داس و یاس
دیروز چه فصل سردی بود، در دشتِ مشوشِ ذهن و زبانِ من. دیروز چه شبِ گرمی گذشت، بر شاخه هایِ خشکِ درختِ سکوت. همسرایی با مرغِ شبِ حنجره خاموش. دیروز، چشمِ خواب آلودِ صبح از قافله یِ بادِ شمال بازماند. پایِ روشنایی در بندِ حلقه های زنجیرِ تاریکیِ تنگ گیر افتاد. غروب، آغازِ دیروز بود. ابهامِ مه بالا می آمد. خاک بر آفتابِ چشم نشست. خاموشیِ بانگ بر نمی خاست. قفلِ زبانی نشکست که جار زند بر هر بامِ این دیار، بارِ گرانِ این زندگیِ مرگبار. دیروز دویدن بود، پس و پیشِ خطِ زندگی.دیروز، سالِ سردی بود. دیروز، فصلِ زودرسِ درو بود در کشتزارِ آفت زده یِ جانها. دیروز، نواختنِ کوسِ گریختن از خویش و بیگانه بود.
دیروز تا نابودیِ امروز دویده. خیابانهایِ جان امن نیست. عمرِ جاده به جایی قد نمی کشد. مرگ در یک قدمیِ دروازه یِ قلب و ریه ایستاده است. نگهبانِ هر گردنه. هوا، نفس نمی کشد. بو نیست. رنگ نیست. جایِ درنگ نیست. زیرِ پایِ حیاتِ زمین سست است. زنگِ بی امانِ پایان است بر سرِ آتشدانِ بی سوختِ خانه یِ تن ها. فتیله ی نیم مرده یِ چراغ زندگی، پت پت کنان روشنایی نمی شکافد. شب، روز را می بلعد. راهِ عبور، دفنِ بسته بندیِ دیوارِ آدمهاست؛ تداومِ تولیدِ مرگِ مرموز در کارخانه هایِ کرونا. ویروسی مست از نوشیدنِ شرابِ بی رنگِ تسخیرِ هوایِ جانها. بی بند، بی دار. در خواب و بیدار. صبح جا مانده. روشنایی خواب مانده.سبزه از گذرِ سازِ کاروانِ بادِ شمال بر دشتِ بهار نمی رقصد. رنگِ بو و طعم از چشم و دهان رفته است. کرونا به تولیدِ انبوهِ مرده ادامه می دهد. دیروز، سالِ سردی بود. دیروز، همه پاییز بود. امروز، همچنان دیروز است.
دیروز آغازِ پایان بود و امروز هنوز پایانِ دیروز نیست.جایِ ما و فردا در تقویمِ کرونا کجاست؟ این داسِ یأس تا کی یاس درو می کند؟
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
دیروز چه فصل سردی بود، در دشتِ مشوشِ ذهن و زبانِ من. دیروز چه شبِ گرمی گذشت، بر شاخه هایِ خشکِ درختِ سکوت. همسرایی با مرغِ شبِ حنجره خاموش. دیروز، چشمِ خواب آلودِ صبح از قافله یِ بادِ شمال بازماند. پایِ روشنایی در بندِ حلقه های زنجیرِ تاریکیِ تنگ گیر افتاد. غروب، آغازِ دیروز بود. ابهامِ مه بالا می آمد. خاک بر آفتابِ چشم نشست. خاموشیِ بانگ بر نمی خاست. قفلِ زبانی نشکست که جار زند بر هر بامِ این دیار، بارِ گرانِ این زندگیِ مرگبار. دیروز دویدن بود، پس و پیشِ خطِ زندگی.دیروز، سالِ سردی بود. دیروز، فصلِ زودرسِ درو بود در کشتزارِ آفت زده یِ جانها. دیروز، نواختنِ کوسِ گریختن از خویش و بیگانه بود.
دیروز تا نابودیِ امروز دویده. خیابانهایِ جان امن نیست. عمرِ جاده به جایی قد نمی کشد. مرگ در یک قدمیِ دروازه یِ قلب و ریه ایستاده است. نگهبانِ هر گردنه. هوا، نفس نمی کشد. بو نیست. رنگ نیست. جایِ درنگ نیست. زیرِ پایِ حیاتِ زمین سست است. زنگِ بی امانِ پایان است بر سرِ آتشدانِ بی سوختِ خانه یِ تن ها. فتیله ی نیم مرده یِ چراغ زندگی، پت پت کنان روشنایی نمی شکافد. شب، روز را می بلعد. راهِ عبور، دفنِ بسته بندیِ دیوارِ آدمهاست؛ تداومِ تولیدِ مرگِ مرموز در کارخانه هایِ کرونا. ویروسی مست از نوشیدنِ شرابِ بی رنگِ تسخیرِ هوایِ جانها. بی بند، بی دار. در خواب و بیدار. صبح جا مانده. روشنایی خواب مانده.سبزه از گذرِ سازِ کاروانِ بادِ شمال بر دشتِ بهار نمی رقصد. رنگِ بو و طعم از چشم و دهان رفته است. کرونا به تولیدِ انبوهِ مرده ادامه می دهد. دیروز، سالِ سردی بود. دیروز، همه پاییز بود. امروز، همچنان دیروز است.
دیروز آغازِ پایان بود و امروز هنوز پایانِ دیروز نیست.جایِ ما و فردا در تقویمِ کرونا کجاست؟ این داسِ یأس تا کی یاس درو می کند؟
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
رنگها و نگاهها و آدمها
گاهی دست می لرزد برای نوشتن.
گاهی پا نای پیمودن زمین خیال را ندارد.
گاهی از دستِ تمام عصاها هم برای برپا ایستادن کاری ساخته نیست.
گاهی برخاستن اراده، شبیه معجزه می شود.
گاهی زمین را در سبدی روی سر می گذاری و چون زنی بلوچ پی آب می گردی و هر چه می روی سراب است و صحرا.
گاهی نفس ها قناری هایِ محبوس قفسی اند که هرچه دریچه را باز و بسته می کنی پرواز را از یاد برده اند.
اینجاست که به مرز فراموشی می رسی
فراموشی پرواز دادن خیال
فراموشی پرواز به سمت خاطرات دور در کوچه هایی که هیاهوی بمب و موشک نگذاشت سیر دانه جمع کردن مورچه ها را ببینیم.
گاهی هر چه دویدن است به جایی نمی رسد.
گاهی خواب هم نمی تواند چشمها را در شبی بی حضور ماه از ندیدن پرکند.
گاهی پرده های زندگی با وزش اوهام تکان می خورد و هر لحظه نقش و نگار بیمناک تری را بر صورت نگاهت پرتاب می کند.
گاهی آنقدر این بهترشدن را به تعویق می اندازی که به سنگ بن بست می رسد.
گاهی ذهن هم حال تصورات زیبا ندارد
و وقتی آن حال نباشد دیگر تمام شده ایم و فقط ساعت ها می گذرد و شب و روز سپری می شود و ماه و سال می دود تا هنگامی که با باد ناموافقی چون درختی بی ریشه ایستاده بر پرتگاهی تا ته دره پرتاب شویم.
کاش می شد مقداری زیبایی از نگاهی قرض گرفت.
کاش می شد در کارخانه ای آموزش زیبایی را تولید انبوه کرد.
کاش همیشه کمی زیبایی چاشنی نگاهمان بود.
کاش می شد صبحانه و ناهار و شام و هر وعده که خواست بر سر سفره ی زیبایی نشست
تا
نه پا بلرزد
نه چشم تار بیند
نه دست آویزان بماند
نه اراده به خواب رود.
تا ببینیم که زندگی بازی بود
بازی با باد
بادبازی با بال خیال
خیالی برای پرواز
پرواز در قفسی بی در رو به هوای زیبایی که با چشمانی بسته هم می توان تا هر کجا خواست رفت
هرچه خواست دید
و آن وقت زندگی بی دویدن هم زیباست
و
رنگ دیدنمان
می شود نمایشگاهی دیدنی
در خانه ی وجود ما.
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
گاهی دست می لرزد برای نوشتن.
گاهی پا نای پیمودن زمین خیال را ندارد.
گاهی از دستِ تمام عصاها هم برای برپا ایستادن کاری ساخته نیست.
گاهی برخاستن اراده، شبیه معجزه می شود.
گاهی زمین را در سبدی روی سر می گذاری و چون زنی بلوچ پی آب می گردی و هر چه می روی سراب است و صحرا.
گاهی نفس ها قناری هایِ محبوس قفسی اند که هرچه دریچه را باز و بسته می کنی پرواز را از یاد برده اند.
اینجاست که به مرز فراموشی می رسی
فراموشی پرواز دادن خیال
فراموشی پرواز به سمت خاطرات دور در کوچه هایی که هیاهوی بمب و موشک نگذاشت سیر دانه جمع کردن مورچه ها را ببینیم.
گاهی هر چه دویدن است به جایی نمی رسد.
گاهی خواب هم نمی تواند چشمها را در شبی بی حضور ماه از ندیدن پرکند.
گاهی پرده های زندگی با وزش اوهام تکان می خورد و هر لحظه نقش و نگار بیمناک تری را بر صورت نگاهت پرتاب می کند.
گاهی آنقدر این بهترشدن را به تعویق می اندازی که به سنگ بن بست می رسد.
گاهی ذهن هم حال تصورات زیبا ندارد
و وقتی آن حال نباشد دیگر تمام شده ایم و فقط ساعت ها می گذرد و شب و روز سپری می شود و ماه و سال می دود تا هنگامی که با باد ناموافقی چون درختی بی ریشه ایستاده بر پرتگاهی تا ته دره پرتاب شویم.
کاش می شد مقداری زیبایی از نگاهی قرض گرفت.
کاش می شد در کارخانه ای آموزش زیبایی را تولید انبوه کرد.
کاش همیشه کمی زیبایی چاشنی نگاهمان بود.
کاش می شد صبحانه و ناهار و شام و هر وعده که خواست بر سر سفره ی زیبایی نشست
تا
نه پا بلرزد
نه چشم تار بیند
نه دست آویزان بماند
نه اراده به خواب رود.
تا ببینیم که زندگی بازی بود
بازی با باد
بادبازی با بال خیال
خیالی برای پرواز
پرواز در قفسی بی در رو به هوای زیبایی که با چشمانی بسته هم می توان تا هر کجا خواست رفت
هرچه خواست دید
و آن وقت زندگی بی دویدن هم زیباست
و
رنگ دیدنمان
می شود نمایشگاهی دیدنی
در خانه ی وجود ما.
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
@bia_beravim_bokhara
https://instagram.com/bia_beravim_bokhara?igshid=3o8ombxb7mf5
برگ خزان زده یِ دریچه یِ
<<بیا برویم بخارا>> در اینستاگرام.
پیوند ناشیانه یِ تصور و تصویر.
https://instagram.com/bia_beravim_bokhara?igshid=3o8ombxb7mf5
برگ خزان زده یِ دریچه یِ
<<بیا برویم بخارا>> در اینستاگرام.
پیوند ناشیانه یِ تصور و تصویر.
مشق و شب و زندگی
هر چه زندگی را بخش می کنم
ایهامش در رگهایم پخش می شود
این همه ابهامِ کِشدار
آنقدر در خیال بارانِ خاورمیانه خوابیده ام که رؤیاهایم همه خیس اند
آنقدر از روی نان برای یمنی ها مشق نوشته ام که کاغذ بوی گندم گرفته
نوکِ انگشتان من شکسته
اما چشمانِ خشکِ دستانِ کودکان گرسنه اند.
گاهی می روم به خشکسالی های شمال
گاهی می دوم تا جنوبِ تشنه
سردرنمی آورم از این تقسیمِ شرق و غرب
می خواهم بروم آفریقا
پوستم را بسوزانم در کوره یِ آفتاب
رنگِ زبانم را عوض کنم
لهجه ام را
تولدم را ببرم در بیابانهایِ نامیبیا بکارم
--جایِ نخستین انسان--
از گردن زرافه بالا بروم
تا درخت
حک شوم بر شاخِ کرگدن
بی ارّه
یا در عاج هایی که به چین قاچاق نمی شود
بی تیشه
صدای تیر می آید
شلیک نکنید
اینجا کسی نیست
زندگی با نخستین برق شمشیر مرده است
تیرهای زهری نپرانید
برای تسلیمِ عمر به یغما رفته
اینجا سرزمینِ موعود است
با باری از تفنگ در تونل تاریکی
بوی باروت می آید
اینجاست که چرخ زندگی گیر کرده
در بن بستی سنگی
لوله تفنگها را بدوزید
شمشیرها را ذوب کنید
در رؤیاهای من صدای تیر می آید
از هوایم گلوله می بارد
بگذارید مشقم را تمام کنم
بگذارید با خیال باران بروم تا خوابِ خاک
بگذارید از خاورمیانه بروم به نامیبیا
نگذارید نخستین انسان متولد شود
صدای تیر می آید
بگذارید زمین جانش را نجات دهد از این جانور
با نامِ انسان.
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
هر چه زندگی را بخش می کنم
ایهامش در رگهایم پخش می شود
این همه ابهامِ کِشدار
آنقدر در خیال بارانِ خاورمیانه خوابیده ام که رؤیاهایم همه خیس اند
آنقدر از روی نان برای یمنی ها مشق نوشته ام که کاغذ بوی گندم گرفته
نوکِ انگشتان من شکسته
اما چشمانِ خشکِ دستانِ کودکان گرسنه اند.
گاهی می روم به خشکسالی های شمال
گاهی می دوم تا جنوبِ تشنه
سردرنمی آورم از این تقسیمِ شرق و غرب
می خواهم بروم آفریقا
پوستم را بسوزانم در کوره یِ آفتاب
رنگِ زبانم را عوض کنم
لهجه ام را
تولدم را ببرم در بیابانهایِ نامیبیا بکارم
--جایِ نخستین انسان--
از گردن زرافه بالا بروم
تا درخت
حک شوم بر شاخِ کرگدن
بی ارّه
یا در عاج هایی که به چین قاچاق نمی شود
بی تیشه
صدای تیر می آید
شلیک نکنید
اینجا کسی نیست
زندگی با نخستین برق شمشیر مرده است
تیرهای زهری نپرانید
برای تسلیمِ عمر به یغما رفته
اینجا سرزمینِ موعود است
با باری از تفنگ در تونل تاریکی
بوی باروت می آید
اینجاست که چرخ زندگی گیر کرده
در بن بستی سنگی
لوله تفنگها را بدوزید
شمشیرها را ذوب کنید
در رؤیاهای من صدای تیر می آید
از هوایم گلوله می بارد
بگذارید مشقم را تمام کنم
بگذارید با خیال باران بروم تا خوابِ خاک
بگذارید از خاورمیانه بروم به نامیبیا
نگذارید نخستین انسان متولد شود
صدای تیر می آید
بگذارید زمین جانش را نجات دهد از این جانور
با نامِ انسان.
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
سماجتِ ثانیه هایِ سردِ سُربی
گاهی عقربه های ساعت درجا می زند، زمان یخ می بندد و هر چه شماره ی اندازه گیری فاصله هاست بی خاصیت می شود. در لحظه ای مبهم، چاهی از درون ناپیدا دهان باز می کند و حافظه و ذهن و زبان را می بلعد. میل بقا به خاموشی می گراید و آدم بیصدا، در درون خویش با ضربه های پیاپیِ تیشه ای تراشیده می شود. نه خوشیِ گذشته به یاد می آید و نه نشانی از زیبایی بر پیشانیِ افقِ عبوسِ آینده دیده می شود. هر چه هست همین محکومیت به حبسِ ابد در تنگیِ نفسِ لحظه یِ اکنون است. به جای راه رفتن بر زمین، سنگینی بار آسمان را روی سر حس می کنی. چه راه بندانی می شود در تنگناهای تاریک و مسیرهایِ بی عبور. دریافت های حسی مختل می شود و هرچه در سرازیری خود را هُل می دهی باز گامی از پیش نمی بری. خواب نیست، بیداری نیست، گویی خوابها در دنیاهایِ درون بیدار شده اند. خودت را پرتاب می کنی میان اشیا و گم می شوی در این پیدایی ناپیدا، باز فوران می کند این حس آتشینِ سرد و با ناخنِ بیقراری صورت جانِ خویش را می خراشی تا خون. آرزوها حصارها را نمی شکنند و سنگ می شوی در آغازِ راهِ گم شده در غبار. بی گریز و ناگزیر.
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
گاهی عقربه های ساعت درجا می زند، زمان یخ می بندد و هر چه شماره ی اندازه گیری فاصله هاست بی خاصیت می شود. در لحظه ای مبهم، چاهی از درون ناپیدا دهان باز می کند و حافظه و ذهن و زبان را می بلعد. میل بقا به خاموشی می گراید و آدم بیصدا، در درون خویش با ضربه های پیاپیِ تیشه ای تراشیده می شود. نه خوشیِ گذشته به یاد می آید و نه نشانی از زیبایی بر پیشانیِ افقِ عبوسِ آینده دیده می شود. هر چه هست همین محکومیت به حبسِ ابد در تنگیِ نفسِ لحظه یِ اکنون است. به جای راه رفتن بر زمین، سنگینی بار آسمان را روی سر حس می کنی. چه راه بندانی می شود در تنگناهای تاریک و مسیرهایِ بی عبور. دریافت های حسی مختل می شود و هرچه در سرازیری خود را هُل می دهی باز گامی از پیش نمی بری. خواب نیست، بیداری نیست، گویی خوابها در دنیاهایِ درون بیدار شده اند. خودت را پرتاب می کنی میان اشیا و گم می شوی در این پیدایی ناپیدا، باز فوران می کند این حس آتشینِ سرد و با ناخنِ بیقراری صورت جانِ خویش را می خراشی تا خون. آرزوها حصارها را نمی شکنند و سنگ می شوی در آغازِ راهِ گم شده در غبار. بی گریز و ناگزیر.
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
زبانِ نخستِ خلقتِ طبیعت
کاش سنگ زبان باز می کرد
از قله یِ مشرف به دره
تا اعماقِ نسلِ دریاهایِ منقرض شده
کاش خاک از خواب برمی خاست
سرگذشت-نامه ما را می خواند
حکایتِ هوسِ پدر برای سیب
که مادر دامن دامن چید
در آن هنگامه ی اخراج از بهشت و سرگردانی میان نگاهِ رنگ ها.
کاش دستِ آدم برای سیب بسته بود
کاش پای بشر به وسطِ معرکه یِ دنیا باز نمی شد
زمینی بود آسمانی
آسمانی بود آبی
آبی بود خاکی
خاکی بود غرق در خوابِ جنگل
جنگلی با برگ و باری پاک
پاک از اثر انگشتِ خونینِ آدمها
آدمهایی که برای بازگشت به بهشت
کدورت می کارند
تنفر می ورزند
پُشته پُشته کُشته درو می کنند.
دیگر واگن هایِ خالیِ قطارِ دنیا ظرفیتِ حملِ آواز پرنده ای ندارد
جنگل سوخته
رنگش از یاد رفته
-حتا از یادِ مدادرنگی هایِ خیالِ کودکانه-
کوه با خاک یکسان شده
و ما در شیارِ ماسه هایِ سنگی
زیرِ اقیانوس های بی آب فسیل شده ایم.
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
کاش سنگ زبان باز می کرد
از قله یِ مشرف به دره
تا اعماقِ نسلِ دریاهایِ منقرض شده
کاش خاک از خواب برمی خاست
سرگذشت-نامه ما را می خواند
حکایتِ هوسِ پدر برای سیب
که مادر دامن دامن چید
در آن هنگامه ی اخراج از بهشت و سرگردانی میان نگاهِ رنگ ها.
کاش دستِ آدم برای سیب بسته بود
کاش پای بشر به وسطِ معرکه یِ دنیا باز نمی شد
زمینی بود آسمانی
آسمانی بود آبی
آبی بود خاکی
خاکی بود غرق در خوابِ جنگل
جنگلی با برگ و باری پاک
پاک از اثر انگشتِ خونینِ آدمها
آدمهایی که برای بازگشت به بهشت
کدورت می کارند
تنفر می ورزند
پُشته پُشته کُشته درو می کنند.
دیگر واگن هایِ خالیِ قطارِ دنیا ظرفیتِ حملِ آواز پرنده ای ندارد
جنگل سوخته
رنگش از یاد رفته
-حتا از یادِ مدادرنگی هایِ خیالِ کودکانه-
کوه با خاک یکسان شده
و ما در شیارِ ماسه هایِ سنگی
زیرِ اقیانوس های بی آب فسیل شده ایم.
@bokhara1974
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
هوس و قفس
گاهی پاییز
در غروبی اردیبهشتی می وزد
هر چه صبحِ سبزِ بهاری را با خود می برد
تا زردی.
گاهی زمستان شبانه با سوزی می رسد
و ظهرِ تابستان را بر لبه یِ بامی می آویزد
تا قندیل.
من نظاره گرِ این سالهایِ تلف شده ام
و هوسِ ماندن در این قفسِ بی فصل
رهایم نمی کند.
وقتی بال داری و پرواز نمی توانی
تفاوتِ قفس با جزیره روبن آیلند
در نامها و
نرسیدنِ نامه هاست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
گاهی پاییز
در غروبی اردیبهشتی می وزد
هر چه صبحِ سبزِ بهاری را با خود می برد
تا زردی.
گاهی زمستان شبانه با سوزی می رسد
و ظهرِ تابستان را بر لبه یِ بامی می آویزد
تا قندیل.
من نظاره گرِ این سالهایِ تلف شده ام
و هوسِ ماندن در این قفسِ بی فصل
رهایم نمی کند.
وقتی بال داری و پرواز نمی توانی
تفاوتِ قفس با جزیره روبن آیلند
در نامها و
نرسیدنِ نامه هاست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
میترسم
از نروییدنِ رنگدانهیِ انارِ لبخند بر گونههایِ هیجانِ دخترانِ دبستان
در زنگِ تفریحِ بیخیالی
از بستنِ راهِ نفسِ سینههایِ بیقرارِ فریاد میترسم
از بخارِ بذرِ بارانِ مستی از تنِ تاک
از جشنِ تولدِ شورهزار
از سکوتِ شبهای مهتابیِ اردیبهشت
از قطعیِ برقِ پرتوهایِ آفتابِ ظهرِ تموز
از زوالِ زیباییِ رنگِ نگاهی میترسم
که آب و دانهیِ پرندهیِ بیپروبالِ برقِ آسمانِ نگاه من است.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
از نروییدنِ رنگدانهیِ انارِ لبخند بر گونههایِ هیجانِ دخترانِ دبستان
در زنگِ تفریحِ بیخیالی
از بستنِ راهِ نفسِ سینههایِ بیقرارِ فریاد میترسم
از بخارِ بذرِ بارانِ مستی از تنِ تاک
از جشنِ تولدِ شورهزار
از سکوتِ شبهای مهتابیِ اردیبهشت
از قطعیِ برقِ پرتوهایِ آفتابِ ظهرِ تموز
از زوالِ زیباییِ رنگِ نگاهی میترسم
که آب و دانهیِ پرندهیِ بیپروبالِ برقِ آسمانِ نگاه من است.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
ساکنِ خانهیِ نگاه
من خانهیِ حضور تو هستم
آشیانهای در مسیر باد
بر سرِ خمیدهیِ سرو
لرزان
میان دره و دشتم
در چشم کوه و کویر
معلوم
از شمال که میوزی هوای درّه
در آغوش
رویِ بالِهایِ گشودهیِ دال
دوردست را دید می زنم
رها
پای بسته به درختم
بر صفحهیِ سرد هر آسمان دست میسایم
زلال.
از جنوب که می رویی
گرم می شوم
پرندهیِ امواجم
خوابم در خانهیِ ابر
بیدار با سرودِ رود
لباسی به قامتِ آبشار.
من آن بذرِ خفته در خاکم
برآ با آفتاب
بِوَز با مهتاب
بارانم شو تا از انگشتانت بچکم بر سرِ هر نهالِ تشنهیِ آب
هوایم باش برایِ ریههایِ آن بالاترینِ برگِ براقِ سپیدار
پیغامم کن تا مقصدِ سفرِ باد
به خاطرم آور تا سایهیِ نقش ابر شوم بر هر بام
شب و روز را بیش از این مناجات نمی دانم
نمیخوانم.
مرا بخوان
تا زبانِ هر واژه شوم جاری در دهان
چون ابر بر آسمان
چون خاک در زمین
چون باران.
من خانهی حضورِ تو هستم
یادم را به حافظه بسپار
مرا از حفظ بخوان.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
من خانهیِ حضور تو هستم
آشیانهای در مسیر باد
بر سرِ خمیدهیِ سرو
لرزان
میان دره و دشتم
در چشم کوه و کویر
معلوم
از شمال که میوزی هوای درّه
در آغوش
رویِ بالِهایِ گشودهیِ دال
دوردست را دید می زنم
رها
پای بسته به درختم
بر صفحهیِ سرد هر آسمان دست میسایم
زلال.
از جنوب که می رویی
گرم می شوم
پرندهیِ امواجم
خوابم در خانهیِ ابر
بیدار با سرودِ رود
لباسی به قامتِ آبشار.
من آن بذرِ خفته در خاکم
برآ با آفتاب
بِوَز با مهتاب
بارانم شو تا از انگشتانت بچکم بر سرِ هر نهالِ تشنهیِ آب
هوایم باش برایِ ریههایِ آن بالاترینِ برگِ براقِ سپیدار
پیغامم کن تا مقصدِ سفرِ باد
به خاطرم آور تا سایهیِ نقش ابر شوم بر هر بام
شب و روز را بیش از این مناجات نمی دانم
نمیخوانم.
مرا بخوان
تا زبانِ هر واژه شوم جاری در دهان
چون ابر بر آسمان
چون خاک در زمین
چون باران.
من خانهی حضورِ تو هستم
یادم را به حافظه بسپار
مرا از حفظ بخوان.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
زوالِ حسِ حال
حال این روزهایم خوب نیست
زنی در من شیون میکند
شب
پشت دروازههای بستهیِ روز
ذهن تاسیده از ترس
زمان ماسیده بر صفحهیِ ساعتِ کهنهیِ بیکوک
زبان چسبیده بر کامِ تلخیِ خاموش
دستهدسته آدم
بستهبسته قرصِ آرامبخش در دست
با دهانِ باز
بیدار در گور
حال این شبهایم هم خوش نیست
بازیِ عصایِ پیران با جوانهیِ گویِ امید
ساحتِ انسان به سُخره
مردی در من میدود پیِ نان
پرندهای تشنه مرده در مرداب
حال خوب در خیالم هم نیست
سگی در من پاس میکند تا صبح
میلیسد استخوانهایم
پلنگی چنگ میکشد بر حصارِ سیمیِ سیمانی
میکَنَد گوشتِ رانهایم
ارغوانی میخشکد
در حسرتِ نوشِ جامِ وزشِ نسیمِ نرمِ شادانی
حال هیچ کس خوب نیست
زندگی رختِ مرگ پوشیده
دلِ آفتاب مرده
چهرهیِ مهتاب پژمرده
بوستانی نیست
چراغی نیست
همدم غمگساری نیست
برای گفتن غیبتِ باران
در این دیارِ اندوهِ بیپایان.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
حال این روزهایم خوب نیست
زنی در من شیون میکند
شب
پشت دروازههای بستهیِ روز
ذهن تاسیده از ترس
زمان ماسیده بر صفحهیِ ساعتِ کهنهیِ بیکوک
زبان چسبیده بر کامِ تلخیِ خاموش
دستهدسته آدم
بستهبسته قرصِ آرامبخش در دست
با دهانِ باز
بیدار در گور
حال این شبهایم هم خوش نیست
بازیِ عصایِ پیران با جوانهیِ گویِ امید
ساحتِ انسان به سُخره
مردی در من میدود پیِ نان
پرندهای تشنه مرده در مرداب
حال خوب در خیالم هم نیست
سگی در من پاس میکند تا صبح
میلیسد استخوانهایم
پلنگی چنگ میکشد بر حصارِ سیمیِ سیمانی
میکَنَد گوشتِ رانهایم
ارغوانی میخشکد
در حسرتِ نوشِ جامِ وزشِ نسیمِ نرمِ شادانی
حال هیچ کس خوب نیست
زندگی رختِ مرگ پوشیده
دلِ آفتاب مرده
چهرهیِ مهتاب پژمرده
بوستانی نیست
چراغی نیست
همدم غمگساری نیست
برای گفتن غیبتِ باران
در این دیارِ اندوهِ بیپایان.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
مجرمی رها
من مجرمم
مجرمِ زنجیریِ بندبریده که از روی دخترکی مچاله در پیادهرو آزادانه میگذرد
دخترکی که نگاه دستان توانگرش پر از تمناست.
من موجودی متحرکم
مثل ارابه
ماشین
فرغون.
مجرمی خسته از حملِ بارِ کارِ جهان
خسته از این همه راهِ بنبست
نشسته بر پله نخستِ شکست
خسته از خمیازهیِ آدمها بر چهرهیِ بیخوابِ غمناکِ نمناک.
من کیام؟
شهر من کجاست؟
رفتم
گذشتم
آن دخترک اکنون کجاست؟
هنوز آن زلالیِ چشمهیِ جوشانِ روشنِ ماه نگاهش خاکِ نیاز میخورد؟
تهران؛ساحل سرد رود غروب
گمراه در تاریکیِ دریایِ آدمهایِ خیابانِ بهشتِ گمشده
با دستگاههایِ عابربانک در مغز
از پسانداز سرمست
بیدل
تهیدست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
من مجرمم
مجرمِ زنجیریِ بندبریده که از روی دخترکی مچاله در پیادهرو آزادانه میگذرد
دخترکی که نگاه دستان توانگرش پر از تمناست.
من موجودی متحرکم
مثل ارابه
ماشین
فرغون.
مجرمی خسته از حملِ بارِ کارِ جهان
خسته از این همه راهِ بنبست
نشسته بر پله نخستِ شکست
خسته از خمیازهیِ آدمها بر چهرهیِ بیخوابِ غمناکِ نمناک.
من کیام؟
شهر من کجاست؟
رفتم
گذشتم
آن دخترک اکنون کجاست؟
هنوز آن زلالیِ چشمهیِ جوشانِ روشنِ ماه نگاهش خاکِ نیاز میخورد؟
تهران؛ساحل سرد رود غروب
گمراه در تاریکیِ دریایِ آدمهایِ خیابانِ بهشتِ گمشده
با دستگاههایِ عابربانک در مغز
از پسانداز سرمست
بیدل
تهیدست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
سفرِ سکوتِ صدا
آینهیِ خانه از صدا خالیست
آسمانِ شبانهیِ کوهستان از سکوت
رود
خلاصهیِ تمامِ رفتنها بود
و نالهیِ شبانهی بوم
حکایتِ همهیِ نگفتنها
خشمِ امواج
ترجمهی ناقصی از عطش ماهیها
و هر پهنهیِ بیکران
بالی برای آن پرندهی مردهیِ قفس
که در هر نفس
خوابِ پرواز میدید.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
آینهیِ خانه از صدا خالیست
آسمانِ شبانهیِ کوهستان از سکوت
رود
خلاصهیِ تمامِ رفتنها بود
و نالهیِ شبانهی بوم
حکایتِ همهیِ نگفتنها
خشمِ امواج
ترجمهی ناقصی از عطش ماهیها
و هر پهنهیِ بیکران
بالی برای آن پرندهی مردهیِ قفس
که در هر نفس
خوابِ پرواز میدید.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
آدرسِ نادرستِ دنیا
من و دنیا بههم بیتفاوتیم
از معجزهیِ بیهمتایِ بودن
تا این همه مرگِ مکرر
نه اشتیاقِ بقا
نه اضطراب وداع.
در بازیِ چرخوفلکِ فصلها دورِ زمین
-نصیبِ من از دنیا-
مشتی آبِ آفتابسوخته بود.
نه مرگ من در ذهن دنیا میماند
نه ملالِ زندگی بادوام.
من و جهان زوجی ناجوریم
پیشِ چشمِ هم، چون دیوار
بیگانه
بیمناک
بیگانهیِ گفتن و شنیدن
بیمناکِ دیدن و ندیدن.
دیدهی دنیا بسته بر جانِ من
با گوشهایی میخکوب
زبانیدر تسخیرِ قفل و زنجیر
مغزش در خلسهیِ خوابِ خوشِ مصنوعی
بیهوشِ هوسناک.
دیریست بیآسمان شدهام
دلِ زمین گرفته
ستارهی اقبال تاریده
بذرِ بهار رفته
در وزشِ چهارفصلِ پاییز.
من اینک مهتابِ گمشدهیِ شبم
آفتاب، آتشی بر تنِ درختم
میسوزاند استخوانِ جنگلم
بخار میکند لاشهی ماهیهایم
دودم از سر آدمها بلند
دستِ هوایِ تازهام از دامنِ کوه کوتاه.
من و دنیا مقیم دو سرزمین بیگانهایم
رنگِ روزها سیاه
رویِ شبها سفید.
دنیاست و ضربههایِ تازیانهیِ نفسهایِ بیبهانهیِ ثانیههایِ سُربیبر سینهیِ سوختهیِ من.
من و دنیا برایِ هم خرابهایم
متروکهایم
بیگانههای مقیم یک خانهایم
در این بیراهه
همه چاهیم.
نه طلبی نه تقاصی
نه غمِ شادی
من و دنیا
دردِ مشترکِ بیالتیامی شدهایم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
من و دنیا بههم بیتفاوتیم
از معجزهیِ بیهمتایِ بودن
تا این همه مرگِ مکرر
نه اشتیاقِ بقا
نه اضطراب وداع.
در بازیِ چرخوفلکِ فصلها دورِ زمین
-نصیبِ من از دنیا-
مشتی آبِ آفتابسوخته بود.
نه مرگ من در ذهن دنیا میماند
نه ملالِ زندگی بادوام.
من و جهان زوجی ناجوریم
پیشِ چشمِ هم، چون دیوار
بیگانه
بیمناک
بیگانهیِ گفتن و شنیدن
بیمناکِ دیدن و ندیدن.
دیدهی دنیا بسته بر جانِ من
با گوشهایی میخکوب
زبانیدر تسخیرِ قفل و زنجیر
مغزش در خلسهیِ خوابِ خوشِ مصنوعی
بیهوشِ هوسناک.
دیریست بیآسمان شدهام
دلِ زمین گرفته
ستارهی اقبال تاریده
بذرِ بهار رفته
در وزشِ چهارفصلِ پاییز.
من اینک مهتابِ گمشدهیِ شبم
آفتاب، آتشی بر تنِ درختم
میسوزاند استخوانِ جنگلم
بخار میکند لاشهی ماهیهایم
دودم از سر آدمها بلند
دستِ هوایِ تازهام از دامنِ کوه کوتاه.
من و دنیا مقیم دو سرزمین بیگانهایم
رنگِ روزها سیاه
رویِ شبها سفید.
دنیاست و ضربههایِ تازیانهیِ نفسهایِ بیبهانهیِ ثانیههایِ سُربیبر سینهیِ سوختهیِ من.
من و دنیا برایِ هم خرابهایم
متروکهایم
بیگانههای مقیم یک خانهایم
در این بیراهه
همه چاهیم.
نه طلبی نه تقاصی
نه غمِ شادی
من و دنیا
دردِ مشترکِ بیالتیامی شدهایم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
سِفرِ سَفَر
عزمِ تو رفتن بود
کشتی بندر را جا میگذارد و دریا را با خود میبرد
تو دست میافشانی بر دریا
بندر جا میماند
من میمانم
کشتی میرود
دریا میرود
تو تمام دریاها و کشتیها را به جایی دور بردهای.
از بندر دور میشوم
اسکلهها پشت سرم میدوند
موجشکنهایِ سنگی راه میافتند
تا دوردست دریاست
تا بینهایت آب
تا آخر دنیا بیابان
من با بندر و اسکله در سرابت غرق میشویم.
به ایستگاه قطار میرسم
ریل را بردهای
من و ایستگاه منتظر میمانیم
سالها میگذرد
من و ایستگاه ساکنِ سکوتت شدهایم.
به جاده میرسم
تو همهی راهها را بردهای
پلها را بریدهای
به دریا ریختهای
من و جادهها در راهِ تو گم میشویم.
با خطی از پرواز آخرین پرنده به فرودگاه میرسم
اثری از باند نیست
ساختمان فرودگاه موزه شده
موزهای از اسکلت پرندگان
نهنگها
اسبها
تو دریاها و بیابانها و آسمانها را با خود بردهای
خودم را بر دیوار میآویزم
و
زیر اسکلتم مینویسم
بقایایِ موجودی منقرضشده
ناشناخته
که هیچ جا نرفت
به خود نرسید
و در خیالِ تو غرق شد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
عزمِ تو رفتن بود
کشتی بندر را جا میگذارد و دریا را با خود میبرد
تو دست میافشانی بر دریا
بندر جا میماند
من میمانم
کشتی میرود
دریا میرود
تو تمام دریاها و کشتیها را به جایی دور بردهای.
از بندر دور میشوم
اسکلهها پشت سرم میدوند
موجشکنهایِ سنگی راه میافتند
تا دوردست دریاست
تا بینهایت آب
تا آخر دنیا بیابان
من با بندر و اسکله در سرابت غرق میشویم.
به ایستگاه قطار میرسم
ریل را بردهای
من و ایستگاه منتظر میمانیم
سالها میگذرد
من و ایستگاه ساکنِ سکوتت شدهایم.
به جاده میرسم
تو همهی راهها را بردهای
پلها را بریدهای
به دریا ریختهای
من و جادهها در راهِ تو گم میشویم.
با خطی از پرواز آخرین پرنده به فرودگاه میرسم
اثری از باند نیست
ساختمان فرودگاه موزه شده
موزهای از اسکلت پرندگان
نهنگها
اسبها
تو دریاها و بیابانها و آسمانها را با خود بردهای
خودم را بر دیوار میآویزم
و
زیر اسکلتم مینویسم
بقایایِ موجودی منقرضشده
ناشناخته
که هیچ جا نرفت
به خود نرسید
و در خیالِ تو غرق شد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
خنده بر خون
این فاجعه به شعر هم تن نمیدهد. حال این روزهایِ سرزمینم خوب نیست. تنِ رنجورِ افغانستانم هم خونیست. پیش چشمِ هم بر خاک میافتیم. جا برای دفن این همه مرده نیست. اندام اجساد از گورستانها بیرون زدهاند. دروازهی مرگ دهان باز کرده و گروهگروه آدم میبلعد. باز هم جنگ. باز هم خشونت با نامِ خدا. راهِ نفسِ نیمبند مسدود. موریانههایِ بیتدبیری از حاشیه نقشه قدرت گذشتهاند و متن خردِ جمعی را خوردهاند. نان و آب نیست. هر چه هست بازارِ گرمِ مرگ است و تفنگ. خون از زخم قربانیان میریزد و جانیان میخندند. بر هر درد که انگشت میگذاری مینی منفجر میشود. در هر گام گوری حفر. آه افغانستانِ خستهام. نیمهیِ گمشدهیِ تاریکِ روزهایِ خوشی. سرزمینِ فرسوده از مسلسل و شلاق. در تنپوشِ کهنهیِ تو، جا برای سوراخ و زخم نیست. با سقوط هراتِ تو چون مجسمههایِ بودایِ بامیان فرومیریزم. وقتی میشنوم قبایِ سبزِ مزارشریف، مرکزِ استانِ بلخ و زادگاه مولوی به تصرف لشکرِ آدمکشانِ سرخ درآمده، باورم نمیشود. راه تسکینی نمییابم و باید به مزارِ مردگان روم. بار دیگر زنان و کودکان بیپناه افغانستان قربانی قمار قدرتهای رقیب شدهاند. بازگشت به انجماد. برگشت به نقطه صفر. رجعت به عصر سنگِ چخماق و چوب و چماق و سنگسار. غمِ مرگ و خشکسالی و فقر و رکود و دروغ ایرانم کم نبود که فوارهی خون از تنِ رنجورِ افغانستانم چون روزهای خوش هیرمند تا هامون جاری شد. اما نه افغانستان خوش است و نه سیستان سیراب. به کجا میرویم؟ به کجایمان میبرند؟ به کجا برویم؟ وقتی تصویر شلاقزدن کودکی را میبینم که آمر و مباشر و مأمور و مجریِ «امارت اسلامی» بر گریهاش میخندد، فکر میکنم ما تمام شدهایم. به پایان نکبت رسیدهایم و انسان رو به انقراض است. برای ایجاد بهشت، قعر دوزخ را به کف خیابانها آوردهایم. وقتی لوله تنفگ را بر سر زنی بیصورت میبینم به ابتذال رسیدن انسان تصویر میشود. کاش نلسون ماندلا در خاورمیانه بود. کاش گاندی در افغانستان به دنیا میآمد. کاش اقلیتی مسیحی یا یهودی در افغانستان میزیست تا جانها بها مییافت. وقتی رویِ «محمد خاشه قندهاری» به جرمِ خنداندن مردم سیلی خورد، زبانش را بریدند و با دستانی بسته به رگبار بستند، یعنی باز دورانِ ظلمت و اسارت و عبوسیِ سیاهِ دیگری در دفتر ایام آغاز شده است. یعنی آمدهاند که زبانها ببرند، خنده بخشکانند و چوبهیِ دار برپا کنند. یعنی آمدهاند تا پرچم سفیدشان را بر روی خونِ سرخِ خشکیدهیِ اجساد مردگان برقصانند. کاش افغانستان همسایهیِ اروپا یا آمریکای شمالی بود یا مردم افغانستان در فنلاند به دنیا میآمدند. تا جانشان ارزش داشت. تا سرزمینشان آباد بود. تا شلیک هر گلولهای با بلندگوهای جهان به گوش همه میرسید. تا حقوق بشر شامل زنان و کودکان افغانستان هم میشد. تا بریدن زبان «خشه خندان»، بریدن زبان آزادی و توهین به عدالت بود. آه افغانستان، پارهیِ تنِ ایرانِ دیروز و همسایهیِ بیپناهِ امروز، همچون تو بیتابم. برای تو در سوز و گدازم. آزادی و آبادانی و آرامشِ تواَم آرزوست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
این فاجعه به شعر هم تن نمیدهد. حال این روزهایِ سرزمینم خوب نیست. تنِ رنجورِ افغانستانم هم خونیست. پیش چشمِ هم بر خاک میافتیم. جا برای دفن این همه مرده نیست. اندام اجساد از گورستانها بیرون زدهاند. دروازهی مرگ دهان باز کرده و گروهگروه آدم میبلعد. باز هم جنگ. باز هم خشونت با نامِ خدا. راهِ نفسِ نیمبند مسدود. موریانههایِ بیتدبیری از حاشیه نقشه قدرت گذشتهاند و متن خردِ جمعی را خوردهاند. نان و آب نیست. هر چه هست بازارِ گرمِ مرگ است و تفنگ. خون از زخم قربانیان میریزد و جانیان میخندند. بر هر درد که انگشت میگذاری مینی منفجر میشود. در هر گام گوری حفر. آه افغانستانِ خستهام. نیمهیِ گمشدهیِ تاریکِ روزهایِ خوشی. سرزمینِ فرسوده از مسلسل و شلاق. در تنپوشِ کهنهیِ تو، جا برای سوراخ و زخم نیست. با سقوط هراتِ تو چون مجسمههایِ بودایِ بامیان فرومیریزم. وقتی میشنوم قبایِ سبزِ مزارشریف، مرکزِ استانِ بلخ و زادگاه مولوی به تصرف لشکرِ آدمکشانِ سرخ درآمده، باورم نمیشود. راه تسکینی نمییابم و باید به مزارِ مردگان روم. بار دیگر زنان و کودکان بیپناه افغانستان قربانی قمار قدرتهای رقیب شدهاند. بازگشت به انجماد. برگشت به نقطه صفر. رجعت به عصر سنگِ چخماق و چوب و چماق و سنگسار. غمِ مرگ و خشکسالی و فقر و رکود و دروغ ایرانم کم نبود که فوارهی خون از تنِ رنجورِ افغانستانم چون روزهای خوش هیرمند تا هامون جاری شد. اما نه افغانستان خوش است و نه سیستان سیراب. به کجا میرویم؟ به کجایمان میبرند؟ به کجا برویم؟ وقتی تصویر شلاقزدن کودکی را میبینم که آمر و مباشر و مأمور و مجریِ «امارت اسلامی» بر گریهاش میخندد، فکر میکنم ما تمام شدهایم. به پایان نکبت رسیدهایم و انسان رو به انقراض است. برای ایجاد بهشت، قعر دوزخ را به کف خیابانها آوردهایم. وقتی لوله تنفگ را بر سر زنی بیصورت میبینم به ابتذال رسیدن انسان تصویر میشود. کاش نلسون ماندلا در خاورمیانه بود. کاش گاندی در افغانستان به دنیا میآمد. کاش اقلیتی مسیحی یا یهودی در افغانستان میزیست تا جانها بها مییافت. وقتی رویِ «محمد خاشه قندهاری» به جرمِ خنداندن مردم سیلی خورد، زبانش را بریدند و با دستانی بسته به رگبار بستند، یعنی باز دورانِ ظلمت و اسارت و عبوسیِ سیاهِ دیگری در دفتر ایام آغاز شده است. یعنی آمدهاند که زبانها ببرند، خنده بخشکانند و چوبهیِ دار برپا کنند. یعنی آمدهاند تا پرچم سفیدشان را بر روی خونِ سرخِ خشکیدهیِ اجساد مردگان برقصانند. کاش افغانستان همسایهیِ اروپا یا آمریکای شمالی بود یا مردم افغانستان در فنلاند به دنیا میآمدند. تا جانشان ارزش داشت. تا سرزمینشان آباد بود. تا شلیک هر گلولهای با بلندگوهای جهان به گوش همه میرسید. تا حقوق بشر شامل زنان و کودکان افغانستان هم میشد. تا بریدن زبان «خشه خندان»، بریدن زبان آزادی و توهین به عدالت بود. آه افغانستان، پارهیِ تنِ ایرانِ دیروز و همسایهیِ بیپناهِ امروز، همچون تو بیتابم. برای تو در سوز و گدازم. آزادی و آبادانی و آرامشِ تواَم آرزوست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
وصیّتِ آخرین انسانِ خاورمیانه
زندگی تَرَک برداشته
ابرهایِ بارانِ امید قهر کردهاند
درخت میوه را فراموش کرده
آدم فروشی ست
مغز صادر میشود
قلبِ مرده نبض دارد
با صد دست میتوان خورد و گرسنه خوابید
به هزار زبان میتوان گفت و راست.
در این دورانِ ارزانیِ جانِ آدم
ترافیکِ ویروسها
راهبندانِ ریه
قحطیِ هوا و قطعیِ آب
لولهیِ توپِ ماشین کشتار از پوست بیرون زده
و مگسک مسلسل روی سرِ زندگیست.
در این خطِ تولیدِ خون
مرا از لیستِ اشرفِ مخلوقات خط بزنید
یا غیبتی موجه برایم گواهی کنید
وقتی آن پرچم سفید دیگر نشان صلح نیست
پارچهای است برای پوشاندنِ کشتهها
چنانکه سبز، سرخ میشود
و مرگ، زندگی را به سُخره میگیرد
برای یک زنِ افغان.
مرا به دنیای آدمها بازنگردانید
خستهام از ادعاهایِ بزرگ
از یارگیریهای یا سیاه یا سفید
یا بهشت یا دوزخ.
از این برزخِ زمین هم ببرید
به خاک هم نسپارید
هیچ کِرمی در زیر خاک پروانه نمیشود
پرواز نمیآموزد
بسوزانید تا خاکستر
بیندازید به رود تا بروم به سفرِ ماهیها
بخوابم در شکم نهنگ
یا در جنگل بکارید
بروم در خالِ پلنگ
یا زیر آن درخت زبانگنجشک بگذارید که هر غروب سرِ شاخههایش از کلاغ شلوغ است
یا سایهیِ درختِ اقاقیایِ آسمانآباد
برایِ چشیدنِ مزهیِ خاطراتِ تلخِ روزگارِ جوانیِ پیران
یا در علفزارهای آفریقا رهایم کنید
زیر دندان و سم و شاخ
تا گراز تا گورخر تا گوزن
حل شوم در نیل
پخش در پایِ پنبهزارها
برسم به کفِ مدیترانه
گورستانِ کشتیهایِ بیبادبان
همسفر مهاجرانِ قاچاق
قایقهایِ شکسته
پاروهایِ بیقایق
تختههایِ بیپارو
تنهایِ خستهیِ خیسِ
دستهایِ بیبال
شکمهایِ تشنهیِ پرآب
معدههای خالیِ پرباد
مردههای شناور بر امواج
در فرار از شهرِ شاهان و خدایگان به مراکزِ مصرفِ نفت و تولیدِ تفنگ.
مرا ببرید به کشتارگاههای صنعتی
سیستم اعصابِ بیحسم را بدهید به آن گوسفندی که فردا صبح کارد بر گردنش میگذارند
یا آن آدمی که قبل از سپیده بر طنابِدار تاب میخورد.
گلویم را صادر کنید به هند
تا موسیقیِ مار شوم.
هر چه هستم از آدمیزاد دورم کنید
میترسم از هر چه عناوینِ خوبی
از هر ذکرِ زیبایی
از هر کارِ خیر
از این همه نامهایِ خدا در خاورمیانه میترسم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
زندگی تَرَک برداشته
ابرهایِ بارانِ امید قهر کردهاند
درخت میوه را فراموش کرده
آدم فروشی ست
مغز صادر میشود
قلبِ مرده نبض دارد
با صد دست میتوان خورد و گرسنه خوابید
به هزار زبان میتوان گفت و راست.
در این دورانِ ارزانیِ جانِ آدم
ترافیکِ ویروسها
راهبندانِ ریه
قحطیِ هوا و قطعیِ آب
لولهیِ توپِ ماشین کشتار از پوست بیرون زده
و مگسک مسلسل روی سرِ زندگیست.
در این خطِ تولیدِ خون
مرا از لیستِ اشرفِ مخلوقات خط بزنید
یا غیبتی موجه برایم گواهی کنید
وقتی آن پرچم سفید دیگر نشان صلح نیست
پارچهای است برای پوشاندنِ کشتهها
چنانکه سبز، سرخ میشود
و مرگ، زندگی را به سُخره میگیرد
برای یک زنِ افغان.
مرا به دنیای آدمها بازنگردانید
خستهام از ادعاهایِ بزرگ
از یارگیریهای یا سیاه یا سفید
یا بهشت یا دوزخ.
از این برزخِ زمین هم ببرید
به خاک هم نسپارید
هیچ کِرمی در زیر خاک پروانه نمیشود
پرواز نمیآموزد
بسوزانید تا خاکستر
بیندازید به رود تا بروم به سفرِ ماهیها
بخوابم در شکم نهنگ
یا در جنگل بکارید
بروم در خالِ پلنگ
یا زیر آن درخت زبانگنجشک بگذارید که هر غروب سرِ شاخههایش از کلاغ شلوغ است
یا سایهیِ درختِ اقاقیایِ آسمانآباد
برایِ چشیدنِ مزهیِ خاطراتِ تلخِ روزگارِ جوانیِ پیران
یا در علفزارهای آفریقا رهایم کنید
زیر دندان و سم و شاخ
تا گراز تا گورخر تا گوزن
حل شوم در نیل
پخش در پایِ پنبهزارها
برسم به کفِ مدیترانه
گورستانِ کشتیهایِ بیبادبان
همسفر مهاجرانِ قاچاق
قایقهایِ شکسته
پاروهایِ بیقایق
تختههایِ بیپارو
تنهایِ خستهیِ خیسِ
دستهایِ بیبال
شکمهایِ تشنهیِ پرآب
معدههای خالیِ پرباد
مردههای شناور بر امواج
در فرار از شهرِ شاهان و خدایگان به مراکزِ مصرفِ نفت و تولیدِ تفنگ.
مرا ببرید به کشتارگاههای صنعتی
سیستم اعصابِ بیحسم را بدهید به آن گوسفندی که فردا صبح کارد بر گردنش میگذارند
یا آن آدمی که قبل از سپیده بر طنابِدار تاب میخورد.
گلویم را صادر کنید به هند
تا موسیقیِ مار شوم.
هر چه هستم از آدمیزاد دورم کنید
میترسم از هر چه عناوینِ خوبی
از هر ذکرِ زیبایی
از هر کارِ خیر
از این همه نامهایِ خدا در خاورمیانه میترسم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
آگهیِ ترحیمِ زندگی
«برای آنکه با کرونا رفت»
گاهی مرگ یکی
آگهیِ ترحیمِ زندگیِ جمعیست.
دفنِ دفتردفتر خاطرهها در خاک
بیبذر
بیباران
بیحاصل
تا در آهک شکفتن.
هنوز ردِ انگشتانت بر دستگیرهیِ در پیداست
کلید را در قفل میچرخانی
و اسکلت خانهی خالی از سکوتِ تو صدا میشود.
بیرون میروی
جایِ گامهایت نقشهای بر تنِ خیابان خیس
و کوچه امتدادِ توست.
باتو
صبح صدا بود
آدم نفس بود
دلِ هوا تپیدن بود
خروشِ رود زنگِ بیدارباشِ بهار بود
و دستهدسته پرنده مسیرِ پاییز را با باد میپیمود
تا سرزمینِ باران.
بیتو
پوستِ ظهر در آفتاب چروکیده
سینهیِ چرکینِ روز به سرفه
طلوع، در اغمایِ برخاستن
بازارِ جانِ انسان ارزان
و چشمِ خورشیدِ تابستان از این شبِ زمستان
یخبندان.
تو رفتی
و آواز پرندگان از بامها کوچید
کسی نفسِ صبح را سبک ندید
تاریکی قد کشید
بهار رنگ باخت
و ما گروهگروه در خویش پژمردیم
تا خاک شدن.
در عصرِ تولیدِ نفت و مصرفِ خونِ آسیابِ سیاست
تو یک نفر نبودی
لشکری از آدمهای خوب بودی
اقیانوسی آرام
در این دریایِ دورهیِ ناآرامِ بودن.
کاش میشد تو را چون درختی کاشت
چون نهالی با آب از خاک رویاند
و بازگشت به آن خانهی نخست که روزگار میخندید
و ما همچنان نادان.
حیف و هزاران حیف
برای نبودن یکی چون تو
در این میلادِ مکررِ مردن.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
«برای آنکه با کرونا رفت»
گاهی مرگ یکی
آگهیِ ترحیمِ زندگیِ جمعیست.
دفنِ دفتردفتر خاطرهها در خاک
بیبذر
بیباران
بیحاصل
تا در آهک شکفتن.
هنوز ردِ انگشتانت بر دستگیرهیِ در پیداست
کلید را در قفل میچرخانی
و اسکلت خانهی خالی از سکوتِ تو صدا میشود.
بیرون میروی
جایِ گامهایت نقشهای بر تنِ خیابان خیس
و کوچه امتدادِ توست.
باتو
صبح صدا بود
آدم نفس بود
دلِ هوا تپیدن بود
خروشِ رود زنگِ بیدارباشِ بهار بود
و دستهدسته پرنده مسیرِ پاییز را با باد میپیمود
تا سرزمینِ باران.
بیتو
پوستِ ظهر در آفتاب چروکیده
سینهیِ چرکینِ روز به سرفه
طلوع، در اغمایِ برخاستن
بازارِ جانِ انسان ارزان
و چشمِ خورشیدِ تابستان از این شبِ زمستان
یخبندان.
تو رفتی
و آواز پرندگان از بامها کوچید
کسی نفسِ صبح را سبک ندید
تاریکی قد کشید
بهار رنگ باخت
و ما گروهگروه در خویش پژمردیم
تا خاک شدن.
در عصرِ تولیدِ نفت و مصرفِ خونِ آسیابِ سیاست
تو یک نفر نبودی
لشکری از آدمهای خوب بودی
اقیانوسی آرام
در این دریایِ دورهیِ ناآرامِ بودن.
کاش میشد تو را چون درختی کاشت
چون نهالی با آب از خاک رویاند
و بازگشت به آن خانهی نخست که روزگار میخندید
و ما همچنان نادان.
حیف و هزاران حیف
برای نبودن یکی چون تو
در این میلادِ مکررِ مردن.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.