صبح روزی که کشورتون رییسجمهور نداره در نتیجه مملکت کمتر در خطره بخیر.
@berkeh27 •••🫧 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
@berkeh27 •••🫧 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
مادرش به او یاد داد که همه را «شما» خطاب کند. چون معتقد بود که «تو» گفتن زمینهساز سلطهٔ دیگران بر ماست! به او گفته بود «شما» اولین سد امنیت در زندگی است...
| اولیویه بوردو
@berkeh27 •••📚 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
| اولیویه بوردو
@berkeh27 •••📚 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
داشتم ویراستاری میکردم که صدای حرف زدنش رو شنیدم. گوشام رو تیز کردم که بهتر بشنوم. گفت «میدونی، خدا یه استعدادی دیده که میدونه تو از پس فلان مشکل برمیای، خودش تو رو آفریده، خودش زور بازوت رو میشناسه، خودش تو رو بلده، خدا که نمیاد بار خاور رو بزنه به وانت». راست میگه… منم یاد گرفتم که خدا اندازهٔ ما رو بلده، میدونه چقد توان داریم. پس اگه مشکلی پیش میاد؛ اعتماد کن. هم به دانایی خدا هم به بلدی خودت. یه چیزی درونت دیده که با خودش گفته این میتونه. توام درونت رو بگرد تا بتونی چیزی رو ببینی که اون دیده. اعتماد کن؛ از پسش برمیای :)
@berkeh27 •••💌 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
@berkeh27 •••💌 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
طوری نشود که با گفتن "تو قوی هستی" به آدمها، اختیار درماندگی رو ازشون سلب کنیم.
@berkeh27 •••🧡 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
@berkeh27 •••🧡 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
#قلم_نوشت
متولی امامزاده چند هیزم گذاشت زیرِ کتریِ دودزده و گفت: "تا شما زیارت کنین، چایی هم تیار میشه!"
همه به محوطهی سبز و درهای چوبی امامزاده نگاه کردیم. آمده بودیم سیاحت و مودِ زیارت نبودیم. اما خجالت کشیدیم به پیرمرد پیشانیبلند و سفیدریش که برایش زیارتکردن بدیهی بود این را بگوییم.
توی امامزاده بیشتر محو چوبهای ضریح و گچکاریهای سقف و ملیلهدوزیهای پارچههای سبز شدیم.
وقتی بیرون آمدیم، یکیمان بیشتر ماند و وقتی بیرون آمد چادرنماز را از سرش درنیاورد و کمی دورتر نشست.
متولی آرام گفت: "این دوستتون غم داره!"
خندیدیم. "کی؟ اون؟ نه بابا!"
و باز خندیدیم.
اخه تمام مدت سفر خوانده بود، رقصیده بود، آدامس ترکانده بود، توی یقهی راننده آب ریخته بود، پانتومیم بازی کرده بود و مافیا پیدا کرده بود!
به نظرمان غم با او لانگدیستنس هم نداشت!
صدایش کردیم: "این آقا میگه تو غم داری!" و خندیدیم.
دوستمان، چند لحظه نگاهمان کرد، بعد به پیرمرد نگاه کرد، بعد چادر گلنخودی را کشید روی چشمهایش.
و گریه کرد. گریه نبود های میکشید. قلب میسوزوند.
باورمان نمیشد. داشت گریه میکرد، بیمقدمه، بیاینکه کسی چیز خاصی گفته باشد.
متولی گفت: "من چشمها رو میخونم!"
کمی بعد، وقتی متولی لیوان چای را داد به دوستمان، دخترکِ چشمخیس گفت: "ممنون بابا!" و لبخند زد.
و ما میدانستیم "لبخند" سبُکی بعد از گریه است و "ممنون" تشکری برای مهربانی و "بابا" خطابی برای مردی که پدرانه غمی را توی چشمهای دختری تشخیص داده بود؛ همان غمی که ما، همسفران چند روزهاش ندیده بودیم، نفهمیده بودیم.
دستگاه غمسنج اگر میفروختند، هر کسی باید یکی توی خانهاش نگه میداشت. غم وقتی بروز میکند دیگر غم نیست، اشک است، غمی که توی دل مانده اما گره است.
گاهی فکر میکنم هر شهری باید علاوه بر درمانگاه و ورزشگاه و میدان و چهارراه و رستوران و کتابخانه، یک "اتاق جیغ" هم داشته باشد.
اتاقی که بشود رفت، ایستاد درست وسطش، دستها را مشت کرد و رو به سقف فریاد زد. اتاقی که بشود سند گذاشت و غم را از حبس چشمها آزاد کرد.
برای همین وقت دلت.
@berkeh27 •••📖 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
متولی امامزاده چند هیزم گذاشت زیرِ کتریِ دودزده و گفت: "تا شما زیارت کنین، چایی هم تیار میشه!"
همه به محوطهی سبز و درهای چوبی امامزاده نگاه کردیم. آمده بودیم سیاحت و مودِ زیارت نبودیم. اما خجالت کشیدیم به پیرمرد پیشانیبلند و سفیدریش که برایش زیارتکردن بدیهی بود این را بگوییم.
توی امامزاده بیشتر محو چوبهای ضریح و گچکاریهای سقف و ملیلهدوزیهای پارچههای سبز شدیم.
وقتی بیرون آمدیم، یکیمان بیشتر ماند و وقتی بیرون آمد چادرنماز را از سرش درنیاورد و کمی دورتر نشست.
متولی آرام گفت: "این دوستتون غم داره!"
خندیدیم. "کی؟ اون؟ نه بابا!"
و باز خندیدیم.
اخه تمام مدت سفر خوانده بود، رقصیده بود، آدامس ترکانده بود، توی یقهی راننده آب ریخته بود، پانتومیم بازی کرده بود و مافیا پیدا کرده بود!
به نظرمان غم با او لانگدیستنس هم نداشت!
صدایش کردیم: "این آقا میگه تو غم داری!" و خندیدیم.
دوستمان، چند لحظه نگاهمان کرد، بعد به پیرمرد نگاه کرد، بعد چادر گلنخودی را کشید روی چشمهایش.
و گریه کرد. گریه نبود های میکشید. قلب میسوزوند.
باورمان نمیشد. داشت گریه میکرد، بیمقدمه، بیاینکه کسی چیز خاصی گفته باشد.
متولی گفت: "من چشمها رو میخونم!"
کمی بعد، وقتی متولی لیوان چای را داد به دوستمان، دخترکِ چشمخیس گفت: "ممنون بابا!" و لبخند زد.
و ما میدانستیم "لبخند" سبُکی بعد از گریه است و "ممنون" تشکری برای مهربانی و "بابا" خطابی برای مردی که پدرانه غمی را توی چشمهای دختری تشخیص داده بود؛ همان غمی که ما، همسفران چند روزهاش ندیده بودیم، نفهمیده بودیم.
دستگاه غمسنج اگر میفروختند، هر کسی باید یکی توی خانهاش نگه میداشت. غم وقتی بروز میکند دیگر غم نیست، اشک است، غمی که توی دل مانده اما گره است.
گاهی فکر میکنم هر شهری باید علاوه بر درمانگاه و ورزشگاه و میدان و چهارراه و رستوران و کتابخانه، یک "اتاق جیغ" هم داشته باشد.
اتاقی که بشود رفت، ایستاد درست وسطش، دستها را مشت کرد و رو به سقف فریاد زد. اتاقی که بشود سند گذاشت و غم را از حبس چشمها آزاد کرد.
برای همین وقت دلت.
@berkeh27 •••📖 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
با ماشین شاسی بلندش اومده زیر درخت وایساده بعد از سانروف ماشین اومده بیرون داره توت میخوره
میگن پول شعور نمیاره واقعا درسته، انقد درختو تکون دادن تا از اون بالا افتادم پایین بیشرفا
@berkeh27 •••🌳 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
میگن پول شعور نمیاره واقعا درسته، انقد درختو تکون دادن تا از اون بالا افتادم پایین بیشرفا
@berkeh27 •••🌳 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
نمیدانم اگر موسیقی و چای را نداشتم،اگر با نور و با گیاه و با کتاب، حالم خوب نمیشد،اگر پاییز و بهار و باران و برف را دوست نداشتم؛برای دلخوشی در خالیترین حالات ممکن جهانم به کدامین اتفاق چنگ میزدم و کدامین طعم و تصویر را بهانه میکردم وکدامین دلخوشیِ کوچک را در آغوش میکشیدم تا به خودم بقبولانم که زندگی هنوز هم زیباست.
@berkeh27 •••🩵 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
@berkeh27 •••🩵 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
من اینجوریم که حتی اگه بخوام جرم و جنایتی مرتکب بشم، نمیتونم!
موهام نمیزارن، دیانای من همهجا هست.
@berkeh27 •••🤷🏻♀ ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
موهام نمیزارن، دیانای من همهجا هست.
@berkeh27 •••🤷🏻♀ ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
نیازمندی ها؛
گوشیمو خاموش کنم، کتابای مورد علاقمو بردارم و برم همچین جایی از تنهاییام لذت ببرم.
@berkeh27 •••🛻 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
گوشیمو خاموش کنم، کتابای مورد علاقمو بردارم و برم همچین جایی از تنهاییام لذت ببرم.
@berkeh27 •••🛻 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
فکرکن کلی پول بدی و لوازم ارایش بخری و دوباره بعدش کلی هم پول بدی تا پاک کننده ارایش بخری
واقعا دختر بودن گاهی اوقات خیلی عجیب میشه :))
@berkeh27 •••💄 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
واقعا دختر بودن گاهی اوقات خیلی عجیب میشه :))
@berkeh27 •••💄 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
بهترین دعایی که میتونم برات کنم :
امیدوارم آرامش درونت قوی تر از هرج و مرج اطرافت باشه..
@berkeh27 •••☁️ ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
امیدوارم آرامش درونت قوی تر از هرج و مرج اطرافت باشه..
@berkeh27 •••☁️ ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
آدم فکر می کنه آدمای غمگین نشستن زانو در بغل، شر شر اشک می ریزن و یه بغل دستمال دماغی جلوشونه. ولی اندوه در بزرگسالی زیر پوست جریان داره، هیچکس چیزی که در رگ هامون جاریه رو نمی بینه.
@berkeh27 •••🧠 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
@berkeh27 •••🧠 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
هرچقدر که میگذره، بیشتر به این حرف پدر میرسم که میگفت باید با آدمایی که دوسشون داری بسازی. از خودگذشتگی، اکسیریه که لای حرفای به ظاهر قشنگ ولی خودخواهانهی ما گم شده.
@berkeh27 •••🧪 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
@berkeh27 •••🧪 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
گره از کار دیگران بگشای، شاید خداوند تمام گرههای زندگیات را با دست خودش باز کرد.
Help somebody out of a problem, and in return for it, maybe God will stretch His hand and help you out of your entire problems!
@berkeh27 •••🦋 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
Help somebody out of a problem, and in return for it, maybe God will stretch His hand and help you out of your entire problems!
@berkeh27 •••🦋 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
یه جایی مجتبی شکوری میگفت
ممکنه سالها از نردبانی بالا بریم که روی دیوار اشتباهی تکیه داده شده!
چقدر قشنگ به تصویر کشیده
مصداق خیلی از تلاشها، رابطهها، احساسها، آدمها، شغلها و ...
@berkeh27 •••🪜 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ
ممکنه سالها از نردبانی بالا بریم که روی دیوار اشتباهی تکیه داده شده!
چقدر قشنگ به تصویر کشیده
مصداق خیلی از تلاشها، رابطهها، احساسها، آدمها، شغلها و ...
@berkeh27 •••🪜 ⃟꯭ـــــــــــ𓂃 ִֶָ