Telegram Web Link
«ما خواهان آزادی مطبوعات می‌باشیم: تضییع حق لاینفکِ آدمی به اظهار آزادانهٔ عقاید من‌بعد به هیچ عذری از اعذار مقبول نیست...
ما خواهان آزادی عقیده و تعلیم می‌باشیم. رابطهٔ آدمی با خداوند امری خصوصی است و بر هیچ عامل خارجی جایز نیست که اصول خود را اجبار نماید. همهٔ ادیان در پیشگاه دولت از حقوق متساوی برخوردار می‌باشند...
ما خواهان آزادی فردی هستیم. قوهٔ نظمیه باید از عادت مذموم استخفاف و تعذیب اتباع دست بکشد. حق معاشرت و آمیزش با دیگران، حق زندگی در محیط اجتماعی جدید، حق تشکیل انجمن و آزادی بیان...
ما خواهان ترکیب و تشکیل دولتی در تحت ادارهٔ مردم هستیم. طرز جدید حیات مردم محتاج تأسیساتی رها از موانع و عوایق است. جایز نیست یک مشت میرزابنویس مقدّرات آن را تعیین کنند. اصل خودمختاری مردم می‌باید جانشین مزاحمت دولت در امور متفرّقه گردد که مستخدمان دولت سنگ آن را به سینه می‌زنند...»

بندهایی از طرح اوفنبرگ ۱۰ سپتامبر ۱۸۴۷.
نویسنده : جان_برویلی اتریش، پروس و برآمدن آلمان.
مترجم : بابک محقق

@Best_stories
«تو خوشت می‌آد منو غافلگیر کنی، خوشت می‌آد من منتظر آخر قصه بمونم، ولی من ته این قصه رو از برم، نمی‌خواهم به‌ت سرکوفت بزنم فرد، من ازت نمی‌خوام زندگی‌تو عوض کنی، ازت می‌خوام بانکتو عوض کنی. من بانک تو نیستم. در ضمن خواهرت هم بانک تو نیست… این اسمش سرکوفت نیست، دستوره.»

نویسنده : انیس_ژاوی و ژان_پیر_بکری آشپ مترجم نگار یونس‌زاده
@Best_stories
نوع بشر از طریق دست به دست شدن قدرت و افتادن قدرت به دست آدم‌های بی‌قدرت سابق نجات نخواهد یافت، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آن‌ها می‌افتد معصومیتشان از بین می‌رود. درست از همان لحظه، آن‌ها هم به این وحشت می‌افتند که مبادا قدرت استحکام پیدانکرده‌شان از دست برود، رؤیاها و نقشه‌های تحقق نیافته‌شان نقش بر آب شود، و در نتیجه دستانشان را به خون می‌آلایند و تخم وحشت می‌پراکنند، و سرانجام از این بادی که می‌کارند همان توفان را می‌دروند. آن‌ها نمی‌توانند از این وحشت بگریزند. آن‌ها در وحشت انتقام خواهند زیست، از وحشت از آن‌که دوباره به همان گذشته‌شان پرتاب شوند، و از کارهایی که خودشان کرده‌اند به وحشت خواهند افتاد. قدرتِ ترکیب شده با وحشت منجر به جنون می‌شود. قدرتِ آن بی‌قدرت‌های سابق غالباً سبعانه‌تر از قدرت آن‌هایی است که از قدرت ساقط شده‌اند، چون اگر‌چه اینان اکنون زمام حکومت را به‌دست گرفته‌اند، باز همچنان ترس و وحشت در دلشان لانه دارد.

نویسنده : ایوان_کلیما.روح پراگ.
مترجم : خشایار دیهیمی

@Best_stories
به دنبال لبخند ناب تو هستم
چنین عمرم را می گذرانم
مرا نه شکوه است
نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم
که دارند از پاییز جدا می شوند
و به زمستان متصل می شوند
برای زیستن هنوز بهانه دارم
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنند
تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیت نامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری
از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن
تو بتپد


احمدرضا احمدی | شاعری از كرمان


@Best_Stories
فاشيسم غالباً متضمن ملی‌گرايی و میهن‌پرستی افراطی است تا مردم را به اهداف اقتصادی فاشيستی بكشاند، آن‌هم اغلب با صرف هزينه‌های نظامی و دشمنی با مهاجران يا خارجی‌ها به‌طور كلی. دولت‌های فاشيستی بر تجارت خارجی اثر می‌گذارند تا سرمايه‌داران داخلی كالاهايشان را در خارج از كشور بفروشند، و از طريق تعرفه‌ها مانع واردات می‌شوند تا به سرمايه‌داران داخلی كمك كنند كه كالاهای‌شان را در درون مرزهای داخلی بفروشند.

نویسنده : ریچارد_د_ولف فهم سوسیالیسم.
مترجم : فرهاد اکبرزاده

@Best_stories
انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می‌دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده‌ای می‌تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می‌دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی‌ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می‌شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت‌فرسا، فروپاشی عادت و رسوم، و تردید به‌بار می‌آورند.
جوانان شانس بیشتری دارند: جوانی به‌واسطهٔ اشتباه زایل نمی‌شود و انقلاب می‌تواند آن را تحت حمایت خود بگیرد. شک و تردید این دوران انقلابی برای جوانی یک مزیت است، چرا که این دنیای پدران است که در شک و تردید سقوط کرده است.

نویسنده : میلان_کوندرا
زندگی جای دیگری است.
مترجم پانته‌آ مهاجر کنگرلو

@Best_stories
بخند برشب
بر روز، بر ماه
بخند بر پيچاپيچ
خيابانهاي جزيره،بر اين پسربچه كمرو
كه دوستت دارد،
اما آنگاه كه چشم مي گشايم و مي بندم،
آنگاه كه پاهايم مي روند و باز مي گردند،
نان را، هوا را،
روشني را، بهار را،
از من بگير
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنيا نبندم.



نویسنده: پابلو نرودا
مترجم: احمد پوری
@Best_Stories
از همان وقت به بعد، در جلو عمارتش همین طور بسته بود. به‌جز مدت شش هفت سال، زمانی که در حدود چهل سالش بود و نقاشی چینی تعلیم می‌داد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اطاق‌های طبقهٔ پایین ترتیب داده بود و دخترها و نوه‌های مردم عصر کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یکشنبه‌ها با یک سکهٔ بیست و پنج سنتی –برای انداختن تو سینی اعانه که دور می‌گرداندند– به کلیسا فرستاده می‌شدند به کارگاه میس امیلی می‌رفتند. میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیت معاف بود.
آن وقت خرده خرده نسل جدید روی کار آمد و استخوان بندی و روح شهر را تشکیل داد. و شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچه‌هایشان را با جعبه‌رنگ و قلم‌مو و عکس‌هایی که از مجلات مد بانوان بریده می‌شد نزد میس امیلی نفرستادند. در جلو عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد. و هم‌چنان بسته ماند. وقتی که شهر دارای سرویس پست شد، تنها میس امیلی بود که نگذاشت شمارهٔ فلزی بالای در خانه‌اش بکوبند و جعبهٔ پستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمی‌کرد.
روزها و ماه‌ها و سال‌ها ما کاکاسیاه میس امیلی را می‌پاییدیم که موهایش خاکستری‌تر و قامتش خمیده‌تر می‌شد و با سبد بازاریش آمد و شد می‌کرد. ماه دسامبر هر سال که می‌شد یک ابلاغیهٔ مالیات برای میس امیلی می‌فرستادیم، که یک هفته بعد به توسط پست پس فرستاده می‌شد. گاه‌گاهی، جسته گریخته، او را در یکی از پنجره‌های طبقهٔ پایین می‌دیدیم. پیدا بود که اطاق‌های طبقهٔ بالا را به کلی بسته است. نیم‌تنهٔ میس امیلی، مثل نیم‌تنهٔ سنگی بتی که به دیوار محراب معبدی نصب شده باشد، به ما نگاه می‌کرد؛ یا نگاه نمی‌کرد؛ ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلی عالی‌مقام، حی و حاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشت سر می‌گذاشت و به نسل دیگر می‌پیوست.
آن وقت مرگ او اتفاق افتاد. در میان خانه‌ای که پر از سایه و تاریک و گرد و خاک بود، مریض شد؛ در جایی که غیر از سیاه پیر مرتعش کسی بر بالینش نبود. ما حتی از مریض شدنش هم باخبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمی‌گرفتیم.
سیاه با کسی، شاید حتی با خود میس امیلی هم، حرف نمی‌زد. چون که صدایش انگار از ماندن و به کار نرفتن خشن و زنگ زده شده بود. میس امیلی در یک از اطاق‌های طبقهٔ پایین، روی یک تخت‌خواب چوب گردوی پرده‌دار، مرد؛ در حالی که موهای خاکستریش میان بالشی که از ندیدن نور خورشید زرد شده بود فرو رفته بود.
سیاه اولین دستهٔ زن‌ها را که صداهاشان را در سینه خفه کرده بود و با هیس! هیس! هم‌دیگر را خاموش می‌کردند و نگاه‌های سریع و کنجکاو خود را به اطراف می‌انداختند، از در عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپدید شد. مستقیماً رفت داخل عمارت و از در پشت آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.
دو تا دختر عموهای میس امیلی فورا حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهل شهر آمدند که میس امیلی را زیر توده‌ای از گل‌های خریداری شده تماشا کنند، که تصویر مدادی پدرش روی آن به فکر عمیق فرو رفته بود. و خانم‌ها نیم‌صدا زیر لب پچ‌پچ می‌کردند، و مردهای خیلی پیر، بعضی‌هایشان با اونیفرم زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلو کلیسا و چمن ایستاده بودند و دربارهٔ میس امیلی با هم گفت‌وگو می‌کردند. که حالا یعنی میس امیلی هم دورهٔ آن‌ها بوده و با او رقصیده‌اند و شاید زمانی دلش را هم برده‌اند. و مثل همهٔ پیرها حساب حوادث گذشته را با هم شلوغ می‌کردند –گذشته برای آن‌ها مانند جادهٔ باریکی نبود که آن‌ها دور می‌شد، بلکه مثل چمن وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین ده سال آخری مثل دالانی آن‌ها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در طبقهٔ بالا اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن را ندیده بود و می‌بایست در آن را شکست. اما قبل از آن‌که در آن را باز کنند، تأمل کردند تا میس امیلی به طرز آبرومندی به خاک سپرده شد.

ادامه دارد ......
عنوان #ژرفای_زن_بودن
نویسنده #مورین_مورداک
عنوان #ژرفای_زن_بودن
نویسنده #مورین_مورداک
یک فایل فشرده👇👇👇
zharfaie_zan_budan.zip
105.5 MB
نام کتاب : ژرفای زن بودن
چرخه ی قهرمانی زنان در سفر زندگی
نویسنده : مورین مورداک
مترجم : سیمین موحد
ناشر : بنگاه فرهنگ زندگی
به نظر می‌رسید که شدتِ شکستنِ در، اتاق را پر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شب زفاف آراسته بودند. غبار تلخ و زننده‌ای، مثل خاک قبرستان، روی میز توالت، روی اسباب‌های بلور ظریف و اسباب آرایش مردانه که دست‌های نقره‌ای تاسیده داشت و نقره‌اش چنان تاسیده بود که حرف روی آن محو شده بود نشسته بود. پهلوی این‌ها یک یخهٔ کراوات گذاشته بود. گویی تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیر آن یک جفت کفش و جوراب خاموش و دور افتاده قرار داشت.
خود مردی که صاحب این لباس‌ها بود روی تخت‌خواب دراز کشیده بود. ما مدت زیادی فقط ایستادیم و لبخند عمیق و بی‌گوشت او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. جنازه ظاهراً زمانی به طرز در آغوش کشیدنِ کسی این‌طور خوابیده بوده است. ولی اکنون، این خواب طولانی، که حتی عشق را به سر می‌برد، حتی زشتی‌های عشق را مسخر می‌کند، او را در ربوده بود.

عنوان #ژرفای_زن_بودن
نویسنده #مورین_مورداک
«و اگر آن که خواهید از تخت به زیر کشید فرمانروایی باشد خودکامه، نخست نگرید تا نابود شده باشد اورنگ او که به اندرون شما بر پای است.»

نویسنده: جبران_خلیل_جبران پیامبر.
متزجم : محمدرضا جعفری

@Best_stories
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📚🤔
اگر تمامی ما قدرت
جادویی خواندن افکار
یکدیگر را داشتیم؛
اولین چیزی که در دنیا
از بین می رفت،
عشق بود!
#برتراند_راسل
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸


@Best_Stories
پیرمرد و دریا

ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﻡ. ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺘﻪ
ﺑﺎﺷﻤﺶ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺷﮑﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﺎﺵ .
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩٔ ﮔﻨﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ.
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺷﻮﯼ !


نویسنده : ﺍﺭﻧﺴﺖ ﻫﻤﯿﻨﮕﻮﯼ
ﻣﺘﺮﺟﻢ: ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻘﯽ ﻓﺮﺍﻣﺮﺯﯼ

@Best_stories
خرد سنتی چنین می‌انگارد که عکس‌ها ناقلان حقایق لایتغیر هستند. اما اگرچه ظاهراً مفهوم بازتولید عکاسی حکایت از آن دارد که در برگردان تصاویر عکاسی و چاپ آن‌ها تقریباً چیزی از معنای تصاویر از کف نمی‌رود، اما روشن است که معنای عکاسی عمدتاً وابسته به بافت است. به‌رغم تأثیر نیرومند واقعیت (که به واسطهٔ ثبت مکانیکیِ لحظه‌ای از نورِ بازتابیده و بر اساس قوانین متعارف پرسپکتیو منقل می‌شود)، عکس‌ها فی‌نفسه، گفته‌هایی ناقص و گسسته‌اند...

نویسنده : آلن_سکولا بایگانی و تن
مترجم : مهران مهاجر

@Best_stories
«آن‌چه دانستنش برای آدم از همه سخت‌تر است این است که می‌داند چه چیزی را از کسی که دوست دارد، دریغ می‌کند. اما زندگی و مرگ وجود دارد. و آدم باید رنج بردن قلبی را نظاره کند که دوستش دارد. نظاره کردن و هنوز زنده بودن!» آلبر کامو.

نویسنده : آلبر_کامو وماریا_کاسارس
مترجم زهرا خانلو

@Best_stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک


کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش می‌کند نمی‌تواند خود را نجات دهد. او می‌دانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و می‌دانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.

می‌توانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاری‌های خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.

او چیزی نمی‌خواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدن‌های خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانواده‌اش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.

وقتی می‌خواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...

او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط می‌دانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و می‌دانست که می‌تواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.

به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...

آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!


نویسنده: تالین ساهاکیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
معرفی کتاب : #هنرهای_ایران

نویسنده : #ر_دبلیو_فریه
مترجم : #پرویز_مرزبان

این کتاب ارزشمند بررسی مبسوطی است از #هنرهای_ایرانی در طی تاریخ طول و دراز این سرزمین کهنسال

هنر در زمان پیشا تاریخی در فلات ایران، #هنر در ایران باستان در سه دوره هخامنشی، اشکانی و ساسانیان، #معماری و سیر تحول معماری در ایران، #تحول_صنایعی نظیر قالیبافی، فلزکاری، نساجی، زرگری، سکه‌سازی، کاشی‌کاری، سفال‌گری، شیشه‌گری، خوشنویسی و… از مباحث مطرح‌شده در این کتاب است.

@Best_stories
.
2024/09/30 01:18:44
Back to Top
HTML Embed Code: