Telegram Web Link
داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎نمایشنامه: " پرده آخر "
بقلم: شاهین بهرامی

صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشسته‌اند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد می‌شود و به سمت آن دو می‌آید و آرام روی زمین می‌نشیند.)


مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده

زن: آره دارم می‌بینم، پس چرا انقد ناراحته؟

مرد: خب چرا از خودش نمی‌پرسی؟

زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته می‌ترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که می‌شناسی

مرد: آره موافقم

زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.

مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟

زن: آره بیار، از هیچی بهتره

مرد: بفرما، خدمت شما

زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن

مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره

زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه‌؟

مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست

زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه

مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....

زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!

مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده

زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید

مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن

زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]

مرد: نه! نه! غیرممکنه

زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمی‌دونی این چقد بد رانندگی میکنه

مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره

زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خاله‌ی بیچاره‌ام از دلشوره‌ی همین منصور سکته کرد

مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟

زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...

مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟

زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و روده‌مون زد بیرون

مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره

زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه

مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید

زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا


( منصور می‌ایستد و چند ثانیه‌ای به آن دو خیره می‌شود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج می‌شود.)

زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟

مرد: آره، خیلی مسخره‌ست، مگه این نمرده بود؟

زن: شایدم‌ نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟

مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم

زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...

مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب

زن: [ آب دهنش را قورت می‌دهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت

مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم

زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زنده‌اس و ما مُردیم؟!

مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن

زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟

مرد: چه ربطی داره؟

زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه

مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.

زن: آره میدونم، منم‌ واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..

مرد: خدا بهش رحم کنه...


[ پرده ]

پایان

#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎‏مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای، درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد: و می‌گفت: «بار خدایا، بهشت نصیبم فرمای!»

یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمان‌ها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»

عبیدزاکانی
رساله دلگشا

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎یک روز، بهلول با یک چراغ در دست در بازار دیده شد. مردم پرسیدند: "این چراغ چه کار دارد؟" بهلول گفت: "من می‌خواستم یکی را پیدا کنم که همه کاره باشد." مردم گفتند: "آها، این چه کسی است؟" بهلول گفت: "آن کس که همه کاره است نفس خودم است. چون هر کاری که می‌کنم، نفس خودم انجام می‌دهم!"این حکایت نشان‌دهنده طبیعت طنزآمیز و پرمعنای حکایت‌های بهلول است که اغلب به شکل متناقض و با لحنی جذاب از مسائل جوامع و فلسفی بحرانی صحبت می‌کند.

لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
💎داستان کوتاه " کافه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- این‌ها را شهروز به وِیتِر می‌گوید و سپس رو به شیما که درست روبه‌رویش نشسته این طور ادامه می‌دهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر می‌کردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونه‌ام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره می‌شود و با ناراحتی می‌گوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را می‌گیرد با هیجان می‌گوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را می‌فشارد با صدایی آرام می‌گوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر می‌شود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم می‌زند و شیما هم قهوه‌ی اسپرسو‌اش را مزه مزه می‌کند غرق خنده و صحبت می‌شوند.

□□□                □□□              □□□

هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز می‌شود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده می‌شود! و سعی می‌‌‌کند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل می‌کند و نه تنها شهروز او را می‌بیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور می‌کند و در حالی که سعی می‌کند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ می‌دهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است..‌.
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد می‌شوند و پشت میزی می‌نشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم می‌زند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسو‌اش هست زیر چشمی نگاه می‌کند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و‌ گس می‌شود‌‌‌...
دختر جوان همراهش از او می‌پرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول می‌دهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.

پایان

#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ایلان ماسک چگونه از فقربه ثروتمند ترین انسان تاریخ تبدیل کند؟؟؟؟
@servatmanddd
@servatmanddd
داستان کوتاه «رخساره ای در شهر»
به قلم علی عاشوری

💎حالم خوش نبود، به یاد دوره‌ای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصله‌ی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب می‌کردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همه‌جا سرک بکشم بی‌آنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره‌ جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آن‌ها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمی‌بینند من مثل آن‌ها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آن‌ها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهم‌تر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور می‌کردم و روزها را به صندوقچه کهنه‌ی خاطراتم می‌سپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشته‌ها  به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه‌ کوچکی ساخته‌ بودند و با اشتیاق هم را می‌بوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرت‌آمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچ‌چیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کوله‌پشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، می‌توان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسه‌ای از گونه او گرفت، دختر چهره‌ای مهربان داشت ، خداحافظی آن‌ها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظاره‌گر شد ،همه‌چیز میان آن‌ها پررنگ بود و اطرافشان را رنگ‌آمیزی می‌کرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره می‌بخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشاره‌ای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم ‌نگفت ؛ لحظه‌ای گل را بو می‌کرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش می‌بست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی می‌خندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش می‌گذاشت و از خجالت  سر را پایین می‌انداخت، او حتی در نبود معشوقه‌اش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان‌ سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفه‌های ریز و سوزناکی می‌کرد که صدای بنفش سینه‌اش مو را به تن سیخ می‌کرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظه‌به‌لحظه نفس‌هایش بیشتر به شماره می‌افتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که  بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بی‌آنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دست‌فروشی  گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز  به او هم انتقال یافت بود، آن‌ قسمت چیزی نبود به‌جز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم  و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال  کودک کار هم‌تغییر کرد و  خوشحال با دستانی باز روی جدول‌ کنار خیابان لی‌لی بازی می‌کرد  و  گلبرگ‌های  گل سرخ دانه‌دانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگ‌های زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ،  حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشه‌ی دیگری از این شهر پژمرده و بی‌رنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی می‌کرد، ولی حیف که فقط نظاره‌گر آن بودم ، بااین‌وجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان ‌بر این است که به‌جایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود
داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه " تلب"
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دهه‌ی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا می‌کرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس‌ به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقه‌ی تمام میز دو نفره‌ی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز می‌درخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی می‌کردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق می‌زدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباس‌هایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار می‌آمد و بسیار خوش اندام‌تر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست رو‌به‌روی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانه‌ای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس‌ آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفره‌ی کثیفی با لکه‌های غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافه‌ای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمه‌ی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانه‌ای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمی‌دید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام  شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر می‌کرد.

#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه " ستون آخر "
بقلم : شاهین بهرامی

💎ستون آخر در صفحه‌ی آخر هنوز خالی بود.
یک خبر برای تکمیل روزنامه‌ی صبح فردا کم بود.
هوتن تمام جیب‌های کت و شلوارش، که بر روی صندلی افتاده بود را به دقت جستجو کرد و تمام یادداشت‌هایش را دوباره خواند.
ضبط‌ صوت کوچکش را روشن کرد و مصاحبه‌ها را مجددا گوش داد.
عکس‌های دوربینش را چک کرد.
نه، تمام آن خبرها را قبلا نوشته و برای سردبیر ارسال کرده بود.
مستأصل و عصبانی زیر لب گفت:
- اَه لعنتی، تو این همه کار و بدبختی نمی‌شد حالا این یه خبر کم نمی‌اومد...
هوتن همانطور که دور هال خانه‌اش می‌چرخید به سردبیر و غرغر‌هایش فکر می‌کرد.
به اجاره خانه‌ی عقب افتاده و بد‌هی‌هایش می‌اندیشید.
به عدم امنیت کاریش داشت فکر ‌می‌کرد که ناگهان پشتش تیر کشید و با سر به زمین افتاد.
□               □               □             □
ستون آخر در صفحه‌ی آخر روزنامه صبح فردا این طور تکمیل شد:
«بازگشت همه به سوی اوست
در گذشت ناگهانی خبرنگار روزنامه آقای
هوتن سعادت را...»

#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان " قصر صدف "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

" قسمت اول "

💎دو سالی می‌شد که ميترا از کامیار بی‌خبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آینده‌ی‌شان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس می‌کشید ولی زندگی نمی‌کرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانه‌نشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خواننده‌ی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خواننده‌ی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را می‌گرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانه‌ای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشم‌هایت برای چیست، سفره‌ی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصه‌ی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمی‌خواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات درد‌و‌دل کنم تا بلکه کمی سبک بشم‌.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم‌.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همه‌چی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصه‌های زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایه‌مون بود، خونه‌شون فقط چند تا در با خونه‌ی ما فاصله داشت‌.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمی‌شد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصه‌اش می‌کنم برات میترا، نمی‌خوام سرت رو درد بیارم. همه‌چی بین منو‌ رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشه‌ی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرام‌تر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانواده‌‌اش موافقت نکردن و هر چی منو، خانواده‌‌مو، خوده رویا و واسطه‌‌ها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محله‌ی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو‌ نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدف‌‌های ساحل شد و من با همون صدف‌ها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک می‌کردند.

پایان قسمت اول

#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎‏مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای، درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد: و می‌گفت: «بار خدایا، بهشت نصیبم فرمای!»

یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمان‌ها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»

عبیدزاکانی
رساله دلگشا

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان " قصر صدف"
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

"قسمت دوم"

💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا می‌کردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن‌‌‌، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجه‌ی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج می‌شود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمی‌توانست بکند‌.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه‌ می‌‌کند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمی‌داد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه..‌‌.
آرتوش انگار متوجه‌ی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار می‌داد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصنده‌ی ميترا خواست او را برای ادامه‌ی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آماده‌ی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامه‌ی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره‌، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همه‌چی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمی‌تونم، من نمی‌ت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش می‌کنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد‌.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست می‌خواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیق‌تری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند‌.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرف‌های ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
‌رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله‌ می‌اندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقه‌ی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهره‌ای عروس دقیق‌تر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش می‌چرخد.
چیزی را که می‌دید اصلا باور نمی‌کرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامه‌ی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این می‌اندیشید دنیا عجب باز‌یهای بی‌رحمانه و غیر قابل منتظره‌ای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمی‌توانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس ‌می‌کشید.
اول تصمیم گرفت بی‌سرو‌صدا آنجا را ترک کند.

پایان قسمت دوم

#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان " قصر صدف "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

"قسمت سوم و پایانی"

💎اما وقتی به یاد حرفایی که به ميترا زده بود افتاد، از خودش خجالت کشید.
برخاست به دستشویی رفت، آبی به سرو‌صورتش زد. چند دقیقه‌ای با خودش خلوت کرد و چیزهایی زیر لب گفت و در نهایت به سرکارش بازگشت و شروع به خواندن چند ترانه کرد.
یکبار که عروس و داماد به نزدیکی میز دی جی که آرتوش باشد رسیدند، آرتوش از موقعیت استفاده کرد، میکروفن را برداشت و درست در کنار عروس و شانه به شانه‌ی او ایستاد و شروع به خواندن کرد:

تو بیا تا بر قراره دنیا
منو تو به عشق هم بنازیم
مثل ماهی توی آب دریا
واسه هم "قصر صدف"بسازیم
پشت ابرا برسه صدای خنده ما
بره بازم بالاتر نزدیک ستاره ها
تو قلبمون جون بگیره آرزوهاااا

رویا با شنیدن این آهنگ ناگهان به سمت صاحب صدا برگشت و وقتی آرتوش رو درست در کنار خودش دید کم مانده بود از هوش برود. حس عجیبی به او دست داده بود.
شاید انتظار هر اتفاقی را داشت جز آن که آرتوش را در کنار خودش و در حال خواندن ترانه " قصر صدف " آن هم در شب عروسیش با کامیار ببیند.
تمام شیرینی آن شب به کامش تلخ شد و‌ دلش می‌خواست هر چه زودتر جشن تمام شود و از آن وضعیت بد خلاص گردد.
همچنین از این که آرتوش به نوعی به قولش وفا کرده و این آهنگ را برای او می‌خواند، خجل و شرمسار شده بود.
صحنه‌‌ی بسیار تلخی بود. حتی شاید تلخ‌تر از زمانی که در فیلم کازابلانکا، ریک ( همفری بوگارت ) در ایستگاه قطار نامه‌ی ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) را زیر باران و با چشمانی اشکبار می‌خواند.
در سوی دیگر هم برای لحظاتی نگاه کامیار و ميترا بهم گره خورد.
آنجا انگار وضع فرق می‌کرد و کامیار سریع نگاهش را دزدید و خودش را به ندیدن زد و ميترا همچنان مشغول تلخ‌ترین رقص عمرش بود.
و آرتوش همچنان با حالت عجیبی بین خنده و گریه می‌خواند...

به من امید میده حرفای شیرینت
گرمی اون بوسه های آتشینت
نمی خوام از گونه هات بریزه اشکی
رو شیار گونه های نازنینت
دوست دارم زنگ صداتو
رنگ خوش رنگ چشاتو
زندگی شیرینه با تو....

ساعتی بعد عروسی به پایان رسید.
همه جا خلوت و نیمه تاریک شد، انگار از ابتدا هم در آنجا هیچ خبری نبوده...
ميترا و آرتوش شانه به شانه‌ی هم، آرام و ساکت بدون کوچکترین حرفی به سمت درب خروجی سالن در حرکت بودند.
به جلوی درب که رسیدن، ميترا به سمت آرتوش برگشت و با لحنی که هیچ حالت و حسی در آن نبود پرسید:
-رویا بود؟ آره؟ عروس رویا بود؟
آرتوش کمی سرش را بالا آورد و به چشمان ميترا نگریست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
سپس هر دو در جهت مخالف هم به راه افتادند و در اعماق تاریکی ناپدید شدند.

پایان

#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
" ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺴﯿﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ، ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ. "
ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ!
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ:
" ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ
ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ
ﻫﺎﯾﯽ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. "
ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ
ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ! ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ،
ﭼﻮﻥ ﺫﻫﻨﯿﺘﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ
ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﻀﺎﺩ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ!
ﭼﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ‏« ﻋﺎﺷﻖ ‏» ، ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ‏« ﻻﯾﻖ ‏» ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ .
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ، ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺟﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍ، ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ!
ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺮﺍﻓﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ ؛ ﺗﺎ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ:
ﺑﺪﻭﻥ " ﻋﺸﻖ " ؛ ﻧﻪ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺘﻢ .
ﻭ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ،
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ
ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻡ .

#ﻓﺮﻭﻍ_ﻓﺮخزﺍﺩ

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
2024/09/29 04:23:54
Back to Top
HTML Embed Code: