احساس تنهایی، احساسی است که همگیمان از کودکی با آن آشنا هستیم، از آن روزی که انگار همه همبازی داشتند غیر ما؛ از آن شبی که در غم تنهایی گذراندیم، هر چند خیلی دلمان میخواست همراه و همدمی داشته باشیم؛ از آن مهمانی که در آن هیچ کس را نمیشناختیم و دور و برمان پر از آدمهایی بود که سخت گرم صحبت با هم بودند؛ از آن شبی که کنار همدممان به خواب رفتیم، اما میدانستیم که دیگر همدم یکدیگر نیستیم.
- فلسفه تنهایی
- لارس اسوندسن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
- فلسفه تنهایی
- لارس اسوندسن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
Forwarded from درخواست کتاب نواندیشان
💎داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎یک روز، بهلول با یک چراغ در دست در بازار دیده شد. مردم پرسیدند: "این چراغ چه کار دارد؟" بهلول گفت: "من میخواستم یکی را پیدا کنم که همه کاره باشد." مردم گفتند: "آها، این چه کسی است؟" بهلول گفت: "آن کس که همه کاره است نفس خودم است. چون هر کاری که میکنم، نفس خودم انجام میدهم!"این حکایت نشاندهنده طبیعت طنزآمیز و پرمعنای حکایتهای بهلول است که اغلب به شکل متناقض و با لحنی جذاب از مسائل جوامع و فلسفی بحرانی صحبت میکند.
لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای، درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد میکرد: و میگفت: «بار خدایا، بهشت نصیبم فرمای!»
یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمانها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»
عبیدزاکانی
رساله دلگشا
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمانها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»
عبیدزاکانی
رساله دلگشا
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎داستان کوتاه " کافه "
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- اینها را شهروز به وِیتِر میگوید و سپس رو به شیما که درست روبهرویش نشسته این طور ادامه میدهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر میکردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونهام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره میشود و با ناراحتی میگوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را میگیرد با هیجان میگوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را میفشارد با صدایی آرام میگوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر میشود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم میزند و شیما هم قهوهی اسپرسواش را مزه مزه میکند غرق خنده و صحبت میشوند.
□□□ □□□ □□□
هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز میشود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده میشود! و سعی میکند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل میکند و نه تنها شهروز او را میبیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او میپرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ میدهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است...
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد میشوند و پشت میزی مینشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم میزند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسواش هست زیر چشمی نگاه میکند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و گس میشود...
دختر جوان همراهش از او میپرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول میدهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.
پایان
#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- اینها را شهروز به وِیتِر میگوید و سپس رو به شیما که درست روبهرویش نشسته این طور ادامه میدهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر میکردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونهام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره میشود و با ناراحتی میگوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را میگیرد با هیجان میگوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را میفشارد با صدایی آرام میگوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر میشود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم میزند و شیما هم قهوهی اسپرسواش را مزه مزه میکند غرق خنده و صحبت میشوند.
□□□ □□□ □□□
هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز میشود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده میشود! و سعی میکند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل میکند و نه تنها شهروز او را میبیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او میپرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ میدهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است...
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد میشوند و پشت میزی مینشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم میزند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسواش هست زیر چشمی نگاه میکند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و گس میشود...
دختر جوان همراهش از او میپرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول میدهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.
پایان
#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
"قفل" برای این روی در قرار داده شده که آدم درستکار را درستکار نگه دارد.
یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها بهدنبال بازکردن قفلها و دستبرد به خانهها هستند و یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمیکنند.
باقی 98 درصد مردم تا زمانی درستکارند که همه چیز درست باشد. اکثرا اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که آنها به حد کافی وسوسه شوند ممکن است دست به خطا بزنند. قفلها برای جلوگیری از نفوذ دزدان نصب نمیشود، دزدها بلد هستند که چگونه قفلها را باز کنند، قفلها برای حفاظت از مردم نسبتاً درستکار هستند تا وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند.
در واقع تمام آدمها پتانسیل کجروی را دارند اما قیمت هر کسی با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی با دیگر تفاوت دارد.
#دن_آریلی
کتاب: پشت پرده ریاکاری
مترجم: رامین رامبد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها بهدنبال بازکردن قفلها و دستبرد به خانهها هستند و یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمیکنند.
باقی 98 درصد مردم تا زمانی درستکارند که همه چیز درست باشد. اکثرا اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که آنها به حد کافی وسوسه شوند ممکن است دست به خطا بزنند. قفلها برای جلوگیری از نفوذ دزدان نصب نمیشود، دزدها بلد هستند که چگونه قفلها را باز کنند، قفلها برای حفاظت از مردم نسبتاً درستکار هستند تا وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند.
در واقع تمام آدمها پتانسیل کجروی را دارند اما قیمت هر کسی با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی با دیگر تفاوت دارد.
#دن_آریلی
کتاب: پشت پرده ریاکاری
مترجم: رامین رامبد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
وقتى كشورى بر اساس خرد و حكمت اداره شود در انبارها گندم و جو انبار مى شود ...
و وقتى کشوری بدون خرد و حكمت اداره شود ، در انبارها شمشير و نيزه انبار میگردد.
#لائوتسه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
و وقتى کشوری بدون خرد و حكمت اداره شود ، در انبارها شمشير و نيزه انبار میگردد.
#لائوتسه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اولین ماجرای عاشقانهاى که در این جهان باید آن را به کمال برسانیم رابطه با خودمان است و تنها پس از موفقیت در این رابطه است که میتوانیم به دیگران آنطور كه بايد عشق بورزیم ...
#ناتانیل_براندن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#ناتانیل_براندن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
فردا همه چیز تغییر میکند ، فردا ...
ناگهان در می یابد که فردا نیز همین گونه خواهد بود و پس فردا و تمام روزها. همین فکرها سبب مرگ انسان می شود و چون تحمل آن را نداریم ساکت می مانیم یا اگر جوانیم جمله های بی سر و ته به هم می بافیم.
#آلبر_کامو
کتاب: پشت و رو
ترجمه: عباس باقری
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ناگهان در می یابد که فردا نیز همین گونه خواهد بود و پس فردا و تمام روزها. همین فکرها سبب مرگ انسان می شود و چون تحمل آن را نداریم ساکت می مانیم یا اگر جوانیم جمله های بی سر و ته به هم می بافیم.
#آلبر_کامو
کتاب: پشت و رو
ترجمه: عباس باقری
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست.
- چشمهایش
- بزرگ علوی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
- چشمهایش
- بزرگ علوی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
از خودم بیزار میشوم وقتی به تمام آن چیزهایی فکر میکنم که آدم باید از دیگران بگیرد تا خوشبخت باشد و تازه خوشبخت هم نباشد!
📕 یادداشت ها
✍🏻 #آلبر_کامو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📕 یادداشت ها
✍🏻 #آلبر_کامو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
انسان ها بیش از هر چیز دیگر، از اندیشیدن وحشت دارند، بیش از فقر، حتی بیش از مرگ. «اندیشه» انقلاب می کند، از تخت به زیر می کشد و نابود می سازد. امتیازات دروغین، سنن و عرف جوامع، و عادات راحت طلبانه ی انسان ها را، بدون ذره ای رحم، از دم تیغ می گذراند. هیچ قانونی را به رسمیت نمی شناسد؛ آنارشیست است.
مراجع قانونی را به پشیزی نمی انگارد و بر خرد کهن نیز وقعی نمی نهد. اندیشه به سادگی در گودال جهنم می نگرد و هراسی او را فرا نمی گیرد. بشر، لکه ی کوچکی مغروق در ژرفای بی پایانی از سکوت است؛ اندیشه این را می بیند و با این حال، غرورمندانه خود را به نمایش می گذارد، گویی ارباب کائنات است. اندیشه، چالاک، آزاد و عظیم است، یگانه روشنایی این جهان و بزرگ ترین مایه ی فخر بشر.
#برتراند_راسل
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مراجع قانونی را به پشیزی نمی انگارد و بر خرد کهن نیز وقعی نمی نهد. اندیشه به سادگی در گودال جهنم می نگرد و هراسی او را فرا نمی گیرد. بشر، لکه ی کوچکی مغروق در ژرفای بی پایانی از سکوت است؛ اندیشه این را می بیند و با این حال، غرورمندانه خود را به نمایش می گذارد، گویی ارباب کائنات است. اندیشه، چالاک، آزاد و عظیم است، یگانه روشنایی این جهان و بزرگ ترین مایه ی فخر بشر.
#برتراند_راسل
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
در نظام دیکتاتوری پاداش وفاداری، بیش از پاداش توانائی است.
دیکتاتورها دستاوردها را به حسابِ خودشان می نویسند امّا برای شکستها دیگران را سرزنش میکنند. دیکتاتورها در سطح ملی، بگیر و ببند وسیع با عناوینی نظیر جاسوس، خائن و فتنهگر، راه میاندازند. دیکتاتورها دشمن فراوان میبینند. آنها دادگاههای نمایشی راه میاندازند و دگراندیشان را در تلویزیون حکومتی، مجبور به اعتراف میکنند.
#فرانک_دیکوتر
کتاب: آداب دیکتاتوری
ترجمه: مسعود یوسف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دیکتاتورها دستاوردها را به حسابِ خودشان می نویسند امّا برای شکستها دیگران را سرزنش میکنند. دیکتاتورها در سطح ملی، بگیر و ببند وسیع با عناوینی نظیر جاسوس، خائن و فتنهگر، راه میاندازند. دیکتاتورها دشمن فراوان میبینند. آنها دادگاههای نمایشی راه میاندازند و دگراندیشان را در تلویزیون حکومتی، مجبور به اعتراف میکنند.
#فرانک_دیکوتر
کتاب: آداب دیکتاتوری
ترجمه: مسعود یوسف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
حالا ایران را بیشتر از همیشه میخواهم.
سابق، یعنی در این ده بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد. محبت من توٲم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سر پا نگهداشته. از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم! همان کینهای را که به خودم داشتم به وطنم هم داشتم.
چه اشتباهی! در حقیقت هیچکس نمیدانست در باطن ملت چه دارد میگذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید میشود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد میکشد.
#شاهرخ_مسکوب
کتاب: روزها در راه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
سابق، یعنی در این ده بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد. محبت من توٲم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سر پا نگهداشته. از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم! همان کینهای را که به خودم داشتم به وطنم هم داشتم.
چه اشتباهی! در حقیقت هیچکس نمیدانست در باطن ملت چه دارد میگذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید میشود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد میکشد.
#شاهرخ_مسکوب
کتاب: روزها در راه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
در مسیر یک کنسرت ، سر یک چهارراه با گروهی از آدم ها مواجه می شوی که همه به آسمان خیره شده اند ، بدون این که فکر کنی ، تو هم به بالا زل میزنی. چرا؟ تأيید اجتماعی ...
وسط کنسرت ، زمانی که تک نواز اوج هنرنمایی اش را به نمایش می گذارد ، یک نفر شروع به کف زدن میکند و ناگهان همه ی حضار با او همراه میvشوند. تو هم همینطور ، چرا؟ تأیید اجتماعی. بعد از کنسرت به رختکن میروی تا کتت را برداری می بینی مردم چگونه سکه ایی به عنوان انعام در بشقاب می گذارند ، هر چند هزینه ی خدمات در پول بلیت لحاظ شده: چه کار میکنی؟ احتمالا تو هم انعام میدهی. تأیید اجتماعی ، که گاهی سخت گیرانه از آن به عنوان غریزهی جمع گرایی یاد می شود ، تأکید دارد افراد وقتی مثل بقیه عمل می کنند که احساس می کنند رفتارشان درست است. به عبارت دیگر، هرچه تعداد بیشتری از مردم عقیدهی خاصی را دنبال کنند، ما آن عقیده را بهتر (درستتر) می پنداریم. تأیید اجتماعی می تواند ، مانند زمانی که اعضای فرقه های مذهبی دست به خودکشی دسته جمعی می زنند، تمامی فرهنگ ها را زمینvگیر کند.
#رولف_دوبلی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
وسط کنسرت ، زمانی که تک نواز اوج هنرنمایی اش را به نمایش می گذارد ، یک نفر شروع به کف زدن میکند و ناگهان همه ی حضار با او همراه میvشوند. تو هم همینطور ، چرا؟ تأیید اجتماعی. بعد از کنسرت به رختکن میروی تا کتت را برداری می بینی مردم چگونه سکه ایی به عنوان انعام در بشقاب می گذارند ، هر چند هزینه ی خدمات در پول بلیت لحاظ شده: چه کار میکنی؟ احتمالا تو هم انعام میدهی. تأیید اجتماعی ، که گاهی سخت گیرانه از آن به عنوان غریزهی جمع گرایی یاد می شود ، تأکید دارد افراد وقتی مثل بقیه عمل می کنند که احساس می کنند رفتارشان درست است. به عبارت دیگر، هرچه تعداد بیشتری از مردم عقیدهی خاصی را دنبال کنند، ما آن عقیده را بهتر (درستتر) می پنداریم. تأیید اجتماعی می تواند ، مانند زمانی که اعضای فرقه های مذهبی دست به خودکشی دسته جمعی می زنند، تمامی فرهنگ ها را زمینvگیر کند.
#رولف_دوبلی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
قلبت را آرام کن...
یک وقت هایی بنشین و خلوت کن با روح درونت…
بیشتر لمس و تجربه اش كن...
نگاه كن به نعمت هایت...
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنج خلوت تنهایی …
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یک وقت هایی بنشین و خلوت کن با روح درونت…
بیشتر لمس و تجربه اش كن...
نگاه كن به نعمت هایت...
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنج خلوت تنهایی …
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
☕️قطعه ای از کتاب
خوفناک ترین نوع بشر کسی است که فهمش کم و اعتقادش زیاد است!
من نه لیبرال هستم و نه محافظه کار! مقدس ترین مقدس برای من جسم انسان، سلامتی استعداد، هوش، عشق و مطلقترین آزادی هاست، رهایی از هر دروغ به هرشکل که بروز کند... اگر من فیلسوف و هنرمند بزرگی بودم چنین برنامه ای میداشتم.
📕#نامه_به_پلشچیف
✍#آنتوان_چخوف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
خوفناک ترین نوع بشر کسی است که فهمش کم و اعتقادش زیاد است!
من نه لیبرال هستم و نه محافظه کار! مقدس ترین مقدس برای من جسم انسان، سلامتی استعداد، هوش، عشق و مطلقترین آزادی هاست، رهایی از هر دروغ به هرشکل که بروز کند... اگر من فیلسوف و هنرمند بزرگی بودم چنین برنامه ای میداشتم.
📕#نامه_به_پلشچیف
✍#آنتوان_چخوف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
سوغات جنگ
وقتی پیادهنظام دشمن از خیابانهای آن شهر کوچک تسخیر شده در حال گذر بودند، پدرم گفت؛ " چی گیرشون اومد؟ اتومبیلهای فرسودهای که یا سوراخ سوراخ شدن و یا از قبل آتیش گرفته بودن، حتا نمیتونن اونا رو با خودشون حمل کنن. "
من گفتم؛ " پدر حتماً اشیاء قیمتی کوچک زیادی رو که حمل کردنشون راحته با خودشون میبرن. "
پدرم سکوت کرد. بعد که آنها از کوچههای آن شهر کوچک عبور کردند، ادامه داد؛ " چی دیدن!؟ خونههای ویرانی که در چهارچوب درهاشون، کودکانی حیرتزده ایستاده بودن و پیرزنهایی که از قابهای شکستهی پنجرهها اونا رو دید میزدن. "
من گفتم ؛ " و بالکن خونههای مخروبهای که مردانی در اونجا قایم شده بودن. "
پدرم ادامه داد؛ " در عَوَض، کوههایی از نفرت بدرقهی راهشون شد، و حجمی از عذابِ وجدان که برای همیشه با خودشون به شهر و خونههاشون میبرن. "
من گفتم؛ " ولی پدر اونا با غرور و شجاعت از شهر گذشتن و ترسی از قایم شدن نداشتن و موقعی که برن به شهر و خونههاشون میتونن برای بچههاشون با افتخار از جنگ بگن. "
پدر سُقلمهای به من زد و گفت؛ " جونِ آدمی از هر چیزی مهمتره پسر جون! "
بعد که در حال خارج شدن از بالکن آن خانهی مخروبه بودیم، ادامه داد؛ " بهراستی که سوغات جنگ همیشه کمبها تر از نفرت و عذابیه که به همراه خودش میآره. "
من یواشکی گفتم: " البته نه برای طرفی که پیروز شده... "
✍️ حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
✒️☕️
@best_stories
وقتی پیادهنظام دشمن از خیابانهای آن شهر کوچک تسخیر شده در حال گذر بودند، پدرم گفت؛ " چی گیرشون اومد؟ اتومبیلهای فرسودهای که یا سوراخ سوراخ شدن و یا از قبل آتیش گرفته بودن، حتا نمیتونن اونا رو با خودشون حمل کنن. "
من گفتم؛ " پدر حتماً اشیاء قیمتی کوچک زیادی رو که حمل کردنشون راحته با خودشون میبرن. "
پدرم سکوت کرد. بعد که آنها از کوچههای آن شهر کوچک عبور کردند، ادامه داد؛ " چی دیدن!؟ خونههای ویرانی که در چهارچوب درهاشون، کودکانی حیرتزده ایستاده بودن و پیرزنهایی که از قابهای شکستهی پنجرهها اونا رو دید میزدن. "
من گفتم ؛ " و بالکن خونههای مخروبهای که مردانی در اونجا قایم شده بودن. "
پدرم ادامه داد؛ " در عَوَض، کوههایی از نفرت بدرقهی راهشون شد، و حجمی از عذابِ وجدان که برای همیشه با خودشون به شهر و خونههاشون میبرن. "
من گفتم؛ " ولی پدر اونا با غرور و شجاعت از شهر گذشتن و ترسی از قایم شدن نداشتن و موقعی که برن به شهر و خونههاشون میتونن برای بچههاشون با افتخار از جنگ بگن. "
پدر سُقلمهای به من زد و گفت؛ " جونِ آدمی از هر چیزی مهمتره پسر جون! "
بعد که در حال خارج شدن از بالکن آن خانهی مخروبه بودیم، ادامه داد؛ " بهراستی که سوغات جنگ همیشه کمبها تر از نفرت و عذابیه که به همراه خودش میآره. "
من یواشکی گفتم: " البته نه برای طرفی که پیروز شده... "
✍️ حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
✒️☕️
@best_stories