Telegram Web Link
شهر کتاب و داستان
▪️نامه چهلم - بخش 2 اما چگونه به تو بگویم که به حال بسیاری از ظاهرا زندگان می توانی زار زار گریه کنی اما نه به حال مرده یی چون من،به حال ماندگان، نه به حال رفته بی چون من. مگر انسان از یک مهمانی دو روزه چه می خواهد؟ مگر انسان از یک بهار، یک تابستان، یک پاییزه…
▪️نامه چهلم - بخش 3

کسی که سهراب را دوست داشته باشد،شاملو را احساس کند،فروغ را بستاید، و هر شعر خوب را آیه یی زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستی زندگی خواهد کرد.

کسی که به کیارستمی شگفت زده نگاه کند، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثارمخملباف را دوست داشته باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد.
کسی که در برابر باخ، بتهون،موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه « اندک اندک » شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...

کسی که مولوی را قدری بشناسد،حافظ را قدری بخواند، خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند، و تک بیت های ناب صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد.

کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجات سحری در ماه رمضان، عظمت خوف انگیز کاشی کارهای اصفهان، و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد.

«شاید سخت، شاید دردمندانه، شاید در فشار؛ اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد....»


▪️نامه چهلم - بخش 4

عزیز من!
می بینی از بابت بچه ها هم تقربیا هیچ نگرانی و رویای خاص ندارم. رایکا این گل کوچک، حتی اگر یتیم بشود، یتیم خوبی خواهد شد. پس، باز می گردیم به تنها خواهش، آن خواهش بزرگ: با جهان، شادمانه وادع می کنم، با من عزادارانه وداع مکن! و هرگز نیم نگاهی هم به جانب آنها که بر مزار من زار می زنند و شیون می کنند، نینداز.

آنها مرا نمی شناسند و هرگز نمی شناخته اند. در حقیقت، جز تو هیچکس مرا چنان که باید نشناخته است و نخواهد
شناخت: سراپا عیب بودنم را ، کم و کوچک بودنم را و همچون شبنمی از خوبی بر بوته ی بزرگ گزنه بودنم را. انصاف باید داشت عزیز من، انصاف باید داشت در زمانه ی ما و در شرایط ما، از این بهتر زیستن، برای کسی چون من، ممکن نبوده است.

برای آنکه همیشه بر سر
اندیشه یی پای می فشرد، البته در طول عمر دردهایی هست، و غم های، و اشک هایی، و بیکار ماندن هایی، و زخم خوردن هایی، و گریه هایی از اعماق؛ و نگو که چگونه می توانم اینگونه زیستن را خوب شاید خوبترین نوع زیستن بنامم.

« تو خوب می دانی سنگین ترین دردها، چون صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل می شوند، و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هر حال شیرین دارند....»

👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 40 - بخش 3 و 4

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه چهلم - بخش 3 کسی که سهراب را دوست داشته باشد،شاملو را احساس کند،فروغ را بستاید، و هر شعر خوب را آیه یی زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که به کیارستمی شگفت زده نگاه کند، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثارمخملباف…
▪️نامه چهلم - بخش آخر

بسیار خوب!
همه ی اینها را گفتم، بانوی بالا متزلت من، فقط به خاطر آنکه از رفتنم متاسف نباشی،گمان نبری که چیزی را فراموش کرده ام با خودم ببرم، و حسرتی به دلم مانده است، و خواسته یی داشته ام که برآورده نشد. نه ... به خدا نه... آنقدر آسوده خاطرم که باور نمی کنی، و راضی، و سبک بار، و بیخیال... قسم می خورم؛
به هر آنچه مقدس است نزد من و نزد من و تو، به خاک وطن قسم - آیا کافی ست؟ _ که اگر فرصتی باشد، در آستانه ی آخرین سفر، چنان خواهم خندید که پژواک آن شیشه های بسیار ضخیم و تیره ی دلمردگی و نا امیدی را یکباره فرو بریزد...

ای کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم، شاخه گلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیز لب به شادی آواز می خوانند بگذرند؛ و این آرزویی شخصی نیست. این «ای کاش» را برای همه ی مسافران این سفر محترم می خواهم..
حاليا، بانوی من ! به آغاز سخن باز می گردم: یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست یک روز عاقبت. با آخرین کلام. با آخرین سفر. اما آمرانه و ملتمسانه از تو می خواهم که در آن روز، همه ی آنچه را که در این عريضه به حضورت معروض داشته ام به خاطر بیاوری - کلمه به کلمه، جمله به جمله _ و نه به ظاهر بل در باطن نیز بر افسردگی خویش صادقانه غلبه کنی.
به یاد داشته باش که از تو بغض کردن و خود خوردن و غم فرو دادن و در خلوت گریستن و در جمع لبخند زدن نمی خواهم. این سفر را باور داشتن و برای راهی شاد و راضی این سفر، دستی شادمانه تکان دادن می خواهم.

« بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامه عزا بپوشیم، ماتم بگیریم و به ختم بنشینیم که از ما جز خنده بر رفته ی خویش را توقع نداشته است؟ »

اینک احساس و اقرار می کنم که آرزویی مانده است . آرزویی بر آورده نشد؛ و آن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریاد زنان و نفرین کتان نبینم، همچنان فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم اندیشانم را ...

👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 40 - بخش آخر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 37 - شاهنشاهی اردشیر ثانی معروف به منسومون

پس از مرگ داراب شاه اردشیر
نشست از برگاه شاهی دلیر
هریدوت خوانده ورا منسومون
که بختش جوان بود و رایش فزون
به شهری که خوانند پارزگراد
بسر خواست دیهیم شاهی نهاد
چنین بود آیین کیخسروی
که هرکو به شاهی رسید از نوی

زتن جامه خویش کردی برون
برفتی به آذر گشسب اندرون
بپوشیدی آن جامه تاجور
که گاه شبانیش بودی به بر
بخوردی زانجیر خشکیده چند
مکیدی زبرگ بنه یا سپند
پس آنگاه نوشیدی از بیش و کم
یکی شربت از شیر و سرکه بهم

برین بود آیین شاهنشهان
به گاه نشستن به تخت کیان
چو شاه اندر آمد به آتشکده
همه زند و استا به زر آژده
مغی شاه را داد ازین آگهی
که سیروس چون بد سریر مهی
ترا کشت خواهد درین جایگه
مگر خود بر ایران شود پادشه

کی نامدار اندر آمد به خشم
همی آتش افروخت از هر دو چشم
بفرمود کو را به زاری کشند
همه پیکرش را به خون درکشند
پریزاد بشنید و آمد دوان
در آغوش بگرفت پور جوان
شهنشه به ناچار از او درگذشت
دگر باره سیروس ستراپ گشت

به لیدی کلی آرک را یاد کرد
به دستور یونانیان کار کرد
بیاراست لشکر پی کارزار
سپاهش فزون بود از صد هزار
به کوناکسا آمد از ساردیز
همه دل پر از کین سر پر ستیز
وزین سو کی نامور با سپاه
کرازان بیامد بدان رزمگاه

نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی به مانند دو نره گرگ
فزونی همی بود با اردشیر
در آن جنگ سیروس شد دستگیر
زدارش بیاویخت چون خارپشت
وزان پس به باران تیرش بکشت
چو سیروس را بخت برگشته شد
کلی آرخ نامور کشته شد

در آن جنگ زنفون به همراه بود
که دانشوری گرد و آگاه بود
هم او بد سپهدار یونان سپه
به زنهار آمد به نزدیک شه
به جان داد زنهارشان اردشیر
فرستادشان با تژاو دلیر

به یونانیان شرح این بازگشت
بسی مایه صیت و آواز گشت
گزنفون کزان راه برگشته است
همی نغز تاریخ بنوشته است
زسیروس و کارش سراید همی
مرآن نامور را ستاید همی

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 37

join us | شهر کتاب
@bookcity5
بنال بلبل اگر با مَنَت سرِ یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کارِ ما زاریست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طُرِّهٔ دوست
چه جایِ دم زدنِ نافه‌های تاتاریست
بیار باده که رنگین کنیم جامهٔ زرق
که مستِ جامِ غروریم و نام هشیاریست
خیالِ زلفِ تو پختن نه کارِ هر خامیست
که زیرِ سلسله رفتن طریقِ عیّاریست
لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاریست
جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست
قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند
قبایِ اطلس آن کس که از هنر عاریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلکِ سروری به دشواریست
سحر کرشمهٔ چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که بِه ز بیداریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاریِ جاوید در کم آزاریست

👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 66

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 76 🔹 ساختن صندوق پیمان 1 بصلئیل صندوق پیمان را از چوب اقاقیا ساخت که طول آن یک متر و ده سانتیمتر، عرض آن شصت و شش سانتیمتر و ارتفاع آن نیز شصت و شش سانتیمتر بود. 2 آن را از درون و بیرون با طلای خالص پوشانید و نواری از طلا به…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 77

🔹 ساختن قربانگاه برای قربانی سوختنی

1 قربانگاه قربانی سوختنی را از چوب اقاقیا ساختند که ارتفاع آن یک متر و سی سانتیمتر و طول آن دو متر و بیست سانتیمتر بود.

2 شاخهایی هم در چهار گوشهٔ خود داشت که شاخها و قربانگاه یک تکه بودند و همه با برنز پوشانیده شده بودند.

3 ظروف قربانگاه، یعنی دیگ، خاک‌انداز، کاسه، چنگک و آتشدان آن، همه برنزی بودند.

4 آتشدان قربانگاه برنزی بود و پایین‌تر از لب و در نصف ارتفاع آن قرار داشت.

5 چهار حلقهٔ برنزی در چهار گوشهٔ آتشدان برای گرفتن دو میلهٔ چوبی ساخت.

6 میله‌ها از چوب اقاقیا و با برنز پوشانده شده بودند.

7 میله‌ها را در حلقه‌های دو طرف آتشدان برای حمل و نقل قربانگاه جا داد. قربانگاه از تخته ساخته شده بود و درونش خالی بود.

ساختن حوض برنزی

8 حوض برنزی و پایهٔ برنزی آن را از آیینه‌هایی ساخت که هدیهٔ زنهایی بود که جلوی در خیمهٔ مقدّس خداوند خدمت می‌کردند.

حیاط و سایر قسمت‌های خیمهٔ مقدّس

9 بعد شروع به درست كردن پرده‌‌های حیاط نمودند. پردهٔ سمت جنوب آن چهل و چهار متر و از کتان نفیس بافته شده بود.

10 تعداد ستونهای آن بیست بود و این ستونها بر بیست پایهٔ برنزی قرار داشتند. چنگک‌ها و پشت‌بندهای ستونها از نقره ساخته شده بودند.

11 پردهٔ شمال آن هم به طول چهل و چهار متر و دارای بیست ستون و بیست پایهٔ برنزی بود. چنگک‌ها و پشت‌بندهای ستونهای آن هم نقره‌ای بودند.

12 پردهٔ سمت مغرب آن بیست و دو متر و دارای ده ستون و ده پایه بود. چنگک‌ها و پشت‌بندهای ستونها از نقره بودند.

13 طول پردهٔ سمت مشرق هم بیست و دو متر بود.

14-15 پرده‌‌های هر دو طرف دروازه شش متر و شصت سانتیمتر و هرکدام دارای سه ستون و سه پایه بود.

16 همهٔ پرده‌‌های اطراف حیاط از کتان لطیف ساخته شده بودند.

17 پایه‌های ستونها برنزی، امّا چنگک‌ها و پشت‌بندها و سرپوش ستونها نقره‌ای بودند.

18 پردهٔ دروازهٔ حیاط از کتان نفیس و پشم به رنگهای آبی، بنفش و قرمز، به هم تابیده بود. طول آن نُه متر و ارتفاع آن دو متر بود.

19 چهار ستون آن بالای چهار پایهٔ برنزی قرار داشتند. چنگک‌ها، سرپوش ستونها و پشت‌بندها از نقره بودند.

20 تمام میخهای خیمه و پردهٔ آن برنزی بودند.

فلزهایی که در خیمهٔ مقدّس به کار برده شد

21 این است فهرست مواد فلزیی كه در ساخت خیمهٔ مقدّس خداوند به كار رفتند. این فهرست مطابق سفارش موسی و توسط لاویانی كه تحت نظارت ایتامار پسر هارون كاهن كار می‌كردند تهیّه شده بود.

22 و بصلئیل پسر اوری، نوهٔ حور از طایفهٔ یهودا همه‌چیز را مطابق فرمان خداوند ساخت.

23 اهولیاب پسر اخیسامک از طایفهٔ دان كه حكاک و طراح و بافندهٔ كتان لطیف از جنس پشم ارغوانی، بنفش و قرمز بود، به او كمک می‌كرد.

24 مقدار طلایی که مردم هدیه دادند در حدود یک تن، مطابق معیار رسمی ‌بود.

25 وزن نقره سه هزار و چهارصد و سی كیلوگرم، مطابق معیار رسمی ‌بود

26 این مبلغ مطابق سرشماری تعداد آنها، ششصد و سه هزار و پانصد و پنجاه نفر مرد بیست ساله یا بالاتر بود.

27 مقدار نقره‌ای که برای صد پایهٔ صد ستون خیمه و پردهٔ آن به کار رفت سه هزار و چهارصد و سی كیلوگرم بود، یعنی سی و چهار کیلو برای هر پایه.

28 نقره‌ای که برای ساختن چنگک‌ها، روپوش ستونها و سرهای آنها و پشت‌بندها مصرف شد سی کیلو بود.

29 مقدار برنزی که مردم هدیه آوردند دو هزار و چهارصد و بیست و پنج كیلو گرم بود.

30 و از آن برای ساختن پایه‌ها، ورودی خیمهٔ مقدّس خداوند، قربانگاه، شبکهٔ برنزی و ظروف آن

31 و میخهای خیمه و حیاط آن استفاده شد.


📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 38

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 11 چو شیر اندر آمد میان بره همه رزمگه شد ز کشته خره به یک زخم دو دو سرافگند خوار همی یافت از تن به یک تن چهار سران را ز زخمش به خاک آورید سر سرکشان زیر پی گسترید در و دشت شد پر ز گرد سوار پراگنده گشتند بر کوه و غار همی گشت رستم چو پیل دژم…
▪️کیکاووس 12


یکی مغفری خسروی بر سرش

خوی آلوده ببر بیان در برش

به ارژنگ سالار بنهاد روی

چو آمد بر لشکر نامجوی

یکی نعره زد در میان گروه

تو گفتی بدرید دریا و کوه

برون آمد از خیمه ارژنگ دیو

چو آمد به گوش اندرش آن غریو

چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ

بیامد بر وی چو آذر گشسپ

سر و گوش بگرفت و یالش دلیر

سر از تن بکندش به کردار شیر

پر از خون سر دیو کنده ز تن

بینداخت ز آنسو که بود انجمن

چو دیوان بدیدند گوپال اوی

بدریدشان دل ز چنگال اوی

نکردند یاد بر و بوم و رست

پدر بر پسر بر همی راه جست

برآهیخت شمشیر کین پیلتن

بپردخت یکباره زان انجمن

چو برگشت پیروز گیتی‌فروز

بیامد دمان تا به کوه اسپروز

ز اولاد بگشاد خم کمند

نشستند زیر درختی بلند

تهمتن ز اولاد پرسید راه

به شهری کجا بود کاووس شاه

چو بشنید ازو تیز بنهاد روی

پیاده دوان پیش او راهجوی

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش

خروشی برآورد چون رعد رخش

به ایرانیان گفت پس شهریار

که بر ما سرآمد بد روزگار

خروشیدن رخشم آمد به گوش

روان و دلم تازه شد زان خروش

به گاه قباد این خروشش نکرد

کجا کرد با شاه ترکان نبرد

بیامد هم اندر زمان پیش اوی

یل دانش‌افروز پرخاشجوی

به نزدیک کاووس شد پیلتن

همه سرفرازان شدند انجمن

غریوید بسیار و بردش نماز

بپرسیدش از رنجهای دراز

گرفتش به آغوش کاووس شاه

ز زالش بپرسید و از رنج راه

بدو گفت پنهان ازین جادوان

همی رخش را کرد باید روان

چو آید به دیو سپید آگهی

کز ارژنگ شد روی گیتی تهی

که نزدیک کاووس شد پیلتن

همه نره دیوان شوند انجمن

همه رنجهای تو بی‌بر شود

ز دیوان جهان پر ز لشکر شود

تو اکنون ره خانهٔ دیو گیر

به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر

مگر یار باشدت یزدان پاک

سر جادوان اندر آری به خاک

گذر کرد باید بر هفت کوه

ز دیوان به هر جای کرده گروه

یکی غار پیش آیدت هولناک

چنان چون شنیدم پر از بیم و باک

گذارت بران نره دیوان جنگ

همه رزم را ساخته چون پلنگ

به غار اندرون گاه دیو سپید

کزویند لشکر به بیم و امید

توانی مگر کردن او را تباه

که اویست سالار و پشت سپاه

سپه را ز غم چشمها تیره شد

مرا چشم در تیرگی خیره شد

پزشکان به درمانش کردند امید

به خون دل و مغز دیو سپید

چنین گفت فرزانه مردی پزشک

که چون خون او را بسان سرشک

چکانی سه قطره به چشم اندرون

شود تیرگی پاک با خون برون

گو پیلتن جنگ را ساز کرد

ازان جایگه رفتن آغاز کرد

به ایرانیان گفت بیدار بید

که من کردم آهنگ دیو سپید

یکی پیل جنگی و چاره‌گرست

فراوان به گرداندرش لشکرست

گر ایدونک پشت من آرد به خم

شما دیر مانید خوار و دژم

وگر یار باشد خداوند هور

دهد مر مرا اختر نیک زور

همان بوم و بر باز یابید و تخت

به بار آید آن خسروانی درخت

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 127
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 12 یکی مغفری خسروی بر سرش خوی آلوده ببر بیان در برش به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر نامجوی یکی نعره زد در میان گروه تو گفتی بدرید دریا و کوه برون آمد از خیمه ارژنگ دیو چو آمد به گوش اندرش آن غریو چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیامد…
▪️کیکاووس 13


وزان جایگه تنگ بسته کمر

بیامد پر از کینه و جنگ سر

چو رخش اندر آمد بران هفت کوه

بران نره دیوان گشته گروه

به نزدیکی غار بی‌بن رسید

به گرد اندرون لشکر دیو دید

به اولاد گفت آنچ پرسیدمت

همه بر ره راستی دیدمت

کنون چون گه رفتن آمد فراز

مرا راه بنمای و بگشای راز

بدو گفت اولاد چون آفتاب

شود گرم و دیو اندر آید به خواب

بریشان تو پیروز باشی به جنگ

کنون یک زمان کرد باید درنگ

ز دیوان نبینی نشسته یکی

جز از جادوان پاسبان اندکی

بدانگه تو پیروز باشی مگر

اگر یار باشدت پیروزگر

نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب

بدان تا برآمد بلند آفتاب

سراپای اولاد بر هم ببست

به خم کمند آنگهی برنشست

برآهیخت جنگی نهنگ از نیام

بغرید چون رعد و برگفت نام

میان سپاه اندر آمد چو گرد

سران را سر از تن همی دور کرد

ناستاد کس پیش او در به جنگ

نجستند با او یکی نام و ننگ

رهش باز دادند و بگریختند

به آورد با او نیاویختند

وزان جایگه سوی دیو سپید

بیامد به کردار تابنده شید

به کردار دوزخ یکی غار دید

تن دیو از تیرگی ناپدید

زمانی همی بود در چنگ تیغ

نبد جای دیدار و راه گریغ

ازان تیرگی جای دیده ندید

زمانی بران جایگه آرمید

چو مژگان بمالید و دیده بشست

دران جای تاریک لختی بجست

به تاریکی اندر یکی کوه دید

سراسر شده غار ازو ناپدید

به رنگ شبه روی و چون شیر موی

جهان پر ز پهنای و بالای اوی

سوی رستم آمد چو کوهی سیاه

از آهنش ساعد ز آهن کلاه

ازو شد دل پیلتن پرنهیب

بترسید کامد به تنگی نشیب

برآشفت برسان پیل ژیان

یکی تیغ تیزش بزد بر میان

ز نیروی رستم ز بالای اوی

بینداخت یک ران و یک پای اوی

بریده برآویخت با او به هم

چو پیل سرافراز و شیر دژم

همی پوست کند این از آن آن ازین

همی گل شد از خون سراسر زمین

به دل گفت رستم گر امروز جان

بماند به من زنده‌ام جاودان

همیدون به دل گفت دیو سپید

که از جان شیرین شدم ناامید

گر ایدونک از چنگ این اژدها

بریده پی و پوست یابم رها

نه کهتر نه برتر منش مهتران

نبینند نیزم به مازندران

همی گفت ازین گونه دیو سپید

همی داد دل را بدینسان نوید

تهمتن به نیروی جان‌آفرین

بکوشید بسیار با درد و کین

بزد دست و برداشتش نره شیر

به گردن برآورد و افگند زیر

فرو برد خنجر دلش بردرید

جگرش از تن تیره بیرون کشید

همه غار یکسر پر از کشته بود

جهان همچو دریای خون گشته بود

بیامد ز اولاد بگشاد بند

به فتراک بربست پیچان کمند

به اولاد داد آن کشیده جگر

سوی شاه کاووس بنهاد سر

بدو گفت اولاد کای نره شیر

جهانی به تیغ آوریدی به زیر

نشانهای بند تو دارد تنم

به زیر کمند تو بد گردنم

به چیزی که دادی دلم را امید

همی باز خواهد امیدم نوید

به پیمان شکستن نه اندر خوری

که شیر ژیانی و کی منظری

بدو گفت رستم که مازندران

سپارم ترا از کران تا کران

ترا زین سپس بی‌نیازی دهم

به مازندران سرفرازی دهم

یکی کار پیشست و رنج دراز

که هم با نشیب است و هم با فراز

همی شاه مازندران را ز گاه

بباید ربودن فگندن به چاه

سر دیو جادو هزاران هزار

بیفگند باید به خنجر به زار

ازان پس اگر خاک را بسپرم

وگرنه ز پیمان تو نگذرم

رسید آنگهی نزد کاووس کی

یل پهلو افروز فرخنده پی

چنین گفت کای شاه دانش پذیر

به مرگ بداندیش رامش پذیر

دریدم جگرگاه دیو سپید

ندارد بدو شاه ازین پس امید

ز پهلوش بیرون کشیدم جگر

چه فرمان دهد شاه پیروزگر

برو آفرین کرد کاووس شاه

که بی‌تو مبادا نگین و کلاه

بران مام کاو چون تو فرزند زاد

نشاید جز از آفرین کرد یاد

مرا بخت ازین هر دو فرخترست

که پیل هژبر افگنم کهترست

به رستم چنین گفت کاووس کی

که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی

به چشم من اندر چکان خون اوی

مگر باز بینم ترا نیز روی

به چشمش چو اندر کشیدند خون

شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون

نهادند زیراندرش تخت عاج

بیاویختند از بر عاج تاج

نشست از بر تخت مازندران

ابا رستم و نامور مهتران

چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو

چو رهام و گرگین و فرهاد نیو

برین گونه یک هفته با رود و می

همی رامش آراست کاووس کی

به هشتم نشستند بر زین همه

جهانجوی و گردنکشان و رمه

همه برکشیدند گرز گران

پراگنده در شهر مازندران

برفتند یکسر به فرمان کی

چو آتش که برخیزد از خشک نی

ز شمشیر تیز آتش افروختند

همه شهر یکسر همی سوختند

به لشکر چنین گفت کاووس شاه

که اکنون مکافات کرده گناه

چنان چون سزا بد بدیشان رسید

ز کشتن کنون دست باید کشید

بباید یکی مرد با هوش و سنگ

کجا باز داند شتاب از درنگ

شود نزد سالار مازندران

کند دلش بیدار و مغزش گران

بران کار خشنود شد پور زال

بزرگان که بودند با او همال

فرستاد نامه به نزدیک اوی

برافروختن جای تاریک اوی

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 128
join us | شهر کتاب
@bookcity5
می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین منست

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 45

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 77 🔹 ساختن قربانگاه برای قربانی سوختنی 1 قربانگاه قربانی سوختنی را از چوب اقاقیا ساختند که ارتفاع آن یک متر و سی سانتیمتر و طول آن دو متر و بیست سانتیمتر بود. 2 شاخهایی هم در چهار گوشهٔ خود داشت که شاخها و قربانگاه یک تکه بودند…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 78

🔹 تهیّه لباس کاهنان

1 با پشم ارغوانی، بنفش و قرمز جامه‌های فاخری برای كاهنانی كه باید آنها را به هنگام خدمت در مكان مقدّس می‌پوشیدند، دوختند. آنها جامه‌های كهانت را برای هارون آن‌چنان كه خداوند به موسی فرموده بود دوختند.

2 جامهٔ مخصوص کاهنان را از کتان نفیس و نخهای طلا و پشم به رنگهای ارغوانی، بنفش و قرمز ساختند.

3 از طلا رشته‌های نازک ساختند و در پارچه‌های ارغوانی، بنفش و قرمز به صورت ماهرانه‌ای به کار بردند.

4 برای جامهٔ مخصوص کاهنان سرشانه‌هایی ساختند که از دو طرف شانه به هم وصل می‌شدند.

5 کمربند جامهٔ مخصوص کاهنان از جنس خود آن با مهارت خاصّی برای دور کمر به همان ترتیب از طلا و پارچه‌های نفیس ارغوانی، بنفش و قرمز و کتان نفیس بافته شده که با جامهٔ مخصوص کاهنان آن جامه یک تکه بود، و آن را هم طبق دستور خداوند به موسی، ساختند.

6-7 دو قطعه سنگ عقیق را که بر آنها نام طایفه‌‌های اسرائیل حکاکی شده بودند، بر دو قاب طلا نشانده مطابق فرمان خداوند به موسی به دو سرشانه نصب کردند.

سینه‌پوش

8 سینه‌پوش را هم به طور ماهرانه‌ای از همان مواد ساختند

9 آن را دولا به صورت مربّع بیست و دو در بیست و دو سانتیمتر دوختند.

10 چهار ردیف از سنگهای قیمتی را در آن نصب کردند. سنگهای ردیف اول عقیق قرمز، یاقوت زرد و لعل بود.

11 ردیف دوم دارای زمرّد، یاقوت و الماس بود.

12 در ردیف سوم فیروزه، عقیق سفید و یاقوت ارغوانی نصب کرده بودند.

13 سنگهای ردیف چهارم یاقوت کبود، عقیق جگری و یشم بودند. سنگها در یک قاب طلایی زربفت، نصب شده بودند.

14 تعداد سنگها دوازده و بر هر کدام آنها نام یكی از پسران یعقوب را حکاکی کرده بودند تا نمایانگر دوازده طایفهٔ اسرائیل باشند.

15 برای سینه‌پوش زنجیرهایی از طلای خالص مانند ریسمان ساختند.

16 دو طوق طلا و دو حلقهٔ طلا هم ساختند و دو حلقه را به دو گوشهٔ سینه‌پوش بستند.

17 دو ریسمان طلا را به دو حلقهٔ انتهای دو بند سینه‌پوش وصل کردند.

18 دو سر دیگر زنجیر را به دو طوق بستند، یعنی از جلو به دو سرشانه‌های جامهٔ مخصوص کاهنان بسته شده بود.

19 دو حلقهٔ طلایی برای دو گوشهٔ پایین سینه‌پوش ساختند و در قسمت داخل آن یعنی در کنار جامهٔ مخصوص کاهنان وصل کردند.

20 دو حلقهٔ طلایی دیگر هم ساختند که آنها در قسمت پایین سرشانه‌ها در جلوی جامهٔ مخصوص کاهنان آویزان بودند.

21 و سینه‌پوش را به وسیلهٔ حلقه‌ها با نوار ارغوانی به حلقه‌های جامهٔ مخصوص کاهنان وصل کردند تا سینه‌پوش به صورت مطمئن به پیش بند وصل شود و بالای کمربند قرار گیرد. همان‌طور که خداوند به موسی امر فرموده بود.

سایر قسمت‌های لباس کاهنان

22 ردایی كه روی جامهٔ مخصوص کاهنان قرار می‌گیرد را هم با هنر خاصّی از یک پارچهٔ پشمی‌ ارغوانی ساختند.

23 در وسط آن یک درز گذاشتند و حاشیه‌ای به دور تا دور درز دوختند تا مانع پاره شدن ردا شود.

24 دور دامن ردا را با زنگوله‌هایی به شکل انار که از کتان نفیس و پشم تابیدهٔ ارغوانی، بنفش و قرمز درست شده بودند، تزئین کردند.

25 بین هر زنگوله ‌یک زنگ طلا خالص آویزان کردند.

26 هرگاه هارون برای خدمت به معبد می‌رفت آن ردا را می‌پوشید. همان‌طور که خداوند به موسی امر فرموده بود.

27 برای هارون و پسرانش نیز پیراهن،

28 دستار، کلاه و زیرجامه از کتان نفیس ساختند.

29 همچنین، کمربندی از کتان نفیس و پشمهای ارغوانی، بنفش و قرمز طبق دستور خداوند به موسی ساختند.

30 نیم تاجی هم از طلای خالص ساختند و این کلمات را روی آن حکاکی کردند: «وقف شدهٔ خداوند.»

31 این نیم تاج را با یک نوار ارغوانی در جلوی دستار نصب نمودند.

تکمیل کار

32 به این ترتیب، کار ساختن خیمهٔ مقدّس خداوند طبق فرمانی که خداوند به موسی داد تکمیل شد.

33 و سپس کارهایی را که تکمیل کرده بودند نزد موسی آوردند که عبارت بودند از: خیمهٔ حضور خداوند، لوازم آن، چنگک‌ها، تخته‌ها، پشت‌بندها، ستونها و پایه‌های آنها،

34 پوششها از پوست قرمز رنگ شدهٔ قوچ و چرم، پرده،

35 صندوق پیمان خداوند و میله‌های حمل و نقل آن،

36 سرپوش، میز و ظروف آن و نان مقدّس تقدیمی ‌به خدا،

37 چراغدانی از طلایی خالص با چراغها، تزئینات و روغن چراغ،

38 قربانگاه طلایی، روغن مسح، بُخور، پردهٔ ورودی خیمه،

39 قربانگاه برنزی، آتشدان و میله‌ها و لوازم و حوض و پایه‌های آن،

40 پرده‌های حیاط، ستونها، پایه‌ها، پردهٔ دروازهٔ حیاط، طنابها، میخها و همهٔ ظروفی که در خیمهٔ حضور خداوند به کار برده می‌شدند.

41 و لباسهای نفیس برای خدمت در مکان مقدّس یعنی لباس کهانت برای هارون و پسرانش، برای خدمت کهانت.

42 طبق امر خداوند به موسی، مردم اسرائیل همهٔ کارها را تکمیل کردند.

43 موسی تمام کارهایی را که انجام داده بودند بازرسی کرد و همه را برکت داد، زیرا همه‌ چیز مطابق دستوری بود که خداوند به موسی داده بود.
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 13 وزان جایگه تنگ بسته کمر بیامد پر از کینه و جنگ سر چو رخش اندر آمد بران هفت کوه بران نره دیوان گشته گروه به نزدیکی غار بی‌بن رسید به گرد اندرون لشکر دیو دید به اولاد گفت آنچ پرسیدمت همه بر ره راستی دیدمت کنون چون گه رفتن آمد فراز مرا…
▪️کیکاووس‌ 14


یکی نامه‌ای بر حریر سپید

بدو اندرون چند بیم و امید

دبیری خرمند بنوشت خوب

پدید آورید اندرو زشت و خوب

نخست آفرین کرد بر دادگر

کزو دید پیدا به گیتی هنر

خرد داد و گردان سپهر آفرید

درشتی و تندی و مهر آفرید

به نیک و به بد دادمان دستگاه

خداوند گردنده خورشید و ماه

اگر دادگر باشی و پاک دین

ز هر کس نیابی به جز آفرین

وگر بدنشان باشی و بدکنش

ز چرخ بلند آیدت سرزنش

جهاندار اگر دادگر باشدی

ز فرمان او کی گذر باشدی

سزای تو دیدی که یزدان چه کرد

ز دیو و ز جادو برآورد گرد

کنون گر شوی آگه از روزگار

روان و خرد بادت آموزگار

همانجا بمان تاج مازندران

بدین بارگاه آی چون کهتران

که با چنگ رستم ندارید تاو

بده زود بر کام ما باژ و ساو

وگر گاه مازندران بایدت

مگر زین نشان راه بگشایدت

وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید

دلت کرد باید ز جان ناامید

بخواند آن زمان شاه فرهاد را

گرایندهٔ تیغ پولاد را

گزین بزرگان آن شهر بود

ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود

بدو گفت کاین نامهٔ پندمند

ببر سوی آن دیو جسته ز بند

چو از شاه بشنید فرهاد گرد

زمین را ببوسید و نامه ببرد

به شهری کجا سست پایان بدند

سواران پولادخایان بدند

هم آنکس که بودند پا از دوال

لقبشان چنین بود بسیار سال

بدان شهر بد شاه مازندران

هم آنجا دلیران و کندآوران

چو بشنید کز نزد کاووس شاه

فرستاده‌ای باهش آمد ز راه

پذیره شدن را سپاه گران

دلیران و شیران مازندران

ز لشکر یکایک همه برگزید

ازیشان هنر خواست کاید پدید

چنین گفت کامروز فرزانگی

جدا کرد نتوان ز دیوانگی

همه راه و رسم پلنگ آورید

سر هوشمندان به چنگ آورید

پذیره شدندش پر از چین به روی

سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی

یکی دست بگرفت و بفشاردش

پی و استخوانها بیازاردش

نگشت ایچ فرهاد را روی زرد

نیامد برو رنج بسیار و درد

ببردند فرهاد را نزد شاه

ز کاووس پرسید و ز رنج راه

پس آن نامه بنهاد پیش دبیر

می و مشک انداخته پر حریر

چو آگه شد از رستم و کار دیو

پر از خون شدش دیده دل پرغریو

به دل گفت پنهان شود آفتاب

شب آید بود گاه آرام و خواب

ز رستم نخواهد جهان آرمید

نخواهد شدن نام او ناپدید

غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید

که شد کشته پولاد غندی و بید

چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند

دو دیده به خون دل اندر نشاند

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 129
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت خونیی که به بهشت رفت

خونیی را کشت شاهی در عقاب
دید آن صوفی مگر او را به خواب
در بهشت عدن خندان می‌گذشت
گاه خرم گه خرامان می‌گذشت
صوفیش گفتا تو خونی بوده‌ای
دایما در سرنگونی بوده‌ای
از کجا این منزلت آمد پدید
زانچ تو کردی بدین نتوان رسید
گفت چون خونم روان شد بر زمی
می‌گذشت آنجا حبیب اعجمی
در نهان در زیرچشم آن پیر راه
کرد درمن طرفة العینی نگاه
این همه تشریف و صد چندین دگر
یافتم از عزت آن یک نظر
هرک چشم دولتی بر وی فتاد
جانش در یک دم به صد سر پی فتاد
تانیفتد بر تو مردی را نظر
از وجود خویش کی یابی خبر
گر تو بنشینی به تنهایی بسی
ره بنتوانی بریدن بی‌کسی
پیر باید، راه را تنها مرو
از سر عمیا درین دریا مرو
پیر ما لابد راه آمد ترا
در همه کاری پناه آمد ترا
چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه
بی عصا کش کی توانی برد راه
نه ترا چشمست و نه ره کوته است
پیر در راهت قلاوز ره است
هرک شد درظل صاحب دولتی
نبودش در راه هرگز خجلتی
هرک او در دولتی پیوسته شد
خار در دستش همه گل دسته شد

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت خونیی که به بهشت رفت

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی -‌ #خسرو_و_شیرین

🔹بخش 30 - رفتن شاپور دیگر بار به طلب شیرین


خوشا ملکا که ملک زندگانی است
بها روزا که آن روز جوانی است
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود
نخوردی بی‌غنا یک جرعه باده
نه بی‌مطرب شدی طبعش گشاده
مغنی را که پارنجی ندادی
به هر دستان کم از گنجی ندادی
به عشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو در آمد شاد و بنشست
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقت‌ها دل بیش دادش
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت
حساب باج برسم آنچنان است
که او بر چاشنی‌گیری نشان است
اجازت باشد از فرمان موبد
خورش‌ها را که این نیک است و آن بد
به می خوردن نشاند آن گه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را
به جام خاص می می‌خورد با او
سخن از هر دری می‌کرد با او
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست
ز شیرین قصه آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد
که بانو را برادر زاده‌ای بود
چو گل خندان چو سرو آزاده‌ای بود
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل‌افروز
گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بی‌صبر و بیهوش
به خدمت بر زمین غلطید چون خاک
خروشی بر کشید از دل شغبناک
که آن در کو که گر بینم به خوابش
نه در دامن که در دریای آبش
به نوک چشمش از دریا برآرم
به جان بسپارمش پس جان سپارم
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسند بوس بادت زهره و ماه
ز ماهی تا به ماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت
من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست
چو اقبال تو با ما سر در آرد
چنین بسیار صید از در درآرد
اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه
به حکم آنکه گلگون سبک‌خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز
که با شبدیز کس هم‌تگ نباشد
جز این گلگون اگر بدرگ نباشد
اگر شبدیز با ماه تمامست
به همراهیش گلگون تیز گامست
و گر شبدیز نبود مانده بر جای
به جز گلگون که دارد زیر او پای
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان
به مشگو در نبود آن ماه رخسار
مع‌القصه به قصر آمد دگر بار
در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع زمانه
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت باره‌ای دید از جهان دور
نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید بر خاک
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد
امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس به شادی بر یقین است
یقین می‌دان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی
چه جایست این که بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست
در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستم‌های کشیده بر تو رانم
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش در کشیدن
بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملالت دیده دیدم
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوش باش
چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو
چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدائی
دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت‌گهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ
چو کردند اختیار این جای دلگیر
ضرورت ساخت می‌باید چه تدبیر
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین داده‌است پرویز
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
به گلزار مراد شاه راندش
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دستبرد از ماه و پروین
بدان پرندگی زیرش همائی
پری می‌بست در هر زیر پائی
وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده
اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری


👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 30
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #لیلی_و_مجنون

🔹 بخش 36 - نامه مجنون در پاسخ لیلی

بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار
دانای نهان و آشکارا
کو داد گهر به سنگ خارا
دارای سپهر و اخترانش
دارنده نعش و دخترانش
بینا کن دل به آشنائی
روز آور شب به روشنائی
سیراب کن بهار خندان
فریادرس نیازمندان
وانگه ز جگر کبابی خویش
گفته سخن خرابی خویش
کاین نامه ز من که بی‌قرارم
نزدیک تو ای قرار کارم
نی نی غلطم ز خون بجوشی
وانگه به کجا به خون فروشی
یعنی ز من کلید در سنگ
نزدیک تو ای خزینه در چنگ
من خاک توام بدین خرابی
تو آب کیی که روشن آیی؟
من در قدم تو می‌شوم پست
تو در کمر که می‌زنی دست؟
من درد ستان تو نهانی
تو درد دل که می‌ستانی؟
من غاشیه تو بسته بر دوش
تو حلقه کی نهاده در گوش؟
ای کعبه من جمال رویت
محراب من آستان کویت
ای مرهم صد هزار سینه
درد من و می در آبگینه
ای تاج ولی نه بر سر من
تاراج تو لیک در بر من
ای گنج ولی به دست اغیار
زان گنج به دست دوستان مار
ای باغ ارم به بی کلیدی
فردوس فلک به ناپدیدی
ای بند مرا مفتح از تو
سودای مرا مفرح از تو
این چوب که عود بیشه تست
مشکن که هلاک تیشه تست
بنواز مرا مزن که خاکم
افروخته کن که گردناکم
گر بنوازی بهارت آرم
ور زخم زنی غبارت آرم
لطفست به جای خاک در خورد
کز لطف گل آید از جفا گرد
در پای توام به سرفشانی
همسر مکنم به سرگرانی
چون برخیزد طریق آزرم
گردد همه شرمناک بی‌شرم
هستم به غلامی تو مشهور
خصمم کنی ار کنی ز خود دور
من در ره بندگی کشم بار
تو پایه خواجگی نگه‌دار
با تو سپرم میفکنم زیر
چون بفکنیم شوم به شمشیر
بر آلت خویشتن مزن سنگ
با لشگر خویشتن مکن جنگ
چون بر تن خویشتن زنی نیش
اندام درست را کنی ریش
آن کن که به رفق و دلنوازی
آزادان را به بنده سازی
آن به که درم خریده تو
سرمه نبرد ز دیده تو
هر خواجه که این کفایتش نیست
بر بنده خود ولایتش نیست
وان کس که بدین هنر تمامست
نخریده ورا بسی غلامست
هستم چو غلام حلقه در گوش
می‌دار به بندگیم و مفروش
ای در کنف دگر خزیده
جفتی به مراد خود گزیده
نگشاده فقاعی از سلامم
بر تخته یخ نوشته نامم
یک نعل بر ابرشم ندادی
صد نعل در آتشم نهادی
روزم چو شب سیاه کردی
هم زخم زدی هم آه کردی
در دل ستدن ندادیم داد
گر جان ببری کی آریم یاد
زخمی به زبان همی فروشی
من سوختم و تو بر نجوشی
نه هر که زبان دراز دارد
زخم از تن خویش باز دارد
سوسن ز سر زبان درازی
شد در سر تیغ و تیغ بازی
یاری که بود مرا خریدار
هم بر رخ او بود پدیدار
آنچ از تو مرا در این مقامست
بنمای مرا که تا کدامست
این است که عهد من شکستی؟
در عهده دیگری نشستی؟
با من به زبان فریب سازی
با او به مراد عشق بازی
گر عاشقی آه صادقت کو؟
با من نفس موافقت کو؟
در عشق تو چون موافقی نیست
این سلطنت است عاشقی نیست
تو فارغ از آنکه بی دلی هست
و اندوه ترا معاملی هست
من دیده به روی تو گشاده
سر بر سر کوی تو نهاده
بر قرعه چار حد کویت
فالی زنم از برای رویت
آسوده کسی که در تو بیند
نه آنکه بروز من نشیند
خرم نه مرا توانگری را
کو دارد چون تو گوهری را
باغ ارچه ز بلبلان پر آبست
انجیر نواله غرابست
آب از دل باغبان خورد نار
باشد که خورد چو نقل بیمار
دیریست که تا جهان چنین است
محتاج تو گنج در زمین است
کی می‌بینم که لعل گلرنگ
بیرون جهد از شکنجه سنگ؟
وآنماه کز اوست دیده را نور
گردد ز دهان اژدها دور
زنبور پریده شهد مانده
خازن شده ماه و مهد مانده
بگشاده خزینه وز حصارش
افتاده به در خزینه دارش
ز آیینه غبار زنگ برده
گنجینه به جای و مار مرده
دز بانوی من ز دز گشاده
دزبان وی از دز اوفتاده
گر من شدم از چراغ تو دور
پروانه تو مباد بی‌نور
گر کشت مرا غم ملامت
باد ابن‌سلام را سلامت
ای نیک و بد مزاجم از تو
دردم ز تو و علاجم از تو
هرچند حصارت آهنین است
لؤلؤی ترت صدف نشین است
وز حلقه زلف پر شکنجت
در دامن اژدهاست گنجت
دانی که ز دوستاری خویش
باشد دل دوستان بداندیش
بر من ز تو صد هوس نشیند
گر بر تو یکی مگس نشیند
زان عاشق کورتر کسی نیست
کورا مگسی چو کرکسی نیست
چون مورچه بی‌قرار از آنم
تا آن مگس از شکر برانم
این آن مثل است کان جوانمرد
بی‌مایه حساب سود می‌کرد
اندوه گل نچیده می‌داشت
پاس در ناخریده می‌داشت
بگذشت ز عشقت ای سمنبر
کار از لب خشک و دیده تر
شوریده‌ترم از آنچه دیدی
مجنون‌تر از آنکه می‌شنیدی
با تو خودی من از میان رفت
و این راه به بی‌خودی توان رفت
عشقی که دل اینچنین نورزد
در مذهب عشق جو نیرزد
چون عشق تو روی می‌نماید
گر روی تو غایب است شاید
عشق تو رقیب راز من باد
زخم تو جگر نواز من باد
با زخم من ارچه مرهمی نیست
چون تو به سلامتی غمی نیست



👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 36
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #دیوان_شمس - #غزلیات

🔹 غزل شماره 34

ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا

از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا

ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان

بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین

ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ

ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو

ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می‌جنبان جرس

ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا

ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر

آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا

بار دگر آغاز کن آن پرده‌ها را ساز کن

بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا

خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور

ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا


🔹 غزل شمارهٔ 35
 

ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما

ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما

نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما

ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما

ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما

ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما

ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما

ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما

من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما

واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما

چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما

من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما

زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 34 و 35

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس‌ 14 یکی نامه‌ای بر حریر سپید بدو اندرون چند بیم و امید دبیری خرمند بنوشت خوب پدید آورید اندرو زشت و خوب نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید پیدا به گیتی هنر خرد داد و گردان سپهر آفرید درشتی و تندی و مهر آفرید به نیک و به بد دادمان دستگاه خداوند…
▪️کیکاووس 15


چنین داد پاسخ به کاووس کی

که گر آب دریا بود نیز می

مرا بارگه زان تو برترست

هزاران هزارم فزون لشکرست

به هر سو که بنهند بر جنگ روی

نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی

بیارم کنون لشکری شیرفش

برآرم شما را سر از خواب خوش

ز پیلان جنگی هزار و دویست

که در بارگاه تو یک پیل نیست

از ایران برآرم یکی تیره خاک

بلندی ندانند باز از مغاک

چو بشنید فرهاد ازو داوری

بلندی و تندی و کندآوری

بکوشید تا پاسخ نامه یافت

عنان سوی سالار ایران شتافت

بیامد بگفت آنچ دید و شنید

همه پردهٔ رازها بردرید

چنین گفت کاو ز آسمان برترست

نه رای بلندش به زیر اندرست

ز گفتار من سر بپیچید نیز

جهان پیش چشمش نیرزد به چیز

جهاندار مر پهلوان را بخواند

همه گفت فرهاد با او براند

چنین گفت کاووس با پیلتن

کزین ننگ بگذارم این انجمن

چو بشنید رستم چنین گفت باز

به پیش شهنشاه کهتر نواز

مرا برد باید بر او پیام

سخن برگشایم چو تیغ از نیام

یکی نامه باید چو برنده تیغ

پیامی به کردار غرنده میغ

شوم چون فرستاده‌ای نزد اوی

به گفتار خون اندر آرم به جوی

به پاسخ چنین گفت کاووس شاه

که از تو فروزد نگین و کلاه

پیمبر تویی هم تو پیل دلیر

به هر کینه گه بر سرافراز شیر

بفرمود تا رفت پیشش دبیر

سر خامه را کرد پیکان تیر

چنین گفت کاین گفتن نابکار

نه خوب آید از مردم هوشیار

اگر سرکنی زین فزونی تهی

به فرمان گرایی بسان رهی

وگرنه به جنگ تو لشگر کشم

ز دریا به دریا سپه برکشم

روان بداندیش دیو سپید

دهد کرگسان را به مغزت نوید

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 130
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 78 🔹 تهیّه لباس کاهنان 1 با پشم ارغوانی، بنفش و قرمز جامه‌های فاخری برای كاهنانی كه باید آنها را به هنگام خدمت در مكان مقدّس می‌پوشیدند، دوختند. آنها جامه‌های كهانت را برای هارون آن‌چنان كه خداوند به موسی فرموده بود دوختند. …
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 79

🔹 قربانی سوختنی

1 خداوند از خیمهٔ مقدّس، موسی را فراخوانده به او فرمود:

2 به قوم اسرائیل بگو که وقتی کسی برای خداوند قربانی می‌کند، قربانی او باید گاو، گوسفند یا بُز باشد.

3 اگر برای قربانی سوختنی، گاو می‌آورد، آن گاو باید نر و بی‌عیب باشد. او باید قربانی را در برابر در ورودی خیمهٔ مقدّس تقدیم کند، تا مورد قبول خداوند قرار گیرد.

4 او باید دست خود را بر سر گاو بگذارد تا قربانی او پذیرفته و گناهانش بخشیده شود.

5 آنگاه وی گاو را در حضور خداوند ذبح کند و پسران هارون که کاهنان می‌باشند، خون آن را به چهار طرف قربانگاه که جلوی در ورودی خیمهٔ مقدّس است بپاشند.

6 آنگاه پوست قربانی را بکَند و آن را تکه‌تکه کند.

7 کاهنان، یعنی پسران هارون، هیزم را بر قربانگاه بگذارند، آتش را روشن کنند،

8 و تکه‌های حیوان را با سر و چربی آن روی هیزم بگذارند.

9 سپس آن شخص دل و روده و پاچه‌های حیوان را با آب بشوید و کاهن تمام آن را در آتش روی قربانگاه بسوزاند. این قربانی سوختنی که بر آتش تقدیم می‌شود مورد پسند خداوند قرار می‌‌گیرد.

10 اگر گوسفند یا بُز را قربانی کند، آن حیوان باید نر و بی‌عیب باشد

11 و آن را در سمت شمال قربانگاه در حضور خداوند ذبح کند. کاهنان، یعنی پسران هارون، خون آن را به چهار طرف قربانگاه بپاشند.

12 سپس آن شخص، قربانی را تکه‌تکه کند تا کاهن آن تکه‌ها را با سر و چربی آن بر هیزم روی قربانگاه قرار دهد.

13 آن شخص باید دل و روده و پاچهٔ حیوان را با آب بشوید و کاهن همه را بالای قربانگاه بسوزاند. این قربانی سوختنی که بر آتش تقدیم می‌شود، مورد پسند خداوند قرار می‌گیرد.

14 اگر شخصی پرنده‌ای را برای قربانی می‌آورد، آن پرنده باید یک قمری یا یک جوجه کبوتر باشد.

15 کاهن آن را به قربانگاه بیاورد و سرش را بکَند و در قربانگاه بسوزاند. بعد خون آن را بر پهلوی قربانگاه بریزد.

16 همچنین سنگدان و مواد داخل آن را بیرون بیاورد و به طرف شرق قربانگاه، در خاکستردانی بیندازد.

17 بعد، بالهای آن را بگیرد و پرنده را از وسط پاره کند، امّا پرنده نباید دو تکه شود. آنگاه کاهن آن را بر هیزم بالای قربانگاه بسوزاند. این قربانی سوختنی که بر آتش تقدیم می‌شود مورد پسند خداوند قرار می‌گیرد.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #لاویان - بخش 1

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 79 🔹 قربانی سوختنی 1 خداوند از خیمهٔ مقدّس، موسی را فراخوانده به او فرمود: 2 به قوم اسرائیل بگو که وقتی کسی برای خداوند قربانی می‌کند، قربانی او باید گاو، گوسفند یا بُز باشد. 3 اگر برای قربانی سوختنی، گاو می‌آورد، آن گاو باید…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 80

🔹 هدیه غلاّت

1 هرگاه کسی برای خداوند غلاّت هدیه می‌آورد، ابتدا باید آن را به آرد تبدیل کند، روغن زیتون بر آن بریزد و کُندُر بر آن بگذارد.

2 همهٔ آن هدیه به کاهن داده شود. کاهن یک مشت از آن را با روغن و کُندُر که نمونهٔ تمام آن هدیه است بر قربانگاه بسوزاند. بوی این هدیه که بر آتش تقدیم می‌شود، مورد پسند خداوند است.

3 بقیّهٔ آرد به پسران هارون تعلّق می‌‌گیرد. این قسمت نیز که به کاهنان داده می‌شود، بسیار مقدّس است؛ زیرا از هدیه‌ای گرفته شده که به خداوند تقدیم شده است.

4 اگر هدیهٔ آردی در تنور پخته شده باشد، باید از خمیر بدون مایه و آرد مرغوب تهیّه و با روغن زیتون مخلوط شده باشد. از نان فطیری که روی آن با روغن زیتون چرب شده هم می‌توان به عنوان هدیه استفاده کرد.

5 هرگاه هدیهٔ آردی بر ساج پخته شود، باید از آرد مرغوب، بدون خمیرمایه و با روغن زیتون مخلوط شده باشد.

6 آن را باید تکه‌تکه کرد و بر آن روغن ریخت تا به عنوان هدیهٔ آردی تقدیم شود.

7 اگر هدیهٔ نان پخته شده در تابه باشد، باید با آرد و روغن زیتون درست شده باشد.

8 هدایای آردی باید به کاهن داده شوند تا آنها را به قربانگاه ببرد و به حضور خداوند تقدیم کند.

9 کاهن باید یک قسمت از هدیه را به عنوان نمونه بر قربانگاه بسوزاند. بوی این هدیه که بر آتش تقدیم می‌شود، مورد پسند خداوند قرار می‌گیرد.

10 باقیماندهٔ هدیهٔ آردی به هارون و پسرانش تعلّق دارد. این قسمت نیز که به آنها داده می‌شود، بسیار مقدّس است؛ زیرا قسمتی از هدیه‌ای است که به خداوند تقدیم شده است.

11 همهٔ هدایای غلاّت که به خداوند تقدیم می‌شوند باید از خمیر بدون مایه تهیّه شده باشند. استفاده از خمیرمایه و عسل برای هدیه‌ای که به حضور خداوند تقدیم می‌شود، جایز نیست.

12 هدیهٔ نوبر محصول را که برای خداوند می‌آورید، نباید بر قربانگاه بسوزانید.

13 همهٔ هدایای آردی باید نمک‌دار باشند، زیرا نمک، یادگار پیمانی است که خداوند با شما بست، (پس به همهٔ هدایای آردی، نمک بزنید.)

14 هرگاه از نوبر محصول خود برای خداوند هدیهٔ آردی تقدیم می‌کنید، باید دانه‌ها را از خوشه‌های تازه جدا کنید، آنها را بکوبید و برشته کنید.

15 بعد بر آن روغن زیتون بریزید و روی آن، کُندُر بگذارید.

16 سپس کاهن قسمتی از دانه‌های کوبیده شده را با روغن و کُندُر به عنوان نمونه، بر آتش بسوزاند و به خداوند تقدیم کند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #لاویان - بخش 2

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2024/11/17 12:22:48
Back to Top
HTML Embed Code: