همان گونه که بهترین شراب بهترین سرکه را تولید می کند، عمیق ترین عشق نیز به مرگبارترین نفرت بدل می گردد.» چرا چنین است؟
چون عشق و نفرت در مغز انسان ارتباطی تنگاتنگ دارند. مدارهای اولیه نفرت/خشم نواحی آمیگدال تا هیپوتالاموس تا بخش خاکستری مغز را در وسط مغز در بر می گیرند. چند بخش دیگر مغز نیز در خشم درگیرند، از جمله اینسولا، بخشی از کورتکس که داده های درون بدن و حواس را جمع آوری می کند. اما کلید اصلی همین جاست: شبکه اصلی مغز برای خشم با مراکز کورتکس پیشانی مرتبط است. وقتی انسان و حیوان می فهمند که پاداش مورد نظرشان وصول شدنی نیست، این مراکز آمیگدال را فعال می کنند و موجب ایجاد خشم می شوند.
#هلن_فیشر
کتاب: چرا عاشق می شویم
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
چون عشق و نفرت در مغز انسان ارتباطی تنگاتنگ دارند. مدارهای اولیه نفرت/خشم نواحی آمیگدال تا هیپوتالاموس تا بخش خاکستری مغز را در وسط مغز در بر می گیرند. چند بخش دیگر مغز نیز در خشم درگیرند، از جمله اینسولا، بخشی از کورتکس که داده های درون بدن و حواس را جمع آوری می کند. اما کلید اصلی همین جاست: شبکه اصلی مغز برای خشم با مراکز کورتکس پیشانی مرتبط است. وقتی انسان و حیوان می فهمند که پاداش مورد نظرشان وصول شدنی نیست، این مراکز آمیگدال را فعال می کنند و موجب ایجاد خشم می شوند.
#هلن_فیشر
کتاب: چرا عاشق می شویم
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اگر صبح ها از اينكه از خواب بيدار ميشی
به وجد نميای معنيش اينه كه
داری راه را اشتباه ميری رفيق
امروز بهترين زمان ممكن
واسه شروع يه زندگی جديده
پاشو!! امروز را جوری رقم بزن
كه واسه صبح فردا پر از ايده و انگيزه باشی
نویسنده : رامين_وهاب
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
به وجد نميای معنيش اينه كه
داری راه را اشتباه ميری رفيق
امروز بهترين زمان ممكن
واسه شروع يه زندگی جديده
پاشو!! امروز را جوری رقم بزن
كه واسه صبح فردا پر از ايده و انگيزه باشی
نویسنده : رامين_وهاب
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زنها خیلی چیزها را زودتر از مردها میفهمند. مثلاً هر خطی که میافتد روی صورتشان،
میفهمند مال چیست.
میدانند کدام شبها اشک،
پهنای صورتشان را پر کرده و سرشان را فرو کردهاند توی بالش و حالا شده خطی افقی بالای بینیشان یا چروک گوشه چشمشان.
میدانند کم خندیدهاند اما این خط های لبخند با بغض هم کشیده میشوند کنار لبها تا آبرو داری کرده باشند.
از کتاب زمان زوال نوشتهی شهره احدیت
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
میفهمند مال چیست.
میدانند کدام شبها اشک،
پهنای صورتشان را پر کرده و سرشان را فرو کردهاند توی بالش و حالا شده خطی افقی بالای بینیشان یا چروک گوشه چشمشان.
میدانند کم خندیدهاند اما این خط های لبخند با بغض هم کشیده میشوند کنار لبها تا آبرو داری کرده باشند.
از کتاب زمان زوال نوشتهی شهره احدیت
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
هنگامی که افراد قادر به یافتن معنایی در زندگی خود نیستند در بحران وجودی غوطهور میشوند. زندگی آنها در واقع بهای تنش میان وجود و نیاز است، برای همین در موقعیتهای نامناسب قربانی بیمعنایی میشوند. آنها از ملال و غمزدگی مزمن و فقدان جهتگزینی هدفمند رنج میبرند.
زندگی آنها بیهدف است و دایم خطر میکنند و آسیب میبینند. دستاوردهای مادی، خلاء درونی آنها را پر نمیکند در نتیجه در جستجوی هیجان و ماجرا در زندگی هستند تا شاید از یکنواختی خارج شوند. آنها بیشتر با چیزی زندگی میکنند تا برای چیزی، حال آنکه زندگی برای چیزی پرارزش است.
برخی از آنها در یک سازوکار خود درمانگرانه به مواد یا الکل رو میآورند و یک هیجانزدگی روان آزرده تازه را تجربه میکنند. برخی دیگر هم ممکن است افسرده شده و پوچگرایی، بیتفاوتی و یا بدگمانی را از خود نشان دهند.
#ویکتور_فرانکل
از کتاب: ویکتور امیل فرانکل بنیانگذار معنادرمانی (به قلم احمدرضا محمدپور)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زندگی آنها بیهدف است و دایم خطر میکنند و آسیب میبینند. دستاوردهای مادی، خلاء درونی آنها را پر نمیکند در نتیجه در جستجوی هیجان و ماجرا در زندگی هستند تا شاید از یکنواختی خارج شوند. آنها بیشتر با چیزی زندگی میکنند تا برای چیزی، حال آنکه زندگی برای چیزی پرارزش است.
برخی از آنها در یک سازوکار خود درمانگرانه به مواد یا الکل رو میآورند و یک هیجانزدگی روان آزرده تازه را تجربه میکنند. برخی دیگر هم ممکن است افسرده شده و پوچگرایی، بیتفاوتی و یا بدگمانی را از خود نشان دهند.
#ویکتور_فرانکل
از کتاب: ویکتور امیل فرانکل بنیانگذار معنادرمانی (به قلم احمدرضا محمدپور)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
آنقدر که از دست دادن چیزی، ما را افسرده میکند، از داشتن همانچیز احساس خوشبختی نمیکنیم...
و این ذات آدمیزاد است!
#ژان_پل_سارتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
و این ذات آدمیزاد است!
#ژان_پل_سارتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌷🌷🌷
نوروز باستانی، یادگار مانای جمشید بر شما گرامیان نیک سیرت آریایی فرخنده باد.
باشد که سال پیش رو برای همگی سرشار از سلامتی، نیکی، نور، عشق و فراوانی باشد.
امید که پندارمان جز در گرداگرد مهر و نیکی نچرخد،
لبهایمان جز به خنده و حرف نیک باز نشود،
و تک تک کردارهایمان جز در راه مهر و نیکی نباشد.
در سال پیش رو عشق برشما ببارد و دلهایتان سرشار از نور یزدان پاک باشد.
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌷🌷🌷
نوروز باستانی، یادگار مانای جمشید بر شما گرامیان نیک سیرت آریایی فرخنده باد.
باشد که سال پیش رو برای همگی سرشار از سلامتی، نیکی، نور، عشق و فراوانی باشد.
امید که پندارمان جز در گرداگرد مهر و نیکی نچرخد،
لبهایمان جز به خنده و حرف نیک باز نشود،
و تک تک کردارهایمان جز در راه مهر و نیکی نباشد.
در سال پیش رو عشق برشما ببارد و دلهایتان سرشار از نور یزدان پاک باشد.
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌷🌷🌷
داستان " قصر صدف"
نوشتهی : شاهین بهرامی
"قسمت دوم"
💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا میکردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجهی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج میشود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمیتوانست بکند.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه میکند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمیداد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه...
آرتوش انگار متوجهی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار میداد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصندهی ميترا خواست او را برای ادامهی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آمادهی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامهی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همهچی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمیتونم، من نمیت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش میکنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست میخواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیقتری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرفهای ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله میاندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقهی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهرهای عروس دقیقتر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش میچرخد.
چیزی را که میدید اصلا باور نمیکرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامهی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این میاندیشید دنیا عجب بازیهای بیرحمانه و غیر قابل منتظرهای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمیتوانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس میکشید.
اول تصمیم گرفت بیسروصدا آنجا را ترک کند.
پایان قسمت دوم
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
نویسنده :شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی : شاهین بهرامی
"قسمت دوم"
💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا میکردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجهی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج میشود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمیتوانست بکند.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه میکند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمیداد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه...
آرتوش انگار متوجهی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار میداد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصندهی ميترا خواست او را برای ادامهی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آمادهی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامهی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همهچی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمیتونم، من نمیت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش میکنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست میخواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیقتری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرفهای ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله میاندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقهی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهرهای عروس دقیقتر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش میچرخد.
چیزی را که میدید اصلا باور نمیکرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامهی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این میاندیشید دنیا عجب بازیهای بیرحمانه و غیر قابل منتظرهای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمیتوانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس میکشید.
اول تصمیم گرفت بیسروصدا آنجا را ترک کند.
پایان قسمت دوم
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
نویسنده :شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
فرخنده و همایون باد
بر شما خجسته جشن نوروز
و آیین ایرانی و باستانی
سال نو همچون باران بهاری
پر از تکرار طراوت...
" سال نــــــــــ🌹ـــــــو مبارکباد
💎داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بر شما خجسته جشن نوروز
و آیین ایرانی و باستانی
سال نو همچون باران بهاری
پر از تکرار طراوت...
" سال نــــــــــ🌹ـــــــو مبارکباد
💎داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ایدئولوژی همواره صحنه را جارو می کند و می روبد و هرگز بحث با دیگر ایدئولوژی ها را نمی پذیرد، چون با آگاهی ای تیره ومبهم می داند که چیزی جز اندیشه ای محدود و مثله شده و "اندیشه ی ساخته و پرداخته ی دیگران" نیست. و به عنوان ایدئولوژی خودی، آرزومند نابود کردن ایدئولوژی دیگر (= مخالف) ، بدین امید که از این دور باطل برهد خواهان افسانه ای روشن و تعریف های قاطع است و هیچ گونه خلاف گویی را بر نمیتابد و تصدیق و سرسپردگی دسته ها وگروه های مردم را میخواهد تا همه آنان را به توده هایی تبدیل کند که حدودی به درستی ساختارمند و روشن ندارند اما انگاره ی واحدی ازعمل سیاسی هادی و راهبرشان است. #ژان_دووینیو
#جلال_ستاری
کتاب: جادوی تئاتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#جلال_ستاری
کتاب: جادوی تئاتر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زندگی خوب زندگی است که عشق، الهامبخش آن و عقل، هدایتگر آن باشد.
#راسل
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#راسل
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📿 *یا مقلب القلوب و الابصار...*
🌺یا مقلب القلوب والابصار
🍃یامدبراللیل والنهار
🌺یا محول الحول والاحوال
🍃حول حالنا الی احسن الحال
.
🌸✨شروع سال جدید را
🤍✨پُر برکت می کنیم
🌸✨روزمان را معطر می کنیم
🤍✨نفسمان را خوشبو می کنیم
🌸✨به ذکر صلوات بر
🤍✨حضرت محمد(ص)
🌸✨و خاندان مطهرش
🌸✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
🤍✨مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌸✨وَعَجِّلفَرَجَهُــم
💐 آغاز سال ۱۴۰۳ مبارک باد! ❤️
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌺یا مقلب القلوب والابصار
🍃یامدبراللیل والنهار
🌺یا محول الحول والاحوال
🍃حول حالنا الی احسن الحال
.
🌸✨شروع سال جدید را
🤍✨پُر برکت می کنیم
🌸✨روزمان را معطر می کنیم
🤍✨نفسمان را خوشبو می کنیم
🌸✨به ذکر صلوات بر
🤍✨حضرت محمد(ص)
🌸✨و خاندان مطهرش
🌸✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
🤍✨مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌸✨وَعَجِّلفَرَجَهُــم
💐 آغاز سال ۱۴۰۳ مبارک باد! ❤️
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
راه رفتن همیشه خوب است.
همیشه خوب بوده است.
همیشه به درد میخورد.
وقتی که فقیری و کرایهی تاکسی گران تمام میشود.
وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود.
اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی.
اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی.
برای احساس کردن در شلوغی خیابانها باید راه بروی.
و برای از یاد بردن آزار و بیمهری مردم باز هم باید راه بروی.
وقتی جوانی. وقتی پیری.
وقتی هنوز بچهای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه.
برای توقف بعدی باید راه رفت.
از کتاب پرندهی من نوشتهی فریبا وفی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
همیشه خوب بوده است.
همیشه به درد میخورد.
وقتی که فقیری و کرایهی تاکسی گران تمام میشود.
وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود.
اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی.
اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی.
برای احساس کردن در شلوغی خیابانها باید راه بروی.
و برای از یاد بردن آزار و بیمهری مردم باز هم باید راه بروی.
وقتی جوانی. وقتی پیری.
وقتی هنوز بچهای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه.
برای توقف بعدی باید راه رفت.
از کتاب پرندهی من نوشتهی فریبا وفی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
كتاب خواندن مانند نواختن پيانو است،
بايد قواعد نواختن پيانو را بياموزی
سپس قواعد را فراموش كنی و با قلبت كتاب بخوانی ...
📕 دانسته هایت را به کار بگیر
#کن_بلانچارد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بايد قواعد نواختن پيانو را بياموزی
سپس قواعد را فراموش كنی و با قلبت كتاب بخوانی ...
📕 دانسته هایت را به کار بگیر
#کن_بلانچارد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نمی توانیم درست حرف بزنیم تا وقتی کسی به حرف مان گوش بدهد.
و در یک کلام زنده نیستیم تا زمانی که دوست داشته بشویم...!
#جستارهایی_در_باب_عشق
#آلن_دوباتن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
و در یک کلام زنده نیستیم تا زمانی که دوست داشته بشویم...!
#جستارهایی_در_باب_عشق
#آلن_دوباتن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مهم نیست چقدر به دیگران نزدیکیم،
مهم این است کە هر کس
باید به تنهایی با زندگی روبرو شود !
📙 من چگونه اروین یالوم شدم
#اروین_د_یالوم
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مهم این است کە هر کس
باید به تنهایی با زندگی روبرو شود !
📙 من چگونه اروین یالوم شدم
#اروین_د_یالوم
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
❤️💚همه ما موجوداتی آزاد آفریده شدهایم. از آنجا که ما برای انجام تمام فعالیتهای زندگی مان به پول احتیاج داریم، مسئله پول در ذهن ما برابر با آزادی قرار گرفته است و به همین دلیل است که این مسئله یعنی “موفقیت مالی” موضوع اصلی زندگی ماست
📕 کتاب : پول و قانون جذب
✍ اثر : #استر_و_جری_هیکس
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📕 کتاب : پول و قانون جذب
✍ اثر : #استر_و_جری_هیکس
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
من با استعداد بودم. یعنی هستم؛
بعضی وقت ها به دست هایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم.
یا یک چیز دیگر، ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند...
دست هایم را حرام کرده ام. همینطور ذهنم را...
- چارلز بوکفسکی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بعضی وقت ها به دست هایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم.
یا یک چیز دیگر، ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند...
دست هایم را حرام کرده ام. همینطور ذهنم را...
- چارلز بوکفسکی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
☆☆☆
پند حضرت خیام ...
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
پند حضرت خیام ...
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🍀🍀🍀
من که نابینا هستم،
شما بینایان را پند میدهم:
از چشمان خود آنچنان بهره بگیرید که گويى فردا بهیکباره کور خواهید شد.
موسیقی نهفته در صداها،
نغمهی پرندگان و آهنگ نوازندگان را
آنگونه گوش دهید،
گویی فردا بهیکباره کر خواهید شد.
آنچه را میخواهید، چنان لمس کنید،
گویی فردا بهیکباره لامسهی خود را از دست خواهید داد.
رایحهی گلها را ببوئید
و هر لقمه را چنان مزه مزه کنید،
گویی فردا بهیکباره شامه و ذائقهی خود را از کف میدهید ...
👤 #هلن_کلر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
من که نابینا هستم،
شما بینایان را پند میدهم:
از چشمان خود آنچنان بهره بگیرید که گويى فردا بهیکباره کور خواهید شد.
موسیقی نهفته در صداها،
نغمهی پرندگان و آهنگ نوازندگان را
آنگونه گوش دهید،
گویی فردا بهیکباره کر خواهید شد.
آنچه را میخواهید، چنان لمس کنید،
گویی فردا بهیکباره لامسهی خود را از دست خواهید داد.
رایحهی گلها را ببوئید
و هر لقمه را چنان مزه مزه کنید،
گویی فردا بهیکباره شامه و ذائقهی خود را از کف میدهید ...
👤 #هلن_کلر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان " قصر صدف "
نوشتهی: شاهین بهرامی
"قسمت سوم و پایانی"
💎اما وقتی به یاد حرفایی که به ميترا زده بود افتاد، از خودش خجالت کشید.
برخاست به دستشویی رفت، آبی به سروصورتش زد. چند دقیقهای با خودش خلوت کرد و چیزهایی زیر لب گفت و در نهایت به سرکارش بازگشت و شروع به خواندن چند ترانه کرد.
یکبار که عروس و داماد به نزدیکی میز دی جی که آرتوش باشد رسیدند، آرتوش از موقعیت استفاده کرد، میکروفن را برداشت و درست در کنار عروس و شانه به شانهی او ایستاد و شروع به خواندن کرد:
تو بیا تا بر قراره دنیا
منو تو به عشق هم بنازیم
مثل ماهی توی آب دریا
واسه هم "قصر صدف"بسازیم
پشت ابرا برسه صدای خنده ما
بره بازم بالاتر نزدیک ستاره ها
تو قلبمون جون بگیره آرزوهاااا
رویا با شنیدن این آهنگ ناگهان به سمت صاحب صدا برگشت و وقتی آرتوش رو درست در کنار خودش دید کم مانده بود از هوش برود. حس عجیبی به او دست داده بود.
شاید انتظار هر اتفاقی را داشت جز آن که آرتوش را در کنار خودش و در حال خواندن ترانه " قصر صدف " آن هم در شب عروسیش با کامیار ببیند.
تمام شیرینی آن شب به کامش تلخ شد و دلش میخواست هر چه زودتر جشن تمام شود و از آن وضعیت بد خلاص گردد.
همچنین از این که آرتوش به نوعی به قولش وفا کرده و این آهنگ را برای او میخواند، خجل و شرمسار شده بود.
صحنهی بسیار تلخی بود. حتی شاید تلختر از زمانی که در فیلم کازابلانکا، ریک ( همفری بوگارت ) در ایستگاه قطار نامهی ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) را زیر باران و با چشمانی اشکبار میخواند.
در سوی دیگر هم برای لحظاتی نگاه کامیار و ميترا بهم گره خورد.
آنجا انگار وضع فرق میکرد و کامیار سریع نگاهش را دزدید و خودش را به ندیدن زد و ميترا همچنان مشغول تلخترین رقص عمرش بود.
و آرتوش همچنان با حالت عجیبی بین خنده و گریه میخواند...
به من امید میده حرفای شیرینت
گرمی اون بوسه های آتشینت
نمی خوام از گونه هات بریزه اشکی
رو شیار گونه های نازنینت
دوست دارم زنگ صداتو
رنگ خوش رنگ چشاتو
زندگی شیرینه با تو....
ساعتی بعد عروسی به پایان رسید.
همه جا خلوت و نیمه تاریک شد، انگار از ابتدا هم در آنجا هیچ خبری نبوده...
ميترا و آرتوش شانه به شانهی هم، آرام و ساکت بدون کوچکترین حرفی به سمت درب خروجی سالن در حرکت بودند.
به جلوی درب که رسیدن، ميترا به سمت آرتوش برگشت و با لحنی که هیچ حالت و حسی در آن نبود پرسید:
-رویا بود؟ آره؟ عروس رویا بود؟
آرتوش کمی سرش را بالا آورد و به چشمان ميترا نگریست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
سپس هر دو در جهت مخالف هم به راه افتادند و در اعماق تاریکی ناپدید شدند.
پایان
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
نویسنده :شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی: شاهین بهرامی
"قسمت سوم و پایانی"
💎اما وقتی به یاد حرفایی که به ميترا زده بود افتاد، از خودش خجالت کشید.
برخاست به دستشویی رفت، آبی به سروصورتش زد. چند دقیقهای با خودش خلوت کرد و چیزهایی زیر لب گفت و در نهایت به سرکارش بازگشت و شروع به خواندن چند ترانه کرد.
یکبار که عروس و داماد به نزدیکی میز دی جی که آرتوش باشد رسیدند، آرتوش از موقعیت استفاده کرد، میکروفن را برداشت و درست در کنار عروس و شانه به شانهی او ایستاد و شروع به خواندن کرد:
تو بیا تا بر قراره دنیا
منو تو به عشق هم بنازیم
مثل ماهی توی آب دریا
واسه هم "قصر صدف"بسازیم
پشت ابرا برسه صدای خنده ما
بره بازم بالاتر نزدیک ستاره ها
تو قلبمون جون بگیره آرزوهاااا
رویا با شنیدن این آهنگ ناگهان به سمت صاحب صدا برگشت و وقتی آرتوش رو درست در کنار خودش دید کم مانده بود از هوش برود. حس عجیبی به او دست داده بود.
شاید انتظار هر اتفاقی را داشت جز آن که آرتوش را در کنار خودش و در حال خواندن ترانه " قصر صدف " آن هم در شب عروسیش با کامیار ببیند.
تمام شیرینی آن شب به کامش تلخ شد و دلش میخواست هر چه زودتر جشن تمام شود و از آن وضعیت بد خلاص گردد.
همچنین از این که آرتوش به نوعی به قولش وفا کرده و این آهنگ را برای او میخواند، خجل و شرمسار شده بود.
صحنهی بسیار تلخی بود. حتی شاید تلختر از زمانی که در فیلم کازابلانکا، ریک ( همفری بوگارت ) در ایستگاه قطار نامهی ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) را زیر باران و با چشمانی اشکبار میخواند.
در سوی دیگر هم برای لحظاتی نگاه کامیار و ميترا بهم گره خورد.
آنجا انگار وضع فرق میکرد و کامیار سریع نگاهش را دزدید و خودش را به ندیدن زد و ميترا همچنان مشغول تلخترین رقص عمرش بود.
و آرتوش همچنان با حالت عجیبی بین خنده و گریه میخواند...
به من امید میده حرفای شیرینت
گرمی اون بوسه های آتشینت
نمی خوام از گونه هات بریزه اشکی
رو شیار گونه های نازنینت
دوست دارم زنگ صداتو
رنگ خوش رنگ چشاتو
زندگی شیرینه با تو....
ساعتی بعد عروسی به پایان رسید.
همه جا خلوت و نیمه تاریک شد، انگار از ابتدا هم در آنجا هیچ خبری نبوده...
ميترا و آرتوش شانه به شانهی هم، آرام و ساکت بدون کوچکترین حرفی به سمت درب خروجی سالن در حرکت بودند.
به جلوی درب که رسیدن، ميترا به سمت آرتوش برگشت و با لحنی که هیچ حالت و حسی در آن نبود پرسید:
-رویا بود؟ آره؟ عروس رویا بود؟
آرتوش کمی سرش را بالا آورد و به چشمان ميترا نگریست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
سپس هر دو در جهت مخالف هم به راه افتادند و در اعماق تاریکی ناپدید شدند.
پایان
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
نویسنده :شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories