26 آنها همچنین از موی بُز نخ میریسیدند.
27 رهبران سنگهای عقیق و نگینهای زینتی برای جامهٔ مخصوص کاهنان و سینهپوش آوردند.
28 همچنین عطریّات، روغن چراغ، روغن مسح و بُخور خوشبو هدیه آوردند.
29 پس قوم اسرائیل با میل و رغبت اشیای نفیس را که خداوند به موسی امر کرده بود به عنوان هدیه برای خداوند آوردند.
صنعتگران برای خیمهٔ مقدّس خداوند
30-33 موسی به مردم گفت: «خداوند، بصلئیل پسر اوری، نوهٔ حور، از طایفهٔ یهودا را که پُر از روح خدا و دارای لیاقت، ذکاوت، دانش و هنر است تعیین فرموده است تا نقشه و کارهای طلا و نقره و برنز، حجاری، زرگری، حکاکی و امور نجّاری را اداره و مراقبت کند.
34 خداوند به او و اهولیاب، پسر اخیسامک از طایفهٔ دان استعداد تعلیم مهارتهای خود به دیگران را داده است.
35 و به آنها مهارت بخشیده که کارهای همهٔ صنعتگران را از قبیل طراحی، نساجی و طراز در پارچههای پشمی ارغوانی، بنفش و قرمز را که به عهده دارند و همچنان بافندگان و سایر هنرمندان و صنعتگران را نظارت کنند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی
🔹 بخش 29 - شمه ای از بزرگی زریر و قصه ی استرو مردخا
زشاهان فزون بود او را منش
که بگذشت ستراپش از بیست و شش
یکی شارسان ساخت زرنوش نام
به شوش اندر آن زیستی شاد کام
بیاراست جشنی چو خرم بهار
که هرگز نبیند چون او روزگار
کشیدند شیلانی آن جا سترگ
زهر سو بخواندند خورد و بزرگ
همانا در آن جشن و آن دستگاه
ز بانوی و شتی برنجید شاه
یک ماهرو برگزید از یهود
سپس بانوی بانوانش نمود
که استیر خوانند نامش مگر
بدی مردخایش برادر پدر
جهان جوی هومان که دستور بود
هم از مردخا سخت رنجور بود
همی خواست کشتن یهودان همه
که او بود چون گرگ ایشان رمه
ز نیروی آن بانوی حورزاد
سر خویش را داد هومان به باد
ازو گشت ایران سراسر غمی
که شد آرز و بزم بودش همی
یکی خواجه بد نام او مهر داد
که از شاه جانش نبد هیچ شاد
به همراهی نامور اردوان
بکشتند مرشاه را هردوان
توانه همی گفت با اردشیر
که دارا بکشته است فرخ زریر
برفتند و او را بکشتند زار
به کین خواهی نامور شهریار
دریغ آن نبرده زریر سوار
همان شاهزاده که شد کشته زار
🔹 بخش 30 - شاهنشاهی اردشیر دراز دست ملقب به بهمن
پس از وی کی نامدار اردشیر
که ارتاگزرسیس خواندش زریر
نشاندش توانه به گاه مهی
همی تافتی چون مه خرگهی
به زانو رسیدی مگر دست او
به ماهی گرانیده شد، شست او
همان بهمن پور اسفندیار
که گوید به شهنامه بود این سوار
ازو بود گشتاسب مهتر به سال
به بلخ اندرون بود و بفراخت بال
بسی جنگ ها کرد و شد دستگیر
سرانجام پیروز شد اردشیر
همه سیستان را سراسر بکشت
که گشتاسب را یار بودند و پشت
همان اردوان را ببرید سر
که انباز دیدش به خون پدر
چو یونانیان را رسید آگهی
که شد گاه ایران زشاهی تهی
در ایران همه جنگ و آشوب خاست
هم از فر شاهان ایران بکاست
سپاهی زدریا برآراستند
همه ملک ایعونیه خواستند
سپهدارشان بود کیمون گرد
پدر ملتیاویس با دستبرد
به دریا و خشکی بسی جنگ کرد
به ایرانیان کار بس تنگ کرد
ولی عاقبت کشته شد در شپیر
به شمشیر ایرانیان دلیر
وز آن روی در مصر آشوب خاست
ایناروس را مملکت گشت راست
برین کار زد شاه رایی درست
که با اهل یونان بسازد نخست
چو از کار مصر او بپردازد
به یونان و یونانیان تازد
فرستاد آکمن برادرش را
به هرکار تابنده افسرش را
بدان تا همه مصر ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
ولی کشته شد آن گو شیرگیر
دریغ آن نبرده سوار دلیر
چو سردار شد کشته ایران سپاه
گرفتند در شهر منفی پناه
اناروس شان گرد بگرفت زود
ولیکن نیارست آن دژ برگشود
زمرگ برادر خبر یافت شاه
بنوی بیاراست دیگر سپاه
که آماده گردند پیکارشان
تباک و مغ آویز سردارشان
ایناروس کو بد به مصر اندرون
یکی لشکر آراست از حد فزون
ز یونانیان هم سپه بیشمار
به یاری رسید اندران کارزار
سرانجام پیروز گشت اردشیر
ایناروس در جنگ شد دستگیر
زیونانیان نیز بس کشته شد
سر اختر از جنگ برگشته شد
اسیران به دست مکابیز بود
که با دانش و رای و پرهیز بود
همی دادشان مژده زینهار
به گاهی که آید بر شهریار
چو نزد شهنشاه آمد زراه
ببرد آن همه بندیان نزد شاه
ولی شاه آن بندیان را به زار
بکشت و ندادی به جان زینهار
✍ #میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 29 و 30
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 29 - شمه ای از بزرگی زریر و قصه ی استرو مردخا
زشاهان فزون بود او را منش
که بگذشت ستراپش از بیست و شش
یکی شارسان ساخت زرنوش نام
به شوش اندر آن زیستی شاد کام
بیاراست جشنی چو خرم بهار
که هرگز نبیند چون او روزگار
کشیدند شیلانی آن جا سترگ
زهر سو بخواندند خورد و بزرگ
همانا در آن جشن و آن دستگاه
ز بانوی و شتی برنجید شاه
یک ماهرو برگزید از یهود
سپس بانوی بانوانش نمود
که استیر خوانند نامش مگر
بدی مردخایش برادر پدر
جهان جوی هومان که دستور بود
هم از مردخا سخت رنجور بود
همی خواست کشتن یهودان همه
که او بود چون گرگ ایشان رمه
ز نیروی آن بانوی حورزاد
سر خویش را داد هومان به باد
ازو گشت ایران سراسر غمی
که شد آرز و بزم بودش همی
یکی خواجه بد نام او مهر داد
که از شاه جانش نبد هیچ شاد
به همراهی نامور اردوان
بکشتند مرشاه را هردوان
توانه همی گفت با اردشیر
که دارا بکشته است فرخ زریر
برفتند و او را بکشتند زار
به کین خواهی نامور شهریار
دریغ آن نبرده زریر سوار
همان شاهزاده که شد کشته زار
🔹 بخش 30 - شاهنشاهی اردشیر دراز دست ملقب به بهمن
پس از وی کی نامدار اردشیر
که ارتاگزرسیس خواندش زریر
نشاندش توانه به گاه مهی
همی تافتی چون مه خرگهی
به زانو رسیدی مگر دست او
به ماهی گرانیده شد، شست او
همان بهمن پور اسفندیار
که گوید به شهنامه بود این سوار
ازو بود گشتاسب مهتر به سال
به بلخ اندرون بود و بفراخت بال
بسی جنگ ها کرد و شد دستگیر
سرانجام پیروز شد اردشیر
همه سیستان را سراسر بکشت
که گشتاسب را یار بودند و پشت
همان اردوان را ببرید سر
که انباز دیدش به خون پدر
چو یونانیان را رسید آگهی
که شد گاه ایران زشاهی تهی
در ایران همه جنگ و آشوب خاست
هم از فر شاهان ایران بکاست
سپاهی زدریا برآراستند
همه ملک ایعونیه خواستند
سپهدارشان بود کیمون گرد
پدر ملتیاویس با دستبرد
به دریا و خشکی بسی جنگ کرد
به ایرانیان کار بس تنگ کرد
ولی عاقبت کشته شد در شپیر
به شمشیر ایرانیان دلیر
وز آن روی در مصر آشوب خاست
ایناروس را مملکت گشت راست
برین کار زد شاه رایی درست
که با اهل یونان بسازد نخست
چو از کار مصر او بپردازد
به یونان و یونانیان تازد
فرستاد آکمن برادرش را
به هرکار تابنده افسرش را
بدان تا همه مصر ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
ولی کشته شد آن گو شیرگیر
دریغ آن نبرده سوار دلیر
چو سردار شد کشته ایران سپاه
گرفتند در شهر منفی پناه
اناروس شان گرد بگرفت زود
ولیکن نیارست آن دژ برگشود
زمرگ برادر خبر یافت شاه
بنوی بیاراست دیگر سپاه
که آماده گردند پیکارشان
تباک و مغ آویز سردارشان
ایناروس کو بد به مصر اندرون
یکی لشکر آراست از حد فزون
ز یونانیان هم سپه بیشمار
به یاری رسید اندران کارزار
سرانجام پیروز گشت اردشیر
ایناروس در جنگ شد دستگیر
زیونانیان نیز بس کشته شد
سر اختر از جنگ برگشته شد
اسیران به دست مکابیز بود
که با دانش و رای و پرهیز بود
همی دادشان مژده زینهار
به گاهی که آید بر شهریار
چو نزد شهنشاه آمد زراه
ببرد آن همه بندیان نزد شاه
ولی شاه آن بندیان را به زار
بکشت و ندادی به جان زینهار
✍ #میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 29 و 30
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 6 برون رفت پس پهلو نیمروز ز پیش پدر گرد گیتی فروز دو روزه بیک روزه بگذاشتی شب تیره را روز پنداشتی بدین سان همی رخش ببرید راه بتابنده روز و شبان سیاه تنش چون خورش جست و آمد به شور یکی دشت پیش آمدش پر ز گور یکی رخش را تیز بنمود ران تگ گور…
▪️کیکاووس 7
یکی راه پیش آمدش ناگزیر
همی رفت بایست بر خیره خیر
پی اسپ و گویا زبان سوار
ز گرما و از تشنگی شد ز کار
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست
همی رفت پویان به کردار مست
همی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری به سر
گرایدونک خشنودی از رنج من
بدان گیتی آگنده کن گنج من
بپویم همی تا مگر کردگار
دهد شاه کاووس را زینهار
هم ایرانیان را ز چنگال دیو
گشاید بیآزار گیهان خدیو
گنهکار و افگندگان تواند
پرستنده و بندگان تواند
تن پیلوارش چنان تفته شد
که از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار
فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ
گرفته به دست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
هرانکس که از دادگر یک خدای
بپیچد نیارد خرد را به جای
برین چشمه آبشخور میش نیست
همان غرم دشتی مرا خویش نیست
به جایی که تنگ اندر آید سخن
پناهت به جز پاک یزدان مکن
بران غرم بر آفرین کرد چند
که از چرخ گردان مبادت گزند
گیابر در و دشت تو سبز باد
مباد از تو هرگز دل یوز شاد
ترا هرک یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره گمان
که زنده شد از تو گو پیلتن
وگرنه پراندیشه بود از کفن
که در سینهٔ اژدهای بزرگ
نگنجد بماند به چنگال گرگ
شده پاره پاره کنان و کشان
ز رستم به دشمن رسیده نشان
روانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تگاور جدا کرد زین
همه تن بشستش بران آب پاک
به کردار خورشید شد تابناک
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
بیفگند گوری چو پیل ژیان
جدا کرد ازو چرم پای و میان
چو خورشید تیز آتشی برفروخت
برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت
به خاک استخوانش سپردن گرفت
سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب
چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
تهمتن به رخش سراینده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
بخفت و بر آسود و نگشاد لب
چمان و چران رخش تا نیم شب
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 122
join us | شهر کتاب
@bookcity5
یکی راه پیش آمدش ناگزیر
همی رفت بایست بر خیره خیر
پی اسپ و گویا زبان سوار
ز گرما و از تشنگی شد ز کار
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست
همی رفت پویان به کردار مست
همی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری به سر
گرایدونک خشنودی از رنج من
بدان گیتی آگنده کن گنج من
بپویم همی تا مگر کردگار
دهد شاه کاووس را زینهار
هم ایرانیان را ز چنگال دیو
گشاید بیآزار گیهان خدیو
گنهکار و افگندگان تواند
پرستنده و بندگان تواند
تن پیلوارش چنان تفته شد
که از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار
فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ
گرفته به دست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
هرانکس که از دادگر یک خدای
بپیچد نیارد خرد را به جای
برین چشمه آبشخور میش نیست
همان غرم دشتی مرا خویش نیست
به جایی که تنگ اندر آید سخن
پناهت به جز پاک یزدان مکن
بران غرم بر آفرین کرد چند
که از چرخ گردان مبادت گزند
گیابر در و دشت تو سبز باد
مباد از تو هرگز دل یوز شاد
ترا هرک یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره گمان
که زنده شد از تو گو پیلتن
وگرنه پراندیشه بود از کفن
که در سینهٔ اژدهای بزرگ
نگنجد بماند به چنگال گرگ
شده پاره پاره کنان و کشان
ز رستم به دشمن رسیده نشان
روانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تگاور جدا کرد زین
همه تن بشستش بران آب پاک
به کردار خورشید شد تابناک
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
بیفگند گوری چو پیل ژیان
جدا کرد ازو چرم پای و میان
چو خورشید تیز آتشی برفروخت
برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت
به خاک استخوانش سپردن گرفت
سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب
چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
تهمتن به رخش سراینده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
بخفت و بر آسود و نگشاد لب
چمان و چران رخش تا نیم شب
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 122
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 35
🔹 رسیدن نامه لیلی به مجنون
روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
صبحش ز بهشت بردمیده
بادش نفس مسیح دیده
آن بخت که کار ازو شود راست
آن روز به دست راست برخاست
دولت ز عتاب سیر گشته
بخت آمده گرچه دیر گشته
مجنون مشقت آزموده
دل کاشته و جگر دروده
آن روز نشسته بود بر کوه
گردش دد و دام گشته انبوه
از پره دشت سوی آن سنگ
گردی برخاست توتیا رنگ
وز برقع آن چنان غباری
رخساره نموده شهسواری
شخصی و چه شخص پاره نور
پیش آمد و شد پیاده از دور
مجنون چو شناخت کو حریفست
وز گوهر مردمی شریفست
بر موکب آن سباع زد دست
تا جمله شدند بر زمین پست
آمد بر آن سوار تازی
بگشاد زبان به دلنوازی
کی نجم یمانی این چه سیرست
من کی و تو کی بگو که خیرست
سیمای تو گرچه دلنواز است
اندیشه وحشیان دراز است
ترسم ز رسن که مار دیدهام
چه مار که اژدها گزیدهام
زاین پیشترم گزافکاری
در سینه چنان نشاند خاری
کز ناوک آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار
گر تو هم از آن متاع داری
به گر نکنی سخن گزاری
مرد سفری ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش
گفت ای شرف بلند نامان
بر پای ددان کشیده دامان
آهو به دل تو مهر داده
بر خط تو شیر سر نهاده
صاحب خبرم ز هر طریقی
یعنی به رفیقی از رفیقی
دارم سخنی نهفته با تو
زانگونه که کس نگفته با تو
گر رخصت گفتنست گویم
ور نی سوی راه خویش پویم
عاشق چو شنید امیدواری
گفتا که بیار تا چه داری
پیغام گزار داد پیغام
کای طالع توسنت شده رام
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه
ماهی و چه ماه کافتابی
بر ماه وی از قصب نقابی
سروی نه چو سرو باغ بی بر
باغی نه چو باغ خلد بی در
شیرین سخنی که چون سخن گفت
بر لفظ چو آبش آب میخفت
آهو چشمی که چشم آهوش
میداد به شیر خواب خرگوش
زلف سیهش به شکل جیمی
قدش چو الف دهن چو میمی
یعنی که چو با حروف جامم
شد جام جهان نمای نامم
چشمش چو دو نرگس پر از خواب
رسته به کنار چشمه آب
ابروی به طاق او بهم جفت
جفت آمده و به طاق میگفت
جادو منشی به دل ربودن
ریحان نفسی به عطر سودن
القصه چه گویم آن چنان چست
کز دیده برآمد از نفس رست
اما قدری ز مهربانی
پذرفته نشان ناتوانی
تیرش صفت کمان گرفته
جزعش ز گهر نشان گرفته
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش
خیریش نه زرد بلکه زر بود
نی بود ولیک نیشکر بود
در دوست به جان امید بسته
با شوی ز بیم جان نشسته
بر گل ز مژه گلاب میریخت
مهتاب بر آفتاب میبیخت
از بس که نمود نوحهسازی
بخشود دلم بران نیازی
گفتم چه کسی و گریت از چیست
نالیدن زارت از پی کیست
بگشاد شکر به زهر خنده
کی بر جگرم نمک فکنده
لیلی بودم ولیکن اکنون
مجنونترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره
من شیفتهتر هزار باره
او گرچه نشانه گاه درد است
آخر نه چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد
آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم
با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بی خودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی
زهری به دهن گرفته نوشم
دوزخ به گیاه خشک پوشم
از یک طرفم غم غریبان
وز سوی دگر غم رقیبان
من زین دو علاقه قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست
نه دل که به شوی بر ستیزم
نه زهره که از پدر گریزم
گه عشق دلم دهد که برخیز
زین زاغ و زغن چو کبک بگریز
گه گوید نام و ننگ بنشین
کز کبک قوی تراست شاهین
زن گرچه بود مبارز افکن
آخر چو زنست هم بود زن
زن گیر که خود به خون دلیر است
زن باشد زن اگرچه شیر است
زین غم چو نمیتوان بریدن
تن در دادم به غم کشیدن
لیکن جگرم به زیر خونست
کان یار که بی من است چونست
بی من ورق که میشمارد
ایام چگونه میگذارد
صاحب سفر کدام راهست
سفرهاش به کدام خانقاهست
هم صحبتی که میگزیند
یارش که و با که مینشیند
گر هستی از آن مسافر آگاه
ما را خبری بده در این راه
چون من ز وی این سخن شنیدم
خاموش بدن روا ندیدم
آن نقش که بودم از تو معلوم
بر دل زدمش چو مهر بر موم
کان شیفته ز خود رمیده
هست از همه دوستان بریده
باد است ز عشق تو به دستش
گور است و گوزن هم نشستش
عشق تو شکسته بودش از درد
مرگ پدرش شکستهتر کرد
بیند همه روز خار بر خار
زینگونه فتاده کار در کار
گه قصه محنت تو خواند
وز دیده هزار سیل راند
گه مرثیت پدر کند ساز
وز سنگ سیه برآرد آواز
وانگه ز قصاید حلالت
کاموختهام ز حسب حالت
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زانسان که برآمد از دلش آه
لرزید به جای و سر فرو برد
دور از تو چنانکه گفتم او مرد
بعد از نفسی که سر برآورد
آهی دگر از جگر برآورد
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد
وز بی کسی تو در چنین درد
میگفت و بر آن دریغ میخورد
چون کرد بسی خروش و زاری
بنمود به عهدم استواری
🔹 رسیدن نامه لیلی به مجنون
روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
صبحش ز بهشت بردمیده
بادش نفس مسیح دیده
آن بخت که کار ازو شود راست
آن روز به دست راست برخاست
دولت ز عتاب سیر گشته
بخت آمده گرچه دیر گشته
مجنون مشقت آزموده
دل کاشته و جگر دروده
آن روز نشسته بود بر کوه
گردش دد و دام گشته انبوه
از پره دشت سوی آن سنگ
گردی برخاست توتیا رنگ
وز برقع آن چنان غباری
رخساره نموده شهسواری
شخصی و چه شخص پاره نور
پیش آمد و شد پیاده از دور
مجنون چو شناخت کو حریفست
وز گوهر مردمی شریفست
بر موکب آن سباع زد دست
تا جمله شدند بر زمین پست
آمد بر آن سوار تازی
بگشاد زبان به دلنوازی
کی نجم یمانی این چه سیرست
من کی و تو کی بگو که خیرست
سیمای تو گرچه دلنواز است
اندیشه وحشیان دراز است
ترسم ز رسن که مار دیدهام
چه مار که اژدها گزیدهام
زاین پیشترم گزافکاری
در سینه چنان نشاند خاری
کز ناوک آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار
گر تو هم از آن متاع داری
به گر نکنی سخن گزاری
مرد سفری ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش
گفت ای شرف بلند نامان
بر پای ددان کشیده دامان
آهو به دل تو مهر داده
بر خط تو شیر سر نهاده
صاحب خبرم ز هر طریقی
یعنی به رفیقی از رفیقی
دارم سخنی نهفته با تو
زانگونه که کس نگفته با تو
گر رخصت گفتنست گویم
ور نی سوی راه خویش پویم
عاشق چو شنید امیدواری
گفتا که بیار تا چه داری
پیغام گزار داد پیغام
کای طالع توسنت شده رام
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه
ماهی و چه ماه کافتابی
بر ماه وی از قصب نقابی
سروی نه چو سرو باغ بی بر
باغی نه چو باغ خلد بی در
شیرین سخنی که چون سخن گفت
بر لفظ چو آبش آب میخفت
آهو چشمی که چشم آهوش
میداد به شیر خواب خرگوش
زلف سیهش به شکل جیمی
قدش چو الف دهن چو میمی
یعنی که چو با حروف جامم
شد جام جهان نمای نامم
چشمش چو دو نرگس پر از خواب
رسته به کنار چشمه آب
ابروی به طاق او بهم جفت
جفت آمده و به طاق میگفت
جادو منشی به دل ربودن
ریحان نفسی به عطر سودن
القصه چه گویم آن چنان چست
کز دیده برآمد از نفس رست
اما قدری ز مهربانی
پذرفته نشان ناتوانی
تیرش صفت کمان گرفته
جزعش ز گهر نشان گرفته
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش
خیریش نه زرد بلکه زر بود
نی بود ولیک نیشکر بود
در دوست به جان امید بسته
با شوی ز بیم جان نشسته
بر گل ز مژه گلاب میریخت
مهتاب بر آفتاب میبیخت
از بس که نمود نوحهسازی
بخشود دلم بران نیازی
گفتم چه کسی و گریت از چیست
نالیدن زارت از پی کیست
بگشاد شکر به زهر خنده
کی بر جگرم نمک فکنده
لیلی بودم ولیکن اکنون
مجنونترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره
من شیفتهتر هزار باره
او گرچه نشانه گاه درد است
آخر نه چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد
آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم
با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بی خودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی
زهری به دهن گرفته نوشم
دوزخ به گیاه خشک پوشم
از یک طرفم غم غریبان
وز سوی دگر غم رقیبان
من زین دو علاقه قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست
نه دل که به شوی بر ستیزم
نه زهره که از پدر گریزم
گه عشق دلم دهد که برخیز
زین زاغ و زغن چو کبک بگریز
گه گوید نام و ننگ بنشین
کز کبک قوی تراست شاهین
زن گرچه بود مبارز افکن
آخر چو زنست هم بود زن
زن گیر که خود به خون دلیر است
زن باشد زن اگرچه شیر است
زین غم چو نمیتوان بریدن
تن در دادم به غم کشیدن
لیکن جگرم به زیر خونست
کان یار که بی من است چونست
بی من ورق که میشمارد
ایام چگونه میگذارد
صاحب سفر کدام راهست
سفرهاش به کدام خانقاهست
هم صحبتی که میگزیند
یارش که و با که مینشیند
گر هستی از آن مسافر آگاه
ما را خبری بده در این راه
چون من ز وی این سخن شنیدم
خاموش بدن روا ندیدم
آن نقش که بودم از تو معلوم
بر دل زدمش چو مهر بر موم
کان شیفته ز خود رمیده
هست از همه دوستان بریده
باد است ز عشق تو به دستش
گور است و گوزن هم نشستش
عشق تو شکسته بودش از درد
مرگ پدرش شکستهتر کرد
بیند همه روز خار بر خار
زینگونه فتاده کار در کار
گه قصه محنت تو خواند
وز دیده هزار سیل راند
گه مرثیت پدر کند ساز
وز سنگ سیه برآرد آواز
وانگه ز قصاید حلالت
کاموختهام ز حسب حالت
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زانسان که برآمد از دلش آه
لرزید به جای و سر فرو برد
دور از تو چنانکه گفتم او مرد
بعد از نفسی که سر برآورد
آهی دگر از جگر برآورد
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد
وز بی کسی تو در چنین درد
میگفت و بر آن دریغ میخورد
چون کرد بسی خروش و زاری
بنمود به عهدم استواری
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 35 🔹 رسیدن نامه لیلی به مجنون روزی و چه روز عالم افروز روشن همه چشمی از چنان روز صبحش ز بهشت بردمیده بادش نفس مسیح دیده آن بخت که کار ازو شود راست آن روز به دست راست برخاست دولت ز عتاب سیر گشته بخت آمده گرچه دیر گشته مجنون…
کای پاک دل حلال زاده
بردار که هستم اوفتاده
روزی که از این قرارگاهت
تدبیر بود به عزم راهت
بر خرگه من گذر کن از راه
وز دور به من نمود خرگاه
تا نامهای از حساب کارم
ترتیب کنم به تو سپارم
یاریت رساد تا نهانی
این نامه به یار من رسانی
این گفت و ازان حظیره برخاست
من نیز شدم به راه خود راست
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود
دیدمش کبود کرده جامه
پوشیده به من سپرد نامه
بر نامه نهاده مهر انده
یعنی کرمالکتاب ختمه
وان نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک به دست او داد
مجنون چو سخای نامه را دید
جز نامه هر آنچه بود بدرید
بر پای نهاد سر چو پرگار
برگشت به گرد خویش صدبار
افتاد چنانکه اوفتد مست
او رفته ز دست و نامه در دست
آمد چو به هوش خویشتن باز
داد از دل خود شکیب را ساز
چون باز گشاد نامه را بند
بود اول نامه کرده پیوند
این نامه به نام پادشاهی
جان زنده کنی خرد پناهی
داناتر جمله کاردانان
دانای زبان بیزبانان
قسام سپیدی و سیاهی
روزی ده جمله مرغ و ماهی
روشن کن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین به مردم
فرد ازلی به ذوالجلالی
حی ابدی به لایزالی
جان داد و به جانور جهان داد
زین بیش خزینه چون توان داد
آراست به نور عقل جان را
وافروخت به هر دو این جهان را
زین گونه بسی گهر فشانده
وانگاه حدیث عشق رانده
کاین نامه که هست چون پرندی
از غم زدهای به دردمندی
یعنی زمن حصار بسته
نزدیک تو ای قفس شکسته
ای یار قدیم عهد چونی؟
وای مهدی هفت مهد چونی؟
ای خازن گنج آشنائی
عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ
ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای چشمه خضر در سیاهی
پروانه شمع صبحگاهی
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من
هم قافله قیامت من
ای رحم نکرده بر تن خویش
وآتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده
تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونهای چه سازی؟
من با تو تو با که عشق بازی؟
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام ار چه طاقم از تو
وان جفت نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبی نخفته است
من سوده ولی درم نسوده است
الماس کسش نیازموده است
گنج گهرم که در به مهر است
چون غنچه باغ سر به مهر است
شوی ارچه شکوه شوی دارد
بی روی توام چو روی دارد
در سیر نشان سوسنی هست
ریحان نشود ولیک در دست
چون زردخیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد
ترشی کند از ترنج خوئی
اما نکند ترنج بوئی
میخواستمی کزین جهانم
باشد چو توئی هم آشیانم
چون با تو به هم نمیتوان زیست
زینسان که منم گناه من چیست
آن دل که رضای تو نجوید
به گر به قضای بد بموید
موئی ز تو پیش من جهانیست
خاری ز ره تو گلستانیست
خضرا دمنی و خضر دامن
در ساز چو آب خضر با من
من ماه و تو آفتابی از نور
چشمی به تو میگشایم از دور
عذر قدمم به باز ماندن
دانی که خطاست بر تو خواندن
مرگ پدر تو چون شنیدم
بر مرده تن کفن دریدم
کردم به تپانچه روی را خرد
پنداشتم آن پدر مرا مرد
در دیده چو گل کشیدهام میل
جامه زده چون بنفشه در نیل
با تو ز موافقی و یاری
کردم همه شرط سوگواری
جز آمدنی که نامد از دست
هر شرط که باید آن همه هست
گر زین که تن از تو هست مهجور
جانم ز تو نیست یک زمان دور
از رنج دل تو هستم آگاه
هم چاره شکیب شد در این راه
روزی دو در این رحیل خانه
میباید ساخت با زمانه
عاقل به اگر نظر ببندد
زان گریه که دشمنی بخندد
دانا به اگر نیاورد یاد
زان غم که مخالفی شود شاد
دهقان منگر که دانه ریزد
آن بین که ز دانه دانه خیزد
آن نخل که دارد این زمان خار
فردا رطب ترآورد بار
وآن غنچه که در خسک نهفته است
پیغام ده گل شکفته است
دلتنگ مباش اگر کست نیست
من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟
فریاد ز بی کسی نه رایست
کاخر کس بی کسان خدایست
از بیپدری مسوز چون برق
چون ابر مشو به گریه در غرق
گر رفت پدر پسر بماناد
کان گو بشکن گهر بماناد
مجنون چو بخواند نامه دوست
افتاد برون چو غنچه از پوست
جز یاربش از دهن نیامد
یک لحظه به خویشتن نیامد
چون شد به قرار خود تنومند
بشمرد به گریه ساعتی چند
وان قاصد را بداشت بر جای
گه دستش بوسه داد و گه پای
گفتا که نه کاغذ و نه خامه
چون راست کنم جواب نامه
قاصد ز میان گشاد درجی
چابک شده چون وکیل خرجی
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید
مجنون قلم رونده برداشت
نقشی به هزار نکته بنگاشت
دیرینه غمی که در دلش بود
در مرسله سخن برآمود
چون نامه تمام کرد سربست
بفکند به پیش قاصد از دست
قاصد ستد و دوید چون باد
زان گونه که برد نامه را داد
لیلی چو به نامه در نظر کرد
اشکش بدوید و نامه تر کرد
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 35
join us | شهر کتاب
@bookcity5
بردار که هستم اوفتاده
روزی که از این قرارگاهت
تدبیر بود به عزم راهت
بر خرگه من گذر کن از راه
وز دور به من نمود خرگاه
تا نامهای از حساب کارم
ترتیب کنم به تو سپارم
یاریت رساد تا نهانی
این نامه به یار من رسانی
این گفت و ازان حظیره برخاست
من نیز شدم به راه خود راست
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود
دیدمش کبود کرده جامه
پوشیده به من سپرد نامه
بر نامه نهاده مهر انده
یعنی کرمالکتاب ختمه
وان نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک به دست او داد
مجنون چو سخای نامه را دید
جز نامه هر آنچه بود بدرید
بر پای نهاد سر چو پرگار
برگشت به گرد خویش صدبار
افتاد چنانکه اوفتد مست
او رفته ز دست و نامه در دست
آمد چو به هوش خویشتن باز
داد از دل خود شکیب را ساز
چون باز گشاد نامه را بند
بود اول نامه کرده پیوند
این نامه به نام پادشاهی
جان زنده کنی خرد پناهی
داناتر جمله کاردانان
دانای زبان بیزبانان
قسام سپیدی و سیاهی
روزی ده جمله مرغ و ماهی
روشن کن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین به مردم
فرد ازلی به ذوالجلالی
حی ابدی به لایزالی
جان داد و به جانور جهان داد
زین بیش خزینه چون توان داد
آراست به نور عقل جان را
وافروخت به هر دو این جهان را
زین گونه بسی گهر فشانده
وانگاه حدیث عشق رانده
کاین نامه که هست چون پرندی
از غم زدهای به دردمندی
یعنی زمن حصار بسته
نزدیک تو ای قفس شکسته
ای یار قدیم عهد چونی؟
وای مهدی هفت مهد چونی؟
ای خازن گنج آشنائی
عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ
ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای چشمه خضر در سیاهی
پروانه شمع صبحگاهی
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من
هم قافله قیامت من
ای رحم نکرده بر تن خویش
وآتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده
تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونهای چه سازی؟
من با تو تو با که عشق بازی؟
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام ار چه طاقم از تو
وان جفت نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبی نخفته است
من سوده ولی درم نسوده است
الماس کسش نیازموده است
گنج گهرم که در به مهر است
چون غنچه باغ سر به مهر است
شوی ارچه شکوه شوی دارد
بی روی توام چو روی دارد
در سیر نشان سوسنی هست
ریحان نشود ولیک در دست
چون زردخیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد
ترشی کند از ترنج خوئی
اما نکند ترنج بوئی
میخواستمی کزین جهانم
باشد چو توئی هم آشیانم
چون با تو به هم نمیتوان زیست
زینسان که منم گناه من چیست
آن دل که رضای تو نجوید
به گر به قضای بد بموید
موئی ز تو پیش من جهانیست
خاری ز ره تو گلستانیست
خضرا دمنی و خضر دامن
در ساز چو آب خضر با من
من ماه و تو آفتابی از نور
چشمی به تو میگشایم از دور
عذر قدمم به باز ماندن
دانی که خطاست بر تو خواندن
مرگ پدر تو چون شنیدم
بر مرده تن کفن دریدم
کردم به تپانچه روی را خرد
پنداشتم آن پدر مرا مرد
در دیده چو گل کشیدهام میل
جامه زده چون بنفشه در نیل
با تو ز موافقی و یاری
کردم همه شرط سوگواری
جز آمدنی که نامد از دست
هر شرط که باید آن همه هست
گر زین که تن از تو هست مهجور
جانم ز تو نیست یک زمان دور
از رنج دل تو هستم آگاه
هم چاره شکیب شد در این راه
روزی دو در این رحیل خانه
میباید ساخت با زمانه
عاقل به اگر نظر ببندد
زان گریه که دشمنی بخندد
دانا به اگر نیاورد یاد
زان غم که مخالفی شود شاد
دهقان منگر که دانه ریزد
آن بین که ز دانه دانه خیزد
آن نخل که دارد این زمان خار
فردا رطب ترآورد بار
وآن غنچه که در خسک نهفته است
پیغام ده گل شکفته است
دلتنگ مباش اگر کست نیست
من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟
فریاد ز بی کسی نه رایست
کاخر کس بی کسان خدایست
از بیپدری مسوز چون برق
چون ابر مشو به گریه در غرق
گر رفت پدر پسر بماناد
کان گو بشکن گهر بماناد
مجنون چو بخواند نامه دوست
افتاد برون چو غنچه از پوست
جز یاربش از دهن نیامد
یک لحظه به خویشتن نیامد
چون شد به قرار خود تنومند
بشمرد به گریه ساعتی چند
وان قاصد را بداشت بر جای
گه دستش بوسه داد و گه پای
گفتا که نه کاغذ و نه خامه
چون راست کنم جواب نامه
قاصد ز میان گشاد درجی
چابک شده چون وکیل خرجی
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید
مجنون قلم رونده برداشت
نقشی به هزار نکته بنگاشت
دیرینه غمی که در دلش بود
در مرسله سخن برآمود
چون نامه تمام کرد سربست
بفکند به پیش قاصد از دست
قاصد ستد و دوید چون باد
زان گونه که برد نامه را داد
لیلی چو به نامه در نظر کرد
اشکش بدوید و نامه تر کرد
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 35
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 7 یکی راه پیش آمدش ناگزیر همی رفت بایست بر خیره خیر پی اسپ و گویا زبان سوار ز گرما و از تشنگی شد ز کار پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت پویان به کردار مست همی جست بر چاره جستن رهی سوی آسمان کرد روی آنگهی چنین گفت کای داور دادگر همه…
▪️کیکاووس 8
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر اینبار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 123
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر اینبار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 123
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 🔹بخش 73 مقرّرات روز سبت 1 موسی تمام مردم اسرائیل را جمع کرد و به آنها گفت: «این است احکامی که خداوند داده و شما باید از آنها پیروی نمایید. 2 شش روز کار کنید، امّا روز هفتم روز مقدّس و مخصوص خداوند و استراحت است. هرکسی که در…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 74
🔹 دومین الواح سنگی
1 خداوند به موسی فرمود: «دو لوح سنگی آماده کن و من همان احکامی را که در لوحهای اولیه نوشته شده بودند و تو آنها را شکستی، مینویسم.
2 فردا صبح آماده باش و به کوه سینا برو و بر قلّهٔ کوه در حضور من حاضر شو.
3 هیچکس نباید با تو بیاید و کسی هم در اطراف کوه دیده نشود. به هیچ گلّه و رمهای هم اجازه نده که در نزدیکی کوه بچرد.»
4 پس موسی همانطور که خداوند فرموده بود دو لوح سنگی مانند لوحهای اول آماده کرد و صبح هنگام برخاست و لوحها را با خود گرفته بالای کوه سینا رفت.
5 خداوند در یک ستون ابر پایین آمد و در برابر او ایستاد و نام مقدّس خود، یعنی خداوند را به او اعلام کرد
6 خداوند از برابر او گذشت و ندا داد: «من خداوند خدای بخشنده و مهربان و دیر خشم و سرشار از محبّت پایدار و وفاداری هستم.
7 بر هزاران نسل محبّت پایدار خود را نگه میدارم و بخشایندهٔ خطا و گناه هستم، امّا گناه را بدون جزا نمیگذارم، بلکه انتقام خطاهای پدران را از پسران و پسرانِ پسران ایشان را تا نسل سوم و چهارم میگیرم.»
8-9 آنگاه موسی سر به سجده نهاده گفت: «خداوندا، اگر به راستی در درگاه تو قبول شدهام، تمنّا میکنم که تو نیز همراه ما باشی. البتّه میدانم که این قوم، مردم نافرمان و سرکشی هستند، ولی باز از پیشگاهت التماس میکنم که گناه و خطای ما را ببخشی و ما را به پیشگاهت بپذیری.»
▪️تجدید پیمان
10 خداوند در جواب او فرمود: «من اکنون با شما پیمان میبندم و در مقابل چشمان تمام قوم چنان معجزاتی نشان میدهم که در هیچ جای دنیا و در بین هیچ ملّتی دیده نشده باشد. و تمام مردم اسرائیل قدرت خداوند را خواهند دید، زیرا من کاری عجیب در میان شما انجام خواهم داد.
11 احکامی را که من امروز به شما میدهم اطاعت کنید. آنگاه من تمام اموریان، کنعانیان، حِتّیان، فرزیان، حویان و یبوسیان را از سر راه شما دور میکنم.
12 امّا هوشیار باشید که به سرزمینی که میروید با مردم آنجا پیمان نبندید، مبادا در دام ایشان گرفتار شوید.
13 بلکه تو باید قربانگاههای آنها را ویران کنی، ستونهای ایشان را بشکنی و نشانههای الههٔ اشره را از بین ببری.
14 «خدایان دیگر را پرستش نکنید، زیرا من، خداوند غیور هستم.
15 هیچگاه نباید با مردم آن سرزمین پیمان ببندید، زیرا وقتی آنها برای خدایان خود قربانی میکنند، شما را دعوت میکنند که به آنها بپیوندید و از قربانی آنها بخورید.
16 «چون دختران ایشان را برای پسران خود بگیرید، وقتی آن دختران بُتهای خود را پرستش کنند، پسران شما را نیز به بتپرستی وادار مینمایند.
17 «خدایان ساخته شده را عبادت نكنید.
18 «عید فطیر را برگزار کنید. هفت روز نان فطیر بخورید. این مراسم را در زمان معیّن، یعنی در ماه ابیب، طبق دستوری که به شما دادهام برگزار نمایید، زیرا در همین ماه بود که شما از مصر خارج شدید.
19 «هر پسر نخستزاده و هر نخستزاده نر از حیوانات گلّهٔ شما به من تعلّق دارد.
20 به عوض نخستزادهٔ الاغ، یک برّه بدهید و اگر نمیخواهید برّه بدهید، گردن نخستزادهٔ نر الاغ را بشکنید. برای هر پسر نخستزاده باید فدیه بدهید. هیچکس نباید دست خالی به حضور من بیاید.
21 «شش روز کار کنید و در روز هفتم استراحت نمایید. حتّی در موسم شخم و درو هم نباید در روز هفتم کار کنید.
22 «عید نوبر محصولات را جشن بگیرید. عید خیمهها را که آغاز پاییز است هر ساله برگزار کنید.
23 «سه مرتبه در سال، همهٔ مردان و پسران شما به حضور خداوند خدای اسرائیل حاضر شوند.
24 در این سه مرتبهای که به حضور من میآیید، هیچیک از اقوامی که من آنها را از سر راه شما دور کردهام به سرزمین شما حمله نخواهد کرد.
25 «نانی را که با خمیرمایه پخته شده باشد همراه خون حیوانی که برای من قربانی شده، با هم تقدیم نکنید. گوشت قربانی عید فصح را تا صبح نگه ندارید.
26 «هر سال بهترین نوبر محصولات خود را به خانهٔ خداوند خدای خود بیاورید. بُزغاله را در شیر مادرش نپزید.»
27 خداوند به موسی فرمود: «احکامی را که به تو دادم بنویس، زیرا اینها شرایط پیمانی هستند که با تو و قوم اسرائیل بستهام.»
28 موسی چهل شبانهروز با خداوند در بالای کوه ماند. او در تمام این مدّت نه چیزی خورد و نه چیزی نوشید، او بر روی لوحهای سنگی کلمات پیمان -ده حكم- را نوشت.
▪️پایین آمدن موسی از کوه سینا
29 وقتی موسی با دو لوحهٔ سنگی از کوه پایین آمد، متوجّه نشد که چهرهاش در اثر صحبت کردن با خدا میدرخشید.
30 و چون هارون و مردم اسرائیل چهرهٔ درخشان موسی را دیدند، از ترس به او نزدیک نشدند.
31 امّا موسی آنها را نزد خود خواند. پس هارون و رهبران قوم نزد او رفتند و موسی با آنان گفتوگو کرد.
32 بعد از آنکه همگی در حضور او جمع شدند، آنچه را که خداوند برکوه سینا به او فرموده بود به اطّلاع آنها رسانید.
🔹 دومین الواح سنگی
1 خداوند به موسی فرمود: «دو لوح سنگی آماده کن و من همان احکامی را که در لوحهای اولیه نوشته شده بودند و تو آنها را شکستی، مینویسم.
2 فردا صبح آماده باش و به کوه سینا برو و بر قلّهٔ کوه در حضور من حاضر شو.
3 هیچکس نباید با تو بیاید و کسی هم در اطراف کوه دیده نشود. به هیچ گلّه و رمهای هم اجازه نده که در نزدیکی کوه بچرد.»
4 پس موسی همانطور که خداوند فرموده بود دو لوح سنگی مانند لوحهای اول آماده کرد و صبح هنگام برخاست و لوحها را با خود گرفته بالای کوه سینا رفت.
5 خداوند در یک ستون ابر پایین آمد و در برابر او ایستاد و نام مقدّس خود، یعنی خداوند را به او اعلام کرد
6 خداوند از برابر او گذشت و ندا داد: «من خداوند خدای بخشنده و مهربان و دیر خشم و سرشار از محبّت پایدار و وفاداری هستم.
7 بر هزاران نسل محبّت پایدار خود را نگه میدارم و بخشایندهٔ خطا و گناه هستم، امّا گناه را بدون جزا نمیگذارم، بلکه انتقام خطاهای پدران را از پسران و پسرانِ پسران ایشان را تا نسل سوم و چهارم میگیرم.»
8-9 آنگاه موسی سر به سجده نهاده گفت: «خداوندا، اگر به راستی در درگاه تو قبول شدهام، تمنّا میکنم که تو نیز همراه ما باشی. البتّه میدانم که این قوم، مردم نافرمان و سرکشی هستند، ولی باز از پیشگاهت التماس میکنم که گناه و خطای ما را ببخشی و ما را به پیشگاهت بپذیری.»
▪️تجدید پیمان
10 خداوند در جواب او فرمود: «من اکنون با شما پیمان میبندم و در مقابل چشمان تمام قوم چنان معجزاتی نشان میدهم که در هیچ جای دنیا و در بین هیچ ملّتی دیده نشده باشد. و تمام مردم اسرائیل قدرت خداوند را خواهند دید، زیرا من کاری عجیب در میان شما انجام خواهم داد.
11 احکامی را که من امروز به شما میدهم اطاعت کنید. آنگاه من تمام اموریان، کنعانیان، حِتّیان، فرزیان، حویان و یبوسیان را از سر راه شما دور میکنم.
12 امّا هوشیار باشید که به سرزمینی که میروید با مردم آنجا پیمان نبندید، مبادا در دام ایشان گرفتار شوید.
13 بلکه تو باید قربانگاههای آنها را ویران کنی، ستونهای ایشان را بشکنی و نشانههای الههٔ اشره را از بین ببری.
14 «خدایان دیگر را پرستش نکنید، زیرا من، خداوند غیور هستم.
15 هیچگاه نباید با مردم آن سرزمین پیمان ببندید، زیرا وقتی آنها برای خدایان خود قربانی میکنند، شما را دعوت میکنند که به آنها بپیوندید و از قربانی آنها بخورید.
16 «چون دختران ایشان را برای پسران خود بگیرید، وقتی آن دختران بُتهای خود را پرستش کنند، پسران شما را نیز به بتپرستی وادار مینمایند.
17 «خدایان ساخته شده را عبادت نكنید.
18 «عید فطیر را برگزار کنید. هفت روز نان فطیر بخورید. این مراسم را در زمان معیّن، یعنی در ماه ابیب، طبق دستوری که به شما دادهام برگزار نمایید، زیرا در همین ماه بود که شما از مصر خارج شدید.
19 «هر پسر نخستزاده و هر نخستزاده نر از حیوانات گلّهٔ شما به من تعلّق دارد.
20 به عوض نخستزادهٔ الاغ، یک برّه بدهید و اگر نمیخواهید برّه بدهید، گردن نخستزادهٔ نر الاغ را بشکنید. برای هر پسر نخستزاده باید فدیه بدهید. هیچکس نباید دست خالی به حضور من بیاید.
21 «شش روز کار کنید و در روز هفتم استراحت نمایید. حتّی در موسم شخم و درو هم نباید در روز هفتم کار کنید.
22 «عید نوبر محصولات را جشن بگیرید. عید خیمهها را که آغاز پاییز است هر ساله برگزار کنید.
23 «سه مرتبه در سال، همهٔ مردان و پسران شما به حضور خداوند خدای اسرائیل حاضر شوند.
24 در این سه مرتبهای که به حضور من میآیید، هیچیک از اقوامی که من آنها را از سر راه شما دور کردهام به سرزمین شما حمله نخواهد کرد.
25 «نانی را که با خمیرمایه پخته شده باشد همراه خون حیوانی که برای من قربانی شده، با هم تقدیم نکنید. گوشت قربانی عید فصح را تا صبح نگه ندارید.
26 «هر سال بهترین نوبر محصولات خود را به خانهٔ خداوند خدای خود بیاورید. بُزغاله را در شیر مادرش نپزید.»
27 خداوند به موسی فرمود: «احکامی را که به تو دادم بنویس، زیرا اینها شرایط پیمانی هستند که با تو و قوم اسرائیل بستهام.»
28 موسی چهل شبانهروز با خداوند در بالای کوه ماند. او در تمام این مدّت نه چیزی خورد و نه چیزی نوشید، او بر روی لوحهای سنگی کلمات پیمان -ده حكم- را نوشت.
▪️پایین آمدن موسی از کوه سینا
29 وقتی موسی با دو لوحهٔ سنگی از کوه پایین آمد، متوجّه نشد که چهرهاش در اثر صحبت کردن با خدا میدرخشید.
30 و چون هارون و مردم اسرائیل چهرهٔ درخشان موسی را دیدند، از ترس به او نزدیک نشدند.
31 امّا موسی آنها را نزد خود خواند. پس هارون و رهبران قوم نزد او رفتند و موسی با آنان گفتوگو کرد.
32 بعد از آنکه همگی در حضور او جمع شدند، آنچه را که خداوند برکوه سینا به او فرموده بود به اطّلاع آنها رسانید.
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 74 🔹 دومین الواح سنگی 1 خداوند به موسی فرمود: «دو لوح سنگی آماده کن و من همان احکامی را که در لوحهای اولیه نوشته شده بودند و تو آنها را شکستی، مینویسم. 2 فردا صبح آماده باش و به کوه سینا برو و بر قلّهٔ کوه در حضور من حاضر…
33 چون سخنان موسی تمام شد روی خود را با نقاب پوشاند.
34 هروقت موسی در خیمهٔ مقدّس خداوند میرفت که با او گفتوگو کند تا وقتیکه خارج میشد نقاب را از روی خود برمیداشت. بعد همهٔ احکامی را که از خداوند میگرفت، برای مردم اسرائیل بیان میکرد،
35 مردم چهرهٔ تابان او را میدیدند. موسی تا زمانی که دوباره برای ملاقات خداوند میرفت، نقاب بر چهره داشت.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 35
join us | شهر کتاب
@bookcity5
34 هروقت موسی در خیمهٔ مقدّس خداوند میرفت که با او گفتوگو کند تا وقتیکه خارج میشد نقاب را از روی خود برمیداشت. بعد همهٔ احکامی را که از خداوند میگرفت، برای مردم اسرائیل بیان میکرد،
35 مردم چهرهٔ تابان او را میدیدند. موسی تا زمانی که دوباره برای ملاقات خداوند میرفت، نقاب بر چهره داشت.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 35
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 8 ز دشت اندر آمد یکی اژدها کزو پیل گفتی نیابد رها بدان جایگه بودش آرامگاه نکردی ز بیمش برو دیو راه بیامد جهانجوی را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید پر اندیشه شد تا چه آمد پدید که یارد بدین جایگاه آرمید نیارست کردن کس آنجا گذر ز دیوان…
▪️کیکاووس 9
چو از آفرین گشت پرداخته
بیاورد گلرنگ را ساخته
نشست از بر زین و ره برگرفت
خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان به راه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش
نمکدان و ریچال گرد اندرش
خور جادوان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت
به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخندهپی
یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت
بیابان چنان خانهٔ سور یافت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است
و گر با پلنگان به جنگ اندر است
به گوش زن جادو آمد سرود
همان نالهٔ رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونهتر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
بدانگونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش به خنجر به دو نیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 124
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چو از آفرین گشت پرداخته
بیاورد گلرنگ را ساخته
نشست از بر زین و ره برگرفت
خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان به راه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش
نمکدان و ریچال گرد اندرش
خور جادوان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت
به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخندهپی
یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت
بیابان چنان خانهٔ سور یافت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است
و گر با پلنگان به جنگ اندر است
به گوش زن جادو آمد سرود
همان نالهٔ رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونهتر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
بدانگونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش به خنجر به دو نیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 124
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت یازدهم
▪️ هفت خان رستم: تلاشی برای نجات «کیکاووس شاه»
👁 با کیفیت 480p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ هفت خان رستم: تلاشی برای نجات «کیکاووس شاه»
👁 با کیفیت 480p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت یازدهم
▪️ هفت خان رستم: تلاشی برای نجات «کیکاووس شاه»
👁 با کیفیت 720p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ هفت خان رستم: تلاشی برای نجات «کیکاووس شاه»
👁 با کیفیت 720p
join us | شهر کتاب
@bookcity5