🖍 بیشتر مردم،
قهوه رو با شکر می نوشند
در حالیکه قهوه باید تلخ باشه،
چون مزه خودشه
تلخ!
🌸 مثل حقیقت،
که گاهی تلخه
ولی مزه خودشه.
🌸 برای همینه،
که دوست داشتنی ترین آدم ها
کسانی هستن،
که خودشونن
حتی اگر تلخ باشن.
💠 پس مبادا با دروغ،
تلخی رو بگیریم.
💠 من دیوانه طعم تلخم،
چه تلخی حقیقت
چه تلخی قهوه!
#Tik_Mahmood
قهوه رو با شکر می نوشند
در حالیکه قهوه باید تلخ باشه،
چون مزه خودشه
تلخ!
🌸 مثل حقیقت،
که گاهی تلخه
ولی مزه خودشه.
🌸 برای همینه،
که دوست داشتنی ترین آدم ها
کسانی هستن،
که خودشونن
حتی اگر تلخ باشن.
💠 پس مبادا با دروغ،
تلخی رو بگیریم.
💠 من دیوانه طعم تلخم،
چه تلخی حقیقت
چه تلخی قهوه!
#Tik_Mahmood
هیچوقت نگࢪانِ آیندهء نامعلوم نباش،
واز سختی های زندگی و تنگنای آن ناله نکن...
پروردگاࢪ هیچوقت نا امیدت نمیکند...
اگر از عالم غیب و الطاف الهی آگاه بودی میفهمیدی که تقدیر الله بࢪای تو بهتࢪین است!
الله متعال حواسش بهت هست،
تو فقط زندگی کن..!
✨farhan ✨
@SOKHANANTELAYI
واز سختی های زندگی و تنگنای آن ناله نکن...
پروردگاࢪ هیچوقت نا امیدت نمیکند...
اگر از عالم غیب و الطاف الهی آگاه بودی میفهمیدی که تقدیر الله بࢪای تو بهتࢪین است!
الله متعال حواسش بهت هست،
تو فقط زندگی کن..!
✨farhan ✨
@SOKHANANTELAYI
امروز آوا خانم و داکتر صایب شعیب مهمان کدیم😁چ خوش دارین خودشان رمان باقی مانده ره برتان نشر کنه
Anonymous Poll
57%
😍😍⭐
43%
🙄🙄🤷
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 62
شعیب : خاله مژده میفهمم درک کردن مه به شما مشکل است اما مه مقصر نیستم مادرم شب برم گفت خواستگار میرم اما مه ممانعت کردم و دعوای ما شد بخدا قسم میخورم مه خبر نداشتم مادرم خواستگار رفته وقتی خبر شدم هم گفتم مه راضی نیستم آوا هم فکر کرده مه خوش هستم و به رضایت مه ای کار شده
مژده: هر بدی که شده تو از خواهر زادی مه دور باش اگر یکبار دگه در دور و برش دیدمت از خود گله کو از مه نی
شعیب : خاله مژده لطفاً کمکم کنین مه نامزدی ره فسق میکنم از تان خواهش میکنم کمک کنین تا با آوا حرف بزنم اگر آوا قبول نکرد باور کنین دگه مزاحمش نمیشم
مژده : نگاهی به شعیب کردم واقعاً جگر خون شدم با صدای گرفته حرف میزد با معصومیت ازم خواهش میکرد که کمک کنم شاید راست بگویه در مسله نامزاد شدنش مقصر نباشه گفتم یکبار آوا خوب شوه باز حرف خاد زدیم حالی از اینجه برو
شعیب: درست است خاله مه در پایان هستم هر چیز که ضرورت بود صدایم بزنین عاجل میایم
گفتم درست است از شفاخانه بیرون شدم یک بوتل آب گرفتم و برگشتم پیش ممی ام منتظر به هوش آمدن آوا بودیم در دهلیز قدم میزدم طاقتم نامد رفتم داخل اطاقش نزدیک چپرکتش چوکی گذاشته نشستم آرش هم آمد گفت چی خبر به هوش نامده گفتم هنوز نی ممی ام هم داخل اطاق شد
آوا:
چشم های مه باز کردم که مادرم خاله مژدیم و آرش پیشم بودن سرم زیاد درد داشت گفتم آب بتین آرش برم آب داد
مادرم گفت عسل مادر خوب استی گفتم خوب استم مادر
اما تمام وجودم خسته بود دلم میخواستم چشم هایم ببندم دگر بازش نکنم همه کس همه چیز بالایم بد خورده بود حتا عزیز هایم حرف میزدن عصبانیم میکردن چیزی که میخواستم مرگ بود
گفتم خاله مژده خانه چی وقت میریم گفت فردا میریم گفتم میخوایم بیرون برم آرش گفت بیا مه بیرون میبرمت دست مه گرفت به دهلیز رفتیم
هر قدم که میگذاشتم حرفهای شعیب یادم میامد مره به شفاخانه آورده که آرش آورده بود
برم درد داده اما میخوایه به شفاخانه که مربوط خود اش میشه درمانم کنه نفس عمیق کشیدم چند لحظه در صحن شفاخانه نشستم آرش گفت آوا میخوای همرایم حرف بزنی
گفتم آرش چی میشه حرف نزدیم
گفت درست نمیزنیم
هر دو سکوت کرده نشستیم
پدرم پیشم آمد وقتی پدر مه دیدم بغل اش کردم کوشش میکردم مانع اشکایم شوم اما نشد قلبم به اندازی شکسته بود که حرف خوب بد بالایم تاثیر میکرد
پدرم با همو حرفهای مهربانش به ناز دادنم شروع کرد مه که جلوی اشک های مه گرفته نمیتانستم گفتم پدرم چی میشه مره از اینجه خانه ببر گفت حتماً میریم آرش گفت پدر داکترا گفت آوا شب امینجه باشه پدرم گفت دخترم خوب است پس ضرور نیست اینجه باشه پدرم گفت مه با داکتر حرف میزنم آماده باشین میریم مام خوشحال شده طرف اطاق رفتم مادر مه گفتم پدرم آمده خانه میریم
مژده:
در اطاق با ممی ام نشسته بودم که آوا آمد گفت پدرم آمده خانه میریم نگاه به آوا کردم قسمی خوشحال بود که گویا از زندان آزاد میشه رفتم به دهلیز آرش ایستاده بود گفتم یازنیم آمده میخوایه خانه بریم گفت ها رفته که با داکتر حرف بزنه
آوا مثل آدم های غیر نور مال رفتار میکرد که واقعا مره میترساند یازنیم آمد سلام کردم
: ع سلام مژده جان کجاست آوا خانه میریم
مژده: با داکتر حرف زدین اجازه داد خانه ببریم
: اجازه ندادن اما خانه میریم
آرش: پدر وضعیت آوا خوب نیست پس اجازه بتین امشب امینجه باشه
: ندیدی به چقدر معصومیت و گریه کرده ازم خواهش کرد که مره خانه ببرین
آرش : اما پدر
اما مما نمیخوایم بشنوم زود باشین میریم
مژده :
یازنیم هم مثل آوا ضد کرده بود و به حرف نمیشد داکتر آمد گفت دوای مریض نوشته کردیم بگیرین اگر خانه هم میبریم لطفاً تنهایش نمانین تا به خود ضرر نرسانه آرش نخسه ره گرفت و گفت مه میریم دوا ره از پایان میگیرم شما هم بیاین گفتم برو جان خاله مام میایم رفتم اطاق آوا که با خوشحالی آماده رفتن بود یازنیم گفت منتظر چی هستین بریم
آوا:
وقتی پدرم آمد ازش خواهش کردم قبول کرد که خانه بریم از شفاخانه بیرون شدیم و طرف خانه حرکت کردیم وقتی خانه هم رسیدیم رفتم اطاقم بالای تخت نشستم اییییی حرفهای شعیب لعنتی به یادم میامد دروغ هایش وعده هایش چیطو توانست به ای آسانی ازم بگذره چیطو توانست فریبم بته باز به کدام روی توانست برم بگویه مه لیمه ره قبول ندارم مادرم ای کاره کرده او فکر کرده مه طفل هستم و مره بازی میته چیطو بی عقل شده بالایش باور کردم
مژده:
وقتی خانه آمدیم آوا رفت اطاقش چند لحظه بعد رفتم پیشش که بیبینم چی میکنه دروازه ره باز کردم که گریه داره گفتم آوا جان نکو گریه خوده عذاب نتی شعیب رازی نیست بی خبر از شعیب مادرش لیمه ره با شعیب نامزاد کرده باید همرایش حرف بزنی تا برت توضیح بته
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 62
شعیب : خاله مژده میفهمم درک کردن مه به شما مشکل است اما مه مقصر نیستم مادرم شب برم گفت خواستگار میرم اما مه ممانعت کردم و دعوای ما شد بخدا قسم میخورم مه خبر نداشتم مادرم خواستگار رفته وقتی خبر شدم هم گفتم مه راضی نیستم آوا هم فکر کرده مه خوش هستم و به رضایت مه ای کار شده
مژده: هر بدی که شده تو از خواهر زادی مه دور باش اگر یکبار دگه در دور و برش دیدمت از خود گله کو از مه نی
شعیب : خاله مژده لطفاً کمکم کنین مه نامزدی ره فسق میکنم از تان خواهش میکنم کمک کنین تا با آوا حرف بزنم اگر آوا قبول نکرد باور کنین دگه مزاحمش نمیشم
مژده : نگاهی به شعیب کردم واقعاً جگر خون شدم با صدای گرفته حرف میزد با معصومیت ازم خواهش میکرد که کمک کنم شاید راست بگویه در مسله نامزاد شدنش مقصر نباشه گفتم یکبار آوا خوب شوه باز حرف خاد زدیم حالی از اینجه برو
شعیب: درست است خاله مه در پایان هستم هر چیز که ضرورت بود صدایم بزنین عاجل میایم
گفتم درست است از شفاخانه بیرون شدم یک بوتل آب گرفتم و برگشتم پیش ممی ام منتظر به هوش آمدن آوا بودیم در دهلیز قدم میزدم طاقتم نامد رفتم داخل اطاقش نزدیک چپرکتش چوکی گذاشته نشستم آرش هم آمد گفت چی خبر به هوش نامده گفتم هنوز نی ممی ام هم داخل اطاق شد
آوا:
چشم های مه باز کردم که مادرم خاله مژدیم و آرش پیشم بودن سرم زیاد درد داشت گفتم آب بتین آرش برم آب داد
مادرم گفت عسل مادر خوب استی گفتم خوب استم مادر
اما تمام وجودم خسته بود دلم میخواستم چشم هایم ببندم دگر بازش نکنم همه کس همه چیز بالایم بد خورده بود حتا عزیز هایم حرف میزدن عصبانیم میکردن چیزی که میخواستم مرگ بود
گفتم خاله مژده خانه چی وقت میریم گفت فردا میریم گفتم میخوایم بیرون برم آرش گفت بیا مه بیرون میبرمت دست مه گرفت به دهلیز رفتیم
هر قدم که میگذاشتم حرفهای شعیب یادم میامد مره به شفاخانه آورده که آرش آورده بود
برم درد داده اما میخوایه به شفاخانه که مربوط خود اش میشه درمانم کنه نفس عمیق کشیدم چند لحظه در صحن شفاخانه نشستم آرش گفت آوا میخوای همرایم حرف بزنی
گفتم آرش چی میشه حرف نزدیم
گفت درست نمیزنیم
هر دو سکوت کرده نشستیم
پدرم پیشم آمد وقتی پدر مه دیدم بغل اش کردم کوشش میکردم مانع اشکایم شوم اما نشد قلبم به اندازی شکسته بود که حرف خوب بد بالایم تاثیر میکرد
پدرم با همو حرفهای مهربانش به ناز دادنم شروع کرد مه که جلوی اشک های مه گرفته نمیتانستم گفتم پدرم چی میشه مره از اینجه خانه ببر گفت حتماً میریم آرش گفت پدر داکترا گفت آوا شب امینجه باشه پدرم گفت دخترم خوب است پس ضرور نیست اینجه باشه پدرم گفت مه با داکتر حرف میزنم آماده باشین میریم مام خوشحال شده طرف اطاق رفتم مادر مه گفتم پدرم آمده خانه میریم
مژده:
در اطاق با ممی ام نشسته بودم که آوا آمد گفت پدرم آمده خانه میریم نگاه به آوا کردم قسمی خوشحال بود که گویا از زندان آزاد میشه رفتم به دهلیز آرش ایستاده بود گفتم یازنیم آمده میخوایه خانه بریم گفت ها رفته که با داکتر حرف بزنه
آوا مثل آدم های غیر نور مال رفتار میکرد که واقعا مره میترساند یازنیم آمد سلام کردم
: ع سلام مژده جان کجاست آوا خانه میریم
مژده: با داکتر حرف زدین اجازه داد خانه ببریم
: اجازه ندادن اما خانه میریم
آرش: پدر وضعیت آوا خوب نیست پس اجازه بتین امشب امینجه باشه
: ندیدی به چقدر معصومیت و گریه کرده ازم خواهش کرد که مره خانه ببرین
آرش : اما پدر
اما مما نمیخوایم بشنوم زود باشین میریم
مژده :
یازنیم هم مثل آوا ضد کرده بود و به حرف نمیشد داکتر آمد گفت دوای مریض نوشته کردیم بگیرین اگر خانه هم میبریم لطفاً تنهایش نمانین تا به خود ضرر نرسانه آرش نخسه ره گرفت و گفت مه میریم دوا ره از پایان میگیرم شما هم بیاین گفتم برو جان خاله مام میایم رفتم اطاق آوا که با خوشحالی آماده رفتن بود یازنیم گفت منتظر چی هستین بریم
آوا:
وقتی پدرم آمد ازش خواهش کردم قبول کرد که خانه بریم از شفاخانه بیرون شدیم و طرف خانه حرکت کردیم وقتی خانه هم رسیدیم رفتم اطاقم بالای تخت نشستم اییییی حرفهای شعیب لعنتی به یادم میامد دروغ هایش وعده هایش چیطو توانست به ای آسانی ازم بگذره چیطو توانست فریبم بته باز به کدام روی توانست برم بگویه مه لیمه ره قبول ندارم مادرم ای کاره کرده او فکر کرده مه طفل هستم و مره بازی میته چیطو بی عقل شده بالایش باور کردم
مژده:
وقتی خانه آمدیم آوا رفت اطاقش چند لحظه بعد رفتم پیشش که بیبینم چی میکنه دروازه ره باز کردم که گریه داره گفتم آوا جان نکو گریه خوده عذاب نتی شعیب رازی نیست بی خبر از شعیب مادرش لیمه ره با شعیب نامزاد کرده باید همرایش حرف بزنی تا برت توضیح بته
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 63
آوا:
دگه ده باری چی حرف بزنیم فکر کردین مه میخوایم نامزادیش فسق کنه و مره بگیره درد که مه میکشم اجازه بتم لیمه هم بکشه وقتی رازی نبود با لیمه نامزاد شوه باید مانع مادرش میشد اگر از خانه دور میبود قبول میکردم که مادرش بی خبر رفته شیرینی آورده اما شعیب که خانه بود از همه چیز آگاه بود چرا مانع نشد خاله او شعیب لعنتی دروغ میگه به حرف هایش باور نکو مثل روز روشن است حقیقت
مژده:
آوا هم راست میگه چرا شعیب مانع نشده بخدا گیچ شدیم آوا ره گفتم تو آرام باش خوده عذاب نتی گوشش کو ازش بگذری
آوا: چیطو بگذرم خاله مه عاشق از او هستم میشرمم که میگم عاشق او فریب کار هستم اما واقعا عاشقش هستم
مژده:
بس کو دگه آوا جان اگه آرش بفهمه دلیل ای کارایت شعیب است بخدا او ره خاد کُشت لطفاً کاری نکو که کسی خبر شوه
اشک هایش پاک کرد گفت درست است خاله اینه آرام میباشم گفتم چند لحظه بخواب بعداً بیا نان بخو سرش به علامت درست است تکان داد
مام از اطاق بیرون شدم آرش در دهلیز ایستاده بود ترسیدم که حرفای ما ره نشنیده باشه گفتم اینجا چرا ایستاده هستی گفت خاله جان امشب سالگری آوا است
تجلیلش کنیم گفتم اگر تجلیل کنیم فکرش دگه میشه
آرش گفت پس شما به خاله شبنمم کاکایم تماس بگیرین مام به عمیم تماس میگیرم بیاین مام با پدرم میرم کیک و بعضی چیزای دگه میارم گفتم درست است تو برو رفتم آشپزخانه گفتم ممی امشب سالگری آوا است خبر دارین گفت وای یادم رفته بود گفتم حالی که خبری شدی یک پلو مزه داره آماده کو که شب مهمان هم داریم گفت کی است مهمان خود ما مهمان هستیم شبنم مصطفی عمه سمیه شأن هم دعوت کردیم ممی ام گفت از دست شما چرا بی خبر هر کار میکنین بروم شمس بگویم سودا بیاره گفتم ممی یازنیم رفته پشت کیک و سودا
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 63
آوا:
دگه ده باری چی حرف بزنیم فکر کردین مه میخوایم نامزادیش فسق کنه و مره بگیره درد که مه میکشم اجازه بتم لیمه هم بکشه وقتی رازی نبود با لیمه نامزاد شوه باید مانع مادرش میشد اگر از خانه دور میبود قبول میکردم که مادرش بی خبر رفته شیرینی آورده اما شعیب که خانه بود از همه چیز آگاه بود چرا مانع نشد خاله او شعیب لعنتی دروغ میگه به حرف هایش باور نکو مثل روز روشن است حقیقت
مژده:
آوا هم راست میگه چرا شعیب مانع نشده بخدا گیچ شدیم آوا ره گفتم تو آرام باش خوده عذاب نتی گوشش کو ازش بگذری
آوا: چیطو بگذرم خاله مه عاشق از او هستم میشرمم که میگم عاشق او فریب کار هستم اما واقعا عاشقش هستم
مژده:
بس کو دگه آوا جان اگه آرش بفهمه دلیل ای کارایت شعیب است بخدا او ره خاد کُشت لطفاً کاری نکو که کسی خبر شوه
اشک هایش پاک کرد گفت درست است خاله اینه آرام میباشم گفتم چند لحظه بخواب بعداً بیا نان بخو سرش به علامت درست است تکان داد
مام از اطاق بیرون شدم آرش در دهلیز ایستاده بود ترسیدم که حرفای ما ره نشنیده باشه گفتم اینجا چرا ایستاده هستی گفت خاله جان امشب سالگری آوا است
تجلیلش کنیم گفتم اگر تجلیل کنیم فکرش دگه میشه
آرش گفت پس شما به خاله شبنمم کاکایم تماس بگیرین مام به عمیم تماس میگیرم بیاین مام با پدرم میرم کیک و بعضی چیزای دگه میارم گفتم درست است تو برو رفتم آشپزخانه گفتم ممی امشب سالگری آوا است خبر دارین گفت وای یادم رفته بود گفتم حالی که خبری شدی یک پلو مزه داره آماده کو که شب مهمان هم داریم گفت کی است مهمان خود ما مهمان هستیم شبنم مصطفی عمه سمیه شأن هم دعوت کردیم ممی ام گفت از دست شما چرا بی خبر هر کار میکنین بروم شمس بگویم سودا بیاره گفتم ممی یازنیم رفته پشت کیک و سودا
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت :64
آوا:
در اطاقم نشسته بودم هر چی میکردم خوابم نمیبورد و شعیب از ذهنم دور نمیشد زهرا و خاله مژدیم داخل اطاقم آمدن زهرا گفت آوا هله بلند شو یک لباس منظم بپوش و کمی خوده آرایش کو مه شنیدیم که دختر ناراحت باشه آرایش بکنه ناراحتیش کم میشه
آوا: برو زهرا جان تو مست شدی حوصله آرایش نیست
زهرا : بخاطر مه بکو لطفاً
مژده: هله بلند شو آوا هر سه ما آرایش میکنیم
آوا: اما چرا خاله
مژده: بخاطر که عمه ات و مصطفی شأن میاین نمیخوایم به ای حالت توره بیبینن زود شو
آوا: چرا عمه ام شأن میاین اوووووف خاله قربانت شوم باور کو حوصله نیست
مژده: تو لباست تبدیل کو مه آماده ات میکنم تو فقط بنشین
آوا
از جایم بلند شدم ناچار یک پنجابی به رنگ سیاه پوشیدم و نشستم در چوکی
مژده:
آوا ره راضی کردیم که لباسش تبدیل کنه از دست که گریه کرده بود چشم هایش پُف کرده بود گفتم بیبین چشم هایت چی ساختی گریه کرده
گفت معلوم میشه گریه کردیم گفتم کمی اما با آرایش جورش میکنم گفت زیاد آرایش نکنین که خانم کاکایم نگویه بخاطر مصطفی کردیم او زیاد گپ یاد داره گفتم نمیگه کسی چیزی
آوا:
با اصرار خاله ام اماده شدم و به اطاق نشیمند رفتم که عمیم کاکایم شأن آمده بودن احوالپرسی کردم و پهلوی کاکایم نشستم خانم کاکایم گفت آوا مریض هستی گفتم نی مریض نیستم عمیم گفت پس چرا یک قسم چشم هایت پف کرده گی است گفتم خواب بودم عمه جان تاثیر خواب است معلوم بود از شفاخانه آمدنم خبر نداره خاله مژدیم دسترخوان هموار کرد و زهرا فاطمه غذا ره آوردن مادرم خیلی چیز های با مزه پخته بود همه با هم غذا خوردیم بعد از غذا آرش پهلویم نشست گفت چشم هایت ببند و با مه تا سالون برو گفتم چرا گفت چون مه میخوایم گفتم آرش اگر شوخی کنی حوصله ندارم گفت تو بیا وقتی از جایم بلند شدم همه از جای شان بلند شد گفتم چی گپ است آرش گفت بیا باز میفهمی چشم های مه با دست هایش بست و در سالون بورد وقتی داخل شدم آهنگ تولد پلی شد یادم آمد که امشب تولدم است اشکایم آمد به دلم گفتم خدایا کاش تولد نمیشدم
بنظرم سخت ترین درد دریست که در روز تولدت آرزوی مرگ کنی
آرش گفت تولدت مبارک طرفش لبخندی زدم گفتم تشکر آرش جان آرش گفت تعزین سالون چیطور است گفتم خیلی عالی است آرش میفهمید پوقانه ره زیاد دوست دارم تمام
سالون با پوقانه های به رنگ سیاه فولادی و سفید تعزین کرده بود واقعا مقبول معلوم میشد خانه مژدیم گفت هله آوا کیک قطع کو یوسف شمع روشن کرد مصطفی صدا کرد آرزو کردن یادت نره در جریانی شمع فوت کردن از خدایم خواستم یا برم مرگ نصیب کنه یا برم تحمل و صبر بته
کیک قطع کردم به دهن همه کیک دادم نوبت تحفه دادن رسیده بود آرش نزدیکم شد از رویم بوسید گفت تحفه ات قرض باشه گفتم بودنت در کنارم بهترین تحفه است همگی به نوبت برم تبریکی دادن
خانم کاکایم برم یک دست بند نقره تحفه داد و عمیم هم انگشتر نقره خاله مژدیم نزدیکم آمد گفت هزار ساله شوی آوا جان گفتم خاله کجاست تحفه ام گفت قرض باشه نتوانستم چیزی بگیرم برت از رویش بوسیدم گفتم قرض مه ازت میگیرم لبخند زد گفت چیطو بی چشم هستی
یوسف آمد نزدیکم یک کارتن در دستش بود گفت تحفه مه از همه کرده بزرگ تر و زیبا تر و بامزه تر است به دستم داد
گفتم تشکر
یوسف : بازش نمیکنی
آوا: حالی باز کنم
یوسف: ها باز کو همه بیبینن
وقتی باز کردم یک توته پیزا داخل کارتن بزرگ بود خنده کردم گفتم یوسف گشنه ای هم تحفه است که آوردی او در یک کارتن بزرگ همگی خنده کردن یوسف گفت کبر نکو همی هم به تو زیاد است ههههههههه
پدرم گفت از دوست هر چی آید نیکوست خوش شو که از خانه هندو قرآن برآمده
همه خنده کردیم
مصطفی هم برم تبریکی داد و برم یک ساعت تحفه داد خاله مژدیم چای میوه خشک آورد مه آرش یوسف مصطفی زهرا فاطمه یک طرف سالون نشسته چای مینوشیدیم آرش مصطفی ره گفت اهنگ پلی میکنم یک رقص میکنی مصطفی گفت دلت است مره پیش پدرم رقاصه معریفی کنی بخدا خانه بورده حقدر بزنه که تا دلت باشه
آرش گفت کار نداره اول مه رقص شروع میکنم آرش از جایش بلند شد آهنگ پلی کرد یوسف آرش رقص کردن اما مصطفی از ترس پدرش نکرد شب هم 11بجه عمیم کاکایم خاله شبنمم رفتن اما زهرا خاله مژدیم پیش مه نشست رفتم اطاقم موبایل مه گرفتم که شعیب پیام کرده نوشته بود
آوا زندگیم تولدت مبارک میفهمم ازم قهر هستی حق داری قهر باشی اما برت وعده میتم نامزدی ره با لیمه فسق میکنم و تا یک ماه دگه عروس خانه ام میسازمت
آوا:
بعد از خواندن پیام لبخند زدم و شماریش بلاک کردم خاله ام در اطاقم آمد گفت بگی آوا جان دوای ات بخو و بخواب گفتم خاله بیبین شعیب چی گفته خاله ام پیام خواند گفت آوا جان اگر از مه میشنوی برو با شعیب حرف بزن بنظر مه شعیب مقصر نیست تمام کار مادرش کرده گفتم خاله لطفاً دگه طرفداری او ره نکنین بر تان خو گفتم اگر قبول نداشت باید مانع مادرش میشد که
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت :64
آوا:
در اطاقم نشسته بودم هر چی میکردم خوابم نمیبورد و شعیب از ذهنم دور نمیشد زهرا و خاله مژدیم داخل اطاقم آمدن زهرا گفت آوا هله بلند شو یک لباس منظم بپوش و کمی خوده آرایش کو مه شنیدیم که دختر ناراحت باشه آرایش بکنه ناراحتیش کم میشه
آوا: برو زهرا جان تو مست شدی حوصله آرایش نیست
زهرا : بخاطر مه بکو لطفاً
مژده: هله بلند شو آوا هر سه ما آرایش میکنیم
آوا: اما چرا خاله
مژده: بخاطر که عمه ات و مصطفی شأن میاین نمیخوایم به ای حالت توره بیبینن زود شو
آوا: چرا عمه ام شأن میاین اوووووف خاله قربانت شوم باور کو حوصله نیست
مژده: تو لباست تبدیل کو مه آماده ات میکنم تو فقط بنشین
آوا
از جایم بلند شدم ناچار یک پنجابی به رنگ سیاه پوشیدم و نشستم در چوکی
مژده:
آوا ره راضی کردیم که لباسش تبدیل کنه از دست که گریه کرده بود چشم هایش پُف کرده بود گفتم بیبین چشم هایت چی ساختی گریه کرده
گفت معلوم میشه گریه کردیم گفتم کمی اما با آرایش جورش میکنم گفت زیاد آرایش نکنین که خانم کاکایم نگویه بخاطر مصطفی کردیم او زیاد گپ یاد داره گفتم نمیگه کسی چیزی
آوا:
با اصرار خاله ام اماده شدم و به اطاق نشیمند رفتم که عمیم کاکایم شأن آمده بودن احوالپرسی کردم و پهلوی کاکایم نشستم خانم کاکایم گفت آوا مریض هستی گفتم نی مریض نیستم عمیم گفت پس چرا یک قسم چشم هایت پف کرده گی است گفتم خواب بودم عمه جان تاثیر خواب است معلوم بود از شفاخانه آمدنم خبر نداره خاله مژدیم دسترخوان هموار کرد و زهرا فاطمه غذا ره آوردن مادرم خیلی چیز های با مزه پخته بود همه با هم غذا خوردیم بعد از غذا آرش پهلویم نشست گفت چشم هایت ببند و با مه تا سالون برو گفتم چرا گفت چون مه میخوایم گفتم آرش اگر شوخی کنی حوصله ندارم گفت تو بیا وقتی از جایم بلند شدم همه از جای شان بلند شد گفتم چی گپ است آرش گفت بیا باز میفهمی چشم های مه با دست هایش بست و در سالون بورد وقتی داخل شدم آهنگ تولد پلی شد یادم آمد که امشب تولدم است اشکایم آمد به دلم گفتم خدایا کاش تولد نمیشدم
بنظرم سخت ترین درد دریست که در روز تولدت آرزوی مرگ کنی
آرش گفت تولدت مبارک طرفش لبخندی زدم گفتم تشکر آرش جان آرش گفت تعزین سالون چیطور است گفتم خیلی عالی است آرش میفهمید پوقانه ره زیاد دوست دارم تمام
سالون با پوقانه های به رنگ سیاه فولادی و سفید تعزین کرده بود واقعا مقبول معلوم میشد خانه مژدیم گفت هله آوا کیک قطع کو یوسف شمع روشن کرد مصطفی صدا کرد آرزو کردن یادت نره در جریانی شمع فوت کردن از خدایم خواستم یا برم مرگ نصیب کنه یا برم تحمل و صبر بته
کیک قطع کردم به دهن همه کیک دادم نوبت تحفه دادن رسیده بود آرش نزدیکم شد از رویم بوسید گفت تحفه ات قرض باشه گفتم بودنت در کنارم بهترین تحفه است همگی به نوبت برم تبریکی دادن
خانم کاکایم برم یک دست بند نقره تحفه داد و عمیم هم انگشتر نقره خاله مژدیم نزدیکم آمد گفت هزار ساله شوی آوا جان گفتم خاله کجاست تحفه ام گفت قرض باشه نتوانستم چیزی بگیرم برت از رویش بوسیدم گفتم قرض مه ازت میگیرم لبخند زد گفت چیطو بی چشم هستی
یوسف آمد نزدیکم یک کارتن در دستش بود گفت تحفه مه از همه کرده بزرگ تر و زیبا تر و بامزه تر است به دستم داد
گفتم تشکر
یوسف : بازش نمیکنی
آوا: حالی باز کنم
یوسف: ها باز کو همه بیبینن
وقتی باز کردم یک توته پیزا داخل کارتن بزرگ بود خنده کردم گفتم یوسف گشنه ای هم تحفه است که آوردی او در یک کارتن بزرگ همگی خنده کردن یوسف گفت کبر نکو همی هم به تو زیاد است ههههههههه
پدرم گفت از دوست هر چی آید نیکوست خوش شو که از خانه هندو قرآن برآمده
همه خنده کردیم
مصطفی هم برم تبریکی داد و برم یک ساعت تحفه داد خاله مژدیم چای میوه خشک آورد مه آرش یوسف مصطفی زهرا فاطمه یک طرف سالون نشسته چای مینوشیدیم آرش مصطفی ره گفت اهنگ پلی میکنم یک رقص میکنی مصطفی گفت دلت است مره پیش پدرم رقاصه معریفی کنی بخدا خانه بورده حقدر بزنه که تا دلت باشه
آرش گفت کار نداره اول مه رقص شروع میکنم آرش از جایش بلند شد آهنگ پلی کرد یوسف آرش رقص کردن اما مصطفی از ترس پدرش نکرد شب هم 11بجه عمیم کاکایم خاله شبنمم رفتن اما زهرا خاله مژدیم پیش مه نشست رفتم اطاقم موبایل مه گرفتم که شعیب پیام کرده نوشته بود
آوا زندگیم تولدت مبارک میفهمم ازم قهر هستی حق داری قهر باشی اما برت وعده میتم نامزدی ره با لیمه فسق میکنم و تا یک ماه دگه عروس خانه ام میسازمت
آوا:
بعد از خواندن پیام لبخند زدم و شماریش بلاک کردم خاله ام در اطاقم آمد گفت بگی آوا جان دوای ات بخو و بخواب گفتم خاله بیبین شعیب چی گفته خاله ام پیام خواند گفت آوا جان اگر از مه میشنوی برو با شعیب حرف بزن بنظر مه شعیب مقصر نیست تمام کار مادرش کرده گفتم خاله لطفاً دگه طرفداری او ره نکنین بر تان خو گفتم اگر قبول نداشت باید مانع مادرش میشد که
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 65
نشد
مژده : خو بگذر حالی بگیر دوا ات بخو
آوا:
دوا ره خوردم و خوابیدم صبح بیدار شدم که خاله مژدیم پهلویم خواب است از رویش بوسیدم بیدار شد گفت صبح بخیر گفتم صبح خودت بخیر خاله جان زهرا از پایان تخت نزدیک ما آمد گفت چیطو بخیلیم آمد گفتم تو کجا بودی گفت در تخت جای نبود در پایان تخت خوابیدم خاله ام گفت هله بلند شوین باید صبحانه بخوریم گفتم ساعت چند است زهرا گفت 9 بجه است
از اطاقم بیرون شدم دروازه تک تک شد خاله مژدیم باز کرد مادر شعیب پشت در ایستاده بود همراهی خاله مژدیم احوالپرسی کرد گفت امروز لبز گیری شعیب جان است محفل خانه خواهرم گرفتیم آوا جان و مادرش بگوین بیاین ساعت 11 و خودت هم بیا مژده جان
خاله مژدیم گفت حتما میایم گفت پس خدا حافظ تان منتظر تان هستم
مژده :
با مادر شعیب خدا حافظی کردم دیدم آوا در دهلیز ایستاد بود با شنیدن لبز گیری شعیب آوا عاجل داخل اطاقش شد به تعقیبش داخل اطاق شدم تکیه بر تخت کرد و نشست نزدیکش شدم گفتم آوا جان خوب هستی اشک میریخت چیزی نمیگفت واقعاً از او قسم حالتش میترسیدم
گفتم آوا یک چیزی بگو با صدای گرفته و معصومانیش گفت خاله یعنی امروز به شعیب محفل گرفتن
__خاله قربانت شوه خیره که گرفته اما شعیب قبول نداره
+ داره قبول خاله داره داره اگر نمیداشت حالی مانع محفل میشد
__تو از شعیب چی خبر داری خدا میفهمه چی وضعیت داره
+خوش است مه میفهمم
در موبایل آوا زنگ آمد دیدم شماره ناشناس بود موبایلش از دستم گرفت اوکی کرد بعداً از اوکی کردن گفت چرا زنگ زدی و چیغ زد گفت مره عشقم نگو و موبایل به دیوار زد و شروع کرد به شکستاندن وسایل اطاق دویدم طرف در ممی مه صدا کردم آوا میز آرایش اش شکستاند دستش زخمی کرد ممی ام محکم اش گرفت زهرا ره گفت زنگ بزن به آرش که بیایه طرف زهرا اشاره کردم که نزنی زنگ آوا در آغوش ممی ام از حال رفت به اطاق نشیمند بوردیم آب به صورتش زدیم به هوش آمد دست اش با بنداش بستم دوای اش دادم که بخوره اما گفت او طرف کو خاله مه خوب هستم
ممی ام گریه کرد گفت آوا نکو جان مادر چرا ایقسم میکنی
آوا گفت ببخشی مادر که ناراحتت میکنم اما به دست خودم نیست ممی ام گفت اگه میخواهی مه ناراحت نشم غذا میارم بخو و دوای ات بخو گفت میخورم مادر بیار
زهرا از جایش بلند شد گفت خاله جان مه میارم شما بنشینین زهرا شیر بلغاوه و بادام آورد
آوا هم کمی خورد و به تعقیبش دوا ره هم دادم بعد از خوردن دوا خوابید
مه و زهرا هم رفتیم اطاقش وسایل که شکسته بود دور انداختیم و اطاق منظم کردیم
ممی ام چند بار ازم پرسید که چرا آوا ایقسم میشه کدام مشکل داره گفتم نی ممی جان مشکل نداره اگر مشکل میداشت به مه میگفت
گفت صبح به دروازه کی بود گفتم مادر شعیب بود امروز لبزگیری شعیب است دعوت تان کرده
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 65
نشد
مژده : خو بگذر حالی بگیر دوا ات بخو
آوا:
دوا ره خوردم و خوابیدم صبح بیدار شدم که خاله مژدیم پهلویم خواب است از رویش بوسیدم بیدار شد گفت صبح بخیر گفتم صبح خودت بخیر خاله جان زهرا از پایان تخت نزدیک ما آمد گفت چیطو بخیلیم آمد گفتم تو کجا بودی گفت در تخت جای نبود در پایان تخت خوابیدم خاله ام گفت هله بلند شوین باید صبحانه بخوریم گفتم ساعت چند است زهرا گفت 9 بجه است
از اطاقم بیرون شدم دروازه تک تک شد خاله مژدیم باز کرد مادر شعیب پشت در ایستاده بود همراهی خاله مژدیم احوالپرسی کرد گفت امروز لبز گیری شعیب جان است محفل خانه خواهرم گرفتیم آوا جان و مادرش بگوین بیاین ساعت 11 و خودت هم بیا مژده جان
خاله مژدیم گفت حتما میایم گفت پس خدا حافظ تان منتظر تان هستم
مژده :
با مادر شعیب خدا حافظی کردم دیدم آوا در دهلیز ایستاد بود با شنیدن لبز گیری شعیب آوا عاجل داخل اطاقش شد به تعقیبش داخل اطاق شدم تکیه بر تخت کرد و نشست نزدیکش شدم گفتم آوا جان خوب هستی اشک میریخت چیزی نمیگفت واقعاً از او قسم حالتش میترسیدم
گفتم آوا یک چیزی بگو با صدای گرفته و معصومانیش گفت خاله یعنی امروز به شعیب محفل گرفتن
__خاله قربانت شوه خیره که گرفته اما شعیب قبول نداره
+ داره قبول خاله داره داره اگر نمیداشت حالی مانع محفل میشد
__تو از شعیب چی خبر داری خدا میفهمه چی وضعیت داره
+خوش است مه میفهمم
در موبایل آوا زنگ آمد دیدم شماره ناشناس بود موبایلش از دستم گرفت اوکی کرد بعداً از اوکی کردن گفت چرا زنگ زدی و چیغ زد گفت مره عشقم نگو و موبایل به دیوار زد و شروع کرد به شکستاندن وسایل اطاق دویدم طرف در ممی مه صدا کردم آوا میز آرایش اش شکستاند دستش زخمی کرد ممی ام محکم اش گرفت زهرا ره گفت زنگ بزن به آرش که بیایه طرف زهرا اشاره کردم که نزنی زنگ آوا در آغوش ممی ام از حال رفت به اطاق نشیمند بوردیم آب به صورتش زدیم به هوش آمد دست اش با بنداش بستم دوای اش دادم که بخوره اما گفت او طرف کو خاله مه خوب هستم
ممی ام گریه کرد گفت آوا نکو جان مادر چرا ایقسم میکنی
آوا گفت ببخشی مادر که ناراحتت میکنم اما به دست خودم نیست ممی ام گفت اگه میخواهی مه ناراحت نشم غذا میارم بخو و دوای ات بخو گفت میخورم مادر بیار
زهرا از جایش بلند شد گفت خاله جان مه میارم شما بنشینین زهرا شیر بلغاوه و بادام آورد
آوا هم کمی خورد و به تعقیبش دوا ره هم دادم بعد از خوردن دوا خوابید
مه و زهرا هم رفتیم اطاقش وسایل که شکسته بود دور انداختیم و اطاق منظم کردیم
ممی ام چند بار ازم پرسید که چرا آوا ایقسم میشه کدام مشکل داره گفتم نی ممی جان مشکل نداره اگر مشکل میداشت به مه میگفت
گفت صبح به دروازه کی بود گفتم مادر شعیب بود امروز لبزگیری شعیب است دعوت تان کرده
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 66
مژده :
ممی ام گفت آوا به ای وضعیت است نمیتوانم هم بروم
گفتم خیره ممی نری هم فرقی نمیکنه ممی ام گفت بد است باید میرفتیم گفتم هیچ بد نیست
آوا:
با صدا های عجیب بیدار شدم که مادرم زهرا خاله مژدیم پیشم نشستن گفتم چی گپ است خاله ام گفت نمیفهمم کدام همسایه فکر کنم جنگ داره در جای خوابم نشستم که دروازه تک تک شد زهرا رفت که باز کنه آرش داخل اطاق شد مادرم گفت آرش پوهنتون نرفتی
آرش : نی مادر امروز یکجای مه و شعیب مهمان بودیم
امیالی خانه آمدیم اما شعیب با مادرش دعوا کرد همه چیزه شکستاند کمی زخمی شده پشت کلید موتر آمدیم برم کلید بتین زود شوین
مژده : پس سر و صدا از شعیب بود
آرش: ها خاله
زهرا: امروز خو لبز گیری شعیب بود
آرش : خو سر همو لبز گیری دعوا کرد با مادرش چون رازی نیست زود شوین کلید بتین
آرش در جستجوی کلید موتر بود مادرم گفت کجا گذاشته بودی کلیده گفت نمیفهمم مادر صبح در دستم بود مچم کجا گذاشتیم زهرا کلید آورد گفت اینه در سر میز آشپزخانه بود
آرش کلید گرفت رفت
طرف خاله ام نگاهی کردم گفتم خاله شعیب چیزی نشه
گفت نمیشه آرام باش آرش گفت کمی زخمی شده شاید تو واری دستش افگار کرده باشه گفتم کاش کم افکار شده باشه
زهرا طرفم دید گفت دیدی آوا که شعیب به سر گپش ایستاده است گفتم اما لیمه چی خاد شد
خاله ام گفت نمیفهمیم باید خاله اش در باری لیمه فکر میکرد
واقعاً دلم به لیمه میسوخت خدا میفهمه اگر خبر شده باشه چی حالتی داره هم خوش شدم که وحشیم واقعاً مره دوست داره و هم خفه شدم بخاطر لیمه
از درون چنان خوش حال بودم که بیان کرده نمیتوانم رفتم اطاقم در جستجوی موبایلم بودم زهرا گفت چی ره میپالی گفتم کجاست موبایلم گفت شکستاندی اش گفتم وای
زهرا: چی میکردی
آوا: به شعیب زنگ میزدم
زهرا: واقعاً زنگ میزدی
آوا: بلی میخوایم خبری وحشی مه بگیرم
زهرا : پس صبر کو موبایل خاله مژده مه میارم زنگ بزن
منتظر بودم که زهرا موبایل بیاره خاله مژدیم موبایل آورد گفت به شعیب زنگ میزنی
آوا: ها
مژده: اما حالی وقتش نیست آوا جان چون آرش پیشش است باز آرش که آمد زنگ بزن
آوا: اما خاله جان شعیب به چی حالت باشه مه قربان او وحشی شوم آرش گفت زخمی کرده خوده
مژده: ها کرده مگم تو نکردی که او نکنه هر دوی تان دیوانه هستین
آوا: هههههه اما خاله شعیب خوب مادرش پشیمان کرده با او کارش
مژده: خوب کرده زنکه احمقه میخواست بزور نامزاد کنه باید همگی در مقابل زور ایستاده گی کنه باید بفهمانه جلوی عشق هیچ کس گرفته نمیتوانه آفرین به شعیب
آوا: اممممم آفرین به وحشیم اما خاله لیمه چی میشه
مژده: بس کو تو ره به لیمه چی حالی باید تشویش لیمه ره هم تو بکنی هله بلند شو دل مه در کیک رفته بریم که کیک پُخته کنیم
آوا: خاله چرا به هر چیز دلت میره نکنه مهمان در راه است
مژده: بلی نینویم در راه است ☺️
آوا:
با شنیدن از ای که خاله ام حامله است خوشحال شدم گفتم باش به مادرم بگویم گفت دیوانه ممی ام خبر داره
گفتم پس مه آخرین نفر هستم که خبر شدم گفت پشت اول آخر نگرد بیا برم کیک پخته کو
با خاله ام رفتم آشپزخانه کیک آماده کردم اما فکرم طرف شعیب بود گفتم خاله ساعت 12شد هیچ خبر نیست از شعیب یکبار به آرش زنگ بزن بپرس
مژده :
آوا نگران بود گفت به آرش زنگ بزن گفتم پس برو موبایل مه بیار که زنگ بزنم موبایل آورد زنگ زدم بعد از چند پق زدن جواب داد
+بلی سلام خاله
ع سلام جان خاله کجا هستی
+همراهی شعیب هستم در شفاخانه بودم حالی طرف باغ میریم چاشت هم همینجا میباشیم خیرت چیز کار بود که تماس گرفتین
__نی نی چیزی کار نداشتم چیطور است حالت شعیب
+خوب است دستش پاسمان کرده حالی بهتر است
__خا خی مزاحم نمیشم خدا حافظ آرش جان
+خدا حافظ
آوا: چی گفت خاله
مژده: خوب است شعیب دست اش پاسمان کرده حالی بهتر است آرش گفت طرف باغ میریم و چاشت همونجا میباشن
آوا:
کمی دلم آرام شد صبح دوا خورده بودم بخاطر تاثیرات دوا سرم گیچ میرفت رفتم اطاقم چند لحظه دراز کشیدم زهرا صدا کرد که بیا غذا بخو رفتم غذا خوردم بعد از غذا مادرم گفت دوا ره هم بخو گفتم مادر چی میشه نخورم وقتی او دوا ره میخورم گیچ میباشم گفت بهانه نکو بخو گفتم خا اما نخوردم رفتم وضو گرفتم نماز ادا کردم واقعاً بخاطر لیمه جگر خون بودم برش دعا کردم که خدایا درد که مه کشیدم لیمه نکشه خیلی سخت است خداوند به هیچ کس نشان نته حتاُ به مرگ ات رازی میباشی بعد از ادای نماز اطاق نشیمند رفتم که مادرم در باره شعیب حرف میزد میگفت بچه بیچاره چرا مادرش میخواسته بزور نامزادش کنه باید اجازه بته تصمیم زندگی اش خودش بگیره مه حیران هتو مادرا هستم که چرا به زندگی اولاد شأن مداخله میکنه پدر مادر حق دارن که نظر بته اما حق ندارن تصمیم بگیره
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 66
مژده :
ممی ام گفت آوا به ای وضعیت است نمیتوانم هم بروم
گفتم خیره ممی نری هم فرقی نمیکنه ممی ام گفت بد است باید میرفتیم گفتم هیچ بد نیست
آوا:
با صدا های عجیب بیدار شدم که مادرم زهرا خاله مژدیم پیشم نشستن گفتم چی گپ است خاله ام گفت نمیفهمم کدام همسایه فکر کنم جنگ داره در جای خوابم نشستم که دروازه تک تک شد زهرا رفت که باز کنه آرش داخل اطاق شد مادرم گفت آرش پوهنتون نرفتی
آرش : نی مادر امروز یکجای مه و شعیب مهمان بودیم
امیالی خانه آمدیم اما شعیب با مادرش دعوا کرد همه چیزه شکستاند کمی زخمی شده پشت کلید موتر آمدیم برم کلید بتین زود شوین
مژده : پس سر و صدا از شعیب بود
آرش: ها خاله
زهرا: امروز خو لبز گیری شعیب بود
آرش : خو سر همو لبز گیری دعوا کرد با مادرش چون رازی نیست زود شوین کلید بتین
آرش در جستجوی کلید موتر بود مادرم گفت کجا گذاشته بودی کلیده گفت نمیفهمم مادر صبح در دستم بود مچم کجا گذاشتیم زهرا کلید آورد گفت اینه در سر میز آشپزخانه بود
آرش کلید گرفت رفت
طرف خاله ام نگاهی کردم گفتم خاله شعیب چیزی نشه
گفت نمیشه آرام باش آرش گفت کمی زخمی شده شاید تو واری دستش افگار کرده باشه گفتم کاش کم افکار شده باشه
زهرا طرفم دید گفت دیدی آوا که شعیب به سر گپش ایستاده است گفتم اما لیمه چی خاد شد
خاله ام گفت نمیفهمیم باید خاله اش در باری لیمه فکر میکرد
واقعاً دلم به لیمه میسوخت خدا میفهمه اگر خبر شده باشه چی حالتی داره هم خوش شدم که وحشیم واقعاً مره دوست داره و هم خفه شدم بخاطر لیمه
از درون چنان خوش حال بودم که بیان کرده نمیتوانم رفتم اطاقم در جستجوی موبایلم بودم زهرا گفت چی ره میپالی گفتم کجاست موبایلم گفت شکستاندی اش گفتم وای
زهرا: چی میکردی
آوا: به شعیب زنگ میزدم
زهرا: واقعاً زنگ میزدی
آوا: بلی میخوایم خبری وحشی مه بگیرم
زهرا : پس صبر کو موبایل خاله مژده مه میارم زنگ بزن
منتظر بودم که زهرا موبایل بیاره خاله مژدیم موبایل آورد گفت به شعیب زنگ میزنی
آوا: ها
مژده: اما حالی وقتش نیست آوا جان چون آرش پیشش است باز آرش که آمد زنگ بزن
آوا: اما خاله جان شعیب به چی حالت باشه مه قربان او وحشی شوم آرش گفت زخمی کرده خوده
مژده: ها کرده مگم تو نکردی که او نکنه هر دوی تان دیوانه هستین
آوا: هههههه اما خاله شعیب خوب مادرش پشیمان کرده با او کارش
مژده: خوب کرده زنکه احمقه میخواست بزور نامزاد کنه باید همگی در مقابل زور ایستاده گی کنه باید بفهمانه جلوی عشق هیچ کس گرفته نمیتوانه آفرین به شعیب
آوا: اممممم آفرین به وحشیم اما خاله لیمه چی میشه
مژده: بس کو تو ره به لیمه چی حالی باید تشویش لیمه ره هم تو بکنی هله بلند شو دل مه در کیک رفته بریم که کیک پُخته کنیم
آوا: خاله چرا به هر چیز دلت میره نکنه مهمان در راه است
مژده: بلی نینویم در راه است ☺️
آوا:
با شنیدن از ای که خاله ام حامله است خوشحال شدم گفتم باش به مادرم بگویم گفت دیوانه ممی ام خبر داره
گفتم پس مه آخرین نفر هستم که خبر شدم گفت پشت اول آخر نگرد بیا برم کیک پخته کو
با خاله ام رفتم آشپزخانه کیک آماده کردم اما فکرم طرف شعیب بود گفتم خاله ساعت 12شد هیچ خبر نیست از شعیب یکبار به آرش زنگ بزن بپرس
مژده :
آوا نگران بود گفت به آرش زنگ بزن گفتم پس برو موبایل مه بیار که زنگ بزنم موبایل آورد زنگ زدم بعد از چند پق زدن جواب داد
+بلی سلام خاله
ع سلام جان خاله کجا هستی
+همراهی شعیب هستم در شفاخانه بودم حالی طرف باغ میریم چاشت هم همینجا میباشیم خیرت چیز کار بود که تماس گرفتین
__نی نی چیزی کار نداشتم چیطور است حالت شعیب
+خوب است دستش پاسمان کرده حالی بهتر است
__خا خی مزاحم نمیشم خدا حافظ آرش جان
+خدا حافظ
آوا: چی گفت خاله
مژده: خوب است شعیب دست اش پاسمان کرده حالی بهتر است آرش گفت طرف باغ میریم و چاشت همونجا میباشن
آوا:
کمی دلم آرام شد صبح دوا خورده بودم بخاطر تاثیرات دوا سرم گیچ میرفت رفتم اطاقم چند لحظه دراز کشیدم زهرا صدا کرد که بیا غذا بخو رفتم غذا خوردم بعد از غذا مادرم گفت دوا ره هم بخو گفتم مادر چی میشه نخورم وقتی او دوا ره میخورم گیچ میباشم گفت بهانه نکو بخو گفتم خا اما نخوردم رفتم وضو گرفتم نماز ادا کردم واقعاً بخاطر لیمه جگر خون بودم برش دعا کردم که خدایا درد که مه کشیدم لیمه نکشه خیلی سخت است خداوند به هیچ کس نشان نته حتاُ به مرگ ات رازی میباشی بعد از ادای نماز اطاق نشیمند رفتم که مادرم در باره شعیب حرف میزد میگفت بچه بیچاره چرا مادرش میخواسته بزور نامزادش کنه باید اجازه بته تصمیم زندگی اش خودش بگیره مه حیران هتو مادرا هستم که چرا به زندگی اولاد شأن مداخله میکنه پدر مادر حق دارن که نظر بته اما حق ندارن تصمیم بگیره
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 67
خاله مژدیم گفت خو ممی جان هر پدر مادر مثل شما و یازنیم فهمیده و با درک نیستن از جایم بلند شدم مادر مه بغل کردم گفتم خوشبحال مه و آرش که پدر مادر مثل فرشته داریم مادرم بوسیدی مه گفت مام خوشبخت هستم که مثل تو و آرش اولاد دارم
واقعاً خوده خوشبخت احساس میکردم که همچو خانواده دارم از خدایم شکر گذار هستم بابت همچون خانودای که نصیب ام کرده
دروازه تک تک شد زهرا باز کرد آرش داخل آمد سلام کرد
مادرم گفت چی شد شعیب خوب است
آرش : خوب است در باغ بودیم مه آمد او نشست بیچاره زیاد جگر خون است
مادرم: چرا مادرش او قسم کرده
آرش : نمیفهمم میخوایه بزور خواهر زادیش به شعیب بگیره گرچی لیمه دختری خوبی است اما شعیب قبول نداره
مژده : خا شعیب چقسم خوده افگار کرد
آرش : صبح مه و شعیب یکجای مهمان بودیم وقتی خانه آمدیم شعیب گفت بریم خانه ما اونجا که رفتیم در دهلیز مادرش میخواست بره خانه لیمه شأن و آمادگی خاص هم گرفته بود شعیب ممانعت کرد مادرش دعوا ره شروع کرد شعیب هم هیچ چیز سالم نماند همه ره شکستاند باز هم مادرش اصرار داشت که مه لیمه ره برت میگیرم شعیب هم سرش به دیوار کوبید اسله ره به دست مادرش داد گفت بگیر سرم شلیک کو و بعد از موردن مه لیمه ره عروست بساز و خوش باش نمیفهمم مادرش چقسم آدم است هیچ به خواسته های بچه اش تن نمیته مام شعیب از خانه بیرون کردم دستش شیشه بوردیده بود سرش هم کمی زخمی شده بود
آوا:
گفتم حالی شعیب خوب بود که تو آمدی گفت ها خوب بود دگه اییییی گمشکو تو چیطوری گفتم خوب هستم متوجه دستم شد گفت دستت چی شده خاله مژدیم گفت دستش کارد زده دختر قابل بر ما آشپزی کرده همتو نیست ممی جان
مادرم گفت ها دستش کارد بوریده آرش نزدیکم آمد گفت ایطرف کو بیبینم گفتم چیزی نیست کمی خون شده بود آرش گفت سر مریض کار کردین بی انصافا گفتم خودم کردم حالی خوب هستم زهرا آرش گفت حقدر آوا ره ناز نتی که بخلیم آمد آرش
گفت چرا؟
زهرا آب چشم اش دور خورد گفت بخاطر که مه برادر ندارم آرش از جایش بلند شد نزدیکش رفت گفت پس مه چیت میشم پچق دگه نگوی مه برادر ندارم همه ما خنده کردیم خاله مژدیم گفت چرا زهرا گک مره پچق میگی گفتم پچق است دگه هههههه
آرش گفت امشب به مه بولانی آماده کنین بیکار نشنین هله خاله مژدیم گفت دل مام میشه بولانی زهرا آرش گفت برو گندنه بیار برت آماده میکنیم آرش گفت نی مه از گندنه نمیخورم از گوشت آماده کنین مادرم گفت مه حوصله ندارم هله دخترا شما آماده کنین گفتم مه و زهرا آماده میکنیم رفتم آشپزخانه خاله مژدیم هم آمد گفتم خاله سیم کارت مه در موبایل تان فعال کنم همراهی شعیب یک حرف بزنم دلم نارام است گفت برو فعال کو رفتم موبایل خاله ام گرفتم سیم کارت مه فعال کردم میخواستم تماس بگیرم که از شماره ناشناس زنگ آمد اوکی کردم
+بلی
__ آوا شعیب هستم قطع نکنی حرف بزن بخدا دیوانه میشم
+چرا قطع کنم وحشیم خوب هستی
__ خوب هستم فدایت شوم خوب هستم تو خوب هستی جنگلیم
+ خوب هستم وحشی جانم
__ خدا ره هزار بار شکر که تو خوب هستی
+آرش گفت دستت افگار شده
__ ها مهم نیست کم افگار شده
+شعیب بعد از ای چی خاد شد
__معلوم دار است که چی میشه تا آخر های همی ماه عروس خانه ام میشی به خوشی زندگی میکنیم و دو تا نینو گک میداشته باشیم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
+ مادرت چی میشه
__ مادرم مجبور است قبول کنه چون چند لحظه پیش زنگ زده بود گریه کرد که بیا خانه برش گفتم چیزی که مه میخوایم قبول کو باز میایم گفت بیا قبول دارم
+واقعاً گفت قبول دارم
__ها گفت کافیست تو خانه بیایی
+نمیفهمم از دست خوشی چی بگویم
__هر چی دلت میشه بگو میشنوم
+ دوستت دارم وحشیم
__نشنیدم چی گفتی
+گفتم دوستت دارم
___ لعنت به ای دستگاه درست صدایت نمیایه دو باره بگو
+هههههه دروغگو میشنوی اما میگی نشنیدم
__واقعا نشنیدم
+گفتم دوستت دارم
__ بلاخره گفتی که دوستم داری مام دوستت دارم جنگلی مقبولم
خاله مژدیم داخل اطاق شد گفت مصروف شدی دگه بیا که ناوقت میشه بولانی آماده کنیم گفتم خا میایم خاله جان
شعیب گفتم خدا حافظ وحشیم با گپ میزنیم
گفت اوکی خدا حافظ.
ادامه داره .......
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 67
خاله مژدیم گفت خو ممی جان هر پدر مادر مثل شما و یازنیم فهمیده و با درک نیستن از جایم بلند شدم مادر مه بغل کردم گفتم خوشبحال مه و آرش که پدر مادر مثل فرشته داریم مادرم بوسیدی مه گفت مام خوشبخت هستم که مثل تو و آرش اولاد دارم
واقعاً خوده خوشبخت احساس میکردم که همچو خانواده دارم از خدایم شکر گذار هستم بابت همچون خانودای که نصیب ام کرده
دروازه تک تک شد زهرا باز کرد آرش داخل آمد سلام کرد
مادرم گفت چی شد شعیب خوب است
آرش : خوب است در باغ بودیم مه آمد او نشست بیچاره زیاد جگر خون است
مادرم: چرا مادرش او قسم کرده
آرش : نمیفهمم میخوایه بزور خواهر زادیش به شعیب بگیره گرچی لیمه دختری خوبی است اما شعیب قبول نداره
مژده : خا شعیب چقسم خوده افگار کرد
آرش : صبح مه و شعیب یکجای مهمان بودیم وقتی خانه آمدیم شعیب گفت بریم خانه ما اونجا که رفتیم در دهلیز مادرش میخواست بره خانه لیمه شأن و آمادگی خاص هم گرفته بود شعیب ممانعت کرد مادرش دعوا ره شروع کرد شعیب هم هیچ چیز سالم نماند همه ره شکستاند باز هم مادرش اصرار داشت که مه لیمه ره برت میگیرم شعیب هم سرش به دیوار کوبید اسله ره به دست مادرش داد گفت بگیر سرم شلیک کو و بعد از موردن مه لیمه ره عروست بساز و خوش باش نمیفهمم مادرش چقسم آدم است هیچ به خواسته های بچه اش تن نمیته مام شعیب از خانه بیرون کردم دستش شیشه بوردیده بود سرش هم کمی زخمی شده بود
آوا:
گفتم حالی شعیب خوب بود که تو آمدی گفت ها خوب بود دگه اییییی گمشکو تو چیطوری گفتم خوب هستم متوجه دستم شد گفت دستت چی شده خاله مژدیم گفت دستش کارد زده دختر قابل بر ما آشپزی کرده همتو نیست ممی جان
مادرم گفت ها دستش کارد بوریده آرش نزدیکم آمد گفت ایطرف کو بیبینم گفتم چیزی نیست کمی خون شده بود آرش گفت سر مریض کار کردین بی انصافا گفتم خودم کردم حالی خوب هستم زهرا آرش گفت حقدر آوا ره ناز نتی که بخلیم آمد آرش
گفت چرا؟
زهرا آب چشم اش دور خورد گفت بخاطر که مه برادر ندارم آرش از جایش بلند شد نزدیکش رفت گفت پس مه چیت میشم پچق دگه نگوی مه برادر ندارم همه ما خنده کردیم خاله مژدیم گفت چرا زهرا گک مره پچق میگی گفتم پچق است دگه هههههه
آرش گفت امشب به مه بولانی آماده کنین بیکار نشنین هله خاله مژدیم گفت دل مام میشه بولانی زهرا آرش گفت برو گندنه بیار برت آماده میکنیم آرش گفت نی مه از گندنه نمیخورم از گوشت آماده کنین مادرم گفت مه حوصله ندارم هله دخترا شما آماده کنین گفتم مه و زهرا آماده میکنیم رفتم آشپزخانه خاله مژدیم هم آمد گفتم خاله سیم کارت مه در موبایل تان فعال کنم همراهی شعیب یک حرف بزنم دلم نارام است گفت برو فعال کو رفتم موبایل خاله ام گرفتم سیم کارت مه فعال کردم میخواستم تماس بگیرم که از شماره ناشناس زنگ آمد اوکی کردم
+بلی
__ آوا شعیب هستم قطع نکنی حرف بزن بخدا دیوانه میشم
+چرا قطع کنم وحشیم خوب هستی
__ خوب هستم فدایت شوم خوب هستم تو خوب هستی جنگلیم
+ خوب هستم وحشی جانم
__ خدا ره هزار بار شکر که تو خوب هستی
+آرش گفت دستت افگار شده
__ ها مهم نیست کم افگار شده
+شعیب بعد از ای چی خاد شد
__معلوم دار است که چی میشه تا آخر های همی ماه عروس خانه ام میشی به خوشی زندگی میکنیم و دو تا نینو گک میداشته باشیم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
+ مادرت چی میشه
__ مادرم مجبور است قبول کنه چون چند لحظه پیش زنگ زده بود گریه کرد که بیا خانه برش گفتم چیزی که مه میخوایم قبول کو باز میایم گفت بیا قبول دارم
+واقعاً گفت قبول دارم
__ها گفت کافیست تو خانه بیایی
+نمیفهمم از دست خوشی چی بگویم
__هر چی دلت میشه بگو میشنوم
+ دوستت دارم وحشیم
__نشنیدم چی گفتی
+گفتم دوستت دارم
___ لعنت به ای دستگاه درست صدایت نمیایه دو باره بگو
+هههههه دروغگو میشنوی اما میگی نشنیدم
__واقعا نشنیدم
+گفتم دوستت دارم
__ بلاخره گفتی که دوستم داری مام دوستت دارم جنگلی مقبولم
خاله مژدیم داخل اطاق شد گفت مصروف شدی دگه بیا که ناوقت میشه بولانی آماده کنیم گفتم خا میایم خاله جان
شعیب گفتم خدا حافظ وحشیم با گپ میزنیم
گفت اوکی خدا حافظ.
ادامه داره .......
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 68
آوا:
تماس قطع کردم گفتم خاله مادر شعیب به شعیب تماس گرفته و گریه کرده که بیا خانه هر چی تو میگی قبول دارم
مژده: راستی چیطو عقلش سر جایش آمده ههههههه
آوا: هههههه البت فهمیده که بزور نمیشه کاری کرد
مژده : خو بیا دگه اینالی به خوشی بولانی آماده کنیم
با خاله ام آشپزخانه رفتم از دست خوشی نفهمید چقسم او قدر بولانی ره آماده کردم شب با آمدن پدرم غذا خوردیم نشستیم قصه کردیم به موبایل خاله ام زنگ آمد طرف مه اشاره کرد که شعیب است گفتم قطع کو اما خاله ام گفت آوا فاطمه زنگ زده بگی همرایش گپ بزن مام موبایل گرفتم رفتم اطاقم اوکی کردم
+بلی سلام وحشیم
__ع سلام جنگلیم خوبی
+خوب هستم تو خوب هستی
__شکر است
+کجا استی
__در همی باغ هستم در فضای آزاد جای خوده آماده کردیم
+بیشک خوب هوا است
__خیلی هوای خوب و عاشقانه است جایت خالی ههههه
+بیایم جای مه پر کنم
__هتو کار ره که کنی خو مره میخری بیایم دنبالت
+چیطو آماده آمدن استی هههههه
__البته که آماده هستم یک اشاره کو به و پنج دقیقه وقت بتی سیل کو آمدنه
+قرار در جایت بنشین هههههه
__شیشتن خو بان عینم به احترامت دراز کشیدیم ههههههه
+ههههههههه
مصروف حرف زدن با شعیب بودم هیچ وقت نفهمیدیم که خاله مژدیم آمد گفت تا حالی حرف میزنی نخوابیدی ساعت 1بجه است گفتم چی یک بجه شده
گفت بلی
شعیب گفتم میخوابم شب خوش
شعیب : چی میشه نخوابی
آوا: باز سر درد میشم
شعیب: اوکی بخواب اما تماس قطع نکو پیش گوشت باشه بخواب
آوا: اما چرا
شعیب : بخاطر که مه میخوایم
آوا:
تماس قطع نکردم و سر به بالشت گذاشتم خاله مژدیم و زهرا هم پایان تخت خوابیدن صبح بیدار شده نماز ادا کردم و خاله مژدیم زهرا ره هم بیدار کردم که نماز بخوانن و به شعیب هم تماس گرفتم با صدای خواب آلود جواب داد
+بلی
سلام صبح وحشیم بخیر
+صبح تو هم بخیر
بلند شو نماز بخوان
+خو میخوانم باز
باز نی امیالی عجله کو
+خو میخوانم
شعیب
+امممممم
__هله قضا میشه وحشیم
+چشم خانم جان اینه رفتم قطع کو خی
تماس قطع کردم و در جای خوابم دراز کشیدم خاله مژدیم گفت موبایل مه بتی آوا جان که به حامد زنگ بزنم یک از شوهرم احوال بگیرم گفتم سیم کارت مه بکشم از موبایل ات گفت نی باشه بیازو دو سیم کارته است هر دوی ما کار میگیریم طرفش لبخند زدم گفتم تشکر خاله جان قندم زهرا گفت نکو چاپلوسی گفتم پشی پچق
زهرا: بینی تو در کجا بلند است که مره پچق میگی ههههه
آوا: شوخی میکنم زهرا جان
زهرا : میفهمم
مژده :
آوا خیلی خوشحال بود و خوب هم شده بود به حامد زنگ زدم که دنبالم بیایه که خانه بریم چون خانه خواهرش بود وقتی مه خانه خواهرایم میبودم عادت نداشت هر لحظه بیایه اما خبر مه میگرفت وقتی تماس هم گرفتم گفت یک دو روز دگر هم میباشم چون کارایم مانده باز کابل میریم گفتم درست است بعد از قطع کردن تماس حامد شبنم تماس گرفت گفت زهرا ره خانه روان کو گفتم درست است بعد از صبحانه زهرا ره با آرش خانه شأن فرستادم
آوا :
شب همه ما دور هم نشسته بودیم که در موبایل خاله ام پیام آمد از طرف شعیب گفت دروازه ره باز کو که خواستگار آمده خاله ام پیام به مه نشان داد گفتم چرا ایتو گفته که دروازه تک تک شد آرش باز کرد مام در دهلیز ایستاده بودم که مادر شعیب و دو زن داخل خانه شدن احوالپرسی کردم و در سالون راهنمای شأن کردم خاله مژدیم و مادرم هم آمدن در سالون چند لحظه نشستم پیش شأن موبایل خاله مه گرفتم رفتم اطاقم تماس گرفتم به شعیب اوکی کرد
+ بلی شعیب
جان شعیب میگن پشتت خواستگار آمده امشب راست است
+مادرت آمده وخشی
بلی مادرم آماده امروز همراهیش حرف زدم و رازیش ساختم که امشب خواستگار بره
+او دو خانم دگه کیست
عمیم است همراهی خانم مامایم
+خو خدا حافظ باز حرف میزنیم
اوکی بای
در اطاقم نشستم اما سالون نرفتم بعد از یک ساعت مادر شعیب رفت خاله ام پرسیدم چی گفتن گفت مسله خواستگاری ره یاد کردن اما ممی ام گفت شما خو لیمه ره به شعیب میگرفتین چی شد که نگرفتین خبر دارم شیرینی هم آورده بودین مادر شعیب گفت قرار بود امروز شیرینی بیاریم اما شعیب نخواست چون شعیب جان آوا جان خوش کرده
ممی ام گفت ها هر چی قسمت باشه همو میشه
گفتم خاله اگر مادرم ممانعت کنه چی
گفت او ره به مه بان مه ممی ام رازی میکنم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
مژده :
یک هفته میشه که مادر شعیب خواستگار میایه بی وقفه مره هم آوا نگذاشت که خانه ام بروم اما آرش مخالفت داره ممی ام هم مخالفت میکرد اما مه رازیش کردم اما آرش چیطو رازی کنم یازنیم هم که رازی است در اطاق آرش رفتم گفتم جان خاله وقت داری حرف بزنیم
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 68
آوا:
تماس قطع کردم گفتم خاله مادر شعیب به شعیب تماس گرفته و گریه کرده که بیا خانه هر چی تو میگی قبول دارم
مژده: راستی چیطو عقلش سر جایش آمده ههههههه
آوا: هههههه البت فهمیده که بزور نمیشه کاری کرد
مژده : خو بیا دگه اینالی به خوشی بولانی آماده کنیم
با خاله ام آشپزخانه رفتم از دست خوشی نفهمید چقسم او قدر بولانی ره آماده کردم شب با آمدن پدرم غذا خوردیم نشستیم قصه کردیم به موبایل خاله ام زنگ آمد طرف مه اشاره کرد که شعیب است گفتم قطع کو اما خاله ام گفت آوا فاطمه زنگ زده بگی همرایش گپ بزن مام موبایل گرفتم رفتم اطاقم اوکی کردم
+بلی سلام وحشیم
__ع سلام جنگلیم خوبی
+خوب هستم تو خوب هستی
__شکر است
+کجا استی
__در همی باغ هستم در فضای آزاد جای خوده آماده کردیم
+بیشک خوب هوا است
__خیلی هوای خوب و عاشقانه است جایت خالی ههههه
+بیایم جای مه پر کنم
__هتو کار ره که کنی خو مره میخری بیایم دنبالت
+چیطو آماده آمدن استی هههههه
__البته که آماده هستم یک اشاره کو به و پنج دقیقه وقت بتی سیل کو آمدنه
+قرار در جایت بنشین هههههه
__شیشتن خو بان عینم به احترامت دراز کشیدیم ههههههه
+ههههههههه
مصروف حرف زدن با شعیب بودم هیچ وقت نفهمیدیم که خاله مژدیم آمد گفت تا حالی حرف میزنی نخوابیدی ساعت 1بجه است گفتم چی یک بجه شده
گفت بلی
شعیب گفتم میخوابم شب خوش
شعیب : چی میشه نخوابی
آوا: باز سر درد میشم
شعیب: اوکی بخواب اما تماس قطع نکو پیش گوشت باشه بخواب
آوا: اما چرا
شعیب : بخاطر که مه میخوایم
آوا:
تماس قطع نکردم و سر به بالشت گذاشتم خاله مژدیم و زهرا هم پایان تخت خوابیدن صبح بیدار شده نماز ادا کردم و خاله مژدیم زهرا ره هم بیدار کردم که نماز بخوانن و به شعیب هم تماس گرفتم با صدای خواب آلود جواب داد
+بلی
سلام صبح وحشیم بخیر
+صبح تو هم بخیر
بلند شو نماز بخوان
+خو میخوانم باز
باز نی امیالی عجله کو
+خو میخوانم
شعیب
+امممممم
__هله قضا میشه وحشیم
+چشم خانم جان اینه رفتم قطع کو خی
تماس قطع کردم و در جای خوابم دراز کشیدم خاله مژدیم گفت موبایل مه بتی آوا جان که به حامد زنگ بزنم یک از شوهرم احوال بگیرم گفتم سیم کارت مه بکشم از موبایل ات گفت نی باشه بیازو دو سیم کارته است هر دوی ما کار میگیریم طرفش لبخند زدم گفتم تشکر خاله جان قندم زهرا گفت نکو چاپلوسی گفتم پشی پچق
زهرا: بینی تو در کجا بلند است که مره پچق میگی ههههه
آوا: شوخی میکنم زهرا جان
زهرا : میفهمم
مژده :
آوا خیلی خوشحال بود و خوب هم شده بود به حامد زنگ زدم که دنبالم بیایه که خانه بریم چون خانه خواهرش بود وقتی مه خانه خواهرایم میبودم عادت نداشت هر لحظه بیایه اما خبر مه میگرفت وقتی تماس هم گرفتم گفت یک دو روز دگر هم میباشم چون کارایم مانده باز کابل میریم گفتم درست است بعد از قطع کردن تماس حامد شبنم تماس گرفت گفت زهرا ره خانه روان کو گفتم درست است بعد از صبحانه زهرا ره با آرش خانه شأن فرستادم
آوا :
شب همه ما دور هم نشسته بودیم که در موبایل خاله ام پیام آمد از طرف شعیب گفت دروازه ره باز کو که خواستگار آمده خاله ام پیام به مه نشان داد گفتم چرا ایتو گفته که دروازه تک تک شد آرش باز کرد مام در دهلیز ایستاده بودم که مادر شعیب و دو زن داخل خانه شدن احوالپرسی کردم و در سالون راهنمای شأن کردم خاله مژدیم و مادرم هم آمدن در سالون چند لحظه نشستم پیش شأن موبایل خاله مه گرفتم رفتم اطاقم تماس گرفتم به شعیب اوکی کرد
+ بلی شعیب
جان شعیب میگن پشتت خواستگار آمده امشب راست است
+مادرت آمده وخشی
بلی مادرم آماده امروز همراهیش حرف زدم و رازیش ساختم که امشب خواستگار بره
+او دو خانم دگه کیست
عمیم است همراهی خانم مامایم
+خو خدا حافظ باز حرف میزنیم
اوکی بای
در اطاقم نشستم اما سالون نرفتم بعد از یک ساعت مادر شعیب رفت خاله ام پرسیدم چی گفتن گفت مسله خواستگاری ره یاد کردن اما ممی ام گفت شما خو لیمه ره به شعیب میگرفتین چی شد که نگرفتین خبر دارم شیرینی هم آورده بودین مادر شعیب گفت قرار بود امروز شیرینی بیاریم اما شعیب نخواست چون شعیب جان آوا جان خوش کرده
ممی ام گفت ها هر چی قسمت باشه همو میشه
گفتم خاله اگر مادرم ممانعت کنه چی
گفت او ره به مه بان مه ممی ام رازی میکنم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
مژده :
یک هفته میشه که مادر شعیب خواستگار میایه بی وقفه مره هم آوا نگذاشت که خانه ام بروم اما آرش مخالفت داره ممی ام هم مخالفت میکرد اما مه رازیش کردم اما آرش چیطو رازی کنم یازنیم هم که رازی است در اطاق آرش رفتم گفتم جان خاله وقت داری حرف بزنیم
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 69
آوا:
یک هفته میشه مادر شعیب میایه همه رازی هستن غیر آرش در اطاقم نشسته بودم که آرش داخل شد گفت آوا چند سوال میپرسم به سوالایم جواب بتی گفتم بپرس
آرش: آوا تو قبول داری با شعیب نامزاد شوی
آوا: هر چی شما سلاح میبینین مام قبول دارم
آرش: آوا جان شعیب بچه با نزاکت و تحصیل کرده است ازش خطای ندیدیم و مطمئن هستم اگر همسرت شوه خوشبختت میسازه اما به مه رازی بودن تو مهم است بگو برم نشرم اگر قبول نداری مه اجازه نمیتم کسی تو ره بزور نامزاد کنه
آوا: میفهمم به تصمیم احترام دارین اما گفتم هر چیزی که شما سلاح میبینین قبول دارم
آرش از جایش بلند شد گفت پس امشب شیرینی میتیم آمادگی بگیرین و از اطاقم بیرون شد
مژده :
پشت در ایستاده بودم آرش از اطاق بیرون شد گفت خاله گفتم جان خاله گفت آوا ره خیلی دوست دارم فکر نکنم از شعیب کرده همسر بهتر برش پیدا شوه اما بخاطر دل جمع ام یکبار دگه هم از آوا بپرس که رازی است یا نی به مه درست جواب نداد گفتم نفس خاله آوا رازی است دلت جمع باشه گفت پس امشب شیرینی میتیم آماده گی بگیرین به مادرم هم بگوین
آوا:
قرار شد امشب شیرینی بتن مام آماده شده نشستم در اطاقم خاله مژدیم آمد گفت بیا که خشویت تو ره خواسته وقتی در سالون رفتم کوثر نزدیکم شد گفت خوش آمدی خانم برادر با همه احوالپرسی کردم مادر شعیب هم از جایش بلند شد گفت بیا پهلوی مه بنشین
خاله مژده هم ظرف شیرینی ره آورد و در پیش روی مادر شعیب گذاشت همه کف زدن و مادر شعیب یک انگشتر به انگشتم کرد و یک شال سبز بر سرم
دخترای ماما و کاکای شعیب نزدیکم آمد و همه شأن تبریکی دادن
خیلی خوشحال بودم واقعاً حس خوبی داره که با کسی نامزاد شوی که دوستش داری و عاشقش هستی فکر میکنم تمام دنیا از مه است و خوشبخت ترین دختر دنیا مه هستم مه یی که به عشقم رسیدیم
با اصرار شعیب قرار شد تا آخر ماه عروسی کنیم چون برم وعده داده بود که تا آخر ماه عروس خانه ام میسازم ات وقتی مخالفت هم کردم و گفتم میخوایم چند ماهی نامزاد باشیم اما قبول نکرد گفت مره وعده خلاف نکن
ترتیبات عروسی گرفته شده بود و قرار بود در باغ زندگی کنیم و برادر شعیب هم از آمریکا آمده بود بخاطر عروسی ما
امروز روز خوشبختیم است روز که هر دختر آرزوی اش داره و به نام نیک از خانه پدرش خانه شوهرش بره
از اطاقم بیرون شدم شعیب منتظرم پشت در بود میخواستیم آرایشگاه بریم پدرم مادرم آرش خاله مژدیم خاله شبنمم فاطمه زهرا عمیم در دهلیز ایستاده بودن کاکایم که قهر کرده بود و قرار بود در عروسی هم نیایه عمیم هم آمده بود اما قهر بود ازم
پدرم نزدیکم شد در آغوش گرفتی مه گفت دختر نازم فکر نکو عروسی میکنی و حقت از ای خانه کم میشه تو همیشه در این خانه حق داری تو تاج سر خانه ما هستی همی قسم که در خانه پدرت سر بلند بودی در خانه همسرت هم سر بلند باش آرزوی خوشبختی برت میکنم نفس پدر
دست های پدر مه بوسیدم هر دو گریه کردیم
مادر مه هم به آغوش گرفتم گفتم گریه نکو مادر قربان اشک هایت شوم هر وقت خواستی پیشت میایم جای دور نمیرم گفت خوشبخت شوی هیچ وقت مخالف خواسته های شوهرت عمل نکو وقتی شوهرت در کنارت داری فکر کو خوشبختی تمام دنیا از آن توست گفتم چشم مادر
با همه خدا حافظی کردم نوبت به آرش رسید
آرش از پیشانیم بوسید و در آغوش گرفتی مه در گوشم گفت میفهمی که چقدر دوستت دارم سر مه تکان دادم گفت میفهمی که به کسی اجازه هم نمیتم ناراحتت کنه و همیشه در کنارت هستم چی حق با تو باشه و چی نباشه از رویش بوسیدم اشک های مه پاک کرد گفت گریه نکو برو به سلامت
انشاء الله خوشبخت شوی و نگاهی به شعیب کرد گفت متوجه باشی که ناراحتش نسازی شعیب گفت خاطر تان جمع شعیب دست مه گرفت و از خانه بیرون شدیم خاله مژدیم هم همرای ما بود شعیب ما ره تا آرایشگاه رساند و خودش سلمانی رفت ساعت های 11بود به شعیب تماس گرفتم
+بلی ملکیم
__وحشیم مه آماده هستم دنبالم بیا
+ببخشین شما کی بودین
__وحشی شوخی نکو
+واقعاً نشناختم تان
__شعیییییییب
+جاااااااان شعیب
__شوخی نکو بیا
+در راه هستم نفس شعیب چند لحظه بعد میرسم
__اوکی منتظرت هستم
آوا: منتظر شعیب نشسته بودم که داخل آرایشگاه شد با دیدنش از جایم بلند شدم ای بندی خدا به چی سر وضع آمده چقدر جذاب است آرایشگرای که اونجا بودن به طرف شعیب خیره شده بودن شعیب میخواست نزدیکم بیایه خاله مژدیم سر راه اش ایستاده شد گفت اول روی نماکی بتی آقا داماد شعیب گفت پول که ندارم در پیشم الیاس صدا زد گفت الیاس بیا برادر پول بتی که خانم برادرته بیبینم
الیاس برادر شعیب بود داخل آمد و به خاله مژدیم پول داد و شعیب نزدیکم شد گفت ماشاءالله به ملکیم
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 69
آوا:
یک هفته میشه مادر شعیب میایه همه رازی هستن غیر آرش در اطاقم نشسته بودم که آرش داخل شد گفت آوا چند سوال میپرسم به سوالایم جواب بتی گفتم بپرس
آرش: آوا تو قبول داری با شعیب نامزاد شوی
آوا: هر چی شما سلاح میبینین مام قبول دارم
آرش: آوا جان شعیب بچه با نزاکت و تحصیل کرده است ازش خطای ندیدیم و مطمئن هستم اگر همسرت شوه خوشبختت میسازه اما به مه رازی بودن تو مهم است بگو برم نشرم اگر قبول نداری مه اجازه نمیتم کسی تو ره بزور نامزاد کنه
آوا: میفهمم به تصمیم احترام دارین اما گفتم هر چیزی که شما سلاح میبینین قبول دارم
آرش از جایش بلند شد گفت پس امشب شیرینی میتیم آمادگی بگیرین و از اطاقم بیرون شد
مژده :
پشت در ایستاده بودم آرش از اطاق بیرون شد گفت خاله گفتم جان خاله گفت آوا ره خیلی دوست دارم فکر نکنم از شعیب کرده همسر بهتر برش پیدا شوه اما بخاطر دل جمع ام یکبار دگه هم از آوا بپرس که رازی است یا نی به مه درست جواب نداد گفتم نفس خاله آوا رازی است دلت جمع باشه گفت پس امشب شیرینی میتیم آماده گی بگیرین به مادرم هم بگوین
آوا:
قرار شد امشب شیرینی بتن مام آماده شده نشستم در اطاقم خاله مژدیم آمد گفت بیا که خشویت تو ره خواسته وقتی در سالون رفتم کوثر نزدیکم شد گفت خوش آمدی خانم برادر با همه احوالپرسی کردم مادر شعیب هم از جایش بلند شد گفت بیا پهلوی مه بنشین
خاله مژده هم ظرف شیرینی ره آورد و در پیش روی مادر شعیب گذاشت همه کف زدن و مادر شعیب یک انگشتر به انگشتم کرد و یک شال سبز بر سرم
دخترای ماما و کاکای شعیب نزدیکم آمد و همه شأن تبریکی دادن
خیلی خوشحال بودم واقعاً حس خوبی داره که با کسی نامزاد شوی که دوستش داری و عاشقش هستی فکر میکنم تمام دنیا از مه است و خوشبخت ترین دختر دنیا مه هستم مه یی که به عشقم رسیدیم
با اصرار شعیب قرار شد تا آخر ماه عروسی کنیم چون برم وعده داده بود که تا آخر ماه عروس خانه ام میسازم ات وقتی مخالفت هم کردم و گفتم میخوایم چند ماهی نامزاد باشیم اما قبول نکرد گفت مره وعده خلاف نکن
ترتیبات عروسی گرفته شده بود و قرار بود در باغ زندگی کنیم و برادر شعیب هم از آمریکا آمده بود بخاطر عروسی ما
امروز روز خوشبختیم است روز که هر دختر آرزوی اش داره و به نام نیک از خانه پدرش خانه شوهرش بره
از اطاقم بیرون شدم شعیب منتظرم پشت در بود میخواستیم آرایشگاه بریم پدرم مادرم آرش خاله مژدیم خاله شبنمم فاطمه زهرا عمیم در دهلیز ایستاده بودن کاکایم که قهر کرده بود و قرار بود در عروسی هم نیایه عمیم هم آمده بود اما قهر بود ازم
پدرم نزدیکم شد در آغوش گرفتی مه گفت دختر نازم فکر نکو عروسی میکنی و حقت از ای خانه کم میشه تو همیشه در این خانه حق داری تو تاج سر خانه ما هستی همی قسم که در خانه پدرت سر بلند بودی در خانه همسرت هم سر بلند باش آرزوی خوشبختی برت میکنم نفس پدر
دست های پدر مه بوسیدم هر دو گریه کردیم
مادر مه هم به آغوش گرفتم گفتم گریه نکو مادر قربان اشک هایت شوم هر وقت خواستی پیشت میایم جای دور نمیرم گفت خوشبخت شوی هیچ وقت مخالف خواسته های شوهرت عمل نکو وقتی شوهرت در کنارت داری فکر کو خوشبختی تمام دنیا از آن توست گفتم چشم مادر
با همه خدا حافظی کردم نوبت به آرش رسید
آرش از پیشانیم بوسید و در آغوش گرفتی مه در گوشم گفت میفهمی که چقدر دوستت دارم سر مه تکان دادم گفت میفهمی که به کسی اجازه هم نمیتم ناراحتت کنه و همیشه در کنارت هستم چی حق با تو باشه و چی نباشه از رویش بوسیدم اشک های مه پاک کرد گفت گریه نکو برو به سلامت
انشاء الله خوشبخت شوی و نگاهی به شعیب کرد گفت متوجه باشی که ناراحتش نسازی شعیب گفت خاطر تان جمع شعیب دست مه گرفت و از خانه بیرون شدیم خاله مژدیم هم همرای ما بود شعیب ما ره تا آرایشگاه رساند و خودش سلمانی رفت ساعت های 11بود به شعیب تماس گرفتم
+بلی ملکیم
__وحشیم مه آماده هستم دنبالم بیا
+ببخشین شما کی بودین
__وحشی شوخی نکو
+واقعاً نشناختم تان
__شعیییییییب
+جاااااااان شعیب
__شوخی نکو بیا
+در راه هستم نفس شعیب چند لحظه بعد میرسم
__اوکی منتظرت هستم
آوا: منتظر شعیب نشسته بودم که داخل آرایشگاه شد با دیدنش از جایم بلند شدم ای بندی خدا به چی سر وضع آمده چقدر جذاب است آرایشگرای که اونجا بودن به طرف شعیب خیره شده بودن شعیب میخواست نزدیکم بیایه خاله مژدیم سر راه اش ایستاده شد گفت اول روی نماکی بتی آقا داماد شعیب گفت پول که ندارم در پیشم الیاس صدا زد گفت الیاس بیا برادر پول بتی که خانم برادرته بیبینم
الیاس برادر شعیب بود داخل آمد و به خاله مژدیم پول داد و شعیب نزدیکم شد گفت ماشاءالله به ملکیم
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : #قسمت_آخر
گفتم از اینجه زود بریم
شعیب: چرا
آوا: همه دخترا طرف تو میبینن
شعیب : بیبینن مهم ای است که مه طرف تو میبینم و خوشبخت هستم خانم مثل تو نصیبم شده با ای زیبای واقعاً لباس نکاح برت میزیبه گفتم مام خوشبخت هستم که خداوند مرد مثل تو نصیبم کرده
از آرایشگاه بیرون شدیم و طرف هوتل حرکت کردیم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
محفل عروسی ما خیلی عالی گذشت و دو لباس پوشیدم سبز و سفید مه و شعیب چندین بار رقصیدیم بعد از ختم محفل باغ رفتیم جای که زندگی جدید ما ره آغاز میکردیم شب هم در باغ محفل گرفتن خیلی عالی گذشت
بعد از عروسیم مادر شعیب چند روزی پیش ما بود
رویه خوبی میکرد اما بعضی وقت ها کنایه میگفت
چهار ما در باغ زندگی کردیم وقتی عمل گرفتم شعیب تصمیم گرفت کابل بریم و زندگی ما ره در کابل ادامه بدیم دور از مادرش چون نمیخواست مادرش مره ناراحت کنه
کابل هم که امدیم نزدیک خاله مژدیم خانه گرفتیم
فعلا چهار و نیم سال از عروسیم میشه در طول ای چهار و نیم سال آرش هم عروسی کرد و یک پسر به اسم سبحان داره و خاله مژدیم هم یک دخترک داره و مه هم دو طفل دوگانه یی دارم یک دختر و یک پسر به اسم های حریم و آرین بعضی وقت شعیب دختر ما ره به اسم آوای کوچک صدا میزنه
فعلا هم در دانشگاه کابل با شعیب مصروف درس خواندن هستم در رشته طب ماه یی یکبار مزار میریم مه به دیدن فامیلم و شعیب هم بخاطر کارای شرکت شفاخانه
و زندگیم خیلی عالی در کنار عشقم سپری میشه به امید که تمام عاشقا به هم برسن و مثل مه خوشبخت شون
بخاطر عشق تان بجنگین به شرط که عشق دو طرفه باشه خواستن توانستن است
با تشکر از تک تک خواننده های عزیز که با حوصله مندی
ای داستان خواندین اگر در املا انشاء یا هم در تایپ اشتباه از مه شده باشه
ببخشین
#Tik_Mahmood
#پایان
#واکنش
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : #قسمت_آخر
گفتم از اینجه زود بریم
شعیب: چرا
آوا: همه دخترا طرف تو میبینن
شعیب : بیبینن مهم ای است که مه طرف تو میبینم و خوشبخت هستم خانم مثل تو نصیبم شده با ای زیبای واقعاً لباس نکاح برت میزیبه گفتم مام خوشبخت هستم که خداوند مرد مثل تو نصیبم کرده
از آرایشگاه بیرون شدیم و طرف هوتل حرکت کردیم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
محفل عروسی ما خیلی عالی گذشت و دو لباس پوشیدم سبز و سفید مه و شعیب چندین بار رقصیدیم بعد از ختم محفل باغ رفتیم جای که زندگی جدید ما ره آغاز میکردیم شب هم در باغ محفل گرفتن خیلی عالی گذشت
بعد از عروسیم مادر شعیب چند روزی پیش ما بود
رویه خوبی میکرد اما بعضی وقت ها کنایه میگفت
چهار ما در باغ زندگی کردیم وقتی عمل گرفتم شعیب تصمیم گرفت کابل بریم و زندگی ما ره در کابل ادامه بدیم دور از مادرش چون نمیخواست مادرش مره ناراحت کنه
کابل هم که امدیم نزدیک خاله مژدیم خانه گرفتیم
فعلا چهار و نیم سال از عروسیم میشه در طول ای چهار و نیم سال آرش هم عروسی کرد و یک پسر به اسم سبحان داره و خاله مژدیم هم یک دخترک داره و مه هم دو طفل دوگانه یی دارم یک دختر و یک پسر به اسم های حریم و آرین بعضی وقت شعیب دختر ما ره به اسم آوای کوچک صدا میزنه
فعلا هم در دانشگاه کابل با شعیب مصروف درس خواندن هستم در رشته طب ماه یی یکبار مزار میریم مه به دیدن فامیلم و شعیب هم بخاطر کارای شرکت شفاخانه
و زندگیم خیلی عالی در کنار عشقم سپری میشه به امید که تمام عاشقا به هم برسن و مثل مه خوشبخت شون
بخاطر عشق تان بجنگین به شرط که عشق دو طرفه باشه خواستن توانستن است
با تشکر از تک تک خواننده های عزیز که با حوصله مندی
ای داستان خواندین اگر در املا انشاء یا هم در تایپ اشتباه از مه شده باشه
ببخشین
#Tik_Mahmood
#پایان
#واکنش
اگر از رمان خوش تان آمده باشه لطفاً رییک از یاد تان نرود
رمان چند فیصد خوشایند بود برتان
رمان چند فیصد خوشایند بود برتان
Anonymous Poll
60%
100🥰⭐
8%
70😍
5%
50💞
27%
0🤨😩
🍃🌏🍃
Do not wait for the perfect time and place to enter, for you are already onstage.
منتظر زمان و مکان مناسب برای ورود کسی به زندگیت نباش، چون خودت از قبل وارد این صحنه شدی.
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
🌏 #Tik_Mahmood
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
Do not wait for the perfect time and place to enter, for you are already onstage.
منتظر زمان و مکان مناسب برای ورود کسی به زندگیت نباش، چون خودت از قبل وارد این صحنه شدی.
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
🌏 #Tik_Mahmood
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
-
افتاده درختی که به خود می بالید
از داغ تبر به خاک غم می نالید
گفتم چه کسی به ریشه ات زد! گفتا
آن کس که به زیر سایه ام می خوابید!
✨farhan ✨
@SOKHANANTELAYI
افتاده درختی که به خود می بالید
از داغ تبر به خاک غم می نالید
گفتم چه کسی به ریشه ات زد! گفتا
آن کس که به زیر سایه ام می خوابید!
✨farhan ✨
@SOKHANANTELAYI
پشــت هــر حادثه، حکمتی اسـت
که شاید هرگز ما نمی دانیم
پس بـه خدا اعتمـاد کـن.!
✨farhan ✨
@SOKHANANTELAYI
که شاید هرگز ما نمی دانیم
پس بـه خدا اعتمـاد کـن.!
✨farhan ✨
@SOKHANANTELAYI
داشتن همسر خوب یکی از کلید های در های سعادت هست
الله تعالی به همه مسلمانان همسر صالح وصالحه نصیب کند
ان شاءالله.! 🤍
😍آمین گفتن فراموش نشود😍
✨farhan ✨
@SOKHANANTELAYI
الله تعالی به همه مسلمانان همسر صالح وصالحه نصیب کند
ان شاءالله.! 🤍
😍آمین گفتن فراموش نشود😍
✨farhan ✨
@SOKHANANTELAYI
عبدالله ال فروان - جمالك غير (حصرياً) | 2023
جمالك غير
🌾🧿
.
.
.
♔ ᕮᕼᔕᗩᘉᘔᗩᖗ♔
🌾🧿
.
.
.
♔ ᕮᕼᔕᗩᘉᘔᗩᖗ♔