Telegram Web Link
🍃🌺🍃

سوره الروم آیه 17 :

فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَحِينَ تُصْبِحُونَ

ترجمه :

«به پاکی یاد کنید خدا را
وقتی از روز وارد شب می شوید
و وقتی از شب وارد روز می شوید»

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)


ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان.

پندی اگر بشنوی ای پادشاه
در همه عالم به از این پند نیست
جز به خردمند مفرما عمل
گر چه عمل کار خردمند نیست



@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۲

یک‌روز عصر تابستان بود. مادرم به خانه‌ی همسایه‎ی دیوار به دیوارمان برای روضه رفته بود. من و خواهرم خدیجه در حیاط خانه «لی لی» بازی می‌کردیم. خواهرم کنارِ حوض ایستاده بود و بازی مرا نگاه می‌کرد. به من گفت:
ـ تقلّب کردی. بازی قبول نیست.
من او را هُل دادم که از پشت در حوض افتاد و همین‌طور ماند. انگار مرده بود. فریاد کشیدم و به خانه‌ی همسایه رفتم. چند زن و مادرم به خانه ریختند و خواهرم را از حوض بیرون کشیدند. اصلاً نگفتم  من او را هُل دادم. مدتی طول کشید تا خواهرم به هوش آمد و آهی از خوشحالی کشیدم. گاهی از تصوّرِ این که اگر می‌مُرد، من چه می‌کردم؟ به خودم می‌لرزم.
یک‌روز«قَری‌ننه» مُرد. او را دفن کردند و آمدند. نزدیک ظهر بود. من و اقدس(نوه‌ی قری‌ننه) در راه‌پله خانه‌ی قری‌ننه بازی می‌کردیم. یک حوله‌ی سفیدِ بزرگ در گوشه‌ای افتاده بود آن را برداشتم و دیدم نمناک است. با این‌حال روی سرم کشیدم تا ادای مُرده‌ها را دربیاورم و اقدس را بترسانم. اقدس، جیغی کشید و گفت:
ـ بندازش زمین! این، همان‌حوله‌ای است که مادربزرگم را با آن خشک کردند و توی قبر گذاشتند.
من فوری آن را به گوشه‌ای انداختم. اقدس که دوسه‌سالی از من بزرگ‌تر بود، گفت:
ـ باید بری حمام و غسلِ مَسّ میّت بکنی.
خدایا! این چه کاری بود که کردم! با بزرگ‌ترها مشورت نکردم تا بگویند که نیازی به غسل نیست. رفتم حمام. جز صندوق‌دار حمام، کسی نبود. ترس، وجودم را گرفته بود. از مُرده وحشت داشتم. «قری‌ننه» مدام جلوی من ظاهر می‌شد و خنده‌های هراسناک سر می‌داد که دندانِ مصنوعی‌اش بیرون می‌پرید و دهانش تکه‌پاره می شد و زبانش تا گردنش می‌آویخت و بینی‌اش به دوحُفره‌ی خونین تبدیل می‌گشت.
رویم را به سوی دیگر می‌گرفتم، باز با گردنی سیاه و بریده و خونین، قهقهه می‌زد. تند، داخل گرمخانه شدم. رفتم زیر دوش. مردگان، دورم را گرفتند.  با سر و روی فروریخته و خون‌آلود، مرا مسخره می‌کردند. لباس‌هایشان پاره و خاکی بود. از ترس زدم بیرون. فضای حمام مِه‌آلود بود و چشم، یک‌متر آن‌سوتر را نمی‌دید. به سوی درِ خروجی دویدم. در را بازکردم، اسکلتی خندان به سویم آمد. انگار قلبم از تپش بازایستاد. اما او پیرمردی تکیده و لاغر بود. مُرده نبود. کمی خیالم راحت شد. او واردِ خزینه شد و من دوباره زیر دوش رفتم و تند غسل کردم و بیرون جهیدم.
بچه که بودم از دیوانه‌ها خیلی می‌ترسیدم. در خیابان شاه(امام) نزدیک دارایی، مردی چاق و بسیار زشت‌رو بود که«علی‌قاقایی» صداش می‌کردند. وقتی گرسنه یا خشمگین بود، به صورت و سرِ خودش می‌زد و دستش را گاز می‌گرفت و با صدایی هراسناک، فریاد می‌کشید. هرگاه او را از دور می‌دیدم، دلم می‌تپید و هُرّی فرو می‌ریخت؛ انگار یک‌بارِ آجر در درونم خالی می‌کردند. با فاصله‌ی زیاد رد می‌شدم.
یک‌روز، برای خریدِ ماست به بقالیِ پشتِ کوچه‌مان می‌رفتم که دیدم گروهی بچه از روبرو به سوی من می‌دوند. زنی دیوانه، دنبالشان گذاشته بود و کودکان از ترس می‌دویدند. بچه‌ها از کنارم رد شدند. من به راهم ادامه دادم. زنِ دیوانه به من رسید و با خشم، یقه‌ی مرا گرفت. من با ترس، نگاهش کردم. شاید ده‌ثانیه به هم خیره شدیم. ناگهان یقه‌ام را رها کرد و با دو دستش، صورتم را نوازش کرد و گفت:
ـ نه، تو از اونا نیستی. تو به من سنگ نزدی. تو خوبی. تو خوبی.
لبخندی زدم. مرا رها کرد و به سوی بچه‌ها دوید. انگار آبی بر آتشِ ترسِ من ریخته بودند. دیگر از دیوانه نمی‌ترسیدم. همیشه هم طوری رفتار کردم که حرفِ آن زنِ به ظاهر دیوانه، دروغ درنیاید و خوب باشم.
چندی بعد«علی‌قاقایی» را دیدم. داشت به سر و صورتش می‌زد. جلو رفتم. از نانِ شیرینی پزی یک «کَسمه»(نان گردِ شیرین) خریدم و به سویش رفتم و نان را به طرفش گرفتم. نگاهی به من کرد و نان را گرفت و دوسه گاز زد. آرام شد. گفت:
ـ آب.
دستش را گرفتم و به سوی کوچه‌ی«عرب‌پور» رفتم که یک مخزنِ آب با لیوان، در پیاده‌رو گذاشته بودند. لیوان را پر کردم و دستش دادم. نوشید. دستِ مرا گرفت و برگشت. به سوی کوچه‌ی دارایی رفتیم. درنیمه‌های کوچه، به خانه‌ای رسیدیم. درِ خانه باز بود. دستِ مرا رها کرد و به درون رفت. برگشت و گفت:
ـ خداحافظ!
گفتم:
ـ خداحافظ!
برگشتم. آرامشی شادمانه درونم را غلغلک می‌داد. زیرلب ترانه‌ای خواندم که از یک فیلم یادگرفته بودم:
ـ دلا دیوانه شو! دیوانگی هم عالَمی دارد.
هنوز هم کمی دیوانه‌ام.
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  چهارمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز ششم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۴۰ تا ۵۱



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره المزمل آیه 9 :

رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا


ترجمه :

همان پروردگار شرق و غرب که معبودی جز او نیست، او را نگاهبان و وکیل خود انتخاب کن،

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)



رحم آوردن بر بدان ستم است بر نيكان. عفو كردن از ظالمان جورست بر درويشان. 

خبیث را چو تعهد كنی و بنوازی
به دولت تو گنه می كند به انبازی


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۳

هیجدهم مرداد1351، عقدِ و عروسیِ خواهرم خدیجه بود که در چهارده‌سالگی به خانه‌ی بخت رفت. خانه‌ی بختش، اتاقی نُه‌متری در کوچه‌ی خودمان بود با حداقل وسایل برای زندگی.  فرششان، قالیِ خِرسک و گلیمی بود که مادرم خودش بافته بود. دامادمان بهرام سهرابی، با یک هندوانه به خواستگاری آمد. پدرم بر این اعتقاد بود که دختر باید هرچه زودتر به خانه‌ی شوهر برود. چند حدیث هم می‌آورد که از خوشبختی مرد است که دخترش در خانه‌ی او«حیض» نشود.
عروسی ساده بود: لباسِ عروس کرایه کردیم و کمی آرایش و حضور چند دوست خدیجه و چندفامیل و کمی بزن و برقص و سپس بدرقه تا اتاقِ کوچکِ اجاره‌ای بختش. همین و تمام.
پدرم خوش‌بخت شد. گرچه خدیجه تا وقتی هم با ما بود، قالی می‌بافت و بخشی از هزینه و خرجِ زندگی را فراهم می‌کرد. بساطِ قالی‌بافی به خانه‌ی شوهر منتقل شد. خوب یادم هست غروب بود که او را از خانه‌ی ما بُردند. من هم همراهش رفتم. تا مهمان‌ها برگشتند، گفت:
ـ خوابم میاد. بذار ببینم خواب در خانه‌ی شوهر چه آرامشی دارد.
خوابید. من چندان بیدار ماندم تا او از خواب برخاست. شوهرش کباب خریده بود. با هم خوردیم. شام که تمام شد، دامادمان مرا به خانه روانه کرد.

روز بعد به دیدنِ خواهرم رفتم. زنِ صاحب‌خانه در اتاق خواهرم گرامافون روشن کرده بود و داشت می‌رقصید. نیمه‌برهنه بود. از حضورِ من خبر نداشتند. من ایستادم و از پشت شیشه به رقص نگاه کردم. زن، دلبرانه پیچ و تاب می‌خورد. آزاد و رها بود. برای این که بزمِ کوچکشان را به هم نزنم، آهسته بیرون رفتم. از جشن، همین مرا بس بود.
یک روز مدیر(آقای فاطمی) به کلاس آمد و گفت:
ـ بزودی دوره‌ی دبستانِ شما به پایان می‌رسد. امیدوارم توانسته باشیم شما را برای ورود به مرحله‌ای دیگر از کسبِ کمال و دانش، آماده نموده باشیم. برای صدورِ کارتِ ورودی به امتحان نهایی کلاسِ پنجمِ دبستان، سه قطعه عکس بیاورید.
یکی از دانش آموزان به نامِ حبیب اجازه گرفت و گفت:
ـ آقا عکس سه در چهار خوبه؟
مدیر گفت:
ـ نه جانم! سوار شتر بشوید و عکس بگیرید!
همه زدند زیر خنده و مدیر بیرون رفت.
در درسِ ریاضی، نمره نیاوردم و تجدید شدم و کار به شهریور کشید. با تبصره قبول شدم و اول مِهر به مدرسه‌ی راهنمایی کریمی، در انتهای خیابان شانزده متری رضاپهلوی(کیوانفر) رفتم. روز اول با دونفر دیگر همکلاس و هم‌نیمکت شدم و کارِ ما به دوستی کشید که تا امروز ادامه دارد. این‌دو علی اخوان و علی نظیفی بودند. نظیفی را«امیر» صدا کردیم تا دو علی نداشته باشیم. اسم امیر هم روی او ماند و حتی خانواده‌اش نیز امیر صدایش کردند.
دیگر سطحِ ما بالاتر رفته بود. به جای یک آموزگار، چندین دبیر داشتیم که هرکدام درسی خاص تدریس می‌کردند. با بسیاری از دبیرها زود دوست شدیم. برای دبیر«حرفه و فن» مجله‌ی «زنِ روز» می‌بردم و او مشغول می‌شد و ما سرسری از روی کتاب می‌خواندیم. برای دبیر تاریخ، داستانِ فیلم‌هایی را که دیده بودم تعریف می‌کردم و ترانه‌های فیلم را می‌خواندم. کلاس به خوبی می‌گذشت.
یک دبیرِ جغرافی داشتیم که زیرِ چشمش همیشه پُف داشت و روزهایی که با شیلنگِ ضخیم و کوتاهش، که همیشه در کیف داشت، همه را می‌زد می‌فهمیدیم با زنش دعوا کرده است. یک روز سرد زمستان، دیر آمد. زنگِ اول با او درس داشتیم. تا پشت میز نشست، نگاهی به همه انداخت و به من گفت:
ـ بیا پای تخته.
رنگ از رخسارم پرید. گفت:
ـ جهاتِ سِتّه را توضیح و با دست نشان بده!
تا آن‌روز، «جهاتِ سِتّه» به گوشم نخورده بود. گفتم:
ـ آقا این را هنوز درس ندادید.
برخاست و چون مالکِ دوزخ، به سویم آمد. شیلنگ هم دستش بود. گفت:
ـ هردو دستت را بگیر جلو!
در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ای،
غیرِ تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟
گفت:
ـ جهاتِ ستّه، یعنی جهت‌های ششگانه: بالا، پایین، عقب، جلو، راست و چپ.
با گفتنِ هرجهت، یک شیلنگ روی دستم می‌کوبید. شش‌ضربه فرود آمد. برای خوشمزگی، گفت:
ـ از ضربه‌ی کدام جهت، بیشتر دردت آمد؟
از زبانِ بی‌صاحبم بیرون پرید:
ـ آقا اون ضربه که مال عقب بود!
کلاس از خنده منفجر شد. خودش هم خندید؛ اما موقع رفتن برای نشستنم، دوضربه به باسنم کوبید. گفتم:
ـ آقا هنوز جای ضربه‌ی قبلی درد می‌کند.
دوباره کلاس از خنده به هوا رفت. اما به خیر گذشت و دیگر کسی کتک نخورد. لابد در خانه برای آشتی با زنش، این ماجرا را تعریف کرده بود. خدا مرا بیامرزد!
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  پنجمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز هفتم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۵۲ تا ۶۳



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نظر انیشتین راجع به سیستم آموزشی

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره النساء آیه 58 :

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَىٰ أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ ۚ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعًا بَصِيرًا

ترجمه :

خداوند به شما فرمان می‌دهد که امانتها را به صاحبانش بدهید! و هنگامی که میان مردم داوری می‌کنید، به عدالت داوری کنید! خداوند، اندرزهای خوبی به شما می‌دهد! خداوند، شنوا و بیناست.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "سعــــدی"


🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان كرد و بر آواز خوش كودكان كه آن به خيالی مبدل شود و اين به خوابی متغير گردد. 

معشوق هزار دوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی



@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"One crazy loyal friend is better than a thousand fake friends."


یک دوست وفادار دیوانه، از هزار دوست فیک بهتره.



@dailyenglish2024
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  ششمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز هشتم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۶۴ تا ۷۵



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره الانفال آیه 9 :

إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ

ترجمه :

(به خاطر بیاورید) زمانیکه از پروردگارتان کمک می‌خواستید؛ و او خواسته شما را پذیرفت (و گفت): من شما را با یکهزار از فرشتگان، که پشت سر هم فرود می‌آیند، یاری می‌کنم.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)

هر آن سری كه داری با دوست در ميان منه چه دانی كه وقتی دشمن گردد و هر گزندی كه توانی به دشمن مرسان كه باشد كه وقتی دوست شود.

به دوست گر چه عزیز است راز دل مگشا
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

هر کهنه نو می‌شود، هر زردی سبز می‌شود و هر سردی به گرمی می‌گراید، دیالکتیک طبیعت درس‌آموز است تا افکار و اندیشه‌های کهنه را دور ریخته و نویدبخش "تغییر" شویم.

مقاومت و عزم تغییر در روزگاری که ما را به تسلیم و تن دادن فرا می‌خواند پیام بهار طبیعت است.
انقلابیِ واقعی کسی است که علیه خودش انقلاب کند.

#لودویگ_ویتگنشتاین

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۴

در کلاس اول راهنمایی، دبیرِ ما آقای«مهدیزاده» بود که گویا اوایل استخدامش بود. سخنش رنگ و بوی مذهبی داشت. یادم هست در نخستین جلسه، شعری از«رهی مُعیّری» خواند؛ چنان خوشم آمد که با همان یک‌بار شنیدن، آن را حفظ کردم. غزلِ رهی، این بود:

اشکم، ولی به پای عزیزان چکیده‌ام؛
خارم، ولی به سایه‌ی گُل آرمیده‌ام.

با یاد رنگ و بوی تو، ای نو بهار عشق!
همچون بنفشه، سر به گریبان کشیده‌ام.

چون خاک در هوای تو، از پا فتاده‌ام؛
چون اشک در قفای تو، با سر دویده‌ام.

من جلوه‌ی شَباب، ندیدم به عمرِ خویش،
از دیگران حدیثِ جوانی شنیده‌ام.

از جام عافیت، میِ نابی نخورده‌ام؛
وز شاخ آرزو، گُل عیشیِ نچیده‌ام.

موی سپید را فلکم رایگان نداد،
این رشته را به نقدِ جوانی خریده‌ام.

ای سرو پای بسته! به آزادگی مناز!
آزاده من، که از همه‌عالَم بُریده‌ام.

گر می‌گریزم از نظر مردمان، رهی!
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام.

با آقای مهدیزاده خیلی زود دوست و صمیمی شدم. شاگرد برترِ کلاسش بودم. یک‌روز اوایل زمستان بود. توی کلاس نشسته‌بودم و برای یکی از دوستانم که از من خواسته‌بود نامه‌ای عاشقانه برای دوستِ دخترش بنویسم، چیزی می‌نوشتم. باید بگویم برخی همکلاس‌های من، چندسال از من بزرگ‌تر بودند؛ چون دوسه‌سالی رفوزه شده‌بودند. آقای مهدی‌زاده جلو آمد و گفت:
ـ چه می‌نویسی؟
دفتر را بستم. آن را از من گرفت و باز کرد و خواند. نامه‌ای عاشقانه بود. سیلی محکمی به صورتم زد. از او انتظارِ چنین رفتاری نداشتم. رنجیده و گریان، نگاهش کردم. با خشونت، از کلاس بیرونم انداخت تا به دفتر بروم. زنگ خورد. دبیر به دفتر آمد. نامه را برای دیگر دبیران خواند. مرا به دفتر مدرسه خواستند واز من پرسیدند:
ـ نامه را برای کی نوشتی؟
گفتم:
ـ همین‌طوری برای تفریح نوشتم.
ـ ناظم‌هابا شلنگ کتکم زدند و من همچنان ساکت مانده‌بودم. سرانجام، درمقابلِ شلاق‌ها طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ نامه برای نامزدم است!
خندیدند و با تعجب گفتند:
ـ مگر تو به این کوچکی، نامزدهم داری؟
گفتم:
ـ این‌طوری کرده‌اند که بعداً بزرگ شدیم، مالِ هم باشیم.
گفتند:
ـ اسم نامزدت چیست؟
حالا بیا و اسم پیداکن! ناگهان یادِ دختری ساده به نامِ سکینه افتادم که با خواهرم دوست بود. گفتم:
ـ اسم نامزدم سکینه است!
جالب شد که بعدها اسم همسرم در شناسنامه«سکینه» از کار درآمد، گرچه از کودکی«کاسی» صدایش می‌کردند.
گفتند:
ـ فردا با پدرت بیا!
شب به پدرم گفتم:
ـ مدرسه شما را خواسته است.
گفت:
ـ باز چه غلطی کردی؟
گفتم:
ـ کاری نکردم. می‌خواهند بدانند درس می‌خوانم یا نه؟
پدرم به مدرسه آمده بود. شیفتِ عصر بودیم. می‌دانستم باید کتکی جانانه از پدرم بخورم. از مدرسه یک‌راست به سینما رفتم. فیلم«دَه فرمان» را نمایش می‌داد که سه ساعت بود. وسط‌های فیلم بود دیدم پدرم با قبای آخوندی در ردیفِ صندلی‌ها حرکت می‌کند و اسمِ مرا داد می‌زند. از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. پدرم کجا و سینما کجا؟ چطور به درون آمده بود؟ وقتی به ردیفِ صندلی من رسید، در حالی که به پرده‌ی سینما نگاه می‌کرد، از کنارم رد شد و مرا ندید. فیلم را نیمه‌ندیده، رها کردم و فوری بیرون رفتم و خودم را به خانه رساندم و زیرِ کرسی خزیدم و خوابیدم.
با لگدهای پدرم از خواب پریدم. مادرم پیش دوید و مرا در آغوش گرفت و نگذاشت بیشتر کتک بخورم. به خیر گذشت. شب که زیرکرسی دراز کشیده بودم، شنیدم پدرم به مادر می‌گفت:
ـ کرّه‌خر زن می‌خواد! کف کرده!
بعدها پدرم گفت به بلیت‌پاره‌کنِ دمِ درِ سینما گفته پسرم این‌جاست و نمی‌خواهم گمراه شود. او نیز به پدرم گفته: برو پسرت را پیدا کن و از گمراهی نجاتش بده. اما گویا این من بودم که پدرم را گمراه کرده‌ و او را به سینما کشانده بودم!
فردا، از تهران برایمان مهمان آمد. از دوستانِ پدرم بودند. دختری بیست ساله همراهشان بود که مینی‌ژوپ(دامنِ کوتاه) پوشیده بودو پاهایش پیدا بود. مهمان‌ها باعث شدند که موضوعِ من فراموش شود. شب، چراغ‌قوّه‌ی کوچکم را موقع خواب با خودم نگه‌داشتم. دختر که زیر کرسی آمد، من زیر لحاف رفتم و خودم را به خواب زدم. چراغ‌قوّه را روشن کردم و به سیاحتِ تَن پرداختم. زیرکرسی، شبی بود که با رنگِ روشنِ پوستِ پای دختر، همچون روز، روشن شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
2024/10/03 13:25:35
Back to Top
HTML Embed Code: