💎مردی که دیر به خانه میرفت از ترس زنش از دیوار خانه بالا رفت و خود را به پشت بام رساند. از آن جا خود را از راه کولر به انباری سر داد. انباری را مرتب کرد و بعد با دلایلی قانعکننده از پلهها بالا رفت، اما زنش در خانه نبود.
#رسول_یونان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#رسول_یونان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📖 حکایت
يک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور که توی کوچههای روستا می گشت ديد مردم به يک خانه زياد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين کاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#عبید_زاکانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
يک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور که توی کوچههای روستا می گشت ديد مردم به يک خانه زياد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين کاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#عبید_زاکانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
تشخیص مصلحت
💎آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند
را دوست دارم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی جاها چادری اند
و بعضی جاها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!
#نیلوفر_نیکبنیاد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند
را دوست دارم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی جاها چادری اند
و بعضی جاها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!
#نیلوفر_نیکبنیاد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#تیکه_کتاب
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎وقتى براى كودكانتان اسم انتخاب ميكنيد خيلى دقت كنيد
مخصوصاً اگر دختر بود ،ماه ها بشينيد و فقط فكر كنيد
اسمى كه انتخاب ميكنيد
مى شود نقطه ضعفى براى ناز كردن هايش
مى شود خنده گوشه لبش در هنگام ناراحتى
مى شود بهترين حس دنيا وقتى از دهان عشقش مى شنود
حواستان باشد اسمى انتخاب كنيد
كه كَسْرِه ،زياد به آن نيايد
و اِلا دخترتان را با هر كسره ،مال خودشان ميكنند
اما تا ميشود اسمش همراه با "ميم" مالكيت زيبا شود
چون دخترتان روزى چندصدبار ميتواند از نو عاشق شود.
#الف_كاف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مخصوصاً اگر دختر بود ،ماه ها بشينيد و فقط فكر كنيد
اسمى كه انتخاب ميكنيد
مى شود نقطه ضعفى براى ناز كردن هايش
مى شود خنده گوشه لبش در هنگام ناراحتى
مى شود بهترين حس دنيا وقتى از دهان عشقش مى شنود
حواستان باشد اسمى انتخاب كنيد
كه كَسْرِه ،زياد به آن نيايد
و اِلا دخترتان را با هر كسره ،مال خودشان ميكنند
اما تا ميشود اسمش همراه با "ميم" مالكيت زيبا شود
چون دخترتان روزى چندصدبار ميتواند از نو عاشق شود.
#الف_كاف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
-چرا رنجم میدهی؟ -چون دوستت دارم. آنگاه او خشمگین میشد. -نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را میخواهیم نه رنجش را. -وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را میخواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج. -پس، تو به عمد مرا رنج میدهی؟ -بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
📗بارون درخت نشین
🖋️ ایتالو کالوینو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📗بارون درخت نشین
🖋️ ایتالو کالوینو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#تیکه_کتاب
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎پرسید: از من چی میخوای؟
گفتم: آرامش...
گفت چه کم توقع...!
گفتم برعکس من آدم پر توقعی هستم
چون آرامش چیزی نیست که هر کسی
بتونه اونو به آدم بده!
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گفتم: آرامش...
گفت چه کم توقع...!
گفتم برعکس من آدم پر توقعی هستم
چون آرامش چیزی نیست که هر کسی
بتونه اونو به آدم بده!
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟ فکر کرد. خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم. گفتم چی رو از دست دادی؟ گفت چیزی که فکر می کردم همیشه دارم. می دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته هاش میشه. میگه اینکه هست. بذار برم سراغ باقی چیزا ... حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه.
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.
#حسین_حائریان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.
#حسین_حائریان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان " قصر صدف "
نوشتهی: شاهین بهرامی
" قسمت اول "
💎دو سالی میشد که ميترا از کامیار بیخبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آیندهیشان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس میکشید ولی زندگی نمیکرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانهنشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خوانندهی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خوانندهی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را میگرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانهای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشمهایت برای چیست، سفرهی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصهی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمیخواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات دردودل کنم تا بلکه کمی سبک بشم.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همهچی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصههای زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایهمون بود، خونهشون فقط چند تا در با خونهی ما فاصله داشت.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمیشد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصهاش میکنم برات میترا، نمیخوام سرت رو درد بیارم. همهچی بین منو رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشهی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرامتر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانوادهاش موافقت نکردن و هر چی منو، خانوادهمو، خوده رویا و واسطهها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محلهی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدفهای ساحل شد و من با همون صدفها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک میکردند.
پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
نوشتهی: شاهین بهرامی
" قسمت اول "
💎دو سالی میشد که ميترا از کامیار بیخبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آیندهیشان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس میکشید ولی زندگی نمیکرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانهنشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خوانندهی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خوانندهی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را میگرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانهای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشمهایت برای چیست، سفرهی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصهی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمیخواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات دردودل کنم تا بلکه کمی سبک بشم.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همهچی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصههای زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایهمون بود، خونهشون فقط چند تا در با خونهی ما فاصله داشت.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمیشد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصهاش میکنم برات میترا، نمیخوام سرت رو درد بیارم. همهچی بین منو رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشهی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرامتر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانوادهاش موافقت نکردن و هر چی منو، خانوادهمو، خوده رویا و واسطهها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محلهی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدفهای ساحل شد و من با همون صدفها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک میکردند.
پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
شما دارای کدام قدرت ماورایی هستید؟!
راه ها شناخت قدرت های ماورائی و ده ها راه دیگر برای شناخت خود در کانال زیر 👇👇
@ehsasvabavar
https://www.tg-me.com/+jmMUs5Dq7bhhZTBk
https://www.tg-me.com/+jmMUs5Dq7bhhZTBk
راه ها شناخت قدرت های ماورائی و ده ها راه دیگر برای شناخت خود در کانال زیر 👇👇
@ehsasvabavar
https://www.tg-me.com/+jmMUs5Dq7bhhZTBk
https://www.tg-me.com/+jmMUs5Dq7bhhZTBk
داستان " قصر صدف"
نوشتهی : شاهین بهرامی
"قسمت دوم"
💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا میکردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجهی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج میشود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمیتوانست بکند.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه میکند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمیداد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه...
آرتوش انگار متوجهی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار میداد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصندهی ميترا خواست او را برای ادامهی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آمادهی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامهی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همهچی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمیتونم، من نمیت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش میکنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست میخواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیقتری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرفهای ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله میاندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقهی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهرهای عروس دقیقتر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش میچرخد.
چیزی را که میدید اصلا باور نمیکرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامهی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این میاندیشید دنیا عجب بازیهای بیرحمانه و غیر قابل منتظرهای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمیتوانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس میکشید.
اول تصمیم گرفت بیسروصدا آنجا را ترک کند.
پایان قسمت دوم
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
نوشتهی : شاهین بهرامی
"قسمت دوم"
💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا میکردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجهی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج میشود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمیتوانست بکند.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه میکند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمیداد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه...
آرتوش انگار متوجهی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار میداد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصندهی ميترا خواست او را برای ادامهی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آمادهی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامهی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همهچی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمیتونم، من نمیت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش میکنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست میخواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیقتری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرفهای ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله میاندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقهی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهرهای عروس دقیقتر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش میچرخد.
چیزی را که میدید اصلا باور نمیکرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامهی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این میاندیشید دنیا عجب بازیهای بیرحمانه و غیر قابل منتظرهای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمیتوانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس میکشید.
اول تصمیم گرفت بیسروصدا آنجا را ترک کند.
پایان قسمت دوم
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
داستان " قصر صدف "
نوشتهی: شاهین بهرامی
"قسمت سوم و پایانی"
💎اما وقتی به یاد حرفایی که به ميترا زده بود افتاد، از خودش خجالت کشید.
برخاست به دستشویی رفت، آبی به سروصورتش زد. چند دقیقهای با خودش خلوت کرد و چیزهایی زیر لب گفت و در نهایت به سرکارش بازگشت و شروع به خواندن چند ترانه کرد.
یکبار که عروس و داماد به نزدیکی میز دی جی که آرتوش باشد رسیدند، آرتوش از موقعیت استفاده کرد، میکروفن را برداشت و درست در کنار عروس و شانه به شانهی او ایستاد و شروع به خواندن کرد:
تو بیا تا بر قراره دنیا
منو تو به عشق هم بنازیم
مثل ماهی توی آب دریا
واسه هم "قصر صدف"بسازیم
پشت ابرا برسه صدای خنده ما
بره بازم بالاتر نزدیک ستاره ها
تو قلبمون جون بگیره آرزوهاااا
رویا با شنیدن این آهنگ ناگهان به سمت صاحب صدا برگشت و وقتی آرتوش رو درست در کنار خودش دید کم مانده بود از هوش برود. حس عجیبی به او دست داده بود.
شاید انتظار هر اتفاقی را داشت جز آن که آرتوش را در کنار خودش و در حال خواندن ترانه " قصر صدف " آن هم در شب عروسیش با کامیار ببیند.
تمام شیرینی آن شب به کامش تلخ شد و دلش میخواست هر چه زودتر جشن تمام شود و از آن وضعیت بد خلاص گردد.
همچنین از این که آرتوش به نوعی به قولش وفا کرده و این آهنگ را برای او میخواند، خجل و شرمسار شده بود.
صحنهی بسیار تلخی بود. حتی شاید تلختر از زمانی که در فیلم کازابلانکا، ریک ( همفری بوگارت ) در ایستگاه قطار نامهی ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) را زیر باران و با چشمانی اشکبار میخواند.
در سوی دیگر هم برای لحظاتی نگاه کامیار و ميترا بهم گره خورد.
آنجا انگار وضع فرق میکرد و کامیار سریع نگاهش را دزدید و خودش را به ندیدن زد و ميترا همچنان مشغول تلخترین رقص عمرش بود.
و آرتوش همچنان با حالت عجیبی بین خنده و گریه میخواند...
به من امید میده حرفای شیرینت
گرمی اون بوسه های آتشینت
نمی خوام از گونه هات بریزه اشکی
رو شیار گونه های نازنینت
دوست دارم زنگ صداتو
رنگ خوش رنگ چشاتو
زندگی شیرینه با تو....
ساعتی بعد عروسی به پایان رسید.
همه جا خلوت و نیمه تاریک شد، انگار از ابتدا هم در آنجا هیچ خبری نبوده...
ميترا و آرتوش شانه به شانهی هم، آرام و ساکت بدون کوچکترین حرفی به سمت درب خروجی سالن در حرکت بودند.
به جلوی درب که رسیدن، ميترا به سمت آرتوش برگشت و با لحنی که هیچ حالت و حسی در آن نبود پرسید:
-رویا بود؟ آره؟ عروس رویا بود؟
آرتوش کمی سرش را بالا آورد و به چشمان ميترا نگریست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
سپس هر دو در جهت مخالف هم به راه افتادند و در اعماق تاریکی ناپدید شدند.
پایان
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی: شاهین بهرامی
"قسمت سوم و پایانی"
💎اما وقتی به یاد حرفایی که به ميترا زده بود افتاد، از خودش خجالت کشید.
برخاست به دستشویی رفت، آبی به سروصورتش زد. چند دقیقهای با خودش خلوت کرد و چیزهایی زیر لب گفت و در نهایت به سرکارش بازگشت و شروع به خواندن چند ترانه کرد.
یکبار که عروس و داماد به نزدیکی میز دی جی که آرتوش باشد رسیدند، آرتوش از موقعیت استفاده کرد، میکروفن را برداشت و درست در کنار عروس و شانه به شانهی او ایستاد و شروع به خواندن کرد:
تو بیا تا بر قراره دنیا
منو تو به عشق هم بنازیم
مثل ماهی توی آب دریا
واسه هم "قصر صدف"بسازیم
پشت ابرا برسه صدای خنده ما
بره بازم بالاتر نزدیک ستاره ها
تو قلبمون جون بگیره آرزوهاااا
رویا با شنیدن این آهنگ ناگهان به سمت صاحب صدا برگشت و وقتی آرتوش رو درست در کنار خودش دید کم مانده بود از هوش برود. حس عجیبی به او دست داده بود.
شاید انتظار هر اتفاقی را داشت جز آن که آرتوش را در کنار خودش و در حال خواندن ترانه " قصر صدف " آن هم در شب عروسیش با کامیار ببیند.
تمام شیرینی آن شب به کامش تلخ شد و دلش میخواست هر چه زودتر جشن تمام شود و از آن وضعیت بد خلاص گردد.
همچنین از این که آرتوش به نوعی به قولش وفا کرده و این آهنگ را برای او میخواند، خجل و شرمسار شده بود.
صحنهی بسیار تلخی بود. حتی شاید تلختر از زمانی که در فیلم کازابلانکا، ریک ( همفری بوگارت ) در ایستگاه قطار نامهی ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) را زیر باران و با چشمانی اشکبار میخواند.
در سوی دیگر هم برای لحظاتی نگاه کامیار و ميترا بهم گره خورد.
آنجا انگار وضع فرق میکرد و کامیار سریع نگاهش را دزدید و خودش را به ندیدن زد و ميترا همچنان مشغول تلخترین رقص عمرش بود.
و آرتوش همچنان با حالت عجیبی بین خنده و گریه میخواند...
به من امید میده حرفای شیرینت
گرمی اون بوسه های آتشینت
نمی خوام از گونه هات بریزه اشکی
رو شیار گونه های نازنینت
دوست دارم زنگ صداتو
رنگ خوش رنگ چشاتو
زندگی شیرینه با تو....
ساعتی بعد عروسی به پایان رسید.
همه جا خلوت و نیمه تاریک شد، انگار از ابتدا هم در آنجا هیچ خبری نبوده...
ميترا و آرتوش شانه به شانهی هم، آرام و ساکت بدون کوچکترین حرفی به سمت درب خروجی سالن در حرکت بودند.
به جلوی درب که رسیدن، ميترا به سمت آرتوش برگشت و با لحنی که هیچ حالت و حسی در آن نبود پرسید:
-رویا بود؟ آره؟ عروس رویا بود؟
آرتوش کمی سرش را بالا آورد و به چشمان ميترا نگریست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
سپس هر دو در جهت مخالف هم به راه افتادند و در اعماق تاریکی ناپدید شدند.
پایان
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎آدميزاد فقط
با آب و نان و هوا
نيست كه زنده است
اين را دانستم و میدانم
كه آدم به آدم است كه زنده است
آدم به عشق آدم زنده است!
#محمود_دولت_آبادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
با آب و نان و هوا
نيست كه زنده است
اين را دانستم و میدانم
كه آدم به آدم است كه زنده است
آدم به عشق آدم زنده است!
#محمود_دولت_آبادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎دركلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسه:
«فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار کشید؟»
ماكس میگه:
«چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می ره و می پرسه: «می تونم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم؟!»
كشیش میگه: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبیه!»
جك نتیجه رو برا دوستش ماکس بازگو می كنه ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم.
مطمئناََ!!!
حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟
نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!
پس باید سوال رو درست پرسید!
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
«فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار کشید؟»
ماكس میگه:
«چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می ره و می پرسه: «می تونم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم؟!»
كشیش میگه: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبیه!»
جك نتیجه رو برا دوستش ماکس بازگو می كنه ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم.
مطمئناََ!!!
حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟
نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!
پس باید سوال رو درست پرسید!
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories