Telegram Web Link
عمر سپری شده یِ نسلِ ما

همه عمر نسلِ ما در غروبِ جمعه ای گذشت که سرِ دنیا برای جنگ درد می کرد. چشمها چشمه یِ آتش بود و هر دهانی با شلیک چند گلوله یِ توپ باز می شد. در اندیشه یِ پایانِ ناخوشی، چنان پریشان بودیم که چیزی از مرگ کم نداشت. عمر ما در خیابانهای خلوت و خالیِ بعدازظهرِ جمعه ای سنگربندی شده سپری شد. اضافه تر از توان می دویدیم تا به خانه یِ آرزوها برسیم. خانه ای با تابلوهایی از رنگ آرامش. خانه ای با دیوارهایِ شیشه ای. خانه ای که از آن بتوان تابشِ پرتوهایِ آفتاب را لمس کرد. با پنجره هایی دلتنگِ مهتاب. خانه ای که باران بر بالکنش ببارد‌‌. ابر بر سقفش بنشیند‌. خانه ای برای خواب. خواب دیدنِ شنا در دریا. عمر ما در خانه یِ ناامنی گذشت. مدام آمدنِ روزهایِ آخر دنیایمان را می شمردیم. بارانِ موشک می بارید و رعد و برقِ بمب. پشتِ عکسی از پدر قایم می شدیم که به جایی دور رفته بود و هرگز برنمی گشت. شبها را با شنیدنِ دیدنی هایِ روز سر می کردیم. تا برای فردا خیالی می بافتیم با اولین شلیک متلاشی می شد. روزها رفت. شبها رفت. سالها را از پیِ هم در ذهنمان انبار کردیم. سالهایِ فصل هایِ نارس‌. اما زمان متوقف نشد. ما را بزرگ کرد. موهایمان کم پشت شد. عینک زدیم. با جوراب های سوراخ راه رفتیم و بچه هایمان به ما خندیدند. اما نمی دانم چرا هنوز فکر می کنیم فردا روز بهتری ست. بالاخره آن شبی می آید که تا صبح ببارد. صبح چشم بر چشم آفتاب خواهیم دوخت و با خیالمان‌ به سمتِ آینده ای خواهیم جهید که در گذشته گیر کرده است. خودمان را خواهیم رهاند از خاطراتِ ترسناکِ کودکی. تا مدرسه می دویم. کوچه ها از ما شلوغ خواهند شد. دهانمان را خلع سلاح خواهیم کرد. چشمانمان را بر روشنایی خواهیم گشود و تابلوهایِ غروب را از دیوارهایِ خانه یِ نگاهمان برمی داریم. هنوز فکر می کنیم فردا اول هفته است و تا آخر هفته خوش خواهد گذشت. جمعه یِ آخر هفته را هم با خاطراتِ خوش مرور خواهیم کرد. کم کم ذهنمان را از سالهای سخت خالی می کنیم و خوشی های رنگارنگمان را میان فصلها تقسیم خواهیم کرد. نمی دانم چرا هنوز فکر می کنیم دورانِ کودکی مان را به بزرگسالی مان طلبکاریم. و هنوز نمی دانیم که آینده در گذشته گیر کرده است یا گذشته در آینده گم شده. هر چه هست ما آینده را در گذشته می جوییم، چون بیشتر راه را رفته ایم و برخی تاب نیاوردند و به پایان رسیدند.


*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
لحظه ها

آه ای لحظه هایِ خواب و بیدار
لحظه هایِ تحققِ وعده یِ دیدار
لحظه هایِ روییدنِ رؤیایِ خاموش
لحظه هایِ مست و مدهوش
لحظه هایِ غرق در سکوتِ شب
لحظه هایِ رها از غوغای روز
لحظه هایِ بر باد دادنِ گیسو
لحظه هایِ روشنیِ رازهایِ او

من به لحظه هایی می آویزم
که‌ تو را به یاد من آرد

لحظه هایی بی دلیل خوشحال

لحظه هایِ پنجه افکندن بر آرزوهایِ محال.


*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
برایِ مرگِ مردی مستعد



پلکِ نبض خوابید
امواجِ نفس ها پس نشست
تنِ جان یخ بست
زندگی جا ماند.

مرگ
مرد را ربوده بود.

مرد از پل گذشته بود
و مرگ
از آن سویِ پل
بر گریه ها می خندید.


*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
بهشتِ خانه یِ مادری

بهشتِ ما به گره انداختنِ باد در بافه هایِ مویِ زنی بند است
آن زن مادرِ من است
مادرِ توست
مادرِ ماست
مادرِ زمین در آسمانهاست.

همان مادری که بهشت زیرِ پای اوست
دخترِ من است
دخترِ توست
دخترِ امروز و زن فرداست.

پس چرا رقصِ گیسوانش در باد که امروز پیشِ چشمِ من و توست

آتشِ مشعلِ افتاده بر جانِ باغِ بهشتِ فردایِ من و توست؟

بهشت به مویِ زنی بند نیست
بهشت به زیباییِ رویِ زنی ست که خواهرِ درختانِ باغِ ماست

به رنگِ بادِ بهارِ افتاده در کوچه یِ ارغوانهاست.

بهشت خانه ای بی رنگ و ریاست

جایی شبیهِ خانه یِ نگاهِ مادرهاست.

*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
بارانِ شبانه

دیشب باران بارید
نوایِ چکاو در ناودانی پخش
صدای باران نبود
صدایِ نوک زدنِ گنجشکی بی آشیان بود
بر شیشه

دیشب باران بارید
راه در نقطه چینِ قطره ها گم
صدای باران نبود
صدایِ تپشِ تولدِ رؤیایِ دانه ای بود
در خاک
دیدنِ خوابِ گیاه.

دیشب باران بارید
گوشِ دیوار
از آهنگِ موزونِ آب
در خوابِ آفتاب

دیشب باران بارید
صدای باران نبود
صدای گام هایِ تو بود که بر بام می دویدی.






*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
یادِ نگاه

با وزشِ هوایِ گرمِ یادِ نگاهی سرد در انبارِ باروتِ خاطرات

کوره یِ جان روشن می شود
دمایِ مخزنِ ذهن بالا می رود
دلِ تاریکی شعله می کشد

سوزشِ دیواره چشم
ریزشِ دیوارِ صبر
آوارِ صبرِ سقف
شکستنِ شیشه یِ پنجره یِ انتظار
انفجارِ سکوتِ دیوار
فرارِ فواره هایِ بیقرار
حبسِ نفس در دودِ سیگار

یادِ نگاه تندتر می وزد
چرخ دنده یِ زمان گیر می کند
احساس ته نشین نمی شود
و این آغازِ بیگانگی با خویش است.




*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
بیا برویم بُخارا!


چند قدم از خودم فاصله نگرفته بودم که در دیاری دور گم شدم.

گم در میانِ چهره هایِ رنگارنگ

گم در کوچه یِ شلوغِ تکرار.

کس ندید من از کجا می آیم.

هیچ کسی نپرسید از چه گذشتم.

دور خود می چرخیدم.

زمین و آسمان آویخته بر پیشِ چشمانم.

راه دور و هر پیدا، ناپیدا.

به پایِ رود رسیدم، نَبُرد.

در دهانِ دریا رفتم، نخواست.

پرسشهایِ من از جنسِ درخت بود

با مزه یِ میوه هایِ ممنوعه.

نفس هایِ ریه هایِ هوا به شماره افتاده بود. تنگ.

چند نفر روزهای زندگی را با چوب خط بر دیوارِ اتاقِ خواب می کشیدند.

اتاق خالی بود.

دستِ زندگی تهی.

همچنان می رفتم.

قدم هایم قد می کشید.

سنگینیِ نبضِ مضرابی بودم بر صفحه یِ شطرنجیِ خاک.

سازِ آسمان کوک نبود.

ابر، دیده یِ خشک دوخته بر زمین.

بادِ بی حوصله، با سکوت و بی قصه می رفت.

آدمها، با مانکن هایِ پشتِ شیشه یِ ویترین دردِ دل می کردند.

از بهایِ گرانِ اجناس. از قیمتِ ارزانِ جان.

شهر، متورم از نورِ چراغ.

سنگین از ساختمان و سیمان.

شلوغ از آهن هایِ آدم ربا.

شهری مدفون در دود و آسفالت.

شهری سرسام گرفته از گاز و بوق.

شهری که شیشه هایش برق می زد.

خیالِ آدمهایش مکدر بود.

قلب، دستگاهی برای پمپاژ خون.

مغز، مرکزِ محاسبه یِ ثانیه ها، دخل و خرج ها.

جسم، وسیله ای برای بقا.

جایِ جان بر مجسمه ای متحرک از جنسِ سنگِ خارا خالی بود.

احساس را با حاشیه ای کمرنگ، پشتِ پرده یِ پنهانِ چهره ها آویخته بودند.

با زبانِ بیانی دوخته.

یکی می گفت بیا بگریزیم از این شهر‌.

دیگری می خواست برود از آن دیار.

سومین نفر سخنانش را خورد‌.

چهارمین نفر، ایده هایِ نجویده قورت می داد.

پنجمین نفر هیچ کس نبود.

ششمین آوازِ باد را تبلیغ می کرد.

هفتمین نفر ما بودیم. جمعی انبوه.

هفتمین نفرها از بودن و نبودن گذشته بودند.

ما هفتمین ها مسأله یِ شکسپیر نداشتیم.

نه بودیم و نه نبودیم. مثلِ آخرِ هفته.

در تقویم و بی تاریخ.

یکی گفت ما آیندگانِ خوابِ گذشته دیده ایم و گذشتگانِ خیالِ خامِ آینده پخته.

هنوز چند قدم در بیداری نرفته بودم که به خواب رفتم.

من هنوز در خواب راه می روم.

خوابِ شیرینِ زندگی.

خیالِ راهِ رسیدن به بخارا.


*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
مردن


باران بند آمده
باد از بیابان می وزد
بویِ باروت می آید

بیا با هم بمیریم
بیا خودمان را به مردن بزنیم
گویا روزگارِ این دیار
با جهانِ زندگان
بر سرِ پیمانِ جنگ است.



*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
شب مهتابی
آلپای اونیایلار
تمسک به موسیقی. کمی از خود فاصله گرفتن. گردشی کوتاه. رهاسازیِ احساس. سازی بادی می وزد. از خاکی آغاز می شود که مزه یِ باران را در حافظه ندارد. گویی باید داریوش بخواند. می غلتاند به درونِ خویش. حافظه و خاطره را همنشین می کند. انگشتانی بر کلیدهایِ پیانو ضربه می زند. هوا عوض می شود. می برد به باغهایِ گیلاس ژاپنی. شناور می کند در آبِ قناتی که در باغی ایرانی روان است. برق پولک ماهی ها در آب که بر فرشی نقش بسته اند.در اوج از آهنگ غوغایِ ستارگانِ پروین هم می گذرد. بعد از گردشی مجازی بازمی گرداند به خانه یِ نخست. اما سبک. از خاکِ خشک ارتفاع گرفته ای. خودت سازِ خود می شوی. دوگانگیِ اقامت و مسافرت. قصه یِ همیشگیِ غربت و قربت.
ماهِ اسفند

جشنِ آب. رفتنِ برف از بامها. جشنِ شروعِ روبیدنِ یخ ها از دامنه یِ کوه. پدیدار شدنِ شبکلاهِ سفید بر سرِ قله. این یعنی نشانه هایِ آشکارِ نفس هایِ آخرِ سالی که بیشتر آن گذشته. همه منتظرِ پایانِ عمرِ این ماه. پیر و جوان نمی شناسد. گویی با آمدن عیدِ نوروز اتفاقِ نویی می افتد. نقطه یِ آغازِ دیگری ست. باز زندگی با متر و معیار متفاوتی آغاز می شود. عزمها جزم برای تغییر. ذهنها آماده یِ پرتاب شدن به آینده یِ امیدوار. چنان می شویم که تا مدتی بی دلیل غرقِ خلسه یِ عبور از سالِ کهنه ایم که تا پایانِ اسفند، غباری از آن باقی نمی ماند.
اسفند که می آید رنگِ زمین و آسمان عوض می شود. انعکاسِ سبزیِ زمین در زلالیِ آبیِ آسمان. رقصِ ابرهایِ متراکم و تودرتویِ سفید در باد، به هوایِ مکیدنِ آفتاب. غرش هایِ نابهنگام. باران هایِ پیش بینی ناپذیر. گاهی تگرگ. گاهی باران. گاهی گرما. گاهی سرما. همه زودگذر‌. همین اسفند را ماهی متفاوت می کند.
اسفند که می رسد، زمستان جان می کَنَد. بهار سوار بر بالِ باد، باری از رنگ به ارمغان می آورد. جارو می زند سرما را از چهره یِ شاخه هایِ درختانِ خواب آلود. اسفند، مقیمِ زمستان نیست. مهمانِ زودرسِ خانه یِ بهار است. هیچ ماهی چون اسفند پایانش خوش نیست. خود را در دامنِ فراموشیِ ذهنِ ما می اندازد و چون اسپند بیقرارمان می کند برای بهار. بهاری که از پشتِ تپه ای رنگین کمانی، برایِ دیده شدن سرک می کشد. ناز می کند. عشوه می ریزد.
اسفند که می آید، آب هم از خواب برمی خیزد. چک چک قطرات، موسیقیِ آرامبخشِ گوشِ سنگینِ سنگ است. خاک جان می گیرد. از زیرِ خروارها سرما سر برمی آورد و آغوش باز می کند برای در خود فشردنِ تمامِ تنِ آفتاب.
اسفند که می آمد بیم و امید با هم بود. بیمِ امتحاناتِ نوبتِ دوم و امیدِ آخرین امتحان و لذتِ اعلام نشدنِ نتایج نمره هایِ ضعیف. تعویقِ تنبیه با رفتنِ کارنامه تا آن سویِ پلِ سالِ جدید. خریدنِ لباسِ نو و هر روز آن را دور از چشمِ دیگران پوشیدن. پیشِ آینه تابی خوردن و از تن کندن و با دقت تا کردن تا عید بیاید. قلک شکستن و پشیمانی از این اقدام زودرس.
اسفند که می آمد با بویِ عطرِ خاک کیف می کردیم برای سبزه کاشتن. بی حوصله گی از رشدِ کُندِ دانه هایِ گندم. پخش شدنِ آوازِ غازها. با دیده هوا را دریدن و دست را سایه یِ چشم کردن برای تعقیبِ لذتِ پرواز.
اسفند که می آمد ما هم خیالمان چون بادبادکی در هوایِ فرداهایِ مبهمدولی امیدوار اوج می گرفت. کوچه ها را می دویدیم خستگی ناپذیر. پیاده روها منتظرِ گامهایِ ما بود. قالی ها را بر دیوارهایِ رو به آفتاب می آویختیم. رویِ تشک هایِ نو دراز می کشیدیم. باغچه جان می گرفت و آبِ حوض از اشتیاقِ شنایِ ماهی با نسیمی مواج می شد.


*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
هستن و نیستن

بودن من آغاز دنیا نبود
نیستن من پایان دنیا نیست
من دمی از هستی ام
که بود و نبودم بر باد می رود.


*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا» رسمِ امانت داری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
رفتن

بیا برویم
بیا خودمان را در جیبِ مسافرانِ قطاری برفی بگذاریم که می رود به قطب جنوب

بیا برایِ چشیدنِ مزه یِ نفسی راحت
برویم تا خوابِ زمستانیِ خرسِ قطبی

بیاخودمان را بدزدیم
و بگریزیم از این صفِ جماعتِ نمازخوانِ بی قبله
در گوشِ گیاه اذان بخوانیم
به نیتِ رنگِ صبحِ نگاهی برخیزیم
به رسمِ خطِ خوانایِ ابروانش اقتدا کنیم
زنگِ کلیسا را در هیاهویِ تفریحِ مدرسه یِ دخترانه یِ مریم به صدا درآوریم
کِنِسِت جای راحتی نیست
خاکِ دیوارِ نُدبه غصبی ست
بیا در نیل شناور شویم
از کوهِ تور بالا رویم
بر قله بایسیم
در منزلِ نور بنشینیم.

بیا برخلاف مسیرِ آب با بودا برویم تا گم شدن در گَنگ
تا رهاییِ رود
شاید اقامتِ ابد در اقیانوسِ آرام.

بیا برویم
با بادبادک
با قاصدک
با مرغانِ دریایی
سوار بر بالِ امواج
گذرنامه مان باد
مقصدمان خانه یِ باران.

بیا برویم به سفرِ دانه تا جوانه
پا به پایِ خاک
چشم در چشمِ آفتاب
تا دشتِ آفتابگردان.

بیا خیالمان را در بقچه ای بگذاریم و بگذریم از موانعِ مین گذاری و سیمِ خاردار

از مرزِ کشورها عبور کنیم
برویم جایی که شهرها بی دیوارند
خانه ها بی سقف
جایی که رنگِ خون در حافظه یِ خاک نیست
هوا مزه یِ آلودگی نمی دهد
جایی که به میمون نمی خندند
روباه را محاکمه نمی کنند
گرگ متهم اصلی نیست
سرو سایه نمی فروشد
آنجا که جوی نمی گوید چند نُت نواخته تا رویدنِ علف
جایی که پلنگ شریکِ غمِ بچه آهوست
گربه همنشینِ موش
و شیر و گاو از چشمه یِ مشترکی می نوشند که از دلِ کوه می جوشد
کوهی دلتنگِ دریا

بیا برویم جایی که رود حساب نمی کند چند لیتر آب برایِ فروش دارد
و
سیبِ سبز در لیستِ سیاه نیست.



@bokhara1974
زنانِ همزبانِ زباله ها


گردشِ زمین و آفتاب و مهتاب، شب و روزِ این آخرین اسفند را به سمتِ خطِ پایان سوق می دهد. ماه به نیمه نزدیک می شود و نقطه یِ آغاز جا می ماند‌. همه چیز در تاریکیِ مه آلودِ دوردست گم می شود. این آخرین ماهِ تمامِ قرنی ست که کارش از سال و ماه گذشته و آخرین نفسهایِ عمرش به شمارشِ معکوسِ شب و روز رسیده است. در میانه یِ راهِ‌ این آخرین ماهِ تقویم، صورتِ گردِ ماه چنان کامل است که می توان از پنجره یِ شب دستها را تا آسمان کشید و ستاره چید. ستاره ها را به خانه آورد و بر سقف آویخت. زیرِ روشناییِ این نورِ نقره ای، امواجِ صدایی از دیواره یِ سطل زباله یِ فلزیِ سر کوچه، چشمِ سکوت را درمی آورد‌. ماه می خندد به برقِ دستهایِ زنی که کیسه ها را می گردد. زن با تنی لرزان و پایی سنگین، دشتِ سردِ شب را تا گرمایِ آفتابِ صبح در جاده یِ گرسنگی می پیماید. ماه مأنوسِ راهِ این زن است که با چشمانی بسته جایِ استقرارِ تمامِ سطلِ زباله هایِ شهر را از حفظ می داند. انگشتانش با گرما و خانه و نان نسبتی ندارد. آنها را در کیسه هایِ سیاه می جوید. ماه، دختر به دنیا نیامده یِ این زن را می بیند که از روزهایِ نادیده می هراسد. ماه بر راه رفتن زنی دیگر در آن سمتِ خیابان مکث می کند که با دست هایی خالی به خانه ای نمی رسد. زن در تاریکی سایه ی دیواری خودش را گم می کند. دراز می کشد و ماه می داند که در خیالِ کاغذ و فلز و پلاستیک خوابِ نان می بیند. ماه می شنود که بزرگترین آرزویِ دخترِ نادیده یِ این زن، کفشی برای دویدن است.
زنانی که زیرِ نورِ آخرین ماهِ کاملِ قرن شبگردی می کنند به گردش ماه و سال بی تفاوتند. در رؤیایِ محتویاتِ سطلها راه می روند. این زنان در قرنی که به پایان می رسد جایی نداشتند. به استقبالِ قرنِ آینده برنمی خیزند. دست تکان نمی دهند. آنها طول و عرضِ ماه و سال را با معیارِ گرما و سرما و گرسنگی و سیری اندازه می گیرند. سرنوشتِ آنها زباله گردی دور از چشمِ آفتاب، زیرِ نورِ مهتاب است. با دستانشان مزه ها را می چشند. همچنان زنی می مانند که تا صبح در جاده یِ شب راه می پیمایند و باز همچنان در زمانه یِ سرزمینی می زی اند که به آرزوهایشان لبخند نمی زند.

@bokhara1974
بیا برویم بُخارا
Heshmat Allah Lornezhad – Havaye Vatanam Arezost
باز هوایِ وطن

روی گردانی از گذشته یِ تلخ چاره کار نیست، چون گاهی چنان سنگین خیمه می زند که رهایی از آن حاملش را بیچاره می کند. مانند زخم هایِ جنگ بر تنِ ذهنِ ما که فقط از جنسِ گلوله نیست، بلکه گاهی صدایی یا موسیقیی یا سخنی ما را تا وسط معرکه پرتاب می کند. این آهنگ مجسمه یِ طلاییِ زیرخاکیِ ذهنهای دهه شصت است با خوانندگی حشمت الله لرنژاد‌. مزه یِ انقلاب نچشیده و جنگ زده. شهرتِ شعر از شاعر سبقت گرفته و بر سرِ سُراینده اش اتفاق نظر نیست. بعد از اجرایِ زیبا با آن حنجره یِ زلالِ لرنژاد، خوانندگان و نوازندگان مطرحی، ساز و آوازشان را با آن کوک کردند، اما نسلِ جنگ دیده و جنگ زده آنرا با صدایِ لرنژاد به یاد می آورد‌. گرچه متن، مضمونی عرفانی،اشراقی و خانقاهی دارد اما با هوایِ آن روزگار بیشتر یک خاطره یِ جمعیِ موسیقیایی از جنگ است که پخشِ پیوسته اش از رادیو بر دیواره یِ ذهنها حک کرد. شنیدنِ این آهنگ برای آن شاهدانِ زنده نوعی شلیک شدن است تا میدان جنگ. شنیدنِ شکستنِ دیوار صوتیِ جتِ جنگی ست در شبِ زمستانیِ بارانیی که از ترس بمب و لرزِ باران، نه می توان در خانه ماند و نه بیرون زد. وطنم آرزوست، صبح و ظهر و شب پخش می شد و بیشتر برای برانگیختنِ حسِ میهن دوستی و دفاع از سرزمینِ مادری بود که درگیرِ ناخواسته یِ هجومِ دولتِ همسایه بود. همه واژه های شعر فارسی و موسیقی اش هم ایرانی ست اما ما را به یادِ بیگانه می اندازد. نسل ما بچه بود و به وضوح نمی دانستیم چه می گوید اما گاهی با خودمان می خواندیم که باز هوایِ وطنم آرزوست.
این آهنگ با طوفانِ انقلاب شروع شد و بعد از جنگ به خاموشی گرایید. قرن را به پایان بردیم و در طلیعه یِ قرنِ جدید باز وطنم آرزوست، آرزویِ وطنی بی جنگ. مانندِ مضمونِ این آهنگ.
این خشونتِ بی مهار

با گذری و نظری بر آدمهای این دیار، چشمانشان چون بمب هایی ساعتی اند و دهانشان پر از نارنجکِ ضامن کشیده. میانِ چین هایِ ابروانشان چند قبضه توپِ خمپاره انداز جاسازی کرده اند‌. نگاهشان موشک هایی هدایت شونده یِ آماده ی پرتاب بر سکوهایِ متحرک اند. رسانه ها خود انبارِ مُهِمات اند که مدام تیرهایِ سردِ سُربیِ خشم و خشونت را بر دیواره یِ حساسِ ذهنها می کوبند. اثر تخریبی گلوله های توپِ پُرِ تلویزیون تا اتاق خواب می رود. ماشینها چون گاوهای وحشیِ بی مهار و رانندگان چون گاوبازهایِ نیزه به دست. پایشان پدال گاز می شناسد و دیگر هیچ. فقط در این آبادیِ دور از دنیاست که در کوچه ای با عرض شش متر و طول شصت، پرایدی با سرعتِ صدوبیست کیلومتر می تازد. گوشِ دنیا بر تُنِ توپخانه ایِ شعارهایِ ما کر شده است. سِحری قلب ما را هدف گرفته، مغزمان را کوچک کرده و زبانمان آموزش دیده یِ دادوفریادهاست. صفر تا صدِ جاده یِ عصبانیت در کسری از ثانیه طی می شود‌. گاهی مردی با بوقی چاشنی اش می پرد و قمه به دست چنان منفجر می شود که با ترکشِ موجِ انفجار، بقیه یِ عمر خودش را هم تباه می کند. زبانها چنان پرده هایِ حیا را می درد که با یک تکواژ تا آخرین حدِ توهین می رسد. هنرمندِ حرفه ایِ عرصه یِ نمایش هم از تقلیدِ این شیوه یِ اجرایِ نقش هایِ زندگی ما عاجز است. چگونه این همه طوفان هایِ خشم و خشونت شانه به شانه هم راه می روند و به مقصد می رسند؟ راه رفتن در خیابان و رانندگی در اتوبان با عبور از میدانِ مین قابل قیاس است. اگر گامی سهل انگارانه برداشته شود، همان که در ظاهر مبادیِ آداب ترین است سریع تر به سیم آخر می زند. شاید برخی بخوانند که این توصیف اغراق است. سیاه نمایی ست. کافی ست از مراکزِ مجوزِ حملِ اسلحه بگذریم و ببینیم که چه جمعیتی برایِ دریافت گلوله یِ سهمیه ای صف بسته اند. ماشین هایِ توقیف شده را بشماریم. از دروازه ی زندانها بگذریم. به کارگاه هایِ آهنگری مراجعه کنیم و سفارش انواع کارد و قمه را ببینیم. خشونت در این خانه ی مشترکِ مادری به مرزِ بی مهار رسیده است. خودکشی را چگونه توجیه کنیم که فقط نابود کردن زندگیِ شخصی نیست، نوعی کشتنِ دیگران در وجود خود هم هست. این خشونت بی مهار مرزهای تحلیل را مغشوش می کند. از باسواد و کم سواد تا شهری و روستایی، مرکز و حاشیه، زن و مرد، کوچک و بزرگ، شاغل و بیکار، ثروتمند و فقیر، مستقیم و غیرمستقیم درگیر انواعِ خشونت آشکار و پنهان اند. در این خانه یِ قدیمی، جا و جایگاهِ اخلاق سخت خالی ست. نیشِ نقدِ نگاهِ حافظ و پندهایِ بی پرده یِ سعدی ام آرزوست‌.

@bokhara1974
مردی که ایستاده مرده بود

من متولدِ اولِ ماهِ رنگین کمانم
چون وزش قرمز و زرد بر پیکرِ پاییز
مسپار به دستِ زخمِ یخِ زمستان
جامه یِ بهار بپوشان
بنشان بر فرشِ سبزِ فروردین
ببر تا آستانه یِ اقامتِ اردیبهشت
خلود در خلوتْ خانه یِ خرداد.

این آخرین آرزوی دیروزِ مردی بود
که در سرابِ خاطره هایِ خاموشش
پیِ خیالِ گمشده اش می گشت.
مرد بر صورتِ گذشته چنگ می زد.
فراموشی
متنِ خاطراتش را خورده بود.

دیده بود
اما
نمی دانست کجاست
سفرِ عمر را رفته بود
اما
چشمانش میان آدمها می دوید
پرده گوشهایش با هر لرزشی می رمید.

امروز آگهیِ ترحیمی بر سرِ کوچه ای چسبانده اند
که محلِ اقامتِ خاطره یِ گمشده ی اوست.
گمشده قدم می زند
بی تفاوت از مقابل نگاهِ مرد می گذرد
که از خاک
تا افلاک
که بر کاغذِ دیوار
خیره به خانه یِ نگاهِ اوست
نبضش هنوز منتظرِ گامهایِ اوست.

@bokhara1974

https://www.tg-me.com/bokhara1974
زندگی نوروزی کجاست؟

شاید صدایِ زنگِ زندگی در جایِ دیگری جاریست
و ما آدرس را اشتباه شنیدیم
بیراهه رفتیم
ولی
من دیدم که دخترِ نوزادِ نوروز
ساکنِ کوی بهار است
با گوشواره هایی از شکوفه هایِ گیلاس
همان جایی که با اشاره یِ انگشت
بر شاخه هایِ سرو
رقص می نشاند.

زندگی در دلِ تخمِ خشکِ گیاهی نهفته است
که زیر خاک
خوابِ آب می بیند

زندگی یعنی بذرِ منتظرِ وزشِ پاییز
که تا دروازه یِ دشتِ دور بدود
در برفِ زمستان.

شاید جریانِ زندگی کمی پایین تر بود
چون سفره هایِ آبِ زیرزمینی
یا هوسِ پروازِ قاصدکی بی خانمان
در هوایِ وزیدنِ زوزه یِ قطارِ باد.

زندگی درنگ هاست
وقتی کسی عبورِ عقربه یِ ساعت را نمی شمارد
و تپشِ اضطرابِ ضربانِ زمان را نمی شنود.

زندگیِ نوروری
جامه یِ نازکِ اندیشه یِ رنگی پوشیدن است
حتا در غیابِ پاییز.

یا آن هنگام که بانگی از ابرِ شعله ورِ آسمانِ بیابان
صدایِ آب را در گوشِ ریگزار جار زند
با زبانِ باران
در شبی زمستانی.

@bokhara1974

https://www.tg-me.com/bokhara1974
رؤیایِ رهاییِ کره اسبِ علفزار

دراز به دراز
خوابیده بر سبزهِ بیدار
گردن می سایم بر فرشِ ابریشمِ زمردِ صابونیِ علفزار.
پوست می لرزانم
پا می خارانم
دُم می تکانم.

سبکسر از بارِ سوار
سبکبال با بالِ خیال
تن داده ام به آفتابِ نیمروزِ نیمه یِ بهار.
گوش سپرده ام‌ به خرچ خرچِ دندانِ مادیانها.

با عبورِ نازکِ سایه یِ پروازِ پروانه ای
برمی خیزم به تاخت
می تازم تا ته دشت
می زنم به سینه ی کوه
سُم می کوبم بر سنگ
جست و خیز می کنم میان مراتعِ مرتفع.

با چشمانی آبی
می مکم شیره یِ گیاه از پستانِ تپه ها.

من کره اسبی بی مهار و مهمیزم.
بی لگام.
مستِ شیرِ تَر
مستِ بویِ گرمِ پرتوهایِ تندِ آفتابِ تابیده بر تنه یِ تُردِ بوته ها
مستِ این لحظه یِ رویشِ بهارِ علفزار
شیهه می کشم در رؤیایِ دره ای دور.

زمین و آسمانم پاک
پشتم پاک
خاکِ جهانم خالی از جایِ پایِ آدمها
چون نقش هایِ رنگِ بالِ پروانه ای شناور در هوایِ آزادی ها.
می پرم از جوی
می روم به سویِ صدایِ شیهه ای که می رسد از دور.


@bokhara1974


https://www.tg-me.com/bokhara1974
بازگشت از گذشته

شاید نیمروزی آمدی
اسلحه ات را روی میز گذاشتی
و با هم ناهار خوردیم
تو از ماجراجویی و جنگ گفتی
و من
زخمْ پارگیِ گلوله هایِ فراقِ نگاه را نشانت دادم.

--شلیک هایی سرد
با تیغِ یخ
که ماهیچه هایِ مغزِ احساس را متلاشی می کند--.

شاید شبی وزیدی
و زیرِ درختِ زرد باقیمانده یِ برگهایِ آن بعدازظهرِ پاییزِ سالهایِ دور را باهم ورق زدیم.

تو به مبل تکیه دادی
و تمام سرگذشتِ زندگی را در جامِ تهیِ سکوت گنجاندی

من برایت شراب ریختم
وُ
تو به من سیگاری تعارف کردی.

بخارِ گرمِ گذشته در کامت سرد شد
وُ
از دریچه هایِ آسمانِ نگاهت بارید

در آن باران
ما از چشمِ زندگی افتادیم
وُ
در مهْ دودِ غلیظِ شفقِ گذشته یِ گمشده
ناپدید شدیم.

@bokhara1974

https://www.tg-me.com/bokhara1974
2024/09/27 07:23:54
Back to Top
HTML Embed Code: