❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع (نام نویسنده و کانال)
📚☕️
@best_stories
#داستانک
اپیدمی
مطب پر از جمعیتی بود که برای علاج خود به آن جا مراجعه کرده بودند. پزشک بیماران را یکی پس از دیگری ویزیت میکرد. خانمی که حالا نوبتش رسیده بود، شنیده بود که این بهترین دکتر شهر است. جمعیت سر راهش را کنار زد و وارد اتاق پزشک شد. دکتر چند سوال تکراری پرسید، خانم عمدهی مشکلش را همسری دانست که او را درک نمیکرد. نسخه را گرفت و پیش از ترک آنجا تاریخ مراجعهی بعدی را از منشی گرفت.
پزشک بیمار بعدی را با همین شتاب ویزیت کرد. امروز عجله داشت، نه برای ویزیت کردن و دریافت پول بیشتر، نزد همکارش قرار ویزیت گذاشته بود. هر بار به همکار روانپزشکش مراجعه میکرد احساس میکرد که حالش بهتر میشود و بیمارانش را بهتر ویزیت میکند.
خانم چند ساعتی را در پارک و خیابانها و مراکز خرید گذراند. سپس به سراغ شوهرش رفت تا به اتفاق هم به منزل بروند. بخت با خانم یار بود؛ بار دیگر روانپزشکش را در مطبِ شوهرش ملاقات کرد.
نویسنده: حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📚☕️
@best_stories
#داستانک
اپیدمی
مطب پر از جمعیتی بود که برای علاج خود به آن جا مراجعه کرده بودند. پزشک بیماران را یکی پس از دیگری ویزیت میکرد. خانمی که حالا نوبتش رسیده بود، شنیده بود که این بهترین دکتر شهر است. جمعیت سر راهش را کنار زد و وارد اتاق پزشک شد. دکتر چند سوال تکراری پرسید، خانم عمدهی مشکلش را همسری دانست که او را درک نمیکرد. نسخه را گرفت و پیش از ترک آنجا تاریخ مراجعهی بعدی را از منشی گرفت.
پزشک بیمار بعدی را با همین شتاب ویزیت کرد. امروز عجله داشت، نه برای ویزیت کردن و دریافت پول بیشتر، نزد همکارش قرار ویزیت گذاشته بود. هر بار به همکار روانپزشکش مراجعه میکرد احساس میکرد که حالش بهتر میشود و بیمارانش را بهتر ویزیت میکند.
خانم چند ساعتی را در پارک و خیابانها و مراکز خرید گذراند. سپس به سراغ شوهرش رفت تا به اتفاق هم به منزل بروند. بخت با خانم یار بود؛ بار دیگر روانپزشکش را در مطبِ شوهرش ملاقات کرد.
نویسنده: حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دانلود بهترین کتابهای صوتی و pdf مجلات روز و دنیای رمان
داستانها را زندگی کنید👌👌
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
داستانها را زندگی کنید👌👌
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
جانوران چگونه می توانند نیازهای آینده بدن خود را پیش بینی کنند؟ بهترین منبع اطلاعات، گذشته آنها است، اعمالی که پیش از این در موقعیت های مشابه انجام داده اند. اگر عمل قبلی فایده ای در بر داشته باشد، مثلا فرار موفق یا یک غذای خوشمزه، احتمالا آن عمل را تکرار می کنند. انواع مختلف جانوران، از جمله انسانها، به طریقی از تجارب قبلی برای آماده سازی بدن جهت عمل استفاده می کنند. پیش بینی چنان قابلیت مفیدی است که حتی موجودات تک سلولی اعمال خود را بر اساس پیشبینی برنامه ریزی می کنند. دانشمندان هنوز هم متحیرند که آنها این کار را چگونه انجام می دهند.
#لیزا_فلدمن_بارت
کتاب: هفت و نیم درس درباره مغز
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#لیزا_فلدمن_بارت
کتاب: هفت و نیم درس درباره مغز
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دوست بزرگوارم، اگه خواستار رهایی از افکار آزاردهنده منفی و جذب انرژیهای مثبت هستی شما رو به یک کانال فاخر و ارزشمند که قلب زیبای شما رو لمس کنه، دعوت میکنم.🌟
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
👌
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
👌
🖋☕️
مقایسه کردن لذت را میکُشد. تنها فردی که باید از او بهتر باشی، کسی است که دیروز بودهای...
📙 خودت باش دختر
✍🏻 ریچل هالیس
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مقایسه کردن لذت را میکُشد. تنها فردی که باید از او بهتر باشی، کسی است که دیروز بودهای...
📙 خودت باش دختر
✍🏻 ریچل هالیس
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
@best_stories
💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
انسان درباره چیزی که نمی داند دروغ نمی گوید و اگر کسی درباره چیزی اشتباه کرده و حقیقت آن برای او روشن نشده، در صورتی که چیزی خلاف واقع بگوید دروغ نگفته است ...
اساس دروغ از آنجا آغاز می شود که شخص دروغگو کاملا حقیقت را بداند ولی میخواهد آن را مخفی سازد، بنابراین ایده آل دروغگو وجدان زشتی است که به خودش حقیقت را می گوید یعنی حقیقت موضوع را می شناسد اما در ظاهر آن را انکار می کند و در آن حال که این دروغ از زبانش خارج می شود عملا حقیقت را برای خودش هم انکار می کند.
پس این حالت نفی مضاعف دارای مقام بالاتری است به این معنی که حقیقت برای خودش هم وجود نخواهد داشت و قدم اول او به این نتیجه رسیده است حقیقتی را که برای او روشن بوده در وجدان خود تاریک ساخته است، و با این توصیف می توان گفت که عقیده اصلی دروغگو برای خودش مثبت است، یعنی در قضاوت نسبت به خود حالت اثبات گرفته است.
#ژان_پل_سارتر
کتاب: هستی و نیستی
ترجمه عنایت الله شکیباپور
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اساس دروغ از آنجا آغاز می شود که شخص دروغگو کاملا حقیقت را بداند ولی میخواهد آن را مخفی سازد، بنابراین ایده آل دروغگو وجدان زشتی است که به خودش حقیقت را می گوید یعنی حقیقت موضوع را می شناسد اما در ظاهر آن را انکار می کند و در آن حال که این دروغ از زبانش خارج می شود عملا حقیقت را برای خودش هم انکار می کند.
پس این حالت نفی مضاعف دارای مقام بالاتری است به این معنی که حقیقت برای خودش هم وجود نخواهد داشت و قدم اول او به این نتیجه رسیده است حقیقتی را که برای او روشن بوده در وجدان خود تاریک ساخته است، و با این توصیف می توان گفت که عقیده اصلی دروغگو برای خودش مثبت است، یعنی در قضاوت نسبت به خود حالت اثبات گرفته است.
#ژان_پل_سارتر
کتاب: هستی و نیستی
ترجمه عنایت الله شکیباپور
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
سیاستمداران تنها پول شما را نمی خواهند ، آنها روح شما را می خواهند. آنها میخواهند که شما را توسط مالیات فرسوده کنند تا سرانجام به آنها نیازمند و در مقابلشان درمانده شوید.
#جیمز_دیویدسون
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#جیمز_دیویدسون
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بوی تنت
مرا برمیگرداند
به دوران پیش از خودم
پیش از آن که باشم.
مگر پیش از تو
سیب هم وجود داشت؟
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مرا برمیگرداند
به دوران پیش از خودم
پیش از آن که باشم.
مگر پیش از تو
سیب هم وجود داشت؟
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه " ستون آخر "
بقلم : شاهین بهرامی
💎ستون آخر در صفحهی آخر هنوز خالی بود.
یک خبر برای تکمیل روزنامهی صبح فردا کم بود.
هوتن تمام جیبهای کت و شلوارش، که بر روی صندلی افتاده بود را به دقت جستجو کرد و تمام یادداشتهایش را دوباره خواند.
ضبط صوت کوچکش را روشن کرد و مصاحبهها را مجددا گوش داد.
عکسهای دوربینش را چک کرد.
نه، تمام آن خبرها را قبلا نوشته و برای سردبیر ارسال کرده بود.
مستأصل و عصبانی زیر لب گفت:
- اَه لعنتی، تو این همه کار و بدبختی نمیشد حالا این یه خبر کم نمیاومد...
هوتن همانطور که دور هال خانهاش میچرخید به سردبیر و غرغرهایش فکر میکرد.
به اجاره خانهی عقب افتاده و بدهیهایش میاندیشید.
به عدم امنیت کاریش داشت فکر میکرد که ناگهان پشتش تیر کشید و با سر به زمین افتاد.
□ □ □ □
ستون آخر در صفحهی آخر روزنامه صبح فردا این طور تکمیل شد:
«بازگشت همه به سوی اوست
در گذشت ناگهانی خبرنگار روزنامه آقای
هوتن سعادت را...»
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بقلم : شاهین بهرامی
💎ستون آخر در صفحهی آخر هنوز خالی بود.
یک خبر برای تکمیل روزنامهی صبح فردا کم بود.
هوتن تمام جیبهای کت و شلوارش، که بر روی صندلی افتاده بود را به دقت جستجو کرد و تمام یادداشتهایش را دوباره خواند.
ضبط صوت کوچکش را روشن کرد و مصاحبهها را مجددا گوش داد.
عکسهای دوربینش را چک کرد.
نه، تمام آن خبرها را قبلا نوشته و برای سردبیر ارسال کرده بود.
مستأصل و عصبانی زیر لب گفت:
- اَه لعنتی، تو این همه کار و بدبختی نمیشد حالا این یه خبر کم نمیاومد...
هوتن همانطور که دور هال خانهاش میچرخید به سردبیر و غرغرهایش فکر میکرد.
به اجاره خانهی عقب افتاده و بدهیهایش میاندیشید.
به عدم امنیت کاریش داشت فکر میکرد که ناگهان پشتش تیر کشید و با سر به زمین افتاد.
□ □ □ □
ستون آخر در صفحهی آخر روزنامه صبح فردا این طور تکمیل شد:
«بازگشت همه به سوی اوست
در گذشت ناگهانی خبرنگار روزنامه آقای
هوتن سعادت را...»
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یک رفیق داشتم خیلی خنگ بود الان جواب هر سوالی رو میدونه 😑
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
نکات مهم در تربیت ذهن کودک
1_به کودکت نگو : بر دیوار خط نکش
بلکه بگو : بر ورق بنویس ، سپس آن را به دیوار میچسبانیم
2_نگو : بلندشو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن
بگو : دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم ، چون میدانم نظم را دوست داری
3_نگو : بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است
بگو : اگر دروست را به بهترین نحو تمام نمایی با همدیگر بازی خواهیم کرد
4_هر کلام و حرکت ما بر روی شخصیت فرزندمان تاثیر بسزایی خواهد داشت .
5_حرکات کودکمان انعکاس اعمال ماست
6_همیشه فرزندت راباعنوانهای محترمانه وعاطفی چون آقا،خانم و...صدابزن
خانم مریم زیبا ،آقا علی با ادب ،عزیزِ مادر،فرشته ی منکوچک من و...
7_حداقل روزی یکبار به فرزندت این جمله رابگو: عزیزدلم من به وجودت افتخارمیکنم
8_به فرزندت بیشتراز یک مهمان احترام بگذار وبرای شخصیتش ارزش قائل باش.
9_به فرزندت اعتماد کن تاهرچه را تو دوست نداری هیچ گاه انجام ندهد
10_قبل ازهمه چیز اختلافات خودرا با همسرت در روشهای تربیتی رفع کن
11_بیشتر برای فرزندت وحرف زدن بااو وقت بگذار وکمتراز کودک زیر هفت سالت دورباش
12_جلوی فرزندت رابطه ات باهمسرت ازهمیشه بهتر باشد .
13_فرزند ات راازصمیم قلب دوست بدار واین دوست داشتنت را همیشه ابراز کن.
14_ازسه سالگی به بعد کم کم مسئولیت های فرزندت رابه خودش واگذار کن.
15_اشتباهات فرزند ات را ببخش وبه اوفرصت بازگشت بده تامحرم اسرارش باشی(حتی گاهی فرصت اشتباه کردن و ریسک کردن به اوبده)
16_هرروز باکودک ات بازی کن.گاهی درمیان بازی کمی زیادتر بخندید.
17_روزهای مشخصی راصرف پیاده روی دو نفره بافرزندت کن.
18_برای فرزندت مصداق واقعی صداقت،امانت داری،کنترل خشم و وفای به عهد باش.
او تور ا می بینید و فردا با مردم همانگونه که تو تربیتش کردی رفتار خواهد کرد. در نهایت مردم دعاگوی تو خواهند بود با این فرزند خوبی که تربیت کردی و به جامعه فرستادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
1_به کودکت نگو : بر دیوار خط نکش
بلکه بگو : بر ورق بنویس ، سپس آن را به دیوار میچسبانیم
2_نگو : بلندشو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن
بگو : دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم ، چون میدانم نظم را دوست داری
3_نگو : بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است
بگو : اگر دروست را به بهترین نحو تمام نمایی با همدیگر بازی خواهیم کرد
4_هر کلام و حرکت ما بر روی شخصیت فرزندمان تاثیر بسزایی خواهد داشت .
5_حرکات کودکمان انعکاس اعمال ماست
6_همیشه فرزندت راباعنوانهای محترمانه وعاطفی چون آقا،خانم و...صدابزن
خانم مریم زیبا ،آقا علی با ادب ،عزیزِ مادر،فرشته ی منکوچک من و...
7_حداقل روزی یکبار به فرزندت این جمله رابگو: عزیزدلم من به وجودت افتخارمیکنم
8_به فرزندت بیشتراز یک مهمان احترام بگذار وبرای شخصیتش ارزش قائل باش.
9_به فرزندت اعتماد کن تاهرچه را تو دوست نداری هیچ گاه انجام ندهد
10_قبل ازهمه چیز اختلافات خودرا با همسرت در روشهای تربیتی رفع کن
11_بیشتر برای فرزندت وحرف زدن بااو وقت بگذار وکمتراز کودک زیر هفت سالت دورباش
12_جلوی فرزندت رابطه ات باهمسرت ازهمیشه بهتر باشد .
13_فرزند ات راازصمیم قلب دوست بدار واین دوست داشتنت را همیشه ابراز کن.
14_ازسه سالگی به بعد کم کم مسئولیت های فرزندت رابه خودش واگذار کن.
15_اشتباهات فرزند ات را ببخش وبه اوفرصت بازگشت بده تامحرم اسرارش باشی(حتی گاهی فرصت اشتباه کردن و ریسک کردن به اوبده)
16_هرروز باکودک ات بازی کن.گاهی درمیان بازی کمی زیادتر بخندید.
17_روزهای مشخصی راصرف پیاده روی دو نفره بافرزندت کن.
18_برای فرزندت مصداق واقعی صداقت،امانت داری،کنترل خشم و وفای به عهد باش.
او تور ا می بینید و فردا با مردم همانگونه که تو تربیتش کردی رفتار خواهد کرد. در نهایت مردم دعاگوی تو خواهند بود با این فرزند خوبی که تربیت کردی و به جامعه فرستادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
من ارگ بم ام،خشت به خشتم متلاشي
تو نقش جهان،هر وجب ات،ترمه و كاشي
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
تو نقش جهان،هر وجب ات،ترمه و كاشي
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه " آب "
نوشتهی : شاهین بهرامی
💎ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.
بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.
سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.
سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشمهای پسر زُل زد و گفت:
- هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی که ورداشتی رو میدم.
پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را میچرخاند در جواب گفت:
- خب میخواستی زودتر از من ورشداری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!
و سپس با یک حرکت سریع دیگر، آب معدنی را سر کشید.
سهیل از حرفها و حرکت پسر جوان خونش به جوش آمد و با دو دستش محکم به تخت سینهی او کوبید طوری که چند قدم عقب رفت و از پشت به زمین افتاد. باقی ماندهی آبِ بطری نیز نیمش در هوا پاشید و نیم دیگرش بر روی زمین ریخت.
نزاع بین آنها شدت گرفت و هر دو با تمام قوا با یکدیگر میجنگیدند و در خاک و خُل غلت میخوردن که در یک لحظه سهیل بر پسر جوان مسلط شد و چاقوی ضامنی داری که همیشه همراهش بود را از جیبش درآورد تا به پهلوی پسر بزند، اما ناگهان در یک لحظه مردد شد و انگار زمان برایش از حرکت ایستاد و صحنهای در ذهنش مجسم شد.
و آن این بود که یک صبح خیلی زود با دستبند او را برای اجرای حکم اعدام به جرم کشتن پسر جوان میبردند.
به شدت باران میبارید و او ایستاده در محل اجرای حکم در حال تماشای طنابِ گره خورده و ضخیم اعدام، یادش آمد هر دو برای کمی آب دعوا کردند و اگر آن روز باران میبارید شاید این اتفاق نمیافتاد.
در همین حین، زمان دوباره برای سهیل به حرکت درآمد و او از تصور آنچه در ذهنش گذشت، سراسیمه و وحشتزده شد.
از جای خود برخاست و چاقو را بر زمین انداخت و در سمت مخالف به آرامی راه افتاد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که تیزیِ شیء سخت، پشتش را به شدت درید و قلبش را از کار انداخت.
پایان
نویسنده : شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی : شاهین بهرامی
💎ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.
بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.
سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.
سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشمهای پسر زُل زد و گفت:
- هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی که ورداشتی رو میدم.
پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را میچرخاند در جواب گفت:
- خب میخواستی زودتر از من ورشداری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!
و سپس با یک حرکت سریع دیگر، آب معدنی را سر کشید.
سهیل از حرفها و حرکت پسر جوان خونش به جوش آمد و با دو دستش محکم به تخت سینهی او کوبید طوری که چند قدم عقب رفت و از پشت به زمین افتاد. باقی ماندهی آبِ بطری نیز نیمش در هوا پاشید و نیم دیگرش بر روی زمین ریخت.
نزاع بین آنها شدت گرفت و هر دو با تمام قوا با یکدیگر میجنگیدند و در خاک و خُل غلت میخوردن که در یک لحظه سهیل بر پسر جوان مسلط شد و چاقوی ضامنی داری که همیشه همراهش بود را از جیبش درآورد تا به پهلوی پسر بزند، اما ناگهان در یک لحظه مردد شد و انگار زمان برایش از حرکت ایستاد و صحنهای در ذهنش مجسم شد.
و آن این بود که یک صبح خیلی زود با دستبند او را برای اجرای حکم اعدام به جرم کشتن پسر جوان میبردند.
به شدت باران میبارید و او ایستاده در محل اجرای حکم در حال تماشای طنابِ گره خورده و ضخیم اعدام، یادش آمد هر دو برای کمی آب دعوا کردند و اگر آن روز باران میبارید شاید این اتفاق نمیافتاد.
در همین حین، زمان دوباره برای سهیل به حرکت درآمد و او از تصور آنچه در ذهنش گذشت، سراسیمه و وحشتزده شد.
از جای خود برخاست و چاقو را بر زمین انداخت و در سمت مخالف به آرامی راه افتاد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که تیزیِ شیء سخت، پشتش را به شدت درید و قلبش را از کار انداخت.
پایان
نویسنده : شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌻🌻🌻
زبان مادری من، زبانِ "آزادی" است و کلماتش، "صلح و دوستی"اند. زبانی که لالایی میداند و آواهای آن، کودکان را به خوابِ با امنیت میبَرد.
"برابری" در این زبان واژهای کلیدیست و "عدالت" در آن، غلیظ و با معناست.
زبانِ "دعوت" است و نه "دیکته"، زبانِ "نوازش"است و نه "خشونت". زبانِ " گُل" است و نه "گلوله"...
زبانی پُر از "دوستتدارم"ها و عاری از "انزجار"ها...
زبانِ مادری من، زبانِ بیانِ تلخیها به شیرینیست.
زبانِ گفت و شنود است؛ میانِ انسان و انسان، انسان و حیوان، انسان و طبیعت، انسان و خودش. زبانی ساده با ایماهای عاشقانه...
زبانِ مادری من، زبانیست " دعاگو و خیرخواه " و نه " دشنامگو و شرارتبار ". زبانی که انسان را به "صمیمیت و دوستی" فرا میخواند، به تقسیمکردنها، به همنشینیها، به شبنشینیها، به قصههای کُهن، به داستانهای نو...
زبانی "بذلهگو و خطاپوش"، "شعر است و شعور".
کلمات، موسیقی مینوازند، میرقصند، به سانِ شکوفههای گیلاساند و "هایکو" میسُرایند و "در جستجوی زمانِ از دست رفته" میروند.
"جیغ" در زبانِ مادری من تابلوی نقاشی میشود. و "فریاد"، آوای حنجرههای ظلمستیز...
زبانِ مادری من، زبانِ "انعطاف"است و نه "تعصب".
زبانِ " اندیشه" است و نه "خرافه".
زبانِ "بدعت" است و نه "تقلید".
زبانی "انسانمحور" است و نه "خودخواه".
زبانِ "بشردوستی و ایثار" است.
زبانِ سُخنسنجیده گفتن و درست گوشدادناست. زبانِ "رستگاری"ست.
زبانِ "دغل و تزویر" نیست، زبانِ "راستی و روشنی"ست. زبانِ "انتقام" نیست، زبانِ "بخشیدن" است...
زبانِ مادری من، زبانِ "مادر تِرزا" و "خانمِ شین" است. زبانِ "نلسونماندلا" و "آقایگاندی" است.
زبانِ مادری من، زبانی "ساده، باصفا، فراگیر و همهفهم" است؛
" زبانی سرشار از #عشق_صلح_آزادی و پُر از قصههای نابِ انسان..."
#روز_جهانی_زبان_مادری
✍ حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زبان مادری من، زبانِ "آزادی" است و کلماتش، "صلح و دوستی"اند. زبانی که لالایی میداند و آواهای آن، کودکان را به خوابِ با امنیت میبَرد.
"برابری" در این زبان واژهای کلیدیست و "عدالت" در آن، غلیظ و با معناست.
زبانِ "دعوت" است و نه "دیکته"، زبانِ "نوازش"است و نه "خشونت". زبانِ " گُل" است و نه "گلوله"...
زبانی پُر از "دوستتدارم"ها و عاری از "انزجار"ها...
زبانِ مادری من، زبانِ بیانِ تلخیها به شیرینیست.
زبانِ گفت و شنود است؛ میانِ انسان و انسان، انسان و حیوان، انسان و طبیعت، انسان و خودش. زبانی ساده با ایماهای عاشقانه...
زبانِ مادری من، زبانیست " دعاگو و خیرخواه " و نه " دشنامگو و شرارتبار ". زبانی که انسان را به "صمیمیت و دوستی" فرا میخواند، به تقسیمکردنها، به همنشینیها، به شبنشینیها، به قصههای کُهن، به داستانهای نو...
زبانی "بذلهگو و خطاپوش"، "شعر است و شعور".
کلمات، موسیقی مینوازند، میرقصند، به سانِ شکوفههای گیلاساند و "هایکو" میسُرایند و "در جستجوی زمانِ از دست رفته" میروند.
"جیغ" در زبانِ مادری من تابلوی نقاشی میشود. و "فریاد"، آوای حنجرههای ظلمستیز...
زبانِ مادری من، زبانِ "انعطاف"است و نه "تعصب".
زبانِ " اندیشه" است و نه "خرافه".
زبانِ "بدعت" است و نه "تقلید".
زبانی "انسانمحور" است و نه "خودخواه".
زبانِ "بشردوستی و ایثار" است.
زبانِ سُخنسنجیده گفتن و درست گوشدادناست. زبانِ "رستگاری"ست.
زبانِ "دغل و تزویر" نیست، زبانِ "راستی و روشنی"ست. زبانِ "انتقام" نیست، زبانِ "بخشیدن" است...
زبانِ مادری من، زبانِ "مادر تِرزا" و "خانمِ شین" است. زبانِ "نلسونماندلا" و "آقایگاندی" است.
زبانِ مادری من، زبانی "ساده، باصفا، فراگیر و همهفهم" است؛
" زبانی سرشار از #عشق_صلح_آزادی و پُر از قصههای نابِ انسان..."
#روز_جهانی_زبان_مادری
✍ حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دانلود بهترین کتابهای صوتی و pdf مجلات روز و دنیای رمان
داستانها را زندگی کنید👌👌
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
داستانها را زندگی کنید👌👌
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
حالا که کار سیاسی و ریختن به خیابانها هزینه دارد و شاید ناممکن باشد، قدم به عرصه پیشا_سیاسی بگذارید و با زیستن در دایره حقیقت، رژیم ها را از قدرتمندترین سلاحش، -"دروغ"-، محروم بکنید.
رژیم های مستبد، در واقع بناهایی هستند ساخته شده بر ستونهای دروغ، و تا زمانی دوام خواهند آورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند. من اعتقاد ندارم فقط کسانی که فعال سیاسیاند و علیه رژیم ها میجنگند شایسته ستایش هستند. برای این افراد ارزش بسیار قایلم اما کسان دیگری هم هستند که شایسته ستایشند.کسانی که تصمیم گرفتهاند از این پس در هیچ حرکتی که در آن رگهای از دروغ و ناراستی باشد شرکت نکنند.
من از شما که از کار سیاسی پرمخاطره بیمناکید، یک درخواست دارم: قد راست کنید و به فردیت خودتان کرامت بیشتری ببخشید و به حقیقت خدمت کنید تا رژیم های دروغ فروریزند.
#واتسلاف_هاول
کتاب: قدرت بی قدرتان
ترجمه: احسان کیانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
رژیم های مستبد، در واقع بناهایی هستند ساخته شده بر ستونهای دروغ، و تا زمانی دوام خواهند آورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند. من اعتقاد ندارم فقط کسانی که فعال سیاسیاند و علیه رژیم ها میجنگند شایسته ستایش هستند. برای این افراد ارزش بسیار قایلم اما کسان دیگری هم هستند که شایسته ستایشند.کسانی که تصمیم گرفتهاند از این پس در هیچ حرکتی که در آن رگهای از دروغ و ناراستی باشد شرکت نکنند.
من از شما که از کار سیاسی پرمخاطره بیمناکید، یک درخواست دارم: قد راست کنید و به فردیت خودتان کرامت بیشتری ببخشید و به حقیقت خدمت کنید تا رژیم های دروغ فروریزند.
#واتسلاف_هاول
کتاب: قدرت بی قدرتان
ترجمه: احسان کیانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories