Forwarded from My books❤️ (H.moghadam)
فراموشی، سرابی است که ذهن در آن به دنبال آرامش میگردد، اما هرگز به آن نمیرسد. از دست دادن محبوب، زخمی است که با گذر زمان شاید بسته شود، اما جای آن همچنان بر جان باقی میماند. مسئله این نیست که او را فراموش میکنیم، بلکه این است که یاد او در روان ما تغییر شکل میدهد، پنهان میشود، دگرگون میشود، اما محو نمیشود.
روانکاوی میگوید که سوگواری روندی است که اگر کامل طی شود، به ادغام فقدان در شخصیت ما منجر میشود. یعنی محبوبِ ازدسترفته درون ما جای میگیرد، نه به عنوان فقدانی خام و زخمخورده، بلکه به عنوان بخشی از ما. در غیر این صورت، یا درگیر مالیخولیای پایانناپذیر میشویم، یا به انکار و فراموشیای کاذب پناه میبریم که روزی، در شکلی دیگر، بازخواهد گشت.
فلسفه اما میپرسد: مگر ما خود، چیزی جز مجموعهای از خاطرات و روابطمان هستیم؟ اگر دیگری را فراموش کنیم، بخشی از خویش را هم فراموش کردهایم. هگل میگفت آگاهی، جز در ارتباط با دیگری شکل نمیگیرد، و سارتر بر این باور بود که “دیگری، جهنم است”، اما آیا این جهنم را میتوان محو کرد؟ یا اینکه او همچون سایهای همیشگی، در گوشهی هستی ما باقی میماند، گاهی خاموش، گاهی درخشان؟
ادبیات اما از حقیقتی دیگر سخن میگوید. پدرو پارامو در رمان خوان رولفو، سالها پس از مرگ همچنان در گوشه و کنار ذهن زنده است. هیتکلیف در بلندیهای بادگیر امیلی برونته، پس از مرگ کاترین هم او را با خود حمل میکند، چنانکه انگار روحش درون او حلول کرده است. حافظ میگوید:
“یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود”
یاد باد، نه فراموش باد. انسان از دست میدهد، اما فراموش نمیکند؛ بلکه آموخته است که چگونه یاد را در لایهای نرمتر از درد بپیچد و آن را در اعماق خود، به سکون و سکوت برساند.
👤✍ نیما رستمی
@mybooks1574
روانکاوی میگوید که سوگواری روندی است که اگر کامل طی شود، به ادغام فقدان در شخصیت ما منجر میشود. یعنی محبوبِ ازدسترفته درون ما جای میگیرد، نه به عنوان فقدانی خام و زخمخورده، بلکه به عنوان بخشی از ما. در غیر این صورت، یا درگیر مالیخولیای پایانناپذیر میشویم، یا به انکار و فراموشیای کاذب پناه میبریم که روزی، در شکلی دیگر، بازخواهد گشت.
فلسفه اما میپرسد: مگر ما خود، چیزی جز مجموعهای از خاطرات و روابطمان هستیم؟ اگر دیگری را فراموش کنیم، بخشی از خویش را هم فراموش کردهایم. هگل میگفت آگاهی، جز در ارتباط با دیگری شکل نمیگیرد، و سارتر بر این باور بود که “دیگری، جهنم است”، اما آیا این جهنم را میتوان محو کرد؟ یا اینکه او همچون سایهای همیشگی، در گوشهی هستی ما باقی میماند، گاهی خاموش، گاهی درخشان؟
ادبیات اما از حقیقتی دیگر سخن میگوید. پدرو پارامو در رمان خوان رولفو، سالها پس از مرگ همچنان در گوشه و کنار ذهن زنده است. هیتکلیف در بلندیهای بادگیر امیلی برونته، پس از مرگ کاترین هم او را با خود حمل میکند، چنانکه انگار روحش درون او حلول کرده است. حافظ میگوید:
“یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود”
یاد باد، نه فراموش باد. انسان از دست میدهد، اما فراموش نمیکند؛ بلکه آموخته است که چگونه یاد را در لایهای نرمتر از درد بپیچد و آن را در اعماق خود، به سکون و سکوت برساند.
👤✍ نیما رستمی
@mybooks1574