💎بعد چهارده سال سیگارش را ترک کرده بود
بهش گفتم چه حسی داری ؟
گفت حس نترسیدن حالا هرکسی رو بخوام میتونم ترک کنم!
#سعید_محمد_مرکبیان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بهش گفتم چه حسی داری ؟
گفت حس نترسیدن حالا هرکسی رو بخوام میتونم ترک کنم!
#سعید_محمد_مرکبیان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه " تلب"
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دههی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا میکرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقهی تمام میز دو نفرهی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز میدرخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی میکردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق میزدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباسهایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار میآمد و بسیار خوش اندامتر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست روبهروی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانهای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفرهی کثیفی با لکههای غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافهای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمهی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانهای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمیدید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر میکرد.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دههی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا میکرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقهی تمام میز دو نفرهی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز میدرخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی میکردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق میزدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباسهایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار میآمد و بسیار خوش اندامتر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست روبهروی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانهای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفرهی کثیفی با لکههای غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافهای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمهی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانهای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمیدید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر میکرد.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️تیزر دوره آرزوی تو دستور توست
فایل صوتی کوین ترودو
چرااااااااااااا دوره کوین ترودو؟؟؟
⭕️➕ کوین ترودو مولتی مولتی میلیاردره و هیچ نیازی حتی به پول آموزش نداره و کاملا با دلش آموزش میده
⭕️➕ او از اصولی صحبت میکنه که سالهای سال در گروههای مخفی (مانند فراماسونری و ...) تدریس شده و افراد زیادی مانند اندرو کارنگی و راکفلر به وسیله این روشها پولدارترین افراد زمان خود شدند
⭕️➕ اون نه تنها بسیار ثروتمند است بلکه دوستانش هم همه مولتی میلیاردر هستند به قول خودش من دوستانی دارم که اکثر معاملات نفتی اروپا مال آنهاست!!! و در این سمینار هستند.
💶 قیمت دوره با تخفیف تکرار نشدنی: 80هزارتومان به زودی افزایش قیمت جدید خواهیم داشت
❌❌❌توجه کنید قیمت اصلی این دوره صوتی 390هزارتومان میباشد درحال حاضر میتوانید باتخفیف ویژه فقط با89هزار تومان این دوره را تهیه کنید.
✅ برای دریافت فایل های دوره، لطفا بعد از پرداخت موفق، تصویر فیش واریزی را به ایدی تلگرامی زیر ارسال فرمایید.
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
فایل صوتی کوین ترودو
چرااااااااااااا دوره کوین ترودو؟؟؟
⭕️➕ کوین ترودو مولتی مولتی میلیاردره و هیچ نیازی حتی به پول آموزش نداره و کاملا با دلش آموزش میده
⭕️➕ او از اصولی صحبت میکنه که سالهای سال در گروههای مخفی (مانند فراماسونری و ...) تدریس شده و افراد زیادی مانند اندرو کارنگی و راکفلر به وسیله این روشها پولدارترین افراد زمان خود شدند
⭕️➕ اون نه تنها بسیار ثروتمند است بلکه دوستانش هم همه مولتی میلیاردر هستند به قول خودش من دوستانی دارم که اکثر معاملات نفتی اروپا مال آنهاست!!! و در این سمینار هستند.
💶 قیمت دوره با تخفیف تکرار نشدنی: 80هزارتومان به زودی افزایش قیمت جدید خواهیم داشت
❌❌❌توجه کنید قیمت اصلی این دوره صوتی 390هزارتومان میباشد درحال حاضر میتوانید باتخفیف ویژه فقط با89هزار تومان این دوره را تهیه کنید.
✅ برای دریافت فایل های دوره، لطفا بعد از پرداخت موفق، تصویر فیش واریزی را به ایدی تلگرامی زیر ارسال فرمایید.
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
Audio
❇️ جلسه اول دوره آرزوی تو دستور توست ❇️
رایگان برای اعضای کانال🎁
✅دوستان فقط قسمت اول به رایگان در کانال قرار گرفته
قیمت دوره آرزوی تو دستور توست فقط و فقط 89هزار تومن❌❌
دوره شامل 13فایل صوتی میباشد 🌹🌹
خرید دوره
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
رایگان برای اعضای کانال🎁
✅دوستان فقط قسمت اول به رایگان در کانال قرار گرفته
قیمت دوره آرزوی تو دستور توست فقط و فقط 89هزار تومن❌❌
دوره شامل 13فایل صوتی میباشد 🌹🌹
خرید دوره
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
💎زندگى، قبل از هرچيز زندگى ست ..
گل مى خواهد، موسيقى مى خواهد، زيبايى مى خواهد ..
زندگى، حتى اگر يكسره جنگيدن هم باشد،
خستگى در كردن مى خواهد ..
عطر شمعدانى ها را بوييدن مى خواهد ..
خشونت هست، قبول؛
اما خوشونت، أصل كه نيست،
زايده است، انگل است، مرض است. ما بايد به اصلمان برگرديم.
زخم را-كه مظهر خشونت است- با زخم نمى بندند،
با نوار نرم و پنبه پاك مى بندند،
با محبت، با عشق ...
#نادر_ابراهیمی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گل مى خواهد، موسيقى مى خواهد، زيبايى مى خواهد ..
زندگى، حتى اگر يكسره جنگيدن هم باشد،
خستگى در كردن مى خواهد ..
عطر شمعدانى ها را بوييدن مى خواهد ..
خشونت هست، قبول؛
اما خوشونت، أصل كه نيست،
زايده است، انگل است، مرض است. ما بايد به اصلمان برگرديم.
زخم را-كه مظهر خشونت است- با زخم نمى بندند،
با نوار نرم و پنبه پاك مى بندند،
با محبت، با عشق ...
#نادر_ابراهیمی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه «رخساره ای در شهر»
✍ به قلم علی عاشوری
💎حالم خوش نبود، به یاد دورهای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصلهی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب میکردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همهجا سرک بکشم بیآنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آنها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمیبینند من مثل آنها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آنها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهمتر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور میکردم و روزها را به صندوقچه کهنهی خاطراتم میسپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشتهها به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه کوچکی ساخته بودند و با اشتیاق هم را میبوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرتآمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچچیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کولهپشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، میتوان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسهای از گونه او گرفت، دختر چهرهای مهربان داشت ، خداحافظی آنها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظارهگر شد ،همهچیز میان آنها پررنگ بود و اطرافشان را رنگآمیزی میکرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره میبخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشارهای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم نگفت ؛ لحظهای گل را بو میکرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش میبست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی میخندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش میگذاشت و از خجالت سر را پایین میانداخت، او حتی در نبود معشوقهاش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفههای ریز و سوزناکی میکرد که صدای بنفش سینهاش مو را به تن سیخ میکرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظهبهلحظه نفسهایش بیشتر به شماره میافتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بیآنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دستفروشی گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز به او هم انتقال یافت بود، آن قسمت چیزی نبود بهجز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال کودک کار همتغییر کرد و خوشحال با دستانی باز روی جدول کنار خیابان لیلی بازی میکرد و گلبرگهای گل سرخ دانهدانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگهای زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ، حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشهی دیگری از این شهر پژمرده و بیرنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی میکرد، ولی حیف که فقط نظارهگر آن بودم ، بااینوجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان بر این است که بهجایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
✍ به قلم علی عاشوری
💎حالم خوش نبود، به یاد دورهای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصلهی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب میکردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همهجا سرک بکشم بیآنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آنها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمیبینند من مثل آنها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آنها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهمتر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور میکردم و روزها را به صندوقچه کهنهی خاطراتم میسپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشتهها به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه کوچکی ساخته بودند و با اشتیاق هم را میبوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرتآمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچچیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کولهپشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، میتوان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسهای از گونه او گرفت، دختر چهرهای مهربان داشت ، خداحافظی آنها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظارهگر شد ،همهچیز میان آنها پررنگ بود و اطرافشان را رنگآمیزی میکرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره میبخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشارهای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم نگفت ؛ لحظهای گل را بو میکرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش میبست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی میخندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش میگذاشت و از خجالت سر را پایین میانداخت، او حتی در نبود معشوقهاش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفههای ریز و سوزناکی میکرد که صدای بنفش سینهاش مو را به تن سیخ میکرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظهبهلحظه نفسهایش بیشتر به شماره میافتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بیآنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دستفروشی گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز به او هم انتقال یافت بود، آن قسمت چیزی نبود بهجز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال کودک کار همتغییر کرد و خوشحال با دستانی باز روی جدول کنار خیابان لیلی بازی میکرد و گلبرگهای گل سرخ دانهدانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگهای زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ، حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشهی دیگری از این شهر پژمرده و بیرنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی میکرد، ولی حیف که فقط نظارهگر آن بودم ، بااینوجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان بر این است که بهجایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#یک_دقیقه_مطالعه 📚
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو
اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد افلیج اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ، زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده ای رحم نکند!
📚 کلیله و دمنه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو
اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد افلیج اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ، زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده ای رحم نکند!
📚 کلیله و دمنه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مردی که دیر به خانه میرفت از ترس زنش از دیوار خانه بالا رفت و خود را به پشت بام رساند. از آن جا خود را از راه کولر به انباری سر داد. انباری را مرتب کرد و بعد با دلایلی قانعکننده از پلهها بالا رفت، اما زنش در خانه نبود.
#رسول_یونان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#رسول_یونان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📖 حکایت
يک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور که توی کوچههای روستا می گشت ديد مردم به يک خانه زياد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين کاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#عبید_زاکانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
يک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور که توی کوچههای روستا می گشت ديد مردم به يک خانه زياد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين کاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#عبید_زاکانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
تشخیص مصلحت
💎آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند
را دوست دارم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی جاها چادری اند
و بعضی جاها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!
#نیلوفر_نیکبنیاد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند
را دوست دارم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی جاها چادری اند
و بعضی جاها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!
#نیلوفر_نیکبنیاد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#تیکه_کتاب
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎وقتى براى كودكانتان اسم انتخاب ميكنيد خيلى دقت كنيد
مخصوصاً اگر دختر بود ،ماه ها بشينيد و فقط فكر كنيد
اسمى كه انتخاب ميكنيد
مى شود نقطه ضعفى براى ناز كردن هايش
مى شود خنده گوشه لبش در هنگام ناراحتى
مى شود بهترين حس دنيا وقتى از دهان عشقش مى شنود
حواستان باشد اسمى انتخاب كنيد
كه كَسْرِه ،زياد به آن نيايد
و اِلا دخترتان را با هر كسره ،مال خودشان ميكنند
اما تا ميشود اسمش همراه با "ميم" مالكيت زيبا شود
چون دخترتان روزى چندصدبار ميتواند از نو عاشق شود.
#الف_كاف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مخصوصاً اگر دختر بود ،ماه ها بشينيد و فقط فكر كنيد
اسمى كه انتخاب ميكنيد
مى شود نقطه ضعفى براى ناز كردن هايش
مى شود خنده گوشه لبش در هنگام ناراحتى
مى شود بهترين حس دنيا وقتى از دهان عشقش مى شنود
حواستان باشد اسمى انتخاب كنيد
كه كَسْرِه ،زياد به آن نيايد
و اِلا دخترتان را با هر كسره ،مال خودشان ميكنند
اما تا ميشود اسمش همراه با "ميم" مالكيت زيبا شود
چون دخترتان روزى چندصدبار ميتواند از نو عاشق شود.
#الف_كاف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
-چرا رنجم میدهی؟ -چون دوستت دارم. آنگاه او خشمگین میشد. -نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را میخواهیم نه رنجش را. -وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را میخواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج. -پس، تو به عمد مرا رنج میدهی؟ -بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
📗بارون درخت نشین
🖋️ ایتالو کالوینو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📗بارون درخت نشین
🖋️ ایتالو کالوینو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#تیکه_کتاب
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎پرسید: از من چی میخوای؟
گفتم: آرامش...
گفت چه کم توقع...!
گفتم برعکس من آدم پر توقعی هستم
چون آرامش چیزی نیست که هر کسی
بتونه اونو به آدم بده!
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گفتم: آرامش...
گفت چه کم توقع...!
گفتم برعکس من آدم پر توقعی هستم
چون آرامش چیزی نیست که هر کسی
بتونه اونو به آدم بده!
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟ فکر کرد. خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم. گفتم چی رو از دست دادی؟ گفت چیزی که فکر می کردم همیشه دارم. می دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته هاش میشه. میگه اینکه هست. بذار برم سراغ باقی چیزا ... حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه.
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.
#حسین_حائریان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.
#حسین_حائریان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories