Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره السجدة آیه 7 :

الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ

ترجمه :

او همان کسی است که هر چه را آفرید نیکو آفرید؛
الله تویی وز دلم آگاه تویی
درمانده منم دلیل هر راه تویی

گر مورچه‌ای دم زند اندر ته چاه
آگه ز دم مورچه در چاه تویی

#ابوسعیدابوالخیر


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۲

شب، شاد و سبك بود. من در حال پرواز بودم. همراه فرشتگان سپيدبالى كه در دو سوى من قرار گرفته بودند، بالا و بالاتر مى‌رفتم. همان دو فرشته‌اى كه يكى روى شانه‌ راست و ديگرى روى شانه‌ چپ هر آدمى هست. يكى كارهاى خوب و ثواب‌هاى او را مى‌نويسد، ديگرى، بدي‌ها و گناهانش را. من از فرشته‌ی سمت راستى خوشم مى‌آمد. حالا ما سه تا در حال پرواز بوديم.

نماز تمام شد و ما به سرعت به بام بازگشتيم. دلم مى‌خواست، زودتر به خانه مى‌رسيدم. مادرم منتظر بود تا پيراهنى مرا ببيند. قرار بود نجيمه خانم، خياط محلمان آن را برايم بدوزد. خيابان‌ها انگار طولانى‌تر شده بودند. اما سرانجام رسيديم.
خواهرم خدیجه، هنوز داشت قالى مى‌بافت و صداى شانه‌اى كه روى رگ قالى مى‌زد، تا كوچه مى‌رسيد. انگار عصبانى بود. وقتى پارچه را ديد، اصلاً خوشحال نشد.
    - ببين آبجی، پيراهنى خريدم.
    آزرده و خشم‌خورده رويش را برگرداند:
    - به من چه؟
    - قشنگ نيست؟
    جوابم را نداد. مادرم از سليقه‌ من تعريف كرد. شام خورديم. آبگوشت و ماست و سبزى بود. چه لذتى داشت! خواهرم، پس از شام، دوباره روى تخته دار قالى رفت و شروع كرد تندتند بافتن.

کمى بعد زمزمه‌ غمگين او تا حياط هم مى‌رسيد:
-الهى والهى والهى!
    سر راهت درآد مار سياهى؛
    اول بر مو زنه، دل بر تو بستم،
    دوم بر تو زنه كه روسياهى.
    دلم برايش سوخت. مى‌دانستم چرا دلخور است. از مدرسه رفتن من، پكر بود. آرزو داشت مدرسه برود. ولى بابام مى‌گفت:
ـ حرام است دختر درس بخواند. گمراه مى‌شود.
به من حسوديش مى‌شد. ولى من چه تقصيرى داشتم؟ اگر دستِ من بود، اسم او را دو سال پيش نوشته بودم.

 رفتم، روى تخت قالى كنارش نشستم. گفتم:
    - نقشه بزن، كمكت كنم.
چاقوى قاليبافى را برداشتم و شروع به بافتن كردم. اما او انگار از حضور من خبر نداشت.
    گفتم:
- ببين تو از چى بيشتر خوشت میاد؟
    قيچى را برداشت تا نصفِ رِگ را كه پود داده و شانه زده و سركش كرده بود، قيچى كند. با زهرخندى گفت:
    - از اين قيچى!
    و چشمش برقى زد. يك لحظه از حالت نگاهش بر خود لرزيدم. خنده‌اى سر دادم و گفتم:
    - ديوانه! راستى، دلت مى‌خواست كه مدرسه مى‌رفتى؟
    آهى كشيد.
    - خُب، هرچه من ياد گرفتم، به تو هم ياد مى‌دهم.
    - برو گمشو! همه چيز مال شما پسرهاست. بازى مى‌كنيد، هر وقت دلتان خواست، خانه مى‌آييد؛ آن وقت، ما بدبخت‌ها، از صبح تا شب بايد قالى ببافيم، رنگِ كوچه و خيابان را نبينيم. بى‌سواد هم بمانيم. بميريم كه بهتر است.

مثل اينكه بغض كرده بود. من هم ديگر چيزى نگفتم. ساكت بافتيم. تار و پود قالى صدا مى‌كرد و هر صدا مثل ضربه‌اى بر ما فرود مى‌آمد.
    صبح زود از خواب بيدار شدم. رفتم نان بربرى برشته و كنجدى خريدم. با پنير عجب مى‌چسبد. بايد صبر مى‌كردم تا آفتاب بالا مى‌آمد و آن‌وقت با مادرم مى‌رفتيم خانه نجيمه خانم. زن كوتاه قد و خپلى كه بينى فرو كوفته و صورت سرخ داشت. انگار هميشه تازه از حمام آمده بود و صورتش را از بس كيسه و ليف زده، سرخ و براق كرده بود. ولى مهربان بود. براى من هم چايى مى‌آورد و گاهى نقل و نباتى هم به من مى‌داد. چه لذتى داشت وقتى جيبم را پر از نخودچى و كشمش مى‌كرد يا نقل‌هاى سفيد در دستم مى‌ريخت.

آفتاب هم انگار تنبل شده است. زود باش ديگر! بيا بالا. مگر نمى‌دانى مى‌خواهم براى دوختن پيراهن، خانه‌ نجيمه خانم بروم؟ عجب خنگى هستى!
    پارچه را ديشب از لاى روزنامه درآورده بودم و با دقت و ظرافت، تا كرده بودم و توى يك سينى كوچكِ استيل گذاشته بودم. آن‌وقت، آن را پشت پرده، گوشه طاقچه پنهان كرده بودم.
    مادرم صدايم زد:
    - برو پارچه‌ات را بيار، برويم. زود باش!
    از خوش‌حالى پر كشيدم. نفهميدم چطور به پشت پرده رسيدم. روزنامه را از روى سينى برداشتم. پيراهنى‌ام با قيچى ريز ريز شده بود.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#زندگی_نامه قسمت ۱۳

یک بزّازِ دوره‌گرد بود به نام «آقاسیدحسن» که در چهار راهِ شاه (چهارراه غفاری امروز) مغازه داشت. او با چادررختخواب پر از انواع پارچه به دوش، در کوچه‌ها راه می‌افتاد و پارچه می‌فروخت. بیشتر وقت‌ها، قسطی پارچه می‌داد و زن‌ها از این بابت خیلی خشنود و خوشحال بودند. هر ماه آقا سیدحسن هم برای فروش تازه و هم برای گرفتنِ قسطِ قبلی می‌آمد و در می‌زد. وقتی پارچه‌ پیراهنیِ من ریز ریز شد، مادرم از آقا سیدحسن یک پیراهنی تازه برایم خرید. اصلا به روی خواهرم نیاوردیم.

در این سال، یک حادثه‌ ناگوار برای خواهرم گلندام پیش آمد. سرِ خیابانِ رضاپهلوی (کیوانفر امروز) یک آب‌انبار قدیمی و بزرگ بود که شاید پنجاه پلّه می‌خورد تا در عمقِ آن به شیرهای آب برسند. فضای خنک و نمناکِ آب‌انبار، در بعدازظهرهای تابستان، بسیار گوارا بود. بچه‌ها روی پله‌های آن بازی می‌کردند.

دوزبازی، یکی از بازی‌های دلخواه بود. مربعی روی کفِ پله می‌کشیدند و  آن را به چهاربخش، تقسیم و دو قُطرِ آن را هم رسم می‌کردند. با خطوطِ متقاطع، شکلی رسمی می‌شد که با شش‌ سنگریزه (هر نفر سه‌ سنگ) بازی می‌کردند. نفر اول، یک سنگ روی یکی از گوشه‌ها می‌گذاشت. نفر دوم، در هرگوشه‌ای که مایل بود، سنگِ خود را قرار می‌داد. به همین‌ترتیب، تا هر شش‌ سنگ روی گوشه‌ها جا می‌گرفتند. پس از آن، به نوبت، جای سنگ‌ها عوض می‌شد. هر کس زودتر می‌توانست سنگ‌های خود را در یک‌خطِ مستقیم قرار دهد، برنده بود.

اگر این‌ بازی در خانه‌ها اجرا می‌شد، به جای سنگ، نخود و لوبیا برمی‌داشتند تا از هم تشخیص داده شوند. اگر با سنگ بازی می‌شد، سنگ‌های هر کس باید با دیگری متفاوت بود تا اشتباه نشود.

پشتِ گنبدی شکل آب‌انبار نیز جای خوبی برای سُرسُره‌بازی بود. چه کیفی داشت! روی‌ پله‌های آب‌انبار همیشه خیس و پُر از خُرده‌های کوزه‌های شکسته بود. اگر در رفتن به پایین یا بالا آمدن، کم‌ترین بی‌دقتی می‌شد، لیز می‌خوردند و سقوط، حتمی بود. یک روز غروب، گلندام کوزه برداشت تا برود و از آب‌انبار آب بیاورد. آمدنش طول کشید. شب بود که یکی از همسایه‌ها به نام «میرزا آقا» در زد و خبر داد که خواهرم از روی پله‌ها سُر خورده و به پایین پرت شده و سرش شکسته و در بیمارستان است.

صبح روز بعد، خواهرم از بیمارستان مرخص شد. رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت. هنوز جای زخم روی پیشانیِ خواهرم هست. دانستیم که میرزا آقا، که در شرکت نفت کار می‌کرد، در نزدیکی آب‌انبار، حاضر بوده و با شنیدن صدای جیغِ خواهرم و زن‌های دیگر خودش را به پایین آب‌انبار می‌رسانَد و خواهرم را که بی‌هوش بوده، بیمارستان می‌بَرَد.

میرزا آقا مردِ نازنین و مهربان و خوش‌قیافه‌ای بود. چشم‌های آبی و ریشِ توپی داشت. همسرش«جیران» نیز خانمی مهربان و دوست داشتنی بود. پدرم ماهی یک‌بار در خانه‌شان روضه می‌خواند.

یک‌بار برای سفر مشهد رفتند و کلید خانه را به ما دادند تا شب‌ها من و برادرم جعفر در آن‌جا بخوابیم. شب‌های خوبی بود. رادیو و تلویزیون داشتند و ما نگاه می‌کردیم یا رادیو گوش می‌دادیم.

یک روزِ پاییزی، طوفانِ سختی در قم شد. چشم، چشم را نمی‌دید. بادِ شدید به دیوارِ خانه‌ میرزا آقا که رسید، چون کنارش خالی بود، به گردباد تبدیل شد و دیوار را از جا کند و خراب کرد. من با دیدن این صحنه، دچار هیجان شدم و فریاد کشیدم و به خانه گریختم.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
کتاب «قصه‌های کوتاه برای بچه‌های ریش دار» اثر کدام نویسنده است؟
Anonymous Quiz
14%
جلال آل احمد
7%
احمد شاملو
57%
محمد علی جمالزاده
21%
صمد بهرنگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره المدثر آیه 5 :

وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ

ترجمه :

و از پلیدی دوری کن،

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان‌صفت
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما

گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما

#مولانا

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۴

از زمانی که توانستم به خرید بروم، گرفتنِ نان و سبزی و میوه و ماست و پنیر و این‌جور چیزها با من بود. دو نانواییِ سنگک در دوسوی خانه‌ ما بود: یکی در کوچه انصارالحسین نزدیک دبستان رشدیه و دیگری سرِ خیابان رضاپهلوی (کیوانفر امروز). چون خوراکِ اصلی ما آبگوشت و اشکنه و آب‌دوغ‌خیار بود، نان سنگک را بیشتر می‌گرفتیم. صاحب سنگکی نزدیک دبستان، آقامهدی نام داشت و بیشتر، پشتِ دخل و ترازو می‌ایستاد. آقارضا، خواهرزاده‌اش نان به دستِ مردم می‌داد. هرچه آقامهدی، جدی و عبوس بود، آقا رضا خنده‌رو و مهربان بود و مردم هم دوستش داشتند. من که بیشتر وقت‌ها یکی را پیدا می‌کردم و با او «دَگدَگِه» (یک قُل دوقُل) بازی می‌کردم. این‌بازی با پنج‌ سنگِ نسبتاً گِرد بازی می‌شد که در نانواییِ سنگک فراوان بود.

گاهی نیز بربری می‌خریدیم که روبه‌روی هشت متری لوله، نزدیک بانک ملّی بود. گاهی برای خرید بربری، از خانه یک ظرف، آرد می‌بُردم و به فروشنده می‌دادم و در عوض، نان می‌گرفتم. از وقتی از روستای کاج همدان به قم آمدیم، هر سال سهم پدری از آرد و سیب‌زمینی و پیاز به ما می‌رسید. برای همین، آرد می‌بردم و نان می‌گرفتم. «عظیم‌آقا» شاطر نانوایی بربری خیلی مهربان و باشخصیت بود. بعدها با پسرانش دوست شدم.

سرگرمیِ دیگر ما جز بازی‌هایی چون «الک دولک» دیدنِ تیله‌بازی بزرگ‌ترها بود که هیجان زیاد داشت. برخی که حرفه‌ای بودند، برای خود از سنگِ سفید یا سیاه، تیله تراشیده بودند که اندازه‌ گردو و بسیار صاف و صیقلی بود. وقتی تیله‌ها به هم می‌خوردند، صدای برخوردِ آن‌ها هیجان‌آور بود.

«سه‌قاپ» یا قاپ بازی، نوعی قمار بود که سرِ پول بازی می‌کردند و گاه به ستیزه‌ و زد و خورد نیز می‌کشید. دیدنِ این‌بازی‌ نیز برای ما هیجان داشت. «قاپ» استخوانِ مَفصلِ قوزکِ پای گوسفند است که رویِ برآمده‌اش را «جیک» و روی فرورفته را «بوک» می‌نامیدند. از جیک و بوکِ کسی خبردارشدن، کنایه‌ای بود که از روی این بازی ساخته شده‌بود. کسی که می‌باخت به او می‌گفتند: بُز آوردی. یعنی باختی.

بازیکن، دو قاپ را روی سه انگشت‌ِ کوچک و حلقه و میانی می‌گذاشت و قاپِ سوم را با انگشتِ اشاره و شَست می‌گرفت و به بالا می‌انداخت. طرزِ قرارگرفتنِ سه‌ قاپ در روی زمین، وضعیتِ بازیکن را که باخته یا بُرده یا مساوی است، مشخص می‌کرد. گاهی برای تقلّب، داخلِ قاب‌ها را سوراخ می‌کردند و توی آن‌ها سُرب می‌ریختند تا سنگین شوند و همیشه به نفعِ بازیکن روی زمین قرار گیرند. اگر این تقلب افشا می‌شد، کار حتی به خون‌ریزی می‌کشید.

بعد از ظهرِ گرمِ یکی از روزهای تابستانِ سال 1347 بود. پدرم به من گفت بروم و یک بسته کبریت بخرم. مغازه، سرِ کوچه‌ بعدی بود و ‏چندان با خانه‌ ما فاصله نداشت. صاحبِ مغازه را «دایی‌ مصطفی» صدا می‌زدیم. روبه‌روی مغازه، خانه‌ای دو طبقه بود که به آقای یعقوبی، ‏استوار یکم ژاندارمری تعلّق داشت. آقای یعقوبی گاهی در مغازه می‌نشست و با دایی مصطفی حرف می‌زد. آن‌روز هم آنجا بود و داشت ‏آبِ هویج می‌نوشید. من سلام کردم و یک بسته کبریت خواستم. آقای یعقوبی از من خواست تا کلمه‌ «کبریت» را دوباره بگویم. گفتم. ‏برخاست و یک شکلاتِ باریک و بلند به من داد. دایی مصطفی پرسید:
ـ آقای یعقوبی! چرا به او شکلات می‌دهید؟
پاسخ داد:
ـ دقت نکردی! ‏این پسر، کبریت را درست تلفظ کرد. من همیشه ازبچه‌های این‌جا شنیده‌ام که می‌گویند:«کِربیت»!‏

تشویق و توجه آقای یعقوبی، باعثِ ایجاد شادی و غروری دوست‌داشتنی در من شد و رفتارش را زیبا یافتم. ازآن پس، می‌کوشیدم کلمه‌ها ‏را درست بیان کنم. تصوّری دیگر نیز در من پدید آمد و آن این که از نظامیانِ آن موقع، تصویری دلنشین در ذهنم حَک شد و داوری‌هایم ‏درموردِ آنان همیشه گوارا و دلنشین بود. البته بعدها بارها نظامیانی را دیدم که همگی با تربیت و فرهیخته‌بودند و این دریافت در من استوار ‏شد.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۵ اوت سال ۱۸۸۸‌ میلادی مردم ساکن روستای ویسلاک آلمان شاهد صحنه عجیبی بودن. زنی به همراه دو پسرش سوار بر کالسکه.
چیزی که تعجب همه را برانگیخت، اما موضوع دیگری بود. این که اسبی جلوی کالسکه وجود نداشت !
کالسکه در حال حرکت بدون اسب !

پس زنگ کلیسا ها به صدا در آمد و همه مردم جمع شدند تا زن جادوگر را ببینند !
ناگهان کالسکه متوقف شد.
زن، کالسکه را بازرسی می کند و به سمت اولین داروخانه میرود و تقاضای ده لیتر لگروین می کند.
آن زمان لگروین ماده ای نفتی بود که برای از بین بردن لکه های لباس از آن استفاده می شد.
صاحب داروخانه به او می گوید لگروین برای جنس لباس شما مناسب نیست. اما زن می گوید برای لباسم نمی خواهم.

این داستان تاریخی روایت اولین سفر جاده ای "برتا بنز" همسر آقای بنز و پسرانش ریچارد و اوون می باشد. ویدیوی تولیدی شرکت مرسدس بنز برای گرامی داشت این واقعه در سال ۱۸۸۸ می باشد.
برتا بنز پس از ۱۲ ساعت موفق شد با اولین اتوموبیل تاریخ مسافت ۱۰۸ کیلومتری را برای رسیدن به منزل پدریش طی کند. داروخانه ای که او لگروین را خریداری کرد به عنوان اولین پمپ بنزین تاریخ ثبت شد ! این ویدیو را ببینید.

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الكهف آیه 23 :

وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا

ترجمه :

و هرگز در مورد کاری نگو: «من فردا آن را انجام می‌دهم»...

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
مکن زغصه شکایت که درطریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید

#حافظ

@book_tips 🐞
به مناسبت روز دوستداران کتاب(9اوت)، فرصتی است تا دنیایی جدید را در صفحات یک کتاب کشف کنیم. کتاب‌ها ما را به سفرهای دوردست می‌برند، دیدگاه‌هایمان را گسترش می‌دهند و به ما کمک می‌کنند تا درک عمیق‌تری از جهان و خودمان پیدا کنیم. امروز، به خودمان این هدیه را بدهیم: وقتی برای خواندن، فکر کردن و لذت بردن از کلمات.

کتاب بخوانیم و از دنیای بی‌پایان آن لذت ببریم.

🟢درصورت تمایل بهترین کتاب هایی که خوانده اید رو برامون کامنت بزارید سپاس گزاریم بابت حمایت های همیشگی شما

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الاحقاف آیه 13 :

إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ

ترجمه :

کسانی که گفتند: «پروردگار ما اللّه است»، سپس استقامت کردند، نه ترسی برای آنان است و نه اندوهگین می‌شوند.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

در عمق بخش های تاریک وجود هریک از ما نیز قاتلی خفته است که میتواند به اشاره ای سربرآورد.

فرقی نمی کند جلوی پیشخوان دکه روزنامه فروشی ایستاده باشیم یا روبه روی تلویزیون.

هرجا که باشیم زندگی نزیسته ما خود را بر روی افراد عالی رتبه تر و توانمندتر فرافکن می کند.

این فرافکنی ها اغلب به راحتی بر قامت افرادی می نشیند که به بت های زندگی مان تبدیل شده اند.

اما به همان سرعت نیز با دیدن اولین نشانه های ضعف و خطا در آنها ناگهان فرو می ریزد.... پس گرفتن فرافکنی ها..


#جیمز_هالیس
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۵

رویدادی طنزآمیز و البته برای من بسیار ناراحت‌کننده در پایان سال 1347 این بود که وقتی شبِ عید با مادرم به حمامِ زنانه رفته بودم، «زن‌اوسّا» (به متصدیان حمام زنانه، زن استاد می‌گفتند) از مادرم خواست که دیگر مرا با خود نیاورد، زیرا احمد بزرگ شده‌است. خوشبختانه چون هنگامِ ورود این دستورِ منع صادر شد و آن روز می‌توانستم با مادرم باشم، تا آنجا که چشمم در توان داشت از مناظرِ دلنوازِ حمام، با عکاسیِ احساسم، تصویربرداری کردم. اکنون همه‌ی این‌ تصاویر با وضوح و روشنیِ تمام در برابرِ چشم من است. به هرحال، از بهشت رانده شدم. رؤیای این‌بهشتِ گمشده، هرگز مرا رها نکرد.

سال 1348 برایم رویدادهای تلخ و شیرینِ فراوان داشت. شتابِ من برای بزرگ‌تر شدن، حتی برای خانواده و خویشانم نیز آشکار بود.
خوب یادم هست غروب یک روز اردیبهشتی بود؛ داشتم مشقِ شب ‏می‌نوشتم. مهمانی آمد. کفشش به خاطر باران و گِل کوچه، کثیف شده‌بود. بی‌آنکه چیزی به او بگویم، کفشش را شُستم و بعد ‏واکس زدم. کفش پدر و مادر و خودم را هم تمیز کردم. هنگام رفتن، متوجه پاکیزگی و بَرّاقی کفشش شد و پرسید:
ـ چه کسی این کار را ‏کرد؟
پاسخ، آشکار بود. نگاهِ پُرمِهری به من کرد و لبخندی زد. سپاس در نگاه و لبخندش موج می‌زد. احساس نمودم زیبایی به شادی ‏رسیده‌است. گمان می‌کنم اگر همه‌ی اندیشه‌هایم را بفشارم و چکیده‌ آن‌ها را به دست بیاورم، خواهم دید که پایه و مایه‌ همه‌شان دو مفهوم است: ‏زیبایی و شادی.

زیبایی، سرچشمه و انگیزه‌ رفتار و گفتار و شادی، غایت و هدفِ آن‌هاست. درست به خاطر نمی‌آورم از چه زمانی و چگونه این‌‏ مفهوم‌ها به جان و ذهنم وارد شدند. اما از کودکی با آن‌ها آشنا بودم.
واپسین‌ روزهای خرداد بود که عصرِ جمعه گوش‌درد به سراغم آمد؛ دردی سخت فرساینده و فلج‌کننده که تحملش از نیروی من بیرون بود. بی‌تاب و نالان خودم را به زمین می‌کوبیدم و چون مار، به خود می‌پیچیدم. مادرم مرا با چادرش به کمر بست و در حیاطِ خانه به این‌سو و آن‌سو رفت تا مرا آرام کند. من زار می‌زدم و می‌گفتم:
ـ مادرجان! من می‌میرم و دیگر مرا نمی‌بینی.
مادرم با تظاهر به خنده و شوخی، می‌گفت:
ـ آخه کی تاحالا از دردِ گوش مُرده که تو دومی‌اش باشی.

پدرم برای روضه خواندن رفته بود. همین که به خانه برگشت و مرا به آن‌حال دید، منقلش را روشن کرد و مرا در کنارِ خود نشاند و با دودِ تریاک چندان در گوشم دمید، که آرام شدم و خوابم بُرد. روز بعد، به تجویز و دستورِ پزشکی دکترپناهی، پدرم مرا به بیمارستان امیر اعلم تهران بُرد. پزشکی بسیار خوش‌قیافه و مهربان و نیک‌خوی به نام دکتر بهمن کابلی، مرا دید و بیماری را تشخیص داد و همان‌روز برای جراحی و مداوای سرطان گوشِ راستم، بستری شدم.

بستری‌ام 21 روز طول ‏کشید. تا دو سه‌ روز بی‌هوش بودم. چون به هوش آمدم، به من نوشیدنی ملایم نوشاندند. سه روز صبرکردم تا جمعه رسید. پدر و مادرم به دیدارم آمدند. برادرِ کوچکم محمود هم بود که با دیدن لباسِ بیمارستان و گوش باندپیچیِ من، گریه‌اش گرفت و به آغوش من نیامد.

آن‌روزها فقط روزهای جمعه امکان ملاقات بود. جمعه‌ بعد کسی به ملاقاتم نیامد. کنار تختِ من یک جوانِ مسیحی بستری بود. خواهرش، که بسیار زیبا بود، به دیدارش آمد. تا دید کسی به دیدنِ من نیامده، پیش من آمد و مرا در آغوش گرفت و سپس رفت و برایم بستنی خرید. ریزشِ گیسوانِ طلایی‌اش روی صورتم، چون آبشاری از پرتوِ خورشید بود. عطرِ مویش، زیبایی را به مشامم ارمغان داد. او که رفت، من خودم را به نرده‌های بیمارستان رساندم و در خیابان به تماشا پرداختم. جوانی مرا دید و دانست کسی به ملاقاتم نیامده است. او نیز رفت و برایم کیک و نوشابه خرید. مردم، مهربان بودند.

یک روز، بیماری بسیار بَدحال آوردند و اتاقِ ما تختِ خالی نداشت. خانم‌ پرستار از بیماران (حدود هشت نفر) خواهش کرد یکی ‏برای آن‌شب، جایش را به این بیمار دهد. جز من، همه جوان و میانسال بودند. کسی نپذیرفت. من برخاستم و گفتم:
ـ در جای من بخوابانیدش.‏

پرستار، نگاهی به دیگران کرد و به سوی من آمد و سرم را بوسید. نمی‌دانم این بوسه چه نیرویی در سرم کاشت، هرچه بود مرا چندسال ‏بزرگ‌تر نمود. هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. خواستند تشک و پتویی بیاورند که من روی زمین بخوابم.

تابستان بود. یکی از بیماران ‏پذیرفت که من در کنارش بخوابم. آن‌شب، دربلوغِ فکری من، نقشی ماندگار داشت. شادیِ بزرگمنشانه‌ای در هستی‌ام جاری بود. رفتارم را ‏زیبا می‌دیدم. گویا به گونه‌ای گُنگ، دریافتم زیبایی به شادی منجر می‌شود و شادی خود اصیل‌ترین زیبایی است.‏

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/04 01:24:09
Back to Top
HTML Embed Code: