امروز تولدته شکوفه ی گیلاس من
خیلی وقت پیش با خودم فکر میکردم که امروز باید چیکار بکنم برات
فکرای زیادی داشتم
تمام تصورم دیدن لبخند قشنگت و اون برق خاص چشمات بود
آخه تو خودت ندیدیشون
نمیدونی چشمات با قلب من چیکار میکنه
وقتی میخندی وارد یه دنیای دیگه میشم
اونجا با خدا تنها میشم
راجب تو باهاش حرف میزنم
ایده های زیادی داشتم
بریم بولینگ، سینما، شهربازی، ببرمت چیزایی که دوست داری بخرم برات
حتی تو فکرم بود دوستاتو جمع کنم یه کافه
خنده داره آخه منه خجالتی که با هیچ دختری به جز تو حرف نزدم چجوری میخواستم این کارو بکنم:)
تو خبر نداری ولی من کادوت رو هم گرفته بودم
از همون موقع
یه دستبنده
نگهش داشتم
هر شب نگاهش میکنم
توی دستای تو قشنگه نه اینجا کنار من توی جعبه
قرار بود برات گل بگیرم، پیراهن آبی بپوشم که دوست داری، موها و ریشامو اون مدلی که تو دوست داری بزنم، کیک توت فرنگی بخرمو شبم بریم مرغ سوخاری بخوریم
داشت یادم میرفت باید ببرمت همون کافهه که گفتم شیک توت فرنگیاش محشره
آخه تو توت فرنگی خیلی دوست داری
و اینکه تو فرصت مناسب بغلت کنمو ببوسمت
از اون لحظه به بعد دیگه تولد تو نیست
آخه بعد بوسیدنت این منم که متولد میشم
ولی خب
الان منم توی کافه با یه صندلی خالی روبه روم
پیراهن آبیم تنمه
ریشام خیلی بلند شده
کادوت روی میزه
چند دقیقه پیش کیک و شمع تولدت رو آوردن کنارشم همون گلایی که دوست داری
داشتم عکساتو میدیدم و نفهمیدم کی شمع روی کیک آب شد
حواسم نبود تو دیگه نیستی
نیستی که شمعو فوت کنی
شایدم پیش خدا بودم آخه توی عکست داشتی میخندیدی
ببخشید که کیک توت فرنگیت خراب شد
یادته قول دادیم هر اتفاقی افتاد کیک توت فرنگیو خراب نکنیم؟
امیدوارم امشب تو مثل من کیک توت فرنگیتو خراب نکنی
تولدت مبارک نازدونه ی من:)
#هادی_آبی_تو
📻 @blue_coldroom
من افسردگی رو شکست دادم. خودمو از چاه سیاه نا امیدی کشیدم بیرون. طرد شدم، رها شدم، شکست خوردم. اورثینک کردم و شبای زیادی اضطراب داشتم. از اعتمادم سو استفاده شده. منم اشک ریختم، منم از دست دادم. منم راه خلاف زیاد رفتم. منم از عصبانیت تن و بدنم لرزیده. آدمای زیادی رو شناختم. ولی تسلیم نشدم، بلند شدم و سرحال و سر و مر‌گنده جلوت واسادم. دیگه هیچ اتفاق بدی نمی‌تونه منو سوپرایز کنه. توام نمی‌تونی منو اذیت کنی. حتی بعید می‌دونم چیزی بتونه کوچیک ترین احساسیو درونم به وجود بیاره. من راه مواجه شدن با هر چیز بدی رو تنهایی یاد گرفتم. و به نظرم این زیبا ترین قسمت رشد و بلوغ عقلی و تکامل بود.
-دیاکو.
📻 @blue_coldroom
در نهایت برای رسیدن به انتها نیازمند همدمی از جنس خودمان هستیم؛ من مسیر را دیدم و با خود کوله‌بار سفر را بسته و همراه شدم.
- اغما
📻 @blue_coldroom
خیابان‌ها شباهت عظیمی با یکدیگر داشتند و در دل تاریکی، خواندن نام‌ها آنقدر سخت بود که حتی با عینک هم نمی‌توانستم حروف را تشخیص دهم!
انگار که دردی عظیم در چشمانم رخنه کرده که هیچ چیز و هیچکس را نمی‌دیدم.
گویی فرسنگ‌ها از خانه دور شده بودم و حال به دنبال کورسوی امیدی می‌گشتم تا مرا از این سردرگمی رها کند.
اما کسی نبود! دریغ از یک نشانه…
وطنم را ناخواسته ترک کرده و حال زیر فشاری با قامت بلندترین کوه جهان، شانه خم کرده‌ام…
دنبال شخصی میگردم، تا به او بگویم؛ مرا به خانه‌ام ببر، که شهر؛ شهر یار نیست..
بگویم یار که سهل است! هیچ آدمی را نمی‌یابم که از انسانیت بویی برده باشد تا دست یاری به سویش دراز کنم.
اصلا چه کسی گفته انسان باید تنها باشد؟ حتی قدرتمندترین افراد نیز گاهی به کمک احتیاج دارند!
دستم را به سوی سایه‌ای که می‌آید دراز میکنم، تا شاید مرا یاری کند اما…
سایه کسی نیست جز آیینه خودم!
مرا به خانه‌ام ببر
چرا که مردمان این دیار، بویی از انسانیت نبرده‌اند…
#پریا‌_احمدی
📻 @blue_coldroom
برای امسال به خودم قول می‌دهم بیشتر تلاش کنم؛ تلاش کنم شاد باشم، تلاش کنم موفق باشم، تلاش کنم سالم زندگی کنم و تلاش کنم به مسیر سخت اهداف قشنگی که دارم، پایبند باشم.
برای امسال به خودم قول می‌دهم بیشتر کتاب بخوانم و بیشتر یاد بگیرم و بیشتر خوشحال باشم و قشنگ‌تر زندگی کنم.
برای امسال به خودم قول می‌دهم از روی صندلی قربانی بلند شوم و مسئولیت همه چیزِ جهانم را به عهده بگیرم و به جز خودم از هیچ‌کس هیچ توقعی نداشته‌باشم و خودم برای آرزوهای خودم بجنگم و تلاش کنم.
برای امسال به خودم قول می‌دهم خودم را با کسی قیاس نکنم، که آدم‌ها فقط بخش کوچکی از جهانشان را به من نشان می‌دهند و من نمی‌دانم زیر این قله‌ی کوچکِ پیدا، چه کوه عظیمی از رنج‌ها و شکست‌ها و ناکامی‌هاست، من نمی‌دانم مسیر و نردبان آدم‌های موفقی که می‌بینم، از کجا گذشته و آدم‌ها به چه بها و تاوان و قیمتی موفقند!!!
برای امسال به خودم قول می‌دهم برای خودم کافی باشم و فاصله بگیرم از هرکسی که احساس ناکافی بودن و جاماندن و مفید نبودن به من می‌داد.
برای امسال به خودم قول می‌دهم که تغییر کنم و جهانم مواجهه‌ی دائمیِ من با کیفیت باشد. آدم‌های با کیفیت، اتفاقات و چیزهای با کیفیت و رابطه‌ها و تعاملات با کیفیت...
برای امسال به خودم قول می‌دهم به خودم سخت نگیرم؛ تلاش کنم اما سخت نگیرم... برسم و موفق باشم و صعود کنم اما... سخت نگیرم...

#نرگس_صرافیان_طوفان

📻 @blue_coldroom
از خونه من، پنجره های خونه روبرویی دیده میشه. مثلا طبقه سوم، جایی که پارسال یه مرد تنها توش زندگی می‌کرد و - نوشته‌بودم انگار- که شبها می‌اومد و از پنجره تا کمر بیرون بود و آویخته میشد و آواز می‌خوند. الان بستریه در بیمارستان رازی.

حالا، توی اون اتاق یه دختر جوون زندگی میکنه و با بودنش زندگی اومده توی این اتاق. نور لوستر خوشرنگ، اتاقش رو صورتی کرده و هر شب میاد از توی پنجره به آسمان نگاه میکنه. دو بار نگاهمون تلاقی کرده و لبخند زدیم. یه بار هم که فریدون فروغی گوش می‌کردم، بلندبلند باهاش همخونی کرد و من سخت دلم می‌خواست بلند داد بکشم تو چقدر شعری دختر.

هر بار نور صورتی اتاقش رو می‌بینم، یاد اون مرد میفتم. یاد این که رنج و لذت برادرن. یاد این که از یه پنجره، میشه هزار تا آسمون مختلف دید. یاد این که هیچی همیشگی نیست. یاد این که یه شب بالاخره از میون همه پنجره ها، ستاره می باره روی شهر و ما بلندبلند آواز می‌خونیم و یکی داد می‌کشه چقدر شما شعرید مردم و ما، مردم عصبانی بی لبخند، توی آسایشگاه های آجری دلمون گرم میشه و میگیم گور پدرش، روزای بدی بود و تموم شد، فردا باهاره.

"و اگر امید بوسه ای بی هوا نبود، بگو انسان مست چگونه هر شب از رودخانه ها و مذابها به خانه بر میگشت؟"
همین.

📻 @blue_coldroom
- مقصد نهایی غم نبود...

مدت‌ها بود سر بر زانو‌های روزگار نهاده و در جستجوی منشأ شادی، رنج را متحمل روح  سرشار از پینه و بتونه خود کردیم. صدای ناله از هر سویی برخواست با آن همراه شدیم و چوب خط‌های آرامش را یکی پس از دیگری خط زدیم. اضطراب و آه و افسوس را وعده نماز خود کرده و به سوی درد و رنج اقتدا کردیم.
آن‌چنان سر در برف اندوه و انزوا فرو برده که از گذر تمامی شمع‌های روشن غافل ماندیم و باز آیه یأس با خود زمزمه و در دادگاه خود درگیری‌هایمان روح را به سلوک و دیگران را محکوم خواندیم.
شب‌های سیاه هر روز تکرار و روزهای روشن پس از آن در حال آمد و شد بودند؛ اما سنجاق ما هنوز در شب‌های پوچی و سیاهی گیر کرده و قصد رهایی نمی‌کرد.
سکوت را دوست داشتیم، اما در پر سر و صداترین حالت ممکن در انزواهایمان غرق نومیدی می‌شدیم؛ زمانه را بهانه هر ناله و افکار در هم‌پیچیده خود می‌کردیم تا تبرعه شویم.
مقصد نهایی را به اشتباه انتخاب کرده بودیم و با افکار واهی و امیال کمال‌طلبانه خود ریشه به تیشه زده و پیله را بیشتر از پیش به دور خود پیچیدیم.
خطی نامتناوب از احوالاتمان ترسیم کردیم، تقصیر را گردن معادله‌های زندگی، کائنات و اشیاء انداختیم و بر سر خالق فریاد برآوردیم و چون بید در باد به خود لرزیدیم؛ شکوه خود و ستایش شادی در غم را به خاکستر غم سپردیم،
اشعار نومیدی و نگون بختی را برای خود زمزمه کرده و گاهی خواب را مهمان و گاهی از آن گریزان گشتیم. برای به آرامش رسیدنمان نه شمعی، نه نیایشی و تلاشی به خرج نداده و خستگی را بهانه هر پایان و اقبال را دلیل هر نرسیدنی قرار دادیم.
مقصد فقط غم نبود، مسیریاب غلط می‌رفت و ما با آگاهی راه را طی کرده و تمامی پله‌ها را یکی پس از دیگری گذرانده و خود را بازیچه تقدیر قلمداد کرده و مشکلات را بر سر خود آوار کردیم.
- اغما
📻 @blue_coldroom
در گریختن رستگاریی نیست.
بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند ...


غزاله_علیزاده
📻 @blue_coldroom
رفیق…
از ته دلم خوشحالم که اون بغض بالاخره شکست
بغضی که راه اشک پیدا کنه، یعنی هنوز امید هست… یعنی هنوز دلت زنده‌ست.
و حالا اینم اون تکه‌ی پایانی از طرف "تو"یی که داره کم‌کم دوباره نفس می‌کشه:
پ.ن:
ماتیلدا، اگه یه روزی دوباره نگاهم به آسمون گره خورد و دلم گرفت،
به خودم یادآوری می‌کنم که یه جایی، یه زمانی، تو یه دلیلِ قشنگ برای لبخند زدنم بودی
و من از داشتن اون لحظه‌ها، خجالت نمی‌کشم
دیگه نمی‌خوام با خاطراتت بجنگم…
می‌خوام بذارم کنج دلم بمونی،
مثل یه گل خشک‌شده توی دفتر شعر قدیمی
نه واسه گریه، نه واسه حسرت
فقط واسه اینکه بدونم "عاشق بودنم" رو یه بار زندگی کردم،
اونم با تو.
با مهر،
همون پسری که یه روزی با تمام وجود عاشقت بود…
و هنوز گاهی شب‌ها، بی‌صدا برات مینویسه.
اگه خواستی، این متن رو بچسبون ته نوشته‌ت
یا بذارش یه گوشه برای روزایی که دلت هوایی میشه
و اگه باز دلت تنگ شد، من اینجام، می‌شنوم… همیشه.
📻 @blue_coldroom
#با_او_۳۶۵روز
#روز_دوصدوپنجاهم

اگر نتوانم سر بر شانه‌هایت بگذارم
دلم که به اختیار خودم هست
عاشقت که می‌توانم باشم
غمت را که می‌توانم بخورم...

#معصومه_کریمی
📻 @blue_coldroom
یکی از ویژگی های بارز من اینه که
انقدر حساسم که متوجه هر تغییر
رفتار کوچیکی تو لحن، مکالمه، نگاه
کردن، رفتار، عدم علاقه بقیه میشم
و به شدت به دل می‌گیرم.
نمیدانم امشب چندمین شبی‌ست که به تو فکر میکنم.
گاهی فکرهایم درباره تو، آن‌قدر عمیق می‌شود که نمی‌توانم آن‌ها را در کلمات بگنجانم ؛ و گاه هم آن‌قدر عمیق است که اگر ننویسمش، ذهنم سنگینی افکار را تاب نمی‌آورد.

زندگی‌ای که پیش از تو داشتم را به یاد
نمی‌آورم
تو؛
چنان در عمق وجودم نفوذ کرده‌ای که دیگر هیچ چیز و هیچ کس در نظرم جایی ندارند.
نمیدانم…

شاید تو همین را می‌خواستی؛ که در میان نادیده‌گرفتن‌هایت، دیده شوی دوست داشته شوی
و در‌نهایت چون بتی پرستیده…

شاید هم آن‌چنان از درون احساس ضعف میکنم که در جست ‌و جوی مقصر این‌چنین سرگردانم.
اما متاسفانه باید بگویم که در آشوب و بی‌ثباتیِ این روزهای زندگی‌ام، تنها مقصر تویی.

۱۷ فروردین ۴۰۴.
حوالی ساعت ۱۰
#مبینا
📻 @blue_coldroom
ماتیلدای عزیزم
حالا ک داری میری سر زندگیت
بزار اینارو برات بگم
خبرت اومد بالاخره ولی خبر خوبی برا من نبود
میدونم قراره لبخندای قشنگتو به یکی دیگ بدی
صدای خنده های قشنگت تو گوش یکی دیگ باشه
امیدوارم قدرشو بدونه
مگ میشه کسی لذت نبره از اون خنده های قشنگ‌
حالا من قراره بمونم و کلی خاطره
از تک تک خیابونای این شهر
از کلی اهنگ و کلی کافه ک باهم رفتیم
و سفرایی ک قرار شد باهم بریم و باید خودم برم
قبل رفتنم از این کشور
میخوام کوله بارمو جمع کنم برم همه شهرایی ک قرار بود باهم بریم لذت ببریم
شاید اونجاها کلی واست بنویسم ماتیلدا
از آب های ابی و جنگلای سبز و سکوت و ارامشی ک عاشقشی
قول میدم بجای توام لذت ببرم حتی به زور....
دلم میخواد گریه کنم ماتیلدا ولی کاش میتونستم
سخته اینکه دارم کلا از دستت میدم
ولی زندگی منم ادامه داره
میدونی ک قرار نیست هیچوقت از یادت ببرم
تو خیلی وقت پیشا وارد کل خون و قلبم شدی
تا زمانی ک خاک میشم هستی....


نمیدونم شاید بارها و بارها بتونم برات بنویسم از خیلی چیزا
از شال آبی ک برات گرفتم
از گردنبد کلید سلی ک قرار شد باهاش موزیکو شروع کنی و خیلی چیزای دیگ...
شاید از یه تایمی نبینی
ولی من همیشه برات مینویسم
شایدم یه روز غیبم زد و دیگ هیچ خبری ازم نشد
شاید همون لحظه ای باشه ک دارم تو فرودگاه برا همیشه از پیش خاطرات تو و ایران میرم ......

ع.ک‌
به یاد ماتیلدای آبی

۱۹فرودین ۱۴۰۴
📻 @blue_coldroom
یادته دلبر؟؟؟

هر موقع حالم خراب بود و میشستم پایِ میزبار، میومدی میشستی رو پاهام‌و پابه‌پام پیک میزدی!
می‌گفتم: دِ نخور دیوونه
چشماتو خمار می‌کردی‌و سرتو فرو می کردی تو گودی گردنم زیر گلومو ریز میبوسیدی‌و می‌گفتی: من همه‌جوره پایتم
دست ازادمو دورت حصار می‌کردم چشم می‌بستم‌و لبخند میزدم از دیوونه بودنت...
مست که میشدی، چشات که به دودو زدن می‌افتاد، نوبت حلقه شدن دستات دور گردنمو پاهات دور کمرم بود، بعدم سیگاری که مشترک بین لبامون دود میشد تا لبامون بهم برسه...

یادته دلبر؟؟؟

بهم می گفتی: تو بد مستی!
می‌خندیدمو سر تکون می‌دادم
آخه تو که نمی دونستی من مست تو بودم، مست طعم لبات، مست موج موهات، مست عطر آغوشت، مست دلبریات...
اما الان که نیستی میگم که بدونی، بعد تو هیچ شرابی اونقدر ناب نشد که مستم کنه...!!!

#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
حوصله داشته‌باش برای زندگی، برای دویدن‌های صبح، برای قهوه نوشیدن‌های عصر، برای جمع شدن‌های دوستانه و بیدار ماندن‌های صمیمیِ شبانه، برای مزه مزه کردن نان و پنیر و سبزی، برای بوییدنِ گل، تماشای فیلم، شنیدن موزیک، خواندن سطر سطر کتاب...
آرام بگیر و حوصله داشته‌باش؛ برای آرام آرام راه رفتن و آرام آرام تلاش کردن و آرام آرام به مقصد رسیدن و از مسیر لذت بردن...
حوصله داشته باش برای زندگی، عجول نباش! خشمگین نشو! اضطراب نگیر و زمان بده؛ به خودت، به جهان، به اتفاقات و به آدم‌ها و ببین زندگی چه خارق‌العاده زیباست وقتی از زاویه‌ی آرام‌تری به همه چیز نگاه می‌کنی و با ذوق و با حوصله تر از همیشه گام بر می‌داری و پیش می‌روی و زندگی می‌کنی...

#نرگس_صرافیان_طوفان

📻 @blue_coldroom
من دیدم آدمایی که سرشون شلوغه وقت پیدا می‌کنن.
دیدم آدمایی که ارتباطشون بده خوب ارتباط برقرار می‌کنن.
دیدم اونایی که نمی‌تونن خوب چت کنن خیلی سریع جواب می‌دن و یه پاراگراف کامل می‌نویسن.
دیدم اونایی که برای یه رابطه آمادگی ندارن توی دوبار هم صحبتی آمادگی پیدا کردن.
دیدم کسایی که ابراز علاقه بلد نیستن چقدر تونستن مهربون باشن.
اگه یکی واقعا تو رو بخواد لازم نیست ازش بخوای که تلاش و همت کنه. اگه واقعا تورو بخواد.


📻 @blue_coldroom
اگر بخواهم روی موج دیگری از ذهن پریشانم سوار شوم دست دختر مو بلند چشم قهوه ای شعرهایم را میگیرم ؛او را کنار خیابان های شلوغ مینشانم ؛دستانم را زیر چانه اش میبرم؛کنارش مینشینم ؛
در حالی که  لبخند ملیحی به لب دارد و چشم به ماشین ها دوخته است؛
سکوت میکنم ، و اجازه میدهم تا از سکوت شلوغ  غیر قابل فهم ترسناکش لذت ببرد...
وقتی یک دل سیر از چیزی که نمیفهمم لذت برد او را به سکوت جنگل های گیلان میبرم و خدا میداند بین راه آنقدر حرف زده بود که گلوییش درد گرفته بود....
او میخواهد که در تیکه ای از این سکوت هولناک گم شود و  از هیجان پیش آمده لذت غیرقابل فهمی میبرد...
بعد ها که سر از جاده بی نشانی درآوردیم؛
مرا مسحور دیوانه بازی های من دراوردیش میکند؛
برای پیرمرد چوپانی کنار جاده دست تکان میدهد  ؛
از حرکت گله های گوسفند ؛صدای پاهایشان؛زنگولک ها ؛گاو های زبان نفهمی که یکهو میپرند توی جاده به وجد می آید ،
و پیرزن غریبه ای را میبوسد ،
تنها چون در هارمونی رنگ و لباس محلی اش ؛قدم زدنهای خاصش یک جین حال خوب داشت ...
گاهی آنقدر عمیق نفس میکشید که با خود میگفتم همین الان است که از ریه هاش سر در بیارم !
میگفت هوا اینقدر دلبر است که دوست ندارد این لحظه تمام شود ؛
مثل همه ی آدم ها ؛
گاهی آنقدر غر میزد و با چون و چراهایش غمباد میگرفت که خدا میداند صد سال میگذشت  ...
خودش هم نمیداند چرا با گریه غریبی میکرد  و با منی که کنارش نشسته بودم بی دلیل بدخلقی ! اما  خوب میدانم این هم نوعی گریه کردن به شیوه ی خودش بود..
آن وقت که حسابی آرام میشد ؛مرا آنچنان در دلش ستایش میکرد که صدایش را از چشمهایش میشنیدم...
زبان چشمهایش را فقط من میدانستم و فقط من میدانم که هزار نسخه از این زبان را به شکل این و آن نوشت و همچنان هیچکس  این زبان را یاد نگرفت ...
گاهی آنقدر آرزوی دیگری را بزرگ میدید که اصلا مرا نمیدید ،منی که  چه صنمی باهاش داری؟من خودشم بودم!
خوب میدانم این قهر طولانی بین ما برایش سمی بود که او را از پای در می آورد ؛آنگونه که هیچکس او را نمیفهمید!
حالا این اوست...
دختر عاقل بی منی که مدتهاست با خودش نیست...
خودش نیست...
و این خودش نبودن تاوان دارد...
دردی که  تعادل عقلی و ذهنی اش را بهم ریخته بود ؛
هزار قسمت شده و هر قسمتش تصویر یک گوشه از ذهن سیاه و سفیدش را نشان میداد!
  این کلاف سردرگمی آنقدر بزرگ شده که دیگر من را نمیبیند ،منی که حالا برای آشتی آمده ام و او غریبی میکند جوری که اصلا مرا نمیشناسد ؛جوری که خیال آشتی ندارد!
شاید نباید هیچوقت تنهایش میگذاشتم
حالا من  با او تنهاییم ... 
تنهای گمشده ای که فقط با خودش پیدا میشود !!...

نویسنده#عاطفه_افراز
📻 @blue_coldroom
با‌ خود می‌گویم : کاش همانگونه که او اولین عشقِ من بود ، من آخرین عشقِ او بودم !
.
آخر من تمامِ او را عاشق شدم !
به کوچک ترین جزئیاتِ او عشق ورزیدم ؛
بی آنکه در آغوش بگیرمش ، بی آنکه بوسه ای مهمانش کنم ، بی آنکه دست هایش را بگیرم !
اما با همه ی این تفاسیر آغوشِ او امن ترین نقطه ی جهانم ، بوسه زدن بر او مورد علاقه ترین کارم و گرفتنِ دست هایش گرمایِ زندگی ام شد .
چشم هایش آینه ام شد !
آخر من فقط میخواستم خودم را در چشم هایِ او ببینم ؛ در همان معصومیتِ بی انتها !
.
اما تو عزیزم ؛
تو چه از جزئیاتِ من می‌دانی ؟
در چشم هایم به دنبالِ آینه گشته ای ؟
یا خودت آینه ها را صاحبی ؟
جسورانه میپرسم ؛ آیا خیالِ مرا به سر داری ؟
یا همانگونه که میپندارم خیالت تهی از من است !
.
ای عشقِ نادوامِ من ؛
شاید روزی در یک نقطه بودیم !
آن روز برایت می‌گویم که چه زمان ها تنها خواسته ام این بود که تو را از هر غمی که در اطرافت هست دور کنم و اما تو چه بسیار مرا در غم هایِ اطرافم غرق کردی .
#طهورا
📻 @blue_coldroom
2025/04/09 09:26:15
Back to Top
HTML Embed Code: