Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره المومنون ۱۰۱

فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ

هنگامی‌ که در صور دمیده شود، در آن روز (دیگر) هیچ پیوندِ خویشاوندی میان آنان نخواهد بود و از (حال و روز) یکدیگر نمی‌پرسند.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)


خبری که دانی دلی بيازارد تو خاموش تا ديگری بيارد.

بلبلا مژده‌ی بهار بيار
خبر بد به بوم بازگذار 


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#زندگی_نامه قسمت ۴۹

با کاسی قرارگذاشتیم دو روز بعد لبِ دریا برویم. روز بعد با دوستم کاظم به رامسر رفتیم. در رامسر، دوستی مکاتبه‌ای به نام«فرخنده» داشتم. نزدیک ظهر بود که به خانه‌ی فرخنده رسیدیم. به جای در و دیوار، حصاری از گیاه و فلزِ مُشبّک بود. ناچار، واردِ حیاط شدیم که سرسبز و بزرگ بود. روی دیوارِ ساختمان، زنگی بود. آن را فشردم. پاسخی نیامد. دوباره فشردم. می‌خواستیم برگردیم که دیدم دختری از طبقه‌ی دوم، پایین می‌آید و خواب‌آلود است. دوسه پله به کف مانده، نگاهی به ما کرد. چشمش را مالید. با حیرت و شگفتی گفت:
ـ احمد! تو هستی یا خواب می‌بینم؟
گفتم: خواب نیستی. خودم هستم.
قبلاً تصویر هم را دیده بودیم. گفتم:
ـ سلام فرخنده.
به سوی من آمد. مرا در آغوش گرفت. بوسید. انگار سال‌ها با هم دوست بوده‌ایم. من با لبخند نگاهش می‌کردم. با دوستم دست داد. کنار رفت تا مرا خوب ببیند. دید. با شادی خندید. انتظارِ دیدن مرا نداشت، حال که دیده بود، ذوق کرده بود. با او نیز قرار گذاشتیم دو روز بعد به ساحل«شهسوار»(تنکابن) برویم. با کاظم، کمی در رامسر و ساحلِ آن قدم زدیم و به لنگرود برگشتیم.
روزبعد، نهار خوردیم و با ماشین پیکانِ یکی از دوستان کاظم، درِ خانه‌ی کاسی رفتیم و همراه دخترخاله‌هایش راهیِ ساحلِ«چمخاله»شدیم و جای دنجی یافتیم و نشستیم.
دخترخاله‌های کاسی و دوستان من برای قدم زدن و شنا رفتند. من کنارِ کاسی ماندم. گفت:
تو چرا نمی‌روی؟
گفتم:
ـ چون کوی دوست هست، به دریا چه حاجت است؟
کمی سکوت کردیم. باید چیزی می‌گفتم. گفتم:
ـ نامزد داری؟
گفت:
ـ نه.
گفتم:
ـ قصد ازدواج داری؟
ـ نه
ـ دنبال مردِ دلخواه هستی؟
ـ تا به حال فکرش را نکردم.
ـ مردِ دلخواهت چطور آدمی است؟
ـ مردی مهربان، قدبلند، چهارشانه.
من که هیچ‌یک از این ویژگی‌ها را نداشتم، گفتم:
ـ اگر کسی با این مشخصات پیدا شود، با او ازدواج می‌کنی؟
ـ فعلا که پیدا نشده.
ـ با من ازدواج می‌کنی؟
لبخندی زد و موجی از زیبایی به هرسو گستراند. یکی پیش ما آمد و سخن نیمه ماند. دوستان که آمدند، کاسی پشت فرمان قرار گرفت تا رانندگی کند. من درست در پشت سرش نشستم. گفتم:
ـ برو من مراقبت هستم.
از دریا سر درآوردیم! پیاده شد و دوستم پشت فرمان نشست. روزی زیبا و گوارا بود.
شام، منزل یکی دیگر از دوستان کاظم مهمان بودیم. کباب درست کرده بود. گوشت نمی‌خوردم. با اصرار و برای سپاس از زحمت آن دوست، کمی خوردم. میزبان، به من همچون یک راهبِ قدّیس نگاه می‌کرد.
روز بعد، به رامسر رفتیم. فرخنده، دوستش را هم آورده بود تا کاظم احساس تنهایی نکند. روزگی بود. دوستش روزه بود. اما با کاظم به مهربانی رفتار کرد. در ساحل شهسوار(تنکابن) با فرخنده از همه‌جا و هرچیز سخن گفتیم. برای هم ترانه خواندیم. برای این که ذهنش را بخوانم، گفتم:
ـ با من چگونه ارتباطی خواهی داشت؟
گفت:
ـ دوستانه.
گفتم:
ـ شاید یک‌روز با من ازدواج کردی.
گفت:
ـ هرگز.
گفتم:
ـ چرا؟
گفت:
ـ برای این که می‌خواهم همیشه دوستت داشته باشم و هرگز از تو بیزار نشوم.
سخنش حکیمانه بود. هنگام بازگشت و برای خداحافظی، مرا در آغوش گرفت و سخت بوسید. گفت:
ـ اگر دیگر همدیگر را ندیدیم، همیشه بدان که من چنین احساسی به تو خواهم داشت.
دیگر هرگز یکدیگر را ندیدیم.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  بیست و دومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز بیست و چهارم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۳۰ تا ۲۴۱



فایل pdf  و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻

https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مطالعه فقط کتاب خوندن نیست...
گاهی تنها تجربه ی زیستن توست


@book_tips 🐞
در کدام رمان «ویلیام فاکنر» داستان  سه خانواده‌ را در ایالت های جنوبی آمریکا را روایت
Anonymous Quiz
9%
ابشالوم ابشالوم
15%
گور به گور
60%
خشم و هیاهو
17%
روشنایی ماه اوت
Soghati
Marjan Farsad
#با_هم‌_بشنویم

عشق آن است که هزار بار دوستت داشته باشم
و هر بار حس کنم
اولین باری است که دوستت دارم

#نزار_قبانی

@book_tips 🐞🎶
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره لقمان آیه ۱۶

يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّـهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ

(لقمان در ادامه‌ی پندهایش گفت:) «پسر عزیزم، اگر عمل تو، به سنگینی دانه‌ی خردلی باشد و در صخره‌ای قرار داشته باشد، یا در آسمان‌ها یا در زمین (پنهان باشد)، خدا آن را (در قیامت برای محاسبه) خواهد آورد؛ زیرا خدا باریک‌بین و آگاه است.»

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



پادشه را بر خيانت کسی واقف مگردان مگر آنگه که بر قبول کلّی واثق باشی وگرنه در هلاک خويش سعی می‌کنی.

بسيچ سخن‌گفتن آن‌گاه کن
که دانی که در کار گيرد سُخُن



@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#زندگی_نامه قسمت ۵۰

روزی که می‌خواستیم از لنگرود به قم برگردیم،  کاسی به گاراژ اتوبوس آمد و برایم کلوچه آورد. من هم کتابی از فروغ فرخزاد به او دادم. خدانگهداری گفتیم و از او خواستم تا پاسخ مرا برای ازدواج بدهد. تا به قم رسیدم، برایش نامه نوشتم. متن نامه:

کاسی عزیز:
سلام. سلامی گرم و تب‌زده به تو که سراپا خوبی هستی و مهربانی. امروز یک‌شنبه است که این نامه را برایت می‌نویسم. دیروز عصر به قم رسیدم. سَرم گیج می‌رفت. کوچه‌ها انباشته بود از گازِ اشک‌آور و بوی باروت. انگار عزا گرفته‌اند؛ نه صفایی، نه نشاطی و نه هیچ‌چیزِ دیگر.
بدنم داغ شده‌بود. بغض، گلویم را فشار می‌داد و بارِ این‌همه تنهایی روی دوشم سنگینی می‌کرد. دیشب ساعت یک و نیم نیمه‌شب از خواب پریدم. دیدم خیس عرق شده‌ام. سَرم دَوَران داشت و چشم‌هایم از اشک خیس شده‌بود.
به یاد شمال افتادم؛ به یادِ تو، به یادِ تو و همه‌ی شما. به یادِ لحظه‌ای افتادم که توی ماشین نشسته بودم که بیایم قم و تو گفتی:
ـ تو که همه‌اش تو فکری!
و نمی‌دانستی که چه اندوهِ بزرگی مرا عذاب می‌داد. غمِ دل بُریدن از تو و تمامِ خوبی‌هایت، غمِ تنهایی‌ام در قم، این‌شهرِ لعنتی و صدها غمِ دیگر، مرا احاطه کرده بودند. اما موضوعی را می‌خواهم به تو بگویم:
کاسی عزیز! آیا حاضری با من ازدواج کنی؟ این سؤالی است که بی‌صبرانه منتظر جوابِ آن هستم. من وقتی به خانه‌ی شما رسیدم، به خدا توقعِ این‌همه خوبی و محبت را نداشتم. شما یعنی تو، مادرِ بسیار مهربانت، سهیلا، منیره، همه‌تان مرا غرقِ محبت کردید و من احساس غرور و شادمانی کردم.
وقتی نگاهت کردم، چیزی ناگهان در من متولد شد؛ چیزی که نمی‌توانم نامی روی آن بگذارم. اگر یادت باشد در چمخاله هم چندسؤال از تو کردم؛ مثلا: آیا نامزد داری یا نه؟ آیا کسی را دوست داری یا نه؟
چون تو همان بودی که می‌توانست مرا کامل کند. خوش‌بختانه، پاسخ‌های تو، رضایت‌بخش بود. من این‌قدر تحتِ تأثیرِ خانواده‌ و خودِ تو قرارگرفته‌ام که نمی‌خواهم شما را از دست بدهم.
ببین کاسیِ خوب! تو قیافه‌ی مرا دیدی. اجازه بده کمی هم از خانواده‌ام برایت بنویسم تا بیشتر با روحیات و خانواده‌ی من آشنا بشوی تا بهتر تصمیم بگیری.
خانواده‌ی ما از نظرِ مالی متوسط است؛ یعنی به قول معروف: محتاج کسی نیستیم. پدرم، مذهبی و پیرمرد شصت‌ساله‌ای است که لباسِ روحانی‌ها را می‌پوشد اما عمامه ندارد. اصلِ ما، همدانی است و زبانِ مادریِ من، تُرکی است.
مادرم، پنجاه و هفت ساله و پیر که زبانِ فارسی را هم درست بلد نیست. دوخواهرم، که هردو بی‌سوادند، ازدواج کرده‌اند و داری فرزندانی هستند. سه برادر دارم که دونفر از من بزرگ‌تر و هردو ازدواج کرده‌اند و بچه‌هایی دارند و از خانه‌ی ما رفته‌اند. برادری کوچک‌تر از خود به نام محمود دارم که یازده‌ساله است. با افکارِ من هم فکر کنم آشنا شدی. به انسانیت و صداقت، اهمیت زیادی قائلم.
خب این شمّه‌ای بود از موقعیت و وضعِ خودم. البته می‌دانم که حالا زود است ازدواج کنیم، اما دوسالِ دیگر که تحصیلاتِ تو تمام بشود و من هم رسماً شروع به کار کنم دیگر زود نیست.
از تو تمنّا می‌کنم خوب فکر کن و تصمیم بگیر. اما من شخصاً فکر می‌کنم بتوانم تو را سعادتمند کنم. چون روحیه‌ی هردومان شبیهِ هم است. اگر جوابِ تو مثبت باشد، بزودی با مادر و یکی از خواهرانم مسافرتی به لنگرود خواهیم داشت که مقدماتِ کار فراهم شود و نامزدی صورت بگیرد تا دوسال بعد.
اما اگر خدای ناکرده، جواب، منفی باشد من بایدباید بازهم در تنهایی و غم‌های خودم پرسه بزنم و در دلم، بوته‌های حسرت و اندوه بکارم. بیا غم‌هایمان را قسمت کنیم و شادی‌هایمان را نیز. بیا تا پُلی از محبت بسازیم و با کوله‌بارِ مهربانی و وفا از روی این‌پُل گذرکنیم.
اما کتاب«تفکرات تنهایی» را یکی از دوستانم از خانه گرفته و بُرده، به جای آن«شکستِ سکوت» از «کارو» را برایت می‌فرستم که حتی بهتر از کتابِ قبلی است. امیدوارم بپسندی.
مشتاقانه منتظر پاسخت هستم که سرنوشت‌ساز است. خواهش می‌کنم نامه را به کسی نشان نده! خب، متشکرم. خدانگهدارِ تو.
مادرِ خوبت، پدر عزیزت و افسانه و آدینه و آمنه و برادرت را سلام برسان. برای همگیشان موفقیت آرزومندم. همیشه به یادت: احمد
یکشنبه: 12شهریور1357


ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  بیست و سومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز بیست و پنجم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۴۱ تا ۲۵۲



فایل pdf  و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻

https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الروم ۲۲

وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْعالِمِينَ

(یکی دیگر) از نشانه‌های او، آفرینش آسمان‌ها و زمین، و تفاوت زبان‌ها و رنگ‌های شماست. به‌راستی در این (آفرینش)، نشانه‌هایی (بزرگ) برای افراد دانا وجود دارد.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



متکلّم را تا کسی عيب نگيرد سخنش صلاح نپذيرد.

مشو غرّه بر حُسنِ گفتارِ خويش
به تحسينِ نادان و پندارِ خويش
 


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم.
و به آنها وابسته میشویم و هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود.
پس هرکسی را که بیشتر دوست داریم و میخواهیم بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم...

#جین_وبستر

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#زندگی_نامه قسمت ۵۱

یک‌هفته گذشت و پاسخی به نامه‌ام نرسید. بی‌تاب شدم و با یکی از دوستانم به لنگرود رفتم. کاسی باور نمی‌کرد برای گرفتن جواب آمده‌ام. گفتم:
ـ آمده‌ام حضوری پاسخ بگیرم.
گفت:
ـ برایت نامه نوشتم. برو بخوان!
سخنی نگفت که بدانم با ازدواج موافق است یا نه؟ به قم برگشتم. نامه‌اش رسیده بود. اینک متنِ آن نامه:

سلام به تو احمد خوب و مهربون
به نامِ آن که هستی را آفرید و آن را به ما ارزانی داشت. شاید با نامِ او باشد که آرامش بر دل‌هایمان بنشیند. جزاین امیدی دیگر نیست. برای هرکس در زندگی، لحظاتی هست که به آن‌ها عشق می‌ورزند و با آن‌ها زنده‌اند. برای من بهترین لحظات، لخظاتی است که با خوبی‌ها هستم؛ گرچه خودم به دور از این صفت می‌باشم. به هرحال، تو که فرشته‌ی خوبی‌ها هستی، در رأسِ این دوست داشتن قرار داری.

احمدعزیز! نمی‌دانم نامه را با چه جمله‌ای شروع کنم. راستش اصلاً نمی‌دانم چه بنویسم. چون هیچ انتظارِ چنین نامه‌ای را نداشتم و فکر نمی‌کردم برخوردِ ما به این‌گونه مسائل برسد. فکر نکن ناراحت شدم، نه؛ من جوابِ منفی به تو نمی‌دهم، فقط دلم می‌خواد کمی در باره‌ی خودمون در نامه‌های بعدی بیشتر بنویسیم تا با همدیگر بیشتر آشنا شویم و بعدها بتوانیم برای همدیگر دوستان خوبی باشیم؛ یک دوست در زندگی و هم یک رفیق برای آینده.

شاید حرف‌هایم کمی برایت ناآشنا به نظر بیاید، ولی کُلّاً به تو می‌گویم بیا اول همدیگر را مانند دودوست بشناسیم بعد تشکیل زندگی بدهیم. پدر و مادرم هم شرایطی در اختیار من گذاشته‌اند؛ نمی‌دانم چه کنم؟ شاید فرزند برای پدر و مادر، شیرین‌ترین چیز زندگی است و به خاطر همین، پدر و مادر به نحوهایی آسایشِ فرزندِ خود را خواستارند. من نمی‌توانم برایت چیزهایی را که با پدر و مادرم صحبت کرده‌ام ناگفته بگذارم. بنابراین، سؤالاتی ازت می‌پرسم تا ببینم جوابِ تو چه خواهد بود:
1-آیا فکر نمی‌کنی بدونِ شناختِ یکدیگر، زندگی دشوا رخواهد بود؟
2- تو در آینده کجا مستقل خواهی شد؟
3- آیا بهتر نیست خانواده‌ی ما دوتا همدیگر را از نزدیک دیده و از وضعِ همدیگر باخبر باشند؟
4- آیا ساختنِ یک زندگی و به وجودآوردنِ نسلی، برایت بعدها پشیمانی به بار نخواهد آورد؟
5- آیا شناختِ تو نسبت به من تا حدی بوده توی این چندروز، که تو مرا شریک زندگیت قرار بدهی؟
6- آیا در باره‌ی من خوب با پدر و مادرت صحبت کرده‌ای؟
7- گاهی اوقات، احساساتِ جوانی باعث و بر شعور غلبه کرده و جایگزین منطق می‌گردد. این را قبول داری؟ پس درست فکر کن!
احمدِ خوب! فکر نکن ا زاین که این‌سؤال رو از من کردی که: آیا حاضری با من ازدواج کنی؟ می‌خواهم از زیرِ بارَش در برم. نه هیچ هم این‌طور نیست. سعی کنیم تا یکدیگر را کامل بشناسیم و بعد یک زندگی کامل نثار همدیگر بکنیم.
از این که کتابی برایم ارسال داشتی، کمال تشکر را دارم.
راستش نمی‌دانم این احساسات چیست؟ از روزی که نامه‌ات به من رسید، تو یک حالتِ دیگری افتادم که توصیفش برایم دشوار است. پنج‌شنبه نامه‌ات رسید و من الان دارم برایت جوابِ نامه‌ات را می نویسم یک‌شنبه است. از بس فکر کردم، سرم درد می‌کنه. چون اصلا انتظارِ چنین چیزی رو نداشتم و فکر نمی‌کردم این‌جوری بشه.
اگه یادت باشه تو چمخاله به من گفتی:
ـدوست داری مردِ موردعلاقه‌ات چطور باشه؟
و من که جوابت رو دادم گفتی:
ـ اگر با این شرایطی که گفتی پیدا بشه چه می‌کنی؟
من هم در جوابت گفتم:
ـ هنوز تصمیم نگرفتم.
و تو که این‌نامه رو برام فرستادی، برایم خیلی سخت بود که تصمیم بگیرم. منتظر نامه‌ات می‌باشم تا ببینم عقیده‌ات چیه؟
سلامم رو به خانواده‌ات و به کاظم‌آقا برسون! دیگه باهات خداحافظی می‌کنم. روزهای خوشی را برایت آرزومندم. موفق باشی.
دوستت: کاسی، نوزدهم شهریور1357

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  بیست و چهارمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز بیست و ششم  شهریور ماه
🗒 صفحات  ۲۵۳ تا ۲۶۴



فایل pdf  و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻

https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رمانهای ماندگار ایرانی

جای کدام کتاب خالیه؟

@book_tips 🐞
2024/11/14 15:57:45
Back to Top
HTML Embed Code: