Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره البقرة آیه 286 :

لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۚ

ترجمه :

خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمی‌کند.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به مناسبت روز معلم، به همه معلمان گرانقدر و فرهیخته، بویژه همراهان عزیز کانال #بوک_تیپس، تبریک و شادباش می‌گوییم

#روزمعلم

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۱

زن سالخورده گویی که بخواهد فرزند خود را نصیحت کند گفت: "گوش کن امیر! تو سر سفره ما بزرگ شدی، تا سید زنده بود هوای تو و خواهرت را داشت، این آق ولی هم بدون اینکه به ما بگه و بفهمیم چند سال بار مادر خدابیامرزت را به دوش کشید، ما برای تو و مادرت کم نگذاشتیم. این وصیت به تو نمی‌رسه، خودت و ما رو اذیت نکن".

امیر دستش را گذاشته بود روی پیشانیش و مثل آدم‌هایی که راه فراری از معرکه می‌جویند رفتار می‌کرد. پیرزن آخرین حرف را زد: "از خر شیطون پایین بیا، حتی خواهرت هم حاضر نشد پشت تو وایسه. ببین! اگه دادگاه به نفع تو هم حکم کنه این مال خوردن نداره...". امیر سرش را بالا آورد و با لحنی که انگار به آن حرف‌ها توجهی ندارد گفت: "برا همین اومدیم دادگاه دیگه، هر چی حکم کنه نه نمیگم چون حکم قاضی حقه، مادرم بیشتر از سی سال زن سید بود، اگه تو خونه یکی کلفتی هم کرده بود، آخر عمریه یک چیزی کف دستش می‌گذاشتند ...".

آقا ولی دخالت کرد و گفت: "حرف ناحق نزن امیر. آقام زنده که بود مهریه مادرت رو داد، منم که هشت یکش را دادم، دیگه طلبی نداشت...". امیر بی‌اعتنا به آنچه مادر و پسر می‌گفتند رفتار می‌کرد: "گفته باشم که من با مریم کاری ندارم، من حق خودم رو می‌خوام، شاید اون اصلا پا روی حقش بگذاره". بعد از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه مستقیم به آقا ولی یا مادرش نگاه کند گفت: "من خیلی بدبختیا تو زندگیم کشیدم؛بی‌پدری و یتیمی، هر روز یه جایی بودم و سر سفره مرد و نامرد نشستم، بی‌پولی و نداری کشیدم و کنج زندون خوابیدم، من پوستم کلفته، از خیلی‌ها سیلی خوردم، بگذار آق ولی هم بزنه تو گوش ما. از گلوم زدم، قرض گرفتم و پول تو جیب وکیل کردم تا به حقم برسم، حالا دیگه حوصله ندارم مریم رو واسطه کنی و اون اشک ننه من غریبم بریزه تا دعوا را فیصله بدم، بگذار این دست رو قاضی ببُره".

امیر رفت و مادر موکل با صدای بلند گفت: "نه اون موقع که رباب زنده بود این پسره احمق عصای دستش شد و نه حالا؛ باید به فکر فرستادن ثواب برا مادرش باشه، نفرین و ناله حواله گورش می‌کنه". دیگر کاری نداشتم. آقا ولی گفت: "حالا چطور میشه، کی قاضی حکم می‌کنه؟"

از سادگی و بی‌خبری موکل لبخندی روی لبم نشست. گفتم: "دادگاه خُم رنگرزی نیست آقا ولی، اینجا را می‌گویند دادگستری، یعنی اینقدر باید بروی و بیایی و ته کفشات ساب بره تا خوب دادت در بیاد". خداحافظی کردم و از آن‌ها جدا شدم. در راه پله‌‌های دادگستری به حرف امیر فکر می‌کردم که آن دستی را که قرار است قاضی ببُرد، خونی از آن ریخته نمی‌شود "خونی ریخته نمی‌شود یا آنکه خون به چشم نمی‌آید؟"...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره القيامة آیه 5 :

بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ

ترجمه :

(انسان شک در معاد ندارد) بلکه او می‌خواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قیامت) در تمام عمر گناه کند!

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
می‌خواهم دوباره با چيزهای ساده آرام بگيرم:
آب، نان، سبویی و چند گل سرخ...



#خورخه‌لوييس‌بورخس‌


@book_tips 🐞
انسانها آنقدر که از فکر کردن می‌هراسند از چیز دیگری نمی‌هراسند، حتی مرگ. فکر کردن و اندیشیدن برای آنها مخرب و هولناک است، مخل آسایش و عاداتِ سست‌کنندهء آنهاست؛ با اینهمه اندیشیدن، روشنی جهان است و وجه تمایز اصلی انسان از حیوان.

#برتراند_راسل
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۲

یک ماهی گذشت و خبری از تصمیم دادگاه نشد، نباید هم می‌شد. بر روی میز اتاق قاضی آنقدر پرونده تلنبار شده بود که مرد کوتاه قامت پشت میز به سختی از پشت آن همه پرونده‌هایی که نامرتب روی هم چیده شده بود، دیده می‌شد. 

سری به دادگاه نزدم که بی‌فایده بود. کافی بود قاضی چشم در چشمم بدوزد و بی آنکه سخنی گوید، سری به علامت تأسف بجنباند که: "دیگر از شما وکلا چرا اصرار؟ از مردم عادی توقعی نیست ولی شما که زورق بادبان شکسته من ناخدا در این دریای بی‌کرانه دعاوی حقوقی را می‌ببینید ...".

یک‌بار هم آق ولی تماس گرفت؛ تلفنی: "آقا، خبری نشد، والله اگر رفته بودیم پشت کوه قاف تا حالا سیمرغ را شیکار کرده بودیم". جواب دادم که: "آقا ولی! خدا را شُکر کن که باز راه کوه قاف و شکار  را بلدی، ما راه رفتن به دادگستری را با این همه ترافیک و دود و آلودگی به زحمت پیدا می‌کنیم" و آقا ولی پشت تلفن می‌خندید.

بالاخره اخطاریه دادگاه رسید، دوباره دعوت به رسیدگی کرده بود. معنی این محاکمه دوباره را نمی‌فهمیدم. آنچه باید، گفته شده بود و دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود. این بار لازم بود که بروم دادگاه و از حکایت حال جویا شوم. دادرس پشت میز پرونده‌ای را مطالعه می‌کرد. سلام کردم. سرش را بلند کرد و  مرا دید پرونده را بست و با پیش دستی گفت: "حتما آمده‌اید که چرا وقت رسیدگی تعیین شده است؟ لازم بود که حتما قیم محجور حاضر شود تا حرف او را بشنوم. وکیل خواهان ادعا کرده که او در زمان حیات مادرش وصیت را به نیابت از محجور قبول کرده است".

معما حل گشت و من غرق در فکر و خیال باز گشتم. به آقا ولی زنگ زدم که بیاید و آمد. سخن و نظر قاضی را شنید. گفت: "والله من که از این چیزا سر رشته ندارم ولی یادم نمیاد که مریم چیزی در این خصوص به من گفته باشه. حالا چطور میشه؟" گفتم: "کلید خانه اسرار دست مریم است، تا او چه بگوید".

آقا ولی رفت تو فکر و بی آنکه چیزی بگوید خداحافظی کرد و رفت. تا زمان حاضر شدن در جلوی میز قاضی دو ماهی وقت بود و من دیگر کاری با پرونده نداشتم. یک ماه بعد شبی که مراجعه‌کننده زیادی داشتم، آقا ولی پیدایش شد؛بی آنکه هماهنگ کند. در اتاق که باز شد تا نفر بعدی به داخل آید او را دیدم که روی صندلی نشسته و تسبیح به دست به صفحه تلویزیون روشن دفتر خیره شده بود. می‌دانستم که او باید آخرين نفری باشد که آن شب ببینم چون چانه گرم و سخنان طولانی ولی شنیدنی‌اش تاب تحمل از دیگر مراجع‌کنندگان می‌گرفت.

نوبت آقا ولی که شد زود در آمد که: "کاسبی هم اگر هست،کار شما. مردم پول برا خوردن کباب نمی‌دند، می‌گَند نداریم ولی برا سفره دل وا کردن پیش وکیل تا دلتون بخواد پول دارند خرج کنند و به شماها بدند". با لبخندی گفتم "کباب گوشت می‌شود به تن آدم؛ در خوردن لذتی است که کمتر در چیز دیگری گیر  میاد، دهان که برا خوردن باز می‌شود، دیگر حرف مفت از آن بیرون نمی‌آید ولی از گفت و شنید در دفتر وکیل چه چیزی حاصل می‌شود؟ جز دعوا و مرافعه و ناراحتی. حالا چی شده یاد ما کردی؟"

آقا ولی قیافه فکورانه‌ای به خود گرفت و گفت: "هر دم از این باغ بری می‌رسد. چی بگم تا غمم دو تا نشه؟ ننم که شنید مریم باید بیاد دادگاه، پاشو کرد تو یه کفش که یالله برو دنبالش؛ بیارش ببینم حرف حساب این دختره چیه؟ چی از جون ما می‌خواد؟ کم خدمت به مادرش کردی؟ هر چی خواهش و تمنا کردم که دست برداره، قبول نکرد. راستش دوست ندارم با ننم مخالفت کنم. می‌دونید! مادر فرزندش رو اگه رستم دستانم باشه، بچه حساب می‌کنه. من اگه سبیلم از دو طرف گوشمم بزنه بیرون، برا ننم همون ولیم که گوشم رو سفت می‌تابوند یا با لنگه دمپایی دور حوض می‌افتاد دنبالم و تا چند تاش رو نثارم نمی‌کرد ول کن نبود...

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الاعراف آیه 89 :

رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ

ترجمه :

پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چشمِ بیدار بر این تلخی ایام ببند
خواب‌هایی شکرین بهر تو دیده‌ست بهار


#فریدون_مشیری

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۳

رفتم سراغ مریم؛ خودش رو کشیده بود از دعوا بیرون. نمی‌خواست هیچ طرفی رو بگیره. ابلاغیه دادگاه براش رفته بود. گفت: "آق ولی! من نه می‌تونم طرف شما و مادرت را بگیرم نه اون امیر رو، حیرون موندم. تو برام بیشتر از برادر بودی؛امیر چیکار برا من کرد؟ جز این که دائم کارم اینه که تو کلانتری و زندون براش به کس و ناکس التماس کنم؟ تو آقایی را در حق مادرم تموم کردی ولی چیکار کنم که من و امیر بدبختیم، اون بدبخت بی‌عقلیه و من بیچاره بی‌پولی. تو کار هر دومون گره افتاده، با بی‌پولی و نداری میشه یک جور کنار اومد ولی دور از جون شما با بی‌شعوری هیچکاری نمیشه کرد".

دلم سوخت؛ مریم همیشه دختر خوبی بود، بی‌آزار و سر به راه. هیچ‌وقت کاری به کار من و مادرم نداشت. زندگیش سخت بود ولی قلبش نرم و مهربون. گفتم: "شما این حرفا رو به ننم بزنید. من قاصدم، والله منم گیر کردم، ولی...". مریم تو حرفم پرید که: "خانوم برا من عزیزند، وقتی حرفی بزنند نه نمیگم". خیالم از بابت مریم راحت شد ولی متوجه شدم که بدجوری میون دو طرف دعوا گیر کرده. دو سه روز بعد مریم اومد. ننم بهش وا شد: "مریم! توجای دختر منی. نمی‌خوام اذيت بشی. می‌خوام فقط بهت بگم که وصیت اون خدابیامرز برا مادرت بوده. حکم دادگاه یه چیزه، حکم خدا چیز دیگه. امیر رو قانع کن که دس از این جنگولک بازیاش ور داره".

مریم که چشمش رو به گل قالی دوخته بود، سرش رو بلند کرد و گفت: "من حریف امیر نمیشم، مادر خدابیامرزمم نشد. اون همیشه می‌گفت امیر به باباش رفته؛ کله خر و احمقه. من دندون طمع رو کشیدم، با اونکه می‌دونید چه وضعی دارم".

ننم لحنش رو عوض کرد و جدی‌تر شد: "مریم! من نمی‌خوام طرف ما رو بگیری؛ اینکه یک خشت خونس، اگه قصر شاه هم بود، وقتی حقی از تو و امیر توش باشه جلوی چشمم سیاس. فقط مواظب باش که آخرتت رو به دنیای امیر نفروشی".

مریم از این حرف ننم ناراحت شد، صورتش رو دَر هَم کشید و گفت: "خانوم من هیچ‌وقت چیزی از شما نخواستم و این خونه هم مبارک شما باشه و آق ولی؛ من دستم خالیه نه این کَلّم ...". مریم بغض کرد و ادامه داد: "من اینقدر وجدان دارم که مال حروم به بچه‌هام ندم. تو زندگیم تا حالا نیگام به دست هیچکس نبوده. ما سفرمون کوچیکه، اینه که با نون خالیم زود پر میشه". مریم با اوقات‌ تلخی بلند شد و رفت. موقع رفتن هر کاری کردم که یک گونی برنج رو که براش کنار گذاشته بودم ببره قبول نکرد. برگشتم به اتاق؛ ننم رفته بود تو خودش و زُل زده بود به گل قالی. با خودم گفتم تف به این مال دنیا؛ چقدر برا این شیکم بی‌صاحاب و وامونده دلا را می‌رنجونیم و اشک به چشا میاریم...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وارد خانه‌ای اگر شدی
حال صاحب خانه را
از رنگ لباس‌هایش،
از کمان لبخند و برق نگاهش
از عطر و طعمِ چای تازه دم‌‌اش
از گل‌های قالی
و شمعدانی‌های جلوی پنجره‌اش بپرس.
حال صاحب‌خانه اگر خوب باشد
خانه بوی بهشت می‌دهد...

@book_tips🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پشت هر نقاشی، داستانی نهفته است. لحظه‌ای از زندگی فردی بر روی بوم نقاشی ثبت شده، سرشار از احساس و اندیشه...!


@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره الفاتحة آیه 6 :

اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ

ترجمه :

ما را به راه راست هدایت کن...

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای کسی که بخواهد
در تاریکی باقی بماند،
نور ، بسیار دردناک است.

#اکهارت_تله


@book_tips🐞
ان زمان ، که  پا به هفت سالگی گذاشتم ووارد دنیای کوچکی به نام دبستان شدم..فکر میکردم تمام مردم، دریک سطح اجتماعی واقتصادی زندگی می کنند..
احساس میکردم مانند روپوش مدرسه که همه باید ابی باشد.. خانه ها هم شبیه هم هست تا قبل از هفت سالگی نمیدانستم که دنیای ادم ها، متفاوت است وخانه ها همه تاریک نیستند...!
خانه های روشن وقلب های روشن نیز وجود  دارد...!

#گیتی_حسینی
@pyyou♣️
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۴

گفتم: "حالا این مریم خانم می‌آید دادگاه یا خیر؟" آقا ولی ابروانش را بالا برد و جواب داد: "والله چی بگم، امیرم بدجوری پا پِی شده که آبجیه را بیاره دادگاه تا به نفع اون حرف بزنه. مریم گفت که وکیل امیر زنگ زده که بره دفترش ولی اون قبول نکرده، گاهی با خودم میگم که برم یک‌جوری با امیر صلح کنم و دعوا را تموم کنم ولی اون‌وقت باید با ننم شروع به جنگ و جهاد کنم. تازه آخر عاقبت بچه‌هام چی میشه؟ اونا دخترند و من باید به فکر آیندشون باشم. اونم تو این روزگار که هر کی به هر کیه".

گفتم: "من چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که می‌توانیم از یک شاهد استفاده کنیم. ما حرفمان این است که وصیت برای شخص ربابه مرحوم انشا شده و مقصود خاصی در میان بوده است. مردی برای آنکه زنش به دَر به‌ دَری نیفتد حاضر شده که بخشی از مالکیت خانه خود برای بعد از مرگش را به وی دهد. برای این حرف هم شاهد داریم".

آقا ولی گفت: "کی منظورتونه؟" گفتم: "با ماجرایی که تعریف کردی تنها یک نفر از ماجرای وصیت‌نامه خبردار بوده و همون می‌تواند ما را در دادگاه کمک کند. ما باید اسمال آقا را بیاوریم دادگاه". آقا ولی که داشت بادقت به حرف‌های من گوش می‌داد مثل اینکه حرف بدی زده باشم، نگاهم کرد؛جوری که دنبال اشتباه خودم می‌گشتم. آقا ولی با لحنی که انگار دارد مسخره‌ام می‌کند، گفت: "اون بنده‌خدا فقط می‌تونه تو دادگاه خدا حاضر بشه. ده روزه که اوستام مرده. من دیروز پیرهن سیاهم رو در آوردم".

گفتم: "عجب! نمی دانستم؛ خدا رحمتش کند. شاید شهادتش کمکی به اثبات ادعای ما می‌کرد". آقا ولی که انگار از چیزی ناراحت است گفت: "آقام مُرد، ربابه مُرد، اسمال آقا مُرد، همه مُردند و ما همین‌جور داریم تو سر و کله هم می‌زنیم؛ خودم و امیر رو میگم".

اسمال آقا رو برده بودن مریض‌خونه؛ حالش بد شده بود، ولی افاقه نکرد. روز قبل از مردنش، خانومش زنگ زد که برم خونشون. گفت که دکترا اسمال آقا را جواب کردند و اگه می‌خوای دیدارتون به قیامت نیوفته بیا ببینش. رفتم. بچه‌هاش همه بودند. طیبه هم بود. اسمال آقا افتاده بود تو جا و یک تیکه پوست و استخون ازش مونده بود. نیگام افتاد به بازواش. عین دو تا چوب خشکیده بود. از اون همه یال و کوپال تقریبا هیچی نمونده بود. چشماش بسته بود و دهنش باز.

زنش گفت: "هوش و حواس نداره. دریغ از یک کلمه حرف که از دهنش در بیاد. ببین جواب تو رو میده؟" رفتم نیشستم بالا سرش. گفتم: "اسمال آقا! منم آق ولی". جواب نمی‌داد. با خودم گفتم که چهارتا کلوم حرف بزنم، شاید گوشش بِشنُفه: "خوش دارم ورت دارم بریم با هم زورخونه. بابا چرا معطل می‌کنید. یالا لباس اوستا را بیارید".

زن و دخترای اسمال آقا از حرفای من به گریه افتاده بودند. شده بودم یه پا روضه‌خون: "می‌خوام یکبار دیگه که مرشد غلامعلی صداش رو بلند کرد، بپری وسط گود و چرخ چرخ کنی و همه رو دست به دهن بگذاری ... دِ پاشو اوستا، رفقا منتظرند، بی تو که زورخونه صفا نداره، یک زورخونس و یک اسمال آقا".

دختراش بلند بلند گریه می‌کردند. حال خودم رو نمی‌فهمیدم. انگار نیشسته بودم جای مرشد و ضرب گرفته بودم: "یکی و دو تا، سه تا و چهارتا، پنج تا؛ یا پنج تن؛ بده خدا شفای مریض ما رو".
چشام رو باز کردم، خیس اشک بود. اوستام مثل میت افتاده بود، کجا بود خدا می‌دونست و بس.

خواستم پاشم بیام. یهو چشمش رو به زحمت وا کرد و لبش تکون خورد. گوشم رو بردم نزدیک؛ دیدم داره آقام علی رو صدا می‌زنه... حیرون و داغون پاشدم اومدم. اسمال آقا سحر نشده مُرد و ما سیاه‌پوشش شدیم...".

آقا ولی دیگر چیزی نگفت. بلند شد و تسبیحش را درون جیبش گذاشت و رفت. با مردن اسمال آقا من دیگر شاهدی برای اثبات نیت و قصد متوفی نداشتم.

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
2024/09/29 09:27:32
Back to Top
HTML Embed Code: