بر زمين افتاد شمشيرت ولى چون جنگ بود
بر تو ميشد زخم ها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگيرم دست يا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گرچه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشيدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم كرد
بر زمين افتادن شمشير،خود نيرنگ بود
من پشيمان نيستم،اما نميدانم هنوز
دل چرا در بازى نيرنگ ها يكرنگ بود
در دلم آيينه اى دارم كه ميگويد به آه
در جهان سنگدل ها كاش مى شد سنگ بود
بر تو ميشد زخم ها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگيرم دست يا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گرچه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشيدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم كرد
بر زمين افتادن شمشير،خود نيرنگ بود
من پشيمان نيستم،اما نميدانم هنوز
دل چرا در بازى نيرنگ ها يكرنگ بود
در دلم آيينه اى دارم كه ميگويد به آه
در جهان سنگدل ها كاش مى شد سنگ بود