Telegram Web Link
تو فرودگاه استانبول از دوتا ریاضیدان بزرگ ایرانی یعنی خوارزمی و مریم میرزاخانی تجلیل کردن و اونارو کنار هم قرار دادن. ♥️


روحشان شاد و یادشان گرامی

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره التكاثر آیه 1 :

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ


ترجمه :

افزون طلبی (و تفاخر) شما را به خود مشغول داشته (و از خدا غافل نموده) است.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


🪻باب هشتم (در آداب صحبت)

دو كس رنج بيهوده بردند و سعی بی فايده كردند يكی آنكه اندوخت و نخورد و ديگر آنكه آموخت و نكرد.

علم چندان كه بيشتر خوانی
چون عمل در تو نيست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپايی بر او كتابی چند


@book_tips 🐞
هربار که خواستم به کسی نزدیک بشم از خودم دورتر شدم!
#اروین_یالوم


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۹

از دَه‌سالگی به بعد، تنهاگردی، یکی از واجباتِ زندگی من شد. دوست داشتم در کوچه‌های قم راه بیفتم و سه چهار ساعت بگردم. گاهی صبح‌ها این‌کار را می‌کردم، گاهی بعد از ظهرها. هیچ‌ کوچه در شهر نماند که هوایِ فضایش را نبویم و در و دیوارش را نجویم و رازِ دل نگویم. نخست از کوچه‌های پیرامونِ خانه‌ خودمان آغاز کردم. از اسماعیل‌آباد راه می‌افتادم و از امام‌زاده ابراهیم و شاه‌جعفر و سید معصوم سر در می‌آوردم.

چقدر در کوچه‌های سیداصغر و عرب‌پور و علی‌لختی و شیخ‌مهدی و آقابقّال و حاج‌زینل و خیابان مولوی و خاک‌فرج و باجک پرسه زدم! یادش خوش. کوچه‌های تنگ با خانه‌های گِلی را دوست داشتم.

خانواده‌ خاله‌ام به یکی از کوچه‌های خاک‌فرج کوچیدند. یک‌ روز غروبِ جمعه با خواهرم خدیجه به خانه‌ خاله‌ام رفتم. خاله‌‌ بتول عزیزِ من بود. پس از مادرم، هیچکس را به اندازه‌ او دوست نداشتم. او نیز مِهری ژرف به من داشت که تا واپسین روزِ زندگی، از من دریغ نکرد. هر دو عاشقِ موسیقیِ پاپ و جازِ ایرانی بودیم. از گوگوش خیلی خوشش می‌آمد.

خانه‌ خاله، آجری بود و زیرزمین‌هایی با پنجره‌های آجری مُشبّک داشت. حدود دَه‌ پلّه می‌خورد تا به اتاق‌ها برسد. پرتوِ نارنجیِ خورشیدِ غروب، روی آجرها رنگ‌آمیزیِ افسونگری کرده بود که دیدارش را بسیار دوست می‌داشتم.  نسبت به خانه‌ ما، خیلی شیک‌تر و زیباتر بود. هنوز هم با یادآوری این دیدار، حالم خوش می‌شود. همین، رفتن به خانه‌ خاله، پای مرا به کوچه‌گردی باز کرد.

کوچه‌ پس‌ کوچه‌های خیابان‌های آذر و چهارمندان را خیلی دوست داشتم. برخی کوچه‌های بُن‌بست با طاقِ ضربی و گذر، برایم شاعرانه بودند. گاهی در میانه‌ کوچه می‌نشستم و در و دیوارها را می‌بوییدم.
گذرهای معروف قم، گذرِ خان و گذرِ جَدّا بودند و من بارها از این‌گذرها عبور می‌کردم و به خشت‌ خشتِ آن‌ها خیره می‌شدم. معماریِ امام‌زاده‎ها را دوست داشتم. گاهی به درون آن‌ها می‌رفتم و ضریح چوبی یا فلزی را لمس می‌کردم. حسي‌خوبی به من دست می‌داد. از سقاخانه‌ها و آب‌انبارهای قم که در هر خیابان یکی بود، با اشتیاق دیدن می‌کردم و از خنکای دلنوازشان حظ می‌بُردم.

در این‌ سال خانه‌ ما دارای برق و آبِ شهری شد. از تلمبه و آفتابه برآسودیم. مادرم خیلی خوشحال بود که برق و آبِ لوله‌کشی داریم.

یک روز یادم هست مادرم سماورِ رنگ و رورفته‌ حلبی را با بی‌حالی آتش زد و بعد کبریت را پرت کرد روی طاقچه‌ آشپزخانه. خانه خالی بود. خانه با دیوارهای کاهگلی و اتاق‌های کوتاه و زیرزمینِ نمناک و خفه، بوی تنهایی می‌داد. حوضِ وسطِ حیاط تا لبه پُر بود از آبِ مانده‌ بو گرفته. کفِ باغچه پُر بود از خار و خاشاک و برگ‌های زرد و تیره و قهوه‌ای تَرَک تَرَک شده. توی قفسی که از گَلِ دیوار آویزان بود، سه‌ تا مرغِ عشق کَز کرده بودند و بِرّ و بِر، میله‌های زنگ زده‌ قفس را تماشا می‌کردند. انگار عزاشان بود.

پدرم روزه بود. معلوم نبود الان توی کدام مسجد دارد دنبالِ ثواب می‌دود. توی خانه، یک چیزی مادرم را شکنجه می‌داد. هر چند گاه، چیزی سِفت و زُمُخت، از سینه‌اش بالا می‌آمد و می‌رسید به خِرخِره‌اش و همان‌جا می‌ماند؛ چیزی شکلِ بُغضِ غُربت یا دردِ بی‌کسی.

هواگرم بود. غروب بود. چیزی به اِفطار نمانده بود؛ شاید یک ساعت و نیم. مادرم توی آینه نگاه کرد. از خودش خوشش آمد. چروک‌های پیشانی و چانه‌اش، پیری را به یادش آورد. دلش می‌خواست گریه‌اش بگیرد. تو کوچه‌های تاریک و مَحوِ ذهنش، دنبالِ خاطراتش گشت. از این کوچه‌ها رفت تو عالَمِ بچه‌گی‌هاش. دهکده با آدم‌های مفلوک و بیچاره‌اش را به یاد آورد. چشمه پُر بود از آبِ زلال و یخ. کوزه‌اش را پُر کرد، گذاشت روی شانه‌اش؛ راهِ خانه‌شان را قدم زد. رسید به تپّه‌ی خاکستری که خانه‌شان بالای آن بود. با هِنّ و هِن و خستگی، تپّه را رفت بالا. از دَرِ چوبی خانه‌شان گذشت. بوی پشکل و بوی خوشایندِ خاکِ آب خورده، توی دماغش پیچید. ننه‌اش چرخ می‌ریسید. سه تا گُندلهِ نخ، بغلِ چرخ افتاده بود که معلوم بود مادرش ریسیده بود.

مادرم در خیال بود. ناگهان متوجه شد که من نگاهش می‌کنم. برگشت و لبخندی به من زد و گفت:
ـ یاد قدیم افتاده بودم. این‌ خانه را با خانه‌ روستایی خودمان مقایسه می‌کردم. ما الان چقدر راحتیم!
طفلک، با داشتنِ برق و آب، احساسِ خوشبختی می‌کرد.

ادامه دارد ....
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

اولین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز سوم شهریور ماه
🗒 صفحات ۵ تا ۱۶

#شروع_کتاب 

دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
پرنده ای بذر گلی را به سنگی داد
سنگ از آسمان
باران خواست
باران آمد و بذر گل را بوسید
در محلِ بوسه
گلی رویید
عاشقی از راه رسید
گل را چید و به معشوق داد
معشوق،گل را به گیسو زد
بادی آمد و بوی گیسو را با خود برد
از آن روز شهر
بوی عشق به خود گرفت

#شیرکو_بیکس‌

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره المزمل آیه 19 :

...فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِيلًا

ترجمه :

پس هر کس بخواهد راهی به سوی پروردگارش برمی‌گزیند!

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)



علم از بهر دين پروردن است نه از بهر دنيا خوردن. 


هركه پرهيز و علم و زهد فروخت
خرمنی گرد كرد و پاک بسوخت



@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

دومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز چهارم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۶ تا ۲۷



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۰

از یادمان‌های شیرینم، یکی هم همراه پدرم رفتن به خانه‌های مراجع بزرگِ دینی، همچون آیت‌الله شریعتمداری و آیت‌الله نجفی مرعشی بود. پدرم با هردوی این‌بزرگواران ارتباط و دوستی داشت. اگر کسانی از روستاهای همدان یا ساکنانِ محل و آشنایانِ پدرم می‌خواستند مکه بروند، برای «حلال‌کردن» دارایی و دادنِ خُمسش، با پدرم نزد یکی از این دو مرجع می‌رفت که معمولاً من هم همراهشان بودم؛ زیرا همیشه مرجعِ موردنظر پولی هم به من می‌داد و خرج سینمای من درمی‌آمد.
ورود به خانه‌ی این مراجع، بسیار آسان بود. حتی گاهی من تنهایی به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم و با این که دَه یازده‌سال داشتم، کسی مانعِ من نمی‌شد. مراجع، مرا می‌شناختند. مرا با پدرم زیاد دیده‌بودند. جلو می‌رفتم و دستشان را می‌بوسیدم و همیشه یکی‌دوتومان به دستم می‌رسید که برای سینما کافی بود.
چیزی که خوب به یادم مانده‌است، پوست سفید و لطیفِ بدنِ این مراجع بود که من خیلی خوشم می‌آمد. انگار هرگز آفتاب ندیده بودند. بویژه آقای شریعتمداری خیلی هم زیبا بود. با لمسِ دستش، خوش‌خوشانم می‌شد.
مردم در آن‌زمان برای روحانیت ارج و ارزشِ بسیار قائل بودند. با آنان ارتباطِ بی‌واسطه داشتند. هرکسی اسمِ مَرجعِ دینی روی خودش نمی‌گذاشت. زندگیِ ساده‌ای داشتند و اگر در خلوت، کارِ دیگر هم می‌کردند، مردم خبری نداشتند. اعتماد میانِ جامعه‌ی مذهبی و مراجع حاکم بود. در هرموردی نظر نمی‌دادند. در کارهای مردم دخالت نداشتند. هرگز در باره‌ی پوششِ زنان و مردان، اظهارنظر نمی‌کردند. هرگز سیاسی نبودند و اعتبارِ خود را به دُمِ سیاست نبسته بودند تا اگر سیاستی خطا از کار درآمد و در گِلِ گندیدگی فرو رفت، آنان به خطا متهم نگردند. مستقل بودند. برای همین، دین و مراسمِ دینی شُکوه و شوکتِ بیشتری داشت.
من بارها با پدرم در مسجدِ امام حسن عسکری نزدیک حرم، پای صحبتِ آقای محمودی، واعظِ مطرحِ آن‌روزها نشسته بودم و از حافظه‌ی نیرومند او در ذکر شماره‌ی آیه و سوره و منبعِ حدیثِ خود، شگفت‌زده شده بودم.
هرسال در یکی از گاراژهای خیابانِ «پُلِ آهنچی» روبروی حرم، در دَه‌روزِ نخست ماه محرّم، سخن‌رانی دینی بود که نام دوسخن‌ران یادم مانده‌است: اشرفی اصفهانی و عبدالرضا حجازی. پس از مراسم، شام هم بود و دیگر سینه‌زنی در کار نبود. سنگین و رنگین برگزار می‌شد.
من به خاطرِ اختلافِ فکری و رفتاری با پدرم، هرگز دین‌دار نشدم. البته حریم و حُرمتِ او را همیشه پاس می‌داشتم. اما عشق من سینما و موسیقی بود. چون همراهی با پدر برای من سودمند بود و خرج سینما را درمی‌آوردم، رفتن نزد مراجع و مراسم دینی برایم هم فال بود و هم تماشا.
سینما و موسیقی در پیشبردِ فکر و رفتارِ من اثری برجسته و غیرقابل جای‌گزین داشت. به همین علت، بعدها نیز هرگز وارد دسته‌بندی‌های سیاسی که رنگ و بوی اعتقادی(چه مذهبی و چه غیرمذهبی) داشتند نشدم و مستقل و منفرد ماندم. با فلسفه و خیام و حافظ و صادق هدایت، به درستیِ رفتارم اطمینان یافتم و تا امروز بر همین‌شیوه‌ام.
اما همیشه دریغ می‌خورم که چرا روحانیت بی‌اعتبار شد. کاش در همان‌جایگاهِ محترم و محبوبِ خود باقی می‌ماندند. کاش این‌همه مرجع نمی‌رویید و ذهن و زبان‌ها را این‌گونه پراکنده و گریزان نمی‌ساخت. نسل‌های چندی باید از این‌برزخ و برهوتِ احساسِ تهی‌ماندگی بگذرند تا باز معناسازی و معنایابی برای زندگانی، زمینه‌ای استوار بیابد. من از کسانی هستم که باوردارند نباید بدونِ جای‌گزین کردنِ نظامی از مبانی اخلاقی و رفتاریِ مطلوب، بنای باورِ موجود را فرو ریخت.
من با فلسفه و هنر و ادبیات به رهایی رسیدم. اما بر این‌گمان نیستم که همگان بتوانند چنین مسیری را طی کنند. قبلاً هم گفتم که من مبانی اخلاقی خود را نخست از تجربه‌هایم فراگرفتم نه از کتاب و آموزه‌های دینی یا عرفانی یا عُرفی. مطالعه برای من ثابت کرد که احساس نخستینم درست بوده است. من بختیار بودم که آدم‌های خوبی سرِ راهم قرار گرفتند و مهربانی و مهرورزی را بی‌واسطه به من آموختند. اما ممکن است دیگران چنین تجربه‌هایی نداشته باشند. اختلافِ مردم در داوری‌ها و احساس‌هایشان، به تفاوت در تجربه‌های مستقیمِ آنان برمی‌گردد و از آن‌ها شکل می‌گیرد. برای همین، هرگز نمی‌توان آموزه‌ای واحد برای آدمیانِ متفاوت آموخت.
انسان‌دوستی، احترام به زن و باور به حقوقِ مساوی با مرد برای او، با شیرِ مادر به اندرون جانِ من وارد شد و با جان به درخواهد شد. مِهرِ مادر به من، دیدنِ ستم‌هایی که از سوی پدرم بر او می‌رفت، محرومیت‌های خواهرانم از تحصیل و ازدواجِ پیش‌هنگامِ آنان و ناکامی‌هایشان، در من اعتقادی راسخ و رخنه‌ناپذیر در تحققِ حقوقِ برابر با مردان برای زنان پدید آورد. مطالعاتِ بعدی، این احساس و اعتقاد را مُستدل و ممکن نشان داد.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره المزمل آیه 10 :

وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِيلًا


ترجمه :

و در برابر آنچه (دشمنان) می‌گویند شکیبا باش و بطرزی شایسته از آنان دوری گزین!

#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)

عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است

بی فائده هر که عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت


@book_tips 🐞
Forwarded from Book_tips (Azar)
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  سومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز پنجم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۸ تا ۳۹



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۱

یکی از ویژگی‌های ذاتی من، رفیق بازی است. بی‌دوست نمی‌توانم بمانم. معنای خوبِ زندگی با دوست غنی و سرشار می‌شود. دلِ بی‌دوست، دلی غمگین است. من دلِ شاد می‌خواهم. من با دوستانِ دوران نوجوانی، همه‌گونه تجربه‌ی ارتباطی داشتم و به ساحت‌های گوناگونِ رفاقت سر کشیدم. چیزی را نادیده و ناشنیده و احساس‌ناکرده نگذاشتم.
تَن و تمنّاها و میل‌هایش را خوب شناختم و به قلمروِ جان رسیدم. هردو را زیبا یافتم. تن، جانی پدیدار و آشکار و جان، تَنی نامحسوس و ناپدیدار بود. تَن، جانی خواهشگر و نیازمند و جان، تَنی برآورنده و سیراب‌کننده بود. هرگز میان تن و جان، جدایی و ستیزی ندیدم. همین یگانگی، رازِ آرامش من شد. اکنون نیز چنینم.

دوستی داشتم که اسمش منصور بود. او دوخواهر به نام‌های مهری و لیلا داشت. من عاشق هردو بودم. به منصور پول می‌دادم که پیام مرا به خواهرانش برساند. هم مهری و هم لیلا از من بزرگ‌تر بودند. لیلا خیلی زیبا بود. یک‌بار موقع قیچی کردنِ رگِ قالی، دستش سُرخورده بود و نوک قیچی به چشمش فرو رفته بود و یک لکه‌ی قهوه‌ای رنگ، در سفیدی چشمِ چپش ایجاد کرده بود. همین لکه، بر زیبایی‌اش افزوده بود. هنگامی که فهمیدم«مهدی» لیلا را دوست دارد، از عشقم چشم‌پوشی کردم و او را به مهدی بخشیدم. از فیلم‌ها یادگرفته بودیم که همه‌چیز خود را برای دوست فدا کنیم. البته لیلا ما را می‌دید و به عشقِ کودکانه‌ی ما می‌خندید.
دوستی داشتم که اسمش علی بود. به خاطرِ اسمِ پدرش«اسماعیل» او را علیِ اسماعیل صدا می‌کردیم. علی تابستان‌ها به مکتبِ پدرم می‌آمد. گاهی ظهر من به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم و نهار می‌خوردم و ساعتِ یک بعداز ظهر به مکتب برمی‌گشتیم. یک‌روز نمی‌دانستیم ساعت چند است. علی رادیو را روشن کرد. رادیو خرِخِر می‌کرد. علی با مشت روی رادیو کوبید و گفت:
ـ به ما بگو ساعت چند است. خرخر می‌کنی؟
ناگهان صدای گوینده‌ی زن شنیده شد:
ـ ساعت، سیزده. این‌جا تهران است، صدای ایران.
هردو از خنده داشتیم غش می‌کردیم. همزمانیِ جالبی شده بود. فوری به سوی مکتب دویدیم.
یک‌بار با همین علی و چند دختر و پسرِ دیگر داشتیم در خانه‌ی ما قایم‌باشک بازی می‌کردیم. هر دونفر یک‌جا پنهان می‌شدیم. من و فخری، دختر همسایه در انتهای اتاق آجری، که جایی خالی داشت و جلوش تا نیمه تیغه کشیده شده بود و بعدها طاقچه شد، جایی پیدا کردیم. وقتی به جست‌وجو برای یافتنِ هم پرداختیم، همه یکدیگر را یافتیم جز خواهرم و علی. هرچه گشتیم اثری از آن‌ها نبود. خدایا کجا پنهان شده‌اند؟ داشتیم نگران می‌شدیم که دیدیم درِ فلزی آب‌انبار بالارفت و آن‌دو مثلِ دوموشِ آب کشیده، بیرون آمدند. عقلِ جنِّ کدامشان آنان را به آب٬انبار راهنمایی کرده بود؟! هرچه بود، تحسینِ دیگران را برانگیختند.

یکی از ناگوارترین رویدادهایی که شنیدم، کشتنِ جوانی16ساله به نامِ حسین بود که سرِ بُریده‌اش را دور از تنش یافته‌بودند. حسین، جوانی سر به‎زیر و مهربان و نان‌فروشی دوره‌گرد بود. سی یا چهل نانِ سنگک را روی سرش می‌گذاشت و داد می‌زد:
ـ نون داریم. نون سنگک.
بارها از او نان خریده بودم. نه صف می‌ایستادیم و نه زحمت رفتن به نانوایی را می‌کشیدیم. نان را دَمِ خانه می‌آورد و تحویل می‌داد. یک‌روز دیدم بچه‌های محل به سوی قلعه‌ی فرهنگ، در آن‌سوی ریلِ راه‌آهن می‌دوند. از یکی پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
پاسخ داد:
ـ حسین قُزّعلی را کُشته‌اند!
نماند تا بپرسم: چرا؟ پس من هم در پی دیگران به شتاب روانه شدم. کمی دور از قلعه، جمعیتِ زیادی حلقه زده‌بودند. من دلِ دیدنِ چنین صحنه‌هایی را نداشتم. دور ایستادم. سه‌چهارتا ماشین پلیس در آن٬جا ایستاده بودند تا کسی نتواند گودالِ مرگ را ببیند. آمبولانس آمد. جسد را برداشتند و بردند و دیگران به گودال نزدیک شدند. من نرفتم. شنیدم که می‌گفتند خونِ زیادی ریخته بود. هرگز توانِ دیدن رویدادهای خونین را نداشتم و ندارم. بیزاری من از خشونت، در این رویدادها ریشه دارد.
کمی بعد دوقاتل دستگیر شدند. آن‌ها را می‌شناختم. خواهری طناز و عشوه‌گر داشتند که دل از پیر و جوان می‌بُرد. گویا این خواهر به حسین دل می‌بندد اما حسین نمی‌پذیرد و قربانیِ دسیسه‌ی زیباروی لوند می‌شود. همیشه با خودم می‌گفتم:
ـ کاش به من دل می‌بست!
اما گویا کوچک‌تر از آن بودم که از زیبایی زیرک و خون‌ریز، دل ببرم. عَسی اَن تَکرهوا شیئاً و هوَ خیرٌ لَکُم!

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


آخر این «اَنَاالْحَقُّ گفتن»، مردم می‌پندارند که دعویِ بزرگی است؛ اناالحق عظیم تواضع است زیرا اینکه می‌گوید «من عبد خدایم» دو هستی اثبات می‌کند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق می‌گوید خود را عدم کرد به باد داد می‌گوید اناالحق یعنی «من نیستم، همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلی عدم محضم و هیچم...


#فیه_ما_فیه
#مولانا

@book_tips 🐞
2024/09/24 03:30:26
Back to Top
HTML Embed Code: