Telegram Web Link
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  هجدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز بیستم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۱۸۳ تا ۱۹۴



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۵

در تابستان1356دیگر به قالی‌بافی نرفتم و بیشتر بیکار بودم. سه‌روز بنّایی کار کردم. داشتند ساختمان دانشگاه پردیس قم را می‌ساختند. دامادبزرگمان مرا به آن‌جا معرفی کرد. دیدم شاگربنّا شدن کار من نیست. رهایش کردم. خاطره‌ای از شرافت کارخانه‌دارهای قم بگویم:
کارخانه رادیاتورسازی«کامراد» قم در جاده‌ی اراک، کارگر می‌خواست. با دوستانم علی و امیر آن‌جا رفتیم و لباسِ کار به ما دادند و مشغول شدیم. کارِ من، راه‌انداختنِ دستگاهِ بُرشِ فلز بود. سه روز کار کردیم. یک‌بار، دستم به لبه‌ی قطعه‌ای خورد و زخمی شد. به مهندسِ مدیرِ داخلی گفتیم دیگر کار نمی‌کنیم. مهندس گفت:
ـ هرطور میلِ شماست. اما این‌جا همیشه کار هست. اگر پشیمان شدید، برگردید.
سپس به ما گفت تا دست‌کش و لباسِ کار را تحویل دهیم. تحویل دادیم. داشتیم از کارخانه بیرون می‌رفتیم که ما را صدا کرد:
ـ چند دقیقه بیایید دفتر من!
رفتیم. گفت:
ـ بدون گرفتنِ دستمزد می‌رفتید؟
گفتیم:
ـ آخر فقط سه روز کار کردیم.
گفت:
ـ یک ساعت هم کار می‌کردید دستمزدتان را می‌دادیم.
از کشوی میزِ کارش پول درآورد و شمرد و به هرکدام از ما دستمزد سه‌روز را داد. بیش از پول، از شرافت و بزرگواری مهندس، شادمان بودیم. محکم با ما دست داد و خداحافظی کرد.
این‌وضعیت را با وضعِ استخدام امروز مقایسه کنیم! نه بیمه‌ای، نه تضمینی، نه امیدی به ادامه‌ی کار. تازه حقوقِ ماهِ نخست را هم اداره‌ی کاریابی برمی‌دارد. از رفتارهای توهین‌آمیز و تحقیرکننده‌ی کارفرما با کارگران و کارمندان بگذریم که خودش مصیبتی است.
استخدام من در آموزش و پرورش هم ساده و جالب بود. یک روز در مرداد1356به آموزش و پرورش قم رفتم و گفتم:
ـ می‌خواهم معلم بشوم.
گفتند:
ـ برو چهارقطعه عکس و رونوشت از صفحات شناسنامه بیاور!
رفتم و آوردم و به همین آسانی استخدام شدم. البته باید دوسال در دانش‌سرای مقدماتی قم دوره‌ی آموزگاری می‌دیدم که دیدم.
زندگی جریان آبی است که می‌رود و هرچه را که سرِ راهش باشد با خود می‌بَرَد. زندگی را آدم‌ها به وجود می‌آورند و خود درآن مَحو می‌شوند. آدم‌ها سرِ راهِ زندگی هستند. زندگی، نمایشنامه‌ی بی‌سَر و تَه و گُنگی است که هرکسی خیال می‌کند نقشِ اول را درآن به عهده دارد. من هم چنین فکری داشتم. خودم را مرکزِ هستی و وجود می‌دانستم. وقتی توی کوچه و خیابان راه می‌رفتم، فکر می‌کردم همه دارند به من نگاه می‌کنند. پیشِ خودم از خویشتن قهرمانی ساخته‌بودم. البته این، حقِ همه‌ی انسان‌هاست.
به دانش‌سرا رفتم. هنگامِ ورود به آن‌جا، آرزوهای زیادی داشتم. با خود می‌گفتم:
ـ باید بهترین معلم بشوم و شیوه‌های تازه‌ای در تدریس خلق کنم. بنیادِ آموزش و پرورش را دگرگون خواهم نمود.
روزی را که می‌خواستم به دانش‌سرا بروم، فراموش نمی‌کنم. روز جمعه بود. از آن‌جمعه‌هایی که یک‌دنیا غم و بی‌حوصلگی دارد. دوم مِهر 1356 بود. ساکی را که از خواهرم گرفته‌بودم پُرکردم از وسائل موردنیاز مانند: حوله، قاشق و چنگال، مسواک، خمیر ریش. مادرم در اتاق کِز کرده‌بود. جز من و مادرم کسی درخانه نبود. آفتابِ بی‌رنگ و مُرده‌ای روی چینه‌ی دیوار ولو شده‌بود. پاییز تازه آمده‌بود. روی آنتنِ خانه‌ی روبرویی، دوکلاغ سیاه نشسته بودند و با هم ناله می‌کردند. دلم شور می‌زد. بغضی مثلِ دشنه در گلویم فرو رفته بود. گریه‌ام می‌آمد. مادرم حرفی نمی‌زد. ساکت بود. می‌دانستم او هم بغض کرده‌است. ساک را برداشتم. دَمِ درگاهِ اتاق ایستادم. می‌ترسیدم حرفی بزنم و بغضم بترکد. مگر کجا می‌رفتم؟
واردِ حیاط که شدم، صدای شکسته و لرزانِ مادرم، بغضم را ترکاند:
ـ احمد! کی برمی‌گردی؟ همه چیز برداشتی؟
برگشتم و نگاهم را که زیرِ پرده‌ای از اشک پنهان بود به مادرم انداختم. چقدر شکسته می‌نمود! هنوز به درِ خانه نرسیده‌بودم که صدای زنگِ در بلند شد. دوستم «امیر» بود. با موتورِ قراضه‌اش دنبالم آمده‌بود. دانش‌سرا درست در آخرِ شهر، تَهِ خیابان«چهارمردان» بود. دور و بَرش را قبرستان‌ها احاطه کرده‌بودند. گنبدهای آبی و سبزِ مخروطی، نرده‌های دورِ قبرها، دیوارهای گِلی و غمزده‌ی باغ‌های کنار گورستان، با سکوتِ بخسته‌کننده و صدای زنی که بی‌شباهت به زوزه نبود، دلِ آدم را آشوب می‌کرد و گریه می‌آورد.
محوطه‌ی دانش‌سرا کم‌کم پُر شد. همه خسته بودند. بی‌حال، با هم سلام و علیک می‌کردند.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃🌺


سلام دوستان کتابخوان عزیز 💚

از همراهی و حضورتون در این جمع خوشحال و سپاسگزارم .🥰
می‌دونم که همه ما روزهای پرمشغله‌ای داریم، اما باور کنید که خواندن کتاب، حتی چند صفحه در روز، می‌تواند بهمون آرامش بده، به رشد فردی مون کمک  کنه و دیدمون رو نسبت به دنیا وسیع تر کنه. 🌹
بیایید با هم عهد ببندیم که هر روز حداقل 10 صفحه کتاب بخونیم و از این فرصت استفاده کنیم. شاید در ابتدا کمی سخت باشه، اما مطمئنم  اگر به صورت مداوم و منظم مطالعه کنیم این عادت خوب رو در خودمون تقویت می کنیم. 🤝
یادتون باشه، قلب تپنده‌ی هر گروه کتابخوانی، گفتگو و تبادل نظره. پس بعد از خواندن هر بخش، بیایید در موردش  صحبت کنیم. نظراتمون رو به اشتراک بذاریم و از تجربیات هم استفاده کنیم. این گفتگو ها باعث میشه درک عمیق تری از کتاب پیدا کنیم .👌

هر هفته یه چالش کوچیک داشته باشیم؟ 🤔
مثلا هر هفته یک جمله‌ی ماندگار از کتاب رو در کامنت‌ها بنویسیم و  آخر هر ماه نویسنده های مورد علاقه تون که دوست دارید بهترین آثارشون رو بخونید برامون بنویسید .📚
پس بیایید با هم کتاب بخونیم، با هم رشد کنیم و از این مسیر لذت ببریم.🪴

#ادمین
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


کاش همه‌ی زن‌ها مردی را داشتند که عاشقشان بود، مردی که حرف‌هایشان را میفهمید، ظرافت شان را به جان می‌خرید و روزانه چند وعده از زیبایی و خاص بودنشان تعریف می‌کرد.

و کاش مردها زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند، که به آن‌ها تکیه می‌کرد و قبولشان می‌داشت.

آن وقت جهانمان پر می‌شد از زنانی که افسرده نمی‌شدند، مردانی که سیگار نمی‌کشیدند و کودکانی که انسان‌های سالمی می‌شدند!

#نرگس_صرافیان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره النور آیه ۶۴

أَلا إِنَّ لِلَّـهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ يَعْلَمُ ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ وَ يَوْمَ يُرْجَعُونَ إِلَيْهِ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا وَ اللَّـهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَلِيمٌ

آگاه باشید که آنچه در آسمان‌ها و زمین وجود دارد، فقط از آنِ خداست. به‌راستی می‌داند که شما در چه حالی هستید، و روزی که به پیشگاه او بازگردانده می‌شوند، آنان را از کارهایشان آگاه می‌کند. خدا، همه چیز را به‌خوبی می‌داند.



#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)



چو بينی که در سپاهِ دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پريشانی انديشه کن.

برو با دوستان آسوده بنشين
چو بينی در ميانِ دشمنان جنگ
وگر بينی که باهم يک ‌زبان‌اند
کمان را زه کن و بر باره بَر سنگ


@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همیشه چنین بوده است
که عشق
ژرفای خود را نمی شناخته است،
مگر به هنگام جدایی...


#جبران_خلیل_جبران


@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  نوزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز بیست و یکم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۹۵ تا ۲۰۶



فایل pdf  و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻

https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۶

در تابستان سال1356برای صفحه‌ی مکاتبه‌ی مجله‌ی«دختران و پسران» پیامی فرستادم و نوشتم: با کسانی که احساس تنهایی می‌کنند، دوست دارم مکاتبه کنم. در هفته‌های بعد،  از برخی شهرها و حتی از امارات برایم چندین نامه رسید. یکی از نامه‌ها از شهرستان لنگرود استان گیلان بود. دخترخانمی برایم نوشته بود مایل است با من مکاتبه داشته باشد. سه چهارنامه میانِ ما رد و بَدَل شد. برای هم عکس فرستادیم. سه سال از من کوچک‌تر بود. معلوم بود که نامه‌ها را دیگری برایش می‌نویسد. در نوشتنِ نامه به او مردّد شدم و دیگر چیزی ننوشتم.
نوروز1357رسید. چهارم فروردین با سه تَن از دوستان تصمیم گرفتیم به اهواز برویم. عصر سوار قطار و راهی شدیم. بلیتِ قطار گرفتن، بسیار آسان بود. مانند امروز نبود که از مدت‌ها قبل، پیش‌فروش کنند. همان روز بلیت گرفتیم و دوساعت بعد در قطار بودیم. هنگام بازگشت نیز چنین بود. صبحِ روزِ بعد در اهواز بودیم.
موقعِ رفتن به ایستگاهِ قطار، از درِ خانه که بیرون آمدم، پستچی نامه‌ای به دستم داد که از لنگرود بود. عیدی پستچی را دادم و نامه را نخوانده به مادرم سپردم تا بالای کمد بگذارد. سه شب و چهار روز در اهواز بودیم. لبِ کارون، پاتوقِ ما شد. به آتشگاه رفتیم که جای زیبارویان بود و اکنون فرودگاهِ اهواز را در آن‌مکان ساخته‌اند. در نزدیکیِ آن، کولی‌ها چادر زده بودند و غروب‌ها رقصِ گروهی راه می‌انداختند و صفایی بود. اسب‌سواری هم کردیم. همیشه عاشق اسب‌سواری بودم.
یادم هست اتاقِ ما در هتلی بود که فقط سه‌تخت داشت. تا واردِ اتاق شدیم، من، محمود و علی هرکدام تختی را به خود اختصاص دادیم و امیر، بی‌تخت ماند. با شوخی از او خواستیم که هرشب، مهمان یکی از ما باشد! پتویی روی زمین انداخت و راحت شب‌ها می‌خوابید. روبروی هتل، مغازه‌ی لوازم صوتی بود که ترانه«اگه عشق همینه» با صدای«گیتا» را که نوارش تازه به بازار آمده بود، مرتب پخش می‌کرد. چه‌روزهای خوشی بود.
بهار، موسیقیِ فضای طبیعت بود و آسایش و آرامش، همچون جویباری زلال، از متنِ زندگی می‌گذشت. جوانی، عطرِ احساسِ ما بود و آزادی، آبادیِ ذهن را نوید می‌داد. نه هراسی از آینده بود و نه ترسی از آشفتگیِ روزگار. در پهنای هستیِ ما، بادِ موافق می‌وزید و کشتیِ وجودِ ما را روی امواجِ خروشانِ شادی به هرسو می‌کشاند. آرمانی جز شورِ شادمانی نداشتیم. مقصدی برای رسیدن نبود. خودِ این‌گشت‌وگذار، مقصودِ ما بود. زیستن، تجربه‌ی خوشایندِ هر روزمان بود. از جامِ رخشانِ لحظه‌ها می‌نوشیدیم و بذرِ بخت می‌کاشتیم و میوه‌ی مُراد می‌چیدیم.
در کنارِ کارون، دست‌ می‌افشاندیم و پای می‌کوبیدیم. کمی‌دورتر،  آتشگاهی بود که آتشِ جوانی بنشانیم و در خراباتش از باده‌ی بدن بنوشیم و «چنان که افتد و دانی» جوانی کنیم و آرام بگیریم.  شب‌ها پُرستاره بودند. ماه می‌خندید. مهتاب، می‌درخشید. دل، می‌شنگید. جان، می‌فهمید. زمین، زنده بود. زمان، زیبنده بود. ریا نبود؛ جفا نبود؛ خدا بود و با لبخند، نفسِ عمیق می‌کشید و خدایی می‌کرد. جهان، خُرّم بود. جامعه، بی‌ماتم بود. می‌کوشیدیم تا دادِ خوش‌دلی بستانیم و عشرت کنیم تا به حسرت نکُشندمان. انگار به دلمان بَرات شده بود که دیگر چنین‌روزهایی نخواهیم دید.
چهار روزبعد، به خانه برگشتیم. در کوپه‌ی ما، جوانی سی‌ساله و بسیار متین و خوش‌رو بود که خودش را«مسعود» نامید و خواهشِ ما را برای هم‌پیاله شدن پذیرفت. نزدیک بامداد، که هوا تاریک بود، به قم رسیدیم. مسعود از ما خواست تا برای پرهیز از خطر، به خانه‌ی او برویم. در کوچه‌های «باغ‌شازده» روی یکی از ماشین‌ها اعلامیه‌ای بود که برای نخستین بار می‌دیدیم. آن را برداشت و به خانه‌ی مسعود رفتیم.
در خانه از من خواستند که اعلامیه را بخوانم. خواندم. متنِ آن، از آیت‌الله‌خمینی بود که مردم را به مبارزه بر ضدِ شاه فراخوانده بود. مسعود به من گفت:
ـ گوینده و دوبلور خوبی می‌شوی.

ادامه 🔻🔻🔻
سفارش کرد که در این‌روزها خیلی به کوچه و خیابان نرویم. بکوشیم آینده‌ای درخشان برای ایران بسازیم.
خفتیم. نزدیکِ ظهر برخاستیم دیدیم صبحانه‌ای مفصل حاضر است. خوردیم و از هم جدا شدیم.
هفت‌ماه بعد، در آشوب‌های آن‌روزها، با دوستم علی، نزدیکِ بازارِ قم بودیم. تانک و زره‌پوش و نیروهای کماندو، ایستاده بودند. جلو رفتیم. فرمانده، به نظرمان آشنا بود. نگاهی به او انداختیم. لبخندی زد و جلو آمد و سلام داد و گفت:
ـ حالتان چطور است؟ نگفتم مراقب خودتان باشید!
خودش بود. مسعود بود. باز به ما هشدار داد و گفت:
ـ هر اتفاقی افتاد، بمانید و در سربلندی ایران بکوشید. شاید شاه برود. میهنِ ما دگرگون خواهد شد. روزهای نابسامانی در پیش داریم. ایران به شما نیاز دارد.
ما را بوسید و بدرود گفت. ندانستیم چه بر سرِ او آمد. اما هرکه بود، به ما پناه داد و نگرانِ آینده‌ی ما بود. او را هرگز از یاد نخواهم بُرد.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 یادگیری معکوس چیست؟

🔸با این انیمیشن جالب در کمتر از دو دقیقه با مفوم کلی یادگیری معکوس  آشنا شوید.

🧑‍💻#یادگیری_معکوس


@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الروم آیه ۴۴

مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ

هر کس کفر ورزد، کفر او فقط به ضرر خودش است، و کسانی که کار شایسته کردند، برای (آخرتِ) خودشان، (بستری نرم و راحت) می‌گسترند.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)


دشمن چو از همه حیلتی فرومانَد سلسله‌ی دوستی بجنبانَد پس آنگه به‌ دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند.


@book_tips 🐞
در هنگام تفکر به مرگ،
انسان سنتی، دل مشغول عذاب آن جهانی است
و انسان مدرن،
نگران بی معنایی جهان.


#آنتونی_گیدنز

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#گزیده_ای_از_کتاب

من مسائل و افکار خویش را با زنها در میان گذاشته ام و چنین فهمیده ام که دوست داشتن دختری که حتی يك كتاب هم نخوانده و اصلا نمیداند کتاب خواندن یعنی چه و قادر به تشخیص موزيك چایکوفسکی از بتهوون نیست بيشتر از يك ساعت ابدأ امکان ندارد.
ماریا سوادآموزی نکرده بود، او به این چیزها به عنوان جانشینان بديع الحصول سواد و هنر احتیاج نداشت .تمام مسائل او از شهوات ناشی میشد و بس. آنچه را که او هنر و وظیفه می دانست در این خلاصه شده بود که از آنچه که خداوند به عنوان هوس انگیزی به او بخشیده بود - از قامت زیبا گرفته تا رنگ پوست، مو، صدا، خلق وخو و از به کار گرفتن تمام استعدادها ،همه پیچ و تاب ها و خطوط اندام و تمام لطائفی که در تراش بدنش بود - حداکثر استفاده را بنماید، تا آنکه خودش را در دل عشاق خود جای داده و با سحر و افسون نشاطی فوری در آنها ایجاد نماید

#گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
ص.۱۸۶

https://www.tg-me.com/booktipsgroup
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  بیستمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز بیست و دوم  شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۰۷ تا ۲۱۸



فایل pdf  و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻

https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#زندگی_نامه قسمت ۴۷

عصر پنج‌شنبه‌دهم آذر1356دوستم علی اخوان پیشِ من آمد و گفت:
ـ برویم حرم و گشتی بزنیم.
آن‌روزها، صحن‌های حرم از میعادگاه‌های دختران و پسران جوان بودند. ما نیز برای تفریح و شیطنتِ جوانی بیشتر وقت‌ها در همان‌مکان‌ها پرسه می‌زدیم و مشتاقِ چشمی خواهشناک و نوازشگر بودیم تا مستمان کند و دمی از شور و شرِ دنیا بیاساییم.  به مسجداعظم در حیاط سوم حرم رفتیم. مسجد شلوغ بود. آخوندی بالای منبر سخنرانی می‌کرد که بعد دانستیم اسمش آقای ربّانی اَملشی بود.
مراسم چهلم مصطفی خمینی و گرداننده‌ی مجلس، صادق خلخالی بود. خلخالی را برای نخستین‌‌بار در همان مجلس دیدم که نزدیکِ در ایستاده بود. سخنرانی ربانی که تمام شد، طلبه‌ها که حدود200نفر بودند، شعار دادند:
ـ درود بر خمینی! مرگ بر حکومتِ یزیدی!
خلخالی، با مشتِ گره‌کرده و روی برافروخته، فریاد می‌زد:
ـ شعار ندهید! شعار ندهید!
طلبه‌ها، با همان شعارها، از مسجد بیرون آمدند و ما نیز همراهشان به سوی حرم اتابکی(صحن آئینه) روان گشتیم. جمعیت که از حرم بیرون آمد، حدود بیست‌پاسبان با باتوم، جمعیتِ اندک را پراکنده کردند و کسی دستگیر نشد.
گویا صبح همان‌روز، از طرف مدرسین حوزه‌ی علمیه قم، مراسم دیگری در مسجد اعظم برگزار شده بود. در مراسم صبح، من و علی نبودیم. خبر آن را همان عصر شنیدیم.
در تاریخ‌های شفاهی و کتبی مربوط به آن‌روز، خوانده و شنیده‌ام که تعداد افرادِ حاضر در مراسم را دَه‌هزارنفر ذکر می‌کنند. حال آن که نه مسجد اعظم چنین گنجایشی دارد و نه این عدد درست است. من شاهد بودم. حاضران نزدیک به دویست‌نفر و جز من و علی، همه طلبه بودند.
ماجرای دیگری که از نزدیک دیدم، غروبِ روز دوشنبه، نوزدهم دی‌ماه همین سال بود. از دانش‌سرا برای تفریح یکی‌دوساعته نزدیک حرم بودم. مثلِ همیشه،نظربازی می‌کردم. ناگهان صدای گلوله برخاست.  مردم، هراسان، به هرسو می‌دویدند.
دوستی داشتم که در خیابانِ اِرم، مغازه‌ی سوهان فروشی داشت و گاهی به تماشای بازی‌های من در خانه‌ی جوانان می‌آمد. مرا که دید، دستم را گرفت و داخلِ مغازه بُرد و کرکره را پایین کشید. یک‌ساعت بعد، با احتیاط، کمی کرکره را بالا زد و چون مطمئن شد کسی نیست، مرا بیرون فرستاد و به دانش‌سرا برگشتم.
دانستیم که در روزنامه‌ی اطلاعات، مقاله‌ای در معرفی آیت‌الله خمینی چاپ شده و به نیاکانِ هندی ایشان اشاره کرده بودند. علتِ آشوب، اعتراض به این‌مقاله بود. در آن‌روز ندیدم کسی مجروح یا کُشته شود و خبری نیز در این‌مورد گفته‌نشد.
در همان‌شب، شعری سرودم که بخشی ا زآن چنین بود:

هوای شهرمان ابری است؛
زمستانِ عبوس و خشمگین با کاروانِ برف و سرمایش،
زده خرگاه و خیمه در فضای شهرِ دلمرده.

همیشه رعد می‌غُرّد؛
چراغِ کوچه‌ها خاموش،
صداها در گلو خفته.

همه از ترسِ باد و غرّشِ یک‌ریزِ رعدِ بی‌امان درخانه‌ها پنهان؛
زِ دیوار و درِ هرخانه‌ای وحشت نمایان است.
سؤالی یا جوابی نیست،
اگر مرغی بخوانَد، بر گلویش تیر خواهند زد...

متن کامل شعر را گم کردم. نوشته‌ای هم از آن‌روز دارم که چنین است:
این چه بلوایی است؟ این چه غوغایی است که درشهر پیچیده؟ چرا می‌کُشند؟ چرا به جای منطق، با زبانِ گلوله و چماق با مردم سخن می‌گویند؟ چرا جوابِ آزادی را با بند و اسارت می‌دهند؟ چرا پاسخِ انتقاد را با ناسزا می‌دهند؟ چرا؟ چرا؟
دست‌هایم می‌لرزند. رنگ تغییر کرده. لحظاتی پیش می‌خواندم و دوستانم، دوستانی که پاک‌تر از برگِ گُل، خوب‌تر از چشمه‌های زلال و سیال هستند، اشک می‌ریختند و من اشکم را پنهان می‌کردم. اما آیا بغضی را که راه برگلویم بسته‌بود می‌توانستم پنهان کنم؟
به روزهای خوبی می‌اندیشیدم که پایان یافت. به روزهایی که شادی بود، هلهله بود. به روزهایی که وقتی خورشید می‌درخشید، حرارتی گرم و روشنایی با شکوهی با خود به ارمغان می‌آورد. به روزهایی که شب‌هایش پُر از ستاره بود و مهتاب چه زیبا درآغوشِ سپهر به عشوه‌گری می‌پرداخت. به روزهایی که صدای شادمانِ دست‌فروش‌ها و میوه‌فروش‌ها در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر طنین می‌انداخت. به روزهایی که کودکان فریادهای شادمانی برمی‌آوردند و لبخند میهمانِ لب‌ها بود. به روزهایی که عشق بود و امید.
اما امروزچه؟ امروز جای شادی را غم گرفته و پوچی و نا امیدی، رنگِ امید را از لوحِ دل‌ها زُدوده. ستم نعره برآورده و ظلم بر سرِ بام‌ها و دیوارها سایه انداخته. دیگر مهتاب نمی‌رقصد. خورشید حرارت و گرمی گذشته را ندارد. روزها عبوسند و بی‌حوصله. ستاره‌ها درحالی پوسیدنند. درختان از برهنگی در شرمند. برگ‌ها ریخته‌اند. در دشت، پژواکِ آوازی نیست. چشمه‌ها را مسموم کرده‌اند. راستی که چه فرقِ فاحشی میان دیروز و امروز هست. ای کاش سقفِ آسمان می‌شکافت و خدا از این شکاف می‌دید. می‌دید که بندگانش چگونه‌اند! اما افسوس که خدا خفته و از دستِ او نیز کاری ساخته نیست.
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
@book_tips 🐞
2024/09/21 05:30:52
Back to Top
HTML Embed Code: