Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
Keywords:
جیم تورپ»، دونده آمریکایی که در بازیهای المپیک ۱۹۱۲ با کفش و جورابهای متفاوت مسابقه داد
جیم تورپ، صبح قبل از شروع مسابقه متوجه شد کفشهایش را دزدیدهاند؛ او در سطل زباله ۲ کفش پیدا کرد و، چون یکی از کفشها برایش بزرگ بود، مجبور شد یک جوراب اضافی بپوشد. جالب است بدانید این دونده در مسابقه همان روز با آن کفشها ۲مدال طلا گرفت.
@dailyenglish2024
Keywords:
جیم تورپ»، دونده آمریکایی که در بازیهای المپیک ۱۹۱۲ با کفش و جورابهای متفاوت مسابقه داد
جیم تورپ، صبح قبل از شروع مسابقه متوجه شد کفشهایش را دزدیدهاند؛ او در سطل زباله ۲ کفش پیدا کرد و، چون یکی از کفشها برایش بزرگ بود، مجبور شد یک جوراب اضافی بپوشد. جالب است بدانید این دونده در مسابقه همان روز با آن کفشها ۲مدال طلا گرفت.
@dailyenglish2024
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هجدهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیست و پنجم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۲۰۷ تا ۲۱۸
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#لارس_و_دختر_واقعی
#کریگ_گیلسپی
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هجدهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیست و پنجم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۲۰۷ تا ۲۱۸
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#لارس_و_دختر_واقعی
#کریگ_گیلسپی
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۰
بعد از آن خنده بلند و طولانی اَبروان آقا ولی به علامت جدی شدن به هم نزدیک شد: "آقام که مُرد کار من در اومد. تازه هفتش را گرفته بودیم که ننم اسبش رو زین کرد که یالله ربابه خانوم را ردش کن بره. گفتم ننه! بزار کفن اون خدا بیامرز خشک بشه، بعد جنگ و دعوی با هوو تو این خونه راه بنداز. تا اون آقام زنده بود که هی اَلَمشنگه بپا میکردی، حالام که مُرده مرغت هنوز یک پا داره؟ننم عصبانی شد و داد سرم کشید که: چقد باید این آینه دق رو تحمل کنم؟ تا بابات زنده بود، میگفتم بالاخره مَرد من مَرد اون زنیکه هم هست، حالا که گاومون مرده و ریسمونمون پاره شده باید از اینجا بره. گفتم آخه این پیرهزن بیچاره کجا را داره بره؟ امیر را که من میشناسمش جَلَب و ناخلفه. دخترشم که اسیر خونه مَردُمه. میگفت: به من چه؛ من که پیغمبر نیستم که غم امتم را بخورم، گیرم آقات نبود، بالاخره یکی باید جمعش میکرد یا نه؟
هرجور بود ننم را دنبال خودم کشیدم تا چله آقام. مگه ولکن بود؟ باز سازشو کوک کرد که یالله رباب را هشت یکش را بده تا بره. خداييش من خودم خونه مرشد غلامعلی راحت نبودم، کی زیر بار منت پدر زن رفته که من برم؟ ولی دلم نمیاومد که اون پیرزن بیچاره رو آلاخون والاخون بکنم. اینقدر ننم غر زد که عاق و عوقت میکنم و شیرم را حرومت که آخرش با روی سیاه رفتم سراغ زن آقام.
ربابه خانوم تیز بود، زن فهمیدهای بود. وقتی ملتفت شد برا چی رفتم، گفت: ببین آق ولی، تو جای پسر من میمونی، چه فرقی میکنه من الان بیشتر از سی ساله که تو این خونه زندگی میکنم. هی به اون خدا رحمت کرده گفتم برا من هم یک کاری بکن، یک چیزی بهم بده که آخر عمریه گدای در خونه این و اون نشم. روی بچه سیاهه، بچه تا گشنس شیر مادر را میخوره، وقتی سیر شد گاز به پستون مادر میزنه. امیر را که میشناسی، سر به هوا و ندونم به کار و بیمصرفه. مریم هم که خودش ذلیل یکی دیگهاس. من پیرزن ناخوشاحوال که آفتاب لب بومم، هر جایی که برَم، دو روز مهمونم و بعد باید کاسه و کوزه را جمع کنم و آواره جای دیگه بشم. این رو گفت و زد به گریه. خیلی دلم سوخت. خداییش هیچوقت با من بد نکره بود. حتی بعضی وقتا که ننم مریض بود، یا میرفت پابوس امام رضا، لباسهای منو شسته بود و یک آب و آشی هم میریخت تو حلقم تا گشنه نباشم.
دیدم که خیلی نامردی و بیصفتیه که این بنده خدا را ولش کنم به امان خدا. چند روزی تو خودم بودم و نمیدونستم چکار کنم. آخرش تصمیمو گرفتم. رفتم پیش ربابه خانوم و گفتم: خانم، والله من از چشم خودم بدی دیدم که از شما ندیدم، کاری هم ندارم که هووی ننم بودید. اون به من ربطی نداره. آقام خدا بیامرز خوب کرد یا بد، خودش میدونه و حالام باید پیش خدا جواب کاراشو بده. اما من رو جا پسر دومت حساب کن. من جایی را برات اجاره میکنم و کرایه هم با خودم. تا زندهای و زندهام این کارو در حقت میکنم. بالاخره نمیخوام فردای قیامت پیش آقام مرتضی علی سرافکنده و خوار باشم، اینه که خیالت راحت و خاطرت جمع باشه که من وِلت نمیکنم به امان خدا، البته من کیم، خدا وِلت نکنه. خلاصه که ربابه خانوم خیلی خوشحال شد و هی دعام میکرد.
گفتم به این شرط که ننم از ماجرا بویی نبره که روزگارم رو سياه میکنه. همونطور که گفته بودم عمل کردم. یک جایی جمع و جور را کرایه کردم، مریم دختر ربابه خانوم رو خبر کردم و با هم اسبابشو بردیم اونجا. به مریم هم سپردم که صدای ماجرا رو در نیاره. یک هشت ارث رو هم حساب کردم و نقدی دادم بهش. خودمم اومدم خونه آقام و باز شدم مجاور ننم. چهار پنج سالی گذشت و دخل مغازه یا به برکت دست و پاداریم تو کسب بود یا دعای ربابه خانوم که خوب میچرخید و منم مشکلی نداشتم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۰
بعد از آن خنده بلند و طولانی اَبروان آقا ولی به علامت جدی شدن به هم نزدیک شد: "آقام که مُرد کار من در اومد. تازه هفتش را گرفته بودیم که ننم اسبش رو زین کرد که یالله ربابه خانوم را ردش کن بره. گفتم ننه! بزار کفن اون خدا بیامرز خشک بشه، بعد جنگ و دعوی با هوو تو این خونه راه بنداز. تا اون آقام زنده بود که هی اَلَمشنگه بپا میکردی، حالام که مُرده مرغت هنوز یک پا داره؟ننم عصبانی شد و داد سرم کشید که: چقد باید این آینه دق رو تحمل کنم؟ تا بابات زنده بود، میگفتم بالاخره مَرد من مَرد اون زنیکه هم هست، حالا که گاومون مرده و ریسمونمون پاره شده باید از اینجا بره. گفتم آخه این پیرهزن بیچاره کجا را داره بره؟ امیر را که من میشناسمش جَلَب و ناخلفه. دخترشم که اسیر خونه مَردُمه. میگفت: به من چه؛ من که پیغمبر نیستم که غم امتم را بخورم، گیرم آقات نبود، بالاخره یکی باید جمعش میکرد یا نه؟
هرجور بود ننم را دنبال خودم کشیدم تا چله آقام. مگه ولکن بود؟ باز سازشو کوک کرد که یالله رباب را هشت یکش را بده تا بره. خداييش من خودم خونه مرشد غلامعلی راحت نبودم، کی زیر بار منت پدر زن رفته که من برم؟ ولی دلم نمیاومد که اون پیرزن بیچاره رو آلاخون والاخون بکنم. اینقدر ننم غر زد که عاق و عوقت میکنم و شیرم را حرومت که آخرش با روی سیاه رفتم سراغ زن آقام.
ربابه خانوم تیز بود، زن فهمیدهای بود. وقتی ملتفت شد برا چی رفتم، گفت: ببین آق ولی، تو جای پسر من میمونی، چه فرقی میکنه من الان بیشتر از سی ساله که تو این خونه زندگی میکنم. هی به اون خدا رحمت کرده گفتم برا من هم یک کاری بکن، یک چیزی بهم بده که آخر عمریه گدای در خونه این و اون نشم. روی بچه سیاهه، بچه تا گشنس شیر مادر را میخوره، وقتی سیر شد گاز به پستون مادر میزنه. امیر را که میشناسی، سر به هوا و ندونم به کار و بیمصرفه. مریم هم که خودش ذلیل یکی دیگهاس. من پیرزن ناخوشاحوال که آفتاب لب بومم، هر جایی که برَم، دو روز مهمونم و بعد باید کاسه و کوزه را جمع کنم و آواره جای دیگه بشم. این رو گفت و زد به گریه. خیلی دلم سوخت. خداییش هیچوقت با من بد نکره بود. حتی بعضی وقتا که ننم مریض بود، یا میرفت پابوس امام رضا، لباسهای منو شسته بود و یک آب و آشی هم میریخت تو حلقم تا گشنه نباشم.
دیدم که خیلی نامردی و بیصفتیه که این بنده خدا را ولش کنم به امان خدا. چند روزی تو خودم بودم و نمیدونستم چکار کنم. آخرش تصمیمو گرفتم. رفتم پیش ربابه خانوم و گفتم: خانم، والله من از چشم خودم بدی دیدم که از شما ندیدم، کاری هم ندارم که هووی ننم بودید. اون به من ربطی نداره. آقام خدا بیامرز خوب کرد یا بد، خودش میدونه و حالام باید پیش خدا جواب کاراشو بده. اما من رو جا پسر دومت حساب کن. من جایی را برات اجاره میکنم و کرایه هم با خودم. تا زندهای و زندهام این کارو در حقت میکنم. بالاخره نمیخوام فردای قیامت پیش آقام مرتضی علی سرافکنده و خوار باشم، اینه که خیالت راحت و خاطرت جمع باشه که من وِلت نمیکنم به امان خدا، البته من کیم، خدا وِلت نکنه. خلاصه که ربابه خانوم خیلی خوشحال شد و هی دعام میکرد.
گفتم به این شرط که ننم از ماجرا بویی نبره که روزگارم رو سياه میکنه. همونطور که گفته بودم عمل کردم. یک جایی جمع و جور را کرایه کردم، مریم دختر ربابه خانوم رو خبر کردم و با هم اسبابشو بردیم اونجا. به مریم هم سپردم که صدای ماجرا رو در نیاره. یک هشت ارث رو هم حساب کردم و نقدی دادم بهش. خودمم اومدم خونه آقام و باز شدم مجاور ننم. چهار پنج سالی گذشت و دخل مغازه یا به برکت دست و پاداریم تو کسب بود یا دعای ربابه خانوم که خوب میچرخید و منم مشکلی نداشتم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره فصلت آیه 22 :
وَمَا كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَلَا أَبْصَارُكُمْ وَلَا جُلُودُكُمْ وَلَٰكِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لَا يَعْلَمُ كَثِيرًا مِمَّا تَعْمَلُونَ
ترجمه :
شما اگر گناهانتان را مخفی میکردید نه بخاطر این بود که از شهادت گوش و چشمها و پوستهای تنتان بیم داشتید، بلکه شما گمان میکردید که خداوند بسیاری از اعمالی را که انجام میدهید نمیداند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره فصلت آیه 22 :
وَمَا كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَلَا أَبْصَارُكُمْ وَلَا جُلُودُكُمْ وَلَٰكِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لَا يَعْلَمُ كَثِيرًا مِمَّا تَعْمَلُونَ
ترجمه :
شما اگر گناهانتان را مخفی میکردید نه بخاطر این بود که از شهادت گوش و چشمها و پوستهای تنتان بیم داشتید، بلکه شما گمان میکردید که خداوند بسیاری از اعمالی را که انجام میدهید نمیداند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
زندگی آنچه زیستهایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آنگونه است که به یادش میآوریم تا روایتش کنیم.
#زندهام_که_روایت کنم
#گابریل_گارسیا_مارکز
@book_tips 🐞
#زندهام_که_روایت کنم
#گابریل_گارسیا_مارکز
@book_tips 🐞
از فراوانی شکوفه ها و رنگ ها و عطر هایی که کودکی ام را در بر گرفته بود،
با خودم فکر می کردم که مادرم،
کارمند عطرخانه ی بهشت است ...!
نزار_قبانی
@book_tips 🐞
با خودم فکر می کردم که مادرم،
کارمند عطرخانه ی بهشت است ...!
نزار_قبانی
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
نوزدهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیست و ششم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۲۱۹ تا ۲۳۰
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#لارس_و_دختر_واقعی
#کریگ_گیلسپی
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
نوزدهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیست و ششم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۲۱۹ تا ۲۳۰
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#لارس_و_دختر_واقعی
#کریگ_گیلسپی
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت یازده
پیری است و هزار درد. فقط نباید پات درد بکنه یا سر درد داشته باشی که بگند فلانی مرض افتاده به جونش، گاهی مرضای بدتر از اینا وجود دارد. خدا آخر عاقبتمون را به خیر کنه؛ ربابه خانوم یواش یواش بالا خونه رو داد اجاره. من گاهی بهش سر میزدم و دست خالی هم نمیرفتم، خیلی منو تحویل میگرفت عین بچه خودش ولی متوجه شدم که حالش خوب نیست و خیلی چیزا از یادش رفته بود. گاهی منو با پسرش امیر اشتباه میگرفت: "امیر کجایی؟ چرا به من سر نمیزنی ننه؛ دلم پوسید تو این چاردیواری؛ زندون سکندره به خدا؛ حالم خوب نیست، مثل این که عجق و وجق تو سرم مدام دُهل میکوبند "آخرین بار که دیدمش منو نشناخت، هی میگفت تو کی هستی، چرا اومدی اینجا، تو نامحرمی، برو از خونه ما بیرون، الان میگم مَردَم بیاد پدرت رو در بیاره، بعد آقام رو صدا میزد که: " آقا....سید مرتضی، بیا ببین این لندهور کیه از رو دیوار پریده اومده خونه ما...".
دخترش هم بود گریهش گرفت. گفت چی کار کنیم آق ولی؟ از امیر پرسیدم. سری تکون داد و گفت دنبال پیدا کردن گنج و زیر خاکیه؛ خاک بر سرش! چند بار تا حالا گرفتندش، رفته زندون ولی دست بردار نیست. دختر ربابه خانوم هم معلوم بود که وضع درست و حسابی نداره. میدونست که من زیر بال و پر مادرش رو گرفتم و اجاره خونه رو میدم، هی میگفت حالا با این مادر علیل و مجنون چیکار کنم؟ راست میگفت. درست و حسابی دیوونه شده بود.
صاحبخونه هم گفت که خونه را زود تخلیه کنید. موندن این پیرزن با این حالش تنهایی تو خونه دور از عقله. درست میگفت. ولی چیکار میشد کرد. بازم با خودم گفتم جای دوری نمیره؛ دستی از آستين دَرآر آقولی. به دختره گفتم نمیتونی ننت را ببری پیش خودت، خرجش با من. آه و ناله راه انداخت که شوهرش کارگر روز مزده و به زحمت زندگی خودشون رو هم میچرخونند. گفتم شما ربابه خانوم را ببرید یه مرکز سالمندان و از این جور جاها، هزینهاش با من.
به برکت خوب تا کردن با مشتری، وضع دکون بد نبود، هی دخل پر و خالی میشد و آسیاب زندگی میگشت. دختره اسباب ربابه رو جمع کرد و با خودش برد. چند روز بعد زنگ زد که مادرش رو تو یک مرکز نگهداری افراد سالمند بستری کرده؛ آدرس گرفتم و رفتم. جای خوبی نبود، دل آدم میگرفت، سالم دق میکرد، دیگه چه برسه به پیر مریض، مثل یک پادگان بود، یک قفس، ولی کاچی بعض هیچی بود. ربابه خانوم اونجا موند و دیگر حتی دخترش را هم نمیشناخت. ننم که همیشه به ربابه بد و بیراه میگفت، وقتی ماجرا رو شنید، هیچی نگفت، نه خوب، نه بد. چند بار بلند لا اله الا الله گفت. فکر کنم که از عاقبت کار خودش ترسید. شاید از این که نکنه به سرنوشت هووی سابقش گرفتار بشه. بازم نگذاشتم ننم یا حتی زنم از کمکای من به ربابه خانوم بویی ببرند، اَلَمشنگه راه میافتاد که به ما چه و مگه سر گنج نشستی و از اینجور حرفها.
اینا گذشت تا این که زن اسمال آقا زنگ زد که حاجی کارت داره. شال و کلاه کردم و رفتم. خیلی وقت بود اسمال آقا را ندیده بودم. گاهی وقتا میاومد زورخونه و اونجا میديدمش. با من خوب بود. از چشمم بدی دیده بودم که از اسمال آقا ندیده بودم. شنیده بودم که مریضه و خونهنشین. زورخونه هم نمیاومد. چیکارم داشت؟ هزار تا فکر رفت تو کَلّم و دراومد...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت یازده
پیری است و هزار درد. فقط نباید پات درد بکنه یا سر درد داشته باشی که بگند فلانی مرض افتاده به جونش، گاهی مرضای بدتر از اینا وجود دارد. خدا آخر عاقبتمون را به خیر کنه؛ ربابه خانوم یواش یواش بالا خونه رو داد اجاره. من گاهی بهش سر میزدم و دست خالی هم نمیرفتم، خیلی منو تحویل میگرفت عین بچه خودش ولی متوجه شدم که حالش خوب نیست و خیلی چیزا از یادش رفته بود. گاهی منو با پسرش امیر اشتباه میگرفت: "امیر کجایی؟ چرا به من سر نمیزنی ننه؛ دلم پوسید تو این چاردیواری؛ زندون سکندره به خدا؛ حالم خوب نیست، مثل این که عجق و وجق تو سرم مدام دُهل میکوبند "آخرین بار که دیدمش منو نشناخت، هی میگفت تو کی هستی، چرا اومدی اینجا، تو نامحرمی، برو از خونه ما بیرون، الان میگم مَردَم بیاد پدرت رو در بیاره، بعد آقام رو صدا میزد که: " آقا....سید مرتضی، بیا ببین این لندهور کیه از رو دیوار پریده اومده خونه ما...".
دخترش هم بود گریهش گرفت. گفت چی کار کنیم آق ولی؟ از امیر پرسیدم. سری تکون داد و گفت دنبال پیدا کردن گنج و زیر خاکیه؛ خاک بر سرش! چند بار تا حالا گرفتندش، رفته زندون ولی دست بردار نیست. دختر ربابه خانوم هم معلوم بود که وضع درست و حسابی نداره. میدونست که من زیر بال و پر مادرش رو گرفتم و اجاره خونه رو میدم، هی میگفت حالا با این مادر علیل و مجنون چیکار کنم؟ راست میگفت. درست و حسابی دیوونه شده بود.
صاحبخونه هم گفت که خونه را زود تخلیه کنید. موندن این پیرزن با این حالش تنهایی تو خونه دور از عقله. درست میگفت. ولی چیکار میشد کرد. بازم با خودم گفتم جای دوری نمیره؛ دستی از آستين دَرآر آقولی. به دختره گفتم نمیتونی ننت را ببری پیش خودت، خرجش با من. آه و ناله راه انداخت که شوهرش کارگر روز مزده و به زحمت زندگی خودشون رو هم میچرخونند. گفتم شما ربابه خانوم را ببرید یه مرکز سالمندان و از این جور جاها، هزینهاش با من.
به برکت خوب تا کردن با مشتری، وضع دکون بد نبود، هی دخل پر و خالی میشد و آسیاب زندگی میگشت. دختره اسباب ربابه رو جمع کرد و با خودش برد. چند روز بعد زنگ زد که مادرش رو تو یک مرکز نگهداری افراد سالمند بستری کرده؛ آدرس گرفتم و رفتم. جای خوبی نبود، دل آدم میگرفت، سالم دق میکرد، دیگه چه برسه به پیر مریض، مثل یک پادگان بود، یک قفس، ولی کاچی بعض هیچی بود. ربابه خانوم اونجا موند و دیگر حتی دخترش را هم نمیشناخت. ننم که همیشه به ربابه بد و بیراه میگفت، وقتی ماجرا رو شنید، هیچی نگفت، نه خوب، نه بد. چند بار بلند لا اله الا الله گفت. فکر کنم که از عاقبت کار خودش ترسید. شاید از این که نکنه به سرنوشت هووی سابقش گرفتار بشه. بازم نگذاشتم ننم یا حتی زنم از کمکای من به ربابه خانوم بویی ببرند، اَلَمشنگه راه میافتاد که به ما چه و مگه سر گنج نشستی و از اینجور حرفها.
اینا گذشت تا این که زن اسمال آقا زنگ زد که حاجی کارت داره. شال و کلاه کردم و رفتم. خیلی وقت بود اسمال آقا را ندیده بودم. گاهی وقتا میاومد زورخونه و اونجا میديدمش. با من خوب بود. از چشمم بدی دیده بودم که از اسمال آقا ندیده بودم. شنیده بودم که مریضه و خونهنشین. زورخونه هم نمیاومد. چیکارم داشت؟ هزار تا فکر رفت تو کَلّم و دراومد...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۲
خیلی وقت بود که اسمال آقا را ندیده بودم. دورادور شنیده بودم که ناخوشاحوال است و خونهنشین. گفتم علیالله و رفتم. اسمال آقا تو جا نشسته بود، خیلی به من واشد. اولش آه و ناله کرد که مریضی امانش را بریده و درد کمر و پا خواب شب را ازش گرفته و از این حرفا.
بعد که خوب درد دل کرد گفت: "ببین آق ولی! دنبالت نفرستادم که به آه و ناله من پیرمرد گوش بدی. من و آقات ندار بودیم، رفيق بودیم، خلاصه که هیچ سر نگفته برا هم نداشتیم. خب؛ زد و یک شراکت ناشگون داشتیم و آقات زود قولنج کرد و رشته دوستی پنجاه ساله را پاره کرد و اون شد که دیدی. نمیخوام بگم من هم مقصر نبودم، چرا بودم ولی خب، آب رفته دیگه به جوب برنمیگرده. من آفتاب لب بومم، عمری ندارم که بکنم، عزرائیل هم تو لیست مشتریان منو از قلم انداخته و اِلا خیلی پیش از اینا باید ریق رحمت رو سر میکشیدم و غزل خداحافظی رو میخوندم. چیزی که میخوام بگم رو علاقهای است که بهت دارم، جای پسر منی، تو دلمی، میدونم..." همین موقع زن اسمال آقا با سینی چایی اومد تو.
اسمال آقا چیزی نگفت تا زنش بره و باز تنها بشیم. خانومش که رفت، گفت: "میدونم خاطر طیبه رو میخواستی، حواسم بهت بود، خداییش منم راضی بودم، دختره و مادرش هم همینطور ولی آقات لجبازی کرد و خواست حال منو بگیره راضی به وصلت شما نشد، هم تو و هم طیبه رفتید سر خونههاتون، ایشالا که هر دو تا پیر شید، داغ نبینید، سربلند زندگی کنید. میدونم بهت سخت گذشت، آدمه و دل؛ والا این گوشت و خون رو که پلنگ تو صحرا هم داره؛ جگرت سوخت بابا، میفهمم...".
اسمال آقا اشک اومد تو چشاش و بغض کرد و ادامه داد: "ببین! اشکم در مَشکمه. من که نمیدونستم اشک چشم تَره یا خشک، حالا روزی نیست که چشمم خیس نشه، برا خودم و این بدبختی آخر عمری و عزیزایی که از دست دادم، پدر و مادرم، دو تا برادر جوونمرگم، رفقا؛ حتی برا آقای خدا بیامرزت...". اسمال آقا زد به گریه و شونههاش شروع کرد به تکون خوردن. منم که حرفای اسمال آقا راجع به طیبه حسابی خاطرات گذشته را برام زنده کرده بود، سرم را انداختم پایین و رفتم تا دَم گریه.
به صدای گریه اسمال آقا زنش اومد تو و گفت: "باز که شروع کردی به آبغوره گرفتن، ببین! آق ولی یک تُک پا اومده تو رو ببینه اونم ناراحتش کردی. مرد گنده که گریه نمیکنه. شمام آق ولی اومدی خونه ما دلت واشه، راه اشک چشت واشد. ول کن حرفای اسمال آقا رو، همش از مُردهها میگه، انگار نه انگار که هنوز داره نفس میکشه. نَفَسای من و اسمال آقا عاریتیاس، مثل دندونامون ...".
زنش استکانا را جمع کرد و بیرون رفت و اسمال آقا دوباره شروع کرد: "آق ولی! موضوع مهمیه که باید بهت بگم. اگه نگم و بمیرم، پیش خدا و جدت روسیاه میمونم. نمیخوام جهندم نذری برم. من جا نماز آب نمیکشم ولی بالاخره به اون دنیا و حساب کتاب اعتقاد دارم. گوشت رو وا کن، خدای نکرده نکبت مال دنیا یخت را نگیره و گرفتار نشی و حق صغیر و کبیر نیاید تو مالت ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۲
خیلی وقت بود که اسمال آقا را ندیده بودم. دورادور شنیده بودم که ناخوشاحوال است و خونهنشین. گفتم علیالله و رفتم. اسمال آقا تو جا نشسته بود، خیلی به من واشد. اولش آه و ناله کرد که مریضی امانش را بریده و درد کمر و پا خواب شب را ازش گرفته و از این حرفا.
بعد که خوب درد دل کرد گفت: "ببین آق ولی! دنبالت نفرستادم که به آه و ناله من پیرمرد گوش بدی. من و آقات ندار بودیم، رفيق بودیم، خلاصه که هیچ سر نگفته برا هم نداشتیم. خب؛ زد و یک شراکت ناشگون داشتیم و آقات زود قولنج کرد و رشته دوستی پنجاه ساله را پاره کرد و اون شد که دیدی. نمیخوام بگم من هم مقصر نبودم، چرا بودم ولی خب، آب رفته دیگه به جوب برنمیگرده. من آفتاب لب بومم، عمری ندارم که بکنم، عزرائیل هم تو لیست مشتریان منو از قلم انداخته و اِلا خیلی پیش از اینا باید ریق رحمت رو سر میکشیدم و غزل خداحافظی رو میخوندم. چیزی که میخوام بگم رو علاقهای است که بهت دارم، جای پسر منی، تو دلمی، میدونم..." همین موقع زن اسمال آقا با سینی چایی اومد تو.
اسمال آقا چیزی نگفت تا زنش بره و باز تنها بشیم. خانومش که رفت، گفت: "میدونم خاطر طیبه رو میخواستی، حواسم بهت بود، خداییش منم راضی بودم، دختره و مادرش هم همینطور ولی آقات لجبازی کرد و خواست حال منو بگیره راضی به وصلت شما نشد، هم تو و هم طیبه رفتید سر خونههاتون، ایشالا که هر دو تا پیر شید، داغ نبینید، سربلند زندگی کنید. میدونم بهت سخت گذشت، آدمه و دل؛ والا این گوشت و خون رو که پلنگ تو صحرا هم داره؛ جگرت سوخت بابا، میفهمم...".
اسمال آقا اشک اومد تو چشاش و بغض کرد و ادامه داد: "ببین! اشکم در مَشکمه. من که نمیدونستم اشک چشم تَره یا خشک، حالا روزی نیست که چشمم خیس نشه، برا خودم و این بدبختی آخر عمری و عزیزایی که از دست دادم، پدر و مادرم، دو تا برادر جوونمرگم، رفقا؛ حتی برا آقای خدا بیامرزت...". اسمال آقا زد به گریه و شونههاش شروع کرد به تکون خوردن. منم که حرفای اسمال آقا راجع به طیبه حسابی خاطرات گذشته را برام زنده کرده بود، سرم را انداختم پایین و رفتم تا دَم گریه.
به صدای گریه اسمال آقا زنش اومد تو و گفت: "باز که شروع کردی به آبغوره گرفتن، ببین! آق ولی یک تُک پا اومده تو رو ببینه اونم ناراحتش کردی. مرد گنده که گریه نمیکنه. شمام آق ولی اومدی خونه ما دلت واشه، راه اشک چشت واشد. ول کن حرفای اسمال آقا رو، همش از مُردهها میگه، انگار نه انگار که هنوز داره نفس میکشه. نَفَسای من و اسمال آقا عاریتیاس، مثل دندونامون ...".
زنش استکانا را جمع کرد و بیرون رفت و اسمال آقا دوباره شروع کرد: "آق ولی! موضوع مهمیه که باید بهت بگم. اگه نگم و بمیرم، پیش خدا و جدت روسیاه میمونم. نمیخوام جهندم نذری برم. من جا نماز آب نمیکشم ولی بالاخره به اون دنیا و حساب کتاب اعتقاد دارم. گوشت رو وا کن، خدای نکرده نکبت مال دنیا یخت را نگیره و گرفتار نشی و حق صغیر و کبیر نیاید تو مالت ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
Book_tips
🍃🌺🍃 #داستان #آق_ولی قسمت ۱۲ خیلی وقت بود که اسمال آقا را ندیده بودم. دورادور شنیده بودم که ناخوشاحوال است و خونهنشین. گفتم علیالله و رفتم. اسمال آقا تو جا نشسته بود، خیلی به من واشد. اولش آه و ناله کرد که مریضی امانش را بریده و درد کمر و پا خواب شب را…
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۳
من صاحب راز آقات بودم، هیچی رو از من مخفی نمیکرد، منم همینطور؛ سفره دلم پیشش همیشه خدا وا بود. یک روز بهم گفت: اسمال! از خدا پنهون نیس از تو هم پنهون نباشه که من به امید این که چند تا بچه دیگه پیدا کنم با ربابه ازدواج کردم ولی خب خدا نخواس و من راضی به رضاشم. ربابه زن خوبیه، خوشزبون و بیآزاره، خودشو تو دل من جا کرده، نمیخوام وقتی متکا را از زیر سرم میکشند و تو تابوت رَوونه قبرم میکنند، اون بدبخت بشه، پسرش که سر به هواس، دخترشم که زیر دست مرد دیگهاس، میترسم بعد من به فلاکت بیوفته، اینه که میخوام ثلث خونهام رو براش وصیت کنم، حالام چیزی بهش نمیدم که هوا برش داره و تو خونم جنگ و دعوا راه بیوفته، نه حوصلشو دارم و نه کار درستیه. اینه که یک وصیت نومه نوشتم تو هم زیرشو امضا کن و به امانت پیشت باشه، وقتی من مُردم اونو بده به ربابه تا عصای دست پیری و کوریش باشه.
یک کاغذی رو که خودش نوشته بود و امضا کرده بود داد به من. خوندم؛ ساده و بیشیله پیله وصیت کرده بود ثلث مالش برسه به زن دومش. منم امضا کردم. کاغذه موند پیش من تا اینکه با آقات زدیم به تیپ و تار هم. خواستم کاغذ را برا آقات پس بفرستم، دیدم دور از مردی و انصافه، اون منو امین خودش قرار داده بود و شاید کسی دیگه رو نمیتونست پیدا کنه که این قدر بهش اعتماد پیدا کنه. آقات که قبض روح رو به جناب عزرائیل داد، اولش میخواستم که کاغذ را بدم به ربابه ولی گفتم آتیش تو خونتون روشن میشه و اخلاق ننت هم دستم بود.
دورادور خوب توجه کردم که با ربابه چیکار میکنید. وقتی اون رو از خونه بیرونش کردید، میخواستم کاغذ رو به صاحب حق برسونم ولی وقتی شنیدم که اون تو یک خونه آبرومند مستاجر شده، با خودم گفتم که اون بیچاره که پولی نداشت، حتما آق ولی دست زن باباشو گرفته و نگذاشته سرگردون و آلاخون والاخون بشه. بازم دست نگه داشتم تا اینکه افتادم تو جا. با خودم گفتم اسماعيل! اگه یک دفعه بیخبر ملکالموت خِرِت رو گرفت و بردت به سرای باقی جواب سید مرتضی رو چی میدی؟ اگه گفت رفیق! این بود جواب پنجاه سال رفاقت چی جوابشو میخوام بدم. این بود که تصمیم گرفتم بار رو به مقصد برسونم و امانت رو به صاحبش برگردونم. میدونم که تو آدم درستی هستی، مال مردمخور و هُرهُری مسلک نیستی، اینه که باهات میون گذاشتم تا خودتم به فکر چاره باشی.
اسمال آقا عینکش رو از روی میز کوچیکی که کنار دستش بود ور داشت و به چشمش زد و دست کرد و از زیر دُشکی که روش خوابیده بود کاغذی رو درآورد و نگاهی بهش کرد و گفت: خودشه، وصیتنامه آقای خدا بیامرزته...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۳
من صاحب راز آقات بودم، هیچی رو از من مخفی نمیکرد، منم همینطور؛ سفره دلم پیشش همیشه خدا وا بود. یک روز بهم گفت: اسمال! از خدا پنهون نیس از تو هم پنهون نباشه که من به امید این که چند تا بچه دیگه پیدا کنم با ربابه ازدواج کردم ولی خب خدا نخواس و من راضی به رضاشم. ربابه زن خوبیه، خوشزبون و بیآزاره، خودشو تو دل من جا کرده، نمیخوام وقتی متکا را از زیر سرم میکشند و تو تابوت رَوونه قبرم میکنند، اون بدبخت بشه، پسرش که سر به هواس، دخترشم که زیر دست مرد دیگهاس، میترسم بعد من به فلاکت بیوفته، اینه که میخوام ثلث خونهام رو براش وصیت کنم، حالام چیزی بهش نمیدم که هوا برش داره و تو خونم جنگ و دعوا راه بیوفته، نه حوصلشو دارم و نه کار درستیه. اینه که یک وصیت نومه نوشتم تو هم زیرشو امضا کن و به امانت پیشت باشه، وقتی من مُردم اونو بده به ربابه تا عصای دست پیری و کوریش باشه.
یک کاغذی رو که خودش نوشته بود و امضا کرده بود داد به من. خوندم؛ ساده و بیشیله پیله وصیت کرده بود ثلث مالش برسه به زن دومش. منم امضا کردم. کاغذه موند پیش من تا اینکه با آقات زدیم به تیپ و تار هم. خواستم کاغذ را برا آقات پس بفرستم، دیدم دور از مردی و انصافه، اون منو امین خودش قرار داده بود و شاید کسی دیگه رو نمیتونست پیدا کنه که این قدر بهش اعتماد پیدا کنه. آقات که قبض روح رو به جناب عزرائیل داد، اولش میخواستم که کاغذ را بدم به ربابه ولی گفتم آتیش تو خونتون روشن میشه و اخلاق ننت هم دستم بود.
دورادور خوب توجه کردم که با ربابه چیکار میکنید. وقتی اون رو از خونه بیرونش کردید، میخواستم کاغذ رو به صاحب حق برسونم ولی وقتی شنیدم که اون تو یک خونه آبرومند مستاجر شده، با خودم گفتم که اون بیچاره که پولی نداشت، حتما آق ولی دست زن باباشو گرفته و نگذاشته سرگردون و آلاخون والاخون بشه. بازم دست نگه داشتم تا اینکه افتادم تو جا. با خودم گفتم اسماعيل! اگه یک دفعه بیخبر ملکالموت خِرِت رو گرفت و بردت به سرای باقی جواب سید مرتضی رو چی میدی؟ اگه گفت رفیق! این بود جواب پنجاه سال رفاقت چی جوابشو میخوام بدم. این بود که تصمیم گرفتم بار رو به مقصد برسونم و امانت رو به صاحبش برگردونم. میدونم که تو آدم درستی هستی، مال مردمخور و هُرهُری مسلک نیستی، اینه که باهات میون گذاشتم تا خودتم به فکر چاره باشی.
اسمال آقا عینکش رو از روی میز کوچیکی که کنار دستش بود ور داشت و به چشمش زد و دست کرد و از زیر دُشکی که روش خوابیده بود کاغذی رو درآورد و نگاهی بهش کرد و گفت: خودشه، وصیتنامه آقای خدا بیامرزته...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
همواره فرق میان در خلوت بودن و تنها بودن را به خاطر بسپار:
خلوت، قلهی تجربه است و تنهایی، دره.
خلوت، نور در خود دارد، یک شعله.
تنهایی تاریک است و سرد.
تنهایی وقتی است که دیگران را آرزومندی و خلوت وقتی که از خودت لذت میبری.
- اُشو
@book_tips 🐞
خلوت، قلهی تجربه است و تنهایی، دره.
خلوت، نور در خود دارد، یک شعله.
تنهایی تاریک است و سرد.
تنهایی وقتی است که دیگران را آرزومندی و خلوت وقتی که از خودت لذت میبری.
- اُشو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره ص آیه 17 :
اصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ ...
ترجمه :
در برابر آنچه میگویند شکیبا باش ...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره ص آیه 17 :
اصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ ...
ترجمه :
در برابر آنچه میگویند شکیبا باش ...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
Keywords:
Bury. دفن کردن
Notice. توجه کردن، جلب توجه،
Throw. انداختن، پرت کردن
Heavy. سنگین
Motto. شعار، حکمت
Abandone. رها کردن
@dailyenglish2024
Keywords:
Bury. دفن کردن
Notice. توجه کردن، جلب توجه،
Throw. انداختن، پرت کردن
Heavy. سنگین
Motto. شعار، حکمت
Abandone. رها کردن
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۴
کاغذ رو داد به من، رنگ و رو رفته و تاشده بود، وا کردم؛ خط، خطِ آقام بود، میشناختم. سر سطر خدا و پیغمبر و اماما را یاد کرده بود و آخرشم نوشته بود که ثلث خونه را برا ربابه خانوم کنار گذاشته. امضای اسمال آقام زیر کاغذ بود. چیزی نگفتم ولی توم غوغایی شد، گُر گرفتم. راستش غافلگیر شدم. اسمال آقا کاغذ رو از دستم گرفت و گفت: من این رو باید بدم به ربابه، ولی اون الان تو حالی نیست که چیزی بفهمه. شنیدم که ملتفت چیزی نیست، خدا آخر عاقبتمون را بخیر کنه. این ربابهای بود که دل آقات رو برده بود. ما دو تایی مَردیم و میتونم اینا رو برات بگم. مرد که رستم دستان هم باشه، دلش اگه برا زنی بره، نه از زور بازو کاری برمیاد، نه از سینه ستبر. حالا ربابهای که پا رو تخم چشمای کبادهکش زورخونه بازار کهنه گذاشته بود، نمیدونه شبه یا روز، روشنه یا تاریک... ای روزگار...
آق ولی! تو سرت به حسابه، نمیخوام وعظ و خطابه راه بندازم، مال دنیا مال دنیاست، آدم با خودش نمیتونه اونور ببره. آقات رفت، چی با خودش بُرد؟ همه رو گذاشت، جز اسم و رسم خوبی که ازش به یادگار موند. حالا تو هم به فکر باش. از خودت جز پاکی و نام نیک باقی نگذار.
آقات خوب زندگی کرد، مال کسی رو نخورد، آزاری به کسی نرسوند، دستگیر بود، پهلوون محل بود، من آقا جونتَم یادمه، اونم مَشتی و بامرام بود، کاری کن که همین حرفا که راجع به اون خدا بیامرزا میگند بعد از صد و بیست سال برا تو هم گفته بشه. آره بابا، مردی کن و خاک بپاش تو چشم زرق و برق دنیا. حق ربابه رو بهش بده یا یک جوری راضیشون کن. من چند روزه مهمونم، وظیفم بود این حرفا رو بهت بگم. این کاغذ رو میدم به دختر ربابه، شنیدم زن معقولیه...
اسمال آقا یک نگاه خیره مانندی تو صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت: به ننت فعلا چیزی نگو، حرص و جوش میخوره، زنه دیگه...، پرچونگی کردم، ببخش... با این حرفش فهمیدم که خسته شده و میخواد تنها باشه.
معصومه خانوم زنش باز چایی آورد و گفت: "اسمال آقا هر کی میاد اینجا دیدنش تا مخ اون بیچاره رو درست و حسابی نخوره دست بردار نیست، چقدر حرف زد این مرد؛ این حرفا رو از کجات میاری آخه؟"
پا شدم. اسمال آقا دستش را جلو آورد تا دست خداحافظی بدیم. دستش رو گرفتم تو دستم. خشک و چروکیده بود. دریغ از یک ذره رنگ از خون که تو شیارهای پشت دستش جمع شده باشه. انگار نه انگار که این دستا روزی تو زورخونه دو تا میل سی کیلویی رو به اون سنگینی، بلند میکرد و مثل پر کاه میچرخوند. دستش رو گرفتم. خواستم ببوسم، نگذاشت. با صدایی ضعیف گفت: صاحب ذوالفقار پشت و پناهت باشه بابا.
بیرون اومدم در حالی که حال عجیبی داشتم. یک دردسر بزرگ جلو روم بود، باید یک آزمایش عجیب رو از سر میگذروندم. مرغ فکرم از این شاخه به اون شاخه میپرید و بال بال میزد ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۴
کاغذ رو داد به من، رنگ و رو رفته و تاشده بود، وا کردم؛ خط، خطِ آقام بود، میشناختم. سر سطر خدا و پیغمبر و اماما را یاد کرده بود و آخرشم نوشته بود که ثلث خونه را برا ربابه خانوم کنار گذاشته. امضای اسمال آقام زیر کاغذ بود. چیزی نگفتم ولی توم غوغایی شد، گُر گرفتم. راستش غافلگیر شدم. اسمال آقا کاغذ رو از دستم گرفت و گفت: من این رو باید بدم به ربابه، ولی اون الان تو حالی نیست که چیزی بفهمه. شنیدم که ملتفت چیزی نیست، خدا آخر عاقبتمون را بخیر کنه. این ربابهای بود که دل آقات رو برده بود. ما دو تایی مَردیم و میتونم اینا رو برات بگم. مرد که رستم دستان هم باشه، دلش اگه برا زنی بره، نه از زور بازو کاری برمیاد، نه از سینه ستبر. حالا ربابهای که پا رو تخم چشمای کبادهکش زورخونه بازار کهنه گذاشته بود، نمیدونه شبه یا روز، روشنه یا تاریک... ای روزگار...
آق ولی! تو سرت به حسابه، نمیخوام وعظ و خطابه راه بندازم، مال دنیا مال دنیاست، آدم با خودش نمیتونه اونور ببره. آقات رفت، چی با خودش بُرد؟ همه رو گذاشت، جز اسم و رسم خوبی که ازش به یادگار موند. حالا تو هم به فکر باش. از خودت جز پاکی و نام نیک باقی نگذار.
آقات خوب زندگی کرد، مال کسی رو نخورد، آزاری به کسی نرسوند، دستگیر بود، پهلوون محل بود، من آقا جونتَم یادمه، اونم مَشتی و بامرام بود، کاری کن که همین حرفا که راجع به اون خدا بیامرزا میگند بعد از صد و بیست سال برا تو هم گفته بشه. آره بابا، مردی کن و خاک بپاش تو چشم زرق و برق دنیا. حق ربابه رو بهش بده یا یک جوری راضیشون کن. من چند روزه مهمونم، وظیفم بود این حرفا رو بهت بگم. این کاغذ رو میدم به دختر ربابه، شنیدم زن معقولیه...
اسمال آقا یک نگاه خیره مانندی تو صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت: به ننت فعلا چیزی نگو، حرص و جوش میخوره، زنه دیگه...، پرچونگی کردم، ببخش... با این حرفش فهمیدم که خسته شده و میخواد تنها باشه.
معصومه خانوم زنش باز چایی آورد و گفت: "اسمال آقا هر کی میاد اینجا دیدنش تا مخ اون بیچاره رو درست و حسابی نخوره دست بردار نیست، چقدر حرف زد این مرد؛ این حرفا رو از کجات میاری آخه؟"
پا شدم. اسمال آقا دستش را جلو آورد تا دست خداحافظی بدیم. دستش رو گرفتم تو دستم. خشک و چروکیده بود. دریغ از یک ذره رنگ از خون که تو شیارهای پشت دستش جمع شده باشه. انگار نه انگار که این دستا روزی تو زورخونه دو تا میل سی کیلویی رو به اون سنگینی، بلند میکرد و مثل پر کاه میچرخوند. دستش رو گرفتم. خواستم ببوسم، نگذاشت. با صدایی ضعیف گفت: صاحب ذوالفقار پشت و پناهت باشه بابا.
بیرون اومدم در حالی که حال عجیبی داشتم. یک دردسر بزرگ جلو روم بود، باید یک آزمایش عجیب رو از سر میگذروندم. مرغ فکرم از این شاخه به اون شاخه میپرید و بال بال میزد ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞