🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۲
خیلی وقت بود که اسمال آقا را ندیده بودم. دورادور شنیده بودم که ناخوشاحوال است و خونهنشین. گفتم علیالله و رفتم. اسمال آقا تو جا نشسته بود، خیلی به من واشد. اولش آه و ناله کرد که مریضی امانش را بریده و درد کمر و پا خواب شب را ازش گرفته و از این حرفا.
بعد که خوب درد دل کرد گفت: "ببین آق ولی! دنبالت نفرستادم که به آه و ناله من پیرمرد گوش بدی. من و آقات ندار بودیم، رفيق بودیم، خلاصه که هیچ سر نگفته برا هم نداشتیم. خب؛ زد و یک شراکت ناشگون داشتیم و آقات زود قولنج کرد و رشته دوستی پنجاه ساله را پاره کرد و اون شد که دیدی. نمیخوام بگم من هم مقصر نبودم، چرا بودم ولی خب، آب رفته دیگه به جوب برنمیگرده. من آفتاب لب بومم، عمری ندارم که بکنم، عزرائیل هم تو لیست مشتریان منو از قلم انداخته و اِلا خیلی پیش از اینا باید ریق رحمت رو سر میکشیدم و غزل خداحافظی رو میخوندم. چیزی که میخوام بگم رو علاقهای است که بهت دارم، جای پسر منی، تو دلمی، میدونم..." همین موقع زن اسمال آقا با سینی چایی اومد تو.
اسمال آقا چیزی نگفت تا زنش بره و باز تنها بشیم. خانومش که رفت، گفت: "میدونم خاطر طیبه رو میخواستی، حواسم بهت بود، خداییش منم راضی بودم، دختره و مادرش هم همینطور ولی آقات لجبازی کرد و خواست حال منو بگیره راضی به وصلت شما نشد، هم تو و هم طیبه رفتید سر خونههاتون، ایشالا که هر دو تا پیر شید، داغ نبینید، سربلند زندگی کنید. میدونم بهت سخت گذشت، آدمه و دل؛ والا این گوشت و خون رو که پلنگ تو صحرا هم داره؛ جگرت سوخت بابا، میفهمم...".
اسمال آقا اشک اومد تو چشاش و بغض کرد و ادامه داد: "ببین! اشکم در مَشکمه. من که نمیدونستم اشک چشم تَره یا خشک، حالا روزی نیست که چشمم خیس نشه، برا خودم و این بدبختی آخر عمری و عزیزایی که از دست دادم، پدر و مادرم، دو تا برادر جوونمرگم، رفقا؛ حتی برا آقای خدا بیامرزت...". اسمال آقا زد به گریه و شونههاش شروع کرد به تکون خوردن. منم که حرفای اسمال آقا راجع به طیبه حسابی خاطرات گذشته را برام زنده کرده بود، سرم را انداختم پایین و رفتم تا دَم گریه.
به صدای گریه اسمال آقا زنش اومد تو و گفت: "باز که شروع کردی به آبغوره گرفتن، ببین! آق ولی یک تُک پا اومده تو رو ببینه اونم ناراحتش کردی. مرد گنده که گریه نمیکنه. شمام آق ولی اومدی خونه ما دلت واشه، راه اشک چشت واشد. ول کن حرفای اسمال آقا رو، همش از مُردهها میگه، انگار نه انگار که هنوز داره نفس میکشه. نَفَسای من و اسمال آقا عاریتیاس، مثل دندونامون ...".
زنش استکانا را جمع کرد و بیرون رفت و اسمال آقا دوباره شروع کرد: "آق ولی! موضوع مهمیه که باید بهت بگم. اگه نگم و بمیرم، پیش خدا و جدت روسیاه میمونم. نمیخوام جهندم نذری برم. من جا نماز آب نمیکشم ولی بالاخره به اون دنیا و حساب کتاب اعتقاد دارم. گوشت رو وا کن، خدای نکرده نکبت مال دنیا یخت را نگیره و گرفتار نشی و حق صغیر و کبیر نیاید تو مالت ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۲
خیلی وقت بود که اسمال آقا را ندیده بودم. دورادور شنیده بودم که ناخوشاحوال است و خونهنشین. گفتم علیالله و رفتم. اسمال آقا تو جا نشسته بود، خیلی به من واشد. اولش آه و ناله کرد که مریضی امانش را بریده و درد کمر و پا خواب شب را ازش گرفته و از این حرفا.
بعد که خوب درد دل کرد گفت: "ببین آق ولی! دنبالت نفرستادم که به آه و ناله من پیرمرد گوش بدی. من و آقات ندار بودیم، رفيق بودیم، خلاصه که هیچ سر نگفته برا هم نداشتیم. خب؛ زد و یک شراکت ناشگون داشتیم و آقات زود قولنج کرد و رشته دوستی پنجاه ساله را پاره کرد و اون شد که دیدی. نمیخوام بگم من هم مقصر نبودم، چرا بودم ولی خب، آب رفته دیگه به جوب برنمیگرده. من آفتاب لب بومم، عمری ندارم که بکنم، عزرائیل هم تو لیست مشتریان منو از قلم انداخته و اِلا خیلی پیش از اینا باید ریق رحمت رو سر میکشیدم و غزل خداحافظی رو میخوندم. چیزی که میخوام بگم رو علاقهای است که بهت دارم، جای پسر منی، تو دلمی، میدونم..." همین موقع زن اسمال آقا با سینی چایی اومد تو.
اسمال آقا چیزی نگفت تا زنش بره و باز تنها بشیم. خانومش که رفت، گفت: "میدونم خاطر طیبه رو میخواستی، حواسم بهت بود، خداییش منم راضی بودم، دختره و مادرش هم همینطور ولی آقات لجبازی کرد و خواست حال منو بگیره راضی به وصلت شما نشد، هم تو و هم طیبه رفتید سر خونههاتون، ایشالا که هر دو تا پیر شید، داغ نبینید، سربلند زندگی کنید. میدونم بهت سخت گذشت، آدمه و دل؛ والا این گوشت و خون رو که پلنگ تو صحرا هم داره؛ جگرت سوخت بابا، میفهمم...".
اسمال آقا اشک اومد تو چشاش و بغض کرد و ادامه داد: "ببین! اشکم در مَشکمه. من که نمیدونستم اشک چشم تَره یا خشک، حالا روزی نیست که چشمم خیس نشه، برا خودم و این بدبختی آخر عمری و عزیزایی که از دست دادم، پدر و مادرم، دو تا برادر جوونمرگم، رفقا؛ حتی برا آقای خدا بیامرزت...". اسمال آقا زد به گریه و شونههاش شروع کرد به تکون خوردن. منم که حرفای اسمال آقا راجع به طیبه حسابی خاطرات گذشته را برام زنده کرده بود، سرم را انداختم پایین و رفتم تا دَم گریه.
به صدای گریه اسمال آقا زنش اومد تو و گفت: "باز که شروع کردی به آبغوره گرفتن، ببین! آق ولی یک تُک پا اومده تو رو ببینه اونم ناراحتش کردی. مرد گنده که گریه نمیکنه. شمام آق ولی اومدی خونه ما دلت واشه، راه اشک چشت واشد. ول کن حرفای اسمال آقا رو، همش از مُردهها میگه، انگار نه انگار که هنوز داره نفس میکشه. نَفَسای من و اسمال آقا عاریتیاس، مثل دندونامون ...".
زنش استکانا را جمع کرد و بیرون رفت و اسمال آقا دوباره شروع کرد: "آق ولی! موضوع مهمیه که باید بهت بگم. اگه نگم و بمیرم، پیش خدا و جدت روسیاه میمونم. نمیخوام جهندم نذری برم. من جا نماز آب نمیکشم ولی بالاخره به اون دنیا و حساب کتاب اعتقاد دارم. گوشت رو وا کن، خدای نکرده نکبت مال دنیا یخت را نگیره و گرفتار نشی و حق صغیر و کبیر نیاید تو مالت ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
Book_tips
🍃🌺🍃 #داستان #آق_ولی قسمت ۱۲ خیلی وقت بود که اسمال آقا را ندیده بودم. دورادور شنیده بودم که ناخوشاحوال است و خونهنشین. گفتم علیالله و رفتم. اسمال آقا تو جا نشسته بود، خیلی به من واشد. اولش آه و ناله کرد که مریضی امانش را بریده و درد کمر و پا خواب شب را…
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۳
من صاحب راز آقات بودم، هیچی رو از من مخفی نمیکرد، منم همینطور؛ سفره دلم پیشش همیشه خدا وا بود. یک روز بهم گفت: اسمال! از خدا پنهون نیس از تو هم پنهون نباشه که من به امید این که چند تا بچه دیگه پیدا کنم با ربابه ازدواج کردم ولی خب خدا نخواس و من راضی به رضاشم. ربابه زن خوبیه، خوشزبون و بیآزاره، خودشو تو دل من جا کرده، نمیخوام وقتی متکا را از زیر سرم میکشند و تو تابوت رَوونه قبرم میکنند، اون بدبخت بشه، پسرش که سر به هواس، دخترشم که زیر دست مرد دیگهاس، میترسم بعد من به فلاکت بیوفته، اینه که میخوام ثلث خونهام رو براش وصیت کنم، حالام چیزی بهش نمیدم که هوا برش داره و تو خونم جنگ و دعوا راه بیوفته، نه حوصلشو دارم و نه کار درستیه. اینه که یک وصیت نومه نوشتم تو هم زیرشو امضا کن و به امانت پیشت باشه، وقتی من مُردم اونو بده به ربابه تا عصای دست پیری و کوریش باشه.
یک کاغذی رو که خودش نوشته بود و امضا کرده بود داد به من. خوندم؛ ساده و بیشیله پیله وصیت کرده بود ثلث مالش برسه به زن دومش. منم امضا کردم. کاغذه موند پیش من تا اینکه با آقات زدیم به تیپ و تار هم. خواستم کاغذ را برا آقات پس بفرستم، دیدم دور از مردی و انصافه، اون منو امین خودش قرار داده بود و شاید کسی دیگه رو نمیتونست پیدا کنه که این قدر بهش اعتماد پیدا کنه. آقات که قبض روح رو به جناب عزرائیل داد، اولش میخواستم که کاغذ را بدم به ربابه ولی گفتم آتیش تو خونتون روشن میشه و اخلاق ننت هم دستم بود.
دورادور خوب توجه کردم که با ربابه چیکار میکنید. وقتی اون رو از خونه بیرونش کردید، میخواستم کاغذ رو به صاحب حق برسونم ولی وقتی شنیدم که اون تو یک خونه آبرومند مستاجر شده، با خودم گفتم که اون بیچاره که پولی نداشت، حتما آق ولی دست زن باباشو گرفته و نگذاشته سرگردون و آلاخون والاخون بشه. بازم دست نگه داشتم تا اینکه افتادم تو جا. با خودم گفتم اسماعيل! اگه یک دفعه بیخبر ملکالموت خِرِت رو گرفت و بردت به سرای باقی جواب سید مرتضی رو چی میدی؟ اگه گفت رفیق! این بود جواب پنجاه سال رفاقت چی جوابشو میخوام بدم. این بود که تصمیم گرفتم بار رو به مقصد برسونم و امانت رو به صاحبش برگردونم. میدونم که تو آدم درستی هستی، مال مردمخور و هُرهُری مسلک نیستی، اینه که باهات میون گذاشتم تا خودتم به فکر چاره باشی.
اسمال آقا عینکش رو از روی میز کوچیکی که کنار دستش بود ور داشت و به چشمش زد و دست کرد و از زیر دُشکی که روش خوابیده بود کاغذی رو درآورد و نگاهی بهش کرد و گفت: خودشه، وصیتنامه آقای خدا بیامرزته...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۳
من صاحب راز آقات بودم، هیچی رو از من مخفی نمیکرد، منم همینطور؛ سفره دلم پیشش همیشه خدا وا بود. یک روز بهم گفت: اسمال! از خدا پنهون نیس از تو هم پنهون نباشه که من به امید این که چند تا بچه دیگه پیدا کنم با ربابه ازدواج کردم ولی خب خدا نخواس و من راضی به رضاشم. ربابه زن خوبیه، خوشزبون و بیآزاره، خودشو تو دل من جا کرده، نمیخوام وقتی متکا را از زیر سرم میکشند و تو تابوت رَوونه قبرم میکنند، اون بدبخت بشه، پسرش که سر به هواس، دخترشم که زیر دست مرد دیگهاس، میترسم بعد من به فلاکت بیوفته، اینه که میخوام ثلث خونهام رو براش وصیت کنم، حالام چیزی بهش نمیدم که هوا برش داره و تو خونم جنگ و دعوا راه بیوفته، نه حوصلشو دارم و نه کار درستیه. اینه که یک وصیت نومه نوشتم تو هم زیرشو امضا کن و به امانت پیشت باشه، وقتی من مُردم اونو بده به ربابه تا عصای دست پیری و کوریش باشه.
یک کاغذی رو که خودش نوشته بود و امضا کرده بود داد به من. خوندم؛ ساده و بیشیله پیله وصیت کرده بود ثلث مالش برسه به زن دومش. منم امضا کردم. کاغذه موند پیش من تا اینکه با آقات زدیم به تیپ و تار هم. خواستم کاغذ را برا آقات پس بفرستم، دیدم دور از مردی و انصافه، اون منو امین خودش قرار داده بود و شاید کسی دیگه رو نمیتونست پیدا کنه که این قدر بهش اعتماد پیدا کنه. آقات که قبض روح رو به جناب عزرائیل داد، اولش میخواستم که کاغذ را بدم به ربابه ولی گفتم آتیش تو خونتون روشن میشه و اخلاق ننت هم دستم بود.
دورادور خوب توجه کردم که با ربابه چیکار میکنید. وقتی اون رو از خونه بیرونش کردید، میخواستم کاغذ رو به صاحب حق برسونم ولی وقتی شنیدم که اون تو یک خونه آبرومند مستاجر شده، با خودم گفتم که اون بیچاره که پولی نداشت، حتما آق ولی دست زن باباشو گرفته و نگذاشته سرگردون و آلاخون والاخون بشه. بازم دست نگه داشتم تا اینکه افتادم تو جا. با خودم گفتم اسماعيل! اگه یک دفعه بیخبر ملکالموت خِرِت رو گرفت و بردت به سرای باقی جواب سید مرتضی رو چی میدی؟ اگه گفت رفیق! این بود جواب پنجاه سال رفاقت چی جوابشو میخوام بدم. این بود که تصمیم گرفتم بار رو به مقصد برسونم و امانت رو به صاحبش برگردونم. میدونم که تو آدم درستی هستی، مال مردمخور و هُرهُری مسلک نیستی، اینه که باهات میون گذاشتم تا خودتم به فکر چاره باشی.
اسمال آقا عینکش رو از روی میز کوچیکی که کنار دستش بود ور داشت و به چشمش زد و دست کرد و از زیر دُشکی که روش خوابیده بود کاغذی رو درآورد و نگاهی بهش کرد و گفت: خودشه، وصیتنامه آقای خدا بیامرزته...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
همواره فرق میان در خلوت بودن و تنها بودن را به خاطر بسپار:
خلوت، قلهی تجربه است و تنهایی، دره.
خلوت، نور در خود دارد، یک شعله.
تنهایی تاریک است و سرد.
تنهایی وقتی است که دیگران را آرزومندی و خلوت وقتی که از خودت لذت میبری.
- اُشو
@book_tips 🐞
خلوت، قلهی تجربه است و تنهایی، دره.
خلوت، نور در خود دارد، یک شعله.
تنهایی تاریک است و سرد.
تنهایی وقتی است که دیگران را آرزومندی و خلوت وقتی که از خودت لذت میبری.
- اُشو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره ص آیه 17 :
اصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ ...
ترجمه :
در برابر آنچه میگویند شکیبا باش ...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره ص آیه 17 :
اصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ ...
ترجمه :
در برابر آنچه میگویند شکیبا باش ...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
Keywords:
Bury. دفن کردن
Notice. توجه کردن، جلب توجه،
Throw. انداختن، پرت کردن
Heavy. سنگین
Motto. شعار، حکمت
Abandone. رها کردن
@dailyenglish2024
Keywords:
Bury. دفن کردن
Notice. توجه کردن، جلب توجه،
Throw. انداختن، پرت کردن
Heavy. سنگین
Motto. شعار، حکمت
Abandone. رها کردن
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۴
کاغذ رو داد به من، رنگ و رو رفته و تاشده بود، وا کردم؛ خط، خطِ آقام بود، میشناختم. سر سطر خدا و پیغمبر و اماما را یاد کرده بود و آخرشم نوشته بود که ثلث خونه را برا ربابه خانوم کنار گذاشته. امضای اسمال آقام زیر کاغذ بود. چیزی نگفتم ولی توم غوغایی شد، گُر گرفتم. راستش غافلگیر شدم. اسمال آقا کاغذ رو از دستم گرفت و گفت: من این رو باید بدم به ربابه، ولی اون الان تو حالی نیست که چیزی بفهمه. شنیدم که ملتفت چیزی نیست، خدا آخر عاقبتمون را بخیر کنه. این ربابهای بود که دل آقات رو برده بود. ما دو تایی مَردیم و میتونم اینا رو برات بگم. مرد که رستم دستان هم باشه، دلش اگه برا زنی بره، نه از زور بازو کاری برمیاد، نه از سینه ستبر. حالا ربابهای که پا رو تخم چشمای کبادهکش زورخونه بازار کهنه گذاشته بود، نمیدونه شبه یا روز، روشنه یا تاریک... ای روزگار...
آق ولی! تو سرت به حسابه، نمیخوام وعظ و خطابه راه بندازم، مال دنیا مال دنیاست، آدم با خودش نمیتونه اونور ببره. آقات رفت، چی با خودش بُرد؟ همه رو گذاشت، جز اسم و رسم خوبی که ازش به یادگار موند. حالا تو هم به فکر باش. از خودت جز پاکی و نام نیک باقی نگذار.
آقات خوب زندگی کرد، مال کسی رو نخورد، آزاری به کسی نرسوند، دستگیر بود، پهلوون محل بود، من آقا جونتَم یادمه، اونم مَشتی و بامرام بود، کاری کن که همین حرفا که راجع به اون خدا بیامرزا میگند بعد از صد و بیست سال برا تو هم گفته بشه. آره بابا، مردی کن و خاک بپاش تو چشم زرق و برق دنیا. حق ربابه رو بهش بده یا یک جوری راضیشون کن. من چند روزه مهمونم، وظیفم بود این حرفا رو بهت بگم. این کاغذ رو میدم به دختر ربابه، شنیدم زن معقولیه...
اسمال آقا یک نگاه خیره مانندی تو صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت: به ننت فعلا چیزی نگو، حرص و جوش میخوره، زنه دیگه...، پرچونگی کردم، ببخش... با این حرفش فهمیدم که خسته شده و میخواد تنها باشه.
معصومه خانوم زنش باز چایی آورد و گفت: "اسمال آقا هر کی میاد اینجا دیدنش تا مخ اون بیچاره رو درست و حسابی نخوره دست بردار نیست، چقدر حرف زد این مرد؛ این حرفا رو از کجات میاری آخه؟"
پا شدم. اسمال آقا دستش را جلو آورد تا دست خداحافظی بدیم. دستش رو گرفتم تو دستم. خشک و چروکیده بود. دریغ از یک ذره رنگ از خون که تو شیارهای پشت دستش جمع شده باشه. انگار نه انگار که این دستا روزی تو زورخونه دو تا میل سی کیلویی رو به اون سنگینی، بلند میکرد و مثل پر کاه میچرخوند. دستش رو گرفتم. خواستم ببوسم، نگذاشت. با صدایی ضعیف گفت: صاحب ذوالفقار پشت و پناهت باشه بابا.
بیرون اومدم در حالی که حال عجیبی داشتم. یک دردسر بزرگ جلو روم بود، باید یک آزمایش عجیب رو از سر میگذروندم. مرغ فکرم از این شاخه به اون شاخه میپرید و بال بال میزد ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۴
کاغذ رو داد به من، رنگ و رو رفته و تاشده بود، وا کردم؛ خط، خطِ آقام بود، میشناختم. سر سطر خدا و پیغمبر و اماما را یاد کرده بود و آخرشم نوشته بود که ثلث خونه را برا ربابه خانوم کنار گذاشته. امضای اسمال آقام زیر کاغذ بود. چیزی نگفتم ولی توم غوغایی شد، گُر گرفتم. راستش غافلگیر شدم. اسمال آقا کاغذ رو از دستم گرفت و گفت: من این رو باید بدم به ربابه، ولی اون الان تو حالی نیست که چیزی بفهمه. شنیدم که ملتفت چیزی نیست، خدا آخر عاقبتمون را بخیر کنه. این ربابهای بود که دل آقات رو برده بود. ما دو تایی مَردیم و میتونم اینا رو برات بگم. مرد که رستم دستان هم باشه، دلش اگه برا زنی بره، نه از زور بازو کاری برمیاد، نه از سینه ستبر. حالا ربابهای که پا رو تخم چشمای کبادهکش زورخونه بازار کهنه گذاشته بود، نمیدونه شبه یا روز، روشنه یا تاریک... ای روزگار...
آق ولی! تو سرت به حسابه، نمیخوام وعظ و خطابه راه بندازم، مال دنیا مال دنیاست، آدم با خودش نمیتونه اونور ببره. آقات رفت، چی با خودش بُرد؟ همه رو گذاشت، جز اسم و رسم خوبی که ازش به یادگار موند. حالا تو هم به فکر باش. از خودت جز پاکی و نام نیک باقی نگذار.
آقات خوب زندگی کرد، مال کسی رو نخورد، آزاری به کسی نرسوند، دستگیر بود، پهلوون محل بود، من آقا جونتَم یادمه، اونم مَشتی و بامرام بود، کاری کن که همین حرفا که راجع به اون خدا بیامرزا میگند بعد از صد و بیست سال برا تو هم گفته بشه. آره بابا، مردی کن و خاک بپاش تو چشم زرق و برق دنیا. حق ربابه رو بهش بده یا یک جوری راضیشون کن. من چند روزه مهمونم، وظیفم بود این حرفا رو بهت بگم. این کاغذ رو میدم به دختر ربابه، شنیدم زن معقولیه...
اسمال آقا یک نگاه خیره مانندی تو صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت: به ننت فعلا چیزی نگو، حرص و جوش میخوره، زنه دیگه...، پرچونگی کردم، ببخش... با این حرفش فهمیدم که خسته شده و میخواد تنها باشه.
معصومه خانوم زنش باز چایی آورد و گفت: "اسمال آقا هر کی میاد اینجا دیدنش تا مخ اون بیچاره رو درست و حسابی نخوره دست بردار نیست، چقدر حرف زد این مرد؛ این حرفا رو از کجات میاری آخه؟"
پا شدم. اسمال آقا دستش را جلو آورد تا دست خداحافظی بدیم. دستش رو گرفتم تو دستم. خشک و چروکیده بود. دریغ از یک ذره رنگ از خون که تو شیارهای پشت دستش جمع شده باشه. انگار نه انگار که این دستا روزی تو زورخونه دو تا میل سی کیلویی رو به اون سنگینی، بلند میکرد و مثل پر کاه میچرخوند. دستش رو گرفتم. خواستم ببوسم، نگذاشت. با صدایی ضعیف گفت: صاحب ذوالفقار پشت و پناهت باشه بابا.
بیرون اومدم در حالی که حال عجیبی داشتم. یک دردسر بزرگ جلو روم بود، باید یک آزمایش عجیب رو از سر میگذروندم. مرغ فکرم از این شاخه به اون شاخه میپرید و بال بال میزد ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره التغابن آیه 15 :
إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ ۚ وَاللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ
ترجمه :
اموال و فرزندانتان فقط وسیله آزمایش شما هستند؛ و خداست که پاداش عظیم نزد اوست
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره التغابن آیه 15 :
إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ ۚ وَاللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ
ترجمه :
اموال و فرزندانتان فقط وسیله آزمایش شما هستند؛ و خداست که پاداش عظیم نزد اوست
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
بسیارانی از من میپرسند که این «بیدرکجا» چیست؟ خودت ساختی؟ از کجا آمده؟
نه، یک واژه خراسانی است.
"بیدرکجا" یعنی جایی که میهن تو نیست و در آنجا احساس بیگانگی میکنی. جاییست گُم در پایتختِ کشورِ با زندگی بیگانه گشتن؛
آباد ماندن از برون و از درون ویرانه گشتن.
#اسماعیل_خویی
@book_tips 🐞
بسیارانی از من میپرسند که این «بیدرکجا» چیست؟ خودت ساختی؟ از کجا آمده؟
نه، یک واژه خراسانی است.
"بیدرکجا" یعنی جایی که میهن تو نیست و در آنجا احساس بیگانگی میکنی. جاییست گُم در پایتختِ کشورِ با زندگی بیگانه گشتن؛
آباد ماندن از برون و از درون ویرانه گشتن.
#اسماعیل_خویی
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
Keywords:
Permission. اجازه، رخصت
Stand out. ایستادگی کردن، دوام آوردن
Release. رها کردن، آزاد کردن
Field. مزرعه، میدان، عرصه
Bull. گاو نر
Catch. گرفتن
Tail. دم
Pasture. علفزار، مرتع
Weak. ضعیف
Scrawny. لاغر و استخوانی
Grab. چنگ انداختن، گرفتن
فرصتهای زندگی همیشگی نیستند پس از هر فرصتی به بهترین شکل بهره ببرید.
@dailyenglish2024
Keywords:
Permission. اجازه، رخصت
Stand out. ایستادگی کردن، دوام آوردن
Release. رها کردن، آزاد کردن
Field. مزرعه، میدان، عرصه
Bull. گاو نر
Catch. گرفتن
Tail. دم
Pasture. علفزار، مرتع
Weak. ضعیف
Scrawny. لاغر و استخوانی
Grab. چنگ انداختن، گرفتن
فرصتهای زندگی همیشگی نیستند پس از هر فرصتی به بهترین شکل بهره ببرید.
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۵
تو مخمصه گیر کرده بودم، اگر ماجرا را برای ننم تعریف میکردم، شاید پیرزن از ناراحتی دق میکرد و یا ناخوش میشد و میافتاد روی دستم. نمیدونستم تکلیفم چیه. نمیگم مال چرک کف دسته و از این حرفا چون بیشترش ادا در آوردنه، مال عزیزه، آدم براش جون کنده، عرق ریخته، حرف مفت شنفته، اگه چرک بود که بچههای حضرت آدم از همون روز اول به جون هم نمیافتادند و این همه خون همو نمیریختند. ربابه خانوم که حواسش به جا نبود و من با بچههاش طرف بودم. اونام گشنه پول بودند و راضی کردنشون آسون نبود. فکر و خیال راحتم نمیگذاشت، هزار جور نقشه اومد تو کلهام و آخرش حیرون موندم. شب خوابم نبرد، بلند شدم رفتم تو حیاط، شب تابستون بود و آسمون مهتابی، سرحوض نشستم و هی دستم رو تو آبش فرو کردم و بیرون آوردم، نمیدونم چقدر لب حوض نشسته بودم که یک سایه افتاد روم، خوف کردم، آخه آقام همیشه میگفت که از ما بهترون سفرهشون را شبای تابستون پهن میکنند لب جوب آبی یا حوضی و میگند و میشنوند و اگه سرحال باشند، میزنند و میخونند، نگاه کردم، دیدم نه؛ جن و پری نیس؛ زنمه. ملتفت حالم شده بود، دیده بود تو جام نیستم پاشده بود، اومده بود ببینه چم شده. گفت: چته ولی، ناخوشی؟چیزی شده؟ چرا این وقت شب راه افتادی، سرشب ملتفت شدم که تو خودتی، اگه اتفاقی افتاده بگو تا ببینم چی شده؟
سیر تا پیاز قضيه رو گفتم. زن عاقلیه، دلداریم داد که حالا کاریه که شده، غصه نخور، مال میاد و میره، جونت سلومت باشه. گفتم آخه بحث پولش نیست، باید خونه رو بفروشیم تا سهم ربابه رو بدیم، بعدش چیکار کنم، با بقیه پولش کجا میتونم برا خودمون و ننم جا گیر بیارم. مگه ننم هرجایی میره؟ تازه اون اگه داستان را بفمه که دیگه یا خود خدا؛ خلاصه که در موندم و به چه کنم چه کنم افتادم. زنم گفت گور بابای خونه، بالاخره این خونه اینقدر بزرگ هست که پول یک آپارتمان درست حسابی بشه. من یا بچهها که نمردیم که عزا گرفتی، فقط مرگه که چاره نداره، برو به فکر چاره باش. خدا بیامرزه آقات رو، چه نونی تو کاست گذاشت، هر کاری میکنی فقط مادرت از این ماجرا بو نبره، قلبش ضعیفه، خدای نکرده کار دستمون میده.
دیدم راست میگه. حالم گرفته بود، آقام همیشه وقت گرفتاریهاش این شعر رو میخوند: زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی... مدد ز غیر تو ننگ است یاعلی مددی. زمزمه کردم. اشک اومد تو چشام، بغض راه گلوم رو گرفت. زنم داشت نگاه میکرد، دوست نداشتم پیش اون گریه کنم. با آب حوض صورتم را شستم و پا شدم. سبک شده بودم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۵
تو مخمصه گیر کرده بودم، اگر ماجرا را برای ننم تعریف میکردم، شاید پیرزن از ناراحتی دق میکرد و یا ناخوش میشد و میافتاد روی دستم. نمیدونستم تکلیفم چیه. نمیگم مال چرک کف دسته و از این حرفا چون بیشترش ادا در آوردنه، مال عزیزه، آدم براش جون کنده، عرق ریخته، حرف مفت شنفته، اگه چرک بود که بچههای حضرت آدم از همون روز اول به جون هم نمیافتادند و این همه خون همو نمیریختند. ربابه خانوم که حواسش به جا نبود و من با بچههاش طرف بودم. اونام گشنه پول بودند و راضی کردنشون آسون نبود. فکر و خیال راحتم نمیگذاشت، هزار جور نقشه اومد تو کلهام و آخرش حیرون موندم. شب خوابم نبرد، بلند شدم رفتم تو حیاط، شب تابستون بود و آسمون مهتابی، سرحوض نشستم و هی دستم رو تو آبش فرو کردم و بیرون آوردم، نمیدونم چقدر لب حوض نشسته بودم که یک سایه افتاد روم، خوف کردم، آخه آقام همیشه میگفت که از ما بهترون سفرهشون را شبای تابستون پهن میکنند لب جوب آبی یا حوضی و میگند و میشنوند و اگه سرحال باشند، میزنند و میخونند، نگاه کردم، دیدم نه؛ جن و پری نیس؛ زنمه. ملتفت حالم شده بود، دیده بود تو جام نیستم پاشده بود، اومده بود ببینه چم شده. گفت: چته ولی، ناخوشی؟چیزی شده؟ چرا این وقت شب راه افتادی، سرشب ملتفت شدم که تو خودتی، اگه اتفاقی افتاده بگو تا ببینم چی شده؟
سیر تا پیاز قضيه رو گفتم. زن عاقلیه، دلداریم داد که حالا کاریه که شده، غصه نخور، مال میاد و میره، جونت سلومت باشه. گفتم آخه بحث پولش نیست، باید خونه رو بفروشیم تا سهم ربابه رو بدیم، بعدش چیکار کنم، با بقیه پولش کجا میتونم برا خودمون و ننم جا گیر بیارم. مگه ننم هرجایی میره؟ تازه اون اگه داستان را بفمه که دیگه یا خود خدا؛ خلاصه که در موندم و به چه کنم چه کنم افتادم. زنم گفت گور بابای خونه، بالاخره این خونه اینقدر بزرگ هست که پول یک آپارتمان درست حسابی بشه. من یا بچهها که نمردیم که عزا گرفتی، فقط مرگه که چاره نداره، برو به فکر چاره باش. خدا بیامرزه آقات رو، چه نونی تو کاست گذاشت، هر کاری میکنی فقط مادرت از این ماجرا بو نبره، قلبش ضعیفه، خدای نکرده کار دستمون میده.
دیدم راست میگه. حالم گرفته بود، آقام همیشه وقت گرفتاریهاش این شعر رو میخوند: زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی... مدد ز غیر تو ننگ است یاعلی مددی. زمزمه کردم. اشک اومد تو چشام، بغض راه گلوم رو گرفت. زنم داشت نگاه میکرد، دوست نداشتم پیش اون گریه کنم. با آب حوض صورتم را شستم و پا شدم. سبک شده بودم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۶
منتظر موندم که چی پیش میاد، با خودم گفتم علی الله، هر چه میخواهد بشه آق ولی؛ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، آخرش کاری که باید، میشه، با تقدیر که نمیشه در افتاد؟ حکماً باید خونه را بفروشیم و سهم این پیرزن را بدیم دیگه، جلوتر از مصیبت که نباید عزا بگیریم.
خلاصه آقام که شما باشيد، تن دادم به چرخ بازی روزگار. یکی دو ماهی گذشت که یک روز دختر ربابه خانوم سَرزده اومد دکون؛ یهویی و ناغافل، از وجناتش پیدا بود که کاری داره و دود کباب رَوونه مغازش نکرده. چند تایی مشتری داشتم زود راه انداختم و به شاگردم گفتم کرکره رو بکشه پایین و خودشم رَوونه کردم رفت. گفتم چی شده آبجی؟ با ناراحتی گفت که اسمال آقا فرستاده دنبالش و وصیتنامه رو بهش داده. گفت که نمیدونه چیکار کنه. مدتی ساکت موند، انتظار داشت من حرفی بزنم ولی من چیزی نگفتم چون نمیدونستم به چه منظوری اومده و ته حرفش چيه؟
شروع کرد به ناله کردن که: آق ولی، ما نمکنشناس نیستیم، بیچشم و رو نیستیم، گربهصفت نیستیم، کی تا حالا به مادر ما رسیده و خرج زندگیش را داده؟ اگه شما نبودید چی بر سر این پیرزن بیچاره تا حالا اومده بود؟ کاری که شما کردید بچههای این دوره زمونه برا پدر و مادرشون کمتر میکنند... هی از این حرفا گفت. آخرشم زد به گریه و اوقات من رو تلختر کرد.
به پهنای صورت اشک میریخت و گفت: من نمیدونم چیکار باید بکنم؟ مادرم دیگه نه خونه میخواد، نه پول، نه زندگی. اون تو عالمیه که این چیزا به دردش نمیخوره. اون از این دنیا رفته، فقط یک بدن مریض ازش مونده. مدام به در و دیوار نگاه میکنه، هفته پیش رفتم سراغش، قبلا زودتر میرفتم ولی چون هر بار که میرم با دل خون شده بر میگردم، کمتر تو اون چاردیواری میرم که غم و بدبختی از در و دیوارش میباره. فقط به من نیگا میکرد. تختشو مرتب کردم.لباسهاشو عوض کردم، سرشو شونه زدم، فقط نیگاه میکرد. هر کاری کردم لباش نجنبید. گفتم شاید بخنده، لودگی کردم، ببخشید صدای سگ و گربه از خودم درآوردم ولی مثل دیوار اتاق ساکت بود. دستاشو گرفتم و گفتم: مادر آخه یک چیزی بگو، حرفی بزن، چرا هیچی نمیگی؟ فقط تو صورتم زل زده بود. سرش داد زدم که: تو را خدا یک کلمه حرف بزن، فقط یک کلمه اما دریغ از این که لباشو از هم وا کنه.
چقدر اون روز گریه کردم. دکترش میگه تخریب مغزی شده؛ اون چند روز یا چند ماه دیگه بیشتر مهمون ما نیست، من میخواستم از خیر این وصیتنامه بگذرم و هیچی هم به اون امیر احمق نگم. چون این حق مادر ماست، نه بچههاش. وقتی به درد اون نخوره، ما هم باید بریم دنبال کارمون و گُم شیم. بعد با خودم فکر کردم که نکنه گناه کنم، این حق من و امیر نیست، حق اون پیرزن بیچارهاس که شوهرش بهش داده. این بود که دیروز تو مسجد از پیشنماز سوال کردم. گفت که باید برا مادرت قیم شرعی تعیین بشه و اون قبول یا رد کنه. این حرفش کار منو مشکل کرد چون امیر که تو یک دنیای دیگس. منم که باید بیفتم دنبال این کارا و پیش شما روم سیاهتر بشه. نمیدونم چیکار کنم؟ اومدم ازتون کسب تکلیف کنم. گریههاش واقعی بود، میسوخت و حرف میزد و من این رو خوب میفهمیدم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۶
منتظر موندم که چی پیش میاد، با خودم گفتم علی الله، هر چه میخواهد بشه آق ولی؛ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، آخرش کاری که باید، میشه، با تقدیر که نمیشه در افتاد؟ حکماً باید خونه را بفروشیم و سهم این پیرزن را بدیم دیگه، جلوتر از مصیبت که نباید عزا بگیریم.
خلاصه آقام که شما باشيد، تن دادم به چرخ بازی روزگار. یکی دو ماهی گذشت که یک روز دختر ربابه خانوم سَرزده اومد دکون؛ یهویی و ناغافل، از وجناتش پیدا بود که کاری داره و دود کباب رَوونه مغازش نکرده. چند تایی مشتری داشتم زود راه انداختم و به شاگردم گفتم کرکره رو بکشه پایین و خودشم رَوونه کردم رفت. گفتم چی شده آبجی؟ با ناراحتی گفت که اسمال آقا فرستاده دنبالش و وصیتنامه رو بهش داده. گفت که نمیدونه چیکار کنه. مدتی ساکت موند، انتظار داشت من حرفی بزنم ولی من چیزی نگفتم چون نمیدونستم به چه منظوری اومده و ته حرفش چيه؟
شروع کرد به ناله کردن که: آق ولی، ما نمکنشناس نیستیم، بیچشم و رو نیستیم، گربهصفت نیستیم، کی تا حالا به مادر ما رسیده و خرج زندگیش را داده؟ اگه شما نبودید چی بر سر این پیرزن بیچاره تا حالا اومده بود؟ کاری که شما کردید بچههای این دوره زمونه برا پدر و مادرشون کمتر میکنند... هی از این حرفا گفت. آخرشم زد به گریه و اوقات من رو تلختر کرد.
به پهنای صورت اشک میریخت و گفت: من نمیدونم چیکار باید بکنم؟ مادرم دیگه نه خونه میخواد، نه پول، نه زندگی. اون تو عالمیه که این چیزا به دردش نمیخوره. اون از این دنیا رفته، فقط یک بدن مریض ازش مونده. مدام به در و دیوار نگاه میکنه، هفته پیش رفتم سراغش، قبلا زودتر میرفتم ولی چون هر بار که میرم با دل خون شده بر میگردم، کمتر تو اون چاردیواری میرم که غم و بدبختی از در و دیوارش میباره. فقط به من نیگا میکرد. تختشو مرتب کردم.لباسهاشو عوض کردم، سرشو شونه زدم، فقط نیگاه میکرد. هر کاری کردم لباش نجنبید. گفتم شاید بخنده، لودگی کردم، ببخشید صدای سگ و گربه از خودم درآوردم ولی مثل دیوار اتاق ساکت بود. دستاشو گرفتم و گفتم: مادر آخه یک چیزی بگو، حرفی بزن، چرا هیچی نمیگی؟ فقط تو صورتم زل زده بود. سرش داد زدم که: تو را خدا یک کلمه حرف بزن، فقط یک کلمه اما دریغ از این که لباشو از هم وا کنه.
چقدر اون روز گریه کردم. دکترش میگه تخریب مغزی شده؛ اون چند روز یا چند ماه دیگه بیشتر مهمون ما نیست، من میخواستم از خیر این وصیتنامه بگذرم و هیچی هم به اون امیر احمق نگم. چون این حق مادر ماست، نه بچههاش. وقتی به درد اون نخوره، ما هم باید بریم دنبال کارمون و گُم شیم. بعد با خودم فکر کردم که نکنه گناه کنم، این حق من و امیر نیست، حق اون پیرزن بیچارهاس که شوهرش بهش داده. این بود که دیروز تو مسجد از پیشنماز سوال کردم. گفت که باید برا مادرت قیم شرعی تعیین بشه و اون قبول یا رد کنه. این حرفش کار منو مشکل کرد چون امیر که تو یک دنیای دیگس. منم که باید بیفتم دنبال این کارا و پیش شما روم سیاهتر بشه. نمیدونم چیکار کنم؟ اومدم ازتون کسب تکلیف کنم. گریههاش واقعی بود، میسوخت و حرف میزد و من این رو خوب میفهمیدم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
انسان از سه چیز درست شده : رنج، کار و عشق
ما به خاطر عشق، رنج میکشیم، از سر رنج، کار میکنیم
و در پى کار، عاشق میشیم ...!
#محمود_دولت_آبادی
#سلوک
@book_tips 🐞
ما به خاطر عشق، رنج میکشیم، از سر رنج، کار میکنیم
و در پى کار، عاشق میشیم ...!
#محمود_دولت_آبادی
#سلوک
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الاعلي آیه 8 :
وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَىٰ
ترجمه :
و ما تو را برای انجام هر کار خیر آماده میکنیم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاعلي آیه 8 :
وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَىٰ
ترجمه :
و ما تو را برای انجام هر کار خیر آماده میکنیم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞