برای خودت بودن تلاش نمیخواهد
تقلا نمیخواهد. سعی نمیخواهد. کوشش لازم ندارد.
خودت باش. بدون هیچ نقابی.
خودت باش بدون هیج ریایی.
تنها به یک صلح با خود لازم داری.
بپذیر که همینی هستی که الان هستی.
نخواه که چیز دیگری باشی.
با خودت، با تمامی حالاتت. با تمامی نقصهایت. با تمامی حسنهایت در صلحی کامل باش.
این تلاش نیست،
یک پذیرش بی قید و شرط است
عدم تلاش برای تغییر است
یک اعتمادی ژرف است، یک وانهادگی و تسلیم بودن است.
راضی بودن به طور کامل با هرانچه که هستی است.
و ناگهان ،معجزه ای رخ خواهد داد
تقلا نمیخواهد. سعی نمیخواهد. کوشش لازم ندارد.
خودت باش. بدون هیچ نقابی.
خودت باش بدون هیج ریایی.
تنها به یک صلح با خود لازم داری.
بپذیر که همینی هستی که الان هستی.
نخواه که چیز دیگری باشی.
با خودت، با تمامی حالاتت. با تمامی نقصهایت. با تمامی حسنهایت در صلحی کامل باش.
این تلاش نیست،
یک پذیرش بی قید و شرط است
عدم تلاش برای تغییر است
یک اعتمادی ژرف است، یک وانهادگی و تسلیم بودن است.
راضی بودن به طور کامل با هرانچه که هستی است.
و ناگهان ،معجزه ای رخ خواهد داد
غریق زلالیِ آبهای جهان
بیستویکم آذرماه زادروز احمد شاملوست؛ یکی از مهمترین چهرههای فرهنگ معاصر ایران. در اپیزود پنجم «رادیو نو» دربارهٔ احمد شاملو و آثارش نوشتهایم و خواندهایم. از شعرها، از خاطراتی که به شعرها و آثار و افکارش شکل داد تا تأثیری که بر همنسلان و نسلهای پس از خود گذاشت. از نخستین دیدارش با آیدا تا صاعقهای که بر صنوبر حیاط خانهاش نشست. او اکنون شخصیت روایتی شده است که پایی در واقعیت دارد پایی در خیال. شخصیتی در آستانهٔ تاریخ و داوری.
نویسنده: زهرا خانلو
بیستویکم آذرماه زادروز احمد شاملوست؛ یکی از مهمترین چهرههای فرهنگ معاصر ایران. در اپیزود پنجم «رادیو نو» دربارهٔ احمد شاملو و آثارش نوشتهایم و خواندهایم. از شعرها، از خاطراتی که به شعرها و آثار و افکارش شکل داد تا تأثیری که بر همنسلان و نسلهای پس از خود گذاشت. از نخستین دیدارش با آیدا تا صاعقهای که بر صنوبر حیاط خانهاش نشست. او اکنون شخصیت روایتی شده است که پایی در واقعیت دارد پایی در خیال. شخصیتی در آستانهٔ تاریخ و داوری.
نویسنده: زهرا خانلو
ت و هشت هم بود، اما بیست و شش نبود که نبود!
این دفعهٔ آخری که رفتم اصفهان، همین پاییز گذشته، نزدیک دو ماه ماندم و دیگر هیچ بهانهای برای این که بگویم فرصتی دست نمیداد نبود. دوچرخه را برداشتم و راه افتادم توی خیابانها. دوچرخه به دست، از این خیابان به آن خیابان و از این کوچه به آن کوچه. کوچه پس کوچهها. همهٔ دوچرخهسازیهایی که یادم بود که همگی یا موتورسازی شده بودند و یا بسته بودند و یا تبدیل شده بودند به بنگاه معاملات ملکی یا بانک و یکی دو تاهم چلوکبابی شده بودند. و بعد، پُرسان پُرسان. همگی همان جوابی که بارها و بارها شنیده بودم: «این لاستیکها دیگه پیدا نمیشه.» یا زیادی پهن بود و یا زیادی باریک. متوسط نبود که نبود! تا این که گذارم به یک دوچرخهسازی پرت و پلا افتاد توی یکی از کوچههای پُشت تخت فولاد. مردی بود جوان. نه چندان جوان. اما پیر هم نه. با موهایی نه چندان سفید خاکستری. کم پُشت، اما هنوز خیلی مانده بود تا تاسی.
گفت «این عتیقه را از کجا پیدا کردی؟»
گفتم «مال خودمه!»
گفت «نگفتم نیست. اما خیلی قدیمییه.»
گفتم «میبینی که. مال چهل سال پیشه.»
گفت «قدرشو بدون!»
گفتم «ای به چشم!»
گفت «پیدا میکنم برات!»
گفتم «دمت گرم!»
دوچرخه را گذاشتم پیشش بماند. شمارهٔ تلفن گرفت که هر وقت پیدا کرد زنگ بزند. چشمم آب نمیخورد. اما سه چهار روز بعد، زنگ زد. گفت «پیدا کردم!»
گفتم «ای وَل!»
گفت «واز و بست هم بکنم؟»
گفتم «بکن!»
گفت «فردا ساعت چهاربعد از ظهر، بیا ببر.»
فردا ساعت چهار بعد از ظهر رفتم. هنوز داشت به دوچرخهام ور میرفت. دو تا لاستیکتر و تازهای که انداخته بود روی چرخها از دور برق میزد. گفت «از هشت صبح تا حالا دارم روش کار میکنم. ناهار هم وقت نکردم بخورم.»
گفتم «خیلی مرحمت فرمودی.»
گفت «بفرما. دیگه تمومه.»
گفتم «واز و بست هم کردی؟»
گفت «آره»
باور نکردم. هنوز هم باور نمیکنم. واز و بست به این سادگیها نیست. واز و بست لااقل دو روز طول میکشد. از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر برای واز و بست کافی نیست. واز و بست یعنی این که همه اجزای دو چرخه را از هم باز کنی و پیچ و مهرهها را به یک شب تا صبح بخوابانی توی نفت خیس بخورد و بعد دوباره ببندی. در تهران به این کار میگفتند «رمود». رفتم کتاب لغت را باز کردم، اما «رمود» پیدا نکردم. «واز و بست» خدا را شکر، کتاب لغت لازم ندارد. هر دوچرخهٔ قراضهای بعد از هر واز و بستی تبدیل میشود به یک دوچرخهٔ نو. دوچرخههای نو را هم حتا میدهند واز و بست. یا شاید میدادند. شاید این روزها هیچ دوچرخهای را نمیدهند واز و بست. شاید واز و بست هم مثل سهچرخه، سهچرخههایی که چرخهای بزرگی داشتند که اندازهٔ چرخهای دوچرخه بود و هر سه تا چرخشان اندازهٔ هم بود، مثل حمام عمومی و خزینه، مثل شهر فرنگ، مثل دوغ و گوشفیل، مثل آب حوضی، مثل کناس، مثل کهنه چین، مثل نقال و معرکه گیر، مثل همهٔ این چیزها و خیلی چیزهای دیگری که یادم نیست، ور افتاده است و ما خبر نداریم. یک چیزی بود یا یک کاری بود مثل آببندی. تا پیش از واز و بست، دوچرخه هنوز لق میزد، توی دستت نبود، مسلط نبودی، رام نبود، نرم نبود، این ور و آن ور میرفت، صدا میداد … هر چه اندر فواید «واز و بست» بگویم کم گفتهام.
معلوم بود که نکرده. اما یک کلمه هم حرفی نزدم. نه اعتراضی، نه حتا اظهار تعجبی. چانه هم نزدم. نه بابت لاستیکها، نه بابت واز و بست. شاید چند تا پیچ را باز کرده بود و دوباره بسته بود و اسم این کار را گذاشته بود «واز و بست». شاید نسل جدید دوچرخهسازها اصلن یادشان رفته است «واز و بست» یعنی چه.
با همهٔ این حرفها و با همه این چون و چراها و اما و اگرها، این روزهایی که اصفهان بودم، توی همین سفر آخریم در پاییز، از صبح تا شب توی خیابانها بدون سربالایی و صاف و صوف اصفهان میچرخیدم و از این طرف شهر به آن طرف شهر میرفتم و به همهٔ محلهها و همهٔ کوچه پس کوچههایی که سالهای سال بود نرفته بودم رفتم و به هر سوراخ سنبهای که بگویید سر زدم و راستش را بخواهید، این دوچرخه رالی بیست و شش نازنینی که اولین دوچرخهای بود که با پول خودم خریدم نه لق میزد و نه صدا میداد و نه هیچ عیب و ایرادی داشت. عیب و ایرادی اگر هست مال آن دوچرخه سوار بی انصافیست که دوست دارد همهٔ تقصیرها را به گردن این و آن بیندازد و دوست دارد یک بهانهای برای غُر زدن و شکایت کردن پیدا کند آن دوچرخهسوار بیرحمی که دوچرخهٔ به این نو نواری را با آن لاستیکهای به آن خوشگلی که از تر و تازگی برق میزد رها کرده است توی یک انباری تنگ و تاریک دربسته و درست در همین لحظه او را میبینیم که توی شهر آرام و بی سر و صدایی که آخر آخر دنیاست، ایستاده است کنار آبی که تا چشم کار میکند ادامه دارد و دارد از کشتیهایی که آن دور دورها لنگر انداخته عکس میگیرد و خودش را پاک زده است به بیخیالی و فراموشی.
این دفعهٔ آخری که رفتم اصفهان، همین پاییز گذشته، نزدیک دو ماه ماندم و دیگر هیچ بهانهای برای این که بگویم فرصتی دست نمیداد نبود. دوچرخه را برداشتم و راه افتادم توی خیابانها. دوچرخه به دست، از این خیابان به آن خیابان و از این کوچه به آن کوچه. کوچه پس کوچهها. همهٔ دوچرخهسازیهایی که یادم بود که همگی یا موتورسازی شده بودند و یا بسته بودند و یا تبدیل شده بودند به بنگاه معاملات ملکی یا بانک و یکی دو تاهم چلوکبابی شده بودند. و بعد، پُرسان پُرسان. همگی همان جوابی که بارها و بارها شنیده بودم: «این لاستیکها دیگه پیدا نمیشه.» یا زیادی پهن بود و یا زیادی باریک. متوسط نبود که نبود! تا این که گذارم به یک دوچرخهسازی پرت و پلا افتاد توی یکی از کوچههای پُشت تخت فولاد. مردی بود جوان. نه چندان جوان. اما پیر هم نه. با موهایی نه چندان سفید خاکستری. کم پُشت، اما هنوز خیلی مانده بود تا تاسی.
گفت «این عتیقه را از کجا پیدا کردی؟»
گفتم «مال خودمه!»
گفت «نگفتم نیست. اما خیلی قدیمییه.»
گفتم «میبینی که. مال چهل سال پیشه.»
گفت «قدرشو بدون!»
گفتم «ای به چشم!»
گفت «پیدا میکنم برات!»
گفتم «دمت گرم!»
دوچرخه را گذاشتم پیشش بماند. شمارهٔ تلفن گرفت که هر وقت پیدا کرد زنگ بزند. چشمم آب نمیخورد. اما سه چهار روز بعد، زنگ زد. گفت «پیدا کردم!»
گفتم «ای وَل!»
گفت «واز و بست هم بکنم؟»
گفتم «بکن!»
گفت «فردا ساعت چهاربعد از ظهر، بیا ببر.»
فردا ساعت چهار بعد از ظهر رفتم. هنوز داشت به دوچرخهام ور میرفت. دو تا لاستیکتر و تازهای که انداخته بود روی چرخها از دور برق میزد. گفت «از هشت صبح تا حالا دارم روش کار میکنم. ناهار هم وقت نکردم بخورم.»
گفتم «خیلی مرحمت فرمودی.»
گفت «بفرما. دیگه تمومه.»
گفتم «واز و بست هم کردی؟»
گفت «آره»
باور نکردم. هنوز هم باور نمیکنم. واز و بست به این سادگیها نیست. واز و بست لااقل دو روز طول میکشد. از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر برای واز و بست کافی نیست. واز و بست یعنی این که همه اجزای دو چرخه را از هم باز کنی و پیچ و مهرهها را به یک شب تا صبح بخوابانی توی نفت خیس بخورد و بعد دوباره ببندی. در تهران به این کار میگفتند «رمود». رفتم کتاب لغت را باز کردم، اما «رمود» پیدا نکردم. «واز و بست» خدا را شکر، کتاب لغت لازم ندارد. هر دوچرخهٔ قراضهای بعد از هر واز و بستی تبدیل میشود به یک دوچرخهٔ نو. دوچرخههای نو را هم حتا میدهند واز و بست. یا شاید میدادند. شاید این روزها هیچ دوچرخهای را نمیدهند واز و بست. شاید واز و بست هم مثل سهچرخه، سهچرخههایی که چرخهای بزرگی داشتند که اندازهٔ چرخهای دوچرخه بود و هر سه تا چرخشان اندازهٔ هم بود، مثل حمام عمومی و خزینه، مثل شهر فرنگ، مثل دوغ و گوشفیل، مثل آب حوضی، مثل کناس، مثل کهنه چین، مثل نقال و معرکه گیر، مثل همهٔ این چیزها و خیلی چیزهای دیگری که یادم نیست، ور افتاده است و ما خبر نداریم. یک چیزی بود یا یک کاری بود مثل آببندی. تا پیش از واز و بست، دوچرخه هنوز لق میزد، توی دستت نبود، مسلط نبودی، رام نبود، نرم نبود، این ور و آن ور میرفت، صدا میداد … هر چه اندر فواید «واز و بست» بگویم کم گفتهام.
معلوم بود که نکرده. اما یک کلمه هم حرفی نزدم. نه اعتراضی، نه حتا اظهار تعجبی. چانه هم نزدم. نه بابت لاستیکها، نه بابت واز و بست. شاید چند تا پیچ را باز کرده بود و دوباره بسته بود و اسم این کار را گذاشته بود «واز و بست». شاید نسل جدید دوچرخهسازها اصلن یادشان رفته است «واز و بست» یعنی چه.
با همهٔ این حرفها و با همه این چون و چراها و اما و اگرها، این روزهایی که اصفهان بودم، توی همین سفر آخریم در پاییز، از صبح تا شب توی خیابانها بدون سربالایی و صاف و صوف اصفهان میچرخیدم و از این طرف شهر به آن طرف شهر میرفتم و به همهٔ محلهها و همهٔ کوچه پس کوچههایی که سالهای سال بود نرفته بودم رفتم و به هر سوراخ سنبهای که بگویید سر زدم و راستش را بخواهید، این دوچرخه رالی بیست و شش نازنینی که اولین دوچرخهای بود که با پول خودم خریدم نه لق میزد و نه صدا میداد و نه هیچ عیب و ایرادی داشت. عیب و ایرادی اگر هست مال آن دوچرخه سوار بی انصافیست که دوست دارد همهٔ تقصیرها را به گردن این و آن بیندازد و دوست دارد یک بهانهای برای غُر زدن و شکایت کردن پیدا کند آن دوچرخهسوار بیرحمی که دوچرخهٔ به این نو نواری را با آن لاستیکهای به آن خوشگلی که از تر و تازگی برق میزد رها کرده است توی یک انباری تنگ و تاریک دربسته و درست در همین لحظه او را میبینیم که توی شهر آرام و بی سر و صدایی که آخر آخر دنیاست، ایستاده است کنار آبی که تا چشم کار میکند ادامه دارد و دارد از کشتیهایی که آن دور دورها لنگر انداخته عکس میگیرد و خودش را پاک زده است به بیخیالی و فراموشی.
📚 #آینه_مرد_مرده
✍ نویسنده : #آگاتا_کریستی
🎙 راوی: اکبر منانی_نازنین مهیمنی
به علاقهمندان داستانهای پلیس-جنایی و طرفداران نویسندهی مشهور این ژانر یعنی آگاتا کریستی پیشنهاد میکنیم این کتاب جذاب را بشنوند.
✍ نویسنده : #آگاتا_کریستی
🎙 راوی: اکبر منانی_نازنین مهیمنی
به علاقهمندان داستانهای پلیس-جنایی و طرفداران نویسندهی مشهور این ژانر یعنی آگاتا کریستی پیشنهاد میکنیم این کتاب جذاب را بشنوند.
در تهران، در ساعات فراغت به شعر فارسی پرداخت. عاشق رودکی و منوچهری شد و اشعار متعددی از آنان ترجمه کرد. سیما دختری به دنیا آورد که نامش را سیما ماریا گذاشتند. تایمز یا MI6 یا شاید هم هر دو از تمدید قراردادش سر باز زدند و او در آوریل ۱۹۵۰ به ناچار تهران را ترک کرد. در اکتبر همانسال کاری مشابه در ایتالیا یافت: خبرنگار و در ضمن مأمور MI6 در کشوری که در خطر افتادن به دامان کمونیسم بود. در آنجا، شعر بلند انفال را نوشت. شعری که بسیار تحت تأثیر زندگی و فرهنگ ایران است. شعر بانتینگ در مجموع شعریست با مضامین و عواطف پیچیده و چندلایه در زبانی آهنگین. در این شعر همچنین تجربیات جنگ را با زبان تصویری فشردهای بیان میکند. این شعر دورههای زمانی و فواصل مکانی طولانی را در برمیگیرد. شعر در زیر خورشید بابل آغاز میشود، از ایوانهای تهران مدرن میگوید و با سرمای گزنده دریای شمال به پایان میرسد. بانتینگ سادگی ، ایجاز، شفافیت واژگان و وزن دلنشین شعر فارسی سدههای نخست را میستود و عقیده داشت هر شاعر خوبی باید توانایی خلق این ویژگیها را داشته باشد. او شعر عرفانی فارسی را خوش نمیداشت و آن را آفتی برای شعر فارسی میدانست چرا که به عقیدۀ او سبب شده بود شاعران در هر چیز مربوط یا نامربوطی نوعی عرفان دلبخواهی بیابند. در شعر انفال، زبان شاعر شکوهمند و در عین حال سرراست است. از نوستالژی روزگار سپری شده میگوید بیآنکه احساساتی یا اگزوتیک باشد.
Telegram
attach 📎
از سی سالگی به بعد، آدمِ دیگری میشوی. آدمی که نسبت به خیلی چیزها بیتفاوت شده و به خیلی کنشهای معمول، واکنشی نمیدهد.
سی سالگی به بعد، به احساساتت بهایی نمیدهی و منطقمحور میشوی و حتی طرز تفکرت با طرز تفکر سالهای قبلت یک دنیا فاصله میگیرد و بیش از هر چیزی به ارتقای زندگیات فکر میکنی.
سی سالگی به بعد، دنبال نقطهی تعادل جهانت میگردی و از روزگارت توقع معجزه نداری اما دلت میخواهد نقطهی امن و دنجی برای زیستن داشته باشی و در آرامش و رفاهی نسبی زندگی کنی...
سی سالگی به بعد آخرین فرصتهای ممکنت برای ریسک کردن و به رفاه نزدیک شدن را امتحان میکنی و آخرین تلاشت برای رسیدن به زندگی ایدهآلت را به کار میگیری و از یک جایی به بعد، همه چیز را همانطور که هست، رها میکنی و دلت میخواهد از همان چیزهایی که داری، لذت ببری و دلت میخواهد کمتر به خودت سخت بگیری و دلت میخواهد آرامشی عمیقتر را تجربه کنی...
نویسنده : نرگس_صرافیان_طوفان
@Best_Stories
@Best_Stories
سی سالگی به بعد، به احساساتت بهایی نمیدهی و منطقمحور میشوی و حتی طرز تفکرت با طرز تفکر سالهای قبلت یک دنیا فاصله میگیرد و بیش از هر چیزی به ارتقای زندگیات فکر میکنی.
سی سالگی به بعد، دنبال نقطهی تعادل جهانت میگردی و از روزگارت توقع معجزه نداری اما دلت میخواهد نقطهی امن و دنجی برای زیستن داشته باشی و در آرامش و رفاهی نسبی زندگی کنی...
سی سالگی به بعد آخرین فرصتهای ممکنت برای ریسک کردن و به رفاه نزدیک شدن را امتحان میکنی و آخرین تلاشت برای رسیدن به زندگی ایدهآلت را به کار میگیری و از یک جایی به بعد، همه چیز را همانطور که هست، رها میکنی و دلت میخواهد از همان چیزهایی که داری، لذت ببری و دلت میخواهد کمتر به خودت سخت بگیری و دلت میخواهد آرامشی عمیقتر را تجربه کنی...
نویسنده : نرگس_صرافیان_طوفان
@Best_Stories
@Best_Stories
#داستانک
📚
بانوی پیر انگلیسی خودکشی کرد. در دفتریادداشتهایش از چند ماه پیش هر روز یک چیز مینوشت: امروز کسی نیامد.
#آلبر_کامو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
بانوی پیر انگلیسی خودکشی کرد. در دفتریادداشتهایش از چند ماه پیش هر روز یک چیز مینوشت: امروز کسی نیامد.
#آلبر_کامو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
اگر با دیدن صحنهی مرگ کودکی در یک جنگ؛ دانستنِ اینکه آن کودک مربوط به کدامیک از طرفینِ جنگ است، در شدت احساسِ همدردیات تغییری به وجود آورد، شک نکن عاری از صفاتی پلید نیستی!
از متن نمایشنامه
خانهیامن
حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
از متن نمایشنامه
خانهیامن
حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚 #آینه_مرد_مرده
✍ نویسنده : #آگاتا_کریستی
🎙 راوی: اکبر منانی_نازنین مهیمنی
به علاقهمندان داستانهای پلیس-جنایی و طرفداران نویسندهی مشهور این ژانر یعنی آگاتا کریستی پیشنهاد میکنیم این کتاب جذاب را بشنوند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@best_stories
@best_stories
✍ نویسنده : #آگاتا_کریستی
🎙 راوی: اکبر منانی_نازنین مهیمنی
به علاقهمندان داستانهای پلیس-جنایی و طرفداران نویسندهی مشهور این ژانر یعنی آگاتا کریستی پیشنهاد میکنیم این کتاب جذاب را بشنوند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@best_stories
@best_stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع (نام نویسنده و کانال)
📚☕️
@best_stories
#داستانک
سوراخ
صاحبِ فروشگاه جای دو سوراخ یخچال را با مهارت ترمیم کرد و با تخفیف آن را به فروش رساند. پزشک اما سوراخِ کتف مرد را شکافته بود. گلولهی بیرون آمده از قلب کولبر برای تحویل به پاسگاه مرزی صورتجلسه شد.
نویسنده: حمید سلیمانی رازان
* داستانک سوراخ برگزیده نهایی جشنواره سیزیف با موضوع کولبران...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📚☕️
@best_stories
#داستانک
سوراخ
صاحبِ فروشگاه جای دو سوراخ یخچال را با مهارت ترمیم کرد و با تخفیف آن را به فروش رساند. پزشک اما سوراخِ کتف مرد را شکافته بود. گلولهی بیرون آمده از قلب کولبر برای تحویل به پاسگاه مرزی صورتجلسه شد.
نویسنده: حمید سلیمانی رازان
* داستانک سوراخ برگزیده نهایی جشنواره سیزیف با موضوع کولبران...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
تقدیم به شما نیکوسرشت نیکواندیش
در رقصهای کُردی هیچکس در نقطه مرکز نیست و تو مشارکت میکنی در ساختن یک زنجیره انسانی، تو با یک نفر هستی و با جمع میرقصی . دست در دست یک نفر داری اما جدا از جمع نیستی.
در اینجا هر زنی کنار مردی قرار دارد.
زن: سمبل و نماد زندگی در رقصهای کُردی که بی آن زندگی بیمعنی و با آن به تکامل میرسد. یکی از معناهای زن در زبان کُردی " زندگی " است...
در رقصهای کُردی هیچکس در نقطه مرکز نیست و تو مشارکت میکنی در ساختن یک زنجیره انسانی، تو با یک نفر هستی و با جمع میرقصی . دست در دست یک نفر داری اما جدا از جمع نیستی.
در اینجا هر زنی کنار مردی قرار دارد.
زن: سمبل و نماد زندگی در رقصهای کُردی که بی آن زندگی بیمعنی و با آن به تکامل میرسد. یکی از معناهای زن در زبان کُردی " زندگی " است...
در آینه به خودم نگاه کردم.
تا به حال که مراعات همه چیز را کرده بودم نتیجهای که میخواستم نگرفته بودم. پس چه خوب که برای یک بار هم شده نگران معیارهای تعریف شده نباشم. باید دل به دریا زد.
جملهای در جایی خوانده بودم که «من از اشتباهاتم رضایت بیشتری دارم چون انتخاب خودم هستند».
از این حرف زدن و بودنِ با او حس خوبی داشتم حتی اگر اشتباه بود.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
کنج بهشت
نویسنده : تکین حمزه لو
@best_stories
@best_stories
تا به حال که مراعات همه چیز را کرده بودم نتیجهای که میخواستم نگرفته بودم. پس چه خوب که برای یک بار هم شده نگران معیارهای تعریف شده نباشم. باید دل به دریا زد.
جملهای در جایی خوانده بودم که «من از اشتباهاتم رضایت بیشتری دارم چون انتخاب خودم هستند».
از این حرف زدن و بودنِ با او حس خوبی داشتم حتی اگر اشتباه بود.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
کنج بهشت
نویسنده : تکین حمزه لو
@best_stories
@best_stories
درود وقت بخیر
✨✨تعرفه تبلیغات کانال بهشت ✨✨
✅تبلیغات کسب و کار خود را میتوانید در کانال بهشت انجام دهید ✅
👇👇👇👇
☑️ 24 ساعت👇
169 هزار تومان
✅ 12 ساعت👇
89 هزار
تومان
❌اگر تبلیغات به صورت پین شده باشد، 24 ساعت👇
199 هزار تومان میباشد.... ❌
❌اگر تبلیغات شما، ما بین پست های کانال ساعتی 20 هزار تومان میباشد ❌
لازم به ذکر است اگر برای اولین بار در کانال ما تبلیغات خود را انجام میدهید
ده درصد به شما تخفيف ویژه داده خواهد شد...
✨در صورت تمایل برای تعرفه تبلیغ کسب و کار شما، درکانال بهشت مراجعه کنید✨
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
✨✨تعرفه تبلیغات کانال بهشت ✨✨
✅تبلیغات کسب و کار خود را میتوانید در کانال بهشت انجام دهید ✅
👇👇👇👇
☑️ 24 ساعت👇
169 هزار تومان
✅ 12 ساعت👇
89 هزار
تومان
❌اگر تبلیغات به صورت پین شده باشد، 24 ساعت👇
199 هزار تومان میباشد.... ❌
❌اگر تبلیغات شما، ما بین پست های کانال ساعتی 20 هزار تومان میباشد ❌
لازم به ذکر است اگر برای اولین بار در کانال ما تبلیغات خود را انجام میدهید
ده درصد به شما تخفيف ویژه داده خواهد شد...
✨در صورت تمایل برای تعرفه تبلیغ کسب و کار شما، درکانال بهشت مراجعه کنید✨
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
Forwarded from اطلاعات|دانستنی
#تیکه_کتاب
اغلب به نام عشق می خواهیم دیگران را خرد و خمیر کنیم و به شکل دلخواه خود در آوریم اما این عشق نیست،
تملکی خودخواهانه است که به جای رهایی و آزادی، اسارت می آورد.
📕 #از_دولت_عشق
✍ #کاترین_پاندر
اغلب به نام عشق می خواهیم دیگران را خرد و خمیر کنیم و به شکل دلخواه خود در آوریم اما این عشق نیست،
تملکی خودخواهانه است که به جای رهایی و آزادی، اسارت می آورد.
📕 #از_دولت_عشق
✍ #کاترین_پاندر
Solaris-04 AETrim1513848526939
AudioTrim
#سولاریس ( به نام پدر... )
یکی از موج های #رادیو_افرا
#داستان_کوتاه " کاسب "
اثر؛ حمید سلیمانی رازان
ترجمهی ترانه " پدر "
اثر؛ پاول آنکا
☕️ 📓
@Best_Stories
🍂🍂
یکی از موج های #رادیو_افرا
#داستان_کوتاه " کاسب "
اثر؛ حمید سلیمانی رازان
ترجمهی ترانه " پدر "
اثر؛ پاول آنکا
☕️ 📓
@Best_Stories
🍂🍂
من آدمِ توقع نداشتنم، آدمِ یکتنه خطر کردن و دل به دریا زدن و باکی از هیچ چیز نداشتن!
من آدمِ دستهای کوچک و کارهای بزرگم، آدمِ آرزوهای بلند و سقفهای کوتاه!
من آدمِ بلند پریدنم! آدمِ از ارتفاع نترسیدن و به شوقِ قله، هر مشقتی را به جان خریدن!
من آدمِ خواستنم! آدمِ تنهایی مقابلِ کوهِ مشکلات جنگیدن و تاوان دادن و پیروز شدن! من آدمِ ایستادن و توانستنم!
هدف، هرچقدر که محال و هرچقدر که بعید و هرچقدر هم دشوار؛ من اگر بخواهم، چیزی جلودارم نیست؛ اراده که کنم، یعنی هرجور شده میجنگم و تلاش میکنم و میرسم و به عقیدهی من، عیار انسانها را همین اراده داشتنها و تلاش کردنها و قوی بودنهاست که مشخص میکند و عیاربالاها آسیبناپذیرتر و ماندگارترند...
نویسنده : نرگس_صرافیان_طوفان
من آدمِ دستهای کوچک و کارهای بزرگم، آدمِ آرزوهای بلند و سقفهای کوتاه!
من آدمِ بلند پریدنم! آدمِ از ارتفاع نترسیدن و به شوقِ قله، هر مشقتی را به جان خریدن!
من آدمِ خواستنم! آدمِ تنهایی مقابلِ کوهِ مشکلات جنگیدن و تاوان دادن و پیروز شدن! من آدمِ ایستادن و توانستنم!
هدف، هرچقدر که محال و هرچقدر که بعید و هرچقدر هم دشوار؛ من اگر بخواهم، چیزی جلودارم نیست؛ اراده که کنم، یعنی هرجور شده میجنگم و تلاش میکنم و میرسم و به عقیدهی من، عیار انسانها را همین اراده داشتنها و تلاش کردنها و قوی بودنهاست که مشخص میکند و عیاربالاها آسیبناپذیرتر و ماندگارترند...
نویسنده : نرگس_صرافیان_طوفان
🍃قضاوت میکنند آنان که قاضی نیستند
🍃حکم میکنند آنان که حاکم نیستند
🍃امر میکنند آنان که عمل نمیکنند
🍃فخر میفروشند آنان که پوچ اند
🍃دل میشکنند آنان که دل ندارند
🍃از صبر میگویند آنان که صابر نیستند
🍃از خدا میگویند آنان که از خدا دور مانده اند
✅و در این میان چه پر ادعاییم همه
دراین همه ادعا خوشا به حال کسی که بی ادعا خالقش را دوست میدارد!
بی ادعا عبادت میکند
بی ادعا خودش است!
و از ته قلبش میگوید :
حسبی الله نعم الوکیل
🍃خداوند عارف عادل میخواهد نه مشتری بهشت
حتی اگر نشد
کم باش!
اما
آنگونه که هستی باش
🍃و بترس از روزی که دلت نزد خدا به تو شکایت بکند
✅رو راست بودن با خدا بالاترین عبادتهاست
🍃حکم میکنند آنان که حاکم نیستند
🍃امر میکنند آنان که عمل نمیکنند
🍃فخر میفروشند آنان که پوچ اند
🍃دل میشکنند آنان که دل ندارند
🍃از صبر میگویند آنان که صابر نیستند
🍃از خدا میگویند آنان که از خدا دور مانده اند
✅و در این میان چه پر ادعاییم همه
دراین همه ادعا خوشا به حال کسی که بی ادعا خالقش را دوست میدارد!
بی ادعا عبادت میکند
بی ادعا خودش است!
و از ته قلبش میگوید :
حسبی الله نعم الوکیل
🍃خداوند عارف عادل میخواهد نه مشتری بهشت
حتی اگر نشد
کم باش!
اما
آنگونه که هستی باش
🍃و بترس از روزی که دلت نزد خدا به تو شکایت بکند
✅رو راست بودن با خدا بالاترین عبادتهاست