توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
❣از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
❣از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دوست بزرگوارم، اگه خواستار رهایی از افکار آزاردهنده منفی و جذب انرژیهای مثبت هستی شما رو به یک کانال فاخر و ارزشمند که قلب زیبای شما رو لمس کنه، دعوت میکنم.🌟
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
پیشنهاد ویژه امشب🌺👌👆
👌
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
پیشنهاد ویژه امشب🌺👌👆
👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آسمان را با ابرهای تیره دیده ای!
نه اینکه ندیده باشی غمگین تر از آن قلب من است......
که دچار تو است همنشینی خاموش و هم پای ستارگان بی فروغ ،
روی خاک ایستاده ،نه پای رفتن دارد ، نه تاب ایستادن،
تا سحر راهی نیست ، به خودم فرصت می دهم ،برای استقامت بیشتر،
و تو را دوباره صدا می زنم ، و تو سبکخیز چالاک به پرواز در می آیی،
و من نشانی تو را از قاصدک می پرسم
بوی اطلسی پیراهنش می گوید من نیز.....
#لیلا_قدم_یاری
(ملودی)
درودتان مهربانان مهرآرا پگاهتان پربرکت فرخنده باد❄️☃️💧💦☂
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نه اینکه ندیده باشی غمگین تر از آن قلب من است......
که دچار تو است همنشینی خاموش و هم پای ستارگان بی فروغ ،
روی خاک ایستاده ،نه پای رفتن دارد ، نه تاب ایستادن،
تا سحر راهی نیست ، به خودم فرصت می دهم ،برای استقامت بیشتر،
و تو را دوباره صدا می زنم ، و تو سبکخیز چالاک به پرواز در می آیی،
و من نشانی تو را از قاصدک می پرسم
بوی اطلسی پیراهنش می گوید من نیز.....
#لیلا_قدم_یاری
(ملودی)
درودتان مهربانان مهرآرا پگاهتان پربرکت فرخنده باد❄️☃️💧💦☂
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مطمئن بودم که اگر کسی فقط و فقط با لحظات حال زندگی کند و با علاقهمندی کامل به هر گلی که سر راهش است، نگاه کند و هر درخششی را که بر روی هر لحظه گذرا میرقصد گرامی دارد، آنوقت است که زندگی در برابرش خلع سلاح میشود.
#هرمان_هسه
کتاب: گرگ بیابان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#هرمان_هسه
کتاب: گرگ بیابان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بهترین نوع دوستی ، دوستی مبتنی بر فضیلت در میان افراد برابری است که برای یکدیگر نیکی می خواهند و فضیلت های یکدیگر را می ستایند.
#لارس_اسونسن
کتاب: فلسفه تنهایی
#لارس_اسونسن
کتاب: فلسفه تنهایی
مگر از راه در برسی
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی
به صبح عید
پرستویی
به ظهر بهار
و من
به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم
که جهان از کنارم می گذرد
بی آنکه سر برگردانم
در فصل های خونین هم
می توان عاشق بود ...
(علی بابا چاهی)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی
به صبح عید
پرستویی
به ظهر بهار
و من
به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم
که جهان از کنارم می گذرد
بی آنکه سر برگردانم
در فصل های خونین هم
می توان عاشق بود ...
(علی بابا چاهی)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
Forwarded from درخواست کتاب نواندیشان
یک رفیق داشتم خیلی خنگ بود الان جواب هر سوالی رو میدونه 😑
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده 😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده 😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
در دوران ویکتوریا لباس زنان بسیار بلند بود و پوشیده بود طوری که وقتی راه می رفتند کاملا زمین را جارو میکرد و پاهایشان را کاملا میپوشاند؛ حتی اگر انگشت پای زنی دیده میشد همان کافی بود که مردان را شهوانی کند و میل جنسی را در آنان برانگیزاند!
اینک زنان تقریبا نیمه برهنه میگردند و بیشتر قسمت پاهایشان دیده میشود، ولی مردان ابدا آنطور تحتتاثیر قرار نمیگیرند. همین نکته ثابت میکند که «ما هر چه بیشتر چیزی را پنهان کنیم یک جاذبه انحرافی بیشتر برای آن تولید میشود!»
#برتراند_راسل (فیلسوف و جامعه شناس)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اینک زنان تقریبا نیمه برهنه میگردند و بیشتر قسمت پاهایشان دیده میشود، ولی مردان ابدا آنطور تحتتاثیر قرار نمیگیرند. همین نکته ثابت میکند که «ما هر چه بیشتر چیزی را پنهان کنیم یک جاذبه انحرافی بیشتر برای آن تولید میشود!»
#برتراند_راسل (فیلسوف و جامعه شناس)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
لبهاي ما
گرم از لبهاي يكديگر است...
عاشقانه هاي من و سيگارم تمامي ندارد...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گرم از لبهاي يكديگر است...
عاشقانه هاي من و سيگارم تمامي ندارد...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یک رفیق داشتم خیلی خنگ بود الان جواب هر سوالی رو میدونه 😑
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده 😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده 😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
#یک_قاچ_کتاب 🍉
با خود می گویم چطور می توانستم آن قدر نادان باشم؟ آن قدر احمق؟ آن قدر ناتوان از دیدن، آن قدر تسلیم بی دقتی؟ اما چطور می توانیم بدون چنان نادانی و بیدقتیای زندگی کنیم؟ اگر میدانستیم چه اتفاقی میافتد؟
اگر از همهی چیزهایی که بعد اتفاق میافتاد خبر داشتیم اگر از قبل نتیجه ی اعمالمان را میدانستیم دچار عقوبت میشدیم. همانقدر بهدردنخور بودیم که اعتقادمان. یک سنگ بودیم. هیچوقت نمیخوردیم. نمیآشامیدیم. نمیخندیدیم. یا صبح از رختخواب بیرون نمیآمدیم. هیچوقت کسی را دوست نمیداشتیم. نه دیگر هیچوقت، هرگز جرئت نمیکردیم ...
#مارگارت_اتوود
#آدمکش_کور
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
با خود می گویم چطور می توانستم آن قدر نادان باشم؟ آن قدر احمق؟ آن قدر ناتوان از دیدن، آن قدر تسلیم بی دقتی؟ اما چطور می توانیم بدون چنان نادانی و بیدقتیای زندگی کنیم؟ اگر میدانستیم چه اتفاقی میافتد؟
اگر از همهی چیزهایی که بعد اتفاق میافتاد خبر داشتیم اگر از قبل نتیجه ی اعمالمان را میدانستیم دچار عقوبت میشدیم. همانقدر بهدردنخور بودیم که اعتقادمان. یک سنگ بودیم. هیچوقت نمیخوردیم. نمیآشامیدیم. نمیخندیدیم. یا صبح از رختخواب بیرون نمیآمدیم. هیچوقت کسی را دوست نمیداشتیم. نه دیگر هیچوقت، هرگز جرئت نمیکردیم ...
#مارگارت_اتوود
#آدمکش_کور
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
درباره اهانت
وقتی کسی به دیگری اهانت میکند نشان می دهد که در واقع هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند ، وگرنه علت آن را بیان می کرد و با خیال آسوده نتیجه گیری را به شنوندگان وا می داشت.اما برعکس ، نتیجه را عرضه میکند و از ارائهٔ مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است ، در می ماند ، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهیِ سخن چنین کرده است ...
#آرتور_شوپنهاور
کناب: در باب حکمت زندگی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
وقتی کسی به دیگری اهانت میکند نشان می دهد که در واقع هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند ، وگرنه علت آن را بیان می کرد و با خیال آسوده نتیجه گیری را به شنوندگان وا می داشت.اما برعکس ، نتیجه را عرضه میکند و از ارائهٔ مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است ، در می ماند ، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهیِ سخن چنین کرده است ...
#آرتور_شوپنهاور
کناب: در باب حکمت زندگی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎آدميزاد فقط
با آب و نان و هوا
نيست كه زنده است
اين را دانستم و میدانم
كه آدم به آدم است كه زنده است
آدم به عشق آدم زنده است!
نویسنده : محمود_دولت_آبادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
با آب و نان و هوا
نيست كه زنده است
اين را دانستم و میدانم
كه آدم به آدم است كه زنده است
آدم به عشق آدم زنده است!
نویسنده : محمود_دولت_آبادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان " قصر صدف "
نوشتهی: شاهین بهرامی
" قسمت اول "
💎دو سالی میشد که ميترا از کامیار بیخبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آیندهیشان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس میکشید ولی زندگی نمیکرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانهنشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خوانندهی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خوانندهی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را میگرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانهای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشمهایت برای چیست، سفرهی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصهی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمیخواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات دردودل کنم تا بلکه کمی سبک بشم.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همهچی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصههای زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایهمون بود، خونهشون فقط چند تا در با خونهی ما فاصله داشت.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمیشد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصهاش میکنم برات میترا، نمیخوام سرت رو درد بیارم. همهچی بین منو رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشهی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرامتر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانوادهاش موافقت نکردن و هر چی منو، خانوادهمو، خوده رویا و واسطهها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محلهی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدفهای ساحل شد و من با همون صدفها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک میکردند.
پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
نویسنده :شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی: شاهین بهرامی
" قسمت اول "
💎دو سالی میشد که ميترا از کامیار بیخبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آیندهیشان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس میکشید ولی زندگی نمیکرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانهنشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خوانندهی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خوانندهی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را میگرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانهای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشمهایت برای چیست، سفرهی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصهی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمیخواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات دردودل کنم تا بلکه کمی سبک بشم.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همهچی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصههای زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایهمون بود، خونهشون فقط چند تا در با خونهی ما فاصله داشت.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمیشد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصهاش میکنم برات میترا، نمیخوام سرت رو درد بیارم. همهچی بین منو رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشهی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرامتر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانوادهاش موافقت نکردن و هر چی منو، خانوادهمو، خوده رویا و واسطهها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محلهی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدفهای ساحل شد و من با همون صدفها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک میکردند.
پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
نویسنده :شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#داستانك
گلويي تازه مي كند و ادامه مي دهد: " بنده به عنوان خدمتگذار شما مردم شريف مفتخرم به اطلاعتان برسانم كه زين پس همكارانم در اداره پليس مخفي ديگر در اطرافتان ديده نخواهند شد " صداي تشويق مستمعين به گوش ميرسد و او سخنراني اي را كه به مردم وعده داده بود را ادامه ميدهد" زين پس هيچ يك از همكاران اداره راهنمايي و رانندگي بنده در هيچ چهارراه يا مسيري براي ثبت تخلف حاضر نخواهند بود" جمعيت دوباره با تشويق و هلهله پاسخش را ميدهند و عده اي سر از پا نميشناسند و اين اعمال را ريشه هاي قدرت اين خودكامه پليد مي دانند، كه از بين مي رود،او ادامه مي دهد" ديگر هيچكس نميتواند ما را بخاطر حقوق بشر و آزادي مورد مواخذه قرار دهد" و ژنرال در ميان تشويق همگان از جلوي دوربين و ميكروفن تلويزيون و هزاران دوربين مداربسته جديد و ميكروفن هاي بيشماري كه همكارانش نصب كرده اند
ميگذرد ...
مهدي اسفندياري
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گلويي تازه مي كند و ادامه مي دهد: " بنده به عنوان خدمتگذار شما مردم شريف مفتخرم به اطلاعتان برسانم كه زين پس همكارانم در اداره پليس مخفي ديگر در اطرافتان ديده نخواهند شد " صداي تشويق مستمعين به گوش ميرسد و او سخنراني اي را كه به مردم وعده داده بود را ادامه ميدهد" زين پس هيچ يك از همكاران اداره راهنمايي و رانندگي بنده در هيچ چهارراه يا مسيري براي ثبت تخلف حاضر نخواهند بود" جمعيت دوباره با تشويق و هلهله پاسخش را ميدهند و عده اي سر از پا نميشناسند و اين اعمال را ريشه هاي قدرت اين خودكامه پليد مي دانند، كه از بين مي رود،او ادامه مي دهد" ديگر هيچكس نميتواند ما را بخاطر حقوق بشر و آزادي مورد مواخذه قرار دهد" و ژنرال در ميان تشويق همگان از جلوي دوربين و ميكروفن تلويزيون و هزاران دوربين مداربسته جديد و ميكروفن هاي بيشماري كه همكارانش نصب كرده اند
ميگذرد ...
مهدي اسفندياري
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
لحظهای میرسد که آدم از همه چیز دست میکشد، چون عاقلانهترین کار همین است!
📕 مالون میمیرد
✍️🏻 #ساموئل_بکت
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📕 مالون میمیرد
✍️🏻 #ساموئل_بکت
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
به دنبال لبخند ناب تو هستم
چنین عمرم را می گذرانم
مرا نه شکوه است
نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم
که دارند از پاییز جدا می شوند
و به زمستان متصل می شوند
برای زیستن هنوز بهانه دارم
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنند
تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیت نامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری
از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن
تو بتپد
احمدرضا احمدي
شاعري از كرمان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
چنین عمرم را می گذرانم
مرا نه شکوه است
نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم
که دارند از پاییز جدا می شوند
و به زمستان متصل می شوند
برای زیستن هنوز بهانه دارم
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنند
تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیت نامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری
از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن
تو بتپد
احمدرضا احمدي
شاعري از كرمان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#دلستان_کوتاه
حرفهای جنین
همه از من مواظبت میکنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی ...
من بایست رشد کنم و بزرگ شم. بایست نه ماه آروم و بیدغدغه بخوابم. بایست بذارم اون تو بهم خوش بگذره. هر چهار تایی برام آرزوی خیر دارن. ازم محافظت میکنن. بالا سرم کیشیک میدن. خدا به داد برسه اگه پدر و مادرم بالایی سرم بیارن. هر چهارتایی میریزن سرشون. هرکی دست بهم بزنه مجازات میشه. مادرمو شوت میکنن تو زندون، بابامو هم پشت سرش. دکتری که مرتکب این کار شده بایست طبابت رو بذاره کنار. قابلهای رو که تو این کار دست داشته حبس میکنن. من کلی قیمتمه! همه از من مواظبت میکنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی، نه ماه تموم وضع به همین منواله.
اما بعد از این نه ماه بایست خودم ببینم چه جوری میتونم سر کنم. سل بگیرم چی؟ هیچ دکتری به دادم نمیرسه. شیر چی؟ خورد و خوراک چی؟ هیچ ادارهی دولتی نیست که به دادم برسه. رنج و نیاز روحی اگه داشته باشم چی؟ کلیسا تسکینم میده. اما مُسکن کلیسا که شیکمم رو سیر نمیکنه.
خلاصه نه چیزی برای سق زدن دارم، نه برای گاز زدن. اینه که میرم دزدی: درجا یه قاضی میاد، میده حبسم کنن. تو این پنجاه سال عمر کسی حالم رو هم نمیپرسه. هیچ کس. خودم باید گلیمم رو از آب بکشم بیرون. اون وقت نه ماه تموم خودشونو میکشن، اگه کسی بخواد منو بکشه. خودتون قضاوت کنین: این نه ماه مراقبت کردن اینا کار عجیب و غریبی نیست؟
#کورت_توخولسکی
مترجم: محمدحسین عضدانلو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
حرفهای جنین
همه از من مواظبت میکنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی ...
من بایست رشد کنم و بزرگ شم. بایست نه ماه آروم و بیدغدغه بخوابم. بایست بذارم اون تو بهم خوش بگذره. هر چهار تایی برام آرزوی خیر دارن. ازم محافظت میکنن. بالا سرم کیشیک میدن. خدا به داد برسه اگه پدر و مادرم بالایی سرم بیارن. هر چهارتایی میریزن سرشون. هرکی دست بهم بزنه مجازات میشه. مادرمو شوت میکنن تو زندون، بابامو هم پشت سرش. دکتری که مرتکب این کار شده بایست طبابت رو بذاره کنار. قابلهای رو که تو این کار دست داشته حبس میکنن. من کلی قیمتمه! همه از من مواظبت میکنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی، نه ماه تموم وضع به همین منواله.
اما بعد از این نه ماه بایست خودم ببینم چه جوری میتونم سر کنم. سل بگیرم چی؟ هیچ دکتری به دادم نمیرسه. شیر چی؟ خورد و خوراک چی؟ هیچ ادارهی دولتی نیست که به دادم برسه. رنج و نیاز روحی اگه داشته باشم چی؟ کلیسا تسکینم میده. اما مُسکن کلیسا که شیکمم رو سیر نمیکنه.
خلاصه نه چیزی برای سق زدن دارم، نه برای گاز زدن. اینه که میرم دزدی: درجا یه قاضی میاد، میده حبسم کنن. تو این پنجاه سال عمر کسی حالم رو هم نمیپرسه. هیچ کس. خودم باید گلیمم رو از آب بکشم بیرون. اون وقت نه ماه تموم خودشونو میکشن، اگه کسی بخواد منو بکشه. خودتون قضاوت کنین: این نه ماه مراقبت کردن اینا کار عجیب و غریبی نیست؟
#کورت_توخولسکی
مترجم: محمدحسین عضدانلو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories