💎روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: « ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »
مرد گفت: کور شود هرکه
آرزو و دعای کوچک داشته باشد.
بلافاصله مرد کور شد!
آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.
خدا بزرگ است،
از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
از او خودش را بخواهید
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »
مرد گفت: کور شود هرکه
آرزو و دعای کوچک داشته باشد.
بلافاصله مرد کور شد!
آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.
خدا بزرگ است،
از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
از او خودش را بخواهید
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
" تیتراژ"
💎مرد خسته از کار بیهدف وارد سینما شد
تیتراژ شروع فیلم که پخش میشد
پلکهایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
چشمهایش را که باز کرد هنوز تیتراژ پخش میشد!
اما تیتراژ پایانی
وقتی برخاست که برود با خودش میاندیشید، این بهترین فیلمی بود که در تمام عمرش ندیده!
#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مرد خسته از کار بیهدف وارد سینما شد
تیتراژ شروع فیلم که پخش میشد
پلکهایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
چشمهایش را که باز کرد هنوز تیتراژ پخش میشد!
اما تیتراژ پایانی
وقتی برخاست که برود با خودش میاندیشید، این بهترین فیلمی بود که در تمام عمرش ندیده!
#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گاهی به نظرم میرسد که تمام احساسات ما، حتی عمیقترین آنها، جنبهای همواره مسخره دارد. عمق احساسات ما غالباً اصلاً به عشق مربوط نیست - تماماً به خودخواهی وابسته است. ما فقط خودمان را دوست داریم و به حال خودمان گریه میکنیم!
📕 دیوانهوار
✍ #کریستین_بوبن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📕 دیوانهوار
✍ #کریستین_بوبن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
•
زیباترین انسانهایی که تاکنون شناختهام آنهایی بودند که رنج میکشیدند،دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زیباترین انسانهایی که تاکنون شناختهام آنهایی بودند که رنج میکشیدند،دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
«دکمهٔ سردست»
یک هفتهای که رئیس برای تست مهلت داده، تمام شده بود. حالا همه توی سالن کوچک اجتماعات جمع بودند تا نظرشان را راجع به لباس فرمهای جدید بگویند.
بعد از یک هفته پوشیدن، تقریباً همگی به این نتیجه رسیده بودند که لباسها قدری تنگ دوخته شده. شلوارها کوتاه بود و اینکه جلوی کتها به جای داشتن یک یا دو دکمه، سه تا دکمه داشت کار را سختتر میکرد. اگر از این مشکل چشمپوشی میکردند از دکمههای سرآستین نمیتوانستند بگذرند. آنها خیلی بزرگتر از معمول بودند و علاوه بر اینکه در کارهای روزمره از برخوردشان به وسایل، صدای مزاحمی بر میخاست؛ مدام به لبه اشیاء هم گیر میکردند و اسباب زحمت بودند. غیر قابل تحملتر از همه پین بسیار تیزی بود که دکمه را به آستین متصل میکرد. پین آنقدر تیز و بلند بود که وقتی دستها را روی میز می گذاشتی از آستین پیراهن هم رد می شد و پوست را خراش می داد. با این شرایط وای به حال کسی که می خواست چیزی بنویسد. این مورد واقعا قابل تحمل نبود.
قرار شد ' آلن ' به عنوان نمایندهٔ جمع اینها را بگوید. اگر اوضاع مناسب بود همه اشکالات را، در غیر اینصورت لااقل از مزخرف بودن دکمهٔ سرآستین صحبت کند.
زیاد منتظر نماندند؛ رئیس وارد شد. همه در جایشان جابجا شدند و مرتب نشستند. رئیس که تمام سعیش را میکرد چهرهٔ جدیاش را پشت حرکات دوستانه پنهان کند، دستها را به هم مالید و مستقیم رفت سر اصل مطلب: همکاران عزیزم! طبق قرار قبلی اینجا جمع شدیم که نظرتون رو راجع به طراحی و دوخت لباس فرم های جدید بشنوم. خوب پس بهتره وقت همدیگرو نگیریم و مستقیم بریم سر اصل موضوع، منتظرم...
همه منتظر بودند آلن دستش را بالا بیاورد و صحبت کند. ضربان قلبش بالا رفته بود فکر نمیکرد فضا اینقدر جدی باشد. دستش داشت می لرزید که رئیس اضافه کرد: البته قبلش بهتون بگم، شاید هم خودتون بدونید؛ لباسهای جدید توسط یکی از بهترین طراحان حال حاضر طراحی شده و توی بهترین خیاطی شهر دوخته شده. درسته که شرکت ما، شرکت کوچیکیه ولی من به همهچی اهمیت میدم! حتی به کوچکترین جزئیات. شاید باور نکنید ولی پیشنهاد اون دکمههای درشت و زیبای سرآستین از طرف خودم بود، من که خیلی دوستشون دارم! حالا بیصبرانه منتظرم نظر شما رو بشنوم.
کار برای آلن خیلی سخت شده بود اندک آب دهان خشکش را قورت داد با خودش گفت: رئیس خودش این جلسه رو گذاشته براهمین؛ همینکه ایرادات رو بگیم. ولی خودش جواب خودش رو داد: نه، لعنتی؛ دکمه ها پیشنهاد خودش بوده ازشون خوشش میاد. گور باباش من که با یه سوهان میتونم تیزی دکمه رو بگیرم. بقیه هم هر کاری میخوان بکنن، اصلاً خودشون مشکلشون رو بگن. رئیس دوباره گفت: آهای خوابین! من منتظرم...
همه زیر چشمی به آلن نگاه میکردند. رئیس که چهرهها رو زیر نظر داشت چشمش افتاد به آلن. رنگ پریدهاش نشان میداد که چیزی میخواهد بگوید: خوب آلن! ظاهراً میخوای یه چیزی بگی، بگو میشنویم.
آلن خودش رو جمع و جور کرد و با صدای لرزان گفت: نه نه، چیز خاصی نمی خوام بگم فقط خواستم ازتون تشکر کنم از اینکه اینقدر به شرکت و پرسنل اهمیت میدین و برای یه لباس فرم اینقدر به زحمت افتادین و همچی جلسهای را تشکیل دادین. واقعا ازتون متشکرم.
بعد از آن لحظههای پر اضطراب نفس راحتی کشید و ضربانش عادی شد. رئیس گفت ممنون آلن! مطمئنم شما کارمندای قدرشناسی هستید. من روی شما حساب می کنم.
دوباره دستها رابه هم مالید: خوب کس دیگهای نمیخواد نظرش رو بگه؟
پس از چند لحظه سکوت، دستهایش را محکم بهم زد و با رضایت گفت: می دونستم که از لباس جدید خوشتون میاد. ممنونم و همگی برگردید سر کاراتون.
#حمیدرضا نصیری
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یک هفتهای که رئیس برای تست مهلت داده، تمام شده بود. حالا همه توی سالن کوچک اجتماعات جمع بودند تا نظرشان را راجع به لباس فرمهای جدید بگویند.
بعد از یک هفته پوشیدن، تقریباً همگی به این نتیجه رسیده بودند که لباسها قدری تنگ دوخته شده. شلوارها کوتاه بود و اینکه جلوی کتها به جای داشتن یک یا دو دکمه، سه تا دکمه داشت کار را سختتر میکرد. اگر از این مشکل چشمپوشی میکردند از دکمههای سرآستین نمیتوانستند بگذرند. آنها خیلی بزرگتر از معمول بودند و علاوه بر اینکه در کارهای روزمره از برخوردشان به وسایل، صدای مزاحمی بر میخاست؛ مدام به لبه اشیاء هم گیر میکردند و اسباب زحمت بودند. غیر قابل تحملتر از همه پین بسیار تیزی بود که دکمه را به آستین متصل میکرد. پین آنقدر تیز و بلند بود که وقتی دستها را روی میز می گذاشتی از آستین پیراهن هم رد می شد و پوست را خراش می داد. با این شرایط وای به حال کسی که می خواست چیزی بنویسد. این مورد واقعا قابل تحمل نبود.
قرار شد ' آلن ' به عنوان نمایندهٔ جمع اینها را بگوید. اگر اوضاع مناسب بود همه اشکالات را، در غیر اینصورت لااقل از مزخرف بودن دکمهٔ سرآستین صحبت کند.
زیاد منتظر نماندند؛ رئیس وارد شد. همه در جایشان جابجا شدند و مرتب نشستند. رئیس که تمام سعیش را میکرد چهرهٔ جدیاش را پشت حرکات دوستانه پنهان کند، دستها را به هم مالید و مستقیم رفت سر اصل مطلب: همکاران عزیزم! طبق قرار قبلی اینجا جمع شدیم که نظرتون رو راجع به طراحی و دوخت لباس فرم های جدید بشنوم. خوب پس بهتره وقت همدیگرو نگیریم و مستقیم بریم سر اصل موضوع، منتظرم...
همه منتظر بودند آلن دستش را بالا بیاورد و صحبت کند. ضربان قلبش بالا رفته بود فکر نمیکرد فضا اینقدر جدی باشد. دستش داشت می لرزید که رئیس اضافه کرد: البته قبلش بهتون بگم، شاید هم خودتون بدونید؛ لباسهای جدید توسط یکی از بهترین طراحان حال حاضر طراحی شده و توی بهترین خیاطی شهر دوخته شده. درسته که شرکت ما، شرکت کوچیکیه ولی من به همهچی اهمیت میدم! حتی به کوچکترین جزئیات. شاید باور نکنید ولی پیشنهاد اون دکمههای درشت و زیبای سرآستین از طرف خودم بود، من که خیلی دوستشون دارم! حالا بیصبرانه منتظرم نظر شما رو بشنوم.
کار برای آلن خیلی سخت شده بود اندک آب دهان خشکش را قورت داد با خودش گفت: رئیس خودش این جلسه رو گذاشته براهمین؛ همینکه ایرادات رو بگیم. ولی خودش جواب خودش رو داد: نه، لعنتی؛ دکمه ها پیشنهاد خودش بوده ازشون خوشش میاد. گور باباش من که با یه سوهان میتونم تیزی دکمه رو بگیرم. بقیه هم هر کاری میخوان بکنن، اصلاً خودشون مشکلشون رو بگن. رئیس دوباره گفت: آهای خوابین! من منتظرم...
همه زیر چشمی به آلن نگاه میکردند. رئیس که چهرهها رو زیر نظر داشت چشمش افتاد به آلن. رنگ پریدهاش نشان میداد که چیزی میخواهد بگوید: خوب آلن! ظاهراً میخوای یه چیزی بگی، بگو میشنویم.
آلن خودش رو جمع و جور کرد و با صدای لرزان گفت: نه نه، چیز خاصی نمی خوام بگم فقط خواستم ازتون تشکر کنم از اینکه اینقدر به شرکت و پرسنل اهمیت میدین و برای یه لباس فرم اینقدر به زحمت افتادین و همچی جلسهای را تشکیل دادین. واقعا ازتون متشکرم.
بعد از آن لحظههای پر اضطراب نفس راحتی کشید و ضربانش عادی شد. رئیس گفت ممنون آلن! مطمئنم شما کارمندای قدرشناسی هستید. من روی شما حساب می کنم.
دوباره دستها رابه هم مالید: خوب کس دیگهای نمیخواد نظرش رو بگه؟
پس از چند لحظه سکوت، دستهایش را محکم بهم زد و با رضایت گفت: می دونستم که از لباس جدید خوشتون میاد. ممنونم و همگی برگردید سر کاراتون.
#حمیدرضا نصیری
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
❣شخصیت شما، نتیجهی مجموعهای از عادتهای شماست.
وقتی اجازه میدهید تا عادتهای بد قدرت بگیرند ، این عادتها به شکل موانعی در مسیر موفقیت شما قرار میگیرند.
چالش اصلی اینجاست که عادتهای بد، موذی هستند و به آرامی در وجود شما ریشه میکنند، تا جایی که حتی متوجه زیانی که به شما میرسانند نیز نمیشوید.
زنجیرهای عادت، آنقدر سبک هستند که آنها را حس نمیکنید؛ تا زمانیکه به اندازهای سنگین میشوند که دیگر نمیتوانید آنها را پاره کنید.🍃🍃
📕 اثر مرکب
✍🏻 #دارن_هاردی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
وقتی اجازه میدهید تا عادتهای بد قدرت بگیرند ، این عادتها به شکل موانعی در مسیر موفقیت شما قرار میگیرند.
چالش اصلی اینجاست که عادتهای بد، موذی هستند و به آرامی در وجود شما ریشه میکنند، تا جایی که حتی متوجه زیانی که به شما میرسانند نیز نمیشوید.
زنجیرهای عادت، آنقدر سبک هستند که آنها را حس نمیکنید؛ تا زمانیکه به اندازهای سنگین میشوند که دیگر نمیتوانید آنها را پاره کنید.🍃🍃
📕 اثر مرکب
✍🏻 #دارن_هاردی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🔘 داستان کوتاه
من دیگ نخریدم
آورده اند یکی از علما ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند ۰۰۰
تمام روزها روزه بود ۰۰۰
در حال اعتکاف ۰۰۰
از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام
زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا ۰۰۰
*شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت :*
فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران
در دکان فلان مسگر
عالم می گفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت
به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود
مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی
امّا اگر اصرار داری بفروشی
من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!
پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد
عالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!
مسگر پیر گفت
*من دیگ نخریدم*
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
*من دیگ نخریدم*
عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
*فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!
*دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!! ❤️
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
من دیگ نخریدم
آورده اند یکی از علما ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند ۰۰۰
تمام روزها روزه بود ۰۰۰
در حال اعتکاف ۰۰۰
از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام
زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا ۰۰۰
*شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت :*
فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران
در دکان فلان مسگر
عالم می گفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت
به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود
مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی
امّا اگر اصرار داری بفروشی
من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!
پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد
عالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!
مسگر پیر گفت
*من دیگ نخریدم*
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
*من دیگ نخریدم*
عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
*فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!
*دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!! ❤️
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎یک روز، بهلول با یک چراغ در دست در بازار دیده شد. مردم پرسیدند: "این چراغ چه کار دارد؟" بهلول گفت: "من میخواستم یکی را پیدا کنم که همه کاره باشد." مردم گفتند: "آها، این چه کسی است؟" بهلول گفت: "آن کس که همه کاره است نفس خودم است. چون هر کاری که میکنم، نفس خودم انجام میدهم!"این حکایت نشاندهنده طبیعت طنزآمیز و پرمعنای حکایتهای بهلول است که اغلب به شکل متناقض و با لحنی جذاب از مسائل جوامع و فلسفی بحرانی صحبت میکند.
لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نقطهی روشن
پاییز بیستوچهار سالگیام دختری را در مهمان خانهای ساحلی دیدم. در این دیدار بود که به او علاقمند شدم.
دختر ناگهان سرش را بلند کرد و با آستینهای کیمونویش صورتش را پوشاند. وقتی متوجه حرکتش شدم، احساس کردم که حتماً دوباره مرتکب همان عادت بد همیشگیام شدهام. دستپاچه شدم و با شرمندگی زیاد گفتم:
«بهت زل زده بودم، درسته؟»
«آره... ولی اشکال نداره.» لحن ملایمی داشت و در کلمههاش شادی و نشاط موج میزد. نفس راحتی کشیدم.
«اذیتت کردم، مگه نه؟»
«نه. اشکالی نداره، ولی... اصلاً خودت رو ناراحت نکن.»
آستینش را پایین آورد. از قیافهاش معلوم بود دارد سعی خودش را میکند تا دوباره نگاهم کند. برگشتم و به دریا خیره شدم.
مدت مدیدی است که عادت دارم وقتی کسی کنارم مینشیند به او زل بزنم. بارها تصمیم گرفتهام تا این عادت را ترک کنم، ولی متوجه شدهام که نگاه نکردن به صورت دوروبریهایم بسیار کار سختی است. هربار که میدیدم دارم این کار را میکنم، خیلی از خودم بدم میآمد. شاید علتش این بود که در بچگی پدر و مادرم را از دست داده بودم و از زادگاهم دور افتاده و مجبور شده بودم با دیگران زندگی کنم و تمام وقتم صرف خواندن نگاهشان شده بود. احساس میکردم همین امر باعث شده این عادت در من شکل بگیرد.
زمانی سعی کردم بفهمم آیا این عادت، بعد از جدا شدنم از خانواده شروع شده یا پیش از آن هم، حتی در زادگاهم، آن را داشتهام. ولی نتوانستم چیزی به یاد بیاورم که این مسئله را برایم روشن کند.
بگذریم، همین که نگاهم را از دختر برگرداندم، متوجه نقطهی روشنی در ساحل شدم که نور خورشید پاییزی ایجادش کرده بود. آن نقطهی روشن، خاطرهای را در من زنده کرد که به سالها پیش برمیگشت.
بعد از فوت پدر و مادرم، تقریباً ده سالی تک و تنها پیش پدربزرگم در منطقهای روستایی زندگی میکردم. پدربزرگم نابینا بود. سالیان سال روبروی منقلی در اتاقی رو به شرق مینشست. هر از گاهی سرش را رو به جنوب میچرخاند، ولی هرگز رو به شمال برنمیگراند. وقتی از این عادت پدربزرگم آگاه شدم، خیلی نگرانم کرد. گاهی ساعتها مقابل او مینشستم و به صورتش زل میزدم تا ببینم حتی یکبار هم سرش را رو به شمال میچرخاند یا نه؛ ولی پدربزرگم هر پنج دقیقه مثل عروسکی کوکی سرش را به راست میچرخاند و فقط به جنوب نگاه میکرد. غصهام گرفت. کارش غیرعادی بود. در سمت جنوب، نقطهی روشنی بود که گفتم شاید حتی برای فردی نابینا اندکی روشنتر به نظر میرسد.
حال که داشتم به نقطهی روشن در ساحل نگاه میکردم، یاد نقطهی روشنی افتادم که فراموشش کرده بودم.
آن روزها به صورت پدربزرگم خیره میشدم تا بلکه سرش را به سمت شمال برگرداند و چون نابینا بود، اغلب چشم از او برنمیداشتم. تازه فهمیدم آن کار باعث ایجاد این عادت در من شده است. پس این عادت را از زادگاهم همراه داشتم و غرض و مرضی در کار نبود. با این حساب اشکالی نداشت به علت داشتن این عادت برای خودم دلسوزی کنم. این افکارها باعث شد از شادی در پوست خود نگنجم ــ بیشتر از آن جهت که با تمام وجود آرزو داشتم در نظر آن دختر، پاک جلوه کنم.
دختر دوباره گفت: «عادت که کردهم، ولی هنوزم یه کمی خجالت میکشم.» تلویحی میگفت میتوانم دوباره به صورتش زل بزنم. حتماً پیش خود میگفت که پیشتر رفتار خوبی با او نداشتهام.
نگاهش کردم، با چهرهای باز، سرخ شد و نگاهی معنادار به من انداخت. «صورتم با گذشت روزها و شبها تازگیش رو از دست میده. پس نگران چیزی نیستم.» لحن بچگانهای داشت.
لبخندی زدم. حس کردم ناگهان نوعی صمیمیت وارد رابطهمان شد. دلم میخواست به آن نقطهی روشن ساحل بروم و خاطرهی آن دختر و پدربزرگم را همراه خود ببرم.
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: محمدرضا قلیچخانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نقطهی روشن
پاییز بیستوچهار سالگیام دختری را در مهمان خانهای ساحلی دیدم. در این دیدار بود که به او علاقمند شدم.
دختر ناگهان سرش را بلند کرد و با آستینهای کیمونویش صورتش را پوشاند. وقتی متوجه حرکتش شدم، احساس کردم که حتماً دوباره مرتکب همان عادت بد همیشگیام شدهام. دستپاچه شدم و با شرمندگی زیاد گفتم:
«بهت زل زده بودم، درسته؟»
«آره... ولی اشکال نداره.» لحن ملایمی داشت و در کلمههاش شادی و نشاط موج میزد. نفس راحتی کشیدم.
«اذیتت کردم، مگه نه؟»
«نه. اشکالی نداره، ولی... اصلاً خودت رو ناراحت نکن.»
آستینش را پایین آورد. از قیافهاش معلوم بود دارد سعی خودش را میکند تا دوباره نگاهم کند. برگشتم و به دریا خیره شدم.
مدت مدیدی است که عادت دارم وقتی کسی کنارم مینشیند به او زل بزنم. بارها تصمیم گرفتهام تا این عادت را ترک کنم، ولی متوجه شدهام که نگاه نکردن به صورت دوروبریهایم بسیار کار سختی است. هربار که میدیدم دارم این کار را میکنم، خیلی از خودم بدم میآمد. شاید علتش این بود که در بچگی پدر و مادرم را از دست داده بودم و از زادگاهم دور افتاده و مجبور شده بودم با دیگران زندگی کنم و تمام وقتم صرف خواندن نگاهشان شده بود. احساس میکردم همین امر باعث شده این عادت در من شکل بگیرد.
زمانی سعی کردم بفهمم آیا این عادت، بعد از جدا شدنم از خانواده شروع شده یا پیش از آن هم، حتی در زادگاهم، آن را داشتهام. ولی نتوانستم چیزی به یاد بیاورم که این مسئله را برایم روشن کند.
بگذریم، همین که نگاهم را از دختر برگرداندم، متوجه نقطهی روشنی در ساحل شدم که نور خورشید پاییزی ایجادش کرده بود. آن نقطهی روشن، خاطرهای را در من زنده کرد که به سالها پیش برمیگشت.
بعد از فوت پدر و مادرم، تقریباً ده سالی تک و تنها پیش پدربزرگم در منطقهای روستایی زندگی میکردم. پدربزرگم نابینا بود. سالیان سال روبروی منقلی در اتاقی رو به شرق مینشست. هر از گاهی سرش را رو به جنوب میچرخاند، ولی هرگز رو به شمال برنمیگراند. وقتی از این عادت پدربزرگم آگاه شدم، خیلی نگرانم کرد. گاهی ساعتها مقابل او مینشستم و به صورتش زل میزدم تا ببینم حتی یکبار هم سرش را رو به شمال میچرخاند یا نه؛ ولی پدربزرگم هر پنج دقیقه مثل عروسکی کوکی سرش را به راست میچرخاند و فقط به جنوب نگاه میکرد. غصهام گرفت. کارش غیرعادی بود. در سمت جنوب، نقطهی روشنی بود که گفتم شاید حتی برای فردی نابینا اندکی روشنتر به نظر میرسد.
حال که داشتم به نقطهی روشن در ساحل نگاه میکردم، یاد نقطهی روشنی افتادم که فراموشش کرده بودم.
آن روزها به صورت پدربزرگم خیره میشدم تا بلکه سرش را به سمت شمال برگرداند و چون نابینا بود، اغلب چشم از او برنمیداشتم. تازه فهمیدم آن کار باعث ایجاد این عادت در من شده است. پس این عادت را از زادگاهم همراه داشتم و غرض و مرضی در کار نبود. با این حساب اشکالی نداشت به علت داشتن این عادت برای خودم دلسوزی کنم. این افکارها باعث شد از شادی در پوست خود نگنجم ــ بیشتر از آن جهت که با تمام وجود آرزو داشتم در نظر آن دختر، پاک جلوه کنم.
دختر دوباره گفت: «عادت که کردهم، ولی هنوزم یه کمی خجالت میکشم.» تلویحی میگفت میتوانم دوباره به صورتش زل بزنم. حتماً پیش خود میگفت که پیشتر رفتار خوبی با او نداشتهام.
نگاهش کردم، با چهرهای باز، سرخ شد و نگاهی معنادار به من انداخت. «صورتم با گذشت روزها و شبها تازگیش رو از دست میده. پس نگران چیزی نیستم.» لحن بچگانهای داشت.
لبخندی زدم. حس کردم ناگهان نوعی صمیمیت وارد رابطهمان شد. دلم میخواست به آن نقطهی روشن ساحل بروم و خاطرهی آن دختر و پدربزرگم را همراه خود ببرم.
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: محمدرضا قلیچخانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
#داستان_شب 🌙
🔘 حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
معلمی از دانشآموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرستوار بنویسند.
دانشآموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشتههای آنها را جمعآوری کرد.
با اینكه همه جوابها یکی نبودند اما بیشتر دانشآموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و…
در میان نوشتهها کاغذ سفیدی نیز به چشم میخورد.
معلم پرسید:
این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانشآموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمیتوانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم.
معلم گفت:
بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت:
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از:
لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و مهر ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری؛
عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🔘 حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
معلمی از دانشآموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرستوار بنویسند.
دانشآموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشتههای آنها را جمعآوری کرد.
با اینكه همه جوابها یکی نبودند اما بیشتر دانشآموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و…
در میان نوشتهها کاغذ سفیدی نیز به چشم میخورد.
معلم پرسید:
این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانشآموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمیتوانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم.
معلم گفت:
بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت:
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از:
لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و مهر ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری؛
عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نهیلیت
مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر میرسید و بوی گل خرزهره میداد، از اینرو بسیاری از خانمها به خاطر رایحهی خوشش از آن استفاده میکردند. روت ناگل با این استفادهی نابهجا به شدت مبارزه میکرد – او انتظار داشت اختراعاش در راه درست خود استفاده شود. اما در همین زمان مشکل جدیدی بروز کرد، چون چسب جدید هیچ چیز را نمیچسباند، دست کم هیچ چیز شناخته شدهای را، کاغذ یا فلز، چوب یا چینی – هیچ کدام از اینها نه به همجنس خود میچسبید و نه به غیر همجنس خود. اگر به جسمی از این ماده زده میشد، زرق و برقی پیدا میکرد، اما نمیچسبید، و این ناشی از ماهیت چسب بود. با این وجود، این ماده بسیار مورد استفاده قرار میگرفت، نه به واسطهی کاربردش، بلکه به خاطر بوی خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبی که چیزی را نمیچسباند به هیچ دردی نمیخورد، پس باید چیزی اختراع شود که با این چسب بچسبد. البته شاید اگر او تولید این ماده را متوقف میساخت یا استفادهی غیر صحیح آن را توسط خانمها تحمل میکرد، راحتتر بود، اما این راه بیدردسر در عین حال تحقیرآمیز هم بود. به این سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع مادهای میکرد که با این چسب بچسبد، فقط با این چسب.
روت ناگل این ماده را پس از تعمق بسیارنهیلیت نام نهاد. نهیلیت در طبیعت به صورت خالص یافت نمیشد، مادهای هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که این ماده به کمک فرایند بسیار پیچیدهای به روش مصنوعی تولید میشد. نهیلیت ویژگیهای عجیبی داشت. بریده نمیشد، چکشخوار نبود، سوراخ نمیشد، جوش نمیخورد، پِرس و پرداخت هم نمیشد. چنانچه سعی میکردی از این قبیل اعمال بر رویش انجام دهی، ریز ریز، آب یا پودر میشد. گاهی هم خود به خود منفجر میشد. خلاصه باید از هر نوع کار بر رویش صرفنظر میشد.
نهیلیت برای عایقکاری مناسب نبود. گاهی در برابر جریان برق و گرما عایق بود، گاهی نه. به هرحال خیلی نامطمئن بود. در این که نهیلیت قابل اشتعال است یانه، حرف هست. چیزی که ثابت شده بود، این بود که این ماده سرخ میشد و بوی نفرتانگیزی از آن به مشام میرسید. در برابر آب واکنشهای متفاوتی نشان میداد. رویهم رفته در برابر آب نفوذناپذیر بود، البته پیش هم آمده بود که آب را خیلی سریع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت میدید، بنابر موقعیت شُل یا سفت میشد. اسیدها بر آن اثر نمیکرد، اما از طرفی اسیدها را به شدت میخورد.
نهیلیت به هیچوجه به عنوان مصالح ساختمانی قابل مصرف نبود. ملات را پس میزد و اگر گچ و آهک به آن میخورد، بلافاصله تجزیه میشد. با چسب مذکور میچسبید، اما چه فایده که ناگهان خرد میشد، گاهی دو قطعه نهیلیت چنان به هم میچسبید که جدانشدنی میشدند. البته این حالت هم دوام نمیآورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن این قطعهی بزرگتر وجود داشت. تازه اگر با سروصدای زیاد متلاشی نمیشد! به همین سبب در استفادهی آن در راهسازی هم خودداری میشد. از مواد تجزیه شده نهیلیت، به سختی چیزی قابل بازیافت بود، چراکه هیچگونه انرژی در آن بازیافت نمیشد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که این مادهی جدید از اتم تشکیل نشده بود، چون وزن مخصوصاش همواره در نوسان بود. نباید فراموش کرد که نهیلیت رنگ نفرتانگیزی نیز داشت، که چشم را آزار میداد. رنگ آن قابل توصیف نیست، چون رنگ آن با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نبود.
همانطور که متوجه شدید، نهیلیت در اصل ویژگیهای مفید کمی داشت، البته به کمک چسب جدید میچسبید؛ به همین منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زیادی از این ماده تولید کرد و هرکس از این چسب میخرید، نهیلیت نیز دریافت میداشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسیاری از مردم مقدار زیادی از این ماده انبار میکردند، چون دوست داشتند از این چسب استفاده کنند، چرا که این چسب بوی خوش خرزهره میداد.
نویسنده: کورت کوزنبرگ
مترجم: سیدعلی کاشانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نهیلیت
مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر میرسید و بوی گل خرزهره میداد، از اینرو بسیاری از خانمها به خاطر رایحهی خوشش از آن استفاده میکردند. روت ناگل با این استفادهی نابهجا به شدت مبارزه میکرد – او انتظار داشت اختراعاش در راه درست خود استفاده شود. اما در همین زمان مشکل جدیدی بروز کرد، چون چسب جدید هیچ چیز را نمیچسباند، دست کم هیچ چیز شناخته شدهای را، کاغذ یا فلز، چوب یا چینی – هیچ کدام از اینها نه به همجنس خود میچسبید و نه به غیر همجنس خود. اگر به جسمی از این ماده زده میشد، زرق و برقی پیدا میکرد، اما نمیچسبید، و این ناشی از ماهیت چسب بود. با این وجود، این ماده بسیار مورد استفاده قرار میگرفت، نه به واسطهی کاربردش، بلکه به خاطر بوی خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبی که چیزی را نمیچسباند به هیچ دردی نمیخورد، پس باید چیزی اختراع شود که با این چسب بچسبد. البته شاید اگر او تولید این ماده را متوقف میساخت یا استفادهی غیر صحیح آن را توسط خانمها تحمل میکرد، راحتتر بود، اما این راه بیدردسر در عین حال تحقیرآمیز هم بود. به این سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع مادهای میکرد که با این چسب بچسبد، فقط با این چسب.
روت ناگل این ماده را پس از تعمق بسیارنهیلیت نام نهاد. نهیلیت در طبیعت به صورت خالص یافت نمیشد، مادهای هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که این ماده به کمک فرایند بسیار پیچیدهای به روش مصنوعی تولید میشد. نهیلیت ویژگیهای عجیبی داشت. بریده نمیشد، چکشخوار نبود، سوراخ نمیشد، جوش نمیخورد، پِرس و پرداخت هم نمیشد. چنانچه سعی میکردی از این قبیل اعمال بر رویش انجام دهی، ریز ریز، آب یا پودر میشد. گاهی هم خود به خود منفجر میشد. خلاصه باید از هر نوع کار بر رویش صرفنظر میشد.
نهیلیت برای عایقکاری مناسب نبود. گاهی در برابر جریان برق و گرما عایق بود، گاهی نه. به هرحال خیلی نامطمئن بود. در این که نهیلیت قابل اشتعال است یانه، حرف هست. چیزی که ثابت شده بود، این بود که این ماده سرخ میشد و بوی نفرتانگیزی از آن به مشام میرسید. در برابر آب واکنشهای متفاوتی نشان میداد. رویهم رفته در برابر آب نفوذناپذیر بود، البته پیش هم آمده بود که آب را خیلی سریع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت میدید، بنابر موقعیت شُل یا سفت میشد. اسیدها بر آن اثر نمیکرد، اما از طرفی اسیدها را به شدت میخورد.
نهیلیت به هیچوجه به عنوان مصالح ساختمانی قابل مصرف نبود. ملات را پس میزد و اگر گچ و آهک به آن میخورد، بلافاصله تجزیه میشد. با چسب مذکور میچسبید، اما چه فایده که ناگهان خرد میشد، گاهی دو قطعه نهیلیت چنان به هم میچسبید که جدانشدنی میشدند. البته این حالت هم دوام نمیآورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن این قطعهی بزرگتر وجود داشت. تازه اگر با سروصدای زیاد متلاشی نمیشد! به همین سبب در استفادهی آن در راهسازی هم خودداری میشد. از مواد تجزیه شده نهیلیت، به سختی چیزی قابل بازیافت بود، چراکه هیچگونه انرژی در آن بازیافت نمیشد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که این مادهی جدید از اتم تشکیل نشده بود، چون وزن مخصوصاش همواره در نوسان بود. نباید فراموش کرد که نهیلیت رنگ نفرتانگیزی نیز داشت، که چشم را آزار میداد. رنگ آن قابل توصیف نیست، چون رنگ آن با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نبود.
همانطور که متوجه شدید، نهیلیت در اصل ویژگیهای مفید کمی داشت، البته به کمک چسب جدید میچسبید؛ به همین منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زیادی از این ماده تولید کرد و هرکس از این چسب میخرید، نهیلیت نیز دریافت میداشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسیاری از مردم مقدار زیادی از این ماده انبار میکردند، چون دوست داشتند از این چسب استفاده کنند، چرا که این چسب بوی خوش خرزهره میداد.
نویسنده: کورت کوزنبرگ
مترجم: سیدعلی کاشانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
💎نمایشنامه: " پرده آخر "
بقلم: شاهین بهرامی
صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشستهاند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد میشود و به سمت آن دو میآید و آرام روی زمین مینشیند.)
مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده
زن: آره دارم میبینم، پس چرا انقد ناراحته؟
مرد: خب چرا از خودش نمیپرسی؟
زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته میترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که میشناسی
مرد: آره موافقم
زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.
مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟
زن: آره بیار، از هیچی بهتره
مرد: بفرما، خدمت شما
زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن
مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره
زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه؟
مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست
زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه
مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....
زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!
مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده
زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید
مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن
زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]
مرد: نه! نه! غیرممکنه
زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمیدونی این چقد بد رانندگی میکنه
مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره
زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خالهی بیچارهام از دلشورهی همین منصور سکته کرد
مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟
زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...
مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟
زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و رودهمون زد بیرون
مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره
زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه
مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید
زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا
( منصور میایستد و چند ثانیهای به آن دو خیره میشود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج میشود.)
زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟
مرد: آره، خیلی مسخرهست، مگه این نمرده بود؟
زن: شایدم نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟
مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم
زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...
مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب
زن: [ آب دهنش را قورت میدهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت
مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم
زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زندهاس و ما مُردیم؟!
مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن
زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟
مرد: چه ربطی داره؟
زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه
مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.
زن: آره میدونم، منم واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..
مرد: خدا بهش رحم کنه...
[ پرده ]
پایان
#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بقلم: شاهین بهرامی
صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشستهاند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد میشود و به سمت آن دو میآید و آرام روی زمین مینشیند.)
مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده
زن: آره دارم میبینم، پس چرا انقد ناراحته؟
مرد: خب چرا از خودش نمیپرسی؟
زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته میترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که میشناسی
مرد: آره موافقم
زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.
مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟
زن: آره بیار، از هیچی بهتره
مرد: بفرما، خدمت شما
زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن
مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره
زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه؟
مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست
زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه
مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....
زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!
مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده
زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید
مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن
زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]
مرد: نه! نه! غیرممکنه
زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمیدونی این چقد بد رانندگی میکنه
مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره
زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خالهی بیچارهام از دلشورهی همین منصور سکته کرد
مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟
زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...
مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟
زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و رودهمون زد بیرون
مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره
زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه
مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید
زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا
( منصور میایستد و چند ثانیهای به آن دو خیره میشود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج میشود.)
زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟
مرد: آره، خیلی مسخرهست، مگه این نمرده بود؟
زن: شایدم نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟
مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم
زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...
مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب
زن: [ آب دهنش را قورت میدهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت
مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم
زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زندهاس و ما مُردیم؟!
مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن
زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟
مرد: چه ربطی داره؟
زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه
مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.
زن: آره میدونم، منم واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..
مرد: خدا بهش رحم کنه...
[ پرده ]
پایان
#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
شامهی سگی
پالتو پوستِ راکونِ “یرمی بابکینِ” کاسب را کش رفتند.
یرمی بایکین داد و فغان میکرد. حتما متوجه هستید که چقدر برایش زور داشت. میگفت: «پوستین خیلی خوبی بود همشهریها. حیف. غصهی پولش را نمیخورم، ولی اگر دزد را پیدا کنم، چنان تفی به صورتش میاندازم که حظ کند.»
بعد یرمی بابکین از ادارهی پلیس یک سگ ردیاب خواست. سر و کلهی مردی پیدا شد با کلاه کپی و مچ پیچ، که یک سگ با خودش آورده بود. عجب سگی هم بود؛ قهوهای، با پک و پوز خشن و کج خلق.
مرد سگ را برد کنار در که بو بکشد، پیس پیسی به سگ گفت و از او فاصله گرفت. سگ کمی هوا را بو کرد، نگاهی لای جمعیت انداخت (گفتن ندارد که کلی آدم جمع شده بود) و یکمرتبه رفت سراغ فیوکلای پیرزن، از واحد پنج، و مشغول بو کشیدن پایین دامن او شد. پیرزن خودش را کشید وسط جمعیت، سگ هم رفت دنبال دامنش. پیرزن مدام میرفت کنار و سگ هم به دنبالش. دامن پیرزن را چسبیده بود و ول نمیکرد.
پیرزن جلو مأمور به زانو افتاد: «بله، گیر افتادم، حاشا نمیکنم. پنج سطل مایهی خمیر، بله، دستگاهش را هم قبول دارم. همهاش در حمام است. مرا ببرید به ادارهی پلیس.»
آه مردم بلند شد. پرسیدند: «پس پالتو پوست چی؟»
«روحم هم از پالتو پوست خبر ندارد، ولی بقیهاش درست است. مرا ببرید، مجازاتم کنید.»
خوب، پیرزن را بردند.
مأمور دوباره سگش را گرفت و دماغش را فرو کرد توی رد پاها و گفت: «پیس پیس» و خودش رفت کنار.
سگ نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند، هوای خالی را بو کرد و یکدفعه رفت طرف رفیقی که مدیر مجتمع بود.
مدیر مجتمع رنگش پرید و طاقباز افتاد روی زمین: «مردم عزیز، شهروندان آگاه، بیایید دست و پای مرا ببندید. من پول آب شما را گرفتم و همهاش را خرج هوا و هوسهای خودم کردم.»
معلوم است که اهالی مجتمع هم ریختند سر مدیر و دست و پایش را بستند. سگ هم در همان حال رفت سراغ ساکن واحد هفت و مشغول کشیدن شلوار او شد. رنگ مرد پرید و به دست و پای مردم افتاد: «مرا ببخشید. من هم گناهکارم. بله، در شناسنامهام دست بردم. منِ نره خر باید به ارتش میرفتم و از کشورم دفاع میکردم، ولی به جای آن در واحد هفت نشستهام و از آب و برق و بقیهی امکانات استفاده میکنم. مرا بگیرید!»
مردم دستپاچه شدند: «این دیگر چه سگی است؟»
ولی یرمی بابکین کاسب چند بار پلک زد، نگاهی به دور و بر انداخت، پولی از جیبش بیرون کشید و به مأمور داد: «این سگ لعنتی را ردش کن برود. ولش کن، پالتو پوست راکون هم به جهنم…»
ولی سگ بلافاصله همان جا سبز شد. جلو کاسب ایستاد و شروع کرد به دم تکان دادن.
یرمی بابکین دست و پایش را گم کرد. خودش را کنار کشید، سگ هم به دنبالش. مرتب خودش را میچسباند و گالشهایش را بو میکرد.
کاسب وا رفت و رنگش پرید: «حقا که چیزی از چشم خدا پنهان نمیماند. من آدم شارلاتان و حرامزادهای هستم. پالتو پوست مال من نیست، رفقا. آن را از برادرم بلند کرده بودم.» و گریه میکرد و زار میزد.
این جا بود که دیگر مردم پا به فرار گذاشتند. سگ دیگر حتی به خودش زحمت نداد هوا را بو بکشد. دو سه نفر را که دم دستش بودند با دندان گرفت و نگه داشت.
آنها هم به توبه افتادند. یکی پول دولت را در قمار به باد داده بود، یکی دیگر با اتو زنش را سوزانده بود. سومی هم چیزی گفت که اصلا قابل تعریف نیست.
مردم متفرق شدند. دیگر کسی در محوطه نبود. فقط سگ و مأمور ماندند. آن وقت سگ به مأمور نزدیک شد و دمش را تکان داد. رنگ مأمور پرید و جلو سگ به زانو افتاد: «بفرمایید من را گاز بگیرید خانم. من بابت غذای سگی شما سه تا ده رولی میگیرم و دوتایش را به جیب میزنم.»
ادامهی ماجرا معلوم نیست. من زدم به چاک و از غائله دور شدم.
نویسنده: میخاییل زوشّنکو
مترجم: آبتین گلکار
از کتاب: حمامها و آدمها
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
شامهی سگی
پالتو پوستِ راکونِ “یرمی بابکینِ” کاسب را کش رفتند.
یرمی بایکین داد و فغان میکرد. حتما متوجه هستید که چقدر برایش زور داشت. میگفت: «پوستین خیلی خوبی بود همشهریها. حیف. غصهی پولش را نمیخورم، ولی اگر دزد را پیدا کنم، چنان تفی به صورتش میاندازم که حظ کند.»
بعد یرمی بابکین از ادارهی پلیس یک سگ ردیاب خواست. سر و کلهی مردی پیدا شد با کلاه کپی و مچ پیچ، که یک سگ با خودش آورده بود. عجب سگی هم بود؛ قهوهای، با پک و پوز خشن و کج خلق.
مرد سگ را برد کنار در که بو بکشد، پیس پیسی به سگ گفت و از او فاصله گرفت. سگ کمی هوا را بو کرد، نگاهی لای جمعیت انداخت (گفتن ندارد که کلی آدم جمع شده بود) و یکمرتبه رفت سراغ فیوکلای پیرزن، از واحد پنج، و مشغول بو کشیدن پایین دامن او شد. پیرزن خودش را کشید وسط جمعیت، سگ هم رفت دنبال دامنش. پیرزن مدام میرفت کنار و سگ هم به دنبالش. دامن پیرزن را چسبیده بود و ول نمیکرد.
پیرزن جلو مأمور به زانو افتاد: «بله، گیر افتادم، حاشا نمیکنم. پنج سطل مایهی خمیر، بله، دستگاهش را هم قبول دارم. همهاش در حمام است. مرا ببرید به ادارهی پلیس.»
آه مردم بلند شد. پرسیدند: «پس پالتو پوست چی؟»
«روحم هم از پالتو پوست خبر ندارد، ولی بقیهاش درست است. مرا ببرید، مجازاتم کنید.»
خوب، پیرزن را بردند.
مأمور دوباره سگش را گرفت و دماغش را فرو کرد توی رد پاها و گفت: «پیس پیس» و خودش رفت کنار.
سگ نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند، هوای خالی را بو کرد و یکدفعه رفت طرف رفیقی که مدیر مجتمع بود.
مدیر مجتمع رنگش پرید و طاقباز افتاد روی زمین: «مردم عزیز، شهروندان آگاه، بیایید دست و پای مرا ببندید. من پول آب شما را گرفتم و همهاش را خرج هوا و هوسهای خودم کردم.»
معلوم است که اهالی مجتمع هم ریختند سر مدیر و دست و پایش را بستند. سگ هم در همان حال رفت سراغ ساکن واحد هفت و مشغول کشیدن شلوار او شد. رنگ مرد پرید و به دست و پای مردم افتاد: «مرا ببخشید. من هم گناهکارم. بله، در شناسنامهام دست بردم. منِ نره خر باید به ارتش میرفتم و از کشورم دفاع میکردم، ولی به جای آن در واحد هفت نشستهام و از آب و برق و بقیهی امکانات استفاده میکنم. مرا بگیرید!»
مردم دستپاچه شدند: «این دیگر چه سگی است؟»
ولی یرمی بابکین کاسب چند بار پلک زد، نگاهی به دور و بر انداخت، پولی از جیبش بیرون کشید و به مأمور داد: «این سگ لعنتی را ردش کن برود. ولش کن، پالتو پوست راکون هم به جهنم…»
ولی سگ بلافاصله همان جا سبز شد. جلو کاسب ایستاد و شروع کرد به دم تکان دادن.
یرمی بابکین دست و پایش را گم کرد. خودش را کنار کشید، سگ هم به دنبالش. مرتب خودش را میچسباند و گالشهایش را بو میکرد.
کاسب وا رفت و رنگش پرید: «حقا که چیزی از چشم خدا پنهان نمیماند. من آدم شارلاتان و حرامزادهای هستم. پالتو پوست مال من نیست، رفقا. آن را از برادرم بلند کرده بودم.» و گریه میکرد و زار میزد.
این جا بود که دیگر مردم پا به فرار گذاشتند. سگ دیگر حتی به خودش زحمت نداد هوا را بو بکشد. دو سه نفر را که دم دستش بودند با دندان گرفت و نگه داشت.
آنها هم به توبه افتادند. یکی پول دولت را در قمار به باد داده بود، یکی دیگر با اتو زنش را سوزانده بود. سومی هم چیزی گفت که اصلا قابل تعریف نیست.
مردم متفرق شدند. دیگر کسی در محوطه نبود. فقط سگ و مأمور ماندند. آن وقت سگ به مأمور نزدیک شد و دمش را تکان داد. رنگ مأمور پرید و جلو سگ به زانو افتاد: «بفرمایید من را گاز بگیرید خانم. من بابت غذای سگی شما سه تا ده رولی میگیرم و دوتایش را به جیب میزنم.»
ادامهی ماجرا معلوم نیست. من زدم به چاک و از غائله دور شدم.
نویسنده: میخاییل زوشّنکو
مترجم: آبتین گلکار
از کتاب: حمامها و آدمها
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
💎مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیار بلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیار بلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
در شب اعدام
در شب اعدام
یکی مرا با پزشکِ قانونی اشتباه گرفت
گفتم: «خبرنگارم ... مطبوعاتی هستم»
اما نفهمید و مرا به اتاقی اشتباه برد
رییس زندان به پیشوازم آمد
«آمدید پدر روحانی؟»
گفتم: «مطبوعاتی هستم».
گفت: «البته، کشیش مطبوعاتی»
و از پلهها پایین رفت
و مرا به دنبال خود کشاند
قاضی بلند گفت: «آقای آلیس!»
داد زدم «مطبوعاتی هستم».
ولی مرا هل داد به پشت پردههای سیاه
به جاییکه روشناییاش کورکننده بود
و چهرهی مردان روبهرو دیده نمیشد
پیش خود گفتم؛ خدا را شکر آنها مرا میبینند و سراسیمه فریاد زدم:
«ببینید! ... به صورتم نگاه کنید!
هیچکس مرا نمیشناسد؟!»
کلاه سیاهی سرو صورتم را پوشاند
و مامور اعدام زیر گوشم گفت:
«بیش از این درد سر نساز»
نویسنده: آلدن نولن
نویسنده و شاعر کانادایی، (۱٩۳۳–۱٩٨۳)
مترجم: اکرم پدارامنیا
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
در شب اعدام
در شب اعدام
یکی مرا با پزشکِ قانونی اشتباه گرفت
گفتم: «خبرنگارم ... مطبوعاتی هستم»
اما نفهمید و مرا به اتاقی اشتباه برد
رییس زندان به پیشوازم آمد
«آمدید پدر روحانی؟»
گفتم: «مطبوعاتی هستم».
گفت: «البته، کشیش مطبوعاتی»
و از پلهها پایین رفت
و مرا به دنبال خود کشاند
قاضی بلند گفت: «آقای آلیس!»
داد زدم «مطبوعاتی هستم».
ولی مرا هل داد به پشت پردههای سیاه
به جاییکه روشناییاش کورکننده بود
و چهرهی مردان روبهرو دیده نمیشد
پیش خود گفتم؛ خدا را شکر آنها مرا میبینند و سراسیمه فریاد زدم:
«ببینید! ... به صورتم نگاه کنید!
هیچکس مرا نمیشناسد؟!»
کلاه سیاهی سرو صورتم را پوشاند
و مامور اعدام زیر گوشم گفت:
«بیش از این درد سر نساز»
نویسنده: آلدن نولن
نویسنده و شاعر کانادایی، (۱٩۳۳–۱٩٨۳)
مترجم: اکرم پدارامنیا
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories