💎یک روز، بهلول با یک چراغ در دست در بازار دیده شد. مردم پرسیدند: "این چراغ چه کار دارد؟" بهلول گفت: "من میخواستم یکی را پیدا کنم که همه کاره باشد." مردم گفتند: "آها، این چه کسی است؟" بهلول گفت: "آن کس که همه کاره است نفس خودم است. چون هر کاری که میکنم، نفس خودم انجام میدهم!"این حکایت نشاندهنده طبیعت طنزآمیز و پرمعنای حکایتهای بهلول است که اغلب به شکل متناقض و با لحنی جذاب از مسائل جوامع و فلسفی بحرانی صحبت میکند.
لطفا کانال بهشت را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌹
♻️
♻️♻️
لطفا کانال بهشت را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌹
♻️
♻️♻️
💎روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد.
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی:
توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگیست، اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن. خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات.
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم.
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی.
#کارل_گوستاو_یونگ
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی:
توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگیست، اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن. خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات.
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم.
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی.
#کارل_گوستاو_یونگ
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎اولین باری که حس کردم دوستش دارم رو یادم نمیاد، اما اولین باری که گفت «دوستت دارم » رو فراموش نمیکنم.
یه روزایی توی زندگی هست که دیگه برنمیگرده، یه آدمایی به زندگیت میان که دیگه تکرار نمیشن، یه کسایی از زندگیت میرن که جاشون همیشه خالی میمونه.
اگه این شانس رو داشتم که به عقب برگردم، میرفتم به اولین روزی که اسمم رو صدا زد. به اولین باری که میخواست یه حرفی رو بزنه و نتونست. به روزی که دوستم داشت و نگفت. انقدر توی اون روز میمونم که همونجا بمیرم.
مگه آدم چندبار این شانس رو داره که خودش رو توی چشمای کسی ببینه؟!
#پویاجمشیدی
یه روزایی توی زندگی هست که دیگه برنمیگرده، یه آدمایی به زندگیت میان که دیگه تکرار نمیشن، یه کسایی از زندگیت میرن که جاشون همیشه خالی میمونه.
اگه این شانس رو داشتم که به عقب برگردم، میرفتم به اولین روزی که اسمم رو صدا زد. به اولین باری که میخواست یه حرفی رو بزنه و نتونست. به روزی که دوستم داشت و نگفت. انقدر توی اون روز میمونم که همونجا بمیرم.
مگه آدم چندبار این شانس رو داره که خودش رو توی چشمای کسی ببینه؟!
#پویاجمشیدی
💎دوستم زنگ زده بود تا خبر ازدواج آن یکی دوست مشترکمان را بدهد.
داشت میگفت شوهرش تاجر فرش است و انگشتر نامزدیاش سیزده میلیون میارزیده است.
همینطور داشت از داماد پولدار میگفت که پرسیدم: بهنظرت داماد بلد است بادبادک درست کند؟!
پقی زد زیر خنده و گفت: مردهشور تو و ملاکهای مسخرهات را ببرد. هنوز معتقدی مردها باید بلد باشند بادبادک درست کنند؟
خواستم بگویم مردهشور هر چه داماد پولداری را ببرم که بادبادک درستکردن بلد نیست. نگفتم اما. تقصیر داماد چه بود وقتی دوست ما پول میخواست نه بادبادک!
خلاصه کنم.
اگر هنوز ازدواج نکردهاید و حتی با مردی رابطهای جدی و عاطفی ندارید، قبل از هر کدام از اینها بپرسید درست کردن بادبادک یا فرفرهٔ کاغذی را بلد است یا نه.
نمیخوام قضیهٔ را سانتیمانتال کنم اما مردی که درست کردن این دوتا را بلد باشد، یعنی کودکی قشنگی را پشت سر گذاشته و مردی که کودکی قشنگی را پشت سر گذاشته....
یکروزی خودتان متوجه تفاوت مردی که بلد است با دستهایش چیزی درست کند و کاغذی را لمس کند، با مردی که اینکارها را بلد نیست میشوید.
از ما گفتن بود...
#فاطمه_بهروزفخر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داشت میگفت شوهرش تاجر فرش است و انگشتر نامزدیاش سیزده میلیون میارزیده است.
همینطور داشت از داماد پولدار میگفت که پرسیدم: بهنظرت داماد بلد است بادبادک درست کند؟!
پقی زد زیر خنده و گفت: مردهشور تو و ملاکهای مسخرهات را ببرد. هنوز معتقدی مردها باید بلد باشند بادبادک درست کنند؟
خواستم بگویم مردهشور هر چه داماد پولداری را ببرم که بادبادک درستکردن بلد نیست. نگفتم اما. تقصیر داماد چه بود وقتی دوست ما پول میخواست نه بادبادک!
خلاصه کنم.
اگر هنوز ازدواج نکردهاید و حتی با مردی رابطهای جدی و عاطفی ندارید، قبل از هر کدام از اینها بپرسید درست کردن بادبادک یا فرفرهٔ کاغذی را بلد است یا نه.
نمیخوام قضیهٔ را سانتیمانتال کنم اما مردی که درست کردن این دوتا را بلد باشد، یعنی کودکی قشنگی را پشت سر گذاشته و مردی که کودکی قشنگی را پشت سر گذاشته....
یکروزی خودتان متوجه تفاوت مردی که بلد است با دستهایش چیزی درست کند و کاغذی را لمس کند، با مردی که اینکارها را بلد نیست میشوید.
از ما گفتن بود...
#فاطمه_بهروزفخر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎بعد چهارده سال سیگارش را ترک کرده بود
بهش گفتم چه حسی داری ؟
گفت حس نترسیدن حالا هرکسی رو بخوام میتونم ترک کنم!
#سعید_محمد_مرکبیان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بهش گفتم چه حسی داری ؟
گفت حس نترسیدن حالا هرکسی رو بخوام میتونم ترک کنم!
#سعید_محمد_مرکبیان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه " تلب"
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دههی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا میکرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقهی تمام میز دو نفرهی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز میدرخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی میکردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق میزدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباسهایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار میآمد و بسیار خوش اندامتر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست روبهروی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانهای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفرهی کثیفی با لکههای غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافهای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمهی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانهای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمیدید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر میکرد.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دههی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا میکرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقهی تمام میز دو نفرهی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز میدرخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی میکردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق میزدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباسهایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار میآمد و بسیار خوش اندامتر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست روبهروی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانهای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفرهی کثیفی با لکههای غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافهای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمهی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانهای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمیدید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر میکرد.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎زندگى، قبل از هرچيز زندگى ست ..
گل مى خواهد، موسيقى مى خواهد، زيبايى مى خواهد ..
زندگى، حتى اگر يكسره جنگيدن هم باشد،
خستگى در كردن مى خواهد ..
عطر شمعدانى ها را بوييدن مى خواهد ..
خشونت هست، قبول؛
اما خوشونت، أصل كه نيست،
زايده است، انگل است، مرض است. ما بايد به اصلمان برگرديم.
زخم را-كه مظهر خشونت است- با زخم نمى بندند،
با نوار نرم و پنبه پاك مى بندند،
با محبت، با عشق ...
#نادر_ابراهیمی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گل مى خواهد، موسيقى مى خواهد، زيبايى مى خواهد ..
زندگى، حتى اگر يكسره جنگيدن هم باشد،
خستگى در كردن مى خواهد ..
عطر شمعدانى ها را بوييدن مى خواهد ..
خشونت هست، قبول؛
اما خوشونت، أصل كه نيست،
زايده است، انگل است، مرض است. ما بايد به اصلمان برگرديم.
زخم را-كه مظهر خشونت است- با زخم نمى بندند،
با نوار نرم و پنبه پاك مى بندند،
با محبت، با عشق ...
#نادر_ابراهیمی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه «رخساره ای در شهر»
✍ به قلم علی عاشوری
💎حالم خوش نبود، به یاد دورهای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصلهی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب میکردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همهجا سرک بکشم بیآنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آنها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمیبینند من مثل آنها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آنها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهمتر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور میکردم و روزها را به صندوقچه کهنهی خاطراتم میسپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشتهها به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه کوچکی ساخته بودند و با اشتیاق هم را میبوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرتآمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچچیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کولهپشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، میتوان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسهای از گونه او گرفت، دختر چهرهای مهربان داشت ، خداحافظی آنها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظارهگر شد ،همهچیز میان آنها پررنگ بود و اطرافشان را رنگآمیزی میکرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره میبخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشارهای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم نگفت ؛ لحظهای گل را بو میکرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش میبست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی میخندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش میگذاشت و از خجالت سر را پایین میانداخت، او حتی در نبود معشوقهاش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفههای ریز و سوزناکی میکرد که صدای بنفش سینهاش مو را به تن سیخ میکرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظهبهلحظه نفسهایش بیشتر به شماره میافتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بیآنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دستفروشی گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز به او هم انتقال یافت بود، آن قسمت چیزی نبود بهجز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال کودک کار همتغییر کرد و خوشحال با دستانی باز روی جدول کنار خیابان لیلی بازی میکرد و گلبرگهای گل سرخ دانهدانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگهای زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ، حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشهی دیگری از این شهر پژمرده و بیرنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی میکرد، ولی حیف که فقط نظارهگر آن بودم ، بااینوجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان بر این است که بهجایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
✍ به قلم علی عاشوری
💎حالم خوش نبود، به یاد دورهای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصلهی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب میکردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همهجا سرک بکشم بیآنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آنها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمیبینند من مثل آنها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آنها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهمتر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور میکردم و روزها را به صندوقچه کهنهی خاطراتم میسپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشتهها به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه کوچکی ساخته بودند و با اشتیاق هم را میبوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرتآمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچچیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کولهپشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، میتوان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسهای از گونه او گرفت، دختر چهرهای مهربان داشت ، خداحافظی آنها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظارهگر شد ،همهچیز میان آنها پررنگ بود و اطرافشان را رنگآمیزی میکرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره میبخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشارهای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم نگفت ؛ لحظهای گل را بو میکرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش میبست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی میخندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش میگذاشت و از خجالت سر را پایین میانداخت، او حتی در نبود معشوقهاش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفههای ریز و سوزناکی میکرد که صدای بنفش سینهاش مو را به تن سیخ میکرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظهبهلحظه نفسهایش بیشتر به شماره میافتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بیآنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دستفروشی گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز به او هم انتقال یافت بود، آن قسمت چیزی نبود بهجز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال کودک کار همتغییر کرد و خوشحال با دستانی باز روی جدول کنار خیابان لیلی بازی میکرد و گلبرگهای گل سرخ دانهدانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگهای زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ، حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشهی دیگری از این شهر پژمرده و بیرنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی میکرد، ولی حیف که فقط نظارهگر آن بودم ، بااینوجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان بر این است که بهجایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#یک_دقیقه_مطالعه 📚
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو
اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد افلیج اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ، زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده ای رحم نکند!
📚 کلیله و دمنه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو
اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد افلیج اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ، زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده ای رحم نکند!
📚 کلیله و دمنه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مردی که دیر به خانه میرفت از ترس زنش از دیوار خانه بالا رفت و خود را به پشت بام رساند. از آن جا خود را از راه کولر به انباری سر داد. انباری را مرتب کرد و بعد با دلایلی قانعکننده از پلهها بالا رفت، اما زنش در خانه نبود.
#رسول_یونان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#رسول_یونان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📖 حکایت
يک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور که توی کوچههای روستا می گشت ديد مردم به يک خانه زياد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين کاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#عبید_زاکانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
يک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور که توی کوچههای روستا می گشت ديد مردم به يک خانه زياد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين کاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#عبید_زاکانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
تشخیص مصلحت
💎آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند
را دوست دارم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی جاها چادری اند
و بعضی جاها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!
#نیلوفر_نیکبنیاد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند
را دوست دارم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی جاها چادری اند
و بعضی جاها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!
#نیلوفر_نیکبنیاد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#تیکه_کتاب
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
رابطه، با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
📕 #خوش_شانس_تر_از_همه_بودیم
✍ #جورجیا_هانتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎وقتى براى كودكانتان اسم انتخاب ميكنيد خيلى دقت كنيد
مخصوصاً اگر دختر بود ،ماه ها بشينيد و فقط فكر كنيد
اسمى كه انتخاب ميكنيد
مى شود نقطه ضعفى براى ناز كردن هايش
مى شود خنده گوشه لبش در هنگام ناراحتى
مى شود بهترين حس دنيا وقتى از دهان عشقش مى شنود
حواستان باشد اسمى انتخاب كنيد
كه كَسْرِه ،زياد به آن نيايد
و اِلا دخترتان را با هر كسره ،مال خودشان ميكنند
اما تا ميشود اسمش همراه با "ميم" مالكيت زيبا شود
چون دخترتان روزى چندصدبار ميتواند از نو عاشق شود.
#الف_كاف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مخصوصاً اگر دختر بود ،ماه ها بشينيد و فقط فكر كنيد
اسمى كه انتخاب ميكنيد
مى شود نقطه ضعفى براى ناز كردن هايش
مى شود خنده گوشه لبش در هنگام ناراحتى
مى شود بهترين حس دنيا وقتى از دهان عشقش مى شنود
حواستان باشد اسمى انتخاب كنيد
كه كَسْرِه ،زياد به آن نيايد
و اِلا دخترتان را با هر كسره ،مال خودشان ميكنند
اما تا ميشود اسمش همراه با "ميم" مالكيت زيبا شود
چون دخترتان روزى چندصدبار ميتواند از نو عاشق شود.
#الف_كاف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories