Telegram Web Link
داس و یاس

دیروز چه فصل سردی بود، در دشتِ مشوشِ ذهن و زبانِ من. دیروز چه شبِ گرمی گذشت، بر شاخه هایِ خشکِ درختِ سکوت. همسرایی با مرغِ شبِ حنجره خاموش. دیروز، چشمِ خواب آلودِ صبح از قافله یِ بادِ شمال بازماند. پایِ روشنایی در بندِ حلقه های زنجیرِ تاریکیِ تنگ گیر افتاد. غروب، آغازِ دیروز بود. ابهامِ مه بالا می آمد. خاک بر آفتابِ چشم نشست. خاموشیِ بانگ بر نمی خاست. قفلِ زبانی نشکست که جار زند بر هر بامِ این دیار، بارِ گرانِ این زندگیِ مرگبار. دیروز دویدن بود، پس و پیشِ خطِ زندگی.دیروز، سالِ سردی بود. دیروز، فصلِ زودرسِ درو بود در کشتزارِ آفت زده یِ جانها. دیروز، نواختنِ کوسِ گریختن از خویش و بیگانه بود.

دیروز تا نابودیِ امروز دویده. خیابانهایِ جان امن نیست. عمرِ جاده به جایی قد نمی کشد. مرگ در یک قدمیِ دروازه یِ قلب و ریه ایستاده است. نگهبانِ هر گردنه. هوا، نفس نمی کشد. بو نیست‌. رنگ نیست. جایِ درنگ نیست. زیرِ پایِ حیاتِ زمین سست است. زنگِ بی امانِ پایان است بر سرِ آتشدانِ بی سوختِ خانه یِ تن ها. فتیله ی نیم مرده یِ چراغ زندگی، پت پت کنان روشنایی نمی شکافد. شب، روز را می بلعد. راهِ عبور، دفنِ بسته بندیِ دیوارِ آدمهاست؛ تداومِ تولیدِ مرگِ مرموز در کارخانه هایِ کرونا. ویروسی مست از نوشیدنِ شرابِ بی رنگِ تسخیرِ هوایِ جانها. بی بند، بی دار. در خواب و بیدار. صبح جا مانده. روشنایی خواب مانده.سبزه از گذرِ سازِ کاروانِ بادِ شمال بر دشتِ بهار نمی رقصد. رنگِ بو و طعم از چشم و دهان رفته است. کرونا به تولیدِ انبوهِ مرده ادامه می دهد. دیروز، سالِ سردی بود. دیروز، همه پاییز بود. امروز، همچنان دیروز است.
دیروز آغازِ پایان بود و امروز هنوز پایانِ دیروز نیست.جایِ ما و فردا در تقویمِ کرونا کجاست؟ این داسِ یأس تا کی یاس درو می کند؟


@bokhara1974

https://www.tg-me.com/bokhara1974
رنگها و نگاهها و آدمها

گاهی دست می لرزد برای نوشتن.
گاهی پا نای پیمودن زمین خیال را ندارد.
گاهی از دستِ تمام عصاها هم برای برپا ایستادن کاری ساخته نیست.
گاهی برخاستن اراده، شبیه معجزه می شود.
گاهی زمین را در سبدی روی سر می گذاری و چون زنی بلوچ پی آب می گردی و هر چه می روی سراب است و صحرا.
گاهی نفس ها قناری هایِ محبوس قفسی اند که هرچه دریچه را باز و بسته می کنی پرواز را از یاد برده اند.
اینجاست که به مرز فراموشی می رسی
فراموشی پرواز دادن خیال
فراموشی پرواز به سمت خاطرات دور در کوچه هایی که هیاهوی بمب و موشک نگذاشت سیر دانه جمع کردن مورچه ها را ببینیم.
گاهی هر چه دویدن است به جایی نمی رسد.
گاهی خواب هم نمی تواند چشمها را در شبی بی حضور ماه از ندیدن پرکند.
گاهی پرده های زندگی با وزش اوهام تکان می خورد و هر لحظه نقش و نگار بیمناک تری را بر صورت نگاهت پرتاب می کند.
گاهی آنقدر این بهترشدن را به تعویق می اندازی که به سنگ بن بست می رسد.
گاهی ذهن هم حال تصورات زیبا ندارد
و وقتی آن حال نباشد دیگر تمام شده ایم و فقط ساعت ها می گذرد و شب و روز سپری می شود و ماه و سال می دود تا هنگامی که با باد ناموافقی چون درختی بی ریشه ایستاده بر پرتگاهی تا ته دره پرتاب شویم.


کاش می شد مقداری زیبایی از نگاهی قرض گرفت.
کاش می شد در کارخانه ای آموزش زیبایی را تولید انبوه کرد.
کاش همیشه کمی زیبایی چاشنی نگاهمان بود.
کاش می شد صبحانه و ناهار و شام و هر وعده که خواست بر سر سفره ی زیبایی نشست
تا
نه پا بلرزد
نه چشم تار بیند
نه دست آویزان بماند
نه اراده به خواب رود.

تا ببینیم که زندگی بازی بود
بازی با باد
بادبازی با بال خیال
خیالی برای پرواز
پرواز‌ در قفسی بی در رو به هوای زیبایی که با چشمانی بسته هم می توان تا هر کجا خواست رفت
هرچه خواست دید
و آن وقت زندگی بی دویدن هم زیباست
و
رنگ دیدنمان
می شود نمایشگاهی دیدنی
در خانه ی وجود ما.

@bokhara1974


https://www.tg-me.com/bokhara1974
@bia_beravim_bokhara

https://instagram.com/bia_beravim_bokhara?igshid=3o8ombxb7mf5

برگ خزان زده یِ دریچه یِ
<<بیا برویم بخارا>> در اینستاگرام.
پیوند ناشیانه یِ تصور و تصویر.
مشق و شب و زندگی


هر چه زندگی را بخش می کنم
ایهامش در رگهایم پخش می شود
این همه ابهامِ کِشدار

آنقدر در خیال بارانِ خاورمیانه خوابیده ام که رؤیاهایم همه خیس اند
آنقدر از روی نان برای یمنی ها مشق نوشته ام که کاغذ بوی گندم گرفته
نوکِ انگشتان من شکسته
اما چشمانِ خشکِ دستانِ کودکان گرسنه اند.

گاهی می روم به خشکسالی های شمال
گاهی می دوم تا جنوبِ تشنه
سردرنمی آورم از این تقسیمِ شرق و غرب
می خواهم بروم آفریقا
پوستم را بسوزانم در کوره یِ آفتاب
رنگِ زبانم را عوض کنم
لهجه ام را
تولدم را ببرم در بیابانهایِ نامیبیا بکارم
--جایِ نخستین انسان--
از گردن زرافه بالا بروم
تا درخت
حک شوم بر شاخِ کرگدن
بی ارّه
یا در عاج هایی که به چین قاچاق نمی شود
بی تیشه

صدای تیر می آید
شلیک نکنید
اینجا کسی نیست
زندگی با نخستین برق شمشیر مرده است
تیرهای زهری نپرانید
برای‌ تسلیمِ عمر به یغما رفته


اینجا سرزمینِ موعود است
با باری از تفنگ در تونل تاریکی
بوی باروت می آید
اینجاست که چرخ زندگی گیر کرده
در بن بستی سنگی

لوله تفنگها را بدوزید
شمشیرها را ذوب کنید
در رؤیاهای من صدای تیر می آید
از هوایم گلوله می بارد
بگذارید مشقم را تمام کنم
بگذارید با خیال باران بروم تا خوابِ خاک
بگذارید از خاورمیانه بروم به نامیبیا
نگذارید نخستین انسان متولد شود
صدای تیر می آید
بگذارید زمین جانش را نجات دهد از این جانور
با نامِ انسان.

@bokhara1974

https://www.tg-me.com/bokhara1974
سماجتِ ثانیه هایِ سردِ سُربی

گاهی عقربه های ساعت درجا می زند، زمان یخ می بندد و هر چه شماره ی اندازه گیری فاصله هاست بی خاصیت می شود. در لحظه ای مبهم، چاهی از درون ناپیدا دهان باز می کند و حافظه و ذهن و زبان را می بلعد. میل بقا به خاموشی می گراید و آدم بیصدا، در درون خویش با ضربه های پیاپیِ تیشه ای تراشیده می شود. نه خوشیِ گذشته به یاد می آید و نه نشانی از زیبایی بر پیشانیِ افقِ عبوسِ آینده دیده می شود. هر چه هست همین محکومیت به حبسِ ابد در تنگیِ نفسِ لحظه یِ اکنون است. به جای راه رفتن بر زمین، سنگینی بار آسمان را روی سر حس می کنی. چه راه بندانی می شود در تنگناهای تاریک و مسیرهایِ بی عبور. دریافت های حسی مختل می شود و هرچه در سرازیری خود را هُل می دهی باز گامی از پیش نمی بری. خواب نیست، بیداری نیست، گویی خوابها در دنیاهایِ درون بیدار شده اند. خودت را پرتاب می کنی میان اشیا و گم می شوی در این پیدایی ناپیدا، باز فوران می کند این حس آتشینِ سرد و با ناخنِ بی‌قراری صورت جانِ خویش را می خراشی تا خون. آرزوها حصارها را نمی شکنند و سنگ می شوی در آغازِ راهِ گم شده در غبار. بی گریز و ناگزیر.


@bokhara1974


https://www.tg-me.com/bokhara1974
زبانِ نخستِ خلقتِ طبیعت

کاش سنگ زبان باز می کرد
از قله یِ مشرف به دره
تا اعماقِ نسلِ دریاهایِ منقرض شده

کاش خاک از خواب برمی خاست
سرگذشت-نامه ما را می خواند
حکایتِ هوسِ پدر برای سیب
که مادر دامن دامن چید
در آن هنگامه ی اخراج از بهشت و سرگردانی میان نگاهِ رنگ ها.

کاش دستِ آدم برای سیب بسته بود
کاش پای بشر به وسطِ معرکه یِ دنیا باز نمی شد
زمینی بود آسمانی
آسمانی بود آبی
آبی بود خاکی
خاکی بود غرق در خوابِ جنگل
جنگلی با برگ و باری پاک
پاک از اثر انگشتِ خونینِ آدمها
آدمهایی که برای بازگشت به بهشت
کدورت می کارند
تنفر می ورزند
پُشته پُشته کُشته درو می کنند.

دیگر واگن هایِ خالیِ قطارِ دنیا ظرفیتِ حملِ آواز پرنده ای ندارد
جنگل سوخته
رنگش از یاد رفته
-حتا از یادِ مدادرنگی هایِ خیالِ کودکانه-
کوه با خاک یکسان شده
و ما در شیارِ ماسه هایِ سنگی
زیرِ اقیانوس های بی آب فسیل شده ایم.


@bokhara1974


https://www.tg-me.com/bokhara1974
هوس و قفس

گاهی پاییز
در غروبی اردیبهشتی می وزد
هر چه صبحِ سبزِ بهاری را با خود می برد
تا زردی.
گاهی زمستان شبانه با سوزی می رسد
و ظهرِ تابستان را بر لبه یِ بامی می آویزد
تا قندیل.
من نظاره گرِ این سالهایِ تلف شده ام
و هوسِ ماندن در این قفسِ بی فصل
رهایم نمی کند.

وقتی بال داری و پرواز نمی توانی
تفاوتِ قفس با جزیره روبن آیلند
در نامها و
نرسیدنِ نامه هاست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
می‌ترسم
از نروییدنِ رنگ‌دانه‌یِ انارِ لبخند بر گونه‌هایِ هیجانِ دخترانِ دبستان
در زنگِ تفریحِ بی‌خیالی
از بستنِ راهِ نفسِ سینه‌هایِ بی‌قرارِ فریاد می‌ترسم
از بخارِ بذرِ بارانِ مستی از تنِ تاک
از جشنِ تولدِ شوره‌زار
از سکوتِ شب‌های مهتابیِ اردیبهشت
از قطعیِ برقِ پرتوهایِ آفتابِ ظهرِ تموز

از زوالِ زیباییِ رنگِ نگاهی می‌ترسم
که آب و دانه‌یِ پرنده‌یِ بی‌پروبالِ برقِ آسمانِ نگاه من است.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
ساکنِ خانه‌یِ نگاه

من خانه‌یِ حضور تو هستم
آشیانه‌ای در مسیر باد
بر سرِ خمیده‌یِ سرو
لرزان

میان دره و دشتم
در چشم کوه و کویر
معلوم

از شمال که می‌وزی هوای درّه‌
در آغوش

رویِ بالِ‌هایِ گشوده‌یِ دال
دوردست را دید می زنم
رها

پای بسته به درختم
بر صفحه‌یِ سرد هر آسمان دست می‌سایم
زلال.

از جنوب که می رویی
گرم می شوم
پرنده‌یِ امواجم
خوابم در خانه‌یِ ابر
بیدار با سرودِ رود
لباسی به قامتِ آبشار.

من آن بذرِ خفته در خاکم
برآ با آفتاب
بِوَز با مهتاب
بارانم شو تا از انگشتانت بچکم بر سرِ هر نهالِ تشنه‌یِ آب
هوایم باش برایِ ریه‌هایِ آن بالاترینِ برگِ براقِ سپیدار
پیغامم کن تا مقصدِ سفرِ باد
به خاطرم آور تا سایه‌یِ نقش ابر شوم بر هر بام
شب و روز را بیش از این مناجات نمی دانم
نمی‌خوانم.

مرا بخوان
تا زبانِ هر واژه شوم جاری در دهان
چون ابر بر آسمان
چون خاک در زمین
چون باران.

من خانه‌ی حضورِ تو هستم
یادم را به حافظه بسپار
مرا از حفظ بخوان.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
زوالِ حسِ حال

حال این روزهایم خوب نیست
زنی در من شیون می‌کند
شب
پشت دروازه‌های بسته‌یِ روز

ذهن تاسیده از ترس
زمان ماسیده بر صفحه‌یِ ساعتِ کهنه‌یِ بی‌کوک
زبان چسبیده بر کامِ تلخیِ خاموش

دسته‌دسته آدم
بسته‌‌بسته قرصِ آرام‌بخش در دست
با دهانِ باز
بیدار در گور

حال این شبهایم هم خوش نیست
بازیِ عصایِ پیران با جوانه‌یِ گویِ امید
ساحتِ انسان به سُخره
مردی در من می‌دود پیِ نان
پرنده‌ای تشنه مرده در مرداب

حال خوب در خیالم هم نیست
سگی در من پاس می‌کند تا صبح
می‌لیسد استخوان‌هایم
پلنگی چنگ می‌کشد بر حصارِ سیمیِ سیمانی
می‌کَنَد گوشتِ ران‌هایم
ارغوانی می‌خشکد
در حسرتِ نوشِ جامِ وزشِ نسیمِ نرمِ شادانی

حال هیچ کس خوب نیست
زندگی رختِ مرگ پوشیده
دلِ آفتاب مرده
چهره‌یِ مهتاب پژمرده
بوستانی نیست
چراغی نیست
همدم غمگساری نیست
برای گفتن غیبتِ باران
در این دیارِ اندوهِ بی‌پایان.



https://www.tg-me.com/bokhara1974
مجرمی رها

من مجرمم
مجرمِ زنجیریِ بندبریده که از روی دخترکی مچاله در پیاده‌رو آزادانه می‌گذرد
دخترکی که نگاه دستان توانگرش پر از تمناست.
من موجودی متحرکم
مثل ارابه
ماشین
فرغون.
مجرمی خسته از حملِ بارِ کارِ جهان
خسته از این همه راهِ بن‌بست
نشسته بر پله نخستِ شکست
خسته از خمیازه‌یِ آدمها بر چهره‌یِ بی‌خوابِ غمناکِ نمناک.
من کی‌ام؟
شهر من کجاست؟
رفتم
گذشتم
آن دخترک اکنون کجاست؟
هنوز آن زلالیِ چشمه‌یِ جوشانِ روشنِ ماه نگاهش خاکِ نیاز می‌خورد؟
تهران؛ساحل سرد رود غروب
گمراه در تاریکیِ دریایِ آدمهایِ خیابانِ بهشتِ گمشده
با دستگاههایِ عابربانک در مغز
از پس‌انداز سرمست
بی‌دل
تهی‌دست.



https://www.tg-me.com/bokhara1974
سفرِ سکوتِ صدا


آینه‌یِ خانه از صدا خالی‌ست
آسمانِ شبانه‌یِ کوهستان از سکوت

رود
خلاصه‌یِ تمامِ رفتن‌ها بود
و ناله‌یِ شبانه‌ی بوم
حکایتِ همه‌یِ نگفتن‌ها

خشمِ امواج
ترجمه‌ی ناقصی از عطش ماهی‌ها
و هر پهنه‌یِ بیکران
بالی برای آن پرنده‌‌ی مرده‌یِ قفس
که در هر نفس
خوابِ پرواز می‌دید.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
آدرسِ نادرستِ دنیا

من و دنیا به‌هم بی‌تفاوتیم
از معجزه‌یِ بی‌همتایِ بودن
تا این همه مرگِ مکرر
نه اشتیاقِ بقا
نه اضطراب وداع.
در بازیِ چرخ‌وفلکِ فصل‌ها دورِ زمین
-نصیبِ من از دنیا-
مشتی آبِ آفتاب‌سوخته بود.
نه مرگ من در ذهن دنیا می‌ماند
نه ملالِ زندگی‌ بادوام.
من و جهان زوجی ناجوریم
پیشِ چشمِ هم، چون دیوار
بیگانه
بیمناک
بیگانه‌یِ گفتن و شنیدن
بیمناکِ دیدن و ندیدن.
دیده‌ی دنیا بسته بر جان‌ِ من
با گوش‌هایی میخکوب
زبانی‌در تسخیرِ قفل و زنجیر
مغزش در خلسه‌یِ خوابِ خوشِ مصنوعی
بی‌هوشِ هوسناک.
دیری‌ست بی‌آسمان شده‌ام
دلِ زمین گرفته
ستاره‌‌ی اقبال تاریده
بذرِ بهار رفته
در وزشِ چهارفصلِ پاییز.
من اینک مهتابِ گم‌شده‌یِ شبم
آفتاب، آتشی بر تنِ درختم
می‌سوزاند استخوانِ جنگلم
بخار می‌کند لاشه‌ی ماهی‌هایم
دودم از سر آدم‌ها بلند
دستِ هوایِ تازه‌ام از دامنِ کوه کوتاه.
من و دنیا مقیم دو سرزمین بیگانه‌ایم
رنگِ روزها سیاه
رویِ شب‌ها سفید.
دنیاست و ضربه‌هایِ تازیانه‌‌یِ نفسهایِ بی‌بهانه‌یِ ثانیه‌هایِ سُربی‌بر سینه‌یِ سوخته‌یِ من.
من و دنیا برایِ هم خرابه‌ایم
متروکه‌ایم
بیگانه‌‌های مقیم یک خانه‌ایم
در این بیراهه
همه چاهیم.
نه طلبی نه تقاصی
نه غمِ شادی
من و دنیا
دردِ مشترکِ بی‌التیامی شده‌ایم.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
سِفرِ سَفَر


عزمِ تو رفتن بود

کشتی بندر را جا می‌گذارد و دریا را با خود می‌برد

تو دست می‌افشانی بر دریا

بندر جا می‌ماند

من می‌مانم

کشتی می‌رود

دریا می‌رود

تو تمام دریاها و کشتی‌ها را به جایی دور برده‌ای.

از بندر دور می‌شوم

اسکله‌ها پشت سرم می‌دوند

موج‌شکن‌هایِ سنگی راه می‌افتند

تا دوردست دریاست

تا بی‌نهایت آب

تا آخر دنیا بیابان

من با بندر و اسکله در سرابت غرق می‌شویم.

به ایستگاه قطار می‌رسم

ریل را برده‌ای

من و ایستگاه منتظر می‌مانیم

سال‌ها می‌گذرد

من و ایستگاه ساکنِ سکوتت شده‌ایم.

به جاده می‌رسم

تو همه‌ی راهها را برده‌ای

پل‌ها را بریده‌ای

به دریا ریخته‌ای

من و جاده‌ها در راهِ تو گم می‌شویم.

با خطی از پرواز آخرین پرنده به فرودگاه می‌رسم

اثری از باند نیست

ساختمان فرودگاه موزه شده

موزه‌ای از اسکلت پرندگان

نهنگ‌ها

اسبها

تو دریاها و بیابانها و آسمانها را با خود برده‌ای

خودم را بر دیوار می‌آویزم

و

زیر اسکلتم می‌نویسم

بقایایِ موجودی منقرض‌شده‌

ناشناخته

که هیچ جا نرفت

به خود نرسید

و در خیالِ تو غرق شد.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
خنده بر خون

این فاجعه به شعر هم تن نمی‌دهد. حال این روزهایِ سرزمینم خوب نیست. تنِ رنجورِ افغانستانم هم خونی‌ست. پیش چشمِ هم بر خاک می‌افتیم. جا برای دفن این همه مرده نیست. اندام اجساد از گورستان‌ها بیرون زده‌اند. دروازه‌ی مرگ دهان باز کرده و گروه‌گروه آدم می‌بلعد. باز هم جنگ. باز هم خشونت با نامِ خدا. راهِ نفسِ نیم‌بند مسدود. موریانه‌هایِ بی‌تدبیری از حاشیه نقشه قدرت گذشته‌اند و متن خردِ جمعی را خورده‌اند. نان و آب نیست. هر چه هست بازارِ گرمِ مرگ است و تفنگ. خون از زخم‌ قربانیان می‌ریزد و جانیان می‌خندند. بر هر درد که انگشت می‌گذاری مینی منفجر می‌شود. در هر گام گوری حفر. آه افغانستانِ خسته‌ام. نیمه‌یِ گمشده‌یِ تاریکِ روزهایِ خوشی. سرزمینِ فرسوده از مسلسل‌ و شلاق. در تنپوشِ کهنه‌یِ تو، جا برای سوراخ و زخم نیست. با سقوط هراتِ تو چون مجسمه‌هایِ بودایِ بامیان فرومی‌ریزم. وقتی می‌شنوم قبایِ سبزِ مزارشریف، مرکزِ استانِ بلخ و زادگاه مولوی به تصرف لشکرِ آدمکشانِ سرخ درآمده، باورم نمی‌شود. راه تسکینی نمی‌یابم و باید به مزارِ مردگان روم. بار دیگر زنان و کودکان بی‌پناه افغانستان قربانی قمار قدرت‌های رقیب شده‌اند. بازگشت به انجماد. برگشت به نقطه صفر. رجعت به عصر سنگِ چخماق و چوب و چماق و سنگسار. غمِ مرگ و خشکسالی و فقر و رکود و دروغ ایرانم کم نبود که فواره‌ی خون از تنِ رنجورِ افغانستانم چون روزهای خوش هیرمند تا هامون جاری شد. اما نه افغانستان خوش است و نه سیستان سیراب. به کجا می‌رویم؟ به کجایمان می‌برند؟ به کجا برویم؟ وقتی تصویر شلاق‌زدن کودکی را می‌بینم که آمر و مباشر و مأمور و مجریِ «امارت اسلامی» بر گریه‌اش می‌خندد، فکر می‌کنم ما تمام شده‌ایم. به پایان نکبت رسیده‌ایم و انسان رو به انقراض است. برای ایجاد بهشت، قعر دوزخ را به کف خیابانها آورده‌ایم. وقتی لوله تنفگ را بر سر زنی بی‌صورت می‌بینم به ابتذال رسیدن انسان تصویر می‌شود. کاش نلسون ماندلا در خاورمیانه بود. کاش گاندی در افغانستان به دنیا می‌آمد. کاش اقلیتی مسیحی یا یهودی در افغانستان می‌زیست تا جان‌ها بها می‌یافت. وقتی رویِ «محمد خاشه قندهاری» به جرمِ خنداندن مردم سیلی خورد، زبانش را بریدند و با دستانی بسته به رگبار بستند، یعنی باز دورانِ ظلمت و اسارت و عبوسیِ سیاهِ دیگری در دفتر ایام آغاز شده است. یعنی آمده‌اند که زبان‌ها ببرند، خنده بخشکانند و چوبه‌یِ دار برپا کنند. یعنی آمده‌اند تا پرچم سفیدشان را بر روی خونِ سرخِ خشکیده‌یِ اجساد مردگان برقصانند. کاش افغانستان همسایه‌یِ اروپا یا آمریکای شمالی بود یا مردم افغانستان در فنلاند به دنیا می‌آمدند. تا جانشان ارزش داشت. تا سرزمین‌شان آباد بود. تا شلیک هر گلوله‌ای با بلندگوهای جهان به گوش همه می‌رسید. تا حقوق بشر شامل زنان و کودکان افغانستان هم می‌شد. تا بریدن زبان «خشه خندان»، بریدن زبان آزادی و توهین به عدالت بود. آه افغانستان، پاره‌یِ تنِ ایرانِ دیروز و همسایه‌یِ بی‌پناهِ امروز، همچون تو بی‌تابم. برای تو در سوز و گدازم. آزادی و آبادانی و آرامشِ تواَم آرزوست.



https://www.tg-me.com/bokhara1974
وصیّتِ آخرین انسانِ خاورمیانه

زندگی تَرَک برداشته
ابرهایِ بارانِ امید قهر کرده‌اند
درخت میوه را فراموش کرده
آدم فروشی ست
مغز صادر می‌شود
قلبِ مرده نبض دارد
با صد دست می‌توان خورد و گرسنه خوابید
به هزار زبان می‌توان گفت و راست.

در این دورانِ ارزانیِ جانِ آدم
ترافیکِ ویروس‌ها
راه‌بندانِ ریه
قحطیِ هوا و قطعیِ آب
لوله‌یِ توپِ ماشین کشتار از پوست بیرون زده
و مگسک مسلسل روی سرِ زندگی‌ست.

در این خطِ تولیدِ خون
مرا از لیستِ اشرفِ مخلوقات خط بزنید
یا غیبتی موجه برایم گواهی کنید
وقتی آن پرچم سفید دیگر نشان صلح نیست
پارچه‌ای است برای پوشاندنِ کشته‌ها
چنانکه سبز، سرخ می‌شود
و مرگ، زندگی را به سُخره می‌گیرد
برای یک زنِ افغان.

مرا به دنیای آدمها بازنگردانید
خسته‌ام از ادعاهایِ بزرگ
از یارگیری‌های یا سیاه یا سفید
یا بهشت یا دوزخ.

از این برزخِ زمین هم ببرید
به خاک هم نسپارید
هیچ کِرمی در زیر خاک پروانه نمی‌شود
پرواز نمی‌آموزد
بسوزانید تا خاکستر
بیندازید به رود تا بروم به سفرِ ماهی‌ها
بخوابم در شکم نهنگ
یا در جنگل بکارید
بروم در خالِ پلنگ
یا زیر آن درخت زبان‌گنجشک بگذارید که هر غروب سرِ شاخه‌هایش از کلاغ شلوغ است
یا سایه‌یِ درختِ اقاقیایِ آسمان‌آباد
برایِ چشیدنِ مزه‌یِ خاطراتِ تلخِ روزگارِ جوانی‌ِ پیران
یا در علفزارهای آفریقا رهایم کنید
زیر دندان‌ و سم و شاخ‌
تا گراز تا گورخر تا گوزن
حل شوم در نیل
پخش در پایِ پنبه‌زارها
برسم به کفِ مدیترانه
گورستانِ کشتی‌هایِ بی‌بادبان
همسفر مهاجرانِ قاچاق
قایق‌هایِ شکسته
پاروهایِ بی‌قایق
تخته‌هایِ بی‌پارو
تن‌هایِ خسته‌یِ خیسِ
دست‌هایِ بی‌بال
شکم‌هایِ تشنه‌یِ پرآب
معده‌های خالیِ پرباد
مرده‌های شناور بر امواج
در فرار از شهرِ شاهان و خدایگان به مراکزِ مصرفِ نفت و تولیدِ تفنگ.

مرا ببرید به کشتارگاه‌های صنعتی
سیستم اعصابِ بی‌حسم را بدهید به آن گوسفندی که فردا صبح کارد بر گردنش می‌گذارند
یا آن آدمی که قبل از سپیده بر طنابِ‌دار تاب می‌خورد.

گلویم را صادر کنید به هند
تا موسیقیِ مار شوم.

هر چه هستم از آدمیزاد دورم کنید
می‌ترسم از هر چه عناوینِ خوبی
از هر ذکرِ زیبایی
از هر کارِ خیر
از این همه نام‌هایِ خدا در خاورمیانه می‌ترسم.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
آگهیِ ترحیمِ زندگی
«برای آنکه با کرونا رفت»

گاهی مرگ یکی
آگهیِ ترحیمِ زندگی‌ِ جمعی‌ست.
دفنِ دفتردفتر خاطره‌ها در خاک
بی‌بذر
بی‌باران
بی‌حاصل
تا در آهک شکفتن.

هنوز ردِ انگشتانت بر دستگیره‌یِ در پیداست
کلید را در قفل می‌چرخانی
و اسکلت خانه‌ی خالی از سکوتِ تو صدا می‌شود.
بیرون می‌روی
جایِ گامهایت نقشه‌ای بر تنِ خیابان خیس‌‌
و کوچه امتدادِ توست.

باتو
صبح صدا بود
آدم نفس بود
دلِ هوا تپیدن بود
خروشِ رود زنگِ بیدارباشِ بهار بود
و دسته‌دسته پرنده‌ مسیرِ پاییز را با باد می‌پیمود
تا سرزمینِ باران.

بی‌تو
پوستِ ظهر در آفتاب چروکیده
سینه‌یِ چرکینِ روز به سرفه
طلوع، در اغمایِ برخاستن
بازارِ جانِ انسان ارزان
و چشمِ خورشیدِ تابستان از این شبِ زمستان
یخبندان.

تو رفتی
و آواز پرندگان از بام‌ها کوچید
کسی نفسِ صبح را سبک ندید
تاریکی قد کشید
بهار رنگ باخت
و ما گروه‌گروه در خویش پژمردیم
تا خاک شدن.

در عصرِ تولیدِ نفت و مصرفِ خونِ آسیابِ سیاست
تو یک نفر نبودی
لشکری از آدمهای خوب بودی
اقیانوسی آرام
در این دریایِ دوره‌یِ ناآرامِ بودن.

کاش می‌شد تو را چون درختی کاشت
چون نهالی با آب از خاک رویاند
و بازگشت به آن خانه‌ی نخست که روزگار می‌خندید
و ما همچنان نادان.

حیف و هزاران حیف
برای نبودن یکی چون تو
در این میلادِ مکررِ مردن.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
2024/09/27 09:24:15
Back to Top
HTML Embed Code: