Telegram Web Link
Channel photo updated
من می میرم،تو می میری،ما می میریم. اما تا هستیم، به شمار آدمهایِ اطرافمان جهانهایی خلق می کنیم. ما پیوسته در حالِ خلقِ جهانهاییم تا در جهانِ خیال آدمها بمانیم. یکی از این جهانهای خیال، بخاراست‌. بخارایِ خلوتخانه یِ خیالِ خویش. بخارایِ تنهاییِ جان؛ وقتی که با جان تنهایی درگیریم و تا لبه یِ پرتگاهِ بامِ آن رسیده ایم. خلقِ جهانِ کوچکِ«بیا برویم بخارا» برای بیانِ خلوتِ خیال در لحظه یِ رسیدن به خیالِ خلوت است. هنگامی که کمی از خیابانها خالی می شویم، کوچه ها از ما می گریزند و در ازدحامِ آدمها خطوطِ پیاده روها را گم می کنیم. هنگامی که زیرِ پایِ نگاههای جمع، پراکنده می شویم و نمی دانیم چگونه خود را از دیدرسِ آن همه ذره بینِ پیدا و پنهان بپوشانیم. هنگامی که باید از پوستینِ خود بیرون آییم و به گشت و گذارِ آزاد در هوایِ دلخواستگی بپردازیم تا کمی هوایمان تازه شود. تا کمی خیالمان رویِ راحتی بیند. هر کسی بخارایی دارد، بخارایِ من برای سبک کردنِ سنگینیِ سبکسریِ ثانیه هایِ گریزپاست.در آن هنگامه یِ لحظه یِ عزیمت، باید بروم بخارا و وقتِ اقامت موقتی در آن دیار دور در همین نزدیکی فرامی رسد.گریختن به خانه ای خالی برای نشستن پای دیوار تنهایی و فرشِ خیالینی بافتن از تاروپودِ خواسته هایِ ناپیدایِ خویش با زبانِ رنگینِ واژه ها. من می میرم،تو می میری،ما می میریم. «بیا برویم بخارا» روایتی ریز از جهانی به گستره یِ خیال است و نوشتن در این سفر، برای غلبه بر میرایی و ثبت لحظاتی ناب از حادثه یِ زیستنِ من و اتفاقِ باهم بودنِ ماست. پس تا هستم و تا هستی، «بیا برویم بخارا» را ادامه دهیم. بیا در خواب یا بیداری با خیالِ رسیدن به بخارا برویم سفر. سفری از سمتِ سمرقند. کسی چه می داند،شاید روزی با هم رسیدیم به بخارا.

https://www.tg-me.com/bokhara1974



*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
دوش گوش سپردم به حکایتِ سفرِ سردِ نخستین ماهِ این آخرین فصل. خاک، خوابِ آب می دید و آب، خوابِ ماهی. نه ماهی بود و نه آب. صورتِ خسته یِ آسمان از تکرارِ دیدارِ آتشِ آفتاب، سوخته بود. دلِ ماه کدر بود. خاکستری و سرد‌‌. هوا تشنه ی دویدنِ ابر. برگ در تمنایِ وزش باد. باد در بیابانها پیِ ردِ پایِ سایه یِ ابر. پاییز رفته بود. درخت خفته بود. برگ ریخته بود، و آغوشِ شاخه ها برای باران دهان گشوده بود. اداره هواشناسی هم خوابِ خبرِ وزشِ بادهایِ باران آور می دید. قایق کاغذی ام را نشاندم بر جایِ جوی. در رؤیای امواج پارو زدم. به هیچ جا نرسیدم. روزگارِ ممنوعیتِ سفر بود. فقط سفر به زیر زمین مجوز نمی خواست. ما از پشتِ ماسک ها نفس می کشیدیم. قدم زدن قدغن بود و رازِ بقا در پراکندگی. پیاده روها خالی از آدمها و برچسب هایِ راهنمایِ ایستادن و رفتن، کاشی ها را پوشانده بود‌. خانه ها از ازدحامِ آدم ها خالی. گل ها به گورستان ها می رفتند. پرواز و پرنده جدا افتاده. چون حکایتِ آب و ماهی. آب کلمه ای سه حرفی در لوله ها راکد. ماهی هم واژه ای چهار حرفی برای موجودی شناور لابه لای گیاهانِ پلاستیکی پشتِ شیشه آکواریوم. از پرواز فقط شش حرف باقی بود و از پرنده پنج حرف. گوشهایم از کار افتاد. برخاستم. رهسپارِ دیدار شدم، شاید از دستِ دیده کاری برآید.

https://www.tg-me.com/bokhara1974




*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
زمانه چقدر عوض شده. دیدن جرأت می خواهد و گفتن جسارت. پروازِ پرنده برای دیدن نیست، برای نوشتن است. شاید چشم من اشتباه می بیند. اما این دودِ سفیدِ هواپیماهاست که آسمانِ خاکستری را خط کشی می کند، چون ماشینها که در شیارهای زمین می لولند‌. کوه بر کاغذ دیواری اتاقها چسبیده است. کودکانِ فردا از لذت دویدن در باران بی خبرند. نمی دانند خیس برگشتن از مدرسه چه مزه ای دارد‌. نمی دانند وقتی همه یِ بارِ غصه ات در ترس از تجدید شدن خلاصه شود چه معنایی دارد. بهایِ لذتِ خریدنِ لباسی نو را نمی دانند. دست در جیب و بر یخِ صبحگاهی لیز خوردن و خواب از سر پریدن در راه مدرسه، دنیایِ دیگری ست. با انگشت نشان دادنِ مسیرِ پروازِ پرندگان مهاجر در پهنه ی آسمانِ آبیِ زلال، به آنکه دوستش داری، تهویه ی هوایِ غم و غصه های سبک و سنگین است. ما هوا را از سرب انباشتیم. آب را کشتیم و خاک را زیر سیمان و آسفالت دفن کردیم. ما گلهای پلاستیکی در قالب های سیمانی می کاریم. از مه صبحگاهی، فقط خاطره یِ برخاستن بخار از لوله ی کتری در یادها باقی ست. اثری از شبنم نیست که در آفتابِ صبحگاهی برق بر چهره شبدر بنشاند. جای شبنم بر دیواره یِ پارچِ شیشه ایِ پر از یخِ وسطِ سفره تابستانی ست. حواسمان هست نان ها را خیس نکند. از یخ های قطبی همین چند قالب باقی ست. راستی چند جانور در یخچال شما منجمد شده اند. آه ای نسلِ غذاهای بسته بندی شده. نسلِ گرفتار در امواجِ نامرئیِ رسانه. نسلِ چند گیگابایت اندوخته ی بی وزن در جیب. نسلِ ذهنهایِ شلوغ دربزرگراههایِ جزیره هایِ منزوی. نسلِ صاحبِ کتابهایِ ناخوانده یِ انبار شده در کنجِ کتابخانه هایِ مجازی. ما عوض شدیم و جهان را به راهی عوضی بردیم. ما جانوران را به گوشت قرمز و سفید تقسیم کردیم. تصور ما از پرنده به مرغ های کشتار روز تغییر یافت. ما بر دهانِ امواج دریا سد ساختیم. ما ماهی را از دریا به مزرعه آوردیم و رود را به مراکزِ پرورشِ ماهی هدایت کردیم. ماهی هایی که امواجِ دریا در گوششان نامأنوس است. چون کودکان ما که با خاک بازی بیگانه اند. با قهقهه. با سبکی نفسی عمیق بعد از گریه ای طولانی. با بیان احساس از طریق واژه هایِ محجوب. ماهی بزرگ شد و به بازار رفت. تاریخ مصرف آب هم گذشت. راهی به بیرون از تور باز کرد و رفت تا بن بستِ بیابان و در مردابِ خویش خشکید. تقویم فصل زمستان را نشان می دهد. می خواهم سرما مچاله ام کند. با گلوله های برفی هوا را بشکافم. لباسهایِ گرمِ آویزان در کمد را بپوشم. با شال و کلاه و چکمه بیرون زنم در برف. بروم بر یخ. بپرم از جوی. با بخارِ بازدم سیگار کشیدن را تقلید کنم. زمستانِ بی برف و یخ، معیاری برای تقسیمِ طولِ عمرِ یک سال تکراری و تکرارِ سالهاست. بهار در راه است. ماشین هایِ خریدارِ کارخانه هایِ تولیدِ چمن هایِ مصنوعی قطار ایستاده اند. ما فاتحه یِ فصلِ آخرِ کتابِ زمین را خوانده ایم. چهار فصل سپری شد. نوبت خواندنِ فصل پنجم این دفتر خط خطیِ زمان است. ما مخترعِ ماهِ سیزدهم ِسالیم. مواظبِ هوایِ ماه سیزدهم باشیم. در این جهانی که خود خلق کرده ایم مجالی برای گفتن و نوشتن از زیباییِ نگاه و گوش نوازیِ صدا و ابرازِ احساس نیست. باید شب و روز بدویم. در خواب و بیداری. ما با وام های اقساطی عمرمان را پیش فروش کردیم. آن هم زیر قیمتِ بازار‌. ما بی صدا ماشه ی تفنگِ جنگ جهانی سوم را در سرزمین جانمان چکانده ایم.

https://www.tg-me.com/bokhara1974



*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
زندگی

آه ای من!
تولدِ تنظیم شده
دیگِ جوشانِ زمین را از استخوانهایِ شکسته یِ آدمها پر کرده اند.

رحِمِ مادرِ دنیا دیگر گنجایشِ نگهداریِ یک کودک هم ندارد
نوزادان به خانه ی نخست برگردند
به قبل از خطِ آغازِ مسابقه.

پدر و مادر را تجزیه کنید
همه در تمنایِ یک جرعه آرامش
لیوانی امید ریختن در حلقومِ خشکیده یِ یأس
پاهایِ اضطراب بر آتشِ بیقراری.

هر روز آزمون
هر آن آمادگی
زندگی به دویِ بامانعی می ماند که به هیچ جا نمی رسد.

ساعتها دورِ خود می چرخند
چرخ دنده هایِ زمان رویِ دکمه یِ تکرار گیر کرده اند
دویدن در خوابی که تا صبح پلک می زند کاری بیهوده است.

تشنگی مزه ی آب معدنی می دهد
دخترم به خانه یِ نخست برگرد
من خاکریزهای دنیا را رفته ام
پشتِ تپه ها مزرعه ای از مین ها کنارِ جاده منتظرند.

آب های زیرزمینی خون هایِ ریخته بر خاکند
و لبِ سیبِ ترشِ مأیوس بر درختِ زندگی منتظر گاز زدنی نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974




*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
نقش
گله ای اسبِ وحشی در رگ هایِ من می دود. در ریه هایِ من نفس می کشند. رگ گردنِ اسب ها متورم شده است. نمی گذارند لحظه ای استراحت کنم. گاهی بر دیواره یِ قلبِ من لگد می زنند‌. گاهی در سرِ من شیهه می کشند. صدایشان در کاسه یِ سرم می پیچد. گاهی رم می کنند و تا پاهایم می دوند. من نمی توانم به پایشان برسم. در بیابانهایِ گردوخاک گم می شوم. گله ای اسب گرسنه در من می چرد. تمام چمنزارهایِ زمین را می دوم شب و روز. اسب ها تشنه اند‌. همه یِ چشمه ها در من خشکیده اند‌. باید خودم را به آب برسانم. اما امروز تعطیل است. راه ها را بسته اند‌. اسب ها بی قرارند‌‌. تشنه اند. گرسنه اند. وحشی اند. تشنه یِ دویدن در دشت. گرسنه یِ یال افشاندن در کوه. وحشیِ زدن به قلبِ جنگلِ دور. نفس کم می آورم. خونم گرم شده. قلب من ظرفیت این همه ضربه ندارد‌‌. سرم گیج می رود‌. گوشهایم نمی شنود‌. علف هایِ دشتِ من سوخته اند. آتش گرفته ام از این همه دویدن در گرمایِ تن‌. شب ها خواب می بینم گله ای اسبِ وحشی در من می رمد. من جلوتر از آنها می دوم. پشتِ آدمها پنهان می شوم. اسب ها ردِّ بویِ مرا گرفته اند. می نشینم پایِ دیوار. سایه یِ سنگ. زیرِ درخت. اسب ها از موانع می گذرند. بر سنگ ها سُم می کوبند. بالا می روند از درخت‌.
نمایش تمام شد‌. پرده ها را بیندازید‌. خسته شدم از گفتن. از اجرای این نقش بیزارم. می خواهم برگردم خانه. بیرون بروم از دایره یِ تنگِ نگاهِ آدمهایِ این سالن.
به خودم تکانی می دهم. نمی توانم از روی صندلی برخیزم. دچار تنگی نفس شده ام. من زیرِ دست و پایِ اسب ها له شده ام.
نمایش تمام می شود. آدمها سالن را ترک می کنند. چراغ ها خاموش می شود. اسب ها رفته اند از این دیار.
شب می رسد
وُ
از تنِ منِ سرد
مشتی خاکسترِ خاموش بر باد می رود.

https://www.tg-me.com/bokhara1974




*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
این هوایِ دم کرده یِ زمانه

در حرکتِ وضعیِ زمین، صبح است. پرتو گرفته و بی رمق آفتاب چون غروبی خسته از پسِ پرده یِ چرکینِ پنجره وارد می شود. صدایِ شلیک گلوله یِ تپانچه ای در اتاقِ خواب می پیچد. مردی از رختخواب برمی خیزد. چند تانک در جیب می گذارد و تا محل کار رژه می رود. جنگجویانی با سلاح و زره از خانه بیرون می زنند‌. شهر با دیوار و آهن سنگربندی شده. مرد پشتِ خاکریزِ میز سنگر می گیرد. در چشمانِ مراجعه کننده ای ارتشی تفنگِ از ضامن خارج شده، منتظرِ اشاره یِ انگشتی بر ماشه اند. سیمهایِ برقِ اعصاب اتصالی دارند. هر جرقه ای در آستانه یِ وقوعِ اتفاقی بزرگ. با انفجارِ احساسی، آدمها به هوا می روند. دودی غلیظ بر سرِ شاخه ها می نشیند. لب های پیرمردی می جنبد. گردبادی جان می گیرد. طوفان می شود. نگاهی آن را تعقیب می کند. رعد و برقی در آن می زند. جنگل جنگل درخت به خاک می افتد. خوابِ سنجابها خراب می شود. چند سمور می میرد. روشنایی گم می شود. بزازی نیزه ای بر زبان زنی می زند که می پرسید حریر متری چند. زن بسته ای پنبه می خرد‌. مانکنِ لباسِ عروس پوشیده یِ پشتِ شیشه یِ ویترین، غرقِ غمِ آینده یِ مبهمِ خنده یِ داماد ست. آنکه قندش بالاست با اوقات تلخی درخواستِ تزریقِ انسولین می کند. میوه فروش در هر میوه چاقویِ بی دسته ای می کارد.صدایی گوشخراش از بلندگویی جار می زند که نگرانی آن سویِ تپه هاست، اینجا آرام است. بیانِ سردِ ساعت از دهانِ گوینده یِ تلویزیون رمزی ست که گروهی آدم را از دور درو می کند‌. دختری از کتابخانه به خانه برمی گردد. پدر، مغزش را بر ترازو می گذارد. سرریز کرده. از وزنِ مفاهیمِ کتابها سنگین تر است. دختر مقداری از مغزش را در کیسه ای خالی می کند. سرِ کوچه می گذارد. مادر در آشپزخانه شیارهایِ کُنده یِ افتاده یِ درختِ صورتش را می شمارد. پدر رژیم جدیدی از پخت و پز را برای مغزِ داغِ دختر تجویز می کند؛ نرسیده به سه راهی می پیچی به راست، کنار تعویض روغن، مغازه ای تازه باز شده. شیشه یِ قلب ها را برق می اندازد. احساسات فروخورده را بالا می آورد. خاطرات تلخ را رفو می کند. کمبودهایِ زندگی را درز می گیرد. دستگاهِ تهویه یِ هوا را روی سرها نصب می کند. پهنایِ باندِ سنسورهایِ اعصاب را افزایش می دهد. می تواند ببارد بر حال و هوایِ گرفته یِ غروبِ جمعه. و بر باد دهد هوایِ دم کرده یِ خاکستریِ آسمانِ شهر. هواکش های ریه هایِ سیگاری را تمیز تحویل می دهد. زمان را می خرد؛ هر کیسه هوایِ پاکِ کوهستان را می فروشد یک دلار. آفتاب می رود. شب نمی تواند این آتشها را خاموش کند. شب خوابِ خرابی می بیند. از درون تاریکی تیرهایِ بی هدف شلیک می شود. خطی از آتش آسمان را می شکافد. رمزِ شب آرامش است. شب بویِ باروت می دهد. از شقیقه هایِ شهر خون می چکد بر سایه هایِ محوِ درختانِ افتاده‌ بر خاک. مترسک ها می ترسند. سایه هایی مترسک ها را تعقیب می کند. جنگجو با روانی زخمی به پادگان برمی گردد. چراغ اتاق خواب خاموش می شود‌. مرد تانکها را زیر تخت می گذارد؛ در حالتِ آماده باش رو به در. مراجعه کننده تیرهایِ توپ هایِ تانک را پانسمان می کند. زن، زخمِ زبانها را می لیسد‌. جلو آینه آرایش صورتش را با پنبه پاک می کند. از ترسِ خوابِ پریشان درونِ تاریکی پلک می زند. راهِ نرفته به سویِ فردا رؤیایِ ترسناکی ست. فردا هم از آمدن می ترسد. از ترسِ رؤیاهایِ ما.

https://www.tg-me.com/bokhara1974




*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
گاهی آتشی تازه از درونم زبانه می کشد
مانند شعله ی سوزان آن سالهای دور
گاهی سرمایی کهنه مرا به درون خود می کشد
مانند یخبندان سالهای اخیر
سوختن و یخ بستن را با هم جمع کرده ام.

بی تو و باتو
آتشِ سردی شده ام که از سرما شعله ورم.

https://www.tg-me.com/bokhara1974



*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
سفرِ کودکی

دیروز باران نبارید
امروز هم نمی بارد
فردا هم از ابر خبری نیست.

چشمانِ انتظارِ کشتزار خشکیده
دستانِ دشتبان خوابیده.

به کودکی می روم
می دوم تا سرِ کوچه یِ امید
هوا مزه یِ آزادی می دهد
می رسم به پیاده روهای خیس
خیابانها را با نگاه رنگ می کنم.

بر دوچرخه ای رکاب می زنم تا روی پل
از رویِ حفاظِ پل غرق می شوم در رود
رود می آید
رود می رود
می برد مرا به سفر.

سوار قایقی می شوم بی پارو
رود پارو می زند‌
رودِ خواب آلود
رودِ ناآرام.


در جویِ کشتزار می افتم
نرم از کشتزار می گذرم
می روم تا ریشه یِ درخت سیب
می آیم تا سرِ برگِ سوزنیِ سرو.

صبح می نشینم رویِ شاخه هایِ چنارِ پیر
شب در لانه یِ دارکوبی می خوابم که قناری در قفس خواب آن می بیند.

باد می وزد
با قاصدکی در جاده یِ ابریشم می روم به شرق
تا دشتِ شقایق پوش
تا دشتِ بنفشه رو
تا دشتِ ارکیده بو
تا دشتِ ارغوان رنگ.

راهِ دشت تا آسمان باز است علامت عبور ممنوع ندارد
میانِ دخترانِ گلنام می دوم تا ته دشت
می روم تا سرِ کوه.

ابری روی تپه ها با باد بازی می کند
می وزم‌بر دشت
می بارم بر کوه
شبنم می شوم بر هر برگ
شیره ی گیاه را می مکم
بر شبنمِ شبدر شریکِ نوشیدنِ شب پره ام.

در خیابانِ خلوتِ ذهنِ کودکی متوقف می شوم
آسمان با زمین مهربانی می کند
به هم می خندند با لبخندِ خورشید‌‌
با هم می خوابند با تابیدنِ ماه.

می خوابم
می خوابم در پیاده روهایِ شلوغ از بازیِ بچه ها
غرق در هیاهویِ میوه فروش
می خوابم در کوچه هایِ بی نرده یِ شهررود
آن شهری که پایِ ستون هایِ پلش خیس باران است.

با بادبادکها به هوا می روم
آن هوایِ آزادی که از سمتِ قله می وزد
هوایِ رهایی از دستِ منطقِ آدمها هوایِ سرِ سرو
هوایِ بارانیِ لانه ی دارکوب
گم می شوم در مهِ دشت
آن دشتِ دخترانِ گلنام.

با خیال باران از کویِ کودکی می گذرم
می روم به سفر
سفری تا خانه یِ رود
بی قایق
بی پارو.

https://www.tg-me.com/bokhara1974




*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
کاش برگردیم


سیب و مار اختراعِ الفباست
مار چیست؟
سیب کدام است؟
من و تو تاوانِ غلیانِ هوسیم.

ما نه مار بودیم
نه سیب خوردیم
نه بی اجازه از گندمزار گذشتیم.

کاری که پدر با ما کرد
کارخانه یِ تولیدِ کمربندِ انفجاری هم با ترکش نکرد.

لذتش را پدر بُرد
مادر به بدنامی باخت.

دنیا کلاه بزرگی بر سر ما گذاشته است
کاش یکی بیاید این کلاهِ زندگی را از سرِ ما بردارد
زهرمان را بکِشد
و آن تکه یِ گم شده یِ سیبِ گاز زده را بیابد.

کاش نقطه چین های خط و خال مار تا رنگِ سبزِ سیب را پاورچین می رفتیم.
کاش کوربویِ خوشه هایِ گندم بودیم.

کاش حوصله دنیا از این تکرار و تکثیرِ تولدِ ما سر نمی رفت
کاش قرصِ اعصابی در جیب جهان بود.


https://www.tg-me.com/bokhara1974

*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
رفتم‌ بانک قسط هایِ معوقِ عمرِ پیش فروش شده ام را بپردازم.

عابربانک از کار افتاده بود.
کت و شلواری پول در جعبه هایش می چید.
جمعی پشتِ پیشخوان برای سلامتیِ عابر بانک دعا می کردند‌.

چند نفر رو به عابربانک نماز می خواندند.
جایِ داغِ سکه بر پیشانی شان پیدا بود‌.


*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
پیری

خاکِ خیالم خشکیده
دست در گردنِ عصایم
لرزان ایستاده ام.
جرعه ای حوصله در کاسه یِ سرم نیست.

به پایِ خاکِ دامنِ خاطراتِ تلخِ دیروز افتاده ام
تا مزه یِ امروز را
زیرِ زبانِ نگاهم
کمی شیرین کنم
به دروغ.
پیر شده ام.


*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این بذرِ بارانهایِ ریز بدونِ نشانیِ «بیا برویم بخارا» رسمِ امانتداری نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
2024/09/27 09:28:25
Back to Top
HTML Embed Code: