Forwarded from بزرگترین اتحادیه تب فایلی ۱ (𓆩•.𝐈𝐌_𝐄𝐌𝐑𝐀𝐍.•𓆪)
https://www.tg-me.com/Tab_lighat01⭕️ ⭕️
بهترین گروه تبادلات در این گروه همه چی آزاده میتانین تبلیغات کنین⭕️ 📱
بهترین گروه تبادلات در این گروه همه چی آزاده میتانین تبلیغات کنین
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Telegram
sᴛғ•|•ᴇxᴄʜᴀɴɢᴇ ɢʀᴏᴜᴘ『🇦🇫』
♥️—••﷽••—♥️🔕👉🏻
سلام خوش اومدین.💎📊
#_24ساعته_تب_آزاد_جبج_آزاد..💎🤞🏻
#برای_پیشنهاد_انتقاد..👇🏻👇🏻
@AMIR_KABULI
#لینک_گروه 👇🏻👇🏻
https://www.tg-me.com/Tab_lighat01
#لینک_کاناب_تبلیغات_ما 👇🏻
https://www.tg-me.com/Tab_file_tlegram2
سلام خوش اومدین.💎📊
#_24ساعته_تب_آزاد_جبج_آزاد..💎🤞🏻
#برای_پیشنهاد_انتقاد..👇🏻👇🏻
@AMIR_KABULI
#لینک_گروه 👇🏻👇🏻
https://www.tg-me.com/Tab_lighat01
#لینک_کاناب_تبلیغات_ما 👇🏻
https://www.tg-me.com/Tab_file_tlegram2
Forwarded from بزرگترین اتحادیه تب فایلی ۱ (𓆩•.𝐈𝐌_𝐄𝐌𝐑𝐀𝐍.•𓆪)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
مردهای متحرکی استم وسط همنوعان خود.
در بیان احساسات چیزی ندارم، چون این روزها اصلا احساسی در من وجود ندارد. میان این همه خود نشان دادن از جانب اطرافیانم، که با استعداد های که از روی قوه کاشف بر نفس شان حاکم شده…… من یکی حتی نمیتوانم درست ارتباط برقرار کنم.
آنقدر هم به سادگی این زندهگی باورمند شدم که توانم کفاف این را نمیدهد تا به موهایم رسیدگی کنم، لباس پر زرق و برق بپوشم یا اصلا حوصله به این همه روش های ذهنی که در دایره اخلاقیات دم در جاه خوش کرده را ندارم. در عین همین سادهگی و بی رنگ و رویی، فقط یادم است تنها زمانی که نسبتاً به خود میرسیدم زمانی بود که فیصل همراهم بود، که بیشترین نوع لباس هایم را هم او انتخاب میکرد. بعد او تنها تمرکزم این است که هرچی زودتر برگردم به اتاقم، گوشهٔ بتمرگم و زل بزنم به نوشته های یک کتاب و با نیمه باقی مانده دنیای خیالم از این دنیا بدور شوم.
ولی یک قلمرو خوبی است شاید هم باورتان نشود.
مثلاً نشسته باشی وسط جمع و ببینی هرکس با روده درازی های خود، حتی بابت سر هم کردن آن همه حرف که وسط میدان تُف میکند هم خود را به زحمت نمیاندازد، هرچه هم که پیش آمد، خوش آمد. و تنها کاری که باید انجام بدهی این است تا با یک لبخند ملیح و تکان دادن سر موافقت به طرف مقابل، درون خودت با نیمهای دیگر خودت در گفتگو باشی.
یا اینکه هیچ عادتی از سر نزاکت در رفتارت نداشته باشی، همیشه بدون هیچ نوع رودربایستی حرف خودت را بزنی.
وسط تنهایی و تاریکی درونت آنقدر از دنیای بیرون عقب مانده باشی تا اطرافیان ات تو را با مسافر اتفاقی زمان از عصر حجر اشتباه بگیرند، لابد با این وضعی که دارم شباهت کمی هم با آنها ندارم و با این خاصیت در عقب ماندگی حتی ندانی وقتی دوربین جلویات آمد چه ژستی بگیری تا همان یک قطعه عکس در خود تنوعی ببخشد.
ولی نه!
با همه این سادگی هنوزم باورت باشد که میتوانی دنیای سفید خودت را با همان رنگ های محدودی که توانایی دیدنشان را داری زیبا فرض کنی.
و من هم با همان نیم تکه سفید از زندگی خودم، هر شب شبیه هزاران نفر دیگر به تاریکی سقف خانه زل میزنم و از خودم به نوع خودم در تقابل با اندیشه ها و آرمان هایم میپرسم «چرا؟» این چرای مخرب به جسد نیمهجان امید هایم و این چرا که چرایی وجود را به چالش میکشد و همین چرا که در تقابل با اندیشهای بشری راه به هیچ سرانجامی نمیبرد.
بخوان و بدانم کیستم
در بیان احساسات چیزی ندارم، چون این روزها اصلا احساسی در من وجود ندارد. میان این همه خود نشان دادن از جانب اطرافیانم، که با استعداد های که از روی قوه کاشف بر نفس شان حاکم شده…… من یکی حتی نمیتوانم درست ارتباط برقرار کنم.
آنقدر هم به سادگی این زندهگی باورمند شدم که توانم کفاف این را نمیدهد تا به موهایم رسیدگی کنم، لباس پر زرق و برق بپوشم یا اصلا حوصله به این همه روش های ذهنی که در دایره اخلاقیات دم در جاه خوش کرده را ندارم. در عین همین سادهگی و بی رنگ و رویی، فقط یادم است تنها زمانی که نسبتاً به خود میرسیدم زمانی بود که فیصل همراهم بود، که بیشترین نوع لباس هایم را هم او انتخاب میکرد. بعد او تنها تمرکزم این است که هرچی زودتر برگردم به اتاقم، گوشهٔ بتمرگم و زل بزنم به نوشته های یک کتاب و با نیمه باقی مانده دنیای خیالم از این دنیا بدور شوم.
ولی یک قلمرو خوبی است شاید هم باورتان نشود.
مثلاً نشسته باشی وسط جمع و ببینی هرکس با روده درازی های خود، حتی بابت سر هم کردن آن همه حرف که وسط میدان تُف میکند هم خود را به زحمت نمیاندازد، هرچه هم که پیش آمد، خوش آمد. و تنها کاری که باید انجام بدهی این است تا با یک لبخند ملیح و تکان دادن سر موافقت به طرف مقابل، درون خودت با نیمهای دیگر خودت در گفتگو باشی.
یا اینکه هیچ عادتی از سر نزاکت در رفتارت نداشته باشی، همیشه بدون هیچ نوع رودربایستی حرف خودت را بزنی.
وسط تنهایی و تاریکی درونت آنقدر از دنیای بیرون عقب مانده باشی تا اطرافیان ات تو را با مسافر اتفاقی زمان از عصر حجر اشتباه بگیرند، لابد با این وضعی که دارم شباهت کمی هم با آنها ندارم و با این خاصیت در عقب ماندگی حتی ندانی وقتی دوربین جلویات آمد چه ژستی بگیری تا همان یک قطعه عکس در خود تنوعی ببخشد.
ولی نه!
با همه این سادگی هنوزم باورت باشد که میتوانی دنیای سفید خودت را با همان رنگ های محدودی که توانایی دیدنشان را داری زیبا فرض کنی.
و من هم با همان نیم تکه سفید از زندگی خودم، هر شب شبیه هزاران نفر دیگر به تاریکی سقف خانه زل میزنم و از خودم به نوع خودم در تقابل با اندیشه ها و آرمان هایم میپرسم «چرا؟» این چرای مخرب به جسد نیمهجان امید هایم و این چرا که چرایی وجود را به چالش میکشد و همین چرا که در تقابل با اندیشهای بشری راه به هیچ سرانجامی نمیبرد.
بخوان و بدانم کیستم
بیا لبریز کن با عشق خود این قلب خالی را
مدارا کن، مبادا بشکنی ظرف سفالی را
چه افشا میکنی ای عشق بین جمع عاقلها؟
کسی باور نخواهد کرد حرف لاابالی را !
به زلف یار میاندیشم، از اغیار میپوشم
چه میفهمد کسی معیار این نازک خیالی را؟
برای عاقلان در اینکه من دیوانهام این بس
که در زلف تُ جویم چارهی آشفته حالی را
همیشه دسترنج عشق، شد پامالِ بی مهری
مبادا پیش پا افتاده گیری باغ قالی را !
بدان ای ماهیِ غافل که تنها پاسخش مرگ است
اگر قلاب دارد با خود این شکل سوالی را
دریغا دیگر از چشمان تُ شعری نمیگویند
چرا نادیده میگیرند این مضمون عالی را؟
فقطهمین!
. . .
مدارا کن، مبادا بشکنی ظرف سفالی را
چه افشا میکنی ای عشق بین جمع عاقلها؟
کسی باور نخواهد کرد حرف لاابالی را !
به زلف یار میاندیشم، از اغیار میپوشم
چه میفهمد کسی معیار این نازک خیالی را؟
برای عاقلان در اینکه من دیوانهام این بس
که در زلف تُ جویم چارهی آشفته حالی را
همیشه دسترنج عشق، شد پامالِ بی مهری
مبادا پیش پا افتاده گیری باغ قالی را !
بدان ای ماهیِ غافل که تنها پاسخش مرگ است
اگر قلاب دارد با خود این شکل سوالی را
دریغا دیگر از چشمان تُ شعری نمیگویند
چرا نادیده میگیرند این مضمون عالی را؟
فقطهمین!
. . .
Forwarded from بزرگترین اتحادیه تب فایلی ۱ (𓆩•.𝐈𝐌_𝐄𝐌𝐑𝐀𝐍.•𓆪)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سماجت کرده دل تا دلبخواهش را نگه دارد
در این شطرنج بی سرباز ، شاهش را نگه دارد
غمِ زخم از خودی خوردن به شعرم داد فرصت تا
برای یوسفِ احساس ، چاهش را نگه دارد
قسم دادم خدای عشق را هر شب ؛ مقدّر کن
میان کافران ، دل ؛ قبله گاهش را نگه دارد
من از این فاصله با عکس رویت دلخوشم امّا
موّفّق می شود این برکه ماهش را نگه دارد؟
بزن لبخند تا یک لحظه از یُمن نگاه عشق
قلم هم ، بغض اشک و سوز آهش را نگه دارد
هزاران عشوه در لحن سکوتت باله میرقصد
چگونه میتواند دل ؛ نگاهش را نگه دارد ؟!
برای بردن دل چشمهای روشنت کافی ست
بگو فرماندهی حُسنت سپاهش را نگه دارد
فقطهمین!
. . .
در این شطرنج بی سرباز ، شاهش را نگه دارد
غمِ زخم از خودی خوردن به شعرم داد فرصت تا
برای یوسفِ احساس ، چاهش را نگه دارد
قسم دادم خدای عشق را هر شب ؛ مقدّر کن
میان کافران ، دل ؛ قبله گاهش را نگه دارد
من از این فاصله با عکس رویت دلخوشم امّا
موّفّق می شود این برکه ماهش را نگه دارد؟
بزن لبخند تا یک لحظه از یُمن نگاه عشق
قلم هم ، بغض اشک و سوز آهش را نگه دارد
هزاران عشوه در لحن سکوتت باله میرقصد
چگونه میتواند دل ؛ نگاهش را نگه دارد ؟!
برای بردن دل چشمهای روشنت کافی ست
بگو فرماندهی حُسنت سپاهش را نگه دارد
فقطهمین!
. . .
من آسمانِ پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
من آن طبیبِ زمین گیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگمم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم..
#فاضل_نظری
Elyasjan
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
من آن طبیبِ زمین گیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگمم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم..
#فاضل_نظری
Elyasjan
کافیست
صبح که
چشمانت را باز میکنی
لبخندی بزنی جانم
صبح که جای خودش را دارد
ظهر و عصر و شب هم
بخیر میشود...🍃
#محمد_خسروابادی
صبح که
چشمانت را باز میکنی
لبخندی بزنی جانم
صبح که جای خودش را دارد
ظهر و عصر و شب هم
بخیر میشود...🍃
#محمد_خسروابادی