Telegram Web Link
‌حرف بزن، حافظه!
فیلیپ راث | ترجمهٔ سرور کسمائی
مارک باسِتس | ترجمهٔ آزاد عندلیبی

میلان کوندرا اصرار داشت که در قسمت زندگینامهٔ کتاب‌هایش فقط دو جمله بیاید: «در چکسلواکی زاده شد. سال ۱۹۷۵ در فرانسه ساکن شد.» او که در کشورش در اوج دورانِ استالینسیمْ کمونیستی دوآتشه بود، بعدها از هرچه ایدئولوژی‌ بیزار شد و از زندگینامه پرهیخت. یادداشت مختصر بیوگرافیکی که می‌خواست در شرح عمرش بیاید اکنون دیگر جملهٔ آخرش را یافته است: «در چکسلواکی زاده شد. سال ۱۹۷۵ در فرانسه ساکن می‌شود. سال ۲۰۲۳ در پاریس می‌میرد.» با مرگ او جهان یکی از مهم‌ترین نویسندگانش را از دست داد. مهم‌ترین رمان‌های او در چند دههٔ اخیر به فارسی ترجمه شده اما اکثراً با حذفیات فراوان. با این همه، محبوبیت او در میان کتابخوانان ایرانی با محبوبیت شماری از بهترین نویسندگان قرن بیستم پهلو می‌زند: کافکا، مارکز، فاکنر، جویس، کالوینو. در این اپیزود داستان سال‌های پایانی عمر او، آلزایمرش، و نیز یکی از مهم‌ترین گفتگوهایش را  روایت کرده‌ایم: گفتگو با فیلیپ راث. پایان کار نویسنده‌ای که ستیز با قدرت را ستیزِ حافظه با فراموشی می‌نامید چگونه رقم خورد؟ در روزهای فراموشی جهان و نوشتن را چگونه درک می‌کرد؟ چه شد که کتاب‌های کتابخانه‌اش را یک‌به‌یک پاره کرد؟

□ نویسنده: مارک باسِتس | مترجم: آزاد عندلیبی | گفتگو: فیلیپ راث | مترجم: سرور کسمائی || مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان |
@Best_stories

هیچ به نظر نمی‌رسد که نویسندۀ زنی در برلین یادداشت‌هایش را با هدف انتشار در آینده نوشته باشد. دست‌نویس‌هایی که در فاصلهٔ آوریل تا ژوئن ۱۹۴۵ در سه دفترچه می‌نوشت، اساساً برای حفظ ته‌ماندهٔ عقل و شعورش در جهانی آکنده از بی‌اخلاقی و ویرانی بود. بخش نخست این نوشته‌ها عملاً نوشته‌های زیرزمینی‌اند، دفترهایی که در پناهگاه‌های حملات هوایی، زیر آتش توپخانه و هم‌زمان با غارت، دزدی، سوءاستفاده‌های جنسی و تجاوزهای سربازان فاتح ارتش سرخ، در وقت‌هایی که اندک آسایش و امنیتی دست می‌داد، نوشته شده‌اند. نویسنده فقط یک مداد داشت و ناچار زیر نور شمع می‌نوشت، چون برق برلین آن موقع دیگر قطع شده بود. او در پناهگاه در حالی که بر اثر فقدان اطلاعات از وسعت دید کمی برخوردار بود، به حیاتش ادامه داده است. دسترسی به اخبار جهان خارج، در نبود مطبوعات و رادیو و تلفن، تنها از طریق شایعات میسر است. وقتی اوضاع شهر کمابیش به حالت عادی برمی‌گردد، نویسنده چشم‌اندازش را وسعت می‌بخشد و شروع می‌کند به نوشتن گزارش زندگی در ساختمان مسکونی‌اش، سپس محله‌اش، بعد از کارها و وظایفی که مکلّف به انجام دادن آنهاست و نیز از تماس‌ها و روابطش با دیگر همسایه‌ها می‌نویسد.

«حقیقت دارد: جنگ به برلین رسیده است. آنچه تا دیروز هیاهویی دور می‌نمود حالا به غرشی مداوم تبدیل شده است. بوی باروت را نفس می‌کشیم. گوش‌هایمان گرفته و جز صدای سنگین‌ترین سلاح‌ها را نمی‌شنود. مدت‌هاست دیگر برای خبرگرفتن از محل استقرارشان تقلایی نمی‌کنیم. لوله‌های تفنگ دورمان حلقه زده‌اند و حلقه دم‌به‌ساعت تنگ‌تر می‌شود.»

تدوین: تحریریۀ نشر نو
موسیقی: قطعۀ پیکر دوم اثر امین ناصری

□  زنی در برلین | نویسندۀ ناشناس | ترجمۀ سیامند زندی | نشرنو،  چاپ سوم ۱۴۰۱، قطع رقعی، جلد سخت، ۳۸۲ صفحه.
#تیکه_کتاب

هیچکس جز خود آدمی چیزی به خود نمی‌دهد و هیچکس جز خود آدمی چیزی را از خود دریغ نمی‌دارد.

تنها راهزنی که دار و ندار آدمی را به یغما می‌برد اندیشه‌های منفی اوست. تردیدها، ترس‌ها ، نفرت‌ها و حسرت‌ها، دشمنان انسان در درون خود اوست، ترس توست که شیر را درنده می‌کند، بر شیر بتاز تا ناپدید شود.

بازی زندگی، یک بازی انفرادیست. اگر خودتان عوض شوید، همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد.


📕 #چهار_اثر
✍🏽 #فلورانس_اسکاول_شین
📚 #آشنایی_با_ویتگنشتاین

📕 #مجموعه_آشنایی_با_فیلسوفان

نویسنده : #پل_استراترن

📝 ترجمه : #علی_جوادزاده

🎙 راوی : #رهیش

«آشنایی با فیلسوفان» مجموعه‌ای از کتاب‌های زندگینامه فلاسفه مشهور جهان است که در هر عنوانش، اطلاعاتی از زندگی و افکار این‌فیلسوفان را در بر می‌گیرد.

جریان‌ها و تحولات فکری و اجتماعی معاصر این‌فلاسفه از دیگر موضوعاتی هستند که در مطالب این‌کتاب‌ها به آن‌ها پرداخته شده است.
آشنایی با ویتگنشتاین
@audiobo0ok
🎙 فایل صوتی کامل
برای اندیشیدن وقت بگذارید،
اما هنگامی که زمان عمل رسید
اندیشیدن را متوقف کنید
و حرکت کنید...


#ناپلئون_بناپارت
جای عجیبی‌ست این پارک اتابک. مثل تاریخِ ما و هویت ما غایب از نظر است، حتا از بالای پل حافظ، که لسان‌الغیب است، نمی‌شود داخلش را یک دلِ سیر دید. البته اگر بزنی کنار و چشم بیندازی، شاید یک چیزهایی ببینی. اما کی می‌رود روی پل ماشین‌رو که از آنجا محوطه‌ای فراموش‌شده را دید بزند. روی پل گازش را می‌گیری و می‌روی که برسی آن‌طرفش. می‌روی که برسی. خاصیت اصلی پل همین است!

دسترسی به‌ پارک اتابک عجالتاً و تا اطلاع ثانوی مقدور نیست. منوط است به رأی اُف‌های امروزی... ستار خان در این پارک تیر خورد. اما مهم‌ترین واقعه‌ای که در اینجا روی داد، کنفرانس تهران بود. باز هم غایب از نظر ما، ۶ تا ۹ آذر ۱۳۲۲...


نویسنده: مانی پارسا
آنچه می‌شنوید داستانِ «پارک اتابک» است که امروز موسوم است به باغ سفارت روسیه‌ٔ دیروز و شورویِ پریروز و باز روسیه.
در چنین روزی، ۷۷ سال پیش، در تهرانِ ما مسیر آیندهٔ زمین روشن شد و ما شدیم پل پیروزی و تازه سال‌ها بعد، شاید، فهمیدیم که ماجرا چه بود، آن هم انگار از چشمیِ شهرفرنگ نه با چشم‌های خودمان...

نویسنده: مانی پارسا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پارک اتابک همان عمارتی‌ست که عکس معروفی از بالای پله‌هاش در همۀ کتاب‌های تاریخی مربوط به جنگ جهانی دوم ملاحظه می‌شود. سه مردِ کبیرِ نشسته روی صندلی‌های ساده، و یکی دو تا از ملتزمین رکاب در برخی عکس‌های جانبی: چرچیل، سمت راست، روزولت، وسط، و استالین سمت چپ. خود همین ترکیب جالب است. قدرت جدیدی (آمریکا) برای خودش میان دو قدرت قدیم استعماری (روسیۀ شوروی‌شده و انگلستان) جا باز می‌کند و در عین حال مانعی می‌شود، انگار، در برابر نزاع‌های قدیمی استعماری.

نویسنده: مانی پارسا
۲۲ دقیقه
نسخهٔ چاپی
کلیسای جامع
ریموند کارور / ترجمه فرزانه طاهری
همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مرده‌اش در کانتی‌کت. از خانهٔ همان‌ها به زنم تلفن کرد. با هم قرار و مدارش را گذاشتند. با قطار می‌آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم میرفت ایستگاه به استقبالش.

زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماس‌شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پر می‌کردند و برای هم می‌فرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی‌شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می‌کرد. کورها را فقط از تو فیلم‌ها می‌شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می‌کردند و هیچ‌وقت نمی‌خندیدند. گاهی هم سگ‌های مخصوص هدایت‌شان می‌کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه‌ام.

تابستان آن سال زنم دنبال کار می‌گشته. پول و پله‌ای در بساط نداشته. مردی که می‌خواست آخر تابستان باهاش عروسی کند توی دانشکدهٔ افسری درس می‌خوانده. او هم پول و پله‌ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرف‌ها. توی روزنامه خوانده که: به فردی برای خواندن برای یک مرد نابینا نیازمندیم. یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و در دم استخدام شده. تمام تابستان را با این مرد کور کار کرده. برایش چیز می‌خوانده، پرونده و گزارش و این‌جور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کوچکش را در ادارهٔ خدمات اجتماعی شهر سر و سامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا می‌دانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روز آخر کارش در دفتر، مرد کور پرسیده بود که می‌شود صورتت را لمس کنم و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشت‌هایش تمام صورتش را لمس کرده –بینیش– حتی گردنش را! هرگز فراموش نمی‌کرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی می‌کرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر می‌گفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش می‌افتاد.

آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشت‌های او گفته بود و این‌که چطور روی صورتش حرکت کرده‌اند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مرد کور بینی و لب‌هایش را لمس می‌کرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلا شعر سرم نمی‌شود. اعتراف می‌کنم که وقتی هوس مطالعه به سرم می‌زند، اول از همه سراغ کتاب شعر نمی‌روم.

خلاصه، زنم مردی را که پیش از من از او خوشش آمده بود، همان که بنا بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم می‌گفتم که آخر تابستان گذاشت آن مرد کور به صورتش دست بمالد، با او خداحافظی کرد، با این نمی‌دانم فلان و بهمانِ زمان بچگی، که حالا افسر شده و بایست به مأموریت می‌رفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت

نویسنده : ریموند کارور
مترجم :فرزانه طاهری
کلیسای جامع
ریموند کارور / ترجمه فرزانه طاهری
همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مرده‌اش در کانتی‌کت. از خانهٔ همان‌ها به زنم تلفن کرد. با هم قرار و مدارش را گذاشتند. با قطار می‌آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم میرفت ایستگاه به استقبالش.

زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماس‌شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پر می‌کردند و برای هم می‌فرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی‌شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می‌کرد. کورها را فقط از تو فیلم‌ها می‌شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می‌کردند و هیچ‌وقت نمی‌خندیدند. گاهی هم سگ‌های مخصوص هدایت‌شان می‌کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه‌ام.

تابستان آن سال زنم دنبال کار می‌گشته. پول و پله‌ای در بساط نداشته. مردی که می‌خواست آخر تابستان باهاش عروسی کند توی دانشکدهٔ افسری درس می‌خوانده. او هم پول و پله‌ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرف‌ها. توی روزنامه خوانده که: به فردی برای خواندن برای یک مرد نابینا نیازمندیم. یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و در دم استخدام


نویسنده :ریموند کارور

مترجم : فرزانه طاهری
مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری
[پاسخ هانا آرِنت دربارهٔ نقدها به آیشمان در اورشلیم]
فصل دوم، قسمت ششم

مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری مقالهٔ مفصل و تاریخیِ هانا آرنت است در پاسخ به امواجِ انتقادات و نیز بدگویی‌ها دربارهٔ کتاب مشهورش آیشمان در اورشلیم. آرنت در این مقاله پرسش‌های بیشتری طرح می‌کند و به هر کدام پاسخ می‌دهد: مرز «مسئولیت شخصی» و «مسئولیت حقوقی» کجاست؟ افرادی که با حکومت‌های توتالیتر و خودکامه همکاری می‌کنند چه توجیهی برای خود دارند؟ شرّ چگونه مبتذل و پیش‌پاافتاده می‌شود؟ چه چیز باعث می‌شود که دیگر شهروندان به تبعیض و سرکوب نه بگویند و بدل به پیچ و مهرهٔ ماشین حکومت توتالیتر نشوند؟

نویسنده: هانا آرنت
حرف بزن، حافظه!
فیلیپ راث | ترجمهٔ سرور کسمائی
مارک باسِتس | ترجمهٔ آزاد عندلیبی
فصل دوم، قسمت نهم

میلان کوندرا اصرار داشت که در قسمت زندگینامهٔ کتاب‌هایش فقط دو جمله بیاید: «در چکسلواکی زاده شد. سال ۱۹۷۵ در فرانسه ساکن شد.» او که در کشورش در اوج دورانِ استالینسیمْ کمونیستی دوآتشه بود، بعدها از هرچه ایدئولوژی‌ بیزار شد و از زندگینامه پرهیخت. یادداشت مختصر بیوگرافیکی که می‌خواست در شرح عمرش بیاید اکنون دیگر جملهٔ آخرش را یافته است: «در چکسلواکی زاده شد. سال ۱۹۷۵ در فرانسه ساکن می‌شود. سال ۲۰۲۳ در پاریس می‌میرد.» با مرگ او جهان یکی از مهم‌ترین نویسندگانش را از دست داد. مهم‌ترین رمان‌های او در چند دههٔ اخیر به فارسی ترجمه شده اما اکثراً با حذفیات فراوان. با این همه، محبوبیت او در میان کتابخوانان ایرانی با محبوبیت شماری از بهترین نویسندگان قرن بیستم پهلو می‌زند: کافکا، مارکز، فاکنر، جویس، کالوینو. در این اپیزود داستان سال‌های پایانی عمر او، آلزایمرش، و نیز یکی از مهم‌ترین گفتگوهایش را  روایت کرده‌ایم: گفتگو با فیلیپ راث. پایان کار نویسنده‌ای که ستیز با قدرت را ستیزِ حافظه با فراموشی می‌نامید چگونه رقم خورد؟ در روزهای فراموشی جهان و نوشتن را چگونه درک می‌کرد؟ چه شد که کتاب‌های کتابخانه‌اش را یک‌به‌یک پاره کرد؟

□ نویسنده: مارک باسِتس

مترجم: آزاد عندلیبی
درود وقت بخیر

تعرفه تبلیغات کانال بهشت


تبلیغات کسب و کار خود را میتوانید در کانال بهشت انجام دهید



👇👇👇👇

☑️ 24 ساعت👇
169 هزار تومان


12 ساعت👇
89 هزار
تومان

اگر تبلیغات به صورت پین شده باشد، 24 ساعت👇
199 هزار تومان میباشد....



اگر تبلیغات شما، ما بین پست های کانال ساعتی 20 هزار تومان میباشد

لازم به ذکر است اگر برای اولین بار در کانال ما تبلیغات خود را انجام میدهید
ده درصد به شما تخفيف ویژه داده خواهد شد...


در صورت تمایل برای تعرفه تبلیغ کسب و کار شما، درکانال بهشت مراجعه کنید

@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
چرا اتفاقی نمی‌افتد؟
[دو
نامهٔ واتسلاو هاول از زندان]
فصل دوم، قسمت هفتم

واتسلاو
هاول نویسنده و رهبر جنبش مدنی چکسلواکی سابق در سال ۱۹۸۳ در پاسخ به بعضی نامه‌ها و شنیده‌ها از اتفاقات کشور دو نامه می‌نویسد. در روزهایی که خبر می‌رسد که همهٔ محافل و نیروهای مدنی مشغول بگومگو و نزاع با یکدیگرند، که کسی کاری نمی‌کند، که کسانی دارند کشور را ترک می‌کنند، که کسانی فقط به فکر خودشان هستند و انحصارطلبی پیشه کرده‌اند، که کسانی به فساد اقتصادی آلوده شده‌اند و کسانی هم شهرتِ بیشتر را بر سرنوشت کشور ترجیح داده‌اند، او دو نامهٔ تاریخی می‌نویسد تا راه مواجهه با این وضعیت اضطراب‌آور را از دیدِ خودش بیان کند. او به این پرسش اساسی نیز می‌پردازد که «چرا هیچ اتفاقی نمی‌افتد؟» اما پاسخش آن پاسخی نیست که خیلی‌ها انتظار دارند. این دو نامه را کسانی در امتداد جستار مشهورِ او «قدرت بی‌قدرتان» دانسته‌اند. این دو نامه در کتاب «نامه‌های سرگشاده» او به ترجمهٔ احسان کیانی‌خواه منتشر شده است. در این اپیزود به این دو نامه پرداخته‌ایم و دو کتاب دیگر هم معرفی کرده‌ایم که خواندنشان در این روزها تجربهٔ دیگری‌ست.

نویسنده: واتسلاو هاول
مترجم: احسان کیانی‌خواه
فصل دوم، اپیزود نخست
نهنگ بازگشته از هادِس

در
نخستین قسمت فصل دوم رادیو نو به حیات و ممات نویسنده‌ای پرداخته‌ایم که از مهم‌ترین نویسندگان و منتقدان ادبیِ ایرانیِ این قرن بود؛ از اعضای اصلیِ جنگ اصفهان و سرآمدِ جریانی از جریان‌های داستان‌نویسیِ چنددههٔ میانیِ قرن چهاردهم خورشیدی. او چگونه زیست؟ به چه افق‌هایی می‌نگریست؟ چه تلاطم‌هایی از سر گذراند و سرانجامِ کارش چه بود؟ او، آن روز که پائولو کوئیلو به تهران آمده بود، کجا بود؟

نویسندگان: شهریار مندنی‌پور، حسین مرتضائیان آبکنار
چرا اتفاقی نمی‌افتد؟
[دو
نامهٔ واتسلاو هاول از زندان]
فصل دوم، قسمت هفتم

واتسلاو
هاول نویسنده و رهبر جنبش مدنی چکسلواکی سابق در سال ۱۹۸۳ در پاسخ به بعضی نامه‌ها و شنیده‌ها از اتفاقات کشور دو نامه می‌نویسد. در روزهایی که خبر می‌رسد که همهٔ محافل و نیروهای مدنی مشغول بگومگو و نزاع با یکدیگرند، که کسی کاری نمی‌کند، که کسانی دارند کشور را ترک می‌کنند، که کسانی فقط به فکر خودشان هستند و انحصارطلبی پیشه کرده‌اند، که کسانی به فساد اقتصادی آلوده شده‌اند و کسانی هم شهرتِ بیشتر را بر سرنوشت کشور ترجیح داده‌اند، او دو نامهٔ تاریخی می‌نویسد تا راه مواجهه با این وضعیت اضطراب‌آور را از دیدِ خودش بیان کند. او به این پرسش اساسی نیز می‌پردازد که «چرا هیچ اتفاقی نمی‌افتد؟» اما پاسخش آن پاسخی نیست که خیلی‌ها انتظار دارند. این دو نامه را کسانی در امتداد جستار مشهورِ او «قدرت بی‌قدرتان» دانسته‌اند. این دو نامه در کتاب «نامه‌های سرگشاده» او به ترجمهٔ احسان کیانی‌خواه منتشر شده است. در این اپیزود به این دو نامه پرداخته‌ایم و دو کتاب دیگر هم معرفی کرده‌ایم که خواندنشان در این روزها تجربهٔ دیگری‌ست.

□ نویسنده: واتسلاو هاول | مترجم: احسان کیانی‌خواه | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیه‌کننده: نشر نو

فایل پادکست ضمیمه است.
نهنگِ بازگشته از هادس
[یاد هوشنگ گلشیری]

نویسندگان: شهریار مندنی‌پور، حسین مرتضائیان آبکنار
حتی از گوگل هم بیشتر اطلاعات داره🔇🔇
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
یک انتخاب ویژه.👆👆👆
2024/09/29 23:23:52
Back to Top
HTML Embed Code: